امروز یکم آبان ماه، روز بزرگداشت ابوالفضل بیهقی و نثر پارسی است. ابوالفضل بیهقی دبیر دیوان رسائل غزنویان بود. دیوان رسائل یا رسالت یکی از تشکیلات مهم در عصر غزنویان بوده و مکاتبات دولتی در آنجا انجام میشده است. رئیس دیوان رسالت را صاحب دیوان رسالت مینامیدند.
از مشهورترین کسانی که در دوران غزنویان ریاست دیوان رسالت را بر عهده داشت، بونصر مشکان بود. او در زمان محمود به ریاست دیوان رسالت منصوب شد و تا زمان مرگش یعنی سال۴۳۱ متصدی این شغل بود.
ابوالفضل بیهقی شاگرد بونصر مشکان بود و چندین سال زیر نظر بونصر در دیوان رسائل کار میکرد. پس از مرگ بونصر تصدی دیوان رسالت به بوسهل زوزنی سپرده شد و بیهقی زیر نظر بوسهل و به عنوان خلیفه و جانشین بوسهل به کارش ادامه داد.
بونصر پیش از مرگ در مجلسی به سلطان مسعود در باب بیهقی سفارش میکند و میگوید من پیر شدم و کار به آخر آمده است اگر گذشته شوم بوالفضل را نگاه باید داشت.
سلطان مسعود هنگام انتخاب جانشینِ بونصر میگوید که اگر ابوالفضل سخت جوان نبودی ریاست دیوان رسالت را به او میدادم.
آنگونه که ابولفضل بیهقی مینویسد بر خلاف بونصر مشکان، بوسهل زوزنی بسیار بد اخلاق و نسبت به کار دیوانِ مکاتبات سخت بیگانه و بیتجربه بوده است. بیهقی وقتی خُلق و خوی بوسهل را میبیند از ترس درگیری با او و گرفتار شدن، استعفای خود را مینویسد و تقدیم سلطان مسعود میکند و از او میخواهد او را در جایی دیگر به کار گیرد.
سلطان مسعود با درخواست او مخالفت میکندو بر پشت استعفانامهی او مینویسد: اگر بو نصر نیست تا از تو حمایت کند من هستم. ناامید نباش. سپس در مجلسی به بوسهل میگوید ابوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم و معتمد ماست او را نیکو دار که اگر شکایتی کند همداستان نباشیم.
پس از این سفارش بوسهل، ابوالفضل را عزیز میدارد اما پس از مرگ مسعود دوباره اختلافات آغاز میشود. بیهقی اقرار میکند که در مواردی هم مقصر بوده است. این اختلافات منجر به زندانی شدن بیهقی میشود. در زمان حکومت امیر عبدالرشید، بیهقی به ریاست دیوان رسائل منصوب میشود.
در تاریخ بیهقی چند نامه از بونصر مشکان باقی مانده است و این نشان میدهد که نثر بیهقی متاثر از نثر استادش بونصر مشکان است. کوتاهی جملات و ایجاز، تصویرپردازی و توصیف جزئیات، استفاده از عبارات کنایی رایج در زبان عامه در زبانی فاخر و تمثیلات دلربا از مهمترین ویژگیهای نثر بیهقی است.
به نظر میرسد که بیهقی از همان سالهای کار در دیوان رسالت درصدد نوشتن تاریخ غزنویان بوده است و از روی مکاتبات رونوشتی برای خود برمیداشته و وقایع را روزانه یادداشت میکرده است. اما آنگونه که خود میگوید یادداشتها و اسناد او را به عمد نابود میکنند و یکی از ناراحتیهایش در هنگام تحریر تاریخ همین از بین رفتن یادداشتهایش است:
و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
از مشهورترین کسانی که در دوران غزنویان ریاست دیوان رسالت را بر عهده داشت، بونصر مشکان بود. او در زمان محمود به ریاست دیوان رسالت منصوب شد و تا زمان مرگش یعنی سال۴۳۱ متصدی این شغل بود.
ابوالفضل بیهقی شاگرد بونصر مشکان بود و چندین سال زیر نظر بونصر در دیوان رسائل کار میکرد. پس از مرگ بونصر تصدی دیوان رسالت به بوسهل زوزنی سپرده شد و بیهقی زیر نظر بوسهل و به عنوان خلیفه و جانشین بوسهل به کارش ادامه داد.
بونصر پیش از مرگ در مجلسی به سلطان مسعود در باب بیهقی سفارش میکند و میگوید من پیر شدم و کار به آخر آمده است اگر گذشته شوم بوالفضل را نگاه باید داشت.
سلطان مسعود هنگام انتخاب جانشینِ بونصر میگوید که اگر ابوالفضل سخت جوان نبودی ریاست دیوان رسالت را به او میدادم.
آنگونه که ابولفضل بیهقی مینویسد بر خلاف بونصر مشکان، بوسهل زوزنی بسیار بد اخلاق و نسبت به کار دیوانِ مکاتبات سخت بیگانه و بیتجربه بوده است. بیهقی وقتی خُلق و خوی بوسهل را میبیند از ترس درگیری با او و گرفتار شدن، استعفای خود را مینویسد و تقدیم سلطان مسعود میکند و از او میخواهد او را در جایی دیگر به کار گیرد.
سلطان مسعود با درخواست او مخالفت میکندو بر پشت استعفانامهی او مینویسد: اگر بو نصر نیست تا از تو حمایت کند من هستم. ناامید نباش. سپس در مجلسی به بوسهل میگوید ابوالفضل شاگرد تو نیست او دبیر پدرم و معتمد ماست او را نیکو دار که اگر شکایتی کند همداستان نباشیم.
پس از این سفارش بوسهل، ابوالفضل را عزیز میدارد اما پس از مرگ مسعود دوباره اختلافات آغاز میشود. بیهقی اقرار میکند که در مواردی هم مقصر بوده است. این اختلافات منجر به زندانی شدن بیهقی میشود. در زمان حکومت امیر عبدالرشید، بیهقی به ریاست دیوان رسائل منصوب میشود.
در تاریخ بیهقی چند نامه از بونصر مشکان باقی مانده است و این نشان میدهد که نثر بیهقی متاثر از نثر استادش بونصر مشکان است. کوتاهی جملات و ایجاز، تصویرپردازی و توصیف جزئیات، استفاده از عبارات کنایی رایج در زبان عامه در زبانی فاخر و تمثیلات دلربا از مهمترین ویژگیهای نثر بیهقی است.
به نظر میرسد که بیهقی از همان سالهای کار در دیوان رسالت درصدد نوشتن تاریخ غزنویان بوده است و از روی مکاتبات رونوشتی برای خود برمیداشته و وقایع را روزانه یادداشت میکرده است. اما آنگونه که خود میگوید یادداشتها و اسناد او را به عمد نابود میکنند و یکی از ناراحتیهایش در هنگام تحریر تاریخ همین از بین رفتن یادداشتهایش است:
و اگر کاغذها و نسختهای من همه بقصد ناچیز نکرده بودندی، این تاریخ از لونی دیگر آمدی.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
این قدر کز تو دلی چند شود شاد بس است
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
صائب
یک انسان سالم و معتدل میکوشد که مایهی رنج دیگری نشود و از رساندن آزار به دیگران پرهیز کند و رستگاری جاوید را در نیکی به دیگران و کمآزاری میداند. اما اینکه این رفتار او تا چه میزان بتواند در دیگران نسبت به او ایجاد رضایت کند مسئلهای دیگر است.
شما هرچند هم انسان خوب و کمآزاری باشید باز هم در نظر عدهای انسان خوبی نیستید. ممکن است رفتار نیک شما حس حسادت را در در وجود عدهای برانگیزد و شما را به ریاکاری و خودنمایی متهم کنند.
