خانوادهی ایرانی به بچه میگه میخوایم بریم بستنی بخوریم، میبره ختنهاش میکنه، بعد میاد میگه نمیدونم چرا بچم بهم اعتماد نداره
خارجی بودن اصلا هم خوب نیست؛ فک کن بارون بیاد بعد تو اصلا ندونی قمیشی کیه تا بتونی زیر بارون به صداش گوش بدی عشق کنی...
یه جوری زندگی کنین هیشکی متوجه روز خوب و بدتون نشه، باور کنین بیشتر اینایی که به عنوان رفیق و فامیل دور و برمونن با دیدن خوشحالیامون ناراحت میشن و با دیدن روزای تلخمون خوشحال میشن.
هرروز هی دارم دنبال نشونه میگردم. یه چیزی یه کسی یه لحظهای یه مکانی یه نوشتهای که منو از این حال جدا کنه. مهم نیست چی باشه و چجوری.
گیر کردن خیلی بده، تو ترافیک، پشت کنکور، تو زندگی، تو گذشته، اصن امیدوارم گیر نکنید هیچ کجا.
یه چیزایی نمیشه دیگه. ما هم ولش کردیم گذاشتیم که نشه. شاید بعدا شد یا شاید به جاش یه چیزای دیگهای شد. نمیدونم. ولی کاش میشد.
از یک جایی به بعد میفهمی که "پذیرش" مهمترین چیزه. پذیرش غمها، پذیرش از دست دادنها، پذیرش تنهایی، پذیرش واقعیتهایی که نمیشه تغییرشون داد و در نهایت، پذیرش همون چیزی که هستی
این فکر کردن و غصه خوردن حین آشپزی هم خیلی مظلومانه و بزرگسالانهست، برای آنلاک کردن این مرحله هنوز خیلی زوده و میو.
فردا دارم میرم بانک، دوازده تا ضامن و بیست و چهار تا سند هم دارم با خودم میبرم که وام بگیرم تا شاید بتونم باهاش نازتو بخرم خوشگله