انقدر برده بودمت به گذشته که انگار دیگر نمیشناختمت
هر چیز قاعدهای دارد
جز عشق
و عشق، انگار تا ابد بیقاعده است.
#رضا_براهنی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
هر چیز قاعدهای دارد
جز عشق
و عشق، انگار تا ابد بیقاعده است.
#رضا_براهنی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شبها
مثل دیوانهای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشتهام
یا روز
در همین شعر
و لابهلای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشتهام را
در کف دستش نوشته است
و با مشتهای بسته
با من
گل یا پوچ بازی میکند.
نمیرویم؟
کمی صبر کن
باران بگیرد
میرویم.
#واهه_آرمن
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
مثل دیوانهای در شهرم
و روزها
مثل اندیشمندی در تیمارستان
و یادم نیست
این سطرها را
شب نوشتهام
یا روز
در همین شعر
و لابهلای همین سطرها
زنی پنهان است
که شعرهای نانوشتهام را
در کف دستش نوشته است
و با مشتهای بسته
با من
گل یا پوچ بازی میکند.
نمیرویم؟
کمی صبر کن
باران بگیرد
میرویم.
#واهه_آرمن
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
دیگر کسی اینجا نمیپرسد:
این خفته در خاک،
از کجا و از کدامان است؟
میدانند، او فرزند ایران است.
#هوشنگ_ابتهاج
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
این خفته در خاک،
از کجا و از کدامان است؟
میدانند، او فرزند ایران است.
#هوشنگ_ابتهاج
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
و ما
زمستان دیگرى را
سپرى خواهیم کرد.
با عصیان بزرگى که
در درونمان هست
و تنها چیزى
که گرممان مىدارد،
آتش مقدس امیدوارىست.
#ناظم_حکمت
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
زمستان دیگرى را
سپرى خواهیم کرد.
با عصیان بزرگى که
در درونمان هست
و تنها چیزى
که گرممان مىدارد،
آتش مقدس امیدوارىست.
#ناظم_حکمت
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
چشمهای تو مهربان بودند
دهانت مهربان بود
و گنجشکها واقعاً میآمدند
از گوشهی لبت آب میخوردند.
#غلامرضا_بروسان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
دهانت مهربان بود
و گنجشکها واقعاً میآمدند
از گوشهی لبت آب میخوردند.
#غلامرضا_بروسان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
Forwarded from Siavash Yazdandoust
غبارآلودم
مثل تلفن خانهی مادربزرگ
که سالهاست
انگشتی در آن نچرخیده
آسمان چشمهایم
ابرهای سیاهی
که در سکوت میبارند
تلخم
مثل شنیدن هقهق مادر
بدون آنکه تسکینی
پیدا کنم
به کوهی شبیهام
که گاه شانههایش میلرزد
و در اشک
فرو میریزم
غبارآلودم
و هیچکس دیگر
از خانهی مادر بزرگ
به من زنگ نمیزند
۲۰ خرداد ۱۴۰۴
#سیاوش_یزدان_دوست
@Siavash_Yazdandoust
مثل تلفن خانهی مادربزرگ
که سالهاست
انگشتی در آن نچرخیده
آسمان چشمهایم
ابرهای سیاهی
که در سکوت میبارند
تلخم
مثل شنیدن هقهق مادر
بدون آنکه تسکینی
پیدا کنم
به کوهی شبیهام
که گاه شانههایش میلرزد
و در اشک
فرو میریزم
غبارآلودم
و هیچکس دیگر
از خانهی مادر بزرگ
به من زنگ نمیزند
۲۰ خرداد ۱۴۰۴
#سیاوش_یزدان_دوست
@Siavash_Yazdandoust
و آن کسی را که دوست داری،
نیم دیگر تو نیست!
او تویی،
اما در جایی دیگر.
#جبران_خلیل_جبران
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
نیم دیگر تو نیست!