انسان بداندیش نگاهش تنها دنبال عیب است و اگر در وجود شما صد هنر و یک عیب باشد، تنها همان عیب را میبیند و به دیگران نشان میدهد و یا حتی ممکن است دست به تخریب شخصیت شما بزند و هنرهایتان را تخطئه کند. عدهای ممکن است عقیده و باور شما را نپسندند و شما را متهم به بدکیشی و کوتهفکری یا جمود و تعصّب کنند.
بنابراین تلاش بیهودهای است اگر بکوشیم همگان را راضی نگه داریم. زیرا این کار باعث میشود که ما آنگونه زندگی کنیم که دیگران میپسندند، نه آنگونه که خود میخواهیم و اگر بخواهیم این گونه باشیم باید از تمام آمال و آرزوهای خود چشم بپوشیم و ذهن و ضمیر خود را تسلیم دیگران کنیم و در حقیقت خودکشی فکری و شخصیتی کنیم.
زندگی بر مراد همه مُحال و غیر ممکن است، اما زندگی بر مبنای میل و آرزویهای سالم و معتدل خودمان چنانکه آسیبی به کسی نرسانیم و حق کسی را ضایع و به حریم کسی تجاوز نکنیم شدنی است. همین که عدهای در کنار ما احساس آرامش کنند و وجود ما مایهی تسکین عدهای باشد کافی است.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
زندگانی به مراد همه کس نتوان کرد
صائب
یک انسان سالم و معتدل میکوشد که مایهی رنج دیگری نشود و از رساندن آزار به دیگران پرهیز کند و رستگاری جاوید را در نیکی به دیگران و کمآزاری میداند. اما اینکه این رفتار او تا چه میزان بتواند در دیگران نسبت به او ایجاد رضایت کند مسئلهای دیگر است.
شما هرچند هم انسان خوب و کمآزاری باشید باز هم در نظر عدهای انسان خوبی نیستید. ممکن است رفتار نیک شما حس حسادت را در در وجود عدهای برانگیزد و شما را به ریاکاری و خودنمایی متهم کنند.
انسان بداندیش نگاهش تنها دنبال عیب است و اگر در وجود شما صد هنر و یک عیب باشد، تنها همان عیب را میبیند و به دیگران نشان میدهد و یا حتی ممکن است دست به تخریب شخصیت شما بزند و هنرهایتان را تخطئه کند. عدهای ممکن است عقیده و باور شما را نپسندند و شما را متهم به بدکیشی و کوتهفکری یا جمود و تعصّب کنند.
بنابراین تلاش بیهودهای است اگر بکوشیم همگان را راضی نگه داریم. زیرا این کار باعث میشود که ما آنگونه زندگی کنیم که دیگران میپسندند، نه آنگونه که خود میخواهیم و اگر بخواهیم این گونه باشیم باید از تمام آمال و آرزوهای خود چشم بپوشیم و ذهن و ضمیر خود را تسلیم دیگران کنیم و در حقیقت خودکشی فکری و شخصیتی کنیم.
زندگی بر مراد همه مُحال و غیر ممکن است، اما زندگی بر مبنای میل و آرزویهای سالم و معتدل خودمان چنانکه آسیبی به کسی نرسانیم و حق کسی را ضایع و به حریم کسی تجاوز نکنیم شدنی است. همین که عدهای در کنار ما احساس آرامش کنند و وجود ما مایهی تسکین عدهای باشد کافی است.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
احتیاط شرط عقل است و اعتماد بیبنیاد به دیگران از حزم و دوراندیشی دور است. اما اینها نباید موجب بدبینی افراطی به دیگران گردد. همانگونه که خوشبینی و اعتماد به همه سادهلوحانه به نظر میرسد بدبینی بسیار نیز عاقلانه نیست.
انسان فرزانه همانگونه که میکوشد در سختیها پناهگاه دیگران باشد، از بدکاری دیگران نیز غافل نمیماند. وفادار است اما از بیوفایی و غدر دیگران نیز آگاه است. راستگویی را پیش میگیرد اما میداند که آدمها ممکن است برای اندکمایه چیزی دروغ بگویند و سوگندها بخورند.
اهل انتقام و کینهجوئی نیست، اما نمیگذارد کسی عزّت نفس او را پایمال و شخصیتش را خرد کند. خلق را دشمن خود نمیداند و با آنها دوستانه رفتار میکند اما در هر ارتباطی جوانب احتیاط را چنان رعایت میکند که گوئی با دشمنی مواجه است.
وجه تمایز یک انسان خردمند با دیگران این است که بدی دیگران را با بدی جواب نمیدهد اما سکوت هم نمیکند بلکه به روشی با بدی مواجه میشود که آسیبی به خود و دیگران وارد نشود و به قول معروف طلب خویش را بده نکند.
انسان خردمند با دیگران مشورت میکند اما احساسی نمیشود و تحریکات دیگران او را مرتکب فعلی احساسی و نابخردانه نمیکند.(ا.ن)
بترس از بدِ خلق خاقانیا
ولیکن ز بد ده امان خلق را
وفا طبع گردان و ایمن مباش
ز غدری که طبع است آن خلق را
دروغی مران بر زبان و مدان
که صدقی بود بر زبان خلق را
بد خلق هرچت فزونتر رسد
نکوئی فزونتر رسان خلق را
همه دوستی ورز با خلق لیک
به دل دشمن خویش دان خلق را
#خاقانی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
انسان فرزانه همانگونه که میکوشد در سختیها پناهگاه دیگران باشد، از بدکاری دیگران نیز غافل نمیماند. وفادار است اما از بیوفایی و غدر دیگران نیز آگاه است. راستگویی را پیش میگیرد اما میداند که آدمها ممکن است برای اندکمایه چیزی دروغ بگویند و سوگندها بخورند.
اهل انتقام و کینهجوئی نیست، اما نمیگذارد کسی عزّت نفس او را پایمال و شخصیتش را خرد کند. خلق را دشمن خود نمیداند و با آنها دوستانه رفتار میکند اما در هر ارتباطی جوانب احتیاط را چنان رعایت میکند که گوئی با دشمنی مواجه است.
وجه تمایز یک انسان خردمند با دیگران این است که بدی دیگران را با بدی جواب نمیدهد اما سکوت هم نمیکند بلکه به روشی با بدی مواجه میشود که آسیبی به خود و دیگران وارد نشود و به قول معروف طلب خویش را بده نکند.
انسان خردمند با دیگران مشورت میکند اما احساسی نمیشود و تحریکات دیگران او را مرتکب فعلی احساسی و نابخردانه نمیکند.(ا.ن)
بترس از بدِ خلق خاقانیا
ولیکن ز بد ده امان خلق را
وفا طبع گردان و ایمن مباش
ز غدری که طبع است آن خلق را
دروغی مران بر زبان و مدان
که صدقی بود بر زبان خلق را
بد خلق هرچت فزونتر رسد
نکوئی فزونتر رسان خلق را
همه دوستی ورز با خلق لیک
به دل دشمن خویش دان خلق را
#خاقانی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
دکتر حمیدی شیرازی در جوانی، عاشق دختری میشود عشقی که قرار بود ابدی گردد. اماشاعر که در تهران مشغول کار بوده به دلیل مشغلهها مدتی از معشوقهی خود بیخبر میماند و وقتی به شیراز بر میگردد ناگهان معشوقهاش را در خیابان در کنار رقیب عشقیاش میبیند در حالی که باردار است. شعر زیر حاصل این اتفاق است:
دیدمش آخر به کوری چشم من آبستن من
کوری چشم مرا آبستن از اهریمن من
بچه دیوی خود همین فردا بر آرد شیون من
سرگذارد خواب را بر دامن سیمین تن من
هر دم از دیدار او تابنده گردد آذر من
وای بر من ، وای بر من!
راستیرا وای برمن اینهمان سیمینبَراستم؟
اینهمان زیبنده ماهستاینهمان افسونگراستم
اینهمان گل، این همان می، این همان سیسَنبَر استم
این همان برگ گل استم، این همان مشک تر استم
این همان شوخ است کاتش ریخت بر بام و در من
وای بر من ، وای بر من!
