فایل صوتی خوانش «قواعد روش جامعهشناسی» امیل دورکیم، نشست سوم، اردیبهشت 99، در لایو اینستاگرام [فصل اول: واقعیت اجتماعی چیست؟ واقعیت اجتماعی در مقام موضوع جامعهشناسی. دو مؤلفهی واقعیت اجتماعی: الف) بیرونیبودن و استقلال آن نسبت به افراد؛ ب) الزامآوری آن برای افراد. نهادهای اجتماعی، جریانهای اجتماعی و مورفولوژی (ریختشناسی) اجتماعی به مثابهی سه جلوهی واقعیت اجتماعی]:
@Prolegomena
@Prolegomena
اول آبان. در تاریخ معاصر ایران لحظات بسیاری بودهاند که به نظر میرسیده است وضعیت از همهی امکانهای خود پاک تهی شده و به بنبست رسیده است. لحظهی حاضر هم بیتردید یکی از همان لحظههاست، احتمالاً سختجانترینشان. با اینهمه، نه از حیث نظری و نه از لحاظ عملی نباید تسلیم این انسدادی شد که خوش دارد خود را جاودانه جلوه دهد. در زیرلایههای وضعیت انبوهی از پویندگیها و تحرکات فزایندهی نیروهای خُرد اجتماعی در جریان است که صحنهی میدان را، به رغم تصور نابجایی که از ایستایی آن وجود دارد، هر روز تغییر میدهند. بنبستی که از آن حرف میزنیم واقعی است و ریشههای محکمی در خودِ واقعیت دارد اما درست در قلب آن کثرتی از امکانهای عینی هم در کار است که آنها نیز از ظرفیتهای همین واقعیت مایه میگیرند. گفتن ندارد که همهی این امکانها لزوماً در راستای یک آیندهی رهایییافته جهت نگرفتهاند – بعید نیست آیندهای به مراتب بدتر از این در انتظارمان باشد – اما اینقدر هست که باور نکنیم وضعیت حاضر از هر امکانی محروم شده است. اتفاقاً، به نظرم میرسد، مسئلهی آینده بیش از آنکه بر سر بیامکانی باشد بر سر ستیزِ میانِ امکانهای رقیب است. تاریخ در لحظهی حال آبستن است، شاید آبستن هیولا، شاید آبستن «امر نو»، و ما در مقام مردمِ ناهمگنِ متکثری که سرنوشتمان به هم گره خورده است در آستانه ایستادهایم. باد موافقی نمیوزد اما بادبانها برافراشتهاند.
«دست بردار از این در وطنِ خویش غریب»
قایق پناهجویان در 7 کیلومتری سواحل انگلستان در کانال مانش طعمهی طوفان شد. از 15 سرنشین قایق همه ایرانی بودند. 5 سرنشین غرق شدند، همه از اعضای یک خانواده. خانوادهی ایراننژاد. پدر، مادر و سه فرزند. اهل روستایی از توابع سردشت در استان آذربایجان غربی. بوریس جانسون، نخستوزیر انگلستان، انگشت اتهام را به سمت شبکهی قاچاقچیان انسان گرفته است که به سودای پول با زندگی پناهجویان بازی میکنند. جناب نخستوزیر اما اشارهای به قوانین مهاجرت – در واقع قوانین ضدمهاجرت – نمیکند که زندگی آسیبپذیرِ پناهجویانِ جانبهلبرسیده را در فضای خالیِ مابینِ مرزهای ملی به اسارت میگیرد. جانسون از دولتهای اروپایی چیزی نمیگوید که پناهجویان را، اغلب با خشونت، از سر باز میکنند و بدنهای بیرمقشان را همچون توپ پلاسیدهی فوتبال به هم پاس میدهند تا نَفَسشان سرانجام – فقط خدا میداند کجا – بند بیاید و از تکوتا بیافتند. اخیراً دولت انگلستان اعلام کرده است که بعید نیست برای «ساماندهیِ» وضعیت پناهجویان از روش استرالیایی استفاده کند و پناهجویانی را که به تورش میافتند عوض خاک انگلستان در دو جزیرهی پرتافتاده در اقیانوس اطلس اسکان دهد. اما سهم همهی اینها – شبکهی قاچاق انسان، دولتهای اروپایی، قوانین (ضد)مهاجرت – در آسیبپذیرسازیِ زندگیِ پناهجویان و فروکاست آنها به «انسان»های سرگردانِ بیحقوحقوقشدهای که ارزش زندگیشان به حال تعلیق درآمده است در قیاس با سهمی که بر دوش دولت-کشورهای مبدأ سنگینی میکند، ناچیز است. مسلماً در ماجرای «تولید اجتماعی پناهجویی» با شبکهی درهمپیچیدهای از عوامل مؤثر طرفیم که از کنار هیچیک از آنها نباید به سادگی گذشت. با اینهمه اگر قرار به وزندادن باشد – که به نظرم قرار همین است – وزنِ آغازگاهِ این بازی مرگ و زندگی را باید سنگینتر گرفت. سرنوشت خانوادهی ایراننژاد سرنوشتِ خودِ ایران است. دربهدریِ خیلِ پناهجویانِ ایرانی در جادههای اروپا فقط میتواند گویای بیسرپناهی مشقتبار آنان در میهن باشد، در سرزمین مادری. اینکه میهن مادرانه دیگر مادرانگی نمیکند و از مهیاساختن سرپناهی امن برای فرزندانش عاجز است فقط به چیزی چون فقر و فلاکت مربوط نمیشود. پای چیزی بیش از این در میان است. برادر رسول ایراننژاد، پدر خانواده، میگوید قاچاقچیان فقط برای عبور هر یک از اعضای خانواده از کانال مانش 200 میلیون تومان درخواست کردهاند. پولی که خانوادهی ایراننژاد قبل از این، برای رسیدن به ترکیه، ایتالیا و فرانسه، هزینه کردهاند بهکنار. پناهجویان لزوماً از حیث مالی فقیر نیستند. پس چه چیزی سبب میشود که آنها به مخاطرات نفسگیر سفری بیبازگشت تن بدهند؟ خیلِ پناهجویان عراقی، افغانستانی، سوری و لیبیایی از هراس جنگ داخلی و آوارگی و ناامنیِ از پیِ آن ترک وطن میکنند. پناهجوی ایرانی که کشورش «جزیرهی ثبات» است و سردارانش به امنیت آن مینازند چرا؟ پاسخ روشن است: چون این وطن برای آنها وطن نبوده است. اما وطن چگونه وطن «میشود»؟ باید پای حق و احترام و آینده در میان باشد. وطن چیزی بیش از زادگاه است و میهندوستی همچون «حسِ تعلق به خانه» چیزی بیش از عاطفهای طبیعی است که به صِرفِ تولد در فلان سرزمین نطفه ببندد. میتوان در زادگاه خویش غریبه بود و همچون یک مطرود، یک آواره و یک بیسرپناه زیست و هر آن در جستجوی فرصتی بود که خود را از شرّ بیحقوحقوقبودن، نامحترمبودن، و بیآیندهبودن نجات داد. وطنشدنِ وطن مستلزم پیکاری بیامان با همهی آن سازوکارهای بیرحمانهی انقیادگرانهای است که ساکنان یک سرزمین را از مشارکت برابرانه در ساختن آینده محروم میکند. وطن وطن نمیشود مگر به میانجیِ ساختنِ یک اجتماعِ اشتراکیِ مطلقاً گشوده که همگان را، بیهیچ تبعیضی، چنان در آغوش بگیرد که برابری تجربهی روزمرهی ساکنانش باشد، چنانکه همگان باور کنند که براستی در خانهاند.
قایق پناهجویان در 7 کیلومتری سواحل انگلستان در کانال مانش طعمهی طوفان شد. از 15 سرنشین قایق همه ایرانی بودند. 5 سرنشین غرق شدند، همه از اعضای یک خانواده. خانوادهی ایراننژاد. پدر، مادر و سه فرزند. اهل روستایی از توابع سردشت در استان آذربایجان غربی. بوریس جانسون، نخستوزیر انگلستان، انگشت اتهام را به سمت شبکهی قاچاقچیان انسان گرفته است که به سودای پول با زندگی پناهجویان بازی میکنند. جناب نخستوزیر اما اشارهای به قوانین مهاجرت – در واقع قوانین ضدمهاجرت – نمیکند که زندگی آسیبپذیرِ پناهجویانِ جانبهلبرسیده را در فضای خالیِ مابینِ مرزهای ملی به اسارت میگیرد. جانسون از دولتهای اروپایی چیزی نمیگوید که پناهجویان را، اغلب با خشونت، از سر باز میکنند و بدنهای بیرمقشان را همچون توپ پلاسیدهی فوتبال به هم پاس میدهند تا نَفَسشان سرانجام – فقط خدا میداند کجا – بند بیاید و از تکوتا بیافتند. اخیراً دولت انگلستان اعلام کرده است که بعید نیست برای «ساماندهیِ» وضعیت پناهجویان از روش استرالیایی استفاده کند و پناهجویانی را که به تورش میافتند عوض خاک انگلستان در دو جزیرهی پرتافتاده در اقیانوس اطلس اسکان دهد. اما سهم همهی اینها – شبکهی قاچاق انسان، دولتهای اروپایی، قوانین (ضد)مهاجرت – در آسیبپذیرسازیِ زندگیِ پناهجویان و فروکاست آنها به «انسان»های سرگردانِ بیحقوحقوقشدهای که ارزش زندگیشان به حال تعلیق درآمده است در قیاس با سهمی که بر دوش دولت-کشورهای مبدأ سنگینی میکند، ناچیز است. مسلماً در ماجرای «تولید اجتماعی پناهجویی» با شبکهی درهمپیچیدهای از عوامل مؤثر طرفیم که از کنار هیچیک از آنها نباید به سادگی گذشت. با اینهمه اگر قرار به وزندادن باشد – که به نظرم قرار همین است – وزنِ آغازگاهِ این بازی مرگ و زندگی را باید سنگینتر گرفت. سرنوشت خانوادهی ایراننژاد سرنوشتِ خودِ ایران است. دربهدریِ خیلِ پناهجویانِ ایرانی در جادههای اروپا فقط میتواند گویای بیسرپناهی مشقتبار آنان در میهن باشد، در سرزمین مادری. اینکه میهن مادرانه دیگر مادرانگی نمیکند و از مهیاساختن سرپناهی امن برای فرزندانش عاجز است فقط به چیزی چون فقر و فلاکت مربوط نمیشود. پای چیزی بیش از این در میان است. برادر رسول ایراننژاد، پدر خانواده، میگوید قاچاقچیان فقط برای عبور هر یک از اعضای خانواده از کانال مانش 200 میلیون تومان درخواست کردهاند. پولی که خانوادهی ایراننژاد قبل از این، برای رسیدن به ترکیه، ایتالیا و فرانسه، هزینه کردهاند بهکنار. پناهجویان لزوماً از حیث مالی فقیر نیستند. پس چه چیزی سبب میشود که آنها به مخاطرات نفسگیر سفری بیبازگشت تن بدهند؟ خیلِ پناهجویان عراقی، افغانستانی، سوری و لیبیایی از هراس جنگ داخلی و آوارگی و ناامنیِ از پیِ آن ترک وطن میکنند. پناهجوی ایرانی که کشورش «جزیرهی ثبات» است و سردارانش به امنیت آن مینازند چرا؟ پاسخ روشن است: چون این وطن برای آنها وطن نبوده است. اما وطن چگونه وطن «میشود»؟ باید پای حق و احترام و آینده در میان باشد. وطن چیزی بیش از زادگاه است و میهندوستی همچون «حسِ تعلق به خانه» چیزی بیش از عاطفهای طبیعی است که به صِرفِ تولد در فلان سرزمین نطفه ببندد. میتوان در زادگاه خویش غریبه بود و همچون یک مطرود، یک آواره و یک بیسرپناه زیست و هر آن در جستجوی فرصتی بود که خود را از شرّ بیحقوحقوقبودن، نامحترمبودن، و بیآیندهبودن نجات داد. وطنشدنِ وطن مستلزم پیکاری بیامان با همهی آن سازوکارهای بیرحمانهی انقیادگرانهای است که ساکنان یک سرزمین را از مشارکت برابرانه در ساختن آینده محروم میکند. وطن وطن نمیشود مگر به میانجیِ ساختنِ یک اجتماعِ اشتراکیِ مطلقاً گشوده که همگان را، بیهیچ تبعیضی، چنان در آغوش بگیرد که برابری تجربهی روزمرهی ساکنانش باشد، چنانکه همگان باور کنند که براستی در خانهاند.
خشمِ تفکر
پیر بوردیو زمانی گفته بود «برای کار علمی باید خشمگین بود و برای مهار خشم باید کار علمی کرد». دعوی بوردیو ما را مستقیماً با پرسشی سختجان رودررو میکند، اینکه تفکر اساساً از چه چیزی نیرو میگیرد؟ به بیان سادهتر، چه رانهای تفکر را آغاز میکند؟ چه نیرویی تفکر را به کار میاندازد؟ چه زوری تفکر را به پیش میراند؟ همهی ما با کلاسیکترین پاسخ که طبق معمول در یونان زاده شد آشناییم: چیزی چون عشق به دانش در کار است، قسمی فیلو-سوفیای که نتیجهی همآمیزیِ دوستداشتن و دانستن است. فلسفه در مقام نام عامی برای تفکر چیزی نیست مگر پیگرفتن دانش محضِ خاطرِ دوستداشتناش. آنچه سوفیا در مقام دانش را هدایت میکند و راه میبَرَد همانا فیلیا (عشقورزیدن، دوستداشتن) است. تفاوت فیلسوف (در مقام همنشینیِ فیلیا و سوفیا) با سوفیست احتمالاً همینجاست: در حالی که سوفیست فوتوفنهای سوفیا را میشناسد و به این اعتبار یک کارشناس فکر است که لزوماً حسی به دانش ندارد، فیلسوف به سوفیا عشق میورزد، فیلسوف دانش را دوست دارد، به تعبیر دیگر، وجود او تشنهی دانش است، انگار پای چیزی چون اشتهای روح در میان باشد، پای یکجور میل سیریناپذیر به بلعیدن دانش. با این اوصاف چیزی مقدمِ بر لوگوس (= عقل، تفکر) و در عین حال همبسته و همهنگامِ آن در کار است که آن را برمیانگیزد و بیدار میکند، چیزی چون یک عاطفه، یک میل، یک حس، یک تأثر یا پاتوس (pathos). اگر سوختِ پاتوس در کار نباشد ماشین لوگوس درجا میزند. در وضعیت بیحسی چیزی برای فکرکردن یا، به تعبیر بهتر، رانهای برای بهراهانداختن عقل وجود ندارد. در مجسمهی مشهورِ «اندیشمندِ» (the Thinker) اگوست رودَن با تصویر جاافتادهی خودِ تفکر طرفیم: فیگور نشستهای که با سری رو به پایین و دستی زیر چانه در تفکرات خود غرق شده است و از این حیث ترکیبی است از تنهایی، درونبینی و سکون. «اندیشمند» که انگار پیشاپیش همهی پیوندهایش با جهان دوروبرش را قطع کرده است میرود تا از فرط تعمق در خود فرو رود و در خود مچاله شود. مجسمهی رودن اما تصویر گمراهکنندهای از تفکر به دست میدهد. «انسان اندیشمند» حدّ اعلای انتزاع را به نمایش میگذارد، قسمی گسستن از زمین و زمان و در عوض، پناهگرفتن در ساحت امن درون: یک سوژهی منزوی، بیحرکت و خودارجاع که مشغولتر از آن است که توجهاش به جهان پیرامونش جلب شود. تفکر اما در خلأ زاده نمیشود و از هیچ سر بر نمیکند. سرنخ هر تفکری را که بگیریم نهایتاً به امری پیشاتأملی میرسیم: یک زخم، یک تروما، یک عشق، یک دلزدگی، یک شوک، یک رنج، یک حیرت، یک زندگی، یک مرگ، یک ویرانی، یک آشوب، یک ستم، یک تبعیض، یک نابرابری. در یک کلام، یک مواجهه به مثابهی یک رویدادِ مؤثرِ تکین. هر مواجهه در من یک اثر بر جا میگذارد که میتواند همچون یک رد باقی بماند یا بالکل محو شود. رد (trace) در واقع استمرارِ اثرِ یک مواجهه است. یک مواجهه میتواند سپری شده باشد اما ردش برای همیشه بماند. بیواسطهترین اثر یک مواجهه چیزی نیست مگر بیداری یک عاطفه (affection). به تعبیر سرراستتر، هر مواجهه یک عاطفه را بیدار میکند. مواجههی من با یک زخم یا یک شوک میتواند به نفرت بیانجامد، تولید اضطراب کند، به غم منجر شود، امید بزاید، ترس ایجاد کند، به شرم بدل شود، به خشم راه بِبَرد و غیره. هر مواجهه با نوع و شدت عاطفهای که برمیانگیزد تعریف میشود. از قِبَلِ زورِ عواطف است که تفکر بیاختیار آغاز میشود و به راه میافتد. حق با دلوز بود که میگفت «چیزی در جهان ما را مجبور میکند که فکر کنیم. این چیز ابژهی بازشناسی (recognition) نیست بلکه ابژهی یک مواجههی بنیادین است». این یا آن مواجهه ما را وامیدارد یا «زور میکند» که فکر کنیم. طفرهرفتن از تفکر مستلزم طفرهرفتن از مواجهه است، شانهخالیکردن از رودررویی با شکستها، زخمها، آشوبها، التهابها و ستمها. از خودِ زندگی.
@Prolegomena
پیر بوردیو زمانی گفته بود «برای کار علمی باید خشمگین بود و برای مهار خشم باید کار علمی کرد». دعوی بوردیو ما را مستقیماً با پرسشی سختجان رودررو میکند، اینکه تفکر اساساً از چه چیزی نیرو میگیرد؟ به بیان سادهتر، چه رانهای تفکر را آغاز میکند؟ چه نیرویی تفکر را به کار میاندازد؟ چه زوری تفکر را به پیش میراند؟ همهی ما با کلاسیکترین پاسخ که طبق معمول در یونان زاده شد آشناییم: چیزی چون عشق به دانش در کار است، قسمی فیلو-سوفیای که نتیجهی همآمیزیِ دوستداشتن و دانستن است. فلسفه در مقام نام عامی برای تفکر چیزی نیست مگر پیگرفتن دانش محضِ خاطرِ دوستداشتناش. آنچه سوفیا در مقام دانش را هدایت میکند و راه میبَرَد همانا فیلیا (عشقورزیدن، دوستداشتن) است. تفاوت فیلسوف (در مقام همنشینیِ فیلیا و سوفیا) با سوفیست احتمالاً همینجاست: در حالی که سوفیست فوتوفنهای سوفیا را میشناسد و به این اعتبار یک کارشناس فکر است که لزوماً حسی به دانش ندارد، فیلسوف به سوفیا عشق میورزد، فیلسوف دانش را دوست دارد، به تعبیر دیگر، وجود او تشنهی دانش است، انگار پای چیزی چون اشتهای روح در میان باشد، پای یکجور میل سیریناپذیر به بلعیدن دانش. با این اوصاف چیزی مقدمِ بر لوگوس (= عقل، تفکر) و در عین حال همبسته و همهنگامِ آن در کار است که آن را برمیانگیزد و بیدار میکند، چیزی چون یک عاطفه، یک میل، یک حس، یک تأثر یا پاتوس (pathos). اگر سوختِ پاتوس در کار نباشد ماشین لوگوس درجا میزند. در وضعیت بیحسی چیزی برای فکرکردن یا، به تعبیر بهتر، رانهای برای بهراهانداختن عقل وجود ندارد. در مجسمهی مشهورِ «اندیشمندِ» (the Thinker) اگوست رودَن با تصویر جاافتادهی خودِ تفکر طرفیم: فیگور نشستهای که با سری رو به پایین و دستی زیر چانه در تفکرات خود غرق شده است و از این حیث ترکیبی است از تنهایی، درونبینی و سکون. «اندیشمند» که انگار پیشاپیش همهی پیوندهایش با جهان دوروبرش را قطع کرده است میرود تا از فرط تعمق در خود فرو رود و در خود مچاله شود. مجسمهی رودن اما تصویر گمراهکنندهای از تفکر به دست میدهد. «انسان اندیشمند» حدّ اعلای انتزاع را به نمایش میگذارد، قسمی گسستن از زمین و زمان و در عوض، پناهگرفتن در ساحت امن درون: یک سوژهی منزوی، بیحرکت و خودارجاع که مشغولتر از آن است که توجهاش به جهان پیرامونش جلب شود. تفکر اما در خلأ زاده نمیشود و از هیچ سر بر نمیکند. سرنخ هر تفکری را که بگیریم نهایتاً به امری پیشاتأملی میرسیم: یک زخم، یک تروما، یک عشق، یک دلزدگی، یک شوک، یک رنج، یک حیرت، یک زندگی، یک مرگ، یک ویرانی، یک آشوب، یک ستم، یک تبعیض، یک نابرابری. در یک کلام، یک مواجهه به مثابهی یک رویدادِ مؤثرِ تکین. هر مواجهه در من یک اثر بر جا میگذارد که میتواند همچون یک رد باقی بماند یا بالکل محو شود. رد (trace) در واقع استمرارِ اثرِ یک مواجهه است. یک مواجهه میتواند سپری شده باشد اما ردش برای همیشه بماند. بیواسطهترین اثر یک مواجهه چیزی نیست مگر بیداری یک عاطفه (affection). به تعبیر سرراستتر، هر مواجهه یک عاطفه را بیدار میکند. مواجههی من با یک زخم یا یک شوک میتواند به نفرت بیانجامد، تولید اضطراب کند، به غم منجر شود، امید بزاید، ترس ایجاد کند، به شرم بدل شود، به خشم راه بِبَرد و غیره. هر مواجهه با نوع و شدت عاطفهای که برمیانگیزد تعریف میشود. از قِبَلِ زورِ عواطف است که تفکر بیاختیار آغاز میشود و به راه میافتد. حق با دلوز بود که میگفت «چیزی در جهان ما را مجبور میکند که فکر کنیم. این چیز ابژهی بازشناسی (recognition) نیست بلکه ابژهی یک مواجههی بنیادین است». این یا آن مواجهه ما را وامیدارد یا «زور میکند» که فکر کنیم. طفرهرفتن از تفکر مستلزم طفرهرفتن از مواجهه است، شانهخالیکردن از رودررویی با شکستها، زخمها، آشوبها، التهابها و ستمها. از خودِ زندگی.
@Prolegomena
انتشار فایلهای صوتی خوانش کتاب «قواعد روش جامعهشناسی» امیل دورکیم
پیشتر قرار بود فایلهای صوتی مربوط به خواندن کتاب «قواعد روش جامعهشناسی» از امیل دورکیم را که از اردیبهشت تا تیر ماه 99 در فضای لایو اینستاگرام برگزار شده بود به تناوب در «تمهیدات» منتشر کنم که جز 3 جلسهی نخست که قبلاً منتشر کردم، انتشار بقیهی فایلها بنا به دلایلی به تأخیر افتاد. برای اینکه این تأخیر را به نوعی جبران کرده باشم فایلهای صوتی هر 11 جلسه را یکجا منتشر میکنم. از دوستانی که چه در ایام برگزاری جلسات و چه پس از آن پیگیر پیشروند کار بودند صمیمانه سپاسگزارم. امیدوارم انتشار علنی این فایلها به کار کسانی بیاید.
@Prolegomena
پیشتر قرار بود فایلهای صوتی مربوط به خواندن کتاب «قواعد روش جامعهشناسی» از امیل دورکیم را که از اردیبهشت تا تیر ماه 99 در فضای لایو اینستاگرام برگزار شده بود به تناوب در «تمهیدات» منتشر کنم که جز 3 جلسهی نخست که قبلاً منتشر کردم، انتشار بقیهی فایلها بنا به دلایلی به تأخیر افتاد. برای اینکه این تأخیر را به نوعی جبران کرده باشم فایلهای صوتی هر 11 جلسه را یکجا منتشر میکنم. از دوستانی که چه در ایام برگزاری جلسات و چه پس از آن پیگیر پیشروند کار بودند صمیمانه سپاسگزارم. امیدوارم انتشار علنی این فایلها به کار کسانی بیاید.
@Prolegomena
فایل صوتی گفتگوی ضیا نبوی و من دربارهی تجربهی زندان انفرادی، جمعه، 28 فروردین ماه 1400، لایو اینستاگرام
این گفتگو تکاپوی آغازینی بود برای چشمدرچشمشدن با تجربهی نفسگیر زندان انفرادی و تبدیل آن از یک موضوع جاافتادهی کماهمیت به یک مسئلهی حاد مماشاتناپذیر، از یک «تجربهی زیسته» به یک «تجربهی اندیشیده»، از یک زخم مزمن به یک منظومهی مفهومی، و از یک ترومای کاهنده به مجموعهای از تفاسیر روشنیبخش و قدرتآفرین.
@Prolegomena
این گفتگو تکاپوی آغازینی بود برای چشمدرچشمشدن با تجربهی نفسگیر زندان انفرادی و تبدیل آن از یک موضوع جاافتادهی کماهمیت به یک مسئلهی حاد مماشاتناپذیر، از یک «تجربهی زیسته» به یک «تجربهی اندیشیده»، از یک زخم مزمن به یک منظومهی مفهومی، و از یک ترومای کاهنده به مجموعهای از تفاسیر روشنیبخش و قدرتآفرین.
@Prolegomena
بازگشت به هانا آرنت در «وضع بشر»
از اواسط اسفند 98 درگیر خواندن «وضع بشر» هانا آرنت شدم که از بخت بد فقط چهار جلسه پیش رفت (تا اواخر فصل اول: «حیطهی عمومی و حیطهی خصوصی»). قصد کردهام این خواندن را از سر بگیرم. از سهشنبهی پیشِ رو، 31 فروردین ماه، ساعت 8 شب، در لایو صفحهام در اینستاگرام به این آدرس:https://www.instagram.com/hesamsalamat61/?hl=en
فایلهای صوتی 4 جلسهی قبل را در اینجا بازنشر کردهام که دسترسی به آنها آسانتر باشد. پیشنهادم این است دوستانی که مایلاند «وضع بشر» را پی بگیرند قبل از جلسهی سهشنبهشب نگاهی به این فایلها بیاندازند. البته در جلسهی پیشِ رو گزارشی مفصل از اهم بحثهای آرنت تا انتهای فصل اول به دست خواهم داد، تفصیل بیشتر این بحثها اما در فایلهای 4گانه آمده است. جلسات لایو را در صفحهی اینستاگرامیام ذخیره میکنم که دسترسپذیر باشد. نسخهی صوتی آنها را هم در همین «تمهیدات» منتشر خواهم کرد.
@Prolegomena
از اواسط اسفند 98 درگیر خواندن «وضع بشر» هانا آرنت شدم که از بخت بد فقط چهار جلسه پیش رفت (تا اواخر فصل اول: «حیطهی عمومی و حیطهی خصوصی»). قصد کردهام این خواندن را از سر بگیرم. از سهشنبهی پیشِ رو، 31 فروردین ماه، ساعت 8 شب، در لایو صفحهام در اینستاگرام به این آدرس:https://www.instagram.com/hesamsalamat61/?hl=en
فایلهای صوتی 4 جلسهی قبل را در اینجا بازنشر کردهام که دسترسی به آنها آسانتر باشد. پیشنهادم این است دوستانی که مایلاند «وضع بشر» را پی بگیرند قبل از جلسهی سهشنبهشب نگاهی به این فایلها بیاندازند. البته در جلسهی پیشِ رو گزارشی مفصل از اهم بحثهای آرنت تا انتهای فصل اول به دست خواهم داد، تفصیل بیشتر این بحثها اما در فایلهای 4گانه آمده است. جلسات لایو را در صفحهی اینستاگرامیام ذخیره میکنم که دسترسپذیر باشد. نسخهی صوتی آنها را هم در همین «تمهیدات» منتشر خواهم کرد.
@Prolegomena