او تویی،
اما در جایی دیگر.
#جبران_خلیل_جبران
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
Begozarid In Vatan
Ahmad Shamlou | @Schahrouzk
▨ شعر: بگذارید این وطن دوباره وطن شود
▨ شاعر: لنگستون هیوز (شاعر معاصر آمریکایی)
▨ با ترجمه و صدای: #احمد_شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
دیدن متن کامل شعر
─────♬ ─────
شعر با صدای شاعر | @schahrouzk
▨ شاعر: لنگستون هیوز (شاعر معاصر آمریکایی)
▨ با ترجمه و صدای: #احمد_شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
دیدن متن کامل شعر
─────♬ ─────
شعر با صدای شاعر | @schahrouzk
شعرخوانی
■ شعرخوانی ● @Reading_poem
«ایران»! صدای خستهام را بشنو ای ایران
شِکوای نای خستهام را بشنو ای ایران
من از «دماوند» و «سهندت» قصّه میگویم
از کوههای سربلندت قصّه میگویم
از رودهایت، اشکهای غرقه در خونت
از رود، رود «کرخه»، زاریهای «کارونت»
از «بیستون»کن عاشقانِ تیشهدارانت
وآن نقشهای بیگزند از باد و بارانت
از دفتر فال و تماشایی که در «شیراز»
«حافظ» رقم زد، جاودان در رنگ و در پرداز
از «اصفهان» باغِ خزاننشناسی از کاشی
از «میر» و از «بهزاد» یعنی خط و نقاشی
از نبض بی مرگ «امیر» و، خونِ جوشانش
که میزند بیرون هنوز از «فین کاشانش»
ایران من! آه ای کتابِ شور و شیدایی
هر برگی از تاریخ تو فصلی معمایی
فصلی همه تقدیرِ سرخ مرزدارانت
فصلی همه تصویرِ سبزِ سربهدارانت
فصل ستونهای بلندِ «تخت جمشیدت»
در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت
از سرخجامه چون کفنپوشندگانِ تو
وز خونِ دامنگیرِ «بابک» در رگانِ تو
آوازِ من هر چند ایرانم! غمانگیز است
با این همه از عشق، از عشقِ تو لبریز است
دیگر چه جای باغهای چون بهشتِ تو
ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو
در ذهنِ من ریگِ روانت نیز سرسبز است
حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است
میدانمت جای به مرداب اوفتادن نیست
میدانمت ایثار هست و ایستادن نیست
گاهیت اگر غمگین اگر نومید میبینیم
ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم
با این همه خونی که از آیینهات جاری است
رودی که از زخمِ عمیقِ سینهات جاری است
میشوید از دلهای ما زنگارِ غمها را
همراهِ تو با خود به دریا میبرد ما را.
حسین منزوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شِکوای نای خستهام را بشنو ای ایران
من از «دماوند» و «سهندت» قصّه میگویم
از کوههای سربلندت قصّه میگویم
از رودهایت، اشکهای غرقه در خونت
از رود، رود «کرخه»، زاریهای «کارونت»
از «بیستون»کن عاشقانِ تیشهدارانت
وآن نقشهای بیگزند از باد و بارانت
از دفتر فال و تماشایی که در «شیراز»
«حافظ» رقم زد، جاودان در رنگ و در پرداز
از «اصفهان» باغِ خزاننشناسی از کاشی
از «میر» و از «بهزاد» یعنی خط و نقاشی
از نبض بی مرگ «امیر» و، خونِ جوشانش
که میزند بیرون هنوز از «فین کاشانش»
ایران من! آه ای کتابِ شور و شیدایی
هر برگی از تاریخ تو فصلی معمایی
فصلی همه تقدیرِ سرخ مرزدارانت
فصلی همه تصویرِ سبزِ سربهدارانت
فصل ستونهای بلندِ «تخت جمشیدت»
در سر بلندی برده بالاتر ز خورشیدت
از سرخجامه چون کفنپوشندگانِ تو
وز خونِ دامنگیرِ «بابک» در رگانِ تو
آوازِ من هر چند ایرانم! غمانگیز است
با این همه از عشق، از عشقِ تو لبریز است
دیگر چه جای باغهای چون بهشتِ تو
ای در خزان هم سبز بودن سرنوشت تو
در ذهنِ من ریگِ روانت نیز سرسبز است
حتا کویرت نیز در پاییز سرسبز است
میدانمت جای به مرداب اوفتادن نیست
میدانمت ایثار هست و ایستادن نیست
گاهیت اگر غمگین اگر نومید میبینیم
ناچار ما هم با تو نومیدیم و غمگینیم
با این همه خونی که از آیینهات جاری است
رودی که از زخمِ عمیقِ سینهات جاری است
میشوید از دلهای ما زنگارِ غمها را
همراهِ تو با خود به دریا میبرد ما را.