آتشم برجانزدی،بر جان زدی، جانت نبخشم
پیش یزدان گریم و در پیش یزدانت نبخشم
سوختی جان و تنم زینگونه آسانت نبخشم
گر ببخشم هر گناهی را ، گناهانت نبخشم
داوریها را چه خواهی گفت پیش داور من
وای بر من ، وای بر من!
گفتمت دیگر نبینم باز دیدم ، باز دیدم
در دو چشم دلفریبت عشق دیدم ، ناز دیدم
قامت طناز دیدم ، گونه ی غماز دیدم
برگ گل دیدم، میان برگ گل شیراز دیدم
دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آنجا بر من
وای بر من ، وای بر من!
دیدم آن دشت سیه، شام سیه، شاخ کهن را
جاده را و گله را ، چوپان مست نای زن را
سروها را ، بیدها را، مرغکان خوش سخن را
آن پرستوهای شورانگیز را ، آن نارون را
وآنهمه پیمان که روزی سخت آمد باور من
وای برمن ، وای برمن!
خواستم پیش آیم و لعل گهر بارت ببوسم
نرگس مستت ببوسم، چشم بیمارت ببوسم
طره ی پیچنده و جعد فسونکارت ببوسم
چون دگرباران که بوسیدم، دگربارت ببوسم
عشق من میخواند نوزَت یارخویش ویاور من
وای برمن ، وای بر من!
دل تپیدن کرد و جان پر زد که در پایت در افتد
بال بگشاید ز تیر چشم شهلایت در افتد
دام را در طره ی زلف سمن سایت در افتد
در میان آتش از رخسار زیبایت در افتد
عقل آوا زد که ای نادان! چه میسوزی پرِ من
وای بر من ، وای بر من!
او دگر یار تو نی ، یار تو نی ، با دیگران شد
شمع بزم ناکسان، خصم تن دانشوران شد
مست شد ، دیوانه شد، همخوابهٔ افسونگران شد
گوهرش والا نبود از گوهریها دلگِران شد
در کف دیوان ِ مست افتاد آخر گوهر من
وای بر من ، وای بر من!
خسته من، رنجور من! بیمار من! بی بال و پر من!
تا سحر بیدار من، همدرد مرغان سحر من!
پر شکسته من ، بلاکش من ، به شیدائی سمر من!
سوخته من، کوفته من، کشته من، اختر شمُر من!
دشمنیها کرد با من طالع من، اختر من!
وای بر من ، وای بر من!
شکر لِله، چشم من روشن، ز دیوان بار داری!
بار داری ، گوهر و گل داری و گلزار داری!
باده داری، عشق داری، دلبر عیار داری!
ماه داری، سرو داری، سرو خوشرفتار داری!
پیش من زینسان میا، زیرا که سوزی ز اخگر من
وای بر من ، وای برمن!
ای درخت بارور! بار آوری، بار تو نازم
قامت سرو تو و رخسار خونبار تو نازم
چشم عیار تو و ، عهد تو و ، کار تو نازم
وینهمه بیشرمیِ رخسار و دیدار تو نازم
اینچنین گردن مکش! شرمنده بگذر از بر ِ من
وای بر من ، وای بر من!
یاد باد آنشب که نام از دختر آینده گفتی
سر به سوی آسمانها کردی و با خنده گفتی
گر بیادت هست! نام کوکبی تابنده گفتی
خود ثریا گفتی و خوش گفتی و زیبنده گفتی
نام این دختر ثریا کن به یاد دختر من
وای بر من ، وای بر من!
بوسه زن بر چهر او، سنگ جفا بر لانه ی دل
شانه کن بر زلف او، آتشفشان کاشانه ی دل
ناز او کش، تا کشد آتش سر از ویرانه ی دل
مهد او جنبان، که جنبانی بنای خانه ی دل
گاهش از شادی بلرزان تا بلرزد پیکر من
وای بر من ، وای بر من!
ای بد آئین! خانه ی عشق تو ویران تو گردد
کودک آینده ی تو ، دشمن جان تو گردد
کشت پیمانِ تو ام ، خصم تو پیمان تو گردد
هر شب از اشک تو، گوهر ریز، دامان تو گردد
تا گهر ریزد به رنج و درد تو چشم تر ِ من
وای برمن ، وای بر من!
زین سفر گر باز گردم ، دست دلداری بگیرم
کوری چشم تو را ، شادی کنان یاری بگیرم
دختر شیرین لب و زیبنده رخساری بگیرم
ماهرویی گیرم و شوخ فسونکاری بگیرم
تا بگویی بار دیگر، خاک عالم، بر سرِ من
وای بر من ، وای بر من!
دكتر مهدی حمیدی شيرازی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
دیدمش آخر به کوری چشم من آبستن من
کوری چشم مرا آبستن از اهریمن من
بچه دیوی خود همین فردا بر آرد شیون من
سرگذارد خواب را بر دامن سیمین تن من
هر دم از دیدار او تابنده گردد آذر من
وای بر من ، وای بر من!
راستیرا وای برمن اینهمان سیمینبَراستم؟
اینهمان زیبنده ماهستاینهمان افسونگراستم
اینهمان گل، این همان می، این همان سیسَنبَر استم
این همان برگ گل استم، این همان مشک تر استم
این همان شوخ است کاتش ریخت بر بام و در من
وای بر من ، وای بر من!
آتشم برجانزدی،بر جان زدی، جانت نبخشم
پیش یزدان گریم و در پیش یزدانت نبخشم
سوختی جان و تنم زینگونه آسانت نبخشم
گر ببخشم هر گناهی را ، گناهانت نبخشم
داوریها را چه خواهی گفت پیش داور من
وای بر من ، وای بر من!
گفتمت دیگر نبینم باز دیدم ، باز دیدم
در دو چشم دلفریبت عشق دیدم ، ناز دیدم
قامت طناز دیدم ، گونه ی غماز دیدم
برگ گل دیدم، میان برگ گل شیراز دیدم
دیدم آن بیدی که هر روز آمدی آنجا بر من
وای بر من ، وای بر من!
دیدم آن دشت سیه، شام سیه، شاخ کهن را
جاده را و گله را ، چوپان مست نای زن را
سروها را ، بیدها را، مرغکان خوش سخن را
آن پرستوهای شورانگیز را ، آن نارون را
وآنهمه پیمان که روزی سخت آمد باور من
وای برمن ، وای برمن!
خواستم پیش آیم و لعل گهر بارت ببوسم
نرگس مستت ببوسم، چشم بیمارت ببوسم
طره ی پیچنده و جعد فسونکارت ببوسم
چون دگرباران که بوسیدم، دگربارت ببوسم
عشق من میخواند نوزَت یارخویش ویاور من
وای برمن ، وای بر من!
دل تپیدن کرد و جان پر زد که در پایت در افتد
بال بگشاید ز تیر چشم شهلایت در افتد
دام را در طره ی زلف سمن سایت در افتد
در میان آتش از رخسار زیبایت در افتد
عقل آوا زد که ای نادان! چه میسوزی پرِ من
وای بر من ، وای بر من!
او دگر یار تو نی ، یار تو نی ، با دیگران شد
شمع بزم ناکسان، خصم تن دانشوران شد
مست شد ، دیوانه شد، همخوابهٔ افسونگران شد
گوهرش والا نبود از گوهریها دلگِران شد
در کف دیوان ِ مست افتاد آخر گوهر من
وای بر من ، وای بر من!
خسته من، رنجور من! بیمار من! بی بال و پر من!
تا سحر بیدار من، همدرد مرغان سحر من!
پر شکسته من ، بلاکش من ، به شیدائی سمر من!
سوخته من، کوفته من، کشته من، اختر شمُر من!
دشمنیها کرد با من طالع من، اختر من!
وای بر من ، وای بر من!
شکر لِله، چشم من روشن، ز دیوان بار داری!
