🔴ساعت کاری دستگاههای اجرایی کشور تغییر کرد.
براساس بخشنامه سازمان اداری و استخدامی کشور ، ساعت آغاز به کار کارکنان تمامی دستگاههای اجرایی موضوع ماده ۵ قانون مدیریت خدمات کشوری، در واحدهای ستادی -دستگاههای اجرایی ملی- مستقر در شهر تهران از ساعت ۸ تا ۹ صبح به صورت شناور و ساعت خاتمه کار نیز از ساعت ۱۴ تا ۱۵ به صورت شناور خواهد بود. همچنین ساعت آغاز به کار دستگاههای اجرایی در واحدهای استانی ساعت ۸ صبح و خاتمه کار ساعت ۱۴ تعیین شده است.
تکلیف ساعت کاری روز پنجشنبهها مشخص نشده است.
براساس بخشنامه سازمان اداری و استخدامی کشور ، ساعت آغاز به کار کارکنان تمامی دستگاههای اجرایی موضوع ماده ۵ قانون مدیریت خدمات کشوری، در واحدهای ستادی -دستگاههای اجرایی ملی- مستقر در شهر تهران از ساعت ۸ تا ۹ صبح به صورت شناور و ساعت خاتمه کار نیز از ساعت ۱۴ تا ۱۵ به صورت شناور خواهد بود. همچنین ساعت آغاز به کار دستگاههای اجرایی در واحدهای استانی ساعت ۸ صبح و خاتمه کار ساعت ۱۴ تعیین شده است.
تکلیف ساعت کاری روز پنجشنبهها مشخص نشده است.
اماکن تصویر و فیلم برداری از مغازه های کریسمس خیابان میرزای شیرازی رو ممنوع کرده...
زیبا نیست دوستان ؟
زیبا نیست دوستان ؟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیگه صداوسیما هم نمیشه با خانواده دید😕
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فریاد بانوی سیستانی ؛
بر ما قبر بکنید و ما را دفن کنید. خدا ظلمتان را آتش بزند ، زدید ما را بیچاره کردید،...
برق به پاکستان و افغانستان صادر می شود ، اما برای ما که میرسد بهانه های مختلف می آورند و برق را روزانه چندین مرتبه و به مدت چند ساعت قطع می کنند.
بر ما قبر بکنید و ما را دفن کنید. خدا ظلمتان را آتش بزند ، زدید ما را بیچاره کردید،...
برق به پاکستان و افغانستان صادر می شود ، اما برای ما که میرسد بهانه های مختلف می آورند و برق را روزانه چندین مرتبه و به مدت چند ساعت قطع می کنند.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خطر بالای استفاده از لیوانهای کاغذی یکبار مصرف
🔴فردا هوای تهران آلوده خواهد بود.
امشب ارتفاعات البرز و تهران بارش برف خواهند داشت.
در هفته جاری، فردا سردترین روز است و در شهرهای صنعتی آلودگی هوا خواهیم داشت.
امشب ارتفاعات البرز و تهران بارش برف خواهند داشت.
در هفته جاری، فردا سردترین روز است و در شهرهای صنعتی آلودگی هوا خواهیم داشت.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هنوز نمیدانند بدنیا آمدهاند.
در آغوش یکدیگر ، بعد از زایمان👌
در آغوش یکدیگر ، بعد از زایمان👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
امیدوارم در این زمستان سرد هیچوقت زمین نخوری ما دیگه طاقت زمین خوردن بیش از این را نداریم.
داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز
❌️نامادری❌️
امیدوارم برای شما پیش نیاد.
بچگیم به حقارت و توهین و تو سری خوری گذشت از دست نامادریم مجبور شدم به مادرم پناه ببرم و اون هم کاری کرد که با کسی ازدواج کنم که با مادرش بدترین بلاهارو سرم اورد.
تا مدتها نتونستم از اتاقم بیرون بیام
بعد ها تونستم با کمک پدرم فرار کنم اما...
❌️نامادری❌️
امیدوارم برای شما پیش نیاد.
