کی گفتمت که خشتِ سَرا از طلا مکن؟
گفتم سرای خلق چو ویرانهها مکن
کی گفتمت که کار مکُن بر مراد دل؟
گفتم تو هم مراد کسی زیر پا مکن
کی گفتمت که دور ز عیش و سُرور باش؟
گفتم سُرور و عیش کسی را عزا مکن
کی گفتمت که لذت دنیا بِنه ز دست؟
گفتم ثبات نیست بر او اِتّکا مکن
کی گفتمت که نام خدا بر زبان مبر؟
گفتم جفا به خلق به نام خدا مکن
کی گفتمت که عهد بهجا آر یا میار؟
گفتم اگر وفا ننمودی جفا مکن
کی گفتمت که دل ندهی بر جهان دون؟
گفتم تو دادهای به جهان دل، ریا مکن
کی گفتمت که بهر کسان رازدار باش؟
گفتم ز خلق، عیبِ نهان برملا مکن
کی گفتمت که پند یغما به گوش گیر؟
گفتم که گوش بر سخن ناروا مکن
یغمای نیشابوری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
گفتم سرای خلق چو ویرانهها مکن
کی گفتمت که کار مکُن بر مراد دل؟
گفتم تو هم مراد کسی زیر پا مکن
کی گفتمت که دور ز عیش و سُرور باش؟
گفتم سُرور و عیش کسی را عزا مکن
کی گفتمت که لذت دنیا بِنه ز دست؟
گفتم ثبات نیست بر او اِتّکا مکن
کی گفتمت که نام خدا بر زبان مبر؟
گفتم جفا به خلق به نام خدا مکن
کی گفتمت که عهد بهجا آر یا میار؟
گفتم اگر وفا ننمودی جفا مکن
کی گفتمت که دل ندهی بر جهان دون؟
گفتم تو دادهای به جهان دل، ریا مکن
کی گفتمت که بهر کسان رازدار باش؟
گفتم ز خلق، عیبِ نهان برملا مکن
کی گفتمت که پند یغما به گوش گیر؟
گفتم که گوش بر سخن ناروا مکن
یغمای نیشابوری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
گزینگویههایی از کلیله و دمنه
تنهایی کاری صعب است و در دنیا هیچ شادی چون صحبت و مُجالِسَت دوستان نتواند بود.(ص: ۴۰)
بر اثر هر شادی غمی چشم میباید داشت و بر اثر هر غم شادیای توقّع میباید کرد و در همه احوال به قضای آسمانی راضی میبود که پیرایهٔ مردان در حوادث صبر است.(ص: ۳۳۶)
سخنِ حق تلخ باشد و اثر آن در مَسامِعِ مستبدان ناخوش.(ص:۱۲۳)
خاموشی همداستانیست.( ص: ۱۳۹)
میوهٔ درختِ دانش، نیکوکاری و کمآزاری است. (ص: ۴۰)
پیش آهنگ همهی آفتها طمع است.(ص:۱۷۷)
مال بی تجارت و علم بی مذاکَرَت و مُلک بی سیاست پایدار نباشد(ص:۹۷)
نیکخواهان دهند پند ولیک
نیکبختان بُوَند پندپذیر
کلیله و دمنه، ابوالمعالی نصرالله منشی. به تصحیح مجتبی مینُوی.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
تنهایی کاری صعب است و در دنیا هیچ شادی چون صحبت و مُجالِسَت دوستان نتواند بود.(ص: ۴۰)
بر اثر هر شادی غمی چشم میباید داشت و بر اثر هر غم شادیای توقّع میباید کرد و در همه احوال به قضای آسمانی راضی میبود که پیرایهٔ مردان در حوادث صبر است.(ص: ۳۳۶)
سخنِ حق تلخ باشد و اثر آن در مَسامِعِ مستبدان ناخوش.(ص:۱۲۳)
خاموشی همداستانیست.( ص: ۱۳۹)
میوهٔ درختِ دانش، نیکوکاری و کمآزاری است. (ص: ۴۰)
پیش آهنگ همهی آفتها طمع است.(ص:۱۷۷)
مال بی تجارت و علم بی مذاکَرَت و مُلک بی سیاست پایدار نباشد(ص:۹۷)
نیکخواهان دهند پند ولیک
نیکبختان بُوَند پندپذیر
کلیله و دمنه، ابوالمعالی نصرالله منشی. به تصحیح مجتبی مینُوی.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
یکی را از بزرگان ائمه، پسری وفات یافت. پرسیدند که بر صندوق گورش چه نویسیم؟ گفت: آیات کتاب مجید را عزّت و شرف بیش از آن است که روا باشد بر چنین جایها نوشتن، که به روزگار سوده گردد و خلایق برو گذرند و سگان برو شاشند. اگر به ضرورت چیزی نویسند، این دو بیت کفایت است:
وه که هرگه که سبزه در بُستان
بدمیدی چه خوش شدی دل من!
بگذر ای دوست تا به وقـتِ بهار
سبزه بـینی دمـیده از گـِل مـن
گلستان سعدی، باب هفتم، در تأثیر تربیت، حکایت ۱۵
https://www.tgoop.com/Naglemaani
وه که هرگه که سبزه در بُستان
بدمیدی چه خوش شدی دل من!
بگذر ای دوست تا به وقـتِ بهار
سبزه بـینی دمـیده از گـِل مـن
گلستان سعدی، باب هفتم، در تأثیر تربیت، حکایت ۱۵
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
مسعود سعد سلمان ۱
اصل خاندان مسعود سعد از همدان بوده است. با قدرت یافتن غزنویان یکی از نیاکانش به غزنین مهاجرت میکند و در دربار غزنه وارد شغل دیوانی میشود.
زادگاه او شهر لاهور و زادسالش در بین سالهای ۴۳۸ تا ۴۴۰ است.
کودکی و نوجوانی او در شهر لاهور صرف آموختن علم و ادب و فنون جنگاوری و شکار و سوارکاری گردید.
در بیست و پنج سالگی به دستگاه سیفالدوله محمود پسر سلطان ابراهیم غزنوی پیوست. در جنگها در کنار او شمشیر میزد و فتحنامه میسرود و در بزمها مدیحه می سرود.
در سفری که سیفالدوله به غزنین داشت مسعود نیز با او همراه بود. در این سفر او در قصاید شیوایی شاه و وزیر و سپهسالار را ستود و با شاعران دربار مشاعره کرد و آتش رشک آنان را بر انگیخت تا بر ضد او توطئه کردند و به تهمتها زدند.
در همین هنگام نیت تشرّف به حج و سفر به خراسان در سر او پیدا شد و برای این مقصود از سیفالدوله اجازه خواست. مدّعیان و شاعران دربار در سیفالدوله دمیدند که قصد مسعود از سفر به خراسان پیوستن به سلجوقیان است و این برای شاعری که نمایندهی شکوه و اقتدار دربار و موثرترین وسیلهی تبلیغات حکومت بود، جرم سنگینی بود.
دمدمه و افسون سخنچینان در سیف الدوله موثر واقع شد و او دستور عزل مسعود سعد و ضبط اموالش را صادر کرد. مسعود تهیدست و آواره شد و ناگزیر برای دادخواهی به غزنین رفت. در آنجا نیز حاسدان کار خود را کرده بودند و آنچنان ذهن پادشاه را به او بدبین کرده بودند که به حبس او فرمان داد.