بار داری ، گوهر و گل داری و گلزار داری!
باده داری، عشق داری، دلبر عیار داری!
ماه داری، سرو داری، سرو خوشرفتار داری!
پیش من زینسان میا، زیرا که سوزی ز اخگر من
وای بر من ، وای برمن!
ای درخت بارور! بار آوری، بار تو نازم
قامت سرو تو و رخسار خونبار تو نازم
چشم عیار تو و ، عهد تو و ، کار تو نازم
وینهمه بیشرمیِ رخسار و دیدار تو نازم
اینچنین گردن مکش! شرمنده بگذر از بر ِ من
وای بر من ، وای بر من!
یاد باد آنشب که نام از دختر آینده گفتی
سر به سوی آسمانها کردی و با خنده گفتی
گر بیادت هست! نام کوکبی تابنده گفتی
خود ثریا گفتی و خوش گفتی و زیبنده گفتی
نام این دختر ثریا کن به یاد دختر من
وای بر من ، وای بر من!
بوسه زن بر چهر او، سنگ جفا بر لانه ی دل
شانه کن بر زلف او، آتشفشان کاشانه ی دل
ناز او کش، تا کشد آتش سر از ویرانه ی دل
مهد او جنبان، که جنبانی بنای خانه ی دل
گاهش از شادی بلرزان تا بلرزد پیکر من
وای بر من ، وای بر من!
ای بد آئین! خانه ی عشق تو ویران تو گردد
کودک آینده ی تو ، دشمن جان تو گردد
کشت پیمانِ تو ام ، خصم تو پیمان تو گردد
هر شب از اشک تو، گوهر ریز، دامان تو گردد
تا گهر ریزد به رنج و درد تو چشم تر ِ من
وای برمن ، وای بر من!
زین سفر گر باز گردم ، دست دلداری بگیرم
کوری چشم تو را ، شادی کنان یاری بگیرم
دختر شیرین لب و زیبنده رخساری بگیرم
ماهرویی گیرم و شوخ فسونکاری بگیرم
تا بگویی بار دیگر، خاک عالم، بر سرِ من
وای بر من ، وای بر من!
دكتر مهدی حمیدی شيرازی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
مالی که در جهان پی تقدیر و سرنوشت
سازند صرف جنگ که کاریست شوم و زشت
گر صرفِ علم و صنعت و اخلاق میشدی
مردم بُدی فرشته و گیتی شدی بهشت
#ادیب_الممالک
https://www.tgoop.com/Naglemaani
سازند صرف جنگ که کاریست شوم و زشت
گر صرفِ علم و صنعت و اخلاق میشدی
مردم بُدی فرشته و گیتی شدی بهشت
#ادیب_الممالک
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
هر که را مهر وطن در دل نباشد کافر است
معنی حبالوطن، فرمودهٔ پیغمبر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت شیر اجل در معبر است
چون بباید مُرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندۀ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
مُلک را لشکر نگه دارد ز قصد دشمنان
مُلک بی لشکر همانا قصر بی بام و در است
صلح اگر خواهی به ساز و برگ لشکر کوش از آنک
بیش ترسد دشمن از تیغی که بیشش جوهر است
#ملک_الشعرا_بهار
https://www.tgoop.com/Naglemaani
معنی حبالوطن، فرمودهٔ پیغمبر است
هست ایران مادر و تاریخ ایرانت پدر
جنبشی کن گرت ارثی زان پدر وین مادر است
سستی یک روزه را باشد اثر تا رستخیز
دخمهٔ دارا نشان فتنهٔ اسکندر است
مردن اندر شیرمردی بهتر از ننگ فرار
کآدمی را عاقبت شیر اجل در معبر است
چون بباید مُرد باری خیز و در میدان بمیر
مرگ در میدان به از مرگی که اندر بستر است
مردن از هر چیز در عالم بتر باشد ولی
بندۀ بیگانگان بودن ز مردن بدتر است
مُلک را لشکر نگه دارد ز قصد دشمنان
مُلک بی لشکر همانا قصر بی بام و در است
صلح اگر خواهی به ساز و برگ لشکر کوش از آنک
بیش ترسد دشمن از تیغی که بیشش جوهر است
#ملک_الشعرا_بهار
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
دنیای ضعیف کُش که از حق دور است
حق را به قوی میدهد و معذور است
بیهوده سخن ز حق و باطل چه کنی
رو زور به دست آر که حق با زور است.
#فرخی_یزدی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
حق را به قوی میدهد و معذور است
بیهوده سخن ز حق و باطل چه کنی
رو زور به دست آر که حق با زور است.
#فرخی_یزدی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
یک چند به مرگ سختجانی کردیم
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
مردن مردن گذشت ما را عمری
مردیم و گمان که زندگانی کردیم.
#فرخی_یزدی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
رخساره به سیلی ارغوانی کردیم
مردن مردن گذشت ما را عمری
مردیم و گمان که زندگانی کردیم.
#فرخی_یزدی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
من نمیگویم زیان کن یا به فکر سود باش
ای ز فرصت بیخبر در هرچه هستی زود باش
بیدل از شاعران پارسیگوی هند است. اصالتاً مغول بوده و زبان مادری او پارسی نبوده است او پارسی را آموخته و به این زبان شعر سروده است. دیوان او از نظر حجم یکی از بزرگترین دیوانهای شعر پارسی است. شعر او در هند و پاکستان و افغانستان و تاجیکستان و دیگر قلمروهای زبان پارسی مورد توجه است و در این اقالیم از حافظ و سعدی مشهورتر و شعرش بیشتر مورد اقبال است.
چون زبان مادریاش پارسی نبوده شعرش از ناهنجاریهای نحوی و خطاهای دستوری خالی نیست. اما بخشی از دشواریهای شعر او حاصل استعارههای دور از ذهن و معماگونهاست واین ویژگیهای بیدل را شاعری دیرآشنا کردهاست.
فرصت یکی از کلمات کلیدی در شعر بیدل است. در نظر او فرصت زندگی بسیار کوتاه و فرجهای در میان دو عدم است. او فرصت آدمی را اندک میداند. او عمر آدمی را در مقیاس عمر گیتی و کیهان به اندازه چشم بر هم زدنی یا به اندازه شراری و برقی که از سنگی میجهد یا کاغذی که آتش میگیرد و شعلهور میشود و بلافاصله خاموش میشود میبیند و میداند.
به همین خاطر تمام ذرات هستی در نظر او دچار وحشت و حیرت هستند. در این جهان ثباتِ عیشی نیست. غنچه تا میشکفد پژمرده میشود. شبنم تا بر برگ گل مینشیند به بخار تبدیل می شود، برق تا میجهد به خاموشی میگراید. حباب تا به وجود میآید میترکد و سپیده صبح بساط خود را ناچیده باید رخت بربندد.
دنیا در نظر بیدل گلشن رنگ و نیرنگ است و همه چیز مدام در حال دگرگونی و تغییر. از نظر او تمام ذرات هستی پا در رکابِ رفتن دارند و لحظهی ایجاد آنها آغاز رفتنشان است. فرصت هستی اینقدر کم است که نمیشود نام فرصت بر آن نهاد و ما هم متهم به داشتن فرصت هستیم.
در نظر او فرصت زندگی به اندازه چکیدن اشک از روی مژه است:
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است
او آغاز نگاه و انجام تماشا را یک آن و یک نفس میداند و میگوید به ازای این یک نفس ، رنج دنیا و فکر آخرت بر دوش ما گذاشته شده است.
او دنیا را پیمانهی ِخالیِ پر از هیچ میداند که گروهی را مست خود و گروهی را مخمور خود نموده است. او هدف آفرینش را آزار میداند:
مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود.
او در این فرصت کم از ما میخواهد که در قید و بند عادات و رسوم نمانیم چرا که زندگی در حصارِ قید و بندهای عادتی، عین مردن است. او مانند راهبان بودایی راز جاودانگی را گذشت از هستی و عدم و رسیدن به عالم فطرت و ذات مطلق و نیروانا میداند. او مانند یک یوگی ما را به حبس نفس و ضبط حواس و تفکر و مراقبه و تمرکز روی نیروی معنوی فرا میخواند تا بتوانیم به فنای کامل در ذات مطلق برسیم و جاودانه شویم.
از نظر بیدل تنها وجود حقیقی، وجود خدا است و هستی با تمام نمودها و جلوههایش، وجودنمایی بیش نیست و رمز جاودانگی در رسیدن به این حقیقت واحد و وجود واقعی است.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
ای ز فرصت بیخبر در هرچه هستی زود باش
بیدل از شاعران پارسیگوی هند است. اصالتاً مغول بوده و زبان مادری او پارسی نبوده است او پارسی را آموخته و به این زبان شعر سروده است. دیوان او از نظر حجم یکی از بزرگترین دیوانهای شعر پارسی است. شعر او در هند و پاکستان و افغانستان و تاجیکستان و دیگر قلمروهای زبان پارسی مورد توجه است و در این اقالیم از حافظ و سعدی مشهورتر و شعرش بیشتر مورد اقبال است.
چون زبان مادریاش پارسی نبوده شعرش از ناهنجاریهای نحوی و خطاهای دستوری خالی نیست. اما بخشی از دشواریهای شعر او حاصل استعارههای دور از ذهن و معماگونهاست واین ویژگیهای بیدل را شاعری دیرآشنا کردهاست.
فرصت یکی از کلمات کلیدی در شعر بیدل است. در نظر او فرصت زندگی بسیار کوتاه و فرجهای در میان دو عدم است. او فرصت آدمی را اندک میداند. او عمر آدمی را در مقیاس عمر گیتی و کیهان به اندازه چشم بر هم زدنی یا به اندازه شراری و برقی که از سنگی میجهد یا کاغذی که آتش میگیرد و شعلهور میشود و بلافاصله خاموش میشود میبیند و میداند.
به همین خاطر تمام ذرات هستی در نظر او دچار وحشت و حیرت هستند. در این جهان ثباتِ عیشی نیست. غنچه تا میشکفد پژمرده میشود. شبنم تا بر برگ گل مینشیند به بخار تبدیل می شود، برق تا میجهد به خاموشی میگراید. حباب تا به وجود میآید میترکد و سپیده صبح بساط خود را ناچیده باید رخت بربندد.
دنیا در نظر بیدل گلشن رنگ و نیرنگ است و همه چیز مدام در حال دگرگونی و تغییر. از نظر او تمام ذرات هستی پا در رکابِ رفتن دارند و لحظهی ایجاد آنها آغاز رفتنشان است. فرصت هستی اینقدر کم است که نمیشود نام فرصت بر آن نهاد و ما هم متهم به داشتن فرصت هستیم.
در نظر او فرصت زندگی به اندازه چکیدن اشک از روی مژه است:
اشک یک لحظه به مژگان بار است
فرصت عمر همین مقدار است
او آغاز نگاه و انجام تماشا را یک آن و یک نفس میداند و میگوید به ازای این یک نفس ، رنج دنیا و فکر آخرت بر دوش ما گذاشته شده است.
او دنیا را پیمانهی ِخالیِ پر از هیچ میداند که گروهی را مست خود و گروهی را مخمور خود نموده است. او هدف آفرینش را آزار میداند:
مطلبی گر بود از هستی همین آزار بود
ورنه در کنج عدم آسودگی بسیار بود.
او در این فرصت کم از ما میخواهد که در قید و بند عادات و رسوم نمانیم چرا که زندگی در حصارِ قید و بندهای عادتی، عین مردن است. او مانند راهبان بودایی راز جاودانگی را گذشت از هستی و عدم و رسیدن به عالم فطرت و ذات مطلق و نیروانا میداند. او مانند یک یوگی ما را به حبس نفس و ضبط حواس و تفکر و مراقبه و تمرکز روی نیروی معنوی فرا میخواند تا بتوانیم به فنای کامل در ذات مطلق برسیم و جاودانه شویم.
از نظر بیدل تنها وجود حقیقی، وجود خدا است و هستی با تمام نمودها و جلوههایش، وجودنمایی بیش نیست و رمز جاودانگی در رسیدن به این حقیقت واحد و وجود واقعی است.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
یک روز منوچهر، بپرسید ز سالار
کاندر همه عالم چه بِه؟ ای سام نریمان
او داد جوابش که در این عالم فانی
گفتار حکیمان به و کردار کریمان.
#سنایی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
کاندر همه عالم چه بِه؟ ای سام نریمان
او داد جوابش که در این عالم فانی
گفتار حکیمان به و کردار کریمان.
#سنایی
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
مُحتَسِب
در قدیم حکومتها ماموری در بازارها و خیابانها میگذاشتند تا بر اجرای احکام شرعی در میادین و مکانهای عمومی نظارت داشته باشد به این مامور محتسب میگفتند. محتسِب علاوه بر نظارت بر اجرای احکام دین، بر مسائلی دیگری مانند درستی ترازو و مقادیر و اندازهها نیز نظارت میکرد تا کسی کمفروشی و گران فروشی نکند. همچنین مبارزه با اعمال نامشروع و منهیات و اجرای حدود شرعی هم از وظایف محتسب بوده است.
ویژگی بارز محتسبان در ادبیات فارسی ریاکاری و فساد آنها است. در دیوان حافظ محتسب نماد و سمبل ریاکاری است:
ای دل طریق رندی از محتسِب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
حافظ محتسب را مستِ ریا میداند و درباره او میگوید:
بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف
علاوه بر این محتسب بسیار نامرد و پست است و حرمت نمیشناسد. شراب را میخورد و جام را میشکند:
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظ به ریاکارترین حاکم زمان خود یعنی امیر مبارزالدین مظفری که شخصی خشک مقدّس و افراطی بوده است لقب محتسب میدهد. این مبارزالدین پس از به قدرت رسیدن در شیراز در اجرای احکام شرعی و حدود بسیار سختگیری میکند و میخانهها را تعطیل میکند ولی خودش از فاسدترین افراد زمانه است. درِ میخانه را بسته ولی درِ خانهی تزویر و ریا راگشوده است.
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهی تزویر و ریا بگشایند
در مثنوی مولانا نیز داستانی راجع به احوالات این محتسبان به این شرح آمده است: محتسبی درنیمههای شب فرد مستی را میبیند که در کنار دیواری خفته است. محتسب او را بیدار میکند و از او میپرسد چه خوردهای؟ مست میگوید از آنچه در این کوزه هست. محتسب میپرسد در سبو چه بود؟ مست میگوید: همان چیزی که من خوردهام.
محتسب از مست میخواهد که آه کند ولی مست هوهو میکند. محتسب خشمگین میشود و میگوید من میگویم آه کن تو هو هو میکنی؟ مست در جوابش میگوید: افراد غمگین و دردمند آه میکشند ولی من شادم و به این علت هوهو میکنم.
محتسب میگوید برخیز تا به زندان برویم. مست میگوید ای محتسب دست از من بردار از من چیزی عاید تو نمیشود اگر من قدرت رفتن داشتم به خانهی خودم میرفتم و گرفتار تو نمیشدم.
در اشعار دوران صفوی نیز اشاراتی به نحوهی برخورد محتسب با مردم وجود دارد و از این اشارات مشخص میشود که محتسب برای شناسایی افراد مست دهان آنها را بو میکرده است و به افرادی که با صدای بلند میخندیدهاند گیر میداده است و آنها را بررسی میکرده است تا اگر شراب نوشیدهاند آنها را حد بزند:
خندهی مستانه حدّ کیست در باغ جهان
محتسب اینجا دهان غنچه را بو میکند
سلیم تهرانی
خنده بدمستی است در ایّام ما هُشیار باش
محتسب بو میکند اینجا دهان بسته را
کلیم کاشانی
این دو بیت سلیم و کلیم سرودهی احمد شاملو شاعر معاصر را فرا یاد میآورد آنجا که گفته است:
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین!
اما از همهی اینها مهمتر قطعهی مست و هشیار پروین اعتصامی است که مناظرهای رندانه و پر نکته بین مست و محتسب را بهانهی نقد و طرح پارهای مسائل دقیق اخلاقی و فلسفی و اجتماعی میسازد:
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست این پیراهن است، افسار نیست!
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدهست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
✍ا.ن
https://www.tgoop.com/Naglemaani
در قدیم حکومتها ماموری در بازارها و خیابانها میگذاشتند تا بر اجرای احکام شرعی در میادین و مکانهای عمومی نظارت داشته باشد به این مامور محتسب میگفتند. محتسِب علاوه بر نظارت بر اجرای احکام دین، بر مسائلی دیگری مانند درستی ترازو و مقادیر و اندازهها نیز نظارت میکرد تا کسی کمفروشی و گران فروشی نکند. همچنین مبارزه با اعمال نامشروع و منهیات و اجرای حدود شرعی هم از وظایف محتسب بوده است.
ویژگی بارز محتسبان در ادبیات فارسی ریاکاری و فساد آنها است. در دیوان حافظ محتسب نماد و سمبل ریاکاری است:
ای دل طریق رندی از محتسِب بیاموز
مست است و در حق او کس این گمان ندارد
حافظ محتسب را مستِ ریا میداند و درباره او میگوید:
بی خبرند زاهدان نقش بخوان ولاتقل
مست ریاست محتسب باده بده ولاتخف
علاوه بر این محتسب بسیار نامرد و پست است و حرمت نمیشناسد. شراب را میخورد و جام را میشکند:
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
حافظ به ریاکارترین حاکم زمان خود یعنی امیر مبارزالدین مظفری که شخصی خشک مقدّس و افراطی بوده است لقب محتسب میدهد. این مبارزالدین پس از به قدرت رسیدن در شیراز در اجرای احکام شرعی و حدود بسیار سختگیری میکند و میخانهها را تعطیل میکند ولی خودش از فاسدترین افراد زمانه است. درِ میخانه را بسته ولی درِ خانهی تزویر و ریا راگشوده است.
در میخانه ببستند خدایا مپسند
که درِ خانهی تزویر و ریا بگشایند
در مثنوی مولانا نیز داستانی راجع به احوالات این محتسبان به این شرح آمده است: محتسبی درنیمههای شب فرد مستی را میبیند که در کنار دیواری خفته است. محتسب او را بیدار میکند و از او میپرسد چه خوردهای؟ مست میگوید از آنچه در این کوزه هست. محتسب میپرسد در سبو چه بود؟ مست میگوید: همان چیزی که من خوردهام.
محتسب از مست میخواهد که آه کند ولی مست هوهو میکند. محتسب خشمگین میشود و میگوید من میگویم آه کن تو هو هو میکنی؟ مست در جوابش میگوید: افراد غمگین و دردمند آه میکشند ولی من شادم و به این علت هوهو میکنم.
محتسب میگوید برخیز تا به زندان برویم. مست میگوید ای محتسب دست از من بردار از من چیزی عاید تو نمیشود اگر من قدرت رفتن داشتم به خانهی خودم میرفتم و گرفتار تو نمیشدم.
در اشعار دوران صفوی نیز اشاراتی به نحوهی برخورد محتسب با مردم وجود دارد و از این اشارات مشخص میشود که محتسب برای شناسایی افراد مست دهان آنها را بو میکرده است و به افرادی که با صدای بلند میخندیدهاند گیر میداده است و آنها را بررسی میکرده است تا اگر شراب نوشیدهاند آنها را حد بزند:
خندهی مستانه حدّ کیست در باغ جهان
محتسب اینجا دهان غنچه را بو میکند
سلیم تهرانی
خنده بدمستی است در ایّام ما هُشیار باش
محتسب بو میکند اینجا دهان بسته را
کلیم کاشانی
این دو بیت سلیم و کلیم سرودهی احمد شاملو شاعر معاصر را فرا یاد میآورد آنجا که گفته است:
دهانت را میبویند
مبادا که گفته باشی دوستت میدارم
دلت را میبویند
روزگارِ غریبیست، نازنین!
اما از همهی اینها مهمتر قطعهی مست و هشیار پروین اعتصامی است که مناظرهای رندانه و پر نکته بین مست و محتسب را بهانهی نقد و طرح پارهای مسائل دقیق اخلاقی و فلسفی و اجتماعی میسازد:
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت: ای دوست این پیراهن است، افسار نیست!
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمهشب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست؟
گفت: تا داروغه را گوییم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامهات بیرون کنم
گفت: پوسیدهست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بیکلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهودهگو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست
✍ا.ن
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
چراغِ روشن
ایرج گرگین – قصیده دماوندیه ملک الشعرای بهار
دماوندیه:
دماوندیه عنوان شعری است از ملکالشعراءبهار که در سال ۱۳۰۱ ه.شمسی سروده شده است. این شعر توصیف دماوند است. کوهی که به مثابه گنبد جهان است و برای اینکه بشر روی او را نبیندچهره خود رابا ابر و مِه پوشانده است و برای اینکه از مصاحبت نادانان نجات یابد سر به آسمان ساییده و مصاحب خورشید و مشتری شده است.
دماوند مشت درشت و سنگین زمین است که پس از عمری تحمل ستم بر دهان آسمان کوفته شده است یا قلب فسرده و منجمدی است که از درد ورم کرده است.
شاعر از کوه میخواهد که آتش خشم خود را پنهان نکند و منفجر شود و خشم خود را بیرون ریزد. اما آسمان به کوه اجازه جنبش و خروش نمیدهد و دهان او را بسته است. اما شاعر به مدد کوه برمیخیزد و با آتش خشم خود دهانبند کوه را میسوزد تا کوه آزاد شود و برخروشد و گدازههای خود را بر شهر تهران( ری) فرو ریزد تا پلیدان را با خباثتشان بشوید و بنای ظلم را از بیخ و بن برکند و و داد دلِ خردمندان را از ستمکاران و جانیان بگیرد.
دماوند در این شعر نماد انسانهایی است که پای در بند استبداد حاکم دارند و جور و استبداد بر دهان آنان قفل آهنین زده است و آسمان در این شعر نماد نظام سلطه و انسانهایی است که خود را برتر از دیگران میدانند و آزادی دیگران را سلب میکنند.
شاعر در این شعر از آزادیخواهان و روشنفکران جامعه میخواهد که سکوت را بشکنند و در برابر نظام سلطه بایستند تا سیل خروشان خلق نیز به پیروی از آنان بر ظلم و استبداد بتازد.
شاعر نماد روشنفکرانی است که باید دهانبند خلق را بگشایند و با آگاه کردن مردم آنان را به احقاق خود برانگیزند.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
دماوندیه عنوان شعری است از ملکالشعراءبهار که در سال ۱۳۰۱ ه.شمسی سروده شده است. این شعر توصیف دماوند است. کوهی که به مثابه گنبد جهان است و برای اینکه بشر روی او را نبیندچهره خود رابا ابر و مِه پوشانده است و برای اینکه از مصاحبت نادانان نجات یابد سر به آسمان ساییده و مصاحب خورشید و مشتری شده است.
دماوند مشت درشت و سنگین زمین است که پس از عمری تحمل ستم بر دهان آسمان کوفته شده است یا قلب فسرده و منجمدی است که از درد ورم کرده است.
شاعر از کوه میخواهد که آتش خشم خود را پنهان نکند و منفجر شود و خشم خود را بیرون ریزد. اما آسمان به کوه اجازه جنبش و خروش نمیدهد و دهان او را بسته است. اما شاعر به مدد کوه برمیخیزد و با آتش خشم خود دهانبند کوه را میسوزد تا کوه آزاد شود و برخروشد و گدازههای خود را بر شهر تهران( ری) فرو ریزد تا پلیدان را با خباثتشان بشوید و بنای ظلم را از بیخ و بن برکند و و داد دلِ خردمندان را از ستمکاران و جانیان بگیرد.
دماوند در این شعر نماد انسانهایی است که پای در بند استبداد حاکم دارند و جور و استبداد بر دهان آنان قفل آهنین زده است و آسمان در این شعر نماد نظام سلطه و انسانهایی است که خود را برتر از دیگران میدانند و آزادی دیگران را سلب میکنند.
شاعر در این شعر از آزادیخواهان و روشنفکران جامعه میخواهد که سکوت را بشکنند و در برابر نظام سلطه بایستند تا سیل خروشان خلق نیز به پیروی از آنان بر ظلم و استبداد بتازد.
شاعر نماد روشنفکرانی است که باید دهانبند خلق را بگشایند و با آگاه کردن مردم آنان را به احقاق خود برانگیزند.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
سنایی غزنوی از نخستین کسانی است که در قالب قصیده به بیان مطالب سیاسی و اجتماعی و عرفانی پرداخت و در قصاید خود رویاروی مظالم حکّام عصر ایستاد و بیپروا از ستم حاکمان و ریاکاری آنان و متولیان دین و اربابِ مذهبِ زر و زور و تزویر انتقاد کرد.
یکی از شاهکارهای انتقادی و سیاسی او قصیدهای است با مطلع:
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذر
او از همین بیت اول نیش انتقاد خود را متوجه اصحاب کیشِ زر و تزویر میکند و از اینکه آنان با قلبی سیاه و ریشی سفید هنوز در فریبآبادِ گیتی حریصانه به دنبال جمع مال و فریب خلق هستند انتقاد میکند.
سپس به سمت حکام ظالم میرود و حال و وضع شاهان پیشین را برای آنها بیان میکندو به آنها میگوید پیش از شما شاهان قدرتمندی بودند که دامنه سلطه آنها بسیار وسیع بود ولی اکنون مرگ آنها را پراکنده و نابود کرده است:
در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک
تیرشان پروین گسِل بود سنان جوزافگار
بنگرید اکنون بناتالنعشوار از دست مرگ
نیزههاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار
می نبینید آن سفیهانی که ترکی کردهاند
همچو چشم تنگ ترکان گورشان بس تنگ و تار
در ادامه شاعر به نقد اخلاق و رفتار کسانی میپردازد که مزوّرانه در میان خلق زندگی میکنند و خود را زینالدین و فخرِ ملک مینامند. کسی که خود را زینت نامیده است به طراوت و تازگی کفر کمک می کند آنکه خود را افتخار کشور نامیده است باعث ننگ و رسوایی کشور است:
این یکی گه زینِ دین و کفر را زو رنگ و بوی
آن یکی گه فخر مُلک و ملک را زو ننگ و عار
زین یکی ناصر عبادالله خلقی ترت و مرت
زان دگر حافظ بلادالله شهری تار و مار
سپس مردم را در برابر این سگصفتانِ پرآزار به صبوری دعوت میکند و به آنان میگوید گرچه آدمصورتان سگصفت بر ما مستولی و چیره شدهاند ولی به زودی جوهرآدمیت و انسانیت پا به میدان مینهد و از این ظالمان بیرحم و نادانان دمار درمیآورد و روی آن مردمکُشان زرد خواهد شد روی شما محنتکشان سرخ و اناری میگردد:
گرچه آدم صورتانِ سگصفت مستولیند
همکنون باشد که از میدان دل عیّار وار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگانِ آدمیکیمخت و خر مردم دمار
تا ببینی روی آن مردم کشان چون زعفران
تا ببینی رنگ آن محنت کشان چون گُلانار
ابیاتی این گونه است که محرومان همهی تاریخ و اعصار ما را در ظلمتِ استبداد همچنان زنده و امیدوار نگه داشته است:
اندرین زندان بر این دندانزنان سگ صفت
روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار
تا ببینی موری آن خس را که میدانی امیر
تا ببینی گرگی آن سگ را که میخوانی عیار
باش تا کُل بینی آنها را که امروزند جزو
باش تا گُل یابی آنها را که امروزند خار
https://www.tgoop.com/Naglemaani
یکی از شاهکارهای انتقادی و سیاسی او قصیدهای است با مطلع:
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار
ای خداخوانان قال الاعتذار الاعتذر
او از همین بیت اول نیش انتقاد خود را متوجه اصحاب کیشِ زر و تزویر میکند و از اینکه آنان با قلبی سیاه و ریشی سفید هنوز در فریبآبادِ گیتی حریصانه به دنبال جمع مال و فریب خلق هستند انتقاد میکند.
سپس به سمت حکام ظالم میرود و حال و وضع شاهان پیشین را برای آنها بیان میکندو به آنها میگوید پیش از شما شاهان قدرتمندی بودند که دامنه سلطه آنها بسیار وسیع بود ولی اکنون مرگ آنها را پراکنده و نابود کرده است:
در جهان شاهان بسی بودند کز گردون ملک
تیرشان پروین گسِل بود سنان جوزافگار
بنگرید اکنون بناتالنعشوار از دست مرگ
نیزههاشان شاخ شاخ و تیرهاشان پارپار
می نبینید آن سفیهانی که ترکی کردهاند
همچو چشم تنگ ترکان گورشان بس تنگ و تار
در ادامه شاعر به نقد اخلاق و رفتار کسانی میپردازد که مزوّرانه در میان خلق زندگی میکنند و خود را زینالدین و فخرِ ملک مینامند. کسی که خود را زینت نامیده است به طراوت و تازگی کفر کمک می کند آنکه خود را افتخار کشور نامیده است باعث ننگ و رسوایی کشور است:
این یکی گه زینِ دین و کفر را زو رنگ و بوی
آن یکی گه فخر مُلک و ملک را زو ننگ و عار
زین یکی ناصر عبادالله خلقی ترت و مرت
زان دگر حافظ بلادالله شهری تار و مار
سپس مردم را در برابر این سگصفتانِ پرآزار به صبوری دعوت میکند و به آنان میگوید گرچه آدمصورتان سگصفت بر ما مستولی و چیره شدهاند ولی به زودی جوهرآدمیت و انسانیت پا به میدان مینهد و از این ظالمان بیرحم و نادانان دمار درمیآورد و روی آن مردمکُشان زرد خواهد شد روی شما محنتکشان سرخ و اناری میگردد:
گرچه آدم صورتانِ سگصفت مستولیند
همکنون باشد که از میدان دل عیّار وار
جوهر آدم برون تازد برآرد ناگهان
زین سگانِ آدمیکیمخت و خر مردم دمار
تا ببینی روی آن مردم کشان چون زعفران
تا ببینی رنگ آن محنت کشان چون گُلانار
ابیاتی این گونه است که محرومان همهی تاریخ و اعصار ما را در ظلمتِ استبداد همچنان زنده و امیدوار نگه داشته است:
اندرین زندان بر این دندانزنان سگ صفت
روزکی چند ای ستمکش صبر کن دندان فشار
تا ببینی موری آن خس را که میدانی امیر
تا ببینی گرگی آن سگ را که میخوانی عیار
باش تا کُل بینی آنها را که امروزند جزو
باش تا گُل یابی آنها را که امروزند خار
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
در بیت زیر ۷ ایهام وجود دارد:
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
وآهنگ بازگشت ز راه حجاز کرد
#حافظ
ساز: ۱- ابزار موسیقی ۲- وسیله سفر
عراق: ۱- نامسرزمین۲- نام مقامی در موسیقی
ساخت: ۱- نواخت یا ساز را کوک کرد ۲- فراهم کرد
آهنگ: ۱- نوای موسیقی ۲- قصد
بازگشت: ۱- فرود از لحنی به لحنی در موسیقی ۲- مراجعت
راه: ۱-مقام و پرده در موسیقی۲- طریق
حجاز: نام مقامی در موسیقی۲- نام سرزمینی
بنابراین سه معنی متفاوت از بیت به دست میآید:
الف: این نوازنده اهل کدام سرزمین است که وسیلهی سفر و زاد راه عراق را فراهم کرد ولی هنگام مراجعت از راه حجاز آمد
ب: این نوازنده اهل کدام سرزمین است که ساز را در مقام عراق نواخت و چون میخواست پرده بگرداند به نواختن مقام حجاز پرداخت.
ج: این نوازنده اهل کجاست که سازش را برای نواختن مقام عراق کوک کرد ولی در مقام حجاز آهنگ نواخت.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
وآهنگ بازگشت ز راه حجاز کرد
#حافظ
ساز: ۱- ابزار موسیقی ۲- وسیله سفر
عراق: ۱- نامسرزمین۲- نام مقامی در موسیقی
ساخت: ۱- نواخت یا ساز را کوک کرد ۲- فراهم کرد
آهنگ: ۱- نوای موسیقی ۲- قصد
بازگشت: ۱- فرود از لحنی به لحنی در موسیقی ۲- مراجعت
راه: ۱-مقام و پرده در موسیقی۲- طریق
حجاز: نام مقامی در موسیقی۲- نام سرزمینی
بنابراین سه معنی متفاوت از بیت به دست میآید:
الف: این نوازنده اهل کدام سرزمین است که وسیلهی سفر و زاد راه عراق را فراهم کرد ولی هنگام مراجعت از راه حجاز آمد
ب: این نوازنده اهل کدام سرزمین است که ساز را در مقام عراق نواخت و چون میخواست پرده بگرداند به نواختن مقام حجاز پرداخت.
ج: این نوازنده اهل کجاست که سازش را برای نواختن مقام عراق کوک کرد ولی در مقام حجاز آهنگ نواخت.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
خوانش_قصیدهای_انتقادی_از_سنایی_غزنوی.ogg
3.3 MB
خوانش قصیدهای سیاسی و انتقادی از سنایی غزنوی
ای مسلمانان خلایق حال دیگر کردهاند
از سر بی حرمتی معروف منکَر کردهاند
https://www.tgoop.com/Naglemaani
ای مسلمانان خلایق حال دیگر کردهاند
از سر بی حرمتی معروف منکَر کردهاند
https://www.tgoop.com/Naglemaani
آنچه از نظرِ حافظ با عشق عاید و نصیبِ عاشق میشود:
۱- جاودانگی:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
۲- مصونیت
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
۳- نفوذ و تاثیر سخن عاشق
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکتهی هر محفلی بود
یا
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.
۴- کسب اعتبار و شهرت
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
۵- فراغت و آسایش
طبیب عشق منم باده ده که این معحون
فراغت آرد و اندیشه ی بلا ببرد
۶- بی نیازی و خرسندی
گدای عشق تو از هشت خلد مستغتی است
۷- آزادی:
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است
یا
فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم
۸- قدرت
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشهی تاج سلطنت میشکند گدای تو
یا
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
۹- شادی
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چارهی مخموری کرد
یا
اگرچه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آباد است
۱۰- رحمت پروردگار
هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
۱- جاودانگی:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما
۲- مصونیت
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
۳- نفوذ و تاثیر سخن عاشق
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکتهی هر محفلی بود
یا
دلنشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد.
۴- کسب اعتبار و شهرت
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
۵- فراغت و آسایش
طبیب عشق منم باده ده که این معحون
فراغت آرد و اندیشه ی بلا ببرد
۶- بی نیازی و خرسندی
گدای عشق تو از هشت خلد مستغتی است
۷- آزادی:
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است
یا
فاش میگویم و از گفتهی خود دلشادم
بندهی عشقم و از هر دو جهان آزادم
۸- قدرت
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشهی تاج سلطنت میشکند گدای تو
یا
راه عشق ار چه کمینگاه کمانداران است
هرکه دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد
۹- شادی
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چارهی مخموری کرد
یا
اگرچه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آباد است
۱۰- رحمت پروردگار
هرچند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
رموز و اسرار عشق در دیوان حافظ:
1ـ عشق، علم است و درسی دارد که باید خواند:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد.
سرِ درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
2ـ عشق نوعی فن و هنر است:
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
3ـ عشق رموز و نکتهها دارد:
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
4ـ خاستگاه عشق:
لطیفایست نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خطّ زنگاریست
5ـ عشق موقوف به هدایت است:
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
6ـ همه جا خانۀ عشق است و در عشق اختلافات رنگ میبازد:
همه کس طلب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانۀ عشق است چه مسجد کنشت
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
7ـ عشق یک چیز است ولی هرکس آن را طوری روایت میکند و به همین خاطر تکراری نیست:
یک قصه بیش نیست غم عشق و ین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
8ـ عشق با فریبکاری سازگاری ندارد و فریبکاران از آن بی بهرهاند:
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
9ـ عشق قابل شناخت و تو صیف نیست و هر کس از تجربه خود سخن میگوید:
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد
10ـ تنها راه رستگاری عاشقی و تنها فریاد رس عشق است:
عشقت رسد به فریاد اَر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
https://www.tgoop.com/Naglemaani
1ـ عشق، علم است و درسی دارد که باید خواند:
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
که علم عشق در دفتر نباشد.
سرِ درس عشق دارد دل دردمند حافظ
که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
2ـ عشق نوعی فن و هنر است:
عشق میورزم و امید که این فن شریف
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
3ـ عشق رموز و نکتهها دارد:
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
زان یار دلنوازم شکری است با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
4ـ خاستگاه عشق:
لطیفایست نهانی که عشق از آن خیزد
که نام آن نه لب لعل و خطّ زنگاریست
5ـ عشق موقوف به هدایت است:
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
6ـ همه جا خانۀ عشق است و در عشق اختلافات رنگ میبازد:
همه کس طلب یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانۀ عشق است چه مسجد کنشت
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
7ـ عشق یک چیز است ولی هرکس آن را طوری روایت میکند و به همین خاطر تکراری نیست:
یک قصه بیش نیست غم عشق و ین عجب
کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
8ـ عشق با فریبکاری سازگاری ندارد و فریبکاران از آن بی بهرهاند:
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
9ـ عشق قابل شناخت و تو صیف نیست و هر کس از تجربه خود سخن میگوید:
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هرکسی بر حسب فکر گمانی دارد
10ـ تنها راه رستگاری عاشقی و تنها فریاد رس عشق است:
عشقت رسد به فریاد اَر خود بسان حافظ
قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.
بیمارم و کار زار و تو درمانی
بیم آرم و کارزار و تو در مانی
گویم که برآتشم همی گردانی
گویم که: بر آتشم همی گر دانی.
از کتاب حدائق السحر فی دقائق الشعر نوشته رشید وطواط در قرن ششم هجری قمری
بیمارم و کارم زار است و تو درمان هستی، تو را بیم میدهم و با تو میجنگم و تو درمانده خواهی شد.مانند گویی هستم که مرا بر آتش میگردانی، میگویم بر آتش هستم اگر بتوانی دانست.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
بیم آرم و کارزار و تو در مانی
گویم که برآتشم همی گردانی
گویم که: بر آتشم همی گر دانی.
از کتاب حدائق السحر فی دقائق الشعر نوشته رشید وطواط در قرن ششم هجری قمری
بیمارم و کارم زار است و تو درمان هستی، تو را بیم میدهم و با تو میجنگم و تو درمانده خواهی شد.مانند گویی هستم که مرا بر آتش میگردانی، میگویم بر آتش هستم اگر بتوانی دانست.
https://www.tgoop.com/Naglemaani
Telegram
چراغِ روشن
دو راه برای روشنگری وجود دارد: یا شمعی شدن و یا آینهای که روشنی شمع را بازتاب میدهد.