بچگیم به حقارت و توهین و تو سری خوری گذشت از دست نامادریم مجبور شدم به مادرم پناه ببرم و اون هم کاری کرد که با کسی ازدواج کنم که با مادرش بدترین بلاهارو سرم اورد.
تا مدتها نتونستم از اتاقم بیرون بیام
بعد ها تونستم با کمک پدرم فرار کنم اما...
🍁صداے ِ ســڪــوت🍁
#قسمت_هجدهم داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز ظهر بود که اومدن و آنا رو بردن عمه کوچیکه خیلی بی قراری میکرد ترسیده بودم و پشت مژگان قایم شده بودم به زور از آنا جداش کردن همه سوار ماشین و مینی بوس شدن و رفتن فقط ما بچه ها تو خونه موندیم و مژگان مژگان رفت…
#قسمت_نوزدهم
داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز
آقاجون داد زد:بهتون گفتم ول کنید اینا همه مهمونای من هستن اینجا دزد نداریم گم شده پیدا میشه.
همه ساکت شدن و عمه هم با اخم رفت تو آشپزخونه.همش مژگان جلو چشمام بود و عذاب وجدان داشتم
چند بار خواستم به بابا بگم اما از مژگان ترسیدم.۳ روز ما خونه آنا موندیم و تو این ۳ روز مژگان اصلا نیومد.خیالم راحت بود تو عالم بچگی فکر میکردم دیگه مژگان رفت.
روز چهارم بود که بابا ظهر اومد پیشم و گفت: بریم خونه.
رنگم به وضوح پرید گفتم: اخه خونه که کسی نیست میشه بمونیم اینجا.
بابا گفت :نه بریم دنبال مژگان بریم. خونه.
اصلا دلم نمیخواست برم.با گریه بابا سوار ماشینم کرد و راه افتاد سمت خونه مامان مژگان.دم در نگه داشت و زنگ درشونو زد
طبق معمول لیلا در و باز کرد و نگاهی به ما کرد و سرشو برگردوند سمت خونه و داد زد مژگان بیا اومدن دنبالت
مادر مژگان زود اومد دم در و تعارف کرد
بابا گفت :نه به مژگان بگید بیاد بریم خسته ام.یکم دم در تو ماشین نشستیم
مژگان اومد.نشست جلو
بابا باهاش سر سنگین بود.مژگان برگشت نگاهی به من کرد و بعد برگشت سمت بابا و گفت :هان چیه.زن حامله تو چند روزه ول کردی سراغی ازش نمیگیری.
بابا با حرص برگشت سمتش و گفت :تو چرا انقد خودتو زدی به نفهمی مادرم مرده میفهمی یعنی چی.
مژگان صداشو بالاتر برد و گفت:یه جوری میگی مادرم مرده انگار جوون مرگ شده یه پیر زن که عمرشو کرده بود مرد دیگه.
بابا عصبی محکم کوبید رو فرمون و ماشین و کشید کنار و خم شد درو باز کردو به مژگان گفت برو پایین.
مژگان ناباور نگاهی بهش کردمن از ترس خودمو خیس کرده بودم و گریه میکردم.
مژگان برگشت سمت منو گفت: بسه بچه زهر ترک شد.
در و بست و بابا سرش و گذاشت رو فرمون.هر دوشون ساکت شدن و حرفی نزدن.
بابا حرکت کرد نزدیک خونه برگشت سمت مژگان و گفت :تو موقعی که تو خونه آقام بودی ندیدی کسی بره تو اتاق.
مژگان دست پاچه گفت نه والا من تو آشپزخونه بودم ندیدم کسی بره تو اتاق مگه درش قفل نبود.
بابا چند ثانیه نگاه کرد تو صورت مژگان.
مژگان که متوجه شک بابا شد شروع کرد به داد و بیداد که تو چطور مردی هستی که به زنت تهمت دزدی میزنی و من چقد بدبختم که از چاله دراومدم افتادم تو چاه
چند تا ضربه هم زد به شکمش که بابا داد زد:تمومش کن چیزی رو که باید میفهمیدم فهمیدم.
مژگان دست انداخت به دستگیره در و گفت: نگهدار یا خودم میندازم پایین.
بابا جلوی در خونه نگهداشت و مژگان پیاده شد و در و کوبیدتمام مدت مثل بید میلرزیدم.بابا پیاده شد و در و باز کرد
آروم پیاده شدم.و زود رفتم بالا و رفتم تو دستشویی و شلوارمو که خراب کرده بودم عوض کردم و خودمو شستم .
نمیدونستم اون شلوار و چیکار کنم .مژگان اگه میفهمید منو میکشت.همه فکرم مشغول شلوار بود.بابا رو مبل دراز کشید و ساعدش و گذاشت رد چشماش و خوابید
مژگانم رفته بود تو اتاق و در و بسته بود
از تو آشپزخونه پلاستیکی برداشتم و شلوارمو گذاشتم توشو و بردم گذاشتم تو سطل آشغال بزرگ تو حیاطو زود برگشتم بالا.
خیالم از شلوار راحت شد و رفتم چادر آنا رو برداشتم و رفتم تو عالم خودم
صدای قار و قور شکمم اجازه نمیداد خیال پردازی کنم.رفتم تو آشپزخونه چیزی نبود یه لیوان آب خوردم و برگشتم تو اتاق
و اینبار زیر چادر آنا یه سفره رنگی تصور کردم و از همه غذاها خوردم
کم کم خوابم برد.با صدای آروم بابا بیدار شدم و چادرو از رو صورتم کنار زدم
بابا گفت بیا بریم شام بخوریم
خوشحال بلند شدم دیدم بابا دوتا نیمرو درست کرده و چند تا دونه لواش هم گذاشته تو سفره.نشستم کنارش و با ولع خوردم.بابا نگاهی بهم کرد و گفت :خیلی گشنه ات بودا.
با سر گفتم: اره.
رفت دوتا دیگه هم درست کرد و آورد و خوردیم.
مژگان همچنان تو اتاق بود.صبح اون روز بابا رفت سر کار و من و مژگان باز تنها شدیم.مژگان تا ظهر تو اتاق بود و ظهر بیدار شد .من جلوی تلویزیون بودم
با حرص در و کوبید و گفت :کم کن صدای اون زهرماری رو یه لحظه آرامش نداریم.
رفت تو آشپزخونه و از تو کابینت برا خودش گردو و پسته دراورد و شروع کرد به خوردن.همه خوراکی ها رو تو کابینتهای بالایی قایم میکرد تا من پیدا نکنم
دست خودم نبود گشنه بودم و نگاهم رو مژگان قفل بود.
اونم خیره تو چشمای من داشت آجیل میخورد.
گفتم: من گشنه ام هست.
گفت به من چه برو از اون بابای خوش غیرتت بخواه.
داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز
آقاجون داد زد:بهتون گفتم ول کنید اینا همه مهمونای من هستن اینجا دزد نداریم گم شده پیدا میشه.
همه ساکت شدن و عمه هم با اخم رفت تو آشپزخونه.همش مژگان جلو چشمام بود و عذاب وجدان داشتم
چند بار خواستم به بابا بگم اما از مژگان ترسیدم.۳ روز ما خونه آنا موندیم و تو این ۳ روز مژگان اصلا نیومد.خیالم راحت بود تو عالم بچگی فکر میکردم دیگه مژگان رفت.
روز چهارم بود که بابا ظهر اومد پیشم و گفت: بریم خونه.
رنگم به وضوح پرید گفتم: اخه خونه که کسی نیست میشه بمونیم اینجا.
بابا گفت :نه بریم دنبال مژگان بریم. خونه.
اصلا دلم نمیخواست برم.با گریه بابا سوار ماشینم کرد و راه افتاد سمت خونه مامان مژگان.دم در نگه داشت و زنگ درشونو زد
طبق معمول لیلا در و باز کرد و نگاهی به ما کرد و سرشو برگردوند سمت خونه و داد زد مژگان بیا اومدن دنبالت
مادر مژگان زود اومد دم در و تعارف کرد
بابا گفت :نه به مژگان بگید بیاد بریم خسته ام.یکم دم در تو ماشین نشستیم
مژگان اومد.نشست جلو
بابا باهاش سر سنگین بود.مژگان برگشت نگاهی به من کرد و بعد برگشت سمت بابا و گفت :هان چیه.زن حامله تو چند روزه ول کردی سراغی ازش نمیگیری.
بابا با حرص برگشت سمتش و گفت :تو چرا انقد خودتو زدی به نفهمی مادرم مرده میفهمی یعنی چی.
مژگان صداشو بالاتر برد و گفت:یه جوری میگی مادرم مرده انگار جوون مرگ شده یه پیر زن که عمرشو کرده بود مرد دیگه.
بابا عصبی محکم کوبید رو فرمون و ماشین و کشید کنار و خم شد درو باز کردو به مژگان گفت برو پایین.
مژگان ناباور نگاهی بهش کردمن از ترس خودمو خیس کرده بودم و گریه میکردم.
مژگان برگشت سمت منو گفت: بسه بچه زهر ترک شد.
در و بست و بابا سرش و گذاشت رو فرمون.هر دوشون ساکت شدن و حرفی نزدن.
بابا حرکت کرد نزدیک خونه برگشت سمت مژگان و گفت :تو موقعی که تو خونه آقام بودی ندیدی کسی بره تو اتاق.
مژگان دست پاچه گفت نه والا من تو آشپزخونه بودم ندیدم کسی بره تو اتاق مگه درش قفل نبود.
بابا چند ثانیه نگاه کرد تو صورت مژگان.
مژگان که متوجه شک بابا شد شروع کرد به داد و بیداد که تو چطور مردی هستی که به زنت تهمت دزدی میزنی و من چقد بدبختم که از چاله دراومدم افتادم تو چاه
چند تا ضربه هم زد به شکمش که بابا داد زد:تمومش کن چیزی رو که باید میفهمیدم فهمیدم.
مژگان دست انداخت به دستگیره در و گفت: نگهدار یا خودم میندازم پایین.
بابا جلوی در خونه نگهداشت و مژگان پیاده شد و در و کوبیدتمام مدت مثل بید میلرزیدم.بابا پیاده شد و در و باز کرد
آروم پیاده شدم.و زود رفتم بالا و رفتم تو دستشویی و شلوارمو که خراب کرده بودم عوض کردم و خودمو شستم .
نمیدونستم اون شلوار و چیکار کنم .مژگان اگه میفهمید منو میکشت.همه فکرم مشغول شلوار بود.بابا رو مبل دراز کشید و ساعدش و گذاشت رد چشماش و خوابید
مژگانم رفته بود تو اتاق و در و بسته بود
از تو آشپزخونه پلاستیکی برداشتم و شلوارمو گذاشتم توشو و بردم گذاشتم تو سطل آشغال بزرگ تو حیاطو زود برگشتم بالا.
خیالم از شلوار راحت شد و رفتم چادر آنا رو برداشتم و رفتم تو عالم خودم
صدای قار و قور شکمم اجازه نمیداد خیال پردازی کنم.رفتم تو آشپزخونه چیزی نبود یه لیوان آب خوردم و برگشتم تو اتاق
و اینبار زیر چادر آنا یه سفره رنگی تصور کردم و از همه غذاها خوردم
کم کم خوابم برد.با صدای آروم بابا بیدار شدم و چادرو از رو صورتم کنار زدم
بابا گفت بیا بریم شام بخوریم
خوشحال بلند شدم دیدم بابا دوتا نیمرو درست کرده و چند تا دونه لواش هم گذاشته تو سفره.نشستم کنارش و با ولع خوردم.بابا نگاهی بهم کرد و گفت :خیلی گشنه ات بودا.
با سر گفتم: اره.
رفت دوتا دیگه هم درست کرد و آورد و خوردیم.
مژگان همچنان تو اتاق بود.صبح اون روز بابا رفت سر کار و من و مژگان باز تنها شدیم.مژگان تا ظهر تو اتاق بود و ظهر بیدار شد .من جلوی تلویزیون بودم
با حرص در و کوبید و گفت :کم کن صدای اون زهرماری رو یه لحظه آرامش نداریم.
رفت تو آشپزخونه و از تو کابینت برا خودش گردو و پسته دراورد و شروع کرد به خوردن.همه خوراکی ها رو تو کابینتهای بالایی قایم میکرد تا من پیدا نکنم
دست خودم نبود گشنه بودم و نگاهم رو مژگان قفل بود.
اونم خیره تو چشمای من داشت آجیل میخورد.
گفتم: من گشنه ام هست.
گفت به من چه برو از اون بابای خوش غیرتت بخواه.
#قسمت_بیستم
داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز
رفتم تو اتاق و خودمو سرگرم کردم تا شب شد و بابا اومد.مژگان باز رفت تو اتاق و در و بست.بابا نگاهی به در بسته کرد و رفت تو آشپزخونه و دوباره دوتا تخم مرغ نیم رو کرد و آورد خوردیم.
آروم پرسید ناهار چی خوردین
گفتم :هیچی.
گفت :اومد بیرون
آروم گفتم :اره یکم آجیل خورد و میوه خورد.
بابا سری به تاسف تکون داد.یکی دو هفته به همین منوال گذشت تا بابا یه دستبند طلا خرید برا مژگان و اونم آشتی کرد.
کاری با من نداشت.بابا خودش میبرد حموم و بهم میرسید لباسهامو میشست
مژگان هم صبح تا شب یه دستش رو شکمش بود و کلا تکون نمیخورد.خوبیش این بود با من کاری نداشت.
اجازه بیرون رفتن از خونه رو هم نداشتم
و تا شب که بابا بیاد هم جز آب چیزی نمیخوردم تا اینکه مژگان یه روز که تو اتاق بود داد زد منو صدا کرد.
ترسیدم یواش رفتم در و باز کردم دیدم داره تخت و چنگ میزنه.داد زد که برو به همسایه پایینی بگو بیاد بالا من دارم میمیرم.
ترسیده رفتم سمت در و رفتم پایین
در خونه نسترن اینا رو زدم طول کشید تا بیان.منم از ترس اینکه خونه نباشن داشتم گریه میکردم.
بلاخره نسترن در و باز کرد و گفت:چیه
با گریه گفتم مامانت خونس.
گفت :خوابه.
گفتم :مژگان داره میمیره.بگو بیاد بالا.
رفت تو خونه و در و بست.
یکم که گذشت مامانش اومد دم در گفت :چی شده چرا گریه میکنی
گفتم :مژگان از درد داره میمیره.گفت شما رو صدا کنم.
زود از پله ها رفت بالا منم پشت سرش رفتم.رفت تو اتاق نسترنم اومد بالا
مامان نسترن لباس تن مژگان کرد و پهلوشو گرفت و از پله ها برد پایین
به ما گفت :در و قفل کنیم و باز نکنیم برا هیچ کس.اون روز تا عصر خبری ازشون نشد تا اینکه عصر مامان نسترن اومد خونه و اصرار کرد که برم پیش اونا
اما من نرفتم و بالا موندم که بابام میاد.
هوا تاریک شده بود و از ترس رفتم تو اتاق خودم و در و بستم و چادر آنا رو کشیدم سرم.حالیم نبود که چراغها رو روشن کنم
زیر چادر مثل بید میلرزیدم و اشکم روان بود.گوشهامو تیز کرده بودم.که صدای در زدن اومد اما جرات حرکت نداشتم
چند بار در و زدن اما تکون نخوردم
یکم بعد بابا کلید انداخت و اومد تو
صدام کرد زود از زیر چادر بیرون اومدم و رفتم تو پذیرایی
بابا گفت: کجایی دختر چرا در و باز نمیکنی.چرا تنها موندی تو خونه.
گفتم :اینجا راحت بودم.
گفتم بابا مژگان مرد؟
خندید و گفت :نه نمرده یه دختر کوچولو هم خریده که باهات بازی کنه.
از ذوق اینکه قراره یه خواهر داشته باشم
شب تا صبح خوابم نبردبابا صبح بهم صبحونه داد و لباس تنم کرد و گفت بریم دنبال مامان و خواهرت.
سوار ماشین شدیم و رفتیم گل فروشی و گل خریدیم و شیرینی خریدیم رفتیم بیمارستان .اجازه نمیدادن برم بالا که بچه ممنوع هست.بابا با اصرار منو با خودش برد بالا.خواهر و مادرمژگان پیشش بودن
بابا سلام داد و گل و شیرینی رو داد به مادر مژگان.دلم میخواست بچه رو ببینم
پشت بابا قایم شده بودم
بابا گفت :مژگان بچه رو بده مهرناز ببینه.
مژگان گفت: بیاد اینجا پیش من ببینه.
رفتم نزدیک یه دختر بچه تپل بود چشماشو بسته بود.دستمو دراز کردم تا دستش و بگیرم.مژگان بچه رو عقب کشید
نگاهی بهش کردم. اخم کرد و گفت: به بچه دست نمیزنن مریض میشه.
مادرش گفت: وا مژگان این چه کاریه.
بابا منو کشید عقب و گفت :و برو اونجا بشین تا بریم.رفتم رو صندلی نشستم
بابا رفت . دنبالش رفتم .گفت: بشین من برمپایین اجازه بگیرم ببریم خونه.
ناچار برگشتم رو صندلی نشستم
یکم که گذشت خواهر مژگان اومد بلندم کرد که پاشو بچه بشینم یکم .کمر درد شدم
منو بلند کرد و نشست و رو به مژگان گفت :ولی واقعا اعصاب داری ها.
مژگان گفت چطور؟
با سر اشاره کرد به من و گفت: اینو میگم خیلی رو اعصابه.
مادرش پشت چشمی نازک کرد بهشون
و مژگان گفت بخت من همیشه سیاه بوده
#ادامه_دارد...
داستان سرگذشت دختری به نام مهرناز
رفتم تو اتاق و خودمو سرگرم کردم تا شب شد و بابا اومد.مژگان باز رفت تو اتاق و در و بست.بابا نگاهی به در بسته کرد و رفت تو آشپزخونه و دوباره دوتا تخم مرغ نیم رو کرد و آورد خوردیم.
آروم پرسید ناهار چی خوردین
گفتم :هیچی.
گفت :اومد بیرون
آروم گفتم :اره یکم آجیل خورد و میوه خورد.
بابا سری به تاسف تکون داد.یکی دو هفته به همین منوال گذشت تا بابا یه دستبند طلا خرید برا مژگان و اونم آشتی کرد.
کاری با من نداشت.بابا خودش میبرد حموم و بهم میرسید لباسهامو میشست
مژگان هم صبح تا شب یه دستش رو شکمش بود و کلا تکون نمیخورد.خوبیش این بود با من کاری نداشت.
اجازه بیرون رفتن از خونه رو هم نداشتم
و تا شب که بابا بیاد هم جز آب چیزی نمیخوردم تا اینکه مژگان یه روز که تو اتاق بود داد زد منو صدا کرد.
ترسیدم یواش رفتم در و باز کردم دیدم داره تخت و چنگ میزنه.داد زد که برو به همسایه پایینی بگو بیاد بالا من دارم میمیرم.
ترسیده رفتم سمت در و رفتم پایین
در خونه نسترن اینا رو زدم طول کشید تا بیان.منم از ترس اینکه خونه نباشن داشتم گریه میکردم.
بلاخره نسترن در و باز کرد و گفت:چیه
با گریه گفتم مامانت خونس.
گفت :خوابه.
گفتم :مژگان داره میمیره.بگو بیاد بالا.
رفت تو خونه و در و بست.
یکم که گذشت مامانش اومد دم در گفت :چی شده چرا گریه میکنی
گفتم :مژگان از درد داره میمیره.گفت شما رو صدا کنم.
زود از پله ها رفت بالا منم پشت سرش رفتم.رفت تو اتاق نسترنم اومد بالا
مامان نسترن لباس تن مژگان کرد و پهلوشو گرفت و از پله ها برد پایین
به ما گفت :در و قفل کنیم و باز نکنیم برا هیچ کس.اون روز تا عصر خبری ازشون نشد تا اینکه عصر مامان نسترن اومد خونه و اصرار کرد که برم پیش اونا
اما من نرفتم و بالا موندم که بابام میاد.
هوا تاریک شده بود و از ترس رفتم تو اتاق خودم و در و بستم و چادر آنا رو کشیدم سرم.حالیم نبود که چراغها رو روشن کنم
زیر چادر مثل بید میلرزیدم و اشکم روان بود.گوشهامو تیز کرده بودم.که صدای در زدن اومد اما جرات حرکت نداشتم
چند بار در و زدن اما تکون نخوردم
یکم بعد بابا کلید انداخت و اومد تو
صدام کرد زود از زیر چادر بیرون اومدم و رفتم تو پذیرایی
بابا گفت: کجایی دختر چرا در و باز نمیکنی.چرا تنها موندی تو خونه.
گفتم :اینجا راحت بودم.
گفتم بابا مژگان مرد؟
خندید و گفت :نه نمرده یه دختر کوچولو هم خریده که باهات بازی کنه.
از ذوق اینکه قراره یه خواهر داشته باشم
شب تا صبح خوابم نبردبابا صبح بهم صبحونه داد و لباس تنم کرد و گفت بریم دنبال مامان و خواهرت.
سوار ماشین شدیم و رفتیم گل فروشی و گل خریدیم و شیرینی خریدیم رفتیم بیمارستان .اجازه نمیدادن برم بالا که بچه ممنوع هست.بابا با اصرار منو با خودش برد بالا.خواهر و مادرمژگان پیشش بودن
بابا سلام داد و گل و شیرینی رو داد به مادر مژگان.دلم میخواست بچه رو ببینم
پشت بابا قایم شده بودم
بابا گفت :مژگان بچه رو بده مهرناز ببینه.
مژگان گفت: بیاد اینجا پیش من ببینه.
رفتم نزدیک یه دختر بچه تپل بود چشماشو بسته بود.دستمو دراز کردم تا دستش و بگیرم.مژگان بچه رو عقب کشید
نگاهی بهش کردم. اخم کرد و گفت: به بچه دست نمیزنن مریض میشه.
مادرش گفت: وا مژگان این چه کاریه.
بابا منو کشید عقب و گفت :و برو اونجا بشین تا بریم.رفتم رو صندلی نشستم
بابا رفت . دنبالش رفتم .گفت: بشین من برمپایین اجازه بگیرم ببریم خونه.
ناچار برگشتم رو صندلی نشستم
یکم که گذشت خواهر مژگان اومد بلندم کرد که پاشو بچه بشینم یکم .کمر درد شدم
منو بلند کرد و نشست و رو به مژگان گفت :ولی واقعا اعصاب داری ها.
مژگان گفت چطور؟
با سر اشاره کرد به من و گفت: اینو میگم خیلی رو اعصابه.
مادرش پشت چشمی نازک کرد بهشون
و مژگان گفت بخت من همیشه سیاه بوده
#ادامه_دارد...
Maghrooro Ashegh 2
Puzzle Band
#موزیک🎧🫠
دعا میکنم با آدمهای خوب مواجه شوی و با آدمهای خوب تعامل کنی و با آدمهای خوب هم مسیر شوی.
هرکجا رفتی و هرکجا گذارت افتاد و هرکجا که کارت گیر افتاد عزیزم ، دعا میکنم گیرِ آدمِ نانجیب نیفتی❤️
#شبتون_خوش
دعا میکنم با آدمهای خوب مواجه شوی و با آدمهای خوب تعامل کنی و با آدمهای خوب هم مسیر شوی.
هرکجا رفتی و هرکجا گذارت افتاد و هرکجا که کارت گیر افتاد عزیزم ، دعا میکنم گیرِ آدمِ نانجیب نیفتی❤️
#شبتون_خوش
Forwarded from کانال تبادلات "عرفان" و "ماورا" via @chToolsBot
🛑 فولدری ارزشمند از کانال های معتبر تلگرام
════════ ❥
⇚ حرفهای کوتاه با * خدا *
▫️https://www.tgoop.com/ostad1391
🔺 ڪانال پیشنهادی امشب 👆🔺
════════ ❥
⇚ حرفهای کوتاه با * خدا *
▫️https://www.tgoop.com/ostad1391
🔺 ڪانال پیشنهادی امشب 👆🔺