هفت سالم بسود سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعهی نای
نخستین زندان شاعر دهک نام داشت که در ۱۵ کیلومتری غزنین و در سر راه هندوستان واقع بود. در این زندان شاعر از حمایت رجال غزنه مثل علی خاص سپهسالار سلطان ابراهیم و منصور ابن سعید صاحب دیوان عرض برخوردار بود ورفاه و آسایشی نسبی داشت.
توطئهگران که نتوانستند آسایش او را در دهک ببینند کاری کردند که او را به قلعهی سو در سوکوه منتقل کردند. در این زندان زنجیر آهنین بر پای او بستند. مسعود از هوای عفن و مردم بی سامان آنجا شکوهها کرده است. تنها دلخوشی او وجود پیرمرد منجمی به نام بهرامی بود که علم نجوم را از او آموخت مجموع گرفتاری او در قلعهی دهک و سو هفت سال بود و سپس او را به قلعهی نای بردند.
قلعهی نای مشهورترین زندان مسعود سعد است شاعر در این زندان عذاب روحی و جسمی بیشتری دید. او از لفظ نای که با ساز معروف نای جناس تام دارد ایهامها و تناسبات بدیعی ساخت و در قصایدی به وصف این زندان و روز و روزگار خود پرداخت:
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همّت من زین بلند جای
موثرترین و پرسوزترین حبسیات او در زندان نای سروره شده است. در این زندان بود که حامی بزرگ او علی خاص درگذشت و برای او مرثیهای جانسوز سرود و دست به دامان فرزندش محمد شد تا از او شفاعت کند.
او در قصایدی رجال دربار غزنه را ستود و از آنان خواست تا پایمردی کنند و او را آزاد کنند. سرانجام پس از ده سال با پایمردی رجال دربار غزنه مسعود بخشوده و آزاد شد.....
https://www.tgoop.com/Naglemaani
اصل خاندان مسعود سعد از همدان بوده است. با قدرت یافتن غزنویان یکی از نیاکانش به غزنین مهاجرت میکند و در دربار غزنه وارد شغل دیوانی میشود.
زادگاه او شهر لاهور و زادسالش در بین سالهای ۴۳۸ تا ۴۴۰ است.
کودکی و نوجوانی او در شهر لاهور صرف آموختن علم و ادب و فنون جنگاوری و شکار و سوارکاری گردید.
در بیست و پنج سالگی به دستگاه سیفالدوله محمود پسر سلطان ابراهیم غزنوی پیوست. در جنگها در کنار او شمشیر میزد و فتحنامه میسرود و در بزمها مدیحه می سرود.
در سفری که سیفالدوله به غزنین داشت مسعود نیز با او همراه بود. در این سفر او در قصاید شیوایی شاه و وزیر و سپهسالار را ستود و با شاعران دربار مشاعره کرد و آتش رشک آنان را بر انگیخت تا بر ضد او توطئه کردند و به تهمتها زدند.
در همین هنگام نیت تشرّف به حج و سفر به خراسان در سر او پیدا شد و برای این مقصود از سیفالدوله اجازه خواست. مدّعیان و شاعران دربار در سیفالدوله دمیدند که قصد مسعود از سفر به خراسان پیوستن به سلجوقیان است و این برای شاعری که نمایندهی شکوه و اقتدار دربار و موثرترین وسیلهی تبلیغات حکومت بود، جرم سنگینی بود.
دمدمه و افسون سخنچینان در سیف الدوله موثر واقع شد و او دستور عزل مسعود سعد و ضبط اموالش را صادر کرد. مسعود تهیدست و آواره شد و ناگزیر برای دادخواهی به غزنین رفت. در آنجا نیز حاسدان کار خود را کرده بودند و آنچنان ذهن پادشاه را به او بدبین کرده بودند که به حبس او فرمان داد.
هفت سالم بسود سو و دهک
پس از آنم سه سال قلعهی نای
نخستین زندان شاعر دهک نام داشت که در ۱۵ کیلومتری غزنین و در سر راه هندوستان واقع بود. در این زندان شاعر از حمایت رجال غزنه مثل علی خاص سپهسالار سلطان ابراهیم و منصور ابن سعید صاحب دیوان عرض برخوردار بود ورفاه و آسایشی نسبی داشت.
توطئهگران که نتوانستند آسایش او را در دهک ببینند کاری کردند که او را به قلعهی سو در سوکوه منتقل کردند. در این زندان زنجیر آهنین بر پای او بستند. مسعود از هوای عفن و مردم بی سامان آنجا شکوهها کرده است. تنها دلخوشی او وجود پیرمرد منجمی به نام بهرامی بود که علم نجوم را از او آموخت مجموع گرفتاری او در قلعهی دهک و سو هفت سال بود و سپس او را به قلعهی نای بردند.
قلعهی نای مشهورترین زندان مسعود سعد است شاعر در این زندان عذاب روحی و جسمی بیشتری دید. او از لفظ نای که با ساز معروف نای جناس تام دارد ایهامها و تناسبات بدیعی ساخت و در قصایدی به وصف این زندان و روز و روزگار خود پرداخت:
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همّت من زین بلند جای
موثرترین و پرسوزترین حبسیات او در زندان نای سروره شده است. در این زندان بود که حامی بزرگ او علی خاص درگذشت و برای او مرثیهای جانسوز سرود و دست به دامان فرزندش محمد شد تا از او شفاعت کند.
او در قصایدی رجال دربار غزنه را ستود و از آنان خواست تا پایمردی کنند و او را آزاد کنند. سرانجام پس از ده سال با پایمردی رجال دربار غزنه مسعود بخشوده و آزاد شد.....
https://www.tgoop.com/Naglemaani
چراغِ روشن
مسعود سعد سلمان ۱ اصل خاندان مسعود سعد از همدان بوده است. با قدرت یافتن غزنویان یکی از نیاکانش به غزنین مهاجرت میکند و در دربار غزنه وارد شغل دیوانی میشود. زادگاه او شهر لاهور و زادسالش در بین سالهای ۴۳۸ تا ۴۴۰ است. کودکی و نوجوانی او در شهر لاهور صرف…
مسعود سعد سلمان ۲
مسعود سعد پس از رهایی از زندان نای به لاهور بازگشت و به سرپرستی املاک پدر خود سعد سلمان که تا آن زمان زنده بود، پرداخت.
پس از وفات سلطان ابراهیم علاالدوله مسعود جانشین او شد. علاالدوله پس از رسیدن به قدرت پسر خود به نام عضدالدوله شیرزاد را به حکومت هند فرستاد و یکی از مردان بزرگ آن روزگار یعنی هبتالله بونصر پارسی را به سپهسالاری و پیشکاری او برگزید.
بونصر پارسی اهل فضل و ادب بود و با مسعود سعد آشنایی داشت و به او مهر میورزید؛ به همین دلیل او را بار دیگر به عمل دیوانی کشید و او را از ندیمان خاص عضدالدوله شیرزاد کرد.
مسعود سعد بار دیگر شوکت و ثروت از دست رفته را بازیافت. قصری در لاهور ساخت که ابولفرج رونی در وصف آن شعر گفت. شاعران دیگر او را ستودند و از او صله یافتند ودرگاهش پناگاه نیازمندان گردید.
در این هنگام هندوان در شهر چالندر قیام کردند و بونصر پارسی با لشکری گران برآنها تاخت و قیامشان را سرکوب کرد. مسعود سعد در این جنگ همراه بونصر بود و پهلوانیها کرد و به همین سبب به حکومت چالندر برگزیده شد.
اما بار دیگر دوران رهایی و کامروائی مسعود سعد به انجام رسید. این بار بونصر پارسی متهم و گرفتار گردید و مسعود سعد را به جرم همدستی با او به زندان افکندند.
این بار او را به فرمان علاالدوله مسعود سوم در قلعهی مرنج زندانی کردند و در سمجی که چون گور سیاهی بود به بند کشیدند. در زندان مرنج بود که خبر مرگ فرزند جوانش صالح را به او دادند و باعث شد مراثی جانگدازی در رثای فرزندش و در قالب رباعی بسراید:
در حبس مرنج با چنین آهنها
صالح بی تو چگونه باشم تنها
گَه خون گریم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم ز درد پیراهنها
آنچه از قصاید مسعود سعد استنباط میشود مدت حبس او در زندان مرنج سه سال بوده است. او دوباره دست به دامن رجال درباری شد و در مدح آنها و سلطان علاالدوله مسعود سرود و به ندامت خود از پذیرش حکومت چالندر اقرار کرد و سوگند یاد کرد که اهل سوء استفاده نبوده است. سرانجام این قصاید و اقرارها موثّر واقع شد و باعث شد که بخشوده و آزاد شود.
پس از رهایی دوباره به دربار علاالدوله مسعود راه یافت و به خازنی کُتب گمارده شد. گویا در همین دوران بود که حکیم سنایی دیوان اور گِرد کرد.
پس مرگ علاالدوله مسعود پسرش عضدالدوله شیرزاد به جای او نشست؛ اما یک سال بعد برادرش ملک ارسلان بر او قیام کرد و را کشت و به جایش نشست. او گذشته از شیرزاد سایر برادرانش را که در تواریخ تا پانزده تن ذکر شده یا کشت و یا نابینا کرد و تنها بهرامشاه چون دور از پایتخت بود نجات یافت.
دوران کوتاه فرمانروائی ملک ارسلان از پربارترین دورههای شاعری مسعود سعد است. نخستین مستزاد موجود در شعر فارسی و شعرهایی درباره ی ماههای پارسی و روزهای هفته از کارهای او در این دوران است.
چنانکه گفتیم بهرامشاه از دست ملک ارسلان جان به در برد و به مرو رفت و به سلطان سنجر سلجوقی پناهنده شد. او با یاری سلطان سنجر با ملک ارسلان جنگید و بر او غلبه یافت و او را کشت و به جایش نشست.
سالهای پایانی عمر مسعود سعد در دربار بهرامشاه با عزت گذشت. قصایدی در مدح او سرود و پاداشهای گرانبها یافت چنانکه امیر معزی در یکی از شعرهای خود به آن اشاره کرده است:
شاه بهرامشاه بن مسعود
خواجه مسعود سعد را بنواخت
از کرم حق شعر او بگزارد
وز خرد قدر فضل او بشناخت....
عاقبت او در سال ۵۱۵ هجری قمری دیده از جهان فروبست. روانش شاد و یادش گرامی.
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
لیکن به شُکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
https://www.tgoop.com/Naglemaani
مسعود سعد پس از رهایی از زندان نای به لاهور بازگشت و به سرپرستی املاک پدر خود سعد سلمان که تا آن زمان زنده بود، پرداخت.
پس از وفات سلطان ابراهیم علاالدوله مسعود جانشین او شد. علاالدوله پس از رسیدن به قدرت پسر خود به نام عضدالدوله شیرزاد را به حکومت هند فرستاد و یکی از مردان بزرگ آن روزگار یعنی هبتالله بونصر پارسی را به سپهسالاری و پیشکاری او برگزید.
بونصر پارسی اهل فضل و ادب بود و با مسعود سعد آشنایی داشت و به او مهر میورزید؛ به همین دلیل او را بار دیگر به عمل دیوانی کشید و او را از ندیمان خاص عضدالدوله شیرزاد کرد.
مسعود سعد بار دیگر شوکت و ثروت از دست رفته را بازیافت. قصری در لاهور ساخت که ابولفرج رونی در وصف آن شعر گفت. شاعران دیگر او را ستودند و از او صله یافتند ودرگاهش پناگاه نیازمندان گردید.
در این هنگام هندوان در شهر چالندر قیام کردند و بونصر پارسی با لشکری گران برآنها تاخت و قیامشان را سرکوب کرد. مسعود سعد در این جنگ همراه بونصر بود و پهلوانیها کرد و به همین سبب به حکومت چالندر برگزیده شد.
اما بار دیگر دوران رهایی و کامروائی مسعود سعد به انجام رسید. این بار بونصر پارسی متهم و گرفتار گردید و مسعود سعد را به جرم همدستی با او به زندان افکندند.
این بار او را به فرمان علاالدوله مسعود سوم در قلعهی مرنج زندانی کردند و در سمجی که چون گور سیاهی بود به بند کشیدند. در زندان مرنج بود که خبر مرگ فرزند جوانش صالح را به او دادند و باعث شد مراثی جانگدازی در رثای فرزندش و در قالب رباعی بسراید:
در حبس مرنج با چنین آهنها
صالح بی تو چگونه باشم تنها
گَه خون گریم به مرگ تو دامنها
گه پاره کنم ز درد پیراهنها
آنچه از قصاید مسعود سعد استنباط میشود مدت حبس او در زندان مرنج سه سال بوده است. او دوباره دست به دامن رجال درباری شد و در مدح آنها و سلطان علاالدوله مسعود سرود و به ندامت خود از پذیرش حکومت چالندر اقرار کرد و سوگند یاد کرد که اهل سوء استفاده نبوده است. سرانجام این قصاید و اقرارها موثّر واقع شد و باعث شد که بخشوده و آزاد شود.
پس از رهایی دوباره به دربار علاالدوله مسعود راه یافت و به خازنی کُتب گمارده شد. گویا در همین دوران بود که حکیم سنایی دیوان اور گِرد کرد.
پس مرگ علاالدوله مسعود پسرش عضدالدوله شیرزاد به جای او نشست؛ اما یک سال بعد برادرش ملک ارسلان بر او قیام کرد و را کشت و به جایش نشست. او گذشته از شیرزاد سایر برادرانش را که در تواریخ تا پانزده تن ذکر شده یا کشت و یا نابینا کرد و تنها بهرامشاه چون دور از پایتخت بود نجات یافت.
دوران کوتاه فرمانروائی ملک ارسلان از پربارترین دورههای شاعری مسعود سعد است. نخستین مستزاد موجود در شعر فارسی و شعرهایی درباره ی ماههای پارسی و روزهای هفته از کارهای او در این دوران است.
چنانکه گفتیم بهرامشاه از دست ملک ارسلان جان به در برد و به مرو رفت و به سلطان سنجر سلجوقی پناهنده شد. او با یاری سلطان سنجر با ملک ارسلان جنگید و بر او غلبه یافت و او را کشت و به جایش نشست.
سالهای پایانی عمر مسعود سعد در دربار بهرامشاه با عزت گذشت. قصایدی در مدح او سرود و پاداشهای گرانبها یافت چنانکه امیر معزی در یکی از شعرهای خود به آن اشاره کرده است:
شاه بهرامشاه بن مسعود
خواجه مسعود سعد را بنواخت
از کرم حق شعر او بگزارد
وز خرد قدر فضل او بشناخت....
عاقبت او در سال ۵۱۵ هجری قمری دیده از جهان فروبست. روانش شاد و یادش گرامی.
پنجاه و هفت رفت ز تاریخ عمر من
شد سودمند مدت و ناسودمند ماند
و امروز بر یقین و گمانم ز عمر خویش
دانم که چند رفت و ندانم که چند ماند
فهرست حال من همه با رنج و بند بود
از حبس عبرت و از بند پند ماند
از قصد بدسگالان وز غمز حاسدان
جان در بلا فتاد و تن اندر گزند ماند
لیکن به شُکر کوش که از طبع پاک تو
چندین هزار بیت بدیع بلند ماند
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
چراغِ روشن
مسعود سعد سلمان ۲ مسعود سعد پس از رهایی از زندان نای به لاهور بازگشت و به سرپرستی املاک پدر خود سعد سلمان که تا آن زمان زنده بود، پرداخت. پس از وفات سلطان ابراهیم علاالدوله مسعود جانشین او شد. علاالدوله پس از رسیدن به قدرت پسر خود به نام عضدالدوله شیرزاد…
مسعود سعد سلمان۳
گردشِ آسمان
گردشِ آسمانِ دایرهوار
گاه آرد خزان و گاه بهار
گَه کند عیشِ زندگانی، تلخ
گَه کند روزِ شادمانی، تار
دیدهای را زَنَد ز اَندُه، نیش
جگری را خَلَد ز مرگی، خار
نَرهد زو نهنگ در دریا
نجهد زو پلنگ در کُهسار
نیست جسمی کزو ننالد سخت
نیست چشمی کزو نگرید زار
بس بناها که او برآوردست
باز کردست با زمین هموار
بس روانها که او بپروردست
که ندادست باز پس زنهار
گاه بر مادری زَدَست آتش
گه رُبودست کودکی ز کنار
تو اگر سال و مه بنالی سخت
تو اگر روز و شب بگریی زار
عاقبت هیچ فایدت نکند
پس تنِ خویش هیچ رنجه مدار
نیک دانی که کس نیاید بس
با قضاهای ایزدِ دادار
چرخ تندست تن به رنج مَنه
مرگ حق است دل به غم مسپار
مسعودِ سعدِ سلمان
https://www.tgoop.com/Naglemaani
گردشِ آسمان
گردشِ آسمانِ دایرهوار
گاه آرد خزان و گاه بهار
گَه کند عیشِ زندگانی، تلخ
گَه کند روزِ شادمانی، تار
دیدهای را زَنَد ز اَندُه، نیش
جگری را خَلَد ز مرگی، خار
نَرهد زو نهنگ در دریا
نجهد زو پلنگ در کُهسار
نیست جسمی کزو ننالد سخت
نیست چشمی کزو نگرید زار
بس بناها که او برآوردست
باز کردست با زمین هموار
بس روانها که او بپروردست
که ندادست باز پس زنهار
گاه بر مادری زَدَست آتش
گه رُبودست کودکی ز کنار
تو اگر سال و مه بنالی سخت
تو اگر روز و شب بگریی زار
عاقبت هیچ فایدت نکند
پس تنِ خویش هیچ رنجه مدار
نیک دانی که کس نیاید بس
با قضاهای ایزدِ دادار
چرخ تندست تن به رنج مَنه
مرگ حق است دل به غم مسپار
مسعودِ سعدِ سلمان
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
این گُره را که نام کردی خویش
هریکی کژدمند با صد نیش
تا بُوی تندرست و حکم روان
داردت خویش دوست چون دل و جان
چون شود موی بر تو دیگرگون
آن شود عیسی این شود قارون
خویشِ نردیک همچو ریش بُوَد
بیش کاویش رنج بیش بوَد
نه قبولش خوش و نه کردن رد
همچو بر روی نیک، بینیِ بد
دوست جو از برادران بگسِل
که برادر کند پرآذر دل
تا پدر زنده با تو دمساز است
چون پدر رفت خصم و انباز است
عَم که بدگوی و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
خال کازار تو گزیده بوَد
همچو خال سفید دیده بود
تا بوَد زلّه از تو جوید رنگ
چون شدی مفلس از تو دارد ننگ
خواجه باشی چو کار باشد راست
پس چو کژ شد غلامزادهی ماست
موش کز دشت در دکان افتد
به که خویشیت بر دکان افتد
گر نداری به خدمتت خواند
ور بود خود به زور بستاند.
حدیقه #سنایی
معنی ابیات
میگوید: این گروهی را که خویشان نامیدهای هرکدامشان کژدمی با صد نیشند. تا تندرستی و فرمانت روان است و سخنت روایی دارد آنان از دل و جان تو را دوست دارند؛ اما همین که حال تو دیگرگون شد یکی چون عیسی به آسمان می رود و دیگری چون قارون در زیر زمین پنهان میشود و همه از تو میگریزند. خویشِ نزدیک مثل زخمیست که هر چه آن را بیشتر بکاوی و باز کنی بیشتر رنج میبری و بیشتر درد میکشی. نه میتوان آنان را رد کرد و نه پذیرفت مثل بینی زشتی هستند که بر روی چهره ی زیبایی است.
از برادر ببُر و دوست پیدا کن زیر ا برادر دلت را می سوزاند. تا زمانی که پدرتان زنده است برادر دمساز و همدم توست اما وقتی پدرتان مرد او دشمن و شریک توست. عمویی که ستمکار و بددهن است عمو نیست بلکه درد و غم است. دایی که دنبال آزار توست مثل لکه سفیدی است که در چشم پیدا می شود و آن را کور میکند.
تا توانگری و دولتمند رئیسی و بزرگ؛ اما همین که کاروبارت به هم ریخت تو را برده و غلام خود میدانند. اگر موشی در دکّان تو جا بگیرد بهتر است تا خویشی. زیرا خویش اگر چیزی در بساط تو نیابد تو را به خدمت خودش درمیآورد و اگر چیزی به تو سراغ داشته باشد به زور از تو میگیرد.
ظاهراً اشاره به این ضربالمثل دارد که : العمُّ غم، والخالُ وبال، والاقاربُ کالعقارب. عمو درد و غم است و دایی سختی و عذاب و خویشان و نزدیکان چون کژدمانند.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
هریکی کژدمند با صد نیش
تا بُوی تندرست و حکم روان
داردت خویش دوست چون دل و جان
چون شود موی بر تو دیگرگون
آن شود عیسی این شود قارون
خویشِ نردیک همچو ریش بُوَد
بیش کاویش رنج بیش بوَد
نه قبولش خوش و نه کردن رد
همچو بر روی نیک، بینیِ بد
دوست جو از برادران بگسِل
که برادر کند پرآذر دل
تا پدر زنده با تو دمساز است
چون پدر رفت خصم و انباز است
عَم که بدگوی و پر ستم باشد
عم نباشد که درد و غم باشد
خال کازار تو گزیده بوَد
همچو خال سفید دیده بود
تا بوَد زلّه از تو جوید رنگ
چون شدی مفلس از تو دارد ننگ
خواجه باشی چو کار باشد راست
پس چو کژ شد غلامزادهی ماست
موش کز دشت در دکان افتد
به که خویشیت بر دکان افتد
گر نداری به خدمتت خواند
ور بود خود به زور بستاند.
حدیقه #سنایی
معنی ابیات
میگوید: این گروهی را که خویشان نامیدهای هرکدامشان کژدمی با صد نیشند. تا تندرستی و فرمانت روان است و سخنت روایی دارد آنان از دل و جان تو را دوست دارند؛ اما همین که حال تو دیگرگون شد یکی چون عیسی به آسمان می رود و دیگری چون قارون در زیر زمین پنهان میشود و همه از تو میگریزند. خویشِ نزدیک مثل زخمیست که هر چه آن را بیشتر بکاوی و باز کنی بیشتر رنج میبری و بیشتر درد میکشی. نه میتوان آنان را رد کرد و نه پذیرفت مثل بینی زشتی هستند که بر روی چهره ی زیبایی است.
از برادر ببُر و دوست پیدا کن زیر ا برادر دلت را می سوزاند. تا زمانی که پدرتان زنده است برادر دمساز و همدم توست اما وقتی پدرتان مرد او دشمن و شریک توست. عمویی که ستمکار و بددهن است عمو نیست بلکه درد و غم است. دایی که دنبال آزار توست مثل لکه سفیدی است که در چشم پیدا می شود و آن را کور میکند.
تا توانگری و دولتمند رئیسی و بزرگ؛ اما همین که کاروبارت به هم ریخت تو را برده و غلام خود میدانند. اگر موشی در دکّان تو جا بگیرد بهتر است تا خویشی. زیرا خویش اگر چیزی در بساط تو نیابد تو را به خدمت خودش درمیآورد و اگر چیزی به تو سراغ داشته باشد به زور از تو میگیرد.
ظاهراً اشاره به این ضربالمثل دارد که : العمُّ غم، والخالُ وبال، والاقاربُ کالعقارب. عمو درد و غم است و دایی سختی و عذاب و خویشان و نزدیکان چون کژدمانند.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
آفات مُلک
گویند که آفاتِ مُلک[=فرمانروائی و کشورداری] شش چیز است:حرمان و فتنه و هوا و خِلاف روزگار و تنگخوئی و نادانی.
۱- حرمان: آن است که نیکخواهان را از خود محروم کند و اهلِ رای و تجربت را نومید فروگذارد. [ =از متخصصان و اندیشمندان بهره نبردن]
۲- فتنه: آنکه جنگهای ناپیوسان و کارهای نااندیشیده حادث گردد و شمشیرهای مخالف از نیام برآید[ =جنگهای تحمیلی و غیرمنتظره پیش بیاید و کشور در جنگ باشد.]
۳- هوا و هوس: مولِع بودن به زنان و شکار و سماع و شراب و امثال آن[=سیاستمداران دنبال عیش و نوش و خوشگذرانی و سهمخواهی و اختلاس و .... باشند و افرادی صالح و سالم نباشند.]
۴- خلاف روزگار: وبا و قحط و غرق و حرق و آنچه بدین ماند[ =بیماریهای همهگیر، خشکسالی، سیل و آتشسوزی و .....]
۵- تنگخوئی: اِفراط خشم و کراهیت و غلوِّ در عقوبت و سیاست[= نداشتن تحمل و رواداری و بخشش و اعمال مجازاتهای سنگین ]
۶- نادانی: ملاطفت در مواضع مخاصمت و به کار داشتن مناقشت به جای مجاملت[=نداشتن یک سیاست صحیح و درست در مواضع گوناگون و نداشتن هنر دیپلماسی صحیح]
#کلیله_و_دمنه، ترجمه نصرالله منشی، تصحیح استاد مینوی، انتشارات امیرکبیر، صص: ۸۰ و ۸۱
https://www.tgoop.com/Naglemaani
گویند که آفاتِ مُلک[=فرمانروائی و کشورداری] شش چیز است:حرمان و فتنه و هوا و خِلاف روزگار و تنگخوئی و نادانی.
۱- حرمان: آن است که نیکخواهان را از خود محروم کند و اهلِ رای و تجربت را نومید فروگذارد. [ =از متخصصان و اندیشمندان بهره نبردن]
۲- فتنه: آنکه جنگهای ناپیوسان و کارهای نااندیشیده حادث گردد و شمشیرهای مخالف از نیام برآید[ =جنگهای تحمیلی و غیرمنتظره پیش بیاید و کشور در جنگ باشد.]
۳- هوا و هوس: مولِع بودن به زنان و شکار و سماع و شراب و امثال آن[=سیاستمداران دنبال عیش و نوش و خوشگذرانی و سهمخواهی و اختلاس و .... باشند و افرادی صالح و سالم نباشند.]
۴- خلاف روزگار: وبا و قحط و غرق و حرق و آنچه بدین ماند[ =بیماریهای همهگیر، خشکسالی، سیل و آتشسوزی و .....]
۵- تنگخوئی: اِفراط خشم و کراهیت و غلوِّ در عقوبت و سیاست[= نداشتن تحمل و رواداری و بخشش و اعمال مجازاتهای سنگین ]
۶- نادانی: ملاطفت در مواضع مخاصمت و به کار داشتن مناقشت به جای مجاملت[=نداشتن یک سیاست صحیح و درست در مواضع گوناگون و نداشتن هنر دیپلماسی صحیح]
#کلیله_و_دمنه، ترجمه نصرالله منشی، تصحیح استاد مینوی، انتشارات امیرکبیر، صص: ۸۰ و ۸۱
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
مولانا از آنچه در سالهای تحصیل آموخته بود، از آنچه در صحبت مشایخ حاصل کرده بوو و از آنچه از تعلیم پدر و تلقین سید محقق دریافته بود این اندازه میدانست که آنچه با قیل و قال مدرسه حاصل شدنی است انسان را به خدا راه نمینماید و آن کس که طالب راه خداست باید اوراق بشوید و آتش به کتاب در زند و آنچه را مطلوب اوست در خارج از مدرسه و خانقاه، در درون انسان جستجو کند.
شمس به او آموخت که خود را از قید عالم فقیهان برهاند، قیل و قالِ خاطرپریش طالبان علم را در درون خود خاموش سازد، اطوار زاهدمآبانهای را که او را نزد فریفتگان نایب خدا، ولی خدا و وسیلهی اجرای مشیّت و حکم خدا نشان میدهد کنار بگذارد و مثل همهی انسانهای دیگر خود را مخلوق خدا و تسلیم حکم او فرانماید.
شمس به او آموخت که تا او به پندار ناشی از قیل و قال مدرسه خویشتن را گزیده خدا و وسیله اجرای قهر و لطف خدا و واصل به مرتبهی نیابت والای او میپندارد، این دعوی فضولانه او را از ورود به راه خدا باز میدارد.
منبع:
پله پله تا ملاقات خدا، عبدالحسین زرّینکوب، ص ۱۱۳
https://www.tgoop.com/Naglemaani
شمس به او آموخت که خود را از قید عالم فقیهان برهاند، قیل و قالِ خاطرپریش طالبان علم را در درون خود خاموش سازد، اطوار زاهدمآبانهای را که او را نزد فریفتگان نایب خدا، ولی خدا و وسیلهی اجرای مشیّت و حکم خدا نشان میدهد کنار بگذارد و مثل همهی انسانهای دیگر خود را مخلوق خدا و تسلیم حکم او فرانماید.
شمس به او آموخت که تا او به پندار ناشی از قیل و قال مدرسه خویشتن را گزیده خدا و وسیله اجرای قهر و لطف خدا و واصل به مرتبهی نیابت والای او میپندارد، این دعوی فضولانه او را از ورود به راه خدا باز میدارد.
منبع:
پله پله تا ملاقات خدا، عبدالحسین زرّینکوب، ص ۱۱۳
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
برخی از آرای دکتر شفیعی کدکنی دربارهی شهریار
شهریار بزرگترین شاعر رمانتیک زبان فارسی است. ( منظور از رمانتیک، سطحی بودن و آبکی بودن و سوز و گداز داشتن نیست. رمانتیسم بزرگترین جنبش هنری و فرهنگی و ادبی درتاریخ بشری در آمریکا و اروپاست و بزرگترین نوابغ بشری امثال گوته و شیلر و ..... رمانتیک هستند. )
شهریار عاشق و شیفته حافظ بود و این ارادت را در شعرش به حافظ نشان داده است( هرچه دارم همه از دولت حافظ دارم) شهریار با حفظ استقلال روحی خویش و پاسداری از حال و هوای خود توانست به جمالشناسی شعر حافظ نزدیک شود. حافظ در اوج هنری خویش از موسیقی به طرف معنی حرکت میکند و شهریار نیز چنین است.
شهریار دو شاعر ایدهآل داشت از قدما حافظ و از معاصران ایرج میرزا.
اگر رهی معیری و امیری را نداشتیم به جای آنها از سعدی و صائب بهر میبردیم اما، ما اگر شهریار را نداشتیم چیز مهمی را کم داشتیم. شهریار ناگزیر شعرِ فارسی است. او قابل حذف نیست.
شهریار آن قدر خلّاقیت فردی دارد که نظیرهسازیها و استقبالهای او را میتوان نادیده گرفت.
شهریار همهی عمر هشتاد و چهارسالهاش را تمام وقت در خدمت شعر زیست همین امر سبب شد که او زلالِ خلوت رمانتیک خویش را با واقعیتهای بیرونی نیالاید و در جهان خیالی خویش به خلّاقیت هنری بپردازد.
اگر روزی بخواهند برای مکتب رمانتیسم در ادبیات فارسی نمایندهی کامل عیاری انتخاب کنند تصور نمیکنم نماینده شایستهتری از شهریار بتوان یافت.
منبع: با چراغ آینه. صص: ۴۷۱ تا ۴۷۸
https://www.tgoop.com/Naglemaani
شهریار بزرگترین شاعر رمانتیک زبان فارسی است. ( منظور از رمانتیک، سطحی بودن و آبکی بودن و سوز و گداز داشتن نیست. رمانتیسم بزرگترین جنبش هنری و فرهنگی و ادبی درتاریخ بشری در آمریکا و اروپاست و بزرگترین نوابغ بشری امثال گوته و شیلر و ..... رمانتیک هستند. )
شهریار عاشق و شیفته حافظ بود و این ارادت را در شعرش به حافظ نشان داده است( هرچه دارم همه از دولت حافظ دارم) شهریار با حفظ استقلال روحی خویش و پاسداری از حال و هوای خود توانست به جمالشناسی شعر حافظ نزدیک شود. حافظ در اوج هنری خویش از موسیقی به طرف معنی حرکت میکند و شهریار نیز چنین است.
شهریار دو شاعر ایدهآل داشت از قدما حافظ و از معاصران ایرج میرزا.
اگر رهی معیری و امیری را نداشتیم به جای آنها از سعدی و صائب بهر میبردیم اما، ما اگر شهریار را نداشتیم چیز مهمی را کم داشتیم. شهریار ناگزیر شعرِ فارسی است. او قابل حذف نیست.
شهریار آن قدر خلّاقیت فردی دارد که نظیرهسازیها و استقبالهای او را میتوان نادیده گرفت.
شهریار همهی عمر هشتاد و چهارسالهاش را تمام وقت در خدمت شعر زیست همین امر سبب شد که او زلالِ خلوت رمانتیک خویش را با واقعیتهای بیرونی نیالاید و در جهان خیالی خویش به خلّاقیت هنری بپردازد.
اگر روزی بخواهند برای مکتب رمانتیسم در ادبیات فارسی نمایندهی کامل عیاری انتخاب کنند تصور نمیکنم نماینده شایستهتری از شهریار بتوان یافت.
منبع: با چراغ آینه. صص: ۴۷۱ تا ۴۷۸
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
و کلْمه بود و جهان در مسیر تکوین بود
و دوست داشتن آن کلْمهی نخستین بود
و عشق، روشنی کائنات بود و هنوز
چراغهای کواکب، تمام پایین بود
خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود
و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثهی اولین، کدامین بود؟
اگر نبود، به جز پیش پا نمیدیدیم
همیشه عشق، همان دیدهی جهانبین بود
به عشق از غم و شادی کسی نمیگیرد
که هرچه کرد، پسندیده و به آیین بود
اگر که عشق نمیبود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟
و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود.
#حسین_منزوی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
و دوست داشتن آن کلْمهی نخستین بود
و عشق، روشنی کائنات بود و هنوز
چراغهای کواکب، تمام پایین بود
خدا امانت خود را به آدمی بخشید
که بار عشق برای فرشته سنگین بود
و زندگانی و مرگ آمدند و گفته نشد
کزین دو، حادثهی اولین، کدامین بود؟
اگر نبود، به جز پیش پا نمیدیدیم
همیشه عشق، همان دیدهی جهانبین بود
به عشق از غم و شادی کسی نمیگیرد
که هرچه کرد، پسندیده و به آیین بود
اگر که عشق نمیبود، داستان حیات
چگونه قابل توجیه و شرح و تبیین بود؟
و آمدیم که عاشق شویم و درگذریم
که راز زندگی و مرگ آدمی، این بود.
#حسین_منزوی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
سابقه تقلّب در مواد غذایی
روزی آقای دکتر راجی، وزیر بهداری وقت، به سالی پیش از این در مجلس سنا نطقی ایراد کرد و قریب شصت گونه از تقلّبهایی را که در موّاد غذایی رواج دارد برشمرد. در ضمن آنها یکی تقلّبی بود که در زعفران صورت میگرفت و آن چنان بود که گوشت گاو را ریشهریشه کرده بخشکانند و رنگ کرده داخل زعفران سازند و زعفران را بدین ترتیب مغشوش کنند.
روزی در هنگام مطالعهٔ دیوان افضلالدین خاقانی شروانی شاعری که بهسال ۵۸۲ یا ۵۹۲ درگذشته است بدین بیت برخوردم:
هرجا که محرمیست خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بُوَد بار زعفران
دیوان خاقانی ، چاپ دکتر سجّادی، صفحهٔ ۳۱۳
https://www.tgoop.com/Naglemaani
روزی آقای دکتر راجی، وزیر بهداری وقت، به سالی پیش از این در مجلس سنا نطقی ایراد کرد و قریب شصت گونه از تقلّبهایی را که در موّاد غذایی رواج دارد برشمرد. در ضمن آنها یکی تقلّبی بود که در زعفران صورت میگرفت و آن چنان بود که گوشت گاو را ریشهریشه کرده بخشکانند و رنگ کرده داخل زعفران سازند و زعفران را بدین ترتیب مغشوش کنند.
روزی در هنگام مطالعهٔ دیوان افضلالدین خاقانی شروانی شاعری که بهسال ۵۸۲ یا ۵۹۲ درگذشته است بدین بیت برخوردم:
هرجا که محرمیست خسی هم حریف اوست
آری ز گوشت گاو بُوَد بار زعفران
دیوان خاقانی ، چاپ دکتر سجّادی، صفحهٔ ۳۱۳
https://www.tgoop.com/Naglemaani
با یاد استاد محمد رضا شجریان
اول مهر، زاد روز آرام جانِ عاشقان موسیقی ایرانی است. جانِ عشّاقش برای آن افتخار آفاق هنوز بی قرار است و فریادِ بی تو به سر نمیشود سر میدهند.
ما سرّ عشق را از دهان تو شنیدهایم و از چشمهی نوش تو سیراب شدهایم. در این روزگار بیداد و جفا به یاد تو آهنگ وفا سر میدهیم . در عشق تو دلی عاشق تر از دل مجنون داریم. در آسمان عشق تو بال گشادهایم و چون قاصدک خود را به دست باد صبا سپردهایم تا پیام نسیم را در گوش دلشدگان زمزمه کنیم.
جانان مایی و ما تا هستیم سر بر آستان جانان داریم. آن گاه که تو همنوا با بم مویه سر دادی و ساز قصهگویِ غصّههای زلزلهزدگان شدی ما خلوت گزیدهگان در خلوت خویش با نوای تو بر خفتگان وادیِ شب، سکوت، کویر اشک ریختیم.
بعد از تو چهار فصل سال حال ما زمستان است و نصیب ما از بزم شادخواران جام تهی است. هر بار که سپیده سر میزند به یاد ایّام با تو، گوش به پیام نسیم صبحگاهی میسپاریم و با آواز همایون مثنوی زمزمه میکنیم که گقتی بودی که بیایم چو به جان آیی تو، من به جان آمدهام پس تو چرا مینایی؟
تو به ما آموختی که چگونه میتوان گلبانگ سربلندی بر آسمان زد. ای مرغ خوشخوان، تو گفتی که دنبال حل معمای هستی نباشیم زیرا زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست.
مگر با مهرماه پیوند مهر بسته بودی که در مهر آمدی و عمری مهرورزیدی و سرود مهر سردادی و در مهر رخت از این خاکدان غم بربستی و سرو چمانِ قامت تو در خاک خفت.
باور نمیکنم که ساز خاموش باشد حنجرهای که عمری پیغام اهل دل را در گوش گنبد مینا طنینانداز کرده است. آری عشق داند که هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق.
احمد رضا نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
اول مهر، زاد روز آرام جانِ عاشقان موسیقی ایرانی است. جانِ عشّاقش برای آن افتخار آفاق هنوز بی قرار است و فریادِ بی تو به سر نمیشود سر میدهند.
ما سرّ عشق را از دهان تو شنیدهایم و از چشمهی نوش تو سیراب شدهایم. در این روزگار بیداد و جفا به یاد تو آهنگ وفا سر میدهیم . در عشق تو دلی عاشق تر از دل مجنون داریم. در آسمان عشق تو بال گشادهایم و چون قاصدک خود را به دست باد صبا سپردهایم تا پیام نسیم را در گوش دلشدگان زمزمه کنیم.
جانان مایی و ما تا هستیم سر بر آستان جانان داریم. آن گاه که تو همنوا با بم مویه سر دادی و ساز قصهگویِ غصّههای زلزلهزدگان شدی ما خلوت گزیدهگان در خلوت خویش با نوای تو بر خفتگان وادیِ شب، سکوت، کویر اشک ریختیم.
بعد از تو چهار فصل سال حال ما زمستان است و نصیب ما از بزم شادخواران جام تهی است. هر بار که سپیده سر میزند به یاد ایّام با تو، گوش به پیام نسیم صبحگاهی میسپاریم و با آواز همایون مثنوی زمزمه میکنیم که گقتی بودی که بیایم چو به جان آیی تو، من به جان آمدهام پس تو چرا مینایی؟
تو به ما آموختی که چگونه میتوان گلبانگ سربلندی بر آسمان زد. ای مرغ خوشخوان، تو گفتی که دنبال حل معمای هستی نباشیم زیرا زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست.
مگر با مهرماه پیوند مهر بسته بودی که در مهر آمدی و عمری مهرورزیدی و سرود مهر سردادی و در مهر رخت از این خاکدان غم بربستی و سرو چمانِ قامت تو در خاک خفت.
باور نمیکنم که ساز خاموش باشد حنجرهای که عمری پیغام اهل دل را در گوش گنبد مینا طنینانداز کرده است. آری عشق داند که هر گز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق.
احمد رضا نادری
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
با یاد کارگران مظلوم طبس
پدرم را خدا بیامرزد
مردِ سنگ و زغال و آهن بود
سالهای دراز عمرش را
کارگر بود اهل معدن بود
از میان زغالها در کوه
عصرها روسفید بر میگشت
سربلند از نبرد با صخره
او که خود قلهای فروتن بود
پا به پای زغال ها میسوخت
سرخ می شد، دوباره کُک میشد
کورهای بود شعلهور در خود
کورهای که همیشه روشن بود
بارهایی که نانش آجر شد
از زمین و زمان گلایه نکرد
دردهایش، یکی دوتا که نبود!
دردهایش هزار خرمن بود
از دل کوه های پابرجا
از درون مخوف تونلها
هفت خوان را گذشت و نان آورد
پدرم که خودش تهمتن بود
پدرم مثل واگنی خسته
از سرازیر ریل خارج شد
بی خبر رفت او که چندی بود
در هوای غریب رفتن بود
مردِ دشت و پرنده و باران
مردِ آوازهای کوهستان
پدرم را خدا بیامرزد
کارگر بود، اهل معدن بود
موسی عصمتی.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
پدرم را خدا بیامرزد
مردِ سنگ و زغال و آهن بود
سالهای دراز عمرش را
کارگر بود اهل معدن بود
از میان زغالها در کوه
عصرها روسفید بر میگشت
سربلند از نبرد با صخره
او که خود قلهای فروتن بود
پا به پای زغال ها میسوخت
سرخ می شد، دوباره کُک میشد
کورهای بود شعلهور در خود
کورهای که همیشه روشن بود
بارهایی که نانش آجر شد
از زمین و زمان گلایه نکرد
دردهایش، یکی دوتا که نبود!
دردهایش هزار خرمن بود
از دل کوه های پابرجا
از درون مخوف تونلها
هفت خوان را گذشت و نان آورد
پدرم که خودش تهمتن بود
پدرم مثل واگنی خسته
از سرازیر ریل خارج شد
بی خبر رفت او که چندی بود
در هوای غریب رفتن بود
مردِ دشت و پرنده و باران
مردِ آوازهای کوهستان
پدرم را خدا بیامرزد
کارگر بود، اهل معدن بود
موسی عصمتی.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
« شوهر شایسته »
در چشم زن اگر نه هوسباز و یاوهپوست
مرد آن بُوَد که جوهر مردانگی در اوست
همّت بلند و عقل بسامان و تندرست
در خانه مرد کامل و در اجتماع دوست
دیدار مرگ خوشترم آید که شوهری
گلرنگ و زردموی و تُنُکصوت و نرمپوست
مرد آن بُوَد که بر زن و فرزند حاکم است
اما نه تندگو، نه ستمگر، نه زشتخوست
مردی بهلطف جامه و طرف کلاه نیست
آن را بهمرد خوان که شرفخواه و نامجوست
مرد آن بُوَد که یکسره غمهای روز را
در کوچه واگذاشته در خانه خندهروست
#عالمتاج_قائممقامی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
در چشم زن اگر نه هوسباز و یاوهپوست
مرد آن بُوَد که جوهر مردانگی در اوست
همّت بلند و عقل بسامان و تندرست
در خانه مرد کامل و در اجتماع دوست
دیدار مرگ خوشترم آید که شوهری
گلرنگ و زردموی و تُنُکصوت و نرمپوست
مرد آن بُوَد که بر زن و فرزند حاکم است
اما نه تندگو، نه ستمگر، نه زشتخوست
مردی بهلطف جامه و طرف کلاه نیست
آن را بهمرد خوان که شرفخواه و نامجوست
مرد آن بُوَد که یکسره غمهای روز را
در کوچه واگذاشته در خانه خندهروست
#عالمتاج_قائممقامی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
در مسجدِ عشق رفته بودم به نماز
گفتند اذان بگو، من از او گفتم
علیرضا بدیع
https://www.tgoop.com/Naglemaani
گفتند اذان بگو، من از او گفتم
علیرضا بدیع
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
عوض میکنم خویش را
با کبوتر
نه!
با فضلههای کبوتر
کزان میتوان خاک را بارور کرد و
سبزینهای را فزونتر.
بسی دور رفتم، بسی دیر کردم
من آن بذر بیحاصلم کاین جهان را
نه تغییر دادم
نه تفسیر کردم.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی (۱۳۸۸). هزارهٔ دوم آهوی کوهی. چاپ پنجم. تهران: انتشارات سخن. صفحات ۳۹۰-۳۹۱.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
با کبوتر
نه!
با فضلههای کبوتر
کزان میتوان خاک را بارور کرد و
سبزینهای را فزونتر.
بسی دور رفتم، بسی دیر کردم
من آن بذر بیحاصلم کاین جهان را
نه تغییر دادم
نه تفسیر کردم.
#محمدرضا_شفیعی_کدکنی (۱۳۸۸). هزارهٔ دوم آهوی کوهی. چاپ پنجم. تهران: انتشارات سخن. صفحات ۳۹۰-۳۹۱.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
حافظ اخلاق درس نمیدهد ولی تفکرات فلسفی و نکتههای اخلاقی و اجتماعی در طی غزلیات او زیاد دیده میشود که ادارک نافذ و غور وی را در سرائر زندگی نشان میدهد و مهم این است که در اخلاق قیافۀ واعظ یا معلم اخلاق به خود نمیگیرد، رفیق مُجرّب و خیرخواه شخص میشود به تخفیف آلام ما میکوشد. پرستار رئوف و کریمی است که با دست مهربان جراحت ما را میشوید و بر آن مرهم میگذارد و بیحسّی موضعی و موقّتی فراهم و میکوشد که ما کمتر رنج ببریم؛ زیرا به نظر او اکنون که در این خاکدان، رنج غیر قابل اجتناب و اصلِِ زندگانی بر ناملایمات گذاشته شده است، پس هرچه کمتر رنج ببریم و موقتاً هم شده آرام بگیریم و به شکل حادّی آنرا احساس نکنیم، بهتر است:
بنوش بادۀ صافی به نالۀ دف و چنگ
که بستهاند بر ابریشمِ طرب دل شاد
نقد عمرت ببرد غصّۀ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصّۀ مشکل باشی
چه اگر این کار را نکنیم عمق پرتگاه حرمان را بهتر میبینیم. پرتگاهی که سرکشی آرزوها آنرا عمیقتر و هراسانگیزتر کرده است:
گُل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم از غم حرمان و امل در جوشیم
پس باید به داروی آسایشبخش غفلت دست زد! به آنچه داریم بیندیشیم، با تلقین خود را راضی کنیم و خیلی در آنچه نداریم فکر نکنیم:
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
می میخوری و طرّۀ دلدار میکشی
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی میِ لعل و بتی چو ماهت بس.
سرِّ سعادت، رضایت نفس و آرامش خاطر است و این حاصل نمیشود مگر اینکه انسان به آنچه دارد و به امکانات خویش توجّه داشته باشد و به این فکر کند که هزارها انسان دیگر بر این سطح خاکدان فاقد داشتههای وی هستند. اگر کسانی از حیثی بیش از ما وسائل زندگانی دارند از جهت دیگر در تلاش و زحمتند:
سلطان و فکر لشکر سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کُنجِ قلندری
وصال دوست گرت دست میدهد یکدم
برو که هرچه مرادست در جهان داری
وانگهی مگر ما که از ظلمات بیکران نیستی برای یک لحظه بیرون آمدهایم، چقدر در دنیا خواهیم ماند؟ مگر اقیانوس خاموش و تاریک عدم ما را از شش سو احاطه نکرده است؟ این فرصت ناچیز و قابل تمسخر چرا صرف ِحسرت شود؟ چرا بیهوده به پرتگاه محرومیت نگاه کنیم تا دچار دوار سر شویم؟
غم دنیای دنی چند خوری؟ باده بخور
حیف باشد دلِ دانا که مشوّس باشد.
هنگامی که حافظ در این میدان قدم مینهد خیام زنده میشود ولی نه خیامی که از بیدماغی یک رباعی همومانگیز گفته شما را رها کند؛ نه، خیامی صریحتر و روشنتر که از بیان دریغ نداشته و میخواهد شما را آرام و متقاعد سازد.
چون می از خم به سبو رفت و گُل افکند نقاب
فرصت عیش نگهدار و بزن جامی چند.
منبع:
نقشی از حافظ/ علی دشتی زیر نظر دکتر مهدی ماحوزی . ـ تهران: اساطیر، 1364 / ص: 150 ـ 147
https://www.tgoop.com/Naglemaani
بنوش بادۀ صافی به نالۀ دف و چنگ
که بستهاند بر ابریشمِ طرب دل شاد
نقد عمرت ببرد غصّۀ دنیا به گزاف
گر شب و روز در این قصّۀ مشکل باشی
چه اگر این کار را نکنیم عمق پرتگاه حرمان را بهتر میبینیم. پرتگاهی که سرکشی آرزوها آنرا عمیقتر و هراسانگیزتر کرده است:
گُل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی
لاجرم از غم حرمان و امل در جوشیم
پس باید به داروی آسایشبخش غفلت دست زد! به آنچه داریم بیندیشیم، با تلقین خود را راضی کنیم و خیلی در آنچه نداریم فکر نکنیم:
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
می میخوری و طرّۀ دلدار میکشی
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
صراحی میِ لعل و بتی چو ماهت بس.
سرِّ سعادت، رضایت نفس و آرامش خاطر است و این حاصل نمیشود مگر اینکه انسان به آنچه دارد و به امکانات خویش توجّه داشته باشد و به این فکر کند که هزارها انسان دیگر بر این سطح خاکدان فاقد داشتههای وی هستند. اگر کسانی از حیثی بیش از ما وسائل زندگانی دارند از جهت دیگر در تلاش و زحمتند:
سلطان و فکر لشکر سودای تاج و گنج
درویش و امن خاطر و کُنجِ قلندری
وصال دوست گرت دست میدهد یکدم
برو که هرچه مرادست در جهان داری
وانگهی مگر ما که از ظلمات بیکران نیستی برای یک لحظه بیرون آمدهایم، چقدر در دنیا خواهیم ماند؟ مگر اقیانوس خاموش و تاریک عدم ما را از شش سو احاطه نکرده است؟ این فرصت ناچیز و قابل تمسخر چرا صرف ِحسرت شود؟ چرا بیهوده به پرتگاه محرومیت نگاه کنیم تا دچار دوار سر شویم؟
غم دنیای دنی چند خوری؟ باده بخور
حیف باشد دلِ دانا که مشوّس باشد.
هنگامی که حافظ در این میدان قدم مینهد خیام زنده میشود ولی نه خیامی که از بیدماغی یک رباعی همومانگیز گفته شما را رها کند؛ نه، خیامی صریحتر و روشنتر که از بیان دریغ نداشته و میخواهد شما را آرام و متقاعد سازد.
چون می از خم به سبو رفت و گُل افکند نقاب
فرصت عیش نگهدار و بزن جامی چند.
منبع:
نقشی از حافظ/ علی دشتی زیر نظر دکتر مهدی ماحوزی . ـ تهران: اساطیر، 1364 / ص: 150 ـ 147
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.