Kelidar AudioBook 020
<unknown>
#کلیدر_صوتی
#کلیدر
✍️نویسنده: #محمود_دولت_آبادی
راوی و سرپرست گویندگان:
آرمان سلطان زاده
جلد اول قسمت ( ۲۰ )
۱۴۰۳/۰۷/۱۱
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۷
#کلیدر
✍️نویسنده: #محمود_دولت_آبادی
راوی و سرپرست گویندگان:
آرمان سلطان زاده
جلد اول قسمت ( ۲۰ )
۱۴۰۳/۰۷/۱۱
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خورشیدی و ما چو ذره ناپیداییم
سر، بر درِ آستان تو میساییم
روز دگری دمید، برمیخیزیم
تا دفتر دل به نام تو بگشاییم
خدایا
با توکل بهاسم اعظمت
که روشنگر جانست روزمان را آغاز میکنیم.
درود
بامداد نیکو
ایام به کامتان
نیک فرجام باشید
❤
@Nahavand_farhangohonar
سر، بر درِ آستان تو میساییم
روز دگری دمید، برمیخیزیم
تا دفتر دل به نام تو بگشاییم
خدایا
با توکل بهاسم اعظمت
که روشنگر جانست روزمان را آغاز میکنیم.
درود
بامداد نیکو
ایام به کامتان
نیک فرجام باشید
❤
@Nahavand_farhangohonar
#زندگی
سراسر زندگی ام
هزار بار
نزدیک بود که " بمیرم "
اما یکبار هم
نزدیک نبود که
" زندگی " کنم..!
#رضا_مولوی
#ماهور
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۷
سراسر زندگی ام
هزار بار
نزدیک بود که " بمیرم "
اما یکبار هم
نزدیک نبود که
" زندگی " کنم..!
#رضا_مولوی
#ماهور
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۷
Forwarded from عکس نگار
شب است
و همزمان دارند
بغداد، دمشق
و من را میزنند
مینشینم روی مبل
دکمه را فشار میدهم
که شکنجهگرم را ببینم
اخبار چیزی از من نمیگوید
اخبار، اخبار را میگوید
که خبرها را پنهان کند
شب است
و مورچهها دارند
اندوه زمین را جابهجا میکنند
شب است
و چهرهام بیشتر به جنگ رفته است
تا به مادرم
شب است
و چشمهام
چون چاههای خرمشهر به خون میرسد
شب است
و آنکه تاریکی را با هزار میخ
به آسمان کوبیده
انتقام چه چیز را از ما میگیرد؟
سربازی دستش گلوله خورده
سربازی سینهاش
من اما
گلوله از پوستم گذشته
خورده است به گوشهی خیالم
برای همین است
که در تمام شعرهام خون جاریست
شب است
و ابرها دارند
ماه را در آسمان خاک میکنند
*
خاطراتی هستند
که دیگر رهایم نمیکنند
خاطراتی هستند
که خود را با میخ به جمجمهام کوبیدهاند
دوستانم
خود را زمین گذاشته بودند
تا تفنگهاشان را بردارند
دوستانم رفته بودند
آنسوی مرزها بمیرند
بچهها
به بندنافهایشان چنگ میزدند
تا به دنیا نیایند
ما رو به آسمان دعا میکردیم
و از آسمان بمب میبارید
برادرم میگفت:
بیا غروب کنیم!
ندیدهای که خورشید
هر صبح بیرون میآید
پشیمان میشود و بازمیگردد
زیباییها فرو ریخته
و از زنان
چیزی جز مرد نمانده است
ما با مردها ازدواج میکنیم
و بچههامان را
از زخم دستهامان به دنیا میآوریم
برادرم میگفت
با کدام امید
به ساعتهایمان نگاه میکنیم
وقتی زمان برای مرگ کار میکند
ما
در خیابانها سرگردانیم
در سفارتها سرگردانیم
در مرزها سرگردانیم
ما
چون تکههای چوب بر دریا سرگردانیم
و حتی نمیتوانیم غرق شویم
#گروس_عبدالملکیان
از کتاب
#سهگانه_خاورمیانه
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۸
و همزمان دارند
بغداد، دمشق
و من را میزنند
مینشینم روی مبل
دکمه را فشار میدهم
که شکنجهگرم را ببینم
اخبار چیزی از من نمیگوید
اخبار، اخبار را میگوید
که خبرها را پنهان کند
شب است
و مورچهها دارند
اندوه زمین را جابهجا میکنند
شب است
و چهرهام بیشتر به جنگ رفته است
تا به مادرم
شب است
و چشمهام
چون چاههای خرمشهر به خون میرسد
شب است
و آنکه تاریکی را با هزار میخ
به آسمان کوبیده
انتقام چه چیز را از ما میگیرد؟
سربازی دستش گلوله خورده
سربازی سینهاش
من اما
گلوله از پوستم گذشته
خورده است به گوشهی خیالم
برای همین است
که در تمام شعرهام خون جاریست
شب است
و ابرها دارند
ماه را در آسمان خاک میکنند
*
خاطراتی هستند
که دیگر رهایم نمیکنند
خاطراتی هستند
که خود را با میخ به جمجمهام کوبیدهاند
دوستانم
خود را زمین گذاشته بودند
تا تفنگهاشان را بردارند
دوستانم رفته بودند
آنسوی مرزها بمیرند
بچهها
به بندنافهایشان چنگ میزدند
تا به دنیا نیایند
ما رو به آسمان دعا میکردیم
و از آسمان بمب میبارید
برادرم میگفت:
بیا غروب کنیم!
ندیدهای که خورشید
هر صبح بیرون میآید
پشیمان میشود و بازمیگردد
زیباییها فرو ریخته
و از زنان
چیزی جز مرد نمانده است
ما با مردها ازدواج میکنیم
و بچههامان را
از زخم دستهامان به دنیا میآوریم
برادرم میگفت
با کدام امید
به ساعتهایمان نگاه میکنیم
وقتی زمان برای مرگ کار میکند
ما
در خیابانها سرگردانیم
در سفارتها سرگردانیم
در مرزها سرگردانیم
ما
چون تکههای چوب بر دریا سرگردانیم
و حتی نمیتوانیم غرق شویم
#گروس_عبدالملکیان
از کتاب
#سهگانه_خاورمیانه
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۸
#آقای_بازرس
(قسمت اول)
سن و سال و حس و حالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چند و چون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنوقت از دیوار خانهاش بالا میرفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در قلبش فرو میکردم. نه در اندیشهی ترسش بودم و نه در بند طرح و دسیسه. نه بلندای دیوار بازم میداشت و نه قفل آهنین درِ چوبین اتاق خوابش. همه چیز در خیالم ساده بود. بی هیچ پیامد و عقوبتی.
اتابک کتاب علومش را روی میز گشوده بود بی آنکه پاسخی برای پرسشهای پایان هر درس نوشته باشد. آقای بازرس آمد. بلندبالا و خوشسیما. رو به اتابک کرد و پرسید: « چرا جواب سوالها را توی کتابت ننوشتهای؟ ببینم کتابترو.»
اتابک هراسناک کتابش را بالا آورد. آقای بازرس کتاب را ورق زد و پرسید: «چرا سوالات متن درسها رو در نیاوردهای؟»
چند کتاب علوم دیگر را بازبینی کرد. کتابهایی که حالا دیگر از ترس بسته شده بودند. خانم آموزگار هم که کمتر از ما نهراسیده بود دم فروبسته بود و در کناری ایستاده بود.
نیم نگاهی به خانم آموزگار انداخت و حرفش را رو به همه گفت: «کتاب که نباید این همه سفید باشه. این چه طرز درسخوندنه؟ آدمتون میکنم. حالا میبینید.»
آقای بازرس داد سخن میداد و در کلاس چرخ میزد. صدای پاشنهی کفشهای براقش گاه دور و گاه نزدیک میشد. بالای سر یکبهیک بچهها میرسید. پرسشی طرح میکرد و هربار، مِنمِن بچهها را با سیلی دردناکش پاسخ میداد: «مواد با هم چه شباهتهایی دارند؟ طاهر ذوالیمنین که بود؟» آقای بازرس برای شنیدن پاسخ ناشکیبا بود. با سیلی محکمش آدامس نیمجویدهی احمد از دهانش به وسط کلاس پرتاب شد.
جای من پهلوی اتابک بود، میز اول، نفر وسط. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. جغد شوم بداقبالی بر شانهام نشست. با دستش چانهام را بالا آورد و پرسید: «امروز ساعت چند تعطیل میشید؟» گفتم: «آقا اجازه ساعت ۶» ادامه داد: «تا ۱۲ شب میشه چند ساعت؟» پرسش دشواری نبود. کمی حساب و کتاب کردم و گفتم: «آقا اجازه ۶ ساعت» خب فردا از ۶ صبح تا ۱۲ ظهر میشه چند ساعت؟» گفتم: «آقا اجازه بازهم ۶ ساعت.»
از میزم دور شد و ادامه داد: «خب با این حساب از امروز عصر تا فردا ظهر که به مدرسه میآیید ۱۲ ساعت وقت دارید. همین امروز توی راه یک دفتر صدبرگ بخرید. وقتی رسیدید خونه شروع کنید به نوشتن. تمام سوالهای متن درسها رو از درس اول تا به امروز در بیارید و جوابش رو جلوش بنویسید. ساعتی ۸ صفحه هم که بنویسید میشه حدود ۱۰۰برگ.»
#مجتبی_طاهری
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۹
(قسمت اول)
سن و سال و حس و حالم در حوالی ۱۰ سالگی پرسه میزد که چند و چون کشتن یک نفر را از سر میگذارندم. در خیالم شکیبایی میکردم تا روز به ظلمت آلوده شود. آنوقت از دیوار خانهاش بالا میرفتم. هنگامی که در خواب بود دشنه را تا بُن فولاد در قلبش فرو میکردم. نه در اندیشهی ترسش بودم و نه در بند طرح و دسیسه. نه بلندای دیوار بازم میداشت و نه قفل آهنین درِ چوبین اتاق خوابش. همه چیز در خیالم ساده بود. بی هیچ پیامد و عقوبتی.
اتابک کتاب علومش را روی میز گشوده بود بی آنکه پاسخی برای پرسشهای پایان هر درس نوشته باشد. آقای بازرس آمد. بلندبالا و خوشسیما. رو به اتابک کرد و پرسید: « چرا جواب سوالها را توی کتابت ننوشتهای؟ ببینم کتابترو.»
اتابک هراسناک کتابش را بالا آورد. آقای بازرس کتاب را ورق زد و پرسید: «چرا سوالات متن درسها رو در نیاوردهای؟»
چند کتاب علوم دیگر را بازبینی کرد. کتابهایی که حالا دیگر از ترس بسته شده بودند. خانم آموزگار هم که کمتر از ما نهراسیده بود دم فروبسته بود و در کناری ایستاده بود.
نیم نگاهی به خانم آموزگار انداخت و حرفش را رو به همه گفت: «کتاب که نباید این همه سفید باشه. این چه طرز درسخوندنه؟ آدمتون میکنم. حالا میبینید.»
آقای بازرس داد سخن میداد و در کلاس چرخ میزد. صدای پاشنهی کفشهای براقش گاه دور و گاه نزدیک میشد. بالای سر یکبهیک بچهها میرسید. پرسشی طرح میکرد و هربار، مِنمِن بچهها را با سیلی دردناکش پاسخ میداد: «مواد با هم چه شباهتهایی دارند؟ طاهر ذوالیمنین که بود؟» آقای بازرس برای شنیدن پاسخ ناشکیبا بود. با سیلی محکمش آدامس نیمجویدهی احمد از دهانش به وسط کلاس پرتاب شد.
جای من پهلوی اتابک بود، میز اول، نفر وسط. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. جغد شوم بداقبالی بر شانهام نشست. با دستش چانهام را بالا آورد و پرسید: «امروز ساعت چند تعطیل میشید؟» گفتم: «آقا اجازه ساعت ۶» ادامه داد: «تا ۱۲ شب میشه چند ساعت؟» پرسش دشواری نبود. کمی حساب و کتاب کردم و گفتم: «آقا اجازه ۶ ساعت» خب فردا از ۶ صبح تا ۱۲ ظهر میشه چند ساعت؟» گفتم: «آقا اجازه بازهم ۶ ساعت.»
از میزم دور شد و ادامه داد: «خب با این حساب از امروز عصر تا فردا ظهر که به مدرسه میآیید ۱۲ ساعت وقت دارید. همین امروز توی راه یک دفتر صدبرگ بخرید. وقتی رسیدید خونه شروع کنید به نوشتن. تمام سوالهای متن درسها رو از درس اول تا به امروز در بیارید و جوابش رو جلوش بنویسید. ساعتی ۸ صفحه هم که بنویسید میشه حدود ۱۰۰برگ.»
#مجتبی_طاهری
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۹
Forwarded from عکس نگار
#آقای_بازرس
(قسمت دوم)
محمود دستش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه فقط سوالهای علوم را بنویسیم؟». آقای بازرس با تشر گفت: «نهخیر، همه درسها رو. از درس اول تا امروز. وای به حال کسی که فردا بیاد و تکلیفش رو انجام نداده باشه.»
وقتی به خانه برگشتم ساعت ۶:۳۰ عصر بود. از مادرم پول گرفتم و تا سر خیابان دویدم. دفتری خریدم و برگشتم. دوستانم توی کوچه فوتبال بازی میکردند. فوتبال آنقدر فریبنده و اغواکننده بود که ترس از کتکهای آقای بازرس را به فراموشی سپردم. کفشهای لاستیکیام را پوشیدم و به میان کوچه دویدم. ساعت ۸:۳۰ شب شد. دیگر نای راه رفتن نداشتم. دست و رویم را شستم و از درس اول کتاب تاریخ شروع کردم. دو ساعت طول کشید اما فقط یک درس را توانستم رونویسی کنم. دستم کند بود و نمیتوانستم سریع بنویسم. درشتدرشت دو صفحه نوشته بودم که روی کتاب به دنیای فراموشی لغزیدم. روز بعد ولولهای در کلاس برپا بود. بچهها از هم میپرسیدند: «چند صفحه نوشتهای؟» و همه پاسخهایی ناسازگار با آنچه تکلیف شده بود میدادند: « هیچی، دو صفحه، وقت نکردم.»
کمی دلگرم میشدیم. همه همانند بودیم. تحمل درد و رنجی که میان جمع تقسیم میشد سادهتر بود. آنروز و روز بعد آقای بازرس نیامد. بعد هم جمعه بود. سه روز بس بود تا آن تکلیف طاقتفرسا و رنج جانکاه را به فراموشی بسپاریم. هفتهی دیگر نوبت صبح بودیم. اول صبح درِ کلاس باز شد. آقای بازرس آمد. خشن و ناخشنود. با کتوشلوار مشکیاش. سکوت همهی کلاس را در بر گرفت. از ترس، صدای نفس کشیدنمان هم نمیآمد. بی هیچ پیشگفتاری گفت: «دفترها روی میز.»
قدم زد و قدم زد. دفتر فرهاد را برداشت و ورق زد. از او پرسید: «چرا تکلیفت را ننوشتهای؟» منتظر پاسخ نماند. سیلی محکمی به صورت او زد. فرهاد گریهی دردآوری سر داد. بعد هم نفر بعد و بعد و بعد. صدای شیون و خواهش بچهها با سکوت خانم آموزگار در هم آمیخته بود. رو به بقیه کرد و گفت: «کیها تکلیف رو انجام دادن؟» هیچکس حرفی نزد . محمود دستش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه ما انجام دادیم.»
محمود دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. معلوم بود که او به تنهایی نمیتوانسته در آن زمان کوتاه آن همه پرسش و پاسخ را بنویسد. شاید هم یکخط در میان نوشته بود. حجم درسها زیاد بود. آخر ۷ ماه از آغاز سال تحصیلی سپری شده بود.
خانم آموزگار از جور و جفای آقای بازرس آگاه بود. اما از واخواهی پروا داشت. اگر چه حرفش سرراست نبود اما تعبیرش آن بود که از پدر و مادرمان بخواهیم پادرمیانی کنند.
#مجتبی_طاهری
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۹
(قسمت دوم)
محمود دستش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه فقط سوالهای علوم را بنویسیم؟». آقای بازرس با تشر گفت: «نهخیر، همه درسها رو. از درس اول تا امروز. وای به حال کسی که فردا بیاد و تکلیفش رو انجام نداده باشه.»
وقتی به خانه برگشتم ساعت ۶:۳۰ عصر بود. از مادرم پول گرفتم و تا سر خیابان دویدم. دفتری خریدم و برگشتم. دوستانم توی کوچه فوتبال بازی میکردند. فوتبال آنقدر فریبنده و اغواکننده بود که ترس از کتکهای آقای بازرس را به فراموشی سپردم. کفشهای لاستیکیام را پوشیدم و به میان کوچه دویدم. ساعت ۸:۳۰ شب شد. دیگر نای راه رفتن نداشتم. دست و رویم را شستم و از درس اول کتاب تاریخ شروع کردم. دو ساعت طول کشید اما فقط یک درس را توانستم رونویسی کنم. دستم کند بود و نمیتوانستم سریع بنویسم. درشتدرشت دو صفحه نوشته بودم که روی کتاب به دنیای فراموشی لغزیدم. روز بعد ولولهای در کلاس برپا بود. بچهها از هم میپرسیدند: «چند صفحه نوشتهای؟» و همه پاسخهایی ناسازگار با آنچه تکلیف شده بود میدادند: « هیچی، دو صفحه، وقت نکردم.»
کمی دلگرم میشدیم. همه همانند بودیم. تحمل درد و رنجی که میان جمع تقسیم میشد سادهتر بود. آنروز و روز بعد آقای بازرس نیامد. بعد هم جمعه بود. سه روز بس بود تا آن تکلیف طاقتفرسا و رنج جانکاه را به فراموشی بسپاریم. هفتهی دیگر نوبت صبح بودیم. اول صبح درِ کلاس باز شد. آقای بازرس آمد. خشن و ناخشنود. با کتوشلوار مشکیاش. سکوت همهی کلاس را در بر گرفت. از ترس، صدای نفس کشیدنمان هم نمیآمد. بی هیچ پیشگفتاری گفت: «دفترها روی میز.»
قدم زد و قدم زد. دفتر فرهاد را برداشت و ورق زد. از او پرسید: «چرا تکلیفت را ننوشتهای؟» منتظر پاسخ نماند. سیلی محکمی به صورت او زد. فرهاد گریهی دردآوری سر داد. بعد هم نفر بعد و بعد و بعد. صدای شیون و خواهش بچهها با سکوت خانم آموزگار در هم آمیخته بود. رو به بقیه کرد و گفت: «کیها تکلیف رو انجام دادن؟» هیچکس حرفی نزد . محمود دستش را بالا آورد و گفت: «آقا اجازه ما انجام دادیم.»
محمود دو خواهر بزرگتر از خودش داشت. معلوم بود که او به تنهایی نمیتوانسته در آن زمان کوتاه آن همه پرسش و پاسخ را بنویسد. شاید هم یکخط در میان نوشته بود. حجم درسها زیاد بود. آخر ۷ ماه از آغاز سال تحصیلی سپری شده بود.
خانم آموزگار از جور و جفای آقای بازرس آگاه بود. اما از واخواهی پروا داشت. اگر چه حرفش سرراست نبود اما تعبیرش آن بود که از پدر و مادرمان بخواهیم پادرمیانی کنند.
#مجتبی_طاهری
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۹
Forwarded from عکس نگار
#آقای_بازرس
(قسمت پایانی)
۱۲ ساعت که هیچ حتی ۱۲ ماه هم برای خواندن و رونویسی آن همه کتاب بس نبود. کشتن آقای بازرس تنها راه چارهای بود که به ذهن خردسال من خطور میکرد. این در حالی بود که حتی نشانی خانهی آقای بازرس را نمیدانستم. چاقویی از آشپزخانه برداشتم و آن را داخل کیفم گذاشتم .زنگ تفریح آن را به چند نفر از همکلاسیهایم نشان دادم و آنها را از نقشهام آگاه کردم. آنها هم موافق بودند و خوشحال از این که کسی پیدا شده بود تا رسالت رهایی آنان را به عهده بگیرد.
آقای بازرس باز هم آمد. نافرهیخته و ستیزهخو. عطرش بوی شکنجه میداد. بوی ترس و کشیدههای برقآسا. دفترهایمان را رج میزد. باز هم هیچکس نتوانسته بود آن تکلیف گرانبار را انجام دهد. و باز هم صدای سیلی و شیون. لعنت به اتابک و محمود که ما را به رنج افکنده بودند.
صدای قدمهایش نزدیک شد. ایستاد. نزدیکِ نزدیک. آقای بازرس هیجکس را دو بار نزده بود. لابد حالا دیگر نوبت من بود. نفسم به شماره افتاد. روبهرویم ایستاد. به چشمهایم خیره شد. سکوت طولانی و نگاه عمیقش برای فروریختنم مهیا شد. هر یک ثانیهاش پایانناپذیر بود. کاش زودتر سیلی را میزد و خلاصم میکرد. گفت: « بچهجون به جای این که نقشههای کودکانه بکشی برو درست رو بخون. من اینها رو برای خودتون میگم. نمیخوام فردا که وارد جامعه میشید سربار و بیکاره باشید.»
صورتم رنگبهرنگ شد و گلویم چون کویر. سرم را به زیر انداختم. ناگهان دستش را بالا آورد و عینکش را جابهجا کرد. ترسیدم. آرنجم را تا روی صورتم بالا آوردم.
آقای بازرس من را کتک نزد. کلاس را ترک کرد و دیگر نیامد. اما من تا پایان سال تحصیلی هر روز چشمبهراهش بودم. هر روز مینوشتم. تکلیفی که که همچون رنجهایم بیپایان بود.
آن روزها پرسشهای پیچیدهای به ضمیرم چنگ میانداخت: چرا آقای بازرس آن حرفها را به من زد؟ آیا از نقشهام آگاه شده بود یا تنها حرفی از روی نصیحت و خیرخواهی زده بود؟ چه کسی آدمفروشی کرده بود؟ چرا من را کتک نزد؟ اگر چه درد کتکهای نخورده کم نبود. شاید از من و نقشهام ترسیده بود...
#مجتبی_طاهری
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۹
(قسمت پایانی)
۱۲ ساعت که هیچ حتی ۱۲ ماه هم برای خواندن و رونویسی آن همه کتاب بس نبود. کشتن آقای بازرس تنها راه چارهای بود که به ذهن خردسال من خطور میکرد. این در حالی بود که حتی نشانی خانهی آقای بازرس را نمیدانستم. چاقویی از آشپزخانه برداشتم و آن را داخل کیفم گذاشتم .زنگ تفریح آن را به چند نفر از همکلاسیهایم نشان دادم و آنها را از نقشهام آگاه کردم. آنها هم موافق بودند و خوشحال از این که کسی پیدا شده بود تا رسالت رهایی آنان را به عهده بگیرد.
آقای بازرس باز هم آمد. نافرهیخته و ستیزهخو. عطرش بوی شکنجه میداد. بوی ترس و کشیدههای برقآسا. دفترهایمان را رج میزد. باز هم هیچکس نتوانسته بود آن تکلیف گرانبار را انجام دهد. و باز هم صدای سیلی و شیون. لعنت به اتابک و محمود که ما را به رنج افکنده بودند.
صدای قدمهایش نزدیک شد. ایستاد. نزدیکِ نزدیک. آقای بازرس هیجکس را دو بار نزده بود. لابد حالا دیگر نوبت من بود. نفسم به شماره افتاد. روبهرویم ایستاد. به چشمهایم خیره شد. سکوت طولانی و نگاه عمیقش برای فروریختنم مهیا شد. هر یک ثانیهاش پایانناپذیر بود. کاش زودتر سیلی را میزد و خلاصم میکرد. گفت: « بچهجون به جای این که نقشههای کودکانه بکشی برو درست رو بخون. من اینها رو برای خودتون میگم. نمیخوام فردا که وارد جامعه میشید سربار و بیکاره باشید.»
صورتم رنگبهرنگ شد و گلویم چون کویر. سرم را به زیر انداختم. ناگهان دستش را بالا آورد و عینکش را جابهجا کرد. ترسیدم. آرنجم را تا روی صورتم بالا آوردم.
آقای بازرس من را کتک نزد. کلاس را ترک کرد و دیگر نیامد. اما من تا پایان سال تحصیلی هر روز چشمبهراهش بودم. هر روز مینوشتم. تکلیفی که که همچون رنجهایم بیپایان بود.
آن روزها پرسشهای پیچیدهای به ضمیرم چنگ میانداخت: چرا آقای بازرس آن حرفها را به من زد؟ آیا از نقشهام آگاه شده بود یا تنها حرفی از روی نصیحت و خیرخواهی زده بود؟ چه کسی آدمفروشی کرده بود؟ چرا من را کتک نزد؟ اگر چه درد کتکهای نخورده کم نبود. شاید از من و نقشهام ترسیده بود...
#مجتبی_طاهری
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۲۹
بخش بیستوهفتم دمی با شاهنامه
مراد موسوی
بخش بیستوهفتم #دمی_با_شاهنامه
چرا شاهنامه بخوانیم؟
چه نیازی به شاهنامه داریم؟
این بخش
قسمت اول پادشاهی کیخسرو
پیام آوری از شرق یا شاخهای از درخت خون سیاوش
گردآوری و خوانش #مراد_موسوی
کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
پینوشت:
با پوزش از عزیزان ابتدای برنامه به جای کیخسرو گفته شده کیکاوس
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۰
چرا شاهنامه بخوانیم؟
چه نیازی به شاهنامه داریم؟
این بخش
قسمت اول پادشاهی کیخسرو
پیام آوری از شرق یا شاخهای از درخت خون سیاوش
گردآوری و خوانش #مراد_موسوی
کانال خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
پینوشت:
با پوزش از عزیزان ابتدای برنامه به جای کیخسرو گفته شده کیکاوس
۱۴۰۳/۰۷/۱۳
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۰
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#نیایش_صبحگاهی
خداوندا؛
حال که منت نهادی
و در بامدادی دیگر
بیدارم کردی و جانم دادی
تا ببینم، بشنوم، بگویم و بدانم...
باز منت گذار و یاریم ده
تا ببینم تمام آنچه را زیبا آفریدی...
بشنوم فریاد سکوت بی پناهان را...
بر زبان بیاورم آنچه تو را خشنود میکند
و درک کنم رازهای آفرینشت را
و درک جهان هستی ات را!
درود
بامداد نیکو
ایام به کامتان
نیک فرجام باشید
❤
@Nahavand_farhangohonar
خداوندا؛
حال که منت نهادی
و در بامدادی دیگر
بیدارم کردی و جانم دادی
تا ببینم، بشنوم، بگویم و بدانم...
باز منت گذار و یاریم ده
تا ببینم تمام آنچه را زیبا آفریدی...
بشنوم فریاد سکوت بی پناهان را...
بر زبان بیاورم آنچه تو را خشنود میکند
و درک کنم رازهای آفرینشت را
و درک جهان هستی ات را!
درود
بامداد نیکو
ایام به کامتان
نیک فرجام باشید
❤
@Nahavand_farhangohonar
روز جهانی #معلم بر معلمان گروه و کانال خاطرات فرهنگ و هنر #نهاوند خجسته باد
تندرست و پاینده باشید 🦋✋👍👌
@Nahavand_farhangohonar
تندرست و پاینده باشید 🦋✋👍👌
@Nahavand_farhangohonar
#سهراب_سپهری شاعر صدای آب، نقاش طبیعت و نویسندهٔ اتاق آبی است.
( ۱۴ مهر ۱۳۰۷- ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ )
سهراب از نامآوران ادب و هنر معاصر ایران است.
سالهای کودکی سهراب در کاشان سپری شد. قسمتی از شرح حال سهراب به قلم خودش:
"سال ۱۳۱۲ وارد دبستان خیام کاشان شدم. در دبیرستان کار جدی تر شد. زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود... "
سال ۱۳۲۲ پس از پایان دوره اول متوسطه به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام کرد.
در سال ۱۳۲۵ بعد از پایان دانشسرا به کاشان بازگشت و در اداره فرهنگ استخدام شد. وی در هفده سالگی دیوانی را به چاپ رساند.
سپهری در دهه اول و دوم زندگی خود
را با علم و هنر به سر آورد. دهه سوم زندگی اش را به تجربه اندوزی و سفر ادامه داد و دهه چهارم را بیشتر در سفرهای دراز گذراند.
علاقه او به فرهنگ مشرق زمین باعث شد به کشورهای هندوستان، پاکستان، چین و ژاپن سفر کند و مدتی در ژاپن زندگی کرد تا حکاکی روی چوب را فرا بگیرد.
سپهری با همه بزرگان شعری ایران ایام خود از جمله نیما یوشیج و فروغ فرخزاد دوستی داشت.
#سهراب_سپهری در اول اردیبهشت ۱۳۵۹ درگذشت.
یادش گرامی
@Nahavand_farhangohonar
( ۱۴ مهر ۱۳۰۷- ۱ اردیبهشت ۱۳۵۹ )
سهراب از نامآوران ادب و هنر معاصر ایران است.
سالهای کودکی سهراب در کاشان سپری شد. قسمتی از شرح حال سهراب به قلم خودش:
"سال ۱۳۱۲ وارد دبستان خیام کاشان شدم. در دبیرستان کار جدی تر شد. زنگ نقاشی نقطه روشنی در تاریکی هفته بود... "
سال ۱۳۲۲ پس از پایان دوره اول متوسطه به تهران آمد و در دانشسرای مقدماتی شبانه روزی تهران ثبت نام کرد.
در سال ۱۳۲۵ بعد از پایان دانشسرا به کاشان بازگشت و در اداره فرهنگ استخدام شد. وی در هفده سالگی دیوانی را به چاپ رساند.
سپهری در دهه اول و دوم زندگی خود
را با علم و هنر به سر آورد. دهه سوم زندگی اش را به تجربه اندوزی و سفر ادامه داد و دهه چهارم را بیشتر در سفرهای دراز گذراند.
علاقه او به فرهنگ مشرق زمین باعث شد به کشورهای هندوستان، پاکستان، چین و ژاپن سفر کند و مدتی در ژاپن زندگی کرد تا حکاکی روی چوب را فرا بگیرد.
سپهری با همه بزرگان شعری ایران ایام خود از جمله نیما یوشیج و فروغ فرخزاد دوستی داشت.
#سهراب_سپهری در اول اردیبهشت ۱۳۵۹ درگذشت.
یادش گرامی
@Nahavand_farhangohonar
#نکتههای_حقوقی
✍صلح عمری بجای وصیت
🔽اگر شخصی بخواهد ملکی پس از مرگ خودش به همسر یا هر فرد دیگری برسد نمی تواند وصیت کند که از بین وارثان فقط به یک نفر برسد (چون وصیت به بخشش تا یک سوم اموال امکان دارد و ممکن است آن ملک کل اموال یا بیش از یک سوم باشد) در عوض می تواند با همسر یا فرد مورد نظر قرارداد صلح عمری امضاء کند. در این حالت تا زمانی که زنده است ملک در اختیار خودش است اما بعد از مرگ، آن ملک به موجب قرارداد به همسر یا فرد مورد نظر منتقل می شود و سایر وارثان نمی توانند در مورد آن ادعایی کنند.
دکتر #رامین_کیانی
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۱
✍صلح عمری بجای وصیت
🔽اگر شخصی بخواهد ملکی پس از مرگ خودش به همسر یا هر فرد دیگری برسد نمی تواند وصیت کند که از بین وارثان فقط به یک نفر برسد (چون وصیت به بخشش تا یک سوم اموال امکان دارد و ممکن است آن ملک کل اموال یا بیش از یک سوم باشد) در عوض می تواند با همسر یا فرد مورد نظر قرارداد صلح عمری امضاء کند. در این حالت تا زمانی که زنده است ملک در اختیار خودش است اما بعد از مرگ، آن ملک به موجب قرارداد به همسر یا فرد مورد نظر منتقل می شود و سایر وارثان نمی توانند در مورد آن ادعایی کنند.
دکتر #رامین_کیانی
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۱
#دریا
دوات دریا
به دفتر آسمانی
رنگ پس میدهد
که پای تکتک واژهها
اشک میریزد
برای دل به دریا زدن
#لیلا_ظفری
#سپکو_پارسی_سره
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonae
۱۴۹۳۲
دوات دریا
به دفتر آسمانی
رنگ پس میدهد
که پای تکتک واژهها
اشک میریزد
برای دل به دریا زدن
#لیلا_ظفری
#سپکو_پارسی_سره
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonae
۱۴۹۳۲
شعری از داود فخری
لیلا قدمیاری
دریغا روی گرداندهست، باران از بهار اینجا
بیا ای ابر بارانزا، بیا قدری ببار اینجا
چه آمد بر سرِ گلزار دشت قلبِ دیرینم؟
خجل ماندهست، کینسان پهنه از روی بهار اینجا!
کجا باید روم ای دل نشانی از بهاری نیست
کویر خشک دل تا کی بماند انتظار اینجا
ندارم بخت و اقبالی در این صحرای وانفسا
کمال بخت من اینست، باشم شورهزار اینجا
ز عمر خویشتن سیرم چنین زار و غریبانه
نمیدانم در این دنیا که خاکم یا غبار اینجا
ز خاکم آفریدهست و، به خاکم او بمیراند
میان وصل و هجران مانده روحم بیقرار اینجا
شعر از #داود_فخری
خوانش بانو #لیلا_قدمیاری
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۳
بیا ای ابر بارانزا، بیا قدری ببار اینجا
چه آمد بر سرِ گلزار دشت قلبِ دیرینم؟
خجل ماندهست، کینسان پهنه از روی بهار اینجا!
کجا باید روم ای دل نشانی از بهاری نیست
کویر خشک دل تا کی بماند انتظار اینجا
ندارم بخت و اقبالی در این صحرای وانفسا
کمال بخت من اینست، باشم شورهزار اینجا
ز عمر خویشتن سیرم چنین زار و غریبانه
نمیدانم در این دنیا که خاکم یا غبار اینجا
ز خاکم آفریدهست و، به خاکم او بمیراند
میان وصل و هجران مانده روحم بیقرار اینجا
شعر از #داود_فخری
خوانش بانو #لیلا_قدمیاری
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۳
#نهاوند_را_باید_دید
#طبیعت_نهاوند_را_باید_دید
#اینجا_نهاوند_است
#روستای_تکه
عکس از #عباس_حمیدی
صفحه اینستاگرام ایشون یکی از پیجهاییست که طبیعت نهاوند و ایران رو به زیبایی به تصویر میکشد.
آدرس پیج اینستاگرام آقای #عباس_حمیدی
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
https://www.instagram.com/hamidipix?igsh=eWllOWhlYzhzMnky
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۴
#طبیعت_نهاوند_را_باید_دید
#اینجا_نهاوند_است
#روستای_تکه
عکس از #عباس_حمیدی
صفحه اینستاگرام ایشون یکی از پیجهاییست که طبیعت نهاوند و ایران رو به زیبایی به تصویر میکشد.
آدرس پیج اینستاگرام آقای #عباس_حمیدی
👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼👇🏼
https://www.instagram.com/hamidipix?igsh=eWllOWhlYzhzMnky
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۴
تقدیم به استاد...ومعلمین شهر وزادگاهم و کسانی که با لبخندشان مهر وعشق را به من اموختند......
کلماتی که بر تخته سیاه مینویسی، ابرهای بهاری اند که باران را به تشنگی گلبرگها مهمان میکنند. همه اتفاقهای شما به گل سرخ میرسند...پنجرههای کلاست را با پروانهها فرش کرده ای و دیوارهای کلاست را با بوسه شاپرکها، کاغذدیواری... نیمکتهای کلاس مثل کلام شما هیچ گاه بوی کهنگی نمیگیرند کلاست باغچه ای از گلهای همیشه بهار است که عطر زندگی را از جانت میآکنند...
نفسهایت رسولان روشنی اند. کلمات شما ساده ترین شکل ترجمه خورشید است وقتی بر روی مستطیل جامانده بر دل دیوار مینویسی و نور را نقاشی میکنی. گرد گچهای سفید که بر شانههایت مینشیند.. انگار با لبخندی مهربان.. دماوند در مقابلمان ایستاده است؛ با همان سربلندی همیشگی.
اگر کسی چروکهای پیشانی ات را دنبال کند، به رنج باغبانی میرسد که سالهاست گلهایش را از بیم خزان، به بهارهای در راه سپرده است، باغبانی که هر صبح، با لبخندی بی پایان بهار را به باغش دعوت میکند.
همه جادههایی که شما نشان میدهی.. به .خرد و روشنی.. میرسند. صدای گامهایت، زمزمه محبتی است که پیام آور دنیایی از مهربانی است
صدایت قاصدکهایی اند که خبر از آینده ای روشن.. از روزهای نیامده برایمان میآورند. همیشه خستگیهایت را پشت لبخندهای ما گم میکنی.. لبخندهایی که بوی افتخار و غرور و سربلندی میدهند، لبخندهایی که بوی امید میدهند. لبخندهایی که بوی بالندگی میدهند. ما ماهیان قرمز کوچکی هستیم که غیر از آب ندیدیم و از هم میپرسیم آب را و شما رودی هستی که به اقیانوسهای دور، پیوندمان میدهی و آب را برایمان بخش میکنی.
شما ابری... جان تشنه کویری ما را از باران دانش سیراب میکنی شما چشمه ای هستی که زلالی را در زیر سایه درخت دانایی، به ما تعارف میکنی شما به ما یاد میدهی تا مثل همه پرندهها پرواز کنیم و یادمان میدهی که خویش را به خداوند برسانیم ...مثل تمام آههایی که از دلهای سوخته میآید. وقتی که مثل همیشه آرام آرام شروع میکنی به صحبت کردن انگار قناریهای مست.. دارند بهار را آواز میکنند! دستهای گرمت را میفشاریم که گرمترین دست دوستیهاست..
آب حیات، همین کلماتی اند که شما به ما میآموزی، بی آنکه چشم طمعی داشته باشی؛ تنها لبخند ما کافیست.. کلماتی که شما میآموزی، هیچ گاه فراموش نخواهیم کرد. ما درس چگونه زندگی کردن را از شما آموخته ایم و تمام دار و ندارمان، کوله باریست از آموختههای شما که سالها پیش از مسافر شدن، در دستهایمان نهادی تا سربلند به مقصد برسیم.
همیشه دلگرممان کردی تا جادههای پرپیچ و خم زندگی را با امیدواری طی کنیم. حالا که باغچه زیبایت به بار نشسته.بخند؛ بخند مثل همیشه. تا ما همه خستگی راه را فراموش کنیم. بخند، زیبا بخند! بهار جاودانه گلهایی که تو پرورش دادی مبارک باغبان.
خسته نباشی استاد جان!...🙏😍
تقدیم به تمام معلم های سرزمینم وزادگاهم که از جان ودل دوستشان دارم
#افسون_نصرتی
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۵
کلماتی که بر تخته سیاه مینویسی، ابرهای بهاری اند که باران را به تشنگی گلبرگها مهمان میکنند. همه اتفاقهای شما به گل سرخ میرسند...پنجرههای کلاست را با پروانهها فرش کرده ای و دیوارهای کلاست را با بوسه شاپرکها، کاغذدیواری... نیمکتهای کلاس مثل کلام شما هیچ گاه بوی کهنگی نمیگیرند کلاست باغچه ای از گلهای همیشه بهار است که عطر زندگی را از جانت میآکنند...
نفسهایت رسولان روشنی اند. کلمات شما ساده ترین شکل ترجمه خورشید است وقتی بر روی مستطیل جامانده بر دل دیوار مینویسی و نور را نقاشی میکنی. گرد گچهای سفید که بر شانههایت مینشیند.. انگار با لبخندی مهربان.. دماوند در مقابلمان ایستاده است؛ با همان سربلندی همیشگی.
اگر کسی چروکهای پیشانی ات را دنبال کند، به رنج باغبانی میرسد که سالهاست گلهایش را از بیم خزان، به بهارهای در راه سپرده است، باغبانی که هر صبح، با لبخندی بی پایان بهار را به باغش دعوت میکند.
همه جادههایی که شما نشان میدهی.. به .خرد و روشنی.. میرسند. صدای گامهایت، زمزمه محبتی است که پیام آور دنیایی از مهربانی است
صدایت قاصدکهایی اند که خبر از آینده ای روشن.. از روزهای نیامده برایمان میآورند. همیشه خستگیهایت را پشت لبخندهای ما گم میکنی.. لبخندهایی که بوی افتخار و غرور و سربلندی میدهند، لبخندهایی که بوی امید میدهند. لبخندهایی که بوی بالندگی میدهند. ما ماهیان قرمز کوچکی هستیم که غیر از آب ندیدیم و از هم میپرسیم آب را و شما رودی هستی که به اقیانوسهای دور، پیوندمان میدهی و آب را برایمان بخش میکنی.
شما ابری... جان تشنه کویری ما را از باران دانش سیراب میکنی شما چشمه ای هستی که زلالی را در زیر سایه درخت دانایی، به ما تعارف میکنی شما به ما یاد میدهی تا مثل همه پرندهها پرواز کنیم و یادمان میدهی که خویش را به خداوند برسانیم ...مثل تمام آههایی که از دلهای سوخته میآید. وقتی که مثل همیشه آرام آرام شروع میکنی به صحبت کردن انگار قناریهای مست.. دارند بهار را آواز میکنند! دستهای گرمت را میفشاریم که گرمترین دست دوستیهاست..
آب حیات، همین کلماتی اند که شما به ما میآموزی، بی آنکه چشم طمعی داشته باشی؛ تنها لبخند ما کافیست.. کلماتی که شما میآموزی، هیچ گاه فراموش نخواهیم کرد. ما درس چگونه زندگی کردن را از شما آموخته ایم و تمام دار و ندارمان، کوله باریست از آموختههای شما که سالها پیش از مسافر شدن، در دستهایمان نهادی تا سربلند به مقصد برسیم.
همیشه دلگرممان کردی تا جادههای پرپیچ و خم زندگی را با امیدواری طی کنیم. حالا که باغچه زیبایت به بار نشسته.بخند؛ بخند مثل همیشه. تا ما همه خستگی راه را فراموش کنیم. بخند، زیبا بخند! بهار جاودانه گلهایی که تو پرورش دادی مبارک باغبان.
خسته نباشی استاد جان!...🙏😍
تقدیم به تمام معلم های سرزمینم وزادگاهم که از جان ودل دوستشان دارم
#افسون_نصرتی
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۵
Forwarded from عکس نگار
درود بر عزیزان همراه و همشهریان گرامی
در آستانه فرا رسیدن فصل پاییز و ماه مهر
بار دیگر در خدمت شما بزرگواران خواهیم بود با مسابقه « #مهر_ناون »
برای شرکت در این #مسابقه، عزیزان میتوانند آثار خود را تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه مورخ ۱۴۰۳/۰۷/۲۵ برای یکی از ادمینهای گروه #سروش_حاجیان و #ساغر_یاوری به آدرسهای تلگرام زیر و یا دایرکت صفحه اینستاگرام ارسال نمایند.
سروش حاجیان
@soroush48h
ساغر یاوری
@saghar_yavari
همه آثار دریافتی تا ۴۸ ساعت بعد توسط #داوران ، بررسی شده و در تاریخ ۱۴۰۳/۰۷/۲۷ آثار و برگزیدگان مسابقه اعلام شده و به ۵ اثر برتر، جوایز ارزشمندی اهدا میگردد.
آثار مورد نظر در زمینههای زیر در مسابقه شرکت داده خواهند شد:
🖋 آثار قصه و مَتل، که باید به صورت ویس (فایل صوتی)، یا ویدئو (فایل تصویری) و با گویش نهاوندی باشد.
🖋️ ضربالمثلها و اصطلاحات خاص نهاوندی که به صورت صوتی یا تصویری باشد به همراه توضیحات (ضربالمثل در چه موارد و مواقعی به کار برده میشود)
* برگردان ضربالمثلهای فارسی به نهاوندی برای شرکت در مسابقه قابل قبول نیست.
و همچنین موضوع متلها و ضربالمثلها آزاد میباشد.
هدف ما در این مسابقه پاسداشت و زنده نگه داشتن زبان مادری و فرهنگ کهن شهر نهاوند است.
چشم انتظار شرکت همه شما همراهان گرامی در مسابقه « #مهر_ناون » خواهیم بود.
با احترام:
ادمینهای گروه، کانال و صفحه اینستاگرام خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
@Nahavand_farhangohonar
در آستانه فرا رسیدن فصل پاییز و ماه مهر
بار دیگر در خدمت شما بزرگواران خواهیم بود با مسابقه « #مهر_ناون »
برای شرکت در این #مسابقه، عزیزان میتوانند آثار خود را تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه مورخ ۱۴۰۳/۰۷/۲۵ برای یکی از ادمینهای گروه #سروش_حاجیان و #ساغر_یاوری به آدرسهای تلگرام زیر و یا دایرکت صفحه اینستاگرام ارسال نمایند.
سروش حاجیان
@soroush48h
ساغر یاوری
@saghar_yavari
همه آثار دریافتی تا ۴۸ ساعت بعد توسط #داوران ، بررسی شده و در تاریخ ۱۴۰۳/۰۷/۲۷ آثار و برگزیدگان مسابقه اعلام شده و به ۵ اثر برتر، جوایز ارزشمندی اهدا میگردد.
آثار مورد نظر در زمینههای زیر در مسابقه شرکت داده خواهند شد:
🖋 آثار قصه و مَتل، که باید به صورت ویس (فایل صوتی)، یا ویدئو (فایل تصویری) و با گویش نهاوندی باشد.
🖋️ ضربالمثلها و اصطلاحات خاص نهاوندی که به صورت صوتی یا تصویری باشد به همراه توضیحات (ضربالمثل در چه موارد و مواقعی به کار برده میشود)
* برگردان ضربالمثلهای فارسی به نهاوندی برای شرکت در مسابقه قابل قبول نیست.
و همچنین موضوع متلها و ضربالمثلها آزاد میباشد.
هدف ما در این مسابقه پاسداشت و زنده نگه داشتن زبان مادری و فرهنگ کهن شهر نهاوند است.
چشم انتظار شرکت همه شما همراهان گرامی در مسابقه « #مهر_ناون » خواهیم بود.
با احترام:
ادمینهای گروه، کانال و صفحه اینستاگرام خاطرات، فرهنگ و هنر نهاوند
@Nahavand_farhangohonar
بی نور رخش زندگی از دستم رفت
چون نیست شدم، همهی هستم رفت
با نالهی پر ز درد نی همسفرم
چون تیر نشست و باز از شصتم رفت
#محمد_ساکی
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۶
چون نیست شدم، همهی هستم رفت
با نالهی پر ز درد نی همسفرم
چون تیر نشست و باز از شصتم رفت
#محمد_ساکی
۱۴۰۳/۰۷/۱۴
@Nahavand_farhangohonar
۱۴۹۳۶