حسین منزوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
در برابر چشمهای آسمان
ابر را
در برابر چشمهای ابر
باد را
در برابر چشمهای باد
باران را
در برابر چشمهای باران
خاک را
دزدیدند،
و سرانجام در برابر همه چشمها
دو چشم زنده را زنده به گور کردند
چشمهایی که دزدها را دیده بود.
#شیرکو_بیکس
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ابر را
در برابر چشمهای ابر
باد را
در برابر چشمهای باد
باران را
در برابر چشمهای باران
خاک را
دزدیدند،
و سرانجام در برابر همه چشمها
دو چشم زنده را زنده به گور کردند
چشمهایی که دزدها را دیده بود.
#شیرکو_بیکس
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
دیری است
احساس فرمان نمیبرد
و اندیشه، فرمان نمیدهد
این چیست
یعنی تمام شد؟
یعنی که تیغ ما، دیگر نمیبُرد؟
#نصرت_رحمانی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
احساس فرمان نمیبرد
و اندیشه، فرمان نمیدهد
این چیست
یعنی تمام شد؟
یعنی که تیغ ما، دیگر نمیبُرد؟
#نصرت_رحمانی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شعرخوانی
Photo
سلام صبحِ صلح!
جنگهای درون را کِی بدرودیست؟!
.
آخرین هواپیما
آسمان را بلعید
عدم بالای سرِ آدمیست
پرنده در عدم بالبال میزند، میافتد
تو نه پرواز را در خاطر داری نه پرنده را
تو تنها "فروغ" را میبینی
که شعرش چون موجی
به دیوارِ زمانهی تو میخورد
دریغ از تَرَکی اما
.
کیست ما را،
کیست من و این شعر را بنویسد؟
.
خورشید از پشت درختها بالا میآید
من در ملافهها فرو میروم
.
لحظه شکسته است
میپرسی:
لحظه چگونه میشکند؟
اینطور:
به درختهای پشت پنجره نگاه میکنم
و میانِ من و نگاه کردن و درختها و پنجره
فاصلهایست
نباید به تو بگویم
به تو که اینهمه زیبایی:
مرگ در این فاصله انتظار میکشد
.
نمیتوانی از تخت بلندم کنی مادر!
من بسترم را زخم زدهام!
من از زخمهای این پیشانی
راهیِ زخمهای روان شدهام
من در راه زخم برداشتهام
و تقلایِ تو برای تسکینم
همچون پاک کردن کلمهی زخم
از تمام این سطرهاست
همهچیز دست نخورده میماند
.
در را آرام ببند!
صدای انفجاری در آن پنهان است
آرام باش دریا!
نمیتوانم صدای موجهایت را
از هواپیماهای جنگی تشخیص دهم
اینها ماهیاند یا موشک؟
صدف یا بمب؟
صلح شده است!
بلند شو!
برقص عزیزم!
