Telegram Web
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ مَثَلِ قانع شدنِ آدمی به دنیا،...


(۱۰۶۵) مُرده زنده کرد عیسی از کَرَم*
          من به کفِ خالقِ عیسی دَرَم

تو باور داری حضرت عیسی (ع) مُردگان را با قدرت معجزه و کرامتی که حق به او عطا کرده بود زنده می‌کرد، حالا که من در دست قدرت آفریدگار عیسی هستم، را باور نداری.
* کَرَم : اینجا لطف الهی


(۱۰۶۶) کَی بمانم مُرده در قبضه خدا؟
       بر کفِ عیسی مدار این هم روا

چگونه ممکن است که من در حیطه قدرت خدا باشم و مُرده بمانم؟ در حالی که این فکر را در مورد عیسی نیز روا نمی‌داری.( اشاره به آیه ۴۹ آل عمران و آیه ۱۱۰ مائده، که عیسی به اذن الهی مردگان را زنده می‌کرد.)


(۱۰۶۷) عیسی‌ام، لیکن هر آن کو یافت جان
            از دَمِ من، او بمانَد جاودان

من عیسی هستم، و هر کسی که از دم حیات بخش من زندگی یابد، جاویدان خواهد شد.


(۱۰۶۸)  شد ز عیسی زنده، لیکن باز مُرد
     شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد

اگرچه مُردگان به برکت نَفَس جانبخش عیسی زنده می‌شدند، امّا دوباره وقتی اجلشان سر می‌رسید، می‌مُردند. خوشا به حال کسی که دل و جان خود را به این عیسی سپرده است.


(۱۰۶۹) من عصا*اَم درکفِ موسىِ* خويش
        موسیَم پنهان و، من پیدا به پیش

من عصایی هستم در دست موسی خود. موسی من پنهان است و من در حضور خلایق ظاهرم.
*موسی : انسان کامل
*عصا: موجودی بی‌اختیار در دست حضرت موسی(ع)


(۱۰۷۰) بر مسلمانان، پُلِ دریا شوم
        باز بر فرعون، اژدرها شوم

برای اهل ایمان پلی بر روی دریا می‌شوم، امّا برای فرعون و فرعونیان به صورت اژدها در می‌آیم.


(۱۰۷۱) این عصا را ای پسر تنها مَبین
   که عصا، بی کفِ حق، نَبوَد چنین

ای پسر معنوی، فقط این عصا را نبین، بلکه آن که بر عصا تجلّی می‌کند او را ببین. چون عصا بدون اراده الهی نمی‌تواند معجزه کند.


(۱۰۷۲) موجِ طوفان* هم عصا بُد، کو زِ دَرد
          طَنطَنه* جادوپَرَستان* را بخَورد

موج طوفان نیز مانند عصایی بود که از روی درد به خروش آمد و حشمت و شوکت جادوپرستان را فرو خورد.
*طنطنه: شکوه و جلال
* جادو پرستان : اینجاقوم نوح
*موج طوفان: موج دریای سرخ است که حضرت موسی (ع) با عصا بر آن زد و قومش عبور کردند.


(۱۰۷۳) گر عصا*هایِ خدا را بشمرم
       زَرقِ* این فرعونیان را بَر دَرَم 

اگر بخواهم معجزات الهی را بشمارم حیله و تزویر و ریای این فرعونیان و مخالفان حق را نابود خواهم کرد.
*عصا: معجزات انبيا
*زرق: تزویر_ حیله


(۱۰۷۴)ليك، زين شیرین گیایِ زَهرمند*
        تَرك كن تا چند روزی می‌چَرَند

امّا اینان را به حال خود بگذار تا چند صباحی از این گیاه شیرین و آلوده به زهر بچرند.
*شیرین گیای زهرمند: دنیا و لذات نفسانی


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم _ حکایت مثلِ قانع شدنِ آدمی به دنیا...

(۱۰۷۵) گر نباشد جاهِ فرعون و سَری*
          از کجا یابد جهنّم پَروَری؟

اگر جاه طلبی و ریاست خواهیِ فرعون نبود، آتش دوزخ چگونه پرورده می‌شد ؟
*سَری: سروری


(۱۰۷۶) فربهش کن، آنگهش کُش ای قصاب
          زآنکه بی برگ‌اند در دوزخ، کِلاب*

  ای قصاب، تو ابتدا فرعون صفتان را چاق و پروار کن و سپس ذبحشان کن، زیرا سگ ها در دوزخ بی توشه و آذوقه اند.
*کِلاب : سگ


(۱۰۷۷) گر نبودی خصم و دشمن در جهان
           پس بمُردی خشم اندر مردمان

  اگر در دنیا دشمن وجود نداشت. آنوقت حس خشم و غضب در مردم از بین می‌رفت.


(۱۰۷۸) دوزخ آن خشم‌ست، خصمیِ بایدش
         تا زِيَد*، وَرنی رحیمی بُكْشَدَش

دوزخ در مثال همان خشم است و برای آنکه به حیات و خود ادامه دهد. به دشمن نیاز دارد. وگرنه رحمانیت خداوند آن را خاموش می‌کرد.
*زِیَد: زندگی کند


(۱۰۷۹) پس بماندی لطف، بی قهر و بَدی
         پس کمالِ پادشاهی کَی بُدی؟

اگر صفت لطف و رحمت الهی بدون صفت قهر و غضب می‌ماند، کمال مطلق الهی چگونه وجود می‌داشت؟


(۱۰۸۰) ریشخندی کرده‌اند آن مُنکِران
       بر مَثَل‌ها و بیانِ ذاکِران

حق ستيزان، کلمات ناصحان و موعظه کنندگان را مسخره می‌کنند.


(۱۰۸۱) تو اگر خواهی بکُن هم ریشخند
   چند خواهی زیست؟ ای مُردار چند؟

ای حق ستیز اگر می‌خواهی کلمات ما را مورد تمسخر قرار بده اما ای در باطن مُرده مگر عُمر تو در این دنیا چقدر است؟


(۱۰۸۲) شاد باشید ای مُحبان در نیاز
       بر همین در که شود امروز باز

ای عاشقان حقیقت در این نیازمندی خود شاد باشید که با وجود این نیاز حقیقی در به روی شما گشوده می‌شود.


(۱۰۸۳) هر حَویجی* باشدش کَردِی* دگر
         درمیانِ باغ از سیر و و كَبَر *

سبزیجات متنوع مانند  سیر و کَبَر زمین زراعی جداگانه‌ای دارد. (عاشقان حق و دشمنان حق، مراتبی مخصوص دارند.)
*حَویجی: سبزیجات مثل تره ، زردک و هویج
*کَردی: قطعه زمین زراعی
کَبَر: درختچه‌ای پُر شاخ و برگ


(۱۰۸۴) هر یکی با جنسِ خود در کَردِ خَود
          از برایِ پختگی نم می‌خورَد

هر يك از سبزیجات با همجنس خود در زَمین مخصوص کاشته و آبیاری می‌شود تا به ثمر برسد.


(۱۰۸۵) تو که کَردِ زعفرانی، زعفران
     باش و، آمیزش مکن با دیگران

تو که مزرعه زعفران هستی، زعفران باش و با گیاهان دیگر میآمیز و در این جایگاه بمان.
*زعفران : نماد انسان رسیده به ایمان.


(۱۰۸۶) آب می‌خور زعفرانا تا رَسی
       زعفرانی، اندر آن حلوا رسی

ای گیاه زعفران آب بخور تا به مرتبه زعفران شدن برسی و بعدقابل مصرف در حلوا باشی. (به حلوا برسی).


(۱۰۸۷) در مکُن در کَردِ شلغم* پوز خویش
     که نگردد با تو او هم طبع و کیش 

ای ایمان آورده، مبادا دهان به مزرعه شلغم فرو کنی زیرا شلغم با تو هم سرشت و هم کیش نمی شود. با تبهکاران همجوار نشو.
*شلغم» کنایه از بددلان و تبهکاران .


(۱۰۸۸) تو به کَردِی، او به کَردِی مُودَعَه*
          زآنکه أَرْضُ الله آمد واسِعَـه

تو به کرت مخصوص سپرده شده‌ای و او نیز به مزرعه دیگر. چون زمین خدا پهناور است.
*مودعة: هر چیزی که به امانت گذاشته می‌شود.


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر  چهارم
حکایت مثلِ قانع شدنِ آدمی به دنیا...


(۱۰۸۹) خاصه آن ارضی که از پهناوری
      در سفرِ گم می شود دیو و پَری

بخصوص آن زمینی که از فرط پهناوری و وسعت حتی دیو و پری هم در قلمرو وسیع آن گم می‌شوند. [منظور از این "ارض" ارض حقیقت است. پس مقام الهی را آن سان که باید هیچ مخلوقی درک نمی‌کند. ]


(۱۰۹۰) اندر آن بحر و بیابان و جِبال
      منقطع می‌گردد اوهام و خیال

اوهام و خیالاتِ انسان در فهم دریا و بیابان و کوه‌های آن جهان عاجز می ماند.


(۱۰۹۱) این بیابان در بیابان‌هایِ او
    همچو اندر بحرِ پُر يك تایِ مو

بیابان‌های این دنیا در مقابل بیابان‌های آن جهان مانند تار مویی در دریای خروشان و پهناور است.


(۱۰۹۲) آبِ اِستاده* که سَیرستش نهان
      تازه تر، خوشتر ز جُوهایِ روان

آب راکدی که جریان نهانی دارد. از آب جویبارهای روان هم تازه تر و گواراتر است .
*آب استاده: اشاره به اهل طریقت که بظاهر ساکت و ساکن‌اند. اما سیر و حرکت ملکوتی دارند.

*آفاق و آنْفُس، اصطلاحی در عرفان و فلسفة اسلامی. آفاق جمع اُفُق و به معنی کران، ناحیه، کرانة آسمان، کنار و بر گرد جهان؛ و انفس، جمع
نَفْس به معنی ذات: روح و خود است. در اصطلاح متفکران اسلامی 2 واژة آفاق و انفس باتوجه به قرآن (فصّلت/41/53) در معنای جهان و انسان یا ظاهر و باطن یا عالم مادیات و مجردات به کار رفته است، چنانکه عالم آفاقی کنایه از عالم ظاهر و عالم کبیر و عالم اجسام است؛ و عالم انفسی اشاره به عالم باطن  دارد .



(۱۰۹۳) کو درونِ خویش چون جان و روان
           سیرِ پنهان دارد و پایِ روان

عارف درون خود ،مانند روح و جان، سیری نهایی و رونده دارد. عارفان بالله اگر سیر آفاقی هم نداشته باشند قطعاً سیر انفسی دارند.


(۱۰۹۴) مستمِع خفته‌ست، کوته کن خِطاب
     ای خطیب این نقش کم کُن تو بر آب* 

شنونده احوال عرفا در خواب است، پس ای سخنران سخن را کوتاه کن و کار بیهوده نکن.
*نقش بر آب کردن: عمل بی فایده و کاری بیهوده کردن


(۱۰۹۵) خیز بلقیسا که بازاری ست تیز
        زین ‌خسیسانِ  کَسادافگن * گُریز

ای بلقیس برخیز که بازار حقیقت، بازاری پُر رونق است، و از این فرومایگانی که موجب کسادی می شوند فرار کن.
*خسیسان کسادافگن: کسانی که به ایمان و معرفت مردم آسیب وارد می‌کنند.


(۱۰۹۶) خیز بلقيسـا کنون با اختیار
   پیش از آنکه مرگ آرَد گیر و دار

ای بلقیس هم اکنون با اختیار خود از تختگاهِ سلطنت دنیوی و شکوه و حشمت ظاهری بلند شو، پیش از آنکه مرگ با تو گلاویز شود.


(۱۰۹۷) بعد از آن گوشَت کَشَد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی به شِحنه*، جان کَنان

وقتی که مرگ فرا رسد، گوشِ تو را چنان می‌کشد که گویی دزد با حالی زار و خوار به نزد داروغه می‌رود.
*شخته: داروغه پاسبان


(۱۰۹۸) زین خران. تا چند باشی نعل دزد؟
         گر  همی دزدی، بیا  و لعل  دزد

  تا کی می‌خواهی از این دنیای دون، متاع‌های بی‌مقدار به دست آری؟ اگر هم می‌خواهی چیزی بدزدی لااقل بیا و لعل و گوهر بدزد.
*زین خران : دنیا بی ارزش
*نعل: متاع بی ارزش


(۱۰۹۹) خواهرانت يافته مُلكِ خُلود*
          تو گرفته مُلکتِ کور و کبود*

ای بلقیس خواهران تو سلطنت جاودان یافته‌اند اما تو در این دنیا به سلطنتی حقیر آویزان شدی.
*خُلود : جاویدان
*کور و کبود: نقص داشتن_ درد و رنج_ کم و کاستی



🆔 @MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_ دفتر چهارم _ حکایت مَثَلِ قانع‌شدنِ آدمی به دنیا،....


(۱۱۰۰) ای خُنُك آن را کزین مُلکت بجَست
که اجَل این مُلک را ویرانگرست

خوشا به حال کسی که با اختیار خود از سلطنت دنیوی به سلامت جست، زیرا مرگ و اَجَل سرانجام سلطنت دنیا را ویران خواهد کرد.


(۱۱۰۱) خیز بلقيسا بیا، باری ببین
    مُلکتِ شاهان و سلطانان دین

ای بلقیس برخیز و بیا سلطنت شاهان و سلاطین دین را بنگر.


(۱۱۰۲) شِسته در باطن میانِ گُلِستان
        ظاهراً حادی میانِ دوستان

آن شاهان دین و سلاطین ایمان باطناً در میان گلستان نشسته‌اند، ولی در ظاهرادر میان یاران آواز می‌‌خوانند.
*حادی: خواننده آواز_ آواز ساربانان صحرانشین عرب برای هیجان شتران تا در مسیرهای سخت بهتر حرکت کنند.
اینجا مولانا مرشدان و هادیان را به «ساربان حداء خوان» تشبیه می کند که با دم گرم خود طالبان را در طریق صعب العبور سلوك حركت میدهند. اما منظور بیت گرچه هادیان کامل و مرشدان و اصل با سالکان حشر و نشر دارند و با کلمات خود الفبای سلوک را به آنان می آموزند اما روح پرفتوح خود آنان در اعلی علیین جای دارد.
در بعضی از نسخه ها به جای «حادی» «آحادی» آمده است.
(استاد کریم زمانی)


(۱۱۰۳) بوستان با او روان، هرجا رود
        ليك آن از خلق پنهان می شود

مرشدان و هادیان هرجا بروند، باغ و بوستان نیز همراه آنان است. بهشت در روح و روان آن‌ها مستقر است،اما آن بهشت  از مردم پنهان است.


(۱۱۰۴) میوه ها لابه‌کنان کز من بچَر 
        آبِ حیوان، آمده كز من بخَور

میوه های آن بوستان با تضرع به مردمانِ غفلت زده می‌گویند: از ثمرات من تناول کنید آب حیات هم میگوید بیایید از من بنوشید.


(۱۱۰۵) طَوف می‌کُن بر فلک بی پَرّ و بال
همچو خورشید و چو بَدر و چون هِلال

[ای کسی که اسیر نفسانیت هستی ]مانند خورشید و ماه شب چهارده و هلال بدون بال و پر در آسمان گردش کن.


(۱۱۰۶) چون روان باشی، روان و پای، نی
می‌خوری صد لوت* و، لقمه خای*، نی

اگر به مرتبه روح لطیف برسی، بی آنکه به پا نیاز داشته باشی حرکت می‌کنی، و صدها نوع غذا می‌خوری، بی آنکه محتاج جویدن باشی.
*روان: در مصراع اول به معنی روح است
*روان: در مصرع دو، رونده _ جاری
*لوت: طعام
*لقمه خای: خورنده لقمه غذا


(۱۱۰۷) نی نهنگِ غم زند بر کشتی‌ات
     نی پدید آید ز مُردن زشتی‌ات

وقتی در مرتبه روح لطیف هستی، اندوه عظیم نمی‌تواند به کشتی وجودت آسیب برساند و از رسیدن مرگ ناراحت نمی‌شوی.
*غم: اینجا نهنگ


(۱۱۰۸) هم تو شاه و هم تو لشکر، هم تو تخت
          هم تو نیکو بخت باشی، هم تو بخت

در صورت رسیدن به آن مرتبه تو خود هم شاهی و هم لشکر و هم تخت، تو هم سعادتمندی و هم خودِ بخت هستی.  (به مرتبه وحدت می‌رسی و کثرات ساقط می‌شود. )



(۱۱۰۹) گر تو نیکوبختی و سلطانِ زفت
    بخت غیرِ توست، روزی بخت رفت

اگرچه تو فعلا سعادتمند و سلطان با عظمتی، امّا بخت غیر از توست و بالاخره روزی بخت از تو بر می‌گردد. زیرا این بخت و سلطنت، دنیایی و این جهانی است.


(۱۱۱۰) تو بماندی چون گدایان بی‌نوا
دولتِ خود هم تو باش ای مُجتبی

تو مانند گدایان بینوا می‌شوی. پس ای انسانِ برگزیده، تو خود دولت و اقبال خود باش. یعنی بر طریقی گام سپار که هیچ‌گاه دولت و سعادت از تو منفک نشود. پس روح خود را با سعادت آشنا کن نه تن خود را.


(۱۱۱۰)چون تو باشی بختِِ خود ای معنوی
پس تو که بختی، ز خود کَی گم شوی؟

ای انسان معنوی اگر تو خود واقعی(= بختِ خودت باشی) و سعادتذات تو ذاتی شود نه ظاهری باشد، هیچگاه این سعادترا از دست نخواهی داد.


(۱۱۱۲) تو ز خود کی گُم شوی ای خوش خِصال‌؟
           چونکه عینِ تو، تو را شد مُلك و مال

ای نیکو خصال و پسندیده خو چگونه ممکن است که تو از ذات خود گُم و غایب شوی؟ در حالی که عین وجود تو، ملك و مال تو شده است.


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم                     
بخش ۴۳ - مثل قانع شدن آدمی به دنیا و حرص او در طلب دنیا و غفلت او از دولت روحانیان کی ابنای جنس وی‌اند و نعره‌زنان کی یا لَیْتَ قَوْمي یَعْلَمونَ


آن سگی در کو گدای کور دید
حمله می‌آورد و دلقش می‌درید
گفته‌ایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر
کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کُهَند این دم شکاری صیدجو
قوم تو در کوه می‌گیرند گور
در میان کوی می‌گیری تو کور
ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور
کین مریدان من و من آب شور
می‌خورند از من همی گردند کور
آب خود شیرین کن از بحر لَدُن
آب بد را دام این کوران مکن
خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی بزرقی کورگیر
گور چه از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظاره صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله
هم‌چو مرغ مرده‌شان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خوانده‌ای القلب بین اصبعین
مرغ مرده‌ش را هر آنک شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغست زارش می‌کشم
هین مرا مرده مبین گر زنده‌ای
در کف شاهم نگر گر بنده‌ای
مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضهٔ خدا
بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسی‌ام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آنکو جان بدین عیسی سپرد
من عصاام در کف موسی خویش
موسیم پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بی‌کف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔ جادوپرستان را بخورد
گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم
لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی می‌چرند
گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری
فربهش کن آنگهش کش ای قصاب
زانک بی‌برگ‌اند در دوزخ کلاب
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان
دوزخ آن خشمست خصمی بایدش
تا زید ور نی رحیمی بکشدش
پس بماندی لطف بی‌قهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی
ریش‌خندی کرده‌اند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران
تو اگر خواهی بکن هم ریش‌خند
چند خواهی زیست ای مردار چند
شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم می‌خورد
تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران
آب می‌خور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او هم‌طبع و کیش
تو بکردی او بکردی مودعه
زانک ارض الله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم می‌شود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع می‌گردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او
هم‌چو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان
تازه‌تر خوشتر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفتست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز
خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آنک مرگ آرد گیر و دار
بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی به شحنه جان‌کنان
زین خران تا چند باشی نعل‌دزد
گر همی دزدی بیا و لعل دزد
خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود
ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویران‌گرست
خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین
شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان
بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان می‌شود
میوه‌ها لابه‌کنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور
طوف می‌کن بر فلک بی‌پر و بال
هم‌چو خورشید و چو بدر و چون هلال
چون روان باشی روان و پای نی
می‌خوری صد لوت و لقمه‌خای نی
نی‌نهنگ غم زند بر کشتیت
نی پدید آید ز مردم زشتیت
هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت
گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر تست روزی بخت رفت
تو بماندی چون گدایان بی‌نوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی
چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی
تو ز خود کی گم شوی ای خوش‌خصال
چونک عین تو ترا شد ملک و مال
 
 @MolaviPoett
⭕️

لطفا نظر خودتان را در رابطه با سوال دوست همراه بنویسید .
⬇️
در حکایت فوق :
ربطش به  "قانع شدن آدمی به دنیا" رو نفهمیدم!
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بقيه قصّۂ عمارت کردنِ سلیمان علیه‌السلام مسجد اَقصی را به تعلیم و وحیِ خدا ....


(۱۱۱۳) ای‌سلیمان، مسجد اقصی بساز
           لشكرِ بلقیس آمد در نماز

ای سلیمان، مسجدالاقصی را بنا کن زیرا لشکریان بلقیس برای نماز خواهند آمد.


(۱۱۱۴) چونکه او بنیادِ آن مسجد نهاد
      جنّ و انس آمد، بدن در کار داد 

همینکه سلیمان شروع کرد به ساختن آن مسجد، جنّ و انسان در این امر به کار پرداختند.


(۱۱۱۵) يك گروه از عشق و قومی بی مُراد*
         همچنانکه در رهِ طاعت، عباد

گروهی از روی عشق و شوق به سلیمان خدمت می‌کردند، و گروهی بدون هدف و از روی ترس و اجبار. درست مانند طاعت و عبادت بندگان.
* قومی بی مراد:اینجا کسانی هستند که خدمت به سلیمان را از روی ترس و اجبار انجام می‌دادند. چنانکه عدّه‌ای از بندگان، عبادت را از روی عشق انجام می‌دهند و برخی از روی کسالت و سستی.


(۱۱۱۶) خلق دیوانند و شهوت سلسله
       می‌کَشَدشان سویِ دکّان و غَله

مردمِ دنیا مانند دیوها هستند و شهوت مانند زنجیر. و زنجیر شهوت، مردم را به سوی کسب و کار می‌کشد.
*دکان و غلّه :کسب و کار و تولید محصولات لازم .


(۱۱۱۷) هست این زنجیر از خوف و وَلَه
        تو مَبین این خلق را بی سلسله*

این زنجیری که بر گردن جان و روان مردم است از جنس ترس و حیرت است. تو این مردم را بدون این زنجیر نمی‌بینی.  مردم از شدت هراسی که از فقر دارند، با میل تمام به دنبال امور دنیوی‌اند و به همین دلیل حیران و سرگشته‌اند.
*سلسله: زنجیر


(۱۱۱۸)‌ می‌کشانَدشان سویِ کسب و شکار
          می‌کشانَدشان سوىِ كان و بِحار

این زنجیرِ نامرئی، عده‌ای از مردم را به سوی کسب و شکار و گروهی دیگر را به سوی معادن و دریاها می‌کشاند. زنجیر شهوات و امیال و حب ذات انسان ها را وادار می کند که برای بقای خود به مشاغل مختلف روی آورند.


(۱۱۱۹) می‌کشدشان سوىِ نيك وسوىِ بد
         گفت حق: في جيدِها حَبْلُ الْمَسَد

این زنجیرِ نامرئی، عده‌ای را به سوی کارهای پسندیده و عده‌ای را به سوی کارهای ناپسند می‌کشاند. خداوند فرمود در گردنش رسنی از لیف خرما است.

 
(۱۱۲۰) قَدْ جَعَلْنَا الْحَبْلَ فِي أَعْنَاقِهِمْ
        واتَّخَذْنَا الْحَبْلَ مِنْ أَخْلاقِهِمْ

ما بر گردن‌های مردم رَسن نهاده‌ایم، و این رَسَن را از خُلق و خوی آنان برگرفته و ساخته‌ایم.


(۱۱۲۱) لَيسَ مِن مُستَقذَرِِ* مُستَنقِهِ*
           قَطُّ إلّا طايِرُه فی عُنقِهِ

هرگز هیچ انسان خوب و یا بدی پیدا نمی‌شود، مگر آنکه نامه اعمالش بر گردنش آویخته است. ( اشاره به آیه ۱۲ سوره اِسراء)
*مُستَقذَر: کثیف_ چرکین
*مُستَنقِه: پاک


(۱۱۲۲) حرصِ تو در کار بَد چون آتش ست
      اخگر از رنگِ خوشِ آتش، خوش ست

حرص و طمع تو به انجام کار بد، مانند آتش است، چنانکه پاره‌های آتش به سبب رنگِ آتش، جلوه و رونق پیدا می‌کنند. کارهای نفسانی و اعمال شهوانی فی نفسه زشت و قبیح است در حالیکه رنگ و ظاهر آن خوب جلوه می کند.

 
(۱۱۲۳) آن سیاهی فَحم* در آتش نهان
چونکه آتش شد*، سیاهی شد عیان

   سیاهی زغال در میان آتش پنهان است، و همینکه آتش خاموش شود، سیاهی زغال آشکار می‌شود. دنیا و شهوات  همچون زغال، تیره و سیاه است.
*فَحم: ذغال
*آتش شد: آتش از میان رفت


(۱۱۲۴) اخگر از حرصِ تو شد فَحمِ سیاه
      حرص چون شد، ماند آن فَحمِ تباه

زغالِ به سبب حرص تو به آتش مبدل شد. اما به محض آنکه حرص آدمی از میان رود آن زغال رسوا به همان شکل اصلی خود میماند
*تباه: اینجا رسوا.


(۱۱۲۵) آن زمان، آن فَحم اخگر می‌نمود
          آن نه حُسنِ کار، نارِ حرص بود

در آن وقت که زغال به شکل آتشی فروزان در می‌آید، مسلماً آن جلوه و رونق از حُسنِ کار و ذات ذغال نیست، بلکه ناشی از آتش حرص است.



@MolaviPoett
شرج روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بقیه قصه عمارت کردنِ سلیمان ع مسجداقصی ....


(۱۱۲۶)حرص، کارت را بیاراییده بود
    حرص رفت و ماند کارِ تو کبود*

  حرص و طمع، کار زشت تو را در نظرت می‌آراید و چون حرص و طمع از وجود تو رخت بربندد، خواهی دید که کار ناروای تو زشت و ناقص بوده است و بدبختی و عواقب بد آن برای تو می‌ماند.
*کبود: رنج و بدبختی


(۱۱۲۷) غوله‌یی را که برآرایید غول*
    پخته پندارد کسی که هست گول

شخصی حیله‌گر، گیاه غوره را به صورت انگور رسیده آرایش دهد، شخص أحمق، آن را رسیده و شیرین می‌پندارد.
غول: غوره


(۱۱۲۸) آزمایش چون نماید جانِ او
         کُند گردد ز آزمون، دندانِ او

  وقتی میوه نارس(غوره) را برای آزمایش به دهان ببرد، به علت کال و ترش بودن آن دندان‌هایش کُند می‌گردد.


(۱۱۲۹)  از هَوَس آن دام، دانه می‌نمود
عکسِ غولِ حرص و، آن خود، خام بود

بخاطر هوی و هوس آن دام به صورت دانه به نظر می‌رسید، در واقع غول حرص در آن شخص انعکاس یافته بود و آن میوه نارس و ناگوار بود.


(۱۱۳۰) حرص، اندر کارِ دین و خیرجو
      چون نمانَد حرص، باشد نغز رُو

حرص را در امور دینی و نیکوکاری جستجو کن. اگر نسبت به آن امور حرصی هم وجود نداشته باشد آن امور ذاتاً خوب و پسندیده است.


(۱۱۳۱) خيرها نغزند، نه از عکسِ غیر
تابِ حرص ار رفت، مانَد تابِ خیر

کار نيك ذاتاً زیباست و زیبایی آن به عوامل دیگر بستگی ندارد. اگر تابش و حرارت حرص نیز از میان رود، تابش و حرارت کار خیر پایدار است.


(۱۱۳۲) تابِ حرص از کارِ دنیا چون برفت
         فَحم باشد مانده از اخگر به تفت

همین‌که تب و تاب امور مربوط به دنیا پرستی از میان رود، از آن آتش گرم و درخشان فقط زغالی سیاه باقی می‌ماند.


(۱۱۳۳) کودکان را حرص می‌آرَد غِرار
     تا شوند از ذوقِ دل، دامن سوار

کودکان را علاقه شدید به بازی گول می‌زند، طوریکه از شوق فراوان دامن‌های خود را تا می‌کنند و سوار يك چوب می شوند و در خیال خود را سوار بر اسب می‌پندارند.
*غِرار: گول خوردن


(۱۱۳۴) چون ز كودك رفت آن حرصِ بَدَش
           بر دِگر  اطفال، خنده  آیدش

وقتی حرص و علاقه در آن کودک فروکش کرد(به بلوغ رسید)، می‌ایستد و بر بچه های دیگر که مانند او در عالم خیال اسب سواری می‌کنند، می‌خندد.


(۱۱۳۵) که چه می‌کردم، چه می‌دیدم در این؟
          خَل* از عکسِ حرص بنمود انگبین

آن كودك با خود می‌گوید: در دوران کودکی چه کارهایی می‌کردم! واقعاً در آن کارها چه فایده‌ای می‌دیدم؟ سرکه را عسل می‌دیدم.
خَل: سرکه


(۱۱۳۶) آن بنایِ انبیا بی‌حرص بود
ز آن چنان پیوسته رونق‌ها فزود

کارهای پیامبران از روی حرص و طمع و عوامل نفسانی انجام نمی‌شد، از این‌رو کارشان رونق روز افزون داشت .


(۱۱۳۷) ای بسا مسجد بر آورده کرام
        ليك نَبوَد مسجدِ اقصاش نام

افراد نیکوکار مساجد بسیاری ساخته‌اند اما هیچ‌کدام مسجد اقصی نامش نیست.


(۱۱۳۸) کعبه را که هر دمی عِزّی فزود
            آن ز اخلاصاتِ ابراهیم بود

اینکه هر لحظه بر شکوه و جلال کعبه افزوده می‌شود، به سبب اخلاصی است که حضرت ابراهیم(ع) در بنای آن داشت.
(کعبه طبق منابع اسلامی در عهد حضرت آدم(ع) بنا شد و در حادثه طوفان نوح (ع) غرق نشد برای همین است که سبب یکی از وجوه اطلاق آن البيت العتيق = خانه آزاد شده و نجات آن از غرق شدن بوده است. منتهی این خانه شریف در عهد ابراهیم خلیل(ع) تجدید بنا شد. به آیه ۱۲۷ سوره بقره رجوع شود. )


(۱۱۳۹) فضلِ آن مسجد ز خاک و سنگ نیست
          ليك، در بنّاش حرص و جنگ نیست

فضیلت و شرف مسجد الحرام به خاک و سنگ آن مربوط نمی‌شود، بلکه به خاطر آنست که در قلب معمار آن هیچ حرص و ستیزی وجود نداشت.


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
بقیه قصه عمارت کردنِ سلیمان ع....


(۱۱۴۰) نه كُتُبشان، مثلِ كُتبِ دیگران
نه مساجدشان، نه کسب و خان و مان

نه کتاب‌های آنان (پیامبران) مانند کتاب‌های دیگران است، و نه مساجد و معابد آنان شبیه مساجد و معابد دیگر است، و نه کسب و مال و زندگی‌شان.


(۱۱۴۱) نه اَدَبشان، نه غَضَبشان نه نَکال*
نه نُعاس و نه قیاس و نه مَقال

نه ادب پیامبران به دیگر مردم شبیه است، و نه خشم و کیفر و خواب و قیاس و سخنشان. پیامبران برای رضای خدا آداب را رعایت می‌کنند.
*نکال : مجازات سخت، درس عبرت.
*نُعاس چُرت


(۱۱۴۲)هر یکی شان را یکی فَرّی دگر
       مرغِ جانشان طایر از پَرّی دگر

هر کدام از انبیاء به‌نوعی دارای شکوه و جلال‌اند، و پرنده روحشان با بال و پری دیگر به پرواز در می‌آید.


(۱۱۴۳) دل همی لرزد ز ذِکرِ حالشان
           قبله اَفعالِ* ما، اَفعالشان

دل آدمی از ذکر احوال پیامبران می‌لرزد. یعنی شان و مرتبه الهی آنان به قدری عظیم و والاست که مردم تاب شنیدن آن را ندارند. کارهای آنان، سرمشق کارهای ماست.
*قبله افعال: نمونه و سرمشق اعمال ماست.


(۱۱۴۴) مرغشان را بیضه ها زرّین بُده‌ست
نیم شب جانشان سَحَرگه بین شده است

مرغ روح انبیاء تخم طلایی می‌گذاشت. یعنی از روح لطیف آنان اعمال و احوال پاك حاصل می‌شد، و روح آنان در تاریکی جهان مادی صبح حقیقت را می‌دید.


(۱۱۴۵) چه گویم من به جان، نیکوی قوم
نقص گفتم، گشته ناقص گویِ قوم

هرچه از صمیم دل بخواهم نیکی‌های جماعت انبیاء را بگویم باز کم گفته‌ام  و از کمالات آنان ناقص سخن راندم.


(۱۱۴۶) مسجداَقضى* بسازید ای کِرام
که سلیمان باز آمد، والسّلام

ای کریمان مسجد اقصی را بسازید که سلیمان آمد. والسلام  *مسجد اقصی: قلب انسان


(۱۱۴۷) ور ازین*، دیوان و پَریان سَر کَشند
         جمله را اَملاک* در چَنبر کَشَند

و اگر دیوها و پری‌ها از خدمت به سلیمان سرکشی کنند، فرشتگان همه آن‌ها را به بند کشند.
*ازین: اشاره به سلیمان و مسجد الاقصى
*أملاك: فرشتگان


(۱۱۴۸) ديو يك دم کر رَوَد از مکر و زَرق *
تازیانه آیدَش بر سَر، چو برق

هرگاه دیو نفس از روی مکر و حیله بنایِ ناسازگاری گذارد تازیانه طاعت و ریاضت الهى مثل برق بر سرشان فرود می‌آید.
*زرق: حیله و تزویر


(۱۱۴۹) چون سلیمان شو که تا دیوانِ تو
سنگ بُرَّند از پیِ ایوانِ تو 

مانند حضرت سلیمان (ع) شو تا دیوهای درونِ تو برای ساختن ایوان قصر ایمان و اخلاص تو سنگ ببرند. تو در مُلکِ وجودت مانند سلیمان حاکم شو تا قوای نفسانی تو مطیع تو شوند.


(۱۱۵۰) چون سلیمان باش بی وسواس و ریو*
           تا تو را فرمان بَرَد جِنّی و دیو

مانند سلیمان بدون وسوسه نفسانی و حیله گری باش، تا دیوان و پریان فرمانبردار تو شوند.
* ریو: حیله و تزویر

(۱۱۵۱) خاتَمِ تو این دل‌ست و هوش‌دار
تا نگردد دیو را خاتَم شکار 

انگشتری تو همین قلب توست، هوشیار باش تا دیو، انگشتری تو را نر باید.


(۱۱۵۲)پس سلیمانی كُنَد* بر تو مُدام
      دیو با خاتم، حَذَر کن، وَالسّلام

درود بر تو ، بر حَذر باش در صورتی که دیو، انگشتریِ تو را برباید، با این انگشتری بر تو فرمانروایی خواهد کرد
*سلیمانی کردن: فرمانروایی کردن


(۱۱۵۳) آن سلیمانی دلا، منسوخ نیست
در سَر و سِرّت سلیمانی کُنی‌ست

اما ای دل، فرمانروایی تو بکلّی از میان نرفته است، زیرا در سَر و باطن تو زمینه فرمانروایی تو همچنان وجود دارد.


(۱۱۵۴) دیو هم وقتی سلیمانی کند
ليك هر جولاهه* اطلس کَی تَنَد؟

آری شیطان نیز می‌تواند چند صباحی مانند سلیمان حکومت کند، امّا هر بافنده‌ای چگونه ممکن است حریر ببافد؟
*جولاهه: بافنده نسّاج


(۱۱۵۵) دست جُنبانَد چو دستِ او، وليك
درمیانِ هر دوشان فرقی ست نيك

گرچه هر بافنده‌ای موقع کار کردن مانند حریرباف دستش را حرکت می‌دهد، امّا میان کار او و حریرباف تفاوت بسیاری دیده می‌شود.

 
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم                          
بخش ۴۴ - بقیهٔ عمارت کردن سلیمان علیه‌السلام مسجد اقصی را به تعلیم و وحی خدا جهت حکمتهایی کی او داند و معاونت ملایکه و دیو و پری و آدمی آشکارا
 
ای سلیمان مسجد اقصی بساز
لشکر بلقیس آمد در نماز
چونک او بنیاد آن مسجد نهاد
جن و انس آمد بدن در کار داد
یک گروه از عشق و قومی بی‌مراد
هم‌چنانک در ره طاعت عباد
خلق دیوانند و شهوت سلسله
می‌کشدشان سوی دکان و غله
هست این زنجیر از خوف و وله
تو مبین این خلق را بی‌سلسله
می‌کشاندشان سوی کسب و شکار
می‌کشاندشان سوی کان و بحار
می‌کشدشان سوی نیک و سوی بد
گفت حق فی جیدها حبل المسد
قد جعلنا الحبل فی اعناقهم
واتخذنا الحبل من اخلاقهم
لیس من مستقذر مستنقه
قط الا طایره فی عنقه
حرص تو در کار بد چون آتشست
اخگر از رنگ خوش آتش خوشست
آن سیاهی فحم در آتش نهان
چونک آتش شد سیاهی شد عیان
اخگر از حرص تو شد فحم سیاه
حرص چون شد ماند آن فحم تباه
آن زمان آن فحم اخگر می‌نمود
آن نه حسن کار نار حرص بود
حرص کارت را بیاراییده بود
حرص رفت و ماند کار تو کبود
غوله‌ای را که بر آرایید غول
پخته پندارد کسی که هست گول
آزمایش چون نماید جان او
کند گردد ز آزمون دندان او
از هوس آن دام دانه می‌نمود
عکس غول حرص و آن خود خام بود
حرص اندر کار دین و خیر جو
چون نماند حرص باشد نغزرو
خیرها نغزند نه از عکس غیر
تاب حرص ار رفت ماند تاب خیر
تاب حرص از کار دنیا چون برفت
فحم باشد مانده از اخگر بتفت
کودکان را حرص می‌آرد غرار
تا شوند از ذوق دل دامن‌سوار
چون ز کودک رفت آن حرص بدش
بر دگر اطفال خنده آیدش
که چه می‌کردم چه می‌دیدم درین
خل ز عکس حرص بنمود انگبین
آن بنای انبیا بی حرص بود
زان چنان پیوسته رونقها فزود
ای بسا مسجد بر آورده کرام
لیک نبود مسجد اقصاش نام
کعبه را که هر دمی عزی فزود
آن ز اخلاصات ابراهیم بود
فضل آن مسجد خاک و سنگ نیست
لیک در بناش حرص و جنگ نیست
نه کتبشان مثل کتب دیگران
نی مساجدشان نی کسب وخان و مان
نه ادبشان نه غضبشان نه نکال
نه نعاس و نه قیاس و نه مقال
هر یکیشان را یکی فری دگر
مرغ جانشان طایر از پری دگر
دل همی لرزد ز ذکر حالشان
قبلهٔ افعال ما افعالشان
مرغشان را بیضه‌ها زرین بدست
نیم‌شب جانشان سحرگه بین شدست
هر چه گویم من به جان نیکوی قوم
نقص گفتم گشته ناقص‌گوی قوم
مسجد اقصی بسازید ای کرام
که سلیمان باز آمد والسلام
ور ازین دیوان و پریان سر کشند
جمله را املاک در چنبر کشند
دیو یک دم کژ رود از مکر و زرق
تازیانه آیدش بر سر چو برق
چون سلیمان شو که تا دیوان تو
سنگ برند از پی ایوان تو
چون سلیمان باش بی‌وسواس و ریو
تا ترا فرمان برد جنی و دیو
خاتم تو این دلست و هوش دار
تا نگردد دیو را خاتم شکار
پس سلیمانی کند بر تو مدام
دیو با خاتم حذر کن والسلام
آن سلیمانی دلا منسوخ نیست
در سر و سرت سلیمانی کنیست
دیو هم وقتی سلیمانی کند
لیک هر جولاهه اطلس کی تند
دست جنباند چو دست او ولیک
در میان هر دوشان فرقیست نیک
 
 @MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۵ - قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام: شاعری آورد شعری پیش شاه

⬇️⬇️⬇️
شرح روان ابیات مثنوی معنوی، دفتر چهارم _
قصه شاعر و صِله دادن شاه، و مضاعف کردن آن وزیرِ بوالحسن نام

خلاصه داستان
شاعری به طمع دریافت صله و خِلعت و رسیدن به جاه و مقام، شعری در مدح پادشاهی ساخت و به دربار سلطنتی رفت و آنرا در مقابل شاه و وزیر و اطرافیان او خواند. شاه از این شعر شادمان شد و دستور داد که هزار سکه طلا به او پاداش دهند. وزیر که مردی خوش خلق و بلند طبع بود گفت ای پادشاه، این پاداش برای چنین شاعری گرانقدر ناچیز است، بهتر است ده هزار سکه به او داده شود باز وزیر با بیانی شیوا و مستدل شاه را قانع کرد که حتی ده هزار سکه نیز کم است. سرانجام شاه پس از شنیدن سخنان وزیر دستور داد علاوه بر ده هزار سکه خلعت شایسته‌ای نیز بدو بدهند شاعر پس از دریافت این‌همه پاداش سراپا شادمان شد و در صدد برآمد که سبب این بخشش عظیم را دریابد اطرافیان شاه بدو گفتند که باعث این همه پاداش، فلان وزیر است شاعر از فرط خوشحالی و برای عرض سپاس، شعری نیز در مدح وزیر سرود. چند سال از این ماجرا گذشت تا اینکه شاعر سخت دچار مضیقه مالی شد و تصمیم گرفت که دوباره به دربار سلطنتی برود و شعری بخواند و پاداشی شایان بگیرد و حوایج زندگی خود را برطرف سازد او شعر را در مقابل شاه خواند و شاه طبق عادت همیشگی خود دستور داد هزار سکه بدو بدهند. اما این بار وزیری دیگر در آنجا حاضر بود، و آن وزیر نيك سرشت مدت‌ها پیش فوت کرده بود و وزیر فعلی برعکس او مردی بس خسیس و فرومایه بود. وزیر همینکه شنید شاه می‌خواهد هزار سکه به او انعام دهد سر آسیمه نزد شاه رفت و گفت: شاها، در حالی که هزینه‌های دولت بسیار سنگین است جا ندارد که به این شاعر هزار سکه بخشیده شود، شاه اگر اجازه دهد من او را تنها با بیست و پنج عدد سکه راضی می‌کنم! شاه گفت خود دانی. وزیر پر تزویر به فحوای ضرب‌المثل به مرگ می‌گیرد تا به تب راضی شود. آنقدر آن شاعر بیچاره را منتظر گذاشت و امروز و فردا کرد که ماه‌ها گذشت اما از سکه خبری نشد که نشد. شاعر بخت برگشته که از این انتظارِ جانکاه در مانده شده بود به وزیر گفت از بس انتظار کشیدم جانم به لبم رسیده است. اگر واقعاً از سکه خبری نیست يك باره به من بگویید بروم دنبال کارم. وزیر که دید مقصودش حاصل شده و تدبیرش به ثمر رسیده گفت: بسیار خوب بیا این بیست و پنج عدد سکه را بگیر و برو شاعر آن مقدار ناچیز را گرفت و غرق حیرت شد، ناچار از درباریان پرسید چرا دفعه اول که آمدم شعر خواندم آنهمه پاداش به من بخشیدند، و این دفعه مقداری ناچیز؟ به او گفتند: خدا را شکر کن که همین را نیز دریافت کردی هر چه زودتر از اینجا فرار کن که مبادا وزیر پشیمان شود زیرا همین مقدار را نیز ما با لطایف‌الحیل از او گرفته‌ایم. شاعر :گفت نام این وزیر ملعون چیست؟ گفتند: حسن، گفت: عجب! وزیر قبلی هم که نامش حسن بود. خدایا این چه سری است که او هم حسن نام داشت و آنهمه بخشندگی و بلند نظری از خود نشان داد و این هم نامش حسن است در حالی که مظهر شقاوت و پستی است:
گفت یا رب، نامِ آن و نام این
چون یکی آمد، دریغ اى ربّ دین
***
مولانا  می‌گوید تشابه ظاهری و صوری نمی‌تواند موجب یگانگیِ باطنی و ذاتی شود، چنانکه طالحان نیز خود را به صورت صالحان در می آورند و دیوسیرتان نیز خود را فرشته‌خو نشان می‌دهند، اما انسان آگاه نباید اسیر صورت و عالَم ظاهر شود. چنانکه آن وزیر خبیث نیز در اسم و منصب با آن وزير نيك سرشت یکسان بود، اما این کجا و آن کجا؟ پس ای طالب حقیقت، پوست را از مغز بازشناس.


(۱۱۵۶) شاعری آورد شعری پیشِ شاه
        بر امیدِ خِلعت و اِکرام و جاه

شاعری، شعری به حضور شاه آورد و خواند، به این امید که با خواندن این شعر، خلعتی از شاه بگیرد و مورد تکریم واقع شود و به مقامی برسد.


(۱۱۵۷) شاه مُکِرم* بود، فرمودش هزار
          از زرِ سرخ و، کرامات و نثار

شاه که فردی بخشنده و قدردان بود دستور داد که هزار سکه زر سرخ به اضافه چند بخش و عطیه دیگر بدو بدهند.


(۱۱۵۸) پس وزیرش گفت كين اندك بُوَد
          ده هزارش هَدیه وادِه، تا رود

وزیر آن شاه گفت: قربان این بخشش کم است، بهتر است به آن شاعر ده هزار سکه طلا بدهید تا با شادی و صفا از اینجا برود.


(۱۱۵۹) از چنو شاعر نُس*، از تو بَحر دَست*
            ده هزاری که بگفتم، اندك ست

زیرا برای شاعر سخنوری مانند او، و بخشنده‌ای مانند تو ده هزار سکه‌ای که گفتم بازهم کم است.

استاد کریم زمانی

@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
قصه شاعر و صله دادن شاه....


(۱۱۶۰) فقه گفت آن شاه را و فلسفه
       تا برآمد عُشرِ* خِرمَن از کَفه*

آن وزیر آنقدر از فقه و فلسفه برای شاه دلیل آورد تا شاه ده هزار سکه را به او بدهد.(یک دهم از مازاد دارایی شاه).
*عُشر: يك دهم هرچیز
*کَفه :خوشه غله‌ای که خُرد نشده


(۱۱۶۱) ده هزارش داد و خِلعت در خورَش
         خانه شُکر و ثنا گشت آن سِرَش

شاه ده هزار دینار طلا،  درخور شاعر به او داد، طوری‌که شاعر در باطن شاکر و سپاسگزار بود.


(۱۱۶۲) پس تفحّص کرد کین سعیِ که بود
           شاه را  اهلیّتِ  من  کی  نمود؟

پس از آنکه شاعر آن همه پاداش گرفت به جستجو پرداخت تا بداند که چه کسی با سعی و همّت خود شایستگی او را به اطلاع شاه رسانده است؟


(۱۱۶۳) پس بگفتندش: فلان‌الدّين وزير
     آن حَسَن نام و حَسَن خُلْق و ضَمير

به او گفتند: شایستگی تو را فلان وزیر که نامش حسن است و مردی خوش اخلاق و باطن پاک به اطلاع شاه رسانده است.


(۱۱۶۴) در ثنایِ او یکی شعری دراز
    بر نبشت و سویِ خانه رفت باز

وقتی که شاعر فهمید که آن وزیر عامل بخشش شده است در مدح او نیز قصیده‌ای بلند ساخت و به سوی خانه‌اش رفت.


(۱۱۶۵) بی زبان و لب*، همان نَعمایِ* شاه
       مدحِ شه می‌کرد و خِلعت‌هایِ شاه

شاعر در آن قصیده، نعمت‌ها و خِلعت‌های شاه را ستود. (گرچه ظاهراً آن قصیده در مدح وزیر بود.)
* بی‌زبان و لب: بدون بیان ظاهری
*نعماء: ناز و نعمت


@MolaviPoett
شرح‌ روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

بخش ۴۵ - قصهٔ شاعر و صله دادن شاه و مضاعف کردن آن وزیر بوالحسن نام
 
شاعری آورد شعری پیش شاه
بر امید خلعت و اکرام و جاه
شاه مکرم بود فرمودش هزار
از زر سرخ و کرامات و نثار
پس وزیرش گفت کین اندک بود
ده هزارش هدیه وا ده تا رود
از چنو شاعر نس از تو بحردست
ده هزاری که بگفتم اندکست
فقه گفت آن شاه را و فلسفه
تا برآمد عشر خرمن از کفه
ده هزارش داد و خلعت درخورش
خانهٔ شکر و ثنا گشت آن سرش
پس تفحص کرد کین سعی کی بود
شاه را اهلیت من کی نمود
پس بگفتندش فلان‌الدین وزیر
آن حسن نام و حسن خلق و ضمیر
در ثنای او یکی شعری دراز
بر نبشت و سوی خانه رفت باز
بی‌زبان و لب همان نعمای شاه
مدح شه می‌کرد و خلعتهای شاه
 
@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم

باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ همان صِله و هزار دینار فرمودنِ شاه بر قاعده خویش،...


(۱۱۶۶) بعدِ سالی چند بهرِ رزق و کشت
     شاعر از فقر و عَوَز*، محتاج گشت

پس از گذشت چند سال شاعر به علت فقر و تنگدستی در تأمین خوراک روزانه خود و بیکاری محتاج شد.
عَوَز: نیاز_ احتیاج_ تنگدستی


(۱۱۶۷) گفت: وقت فقر و تنگیِ دو دست
        جُست و جویِ آزموده بهترست

شاعر با خود گفت: به هنگام فقر و تنگدستی بهتر است آدم سراغ کسی برود که امتحان خود را در سخاوت و بخشش پس داده باشد.


(۱۱۶۸)‌ درگهی را کازمردم در کرم
     حاجتِ نو را بدان جانب برم

پس درگاهی را که از نظر بخشش و سخاوت امتحان کرده‌ام، این بار نیز نیاز تازه خود را به همان درگاه می‌برم.


(۱۱۶۹) معنیِ الله گفت آن سیبَوَیه
      یَالَهُونَ* فِی‌الَوائج هُم لَدَیه*

سیبویه در معنی اسم الله گفته: مردم به گاهِ نیازمندی‌های خود به درگاهِ او پناه می‌برند.
*يألهون: پناه می‌جویند_تضرع می‌کنند.
*لدی: نَزد


(۱۱۷۰) گفت: اَلِهنا* فی حَوايِجنا إِلَيْكَ
      وَالْتَمَسْنَاهَا*، وَجَدْنَاهَا* لَدَيْكَ

سیبویه گفت: ما در نیازهای خود به تو پناه می‌بریم و حصولِ آن را از تو درخواست می‌کنیم و آن را نزد تو می‌یابیم.
*الهنا: پناه بردیم_ تضرع کردیم
*التمسنا: درخواست کردیم
*وجدنا: یافتیم


(۱۱۷۱) صد هزاران عاقل اندر وقتِ دَرد
          جمله نالان پیشِ آن دَیّانِ* فرد

صدها هزار خردمند به گاهِ درد و بلا، جملگی به درگاهِ آن پاداش دهنده یگانه می‌نالند.
دیان: قاضی


(۱۱۷۲) هیچ دیوانه فَلیوی* این کُنَد
      بر بخیلی، عاجزی کُدیه* تَنَد؟

هیچ دیوانه احمقی این کار را می‌کند که نزد شخص تنگ چشم و بینوایی برود و از او چیزی بخواهد؟
*فَلیو: احمق
*کدیه: گدایی
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
باز آمدن شاعر بعد از چندسال...


(۱۱۷۳) گر ندیدندی هزاران بار بیش
عاقلان، کَی جان کشیدندیش پیش؟

اگر خردمندان بارها احسان و کرم  از خداوند نمی‌دیدند کی ممکن بود که جان خود را در راه او از دست بدهند.


(۱۱۷۴) بلکه جُمله ماهیان در موج‌ها
          جمله پرندگان بر اوج ها

بلکه همه ماهیان در امواج دریاها و همه پرندگان در اوج آسمان.


(۱۱۷۵) پیل و گرگ و حَيْدَرِ اِشْکار نیز
      اژدهای زَفت و مور و مار نیز

  فیل و گرگ و شیر شکار کننده و اژدهای بزرگ و مورچه و مار.


(۱۱۷۶) بلكه خاك و باد و آب و هر شرار
       مایه زو یابند، هم دی هم بهار

بلکه خاك و باد و آب و آتش همگی، در زمستان و در بهار از آن خداونده بخشنده فیض می‌گیرند.
(همه جهان از فیض الهی بهره می‌برند.)


(۱۱۷۷) هر دَمَش لابه کند این آسمان
   که فرو مگذارم ای حق، يك زمان

آسمان هر لحظه به درگاه الهی می‌نالد که ای خدا، مرا حتی برای لحظه‌ای از حفاظت خود فرو مگذار که فرو خواهم افتاد. ( آیه ۶۵ سوره حج)


(۱۱۷۸) اُستنِ من عصمت و حفظ تو است
         جمله مَطوِیّ یَمین آن دو دَست

ستونی که مرا استوار نگهداشته، همانا نگهبانی و حفاظت توست. همه آسمان‌ها با قدرت دستان خداوند در هم پیچیده شده‌اند.( آیه ۶۷ سوره زمر).


(۱۱۷۹) وین زمین گوید که دارم برقرار
        ای که آہم  تو کَردستی سوار

و این زمین می‌گوید ای خدایی که مرا بر آب سوار کرده‌ای برقرار و ساکنم فرما.
( آیه ۸-۷ سوره نبا و آیه ۱۵ سوره نحل و آیه ۳۱ سوره انبیا و ۱۰ سوره لقمان. )


(۱۱۸۰)جملگان کیسه از و بر دوختند*
           دادن حاجت ازو آموختند

همه مخلوقات چشم امید به او دارند و رفع حاجات را از او یاد گرفته اند.
*کیسه دوختن: طمع و امید داشتن


(۱۱۸۱) هر نُبی زو برآورده برات
   اِسْتَعينُوا مِنْهُ صَبْراً أَوْ صَلات

هر پیامبری از خداوند، حجت و فرمانی آورده که مفاد آن اینست که ای قوم بوسیله صبر و نماز از او یاری بجویید.  آیه ۲۵ سوره بقره )


  (۱۱۸۲) هین از و خواهید نه از غیرِ او
       آب در یَم جُو، مَجو در خشک جو

بهوش باشید و از خداوند حاجت بخواهید نه از غیر او.
آب را در دریا بجویید نه در جویبار خشك.


(۱۱۸۳) ور بخواهی از دگر، هم او دهد
       بر كفِ میلش سخا، هم او نهد

و اگر حاجت خود را از غیر خدا بخواهید آن را هم خدا به شما می‌دهد، زیرا خداوند بخشندگی را در قلب او قرار داده.


(۱۱۸۴) آن که مُعرض را ز زر قارون کند
        رو بدو آری به طاعت چون کند؟

آن خدایی که  به بنده عاصی آنقدر زر و سیم می‌بخشد که به يك قارون تبدیل می‌شود، بیین اگر به درگاه او روی آوری  با تو چه می‌کند؟


(۱۱۸۵) بار دیگر شاعر از سودای داد
روی، سویِ آن شه مُحسن نهاد

بار دیگر شاعر به خیال دریافت خلعت و عطایا به سوی آن شاه احسان کننده روی آورد.


(۱۱۸۶) هديه شاعر چه باشد؟ شعر نو
        پیش مُحسن آرد و بنُهد گرو

پیشکش شاعر چیست؟ شعری است که تازه سروده است و آنرا در مقابل احسان شاه عرضه می‌کند.


(۱۱۸۷) مُحسنان با صد عطا و جُود و بِر
           زر نهاده، شاعران را منتظر 

احسان کنندگان با صدها نوع عطا و بخشش، زر و سیم خود را آماده کرده‌اند و منتظر شاعران‌اند تا اشعارشان بخوانند بخشش‌ کنند.


(۱۱۸۸) پیششان شعری به از صد تَنگِ* شَعر*
          خاصه شاعر کو گُھر آرَد ز قعر

  در نظر آنان شنیدن يك شعر خوب بهتر از صد بار جامه ابریشمین است. بخصوص آن شاعری که از ژرفای دریای حقیقت، گوهر معانی را بیرون می‌آورد.
*تنگ: بار
*شعر: جامه ابريشمين


(۱۱۸۹) آدمی اوّل، حریص نان بُود
زآنکه قُوت و نان، ستون جان بُوَد

آدمی در ابتدا و پیش از هر نیازی، نیاز شدید به نان (غذا) دارد. چون مایه ادامه زندگی دنیوی(تداوم جسم) است.


(۱۱۹۰) سوی کسب و سویِ غَضب و صدحِيَل
        جان نهاده بر کف از حرص و اَمَل

انسان از روی حرص و داشتن آرزوهای زیاد،جان برکف نهاده و با انواع حیله‌ها در کسب دنیا و غصب مال دیگران  می‌کوشد.


(۱۱۹۱) چون بنادر، گشت مُستَغنی ز نان
عاشقِ نامست و مدح شاعران

بندرت انسان وقتی از نان و مادیات بی نیاز شودقانع نخواهد شد و  شیفته شهدت و شنیدن ستایش و مدح خود از شاعران می‌شود.
*بنادر: بندرت_ کمیاب


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ صِله...


(۱۱۹۲) تا که اصل و فصلِ او را بر دهند
          در  بیانِ  فضلِ‌ او  منبر  نهند

تا شاعران، اصل و نَسَب او را مدح کنند و در بیان فضیلت او منیرها روند.


(۱۱۹۳) تا که کرّ و فرّ و زر بخشیِ او
    همچو عنبر بو دهد در گفت و گو

تا اینکه شکوه و جلال و زر و سیم بخشیدن او ضمن گفتگوها مانند بوی عنبر در همه جا پراکنده شود و عظمت او به گوش همۀ مردم برسد.


( ۱۱۹۴) خَلقِ ما بر صورتِ خود کرد حق
         وصفِ ما، از وصفِ او گیرد سَبَق*

حضرت حق ،خلقت ما را برگونه خود آفرید، پس صفات ما از صفات او تأثیر می‌گیرد. [ در برخی از نسخه‌های مثنوی به جای «خَلق»، «خُلق» ضبط شده است. به هر حال مصراع نخست مستند است به یکی از احادیث نبوی که در جوامع روائی تشیّع و تسنّن آمده و پیرامون آن اختلاف و مناقشه بسیار صورت گرفته است. حدیث مورد بحث اینست: إِنَّ اللهَ خَلَقَ آدَمَ عَلى صُورَتِه. "همانا خداوند، آدم را به صورت خود بیآفرید." مولانا این حدیث را در فیه مافیه، ص ۲۱۰ و ۲۳۱ نیز آورده و بیان کرده است که انسان مظهر حضرت حق است. در منابع صوفیه نیز بدان حدیث فراوان استناد شده است. مخالفان این برداشت از بیم مسأله تجسیم حق، آن‌را به گونه‌ای دیگر نقل کرده و گفته‌اند قسمت اوّل این حدیث حذف شده و اگر آن قسمت نقل شود ضمیر «هُ» به انسان باز می‌گردد نه به «الله». از جمله حسین بن خالد می‌گوید:
" به حضرت امام رضا (ع) عرض کردم: ای پسر رسول خدا، مردم روایت می‌کنند که رسول خدا فرموده است: همانا خداوند، آدم را به صورت خود بیآفرید. حضرت رضا فرمود: خدا ایشان را بکُشد که قسمت اوّل آن حدیث را حذف کرده‌اند. اصل آن حدیث بدین گونه است که روزی پیامبر از مقابل دو نفر می‌گذشت و آن دو مشغول ناسزاگویی بودند و ضمن آن، رسول خدا شنید که یکی به دیگری گفت: خدا صورت تو و صورت هر کس را که به تو شباهت دارد زشت کُناد. آن حضرت فرمود: ای بنده خدا این سخن مگو که خداوند، آدم را به صورت او آفریده است." امّا این حدیث به صورت‌های دیگر نیز نقل شده است. از جمله سید بن طاوس در سعدالسعود می‌گوید اگر تمام این حدیث نقل شود نه دچار تجسیم می‌شویم  و نه نیازمند تاویل. سپس حدیث مذکور را اینگونه می‌آورد: "پس خداوند بیآفرید آدم را بر صورت خود که آنرا در لوح محفوظ تصویر کرده است." همانطور که ملاحظه شد در حدیث فوق بر خلاف حدیث پیشین ضمیر «هُ» به «الله» باز می‌گردد و در نتیجه «صُورَتِهِ» یعنی صورت خدا. مسلم نیز در صحیح خود در باب «نهی از آسیب رساندن به رخساره» از پیامبر(ص) نقل کرده است که فرمود: «هرگاه یکی از شما با برادر خود پیکار کرد باید از لطمه زدن به رخساره او خودداری کند که همانا خداوند آدم را به صورت خود آفریده است.» این هم آخرین حدیثی که در این باب می‌آوریم: محمد بن مُسْلِمٍ گوید: از امام باقر (ع) پرسیدم درباره آنچه روایت می‌کنند که: "خدا آدم را به صورت خود آفریده است." حضرت فرمود: آن صورت، صورتی است پدید آمده و آفریده شده که خدا آنرا برگزید و بر سایر صورت‌های مختلف برتری داد و به خود نسبت داد، چنانکه «کعبه» و روح» را به خود نسبت داد و فرمود: «خانه من و فرمود: از روحم دمیدم.»
همانطور که ملاحظه می‌شود در سه حدیث اخیر به «الله» باز می‌گردد نه به انسان. در قرآن کریم نیز از اینگونه تعابیر وجود دارد نظیر يَدُالله، وَجْهُ‌الله و غیره که مسلماً بر سبیل مجاز و استعاره است، زیرا لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْء. مولانا نیز اگر به این حدیث استناد کرده و «صُورَتِهِ» را صورت خدا دانسته قطعاً معنی مجازی آن را مطمح نظر داشته و لذا مشکل تجسیم پیش نمی‌آید و منظور او از این مطلب اینست که انسان مظهر اسماء و صفات الهی است و این سخنی مطلوب و معقول است، اما یکی از شارحانِ متأخر تنها با نقل يك وجه حديث بر مولانا قدح آورده و گفته است "بهره برداری و استشهاد جلال‌الدین از روایت تقطیع شده کاملا بی مورد است." اگر این شارح محترم در جوامع روائی تشیّع و تسنّن تصفّحی نسبی می‌نمود، وجوه دیگری را نیز می‌یافت.]


(۱۱۹۵) چونکه آن خلاق، شُکر و حمدجُوست
         آدمی را مدح جُویی نیز خُوست

از آنرو که حضرت آفریدگار، طالب سپاس و ستایش ماست، پس انسان نیز فطرتاً طالب مدح و ستایش است.


استاد کریم زمانی


@MolaviPoett
شرح روان ابیات مثنوی معنوی_دفتر چهارم
باز آمدنِ شاعر بعدِ چند سال به امیدِ صِله...


(۱۱۹۶) خاصه مرد حق که در فضل ست چُست
          پُر شود زآن باد چون خيكِ *دُرُست

بخصوص مرد خدا که در فضیلت فعّال و اگاهست، و مانند خيك سالم از بادِ مدح پُر می شود.
*پُر شدن از بادِ مدح: کنایه از تعالی و رشد روحی و کمال است.


(۱۱۹۷) ور نباشد ،اهل ز آن بادِ دروغ
   خيك بدریده ست کی گیرد فروغ؟ 

اگر آن شخص شایسته مدح و ستایش نباشد هر اندازه که او مورد ستایش قرار گیرد بر کبر و غرورش افزوده می‌شود. مثل خیکی است که پاره شده و از کمال دور افتاده است.


(۱۱۹۸) این مثل از خَود نگفتم ای رفیق
      سَرسَری مشنو، چو اهلی و مُفیق 

ای رفیق این مثال را از پیش خود نگفتم اگر انسانی لایق و هوشیار هستی آنرا بی اهمیت تلقی مکن و با دیدگاه سطحی بدان منگر.
*مفیق: هوشیار


(۱۱۹۹) این پیمبر گفت، چون بشنید قَدح*
          که چرا فَربِه شود احمد به مدح؟

این کلام پیامبر(ص) است، هنگامی که از کافران شنید. چرا  (محمدص) از شنیدن مدح اینقدر شاد و مسرور می‌شود؟
*قَدَح: عیب جویی بدگویی


(۱۲۰۰) رفت شاعر پیشِ آن شاه و ببُرد
       شعر اندر شُکرِ احسان کان نمُرد

آن شاعر نزد شاه رفت و شعری در ستایش شاه سرود و ضمن آن شعر بیان کرد که احسان شاه هنوز پایدار است.


(۱۲۰۱) مُحسِنان مُردند و احسان ها بماند
      ای خُنُک آن را که این مَرکَب براند

احسان کنندگان مُردند اما احسان‌های آنها هنوز در دنیا باقی است. خوشا به حال کسی که مرکب احسان را می‌راند . *مرکبِ احسان راندن: احسان نمودن و ادامه دادن آن


(۱۲۰۲) ظالمان مُردند و ماند آن ظلم‌ها
         وای جانی کو کند مکر و دَها*

ستمگران مُردند و ستم و آثار آن هنوز باقی است وای به حال کسی که مکر و تزویر بکار برد.
*دَها: زیرکی


(۱۲۰۳) گفت پیغمبر: خُنُک آن را که او
       شد ز دنیا ، ماند ازو فعلِ نکو

پیامبر (ص) فرمود: خوشا به حال کسی که از دنیا برود و عمل نيك او باقی بماند.


(۱۲۰۴) مُرد، مُحسن ليك احسانش نمُرد
  نزد یزدان، دین و احسان نیست خُرد

انسان نیکوکار می‌میرد، اما نیکی او نمی‌میرد، چون در نزد خداوند دینداری و نیکوکاری کار حقیری نیست
(اشاره به آیه ۱۶۰ سوره انعام)


(۱۲۰۵) وایِ آن کو مُرد و عصیانش نمُرد
          تا نپنداری به مرگ، او جان بِبُرد

وای به حال کسی که می‌میرد ولی عصیان و تبهکاریش نمی‌میرد. مبادا گمان کنی که او با مُردنش از عذاب و جزا رها می‌شود.


(۱۲۰۶) این رها کن، زآنکه شاعر بر گذر
          وام دارست و، قوی محتاجِ زر

  این حرف‌ها را رها کن ،و از شاعر بگذر، زیرا آن شاعر هم مقروض است و هم سخت نیازمند سیم و زر.


(۱۲۰۷) بُرد شاعر، شعر سویِ شهریار
         بر امیدِ بخشش و احسانِ پار

شاعر به امید دریافت هدیه شعر سروده شده خود را به سوی شاه برد.


@MolaviPoett
2025/02/21 03:40:14
Back to Top
HTML Embed Code: