tgoop.com/RadicalD/336
Last Update:
♦️آه انکیدو
✍️داود معظمی
🔻 ستاره میرود و اسماعیل بیآنکه بتواند چیزی بگوید یا دستانش را به سمت او حرکت دهد درازکش از روی تخت نگاهش میکند. ستاره از اسماعیل و از تخت دور میشود با لباس سفیدی به تن و سوسکهای روی کف زمین خودشان را به پای ستاره میرسانند و از پای او بالا میروند پُر تعداد. ستاره با احساسی از انزجار پا روی سرامیکهای اتاق میگذارد که پر شده از سوسک و با هر گامی که بر زمین میگذارد صدای تلق و تولوق ازشان بلند میشود. حالا سوسکها پر شمارتر از بدنش بالا میروند و ستاره دور میشود و اسماعیل به تقلایش ادامه میدهد تا شاید بتواند دستانش را به سوی او حرکت دهد. به هر ضربی هست با صدای فریاد خفهای که به ناله میماند چشم باز میکند و دست میکشد بر جای خالی در تخت و تنها سوسکها را زیر دستش احساس میکند، که روی تخت را پر کردهاند و همینطور کف و سقف و دیوارها را. دیوارها. دیوارهای خانهی اسماعیل معروف بود تقریباً کل سطح دیوار پر بود از قابهای عکسی که او و ستاره بسیار دوست داشتند. از عکسهایی که خودشان گرفته بودند تا عکسهای دیگری که قاب گرفته بودند. عکسهایی از دستها و مشتهای گره کرده در هم، از لبخندهایی پر از اشتیاق از صورتهایی زیبا و جوان که دیگر ساکت بودند یا حتی دیگر نبودند. و علاوه بر عکسها تعدادی نقاشی و یکیشان نقاشی از مرد سفیدپوش سیهچرده که اسماعیل خیلی دوستش داشت. گزمگانِ فراوانْ سلاحهای پر از فشنگشان را نشانه گرفته بودند سمت مردِ سفیدپوش، و او ایستاده بود با دستهای بالاگرفته اما با سینهی برهنهی ستبر در برابرشان. سوسکهای زیادی روی دیوار بودند و آمده بودند روی مشتهای گره کرده، روی صورتهای زیبای پر از اشتیاق روی صورتهای جوانی که در حال خواندن زیباترین نواها و سرودها بودند و همینطورسوسکها آمده بودند روی مرد سفیدپوش، روی انگشتان و دست و بازو و سر و صورتش، روی گونههایش و روی سینهی برهنهاش که مثل ماه در آن تاریکی میتابید آمده بودند روی سینهاش، پرشمار. اسماعیل مرد سفیدپوش را بسیار دوست داشت و زمانی خود را شبیه میدانست به او اما نه حالا، حالا خودش را خیلی شبیه میدانست به نقاشی دیگری از همان نقاش. سگی منزوی و تنها در بیابان که زیر پایش بسیار نرم بود. اسماعیل از روی تخت بلند شد و خواست برود تا کمی آب بخورد چند قدم برداشت روی سرامیکها و در تاریکیِ اتاق صدای سوسکها را شنید که آن پایین تلق و تولوق میکردند، با شنیدنِ صدا اسماعیل ناگهان ایستاد، و زیرِ لب اما با طنین و آهنگِ بسیار، با خود گفت آه انکیدو!
متن کامل را اینجا بخوانید 👈 https://radicald.net/5ic4
➖➖➖➖➖➖
#داود_معظمی #انکیدو #فرانسیسکو_گویا #گویا #داستان_کوتاه
BY دموکراسی رادیکال
Share with your friend now:
tgoop.com/RadicalD/336