دیگر بیخوابیات تنها از سکوتِ مردِ خانه است
نه صدای انفجارها
به چمدان و فرار احتیاجی نیست
میتوانی آرام کنج خانهات تلف شوی
تمام شد در به دری!
آغاز شد دوباره
زندانِ هال، زندانِ آشپزخانه، زندانِ حمام
.
به دوش پناه میبرم
تردید بر من میبارد
تَر میشوم از شک
جنگ اگر هنوز آغاز نشده باشد چه؟
ما اگر مرده به دنیا آمده باشیم،
مرده به جنگ آورده شده باشیم،
مرده، مرده باشیم چه؟
پرندهای که در ابتدای شعر افتاد
شاید نیفتاده است
نیفتاده و همین حالا
از دل شاخهای
به من پوزخند میزند
ما بارها دیدهایم
مردهای ناگهان بلند میشود
تعظیم میکند، میگوید:
امید که از نمایش لذت برده باشید!
#علیرضا_قاسمیان_خمسه
@alirezaqasemiankhamseh
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
جنگهای درون را کِی بدرودیست؟!
.
آخرین هواپیما
آسمان را بلعید
عدم بالای سرِ آدمیست
پرنده در عدم بالبال میزند، میافتد
تو نه پرواز را در خاطر داری نه پرنده را
تو تنها "فروغ" را میبینی
که شعرش چون موجی
به دیوارِ زمانهی تو میخورد
دریغ از تَرَکی اما
.
کیست ما را،
کیست من و این شعر را بنویسد؟
.
خورشید از پشت درختها بالا میآید
من در ملافهها فرو میروم
.
لحظه شکسته است
میپرسی:
لحظه چگونه میشکند؟
اینطور:
به درختهای پشت پنجره نگاه میکنم
و میانِ من و نگاه کردن و درختها و پنجره
فاصلهایست
نباید به تو بگویم
به تو که اینهمه زیبایی:
مرگ در این فاصله انتظار میکشد
.
نمیتوانی از تخت بلندم کنی مادر!
من بسترم را زخم زدهام!
من از زخمهای این پیشانی
راهیِ زخمهای روان شدهام
من در راه زخم برداشتهام
و تقلایِ تو برای تسکینم
همچون پاک کردن کلمهی زخم
از تمام این سطرهاست
همهچیز دست نخورده میماند
.
در را آرام ببند!
صدای انفجاری در آن پنهان است
آرام باش دریا!
نمیتوانم صدای موجهایت را
از هواپیماهای جنگی تشخیص دهم
اینها ماهیاند یا موشک؟
صدف یا بمب؟
صلح شده است!
بلند شو!
برقص عزیزم!
دیگر بیخوابیات تنها از سکوتِ مردِ خانه است
نه صدای انفجارها
به چمدان و فرار احتیاجی نیست
میتوانی آرام کنج خانهات تلف شوی
تمام شد در به دری!
آغاز شد دوباره
زندانِ هال، زندانِ آشپزخانه، زندانِ حمام
.
به دوش پناه میبرم
تردید بر من میبارد
تَر میشوم از شک
جنگ اگر هنوز آغاز نشده باشد چه؟
ما اگر مرده به دنیا آمده باشیم،
مرده به جنگ آورده شده باشیم،
مرده، مرده باشیم چه؟
پرندهای که در ابتدای شعر افتاد
شاید نیفتاده است
نیفتاده و همین حالا
از دل شاخهای
به من پوزخند میزند
ما بارها دیدهایم
مردهای ناگهان بلند میشود
تعظیم میکند، میگوید:
امید که از نمایش لذت برده باشید!
#علیرضا_قاسمیان_خمسه
@alirezaqasemiankhamseh
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
آه اگر آزادی سرودی میخواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرندهای،
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
#احمد_شاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
کوچک
همچون گلوگاهِ پرندهای،
هیچکجا دیواری فروریخته بر جای نمیماند.
#احمد_شاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem