مگر قرار است همیشه این جامعه باشد که آدم را پس میزند؟ مگر همیشه این تودههای در هم لولیدهی آدمهای اطراف هستند که باید طرد کنند، که بیتوجهی کنند، که نادیده بگیرند؟ نمیشود یک نفر یکباره ویارش بگیرد که پشت کند به همه این بازیها؟ که احساس بیگانگی چنان بخزد توی جانش که دلش بخواهد روزی بیتصمیم قبلی، همه علاقه و شور و توجهش را به بازی زندگی در شرایط اجتماعی از دست بدهد و گوشهای از آپارتمان محقر خودش را به جای مرکز کائنات یا دستکم تنها نقطه قابل سکونتش بگیرد و همانجا برای خودش کز کند؟ کز کند که چکار کند؟ زل بزند به سقف. با نگاهی بیهوده و بی کانون توجه فقط ببیند. بازی را رها کند و بشود تماشاگری بیطرف و البته بیعلاقه. که به خواب پناه ببرد. به کتابهایی که باز میکند و نمیخواند. به شبگردی و ولگردیهای بیهدف خو کند. و به آدمهایی که دیگر با هیچکدامشان نسبتی احساس نمیکند.
در روحیه غالب جهان امروز، در فرهنگ مسلطی که دارد از مرزهای جغرافیاهای قومی و شهری و کشوری فراتر میرود و تبار بشری را شامل میشود، فعالیت، هدفمندی، دستاورد، درجه، مدرک و اعتبار، داشتهها و کسب کردهها، و پول و رتبه و مقام، قواعد بازیاند. باید وارد صحنه بشوی و برای اینها از جان مایه بگذاری. یا به قول آن فیلسوف کرهای (بیونگ-چول هان) خودت را استثمار کنی. اما این وسط گاهی هم شاید دلمان خواسته مثل بارتلبی محرر ِهرمان ملویل با صدای قاطع و البته بیتفاوت، به خواستههای آدمهایی که با این قواعد بازی خو گرفتهاند بگوییم: ترجیح میدهم که نه! مثل قهرمان رمان پرسهزن یوسف آتیلگان، با بیتفاوتی به هیاهوی زمانه نگاه کنیم و جایی پا سفت نکنیم. مثل مورسو در بیگانه کامو مبتلا به عارضه بیحسی عمیقی شویم.
یا مثل شخصیت بینام و کمنشان رمان کوتاه ژرژ پرک شویم. کسی که معلوم نیست چرا، ولی دارد زندگی را، آدمها را و قواعد بازی را پس میزند. دارد دنیا را طرد میکند. دارد در برابر قواعد بازی شانه خالی میکند. دارد خودش را از بازی زندگی و آدمهایش بیرون میکشد. در طول رمان کوتاه «مردی که خواب است» همراه این عصیان عمیق و پوچی بنیادین میشویم. دنیای رنگ باختهای را میبینیم که از چشم قهرمان روایت میافتد. اما اینبار خواننده نه در قالب مخاطب روبرو نشستهی راوی داستان، که انگار خود قسمتی از پروژه راوی شده و قهرمان را مخاطب میگیرد. انگار من خواننده مشغول خطاب به توی قهرمان روایت باشد. پرک مردی که خواب است را با روایت دوم شخص نوشته است. شیوهای که ریسک بزرگی در خلق ادبی است. اگر کار خوب در نیاید، اثری زیادی تغزلی و شاعرانه جلوه خواهد کرد و خاصیت اصلی رمان که نزدیکترین جلوه ادبی به زندگی روزمره و واقعی باشد را از دست خواهد داد. اما اگر نویسنده بتواند این سبک روایت را با مهارت شکل بدهد، اگر راوی دوم شخص بتواند خواننده را درگیر خودش کند، آنوقت است که متن خواننده را در موضع یک تماشاگر و ناظر دقیق، به شدت درگیر خودش خواهد کرد.
مردی که خواب است جزو آن دسته از متنهای ادبی است که نمیتوان یا نباید یکباره خواند و کنار گذاشت. باید عمیق و دقیق، چندباره خوانیاش کرد. اثری که بیتردید لایق چنین دقت و توجه و وقتی است که باید صرفش کنیم و البته پاداش کار را هم با تولید لذتی عمیق خواهد داد. لذت سهیم شدن در جهان یک مبتلا به بیگانگی. به جهان شیرین بیتفاوتی. به جهان جذاب "ترجیح میدهم که دیگر نخواهم".
در روحیه غالب جهان امروز، در فرهنگ مسلطی که دارد از مرزهای جغرافیاهای قومی و شهری و کشوری فراتر میرود و تبار بشری را شامل میشود، فعالیت، هدفمندی، دستاورد، درجه، مدرک و اعتبار، داشتهها و کسب کردهها، و پول و رتبه و مقام، قواعد بازیاند. باید وارد صحنه بشوی و برای اینها از جان مایه بگذاری. یا به قول آن فیلسوف کرهای (بیونگ-چول هان) خودت را استثمار کنی. اما این وسط گاهی هم شاید دلمان خواسته مثل بارتلبی محرر ِهرمان ملویل با صدای قاطع و البته بیتفاوت، به خواستههای آدمهایی که با این قواعد بازی خو گرفتهاند بگوییم: ترجیح میدهم که نه! مثل قهرمان رمان پرسهزن یوسف آتیلگان، با بیتفاوتی به هیاهوی زمانه نگاه کنیم و جایی پا سفت نکنیم. مثل مورسو در بیگانه کامو مبتلا به عارضه بیحسی عمیقی شویم.
یا مثل شخصیت بینام و کمنشان رمان کوتاه ژرژ پرک شویم. کسی که معلوم نیست چرا، ولی دارد زندگی را، آدمها را و قواعد بازی را پس میزند. دارد دنیا را طرد میکند. دارد در برابر قواعد بازی شانه خالی میکند. دارد خودش را از بازی زندگی و آدمهایش بیرون میکشد. در طول رمان کوتاه «مردی که خواب است» همراه این عصیان عمیق و پوچی بنیادین میشویم. دنیای رنگ باختهای را میبینیم که از چشم قهرمان روایت میافتد. اما اینبار خواننده نه در قالب مخاطب روبرو نشستهی راوی داستان، که انگار خود قسمتی از پروژه راوی شده و قهرمان را مخاطب میگیرد. انگار من خواننده مشغول خطاب به توی قهرمان روایت باشد. پرک مردی که خواب است را با روایت دوم شخص نوشته است. شیوهای که ریسک بزرگی در خلق ادبی است. اگر کار خوب در نیاید، اثری زیادی تغزلی و شاعرانه جلوه خواهد کرد و خاصیت اصلی رمان که نزدیکترین جلوه ادبی به زندگی روزمره و واقعی باشد را از دست خواهد داد. اما اگر نویسنده بتواند این سبک روایت را با مهارت شکل بدهد، اگر راوی دوم شخص بتواند خواننده را درگیر خودش کند، آنوقت است که متن خواننده را در موضع یک تماشاگر و ناظر دقیق، به شدت درگیر خودش خواهد کرد.
مردی که خواب است جزو آن دسته از متنهای ادبی است که نمیتوان یا نباید یکباره خواند و کنار گذاشت. باید عمیق و دقیق، چندباره خوانیاش کرد. اثری که بیتردید لایق چنین دقت و توجه و وقتی است که باید صرفش کنیم و البته پاداش کار را هم با تولید لذتی عمیق خواهد داد. لذت سهیم شدن در جهان یک مبتلا به بیگانگی. به جهان شیرین بیتفاوتی. به جهان جذاب "ترجیح میدهم که دیگر نخواهم".
مرور رمان مسند عقاب
اثر کارلوس فوئنتس
ترجمه مهدی سرائی
نشر افق
در شماره پانزده تیر روزنامه هممیهن
مطالعه مطلب در هممیهن آنلاین 👇
https://hammihanonline.ir/news/culture/mgr-psht-prdh-qdrt-chh-khbr-ast
اثر کارلوس فوئنتس
ترجمه مهدی سرائی
نشر افق
در شماره پانزده تیر روزنامه هممیهن
مطالعه مطلب در هممیهن آنلاین 👇
https://hammihanonline.ir/news/culture/mgr-psht-prdh-qdrt-chh-khbr-ast
خیلی علاقهای به رمانهای علمی تخیلی ندارم. در واقعا اصلا ندارم. چیزی که من از رمان انتظار دارم غواصی است. غواصی در عمق تجربههای انسانی. چیزی که بتواند نه فقط بگوید، که نشان بدهد. آدمی را در انسانیترین وضعیت ممکناش. نه فقط بازتاب واقعیت ِ صرف، بلکه تحلیلی عمیق از آن را. برای همین است که نه فقط ژانر علمی تخیلی، که حتا رئالیسم جادویی یا هر چیزی شبیه به این که از واقعیت و روال طبیعی دور باشد برایم جذابیتی ندارند.
آنومالی در ابتدا و حتا تا وسطهایش همینطور به نظر رسید. داشتم وسوسه میشدم که به یکی از معدود دفعات نیمهتمام گذاشتن یک کتاب تن بدهم! کلیت داستان بدک نبود البته.
ماجرا یک جورهایی انگار فرم جدیدی از نسبیت انشتین باشد. همانی که گفته بود اگر دو برادر دو قلو وجود داشته باشد، یکیشان سوار سفینهای پیشرفته باشد که با سرعت نزدیک به سرعت نور از زمین فاصله بگیرد و آن دیگری روی زمین باقی بماند، زمان برای آنها متفاوت سپری خواهد شد. یعنی آنی که روی زمین مانده اگر مثلا ۳۰ سال برایش سپری شد، برادر دوقلویش که با سفینه سفر کرده احتمالا هنوز ۵ سال بیشتر از عمرش نگذشته باشد!
آنومالی البته روایتی متفاوت داشت. هواپیمای پرواز پاریس-نیویورک موقع عبور از یک طوفان هوایی سخت و سهمگین، دچار خسارت میشود. موقع فرود هواپیما، همه چیز به ظاهر عادی است. اما برج مراقبت و بعد از آن نیروهای امنیتی فرودگاه متوجه رخداد عجیبی میشوند. این هواپیما با همان مشخصات و دقیقا با همان مسافرها نزدیک به ۴ ماه پیش از آن هم فرود آمدهاند!
در واقع هواپیما موقع عبور از طوفان تکثیر شده است. و هر کدام از مسافران یک همزاد مثل خودشان دارند اما با یک تفاوت. برای تمام خدمه و مسافران هواپیمای جدید فرود آمده، زمان ۴ ماه عقبتر از هواپیمای اولی است!
کمی گیج کننده اما تا حدودی جذاب بود. اما نه برای سلیقه و انتظار من از رمان. اما آنومالی جزو کتابهایی است که به من مزد صبوری را داد. مزد صبوری من موقعیتی تکان دهنده بود با یک پرسش اساسی: اگر قرار باشد با خودت، اما با خود ۴ ماه پیش از الانت مواجه شوی، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ این مواجهه در واقع قلب رمان بود.
آنومالی در همین مواجهه به اوج رسید. مواجهه یک نویسنده با خود ۴ ماه بعد از آن خودکشی کردهاش و اثری که نوشته و او هیچ از موجودیتش خبر ندارد. مردی که از دور دارد به خود ۴ ماه پیش و پارتنری نگاه میکند که آن روزها هنوز رهایش نکرده. قاتلی که مشغول قتل خودِ ۴ ماه بعد خود میشود. دختر بچههای که همزاد آینده خودش متوجه میشود که توسط ناپدری مورد آزار جنسی قرار گرفته است. مردی که بالای سر خود آیندهاش که در حال احتضار است میایستد و خبر ابتلای به سرطان پیشرفته را بار دیگر از برادر پزشکش میشنود و...
اینها و چند شخصیت دیگری که اِروه لو تلیه در این رمان خلق میکند و مواجه آنها را با خودشان با فاصله فقط چند ماه ترسیم میکند، نشان از یک وضعیت انسانی عجیب است. این که در طول همین سه چهار ماه چقدر ممکن است زندگی تغییر کند. چقدر ممکن است همه چیزی عوض شود. چقدر ممکن است موجودات متفاوتی باشیم.
آنومالی مزد صبوری مرا داد. به یک باره از یک رمان علمی تخیلی به یک اثر عمیق اگزیستانسیالیستی تبدیل شد. و چقدر خوشحالم که تن به وسوسه نیمه تمام رها کردنش ندادم.
آنومالی در ابتدا و حتا تا وسطهایش همینطور به نظر رسید. داشتم وسوسه میشدم که به یکی از معدود دفعات نیمهتمام گذاشتن یک کتاب تن بدهم! کلیت داستان بدک نبود البته.
ماجرا یک جورهایی انگار فرم جدیدی از نسبیت انشتین باشد. همانی که گفته بود اگر دو برادر دو قلو وجود داشته باشد، یکیشان سوار سفینهای پیشرفته باشد که با سرعت نزدیک به سرعت نور از زمین فاصله بگیرد و آن دیگری روی زمین باقی بماند، زمان برای آنها متفاوت سپری خواهد شد. یعنی آنی که روی زمین مانده اگر مثلا ۳۰ سال برایش سپری شد، برادر دوقلویش که با سفینه سفر کرده احتمالا هنوز ۵ سال بیشتر از عمرش نگذشته باشد!
آنومالی البته روایتی متفاوت داشت. هواپیمای پرواز پاریس-نیویورک موقع عبور از یک طوفان هوایی سخت و سهمگین، دچار خسارت میشود. موقع فرود هواپیما، همه چیز به ظاهر عادی است. اما برج مراقبت و بعد از آن نیروهای امنیتی فرودگاه متوجه رخداد عجیبی میشوند. این هواپیما با همان مشخصات و دقیقا با همان مسافرها نزدیک به ۴ ماه پیش از آن هم فرود آمدهاند!
در واقع هواپیما موقع عبور از طوفان تکثیر شده است. و هر کدام از مسافران یک همزاد مثل خودشان دارند اما با یک تفاوت. برای تمام خدمه و مسافران هواپیمای جدید فرود آمده، زمان ۴ ماه عقبتر از هواپیمای اولی است!
کمی گیج کننده اما تا حدودی جذاب بود. اما نه برای سلیقه و انتظار من از رمان. اما آنومالی جزو کتابهایی است که به من مزد صبوری را داد. مزد صبوری من موقعیتی تکان دهنده بود با یک پرسش اساسی: اگر قرار باشد با خودت، اما با خود ۴ ماه پیش از الانت مواجه شوی، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ این مواجهه در واقع قلب رمان بود.
آنومالی در همین مواجهه به اوج رسید. مواجهه یک نویسنده با خود ۴ ماه بعد از آن خودکشی کردهاش و اثری که نوشته و او هیچ از موجودیتش خبر ندارد. مردی که از دور دارد به خود ۴ ماه پیش و پارتنری نگاه میکند که آن روزها هنوز رهایش نکرده. قاتلی که مشغول قتل خودِ ۴ ماه بعد خود میشود. دختر بچههای که همزاد آینده خودش متوجه میشود که توسط ناپدری مورد آزار جنسی قرار گرفته است. مردی که بالای سر خود آیندهاش که در حال احتضار است میایستد و خبر ابتلای به سرطان پیشرفته را بار دیگر از برادر پزشکش میشنود و...
اینها و چند شخصیت دیگری که اِروه لو تلیه در این رمان خلق میکند و مواجه آنها را با خودشان با فاصله فقط چند ماه ترسیم میکند، نشان از یک وضعیت انسانی عجیب است. این که در طول همین سه چهار ماه چقدر ممکن است زندگی تغییر کند. چقدر ممکن است همه چیزی عوض شود. چقدر ممکن است موجودات متفاوتی باشیم.
آنومالی مزد صبوری مرا داد. به یک باره از یک رمان علمی تخیلی به یک اثر عمیق اگزیستانسیالیستی تبدیل شد. و چقدر خوشحالم که تن به وسوسه نیمه تمام رها کردنش ندادم.
من قسمتی از زیبایی زندگیام را مدیون میلان کوندرا هستم. از او یاد گرفتم که باید با چه دقت و اهمیتی رمان به دست بگیرم. که رمان اصلا چیزی برای تفنن و هنری برای سرگرمی نیست. که رمان انسانیترین فرم هنرهای بشری است.
با کوندرا و جهان داستانیاش بود که خودم را برای مصاف با واقعیتهای ناسازگار و گاه متناقض زندگی آماده کردم. که از دیدن و پیدا کردن همانها در خودم جا نخوردم. که خصومت پنهان را در پس پشت روابط به ظاهر دوستانه بشناسم.
با کوندرا به جهان آشنای توتالیتاریسم، به تجربه مشترک استبدادزدگی و به کشف کارخانه تولید دیکتاتوری در بین عمیقترین روابط بین فردی و عاطفی سفر کردم.
کوندرا برای من نه فقط یک نویسنده عجیب، نه فقط یک راوی محزون، نه فقط یک متفکر واقعبین، که راهگشای اندیشیدن درباره جزئیترین امور به عمیقترین شکل ممکن بود. بود؟ نه، نه، هست. خواهد بود. خواهد ماند.
مرگ آنهایی که اثری از خود باقی میگذارند، آنهایی که خلق میکنند، آنهایی که روشنی میآورند و چیزی به جهان اضافه میکنند واقعیت ندارد. مرگ خالقین نور و زیبایی واقعیت ندارد. آثارشان حکم قاطع جاودانگی است.
کوندرا رفت لابهلای ورقهای زرین میراث فرهنگ بشری. کوندرا رفت. کوندرا ماند. این آغاز جاودانگی اوست.
با کوندرا و جهان داستانیاش بود که خودم را برای مصاف با واقعیتهای ناسازگار و گاه متناقض زندگی آماده کردم. که از دیدن و پیدا کردن همانها در خودم جا نخوردم. که خصومت پنهان را در پس پشت روابط به ظاهر دوستانه بشناسم.
با کوندرا به جهان آشنای توتالیتاریسم، به تجربه مشترک استبدادزدگی و به کشف کارخانه تولید دیکتاتوری در بین عمیقترین روابط بین فردی و عاطفی سفر کردم.
کوندرا برای من نه فقط یک نویسنده عجیب، نه فقط یک راوی محزون، نه فقط یک متفکر واقعبین، که راهگشای اندیشیدن درباره جزئیترین امور به عمیقترین شکل ممکن بود. بود؟ نه، نه، هست. خواهد بود. خواهد ماند.
مرگ آنهایی که اثری از خود باقی میگذارند، آنهایی که خلق میکنند، آنهایی که روشنی میآورند و چیزی به جهان اضافه میکنند واقعیت ندارد. مرگ خالقین نور و زیبایی واقعیت ندارد. آثارشان حکم قاطع جاودانگی است.
کوندرا رفت لابهلای ورقهای زرین میراث فرهنگ بشری. کوندرا رفت. کوندرا ماند. این آغاز جاودانگی اوست.
#معرفی_رمان
ملتی محکوم به نابودی گذشته. ملتی که باید گذشته را فراموش کند. ملتی که باید خودخواسته و البته با جبر حکومتی مبتلا به فراموشی شود. گذشته باید زدوده شود. هر آن که مُرد، چه به مرگی طبیعی و چه مرگی مرموز، مربوط است به گذشته، به فراموشی. حاکمیت توتالیتر نیازمند همین است. نیازمند مردمانی بدون تاریخ، بدون گذشته، بدون توان یادآوری. چرا که گذشته تولید فکر میکند. فکر کردن یعنی بازآرایی گذشته. و مردمانی که بلد باشند بیاندیشند، موی دماغ حاکمیت توتالیترند.
کافکا مثل بسیاری از نویسندههای معاصر و البته قدیمیتر از خودش نامه بسیار نوشت. اما در یکی از نامهها سخت به نامه نوشتن تاخت. آن را پدیدهی غریبی دانست که جایگزین تخیل دیگری در نبودنش، و در آغوش کشیدنش در حضورش میشود. کافکا آنگونه که کوندرا نوشته پیامبر دنیای بدون حافظه است. پیامبر دنیایی که آدمهایش به جای اسم مرسوم یک حرف (ک.) هستند. پراگ کافکا خیابانهایش بینام و مبهمند. و رخدادهایش همه از دایره عقلانیت خارج.
اما کوندرا در کتاب خنده و فراموشی از نامه اعاده حیثیت میکند. نامه مظهر یادآوری است. نامه معادل تاریخ است. تاریخ برای کلان روایت روابط انسانی و نامه برای جزییترین بخشهای آن.
کتاب خنده و فراموشی نبرد نامههاست با دستور به فراموشی. نبرد حزن و اندوه ناشی از به یاد آوردن است در برابر امر به خنده و خوشحالی ناشی از اکنونی بودن.
کوندرا بار دیگر به سراغ نبوغ محوری خودش میرود. نبوغ آوردن کلان روایت به جزییترین بخشها. شبیه به فیزیکدان شارح کهکشانهاست از طریق تشریح ساختار اتم.
کتاب خنده و فراموشی یکی از عجیبترین و سختترین آثار کوندراست. مانیفست او در برابر حاکمیتی که دستور به فراموشی داده است. توتالیتاریسمی که آدمهای خودی برایشان در عرض چند روز به بیگانه و دشمن تبدیل میشوند و نه تنها بدنهایشان از روی زمین، که حتا تصاویرشان از عکسها هم حذف میشوند. عکسهای پُر از آدم قدر قدرتان آهسته آهسته خالی از آدم میشوند.
قبل از خواندن این کتاب سونات ۳۲ اپوس ۱۱۱ بتهوون را گیر بیاورید. در کتاب حضور دارد. ریتم شوریدهاش با اثر همخوانی دارد. انگار کوندرا همین شاهکار را به زبان و کلمات یک رمان عجیب ترجمه کرده باشد.
و چقدر خوب که چند اثر نخوانده از کوندرا باقی گذاشتهام. برای روزهایی که مرگش رخ داده است.
ملتی محکوم به نابودی گذشته. ملتی که باید گذشته را فراموش کند. ملتی که باید خودخواسته و البته با جبر حکومتی مبتلا به فراموشی شود. گذشته باید زدوده شود. هر آن که مُرد، چه به مرگی طبیعی و چه مرگی مرموز، مربوط است به گذشته، به فراموشی. حاکمیت توتالیتر نیازمند همین است. نیازمند مردمانی بدون تاریخ، بدون گذشته، بدون توان یادآوری. چرا که گذشته تولید فکر میکند. فکر کردن یعنی بازآرایی گذشته. و مردمانی که بلد باشند بیاندیشند، موی دماغ حاکمیت توتالیترند.
کافکا مثل بسیاری از نویسندههای معاصر و البته قدیمیتر از خودش نامه بسیار نوشت. اما در یکی از نامهها سخت به نامه نوشتن تاخت. آن را پدیدهی غریبی دانست که جایگزین تخیل دیگری در نبودنش، و در آغوش کشیدنش در حضورش میشود. کافکا آنگونه که کوندرا نوشته پیامبر دنیای بدون حافظه است. پیامبر دنیایی که آدمهایش به جای اسم مرسوم یک حرف (ک.) هستند. پراگ کافکا خیابانهایش بینام و مبهمند. و رخدادهایش همه از دایره عقلانیت خارج.
اما کوندرا در کتاب خنده و فراموشی از نامه اعاده حیثیت میکند. نامه مظهر یادآوری است. نامه معادل تاریخ است. تاریخ برای کلان روایت روابط انسانی و نامه برای جزییترین بخشهای آن.
کتاب خنده و فراموشی نبرد نامههاست با دستور به فراموشی. نبرد حزن و اندوه ناشی از به یاد آوردن است در برابر امر به خنده و خوشحالی ناشی از اکنونی بودن.
کوندرا بار دیگر به سراغ نبوغ محوری خودش میرود. نبوغ آوردن کلان روایت به جزییترین بخشها. شبیه به فیزیکدان شارح کهکشانهاست از طریق تشریح ساختار اتم.
کتاب خنده و فراموشی یکی از عجیبترین و سختترین آثار کوندراست. مانیفست او در برابر حاکمیتی که دستور به فراموشی داده است. توتالیتاریسمی که آدمهای خودی برایشان در عرض چند روز به بیگانه و دشمن تبدیل میشوند و نه تنها بدنهایشان از روی زمین، که حتا تصاویرشان از عکسها هم حذف میشوند. عکسهای پُر از آدم قدر قدرتان آهسته آهسته خالی از آدم میشوند.
قبل از خواندن این کتاب سونات ۳۲ اپوس ۱۱۱ بتهوون را گیر بیاورید. در کتاب حضور دارد. ریتم شوریدهاش با اثر همخوانی دارد. انگار کوندرا همین شاهکار را به زبان و کلمات یک رمان عجیب ترجمه کرده باشد.
و چقدر خوب که چند اثر نخوانده از کوندرا باقی گذاشتهام. برای روزهایی که مرگش رخ داده است.
مرور رمان
انسان در هولوسن پدیدار میشود
اثر ماکس فریش
ترجمه زینب آرمند
نشر نی
https://hammihanonline.ir/news/culture/ahsas-nmy-kny-kh-th-dnya-gyr-aftadh-ay
انسان در هولوسن پدیدار میشود
اثر ماکس فریش
ترجمه زینب آرمند
نشر نی
https://hammihanonline.ir/news/culture/ahsas-nmy-kny-kh-th-dnya-gyr-aftadh-ay
به توهین دیگری از دنیای پارهنوشتهها و نقل قولهای بی سر و ته عالم مجازی میمانست. با یک جمله به دام افتاده بودم. با همین یک جمله که: « بزرگترین توهین به یک انسان انکار رنج اوست.» جملهای که انگار خودش را با یک میخ توی وجودم حکاکی کرده باشد. چیزی که مدتها بود به درست بودنش باور پیدا کرده بودم. به این که رنج یک آدم میشود قسمتی از کلان روایت زندگیاش. که نادیده گرفتنش، مثل از رسمیت انداختن و انکار او و داستان زندگیاش باشد.
جمله از که بود؟ چزاره پاوِزه. نمیشناختم! از کدام کتاب؟ ماه و آتش. نخوانده بودم! طبق روال همه این سالها ویار کتابش به جانم افتاد. همهجا سراغش بودم. همه کتابفروشیها. همهی سایتهای فروش آنلاین. هیچ کجا نبود. تجدید چاپ نمیشد. گیر نمیآمد. تن نمیداد.
مدتها گذشت تا دوست نازنینی نگفته و نخواسته گیرش آورد و هدیه داد. چه لذتی. چه چاپ تمیز و دست نخوردهای هم. مدتی کتاب را گذاشته بودم بالای ردیف کتابها تا هربار که رد میشدم با هوس خاصی نگاهش کنم. رمان پاسکال مرسیه دستم بود. تمام که شد با عجله رفتم سراغش.
لحن شاعرانه، متنی شلخته و رمانی که اصلا آسانخوان نبود. اینها برای منی که سالهاست هر شب زندگیام با خواندن رمان به سر آمده، جذابیت داشتند اتفاقا. اما آن جمله؟ نبود! آن جمله مال این رمان نبود. تا آخرین خط گمان میکردم راوی یکجایی این جمله را خواهد گفت. نگفت.
به توهین دیگری از دنیای پاره نوشتهها و نقل قولهای بی سر و ته عالم مجازی میمانست. اما نبود. ارزشش را داشت.
ارزش کشف دنیای پسری حرامزاده را داشت که بازگشته به روستایی که در آن بزرگ شده بود اما در آن رگ و ریشهای نداشت. به تداعی خاطراتی که آغشته به جریان سیال ذهن راوی، از هر شفافیت و وضوحی تن میزد. جملهای که مجابم کرده بود به ویار گیر آوردن کتاب بیفتم در این کتاب نبود. شاید اصلا از پاوزه یا به املای مترجم ماه و آتش پاوهزه هم شاید نباشد. اما چیز تازهای وارد زندگیام شد. حالا میتوانم برای احساس بیگانگی عمیق با جهان، به تعبیر شاملوییاش ( نا-در-کجایی و بی-در-زمانی) جهان ماه و آتش پاوزه را هم اضافه کنم. مثل احساس فردیناد باراداموی سلین. مثل موموی رومن گاری.
آن جمله در رمان نبود اما روح مضموناش در رمان پخش بود. در احساس بیگانگی راوی. در آن جملههای ابتداییاش: ((اینجا به دنیا نیامدهام؛ بیش و کم حتمیست. کجا به دنیا آمدهام نمیدانم. این دور و بر نه خانهای است، نه تکه زمینی، نه استخوان پارهای که من بتوانم بگویم:« خب ببین، چنین و چنان بودهام پیش از به دنیا آمدن.» نمیدانم از تپهام یا دره، از جنگلام یا خانهای با مهتابی. دختری که روی پلههای کلیسای جامع آلبا بر سر راهم گذاشت، چه بسا حتا از روستا هم نبود. ...دنیا را چندان که باید گشتهام تا بدانم همه ذرّیهها خوبند و همارزشند. خب، برای همینست که آدم خسته میشود و میکوشد تا ریشه بدواند، خاک و دیاری پیدا کند، چرا که وجودش ارزش بیابد و کمی پیش از گردش معمولی یک فصل دوام بیاورد. ...هنگامی که در راه مدرسه میدویدم دیگران حرامزاده صدایم میکردند؛ من خیال میکردم لقبیست مثل ترسو یا ولگرد و در جواب قافیه میبستم. ))
راوی که با داغ ننگ حرامزاده بر پیشانیاش از قافله آدمهای دور و برش بیرون پرت شده بود، با همین حزن آکنده به پذیرش رفته بود سراغ روستایی که در آن بیریشه و بی گذشته بار آمده بود. ماه و آتش همین بود. همین و خیلی بیشتر از آن.
جمله از که بود؟ چزاره پاوِزه. نمیشناختم! از کدام کتاب؟ ماه و آتش. نخوانده بودم! طبق روال همه این سالها ویار کتابش به جانم افتاد. همهجا سراغش بودم. همه کتابفروشیها. همهی سایتهای فروش آنلاین. هیچ کجا نبود. تجدید چاپ نمیشد. گیر نمیآمد. تن نمیداد.
مدتها گذشت تا دوست نازنینی نگفته و نخواسته گیرش آورد و هدیه داد. چه لذتی. چه چاپ تمیز و دست نخوردهای هم. مدتی کتاب را گذاشته بودم بالای ردیف کتابها تا هربار که رد میشدم با هوس خاصی نگاهش کنم. رمان پاسکال مرسیه دستم بود. تمام که شد با عجله رفتم سراغش.
لحن شاعرانه، متنی شلخته و رمانی که اصلا آسانخوان نبود. اینها برای منی که سالهاست هر شب زندگیام با خواندن رمان به سر آمده، جذابیت داشتند اتفاقا. اما آن جمله؟ نبود! آن جمله مال این رمان نبود. تا آخرین خط گمان میکردم راوی یکجایی این جمله را خواهد گفت. نگفت.
به توهین دیگری از دنیای پاره نوشتهها و نقل قولهای بی سر و ته عالم مجازی میمانست. اما نبود. ارزشش را داشت.
ارزش کشف دنیای پسری حرامزاده را داشت که بازگشته به روستایی که در آن بزرگ شده بود اما در آن رگ و ریشهای نداشت. به تداعی خاطراتی که آغشته به جریان سیال ذهن راوی، از هر شفافیت و وضوحی تن میزد. جملهای که مجابم کرده بود به ویار گیر آوردن کتاب بیفتم در این کتاب نبود. شاید اصلا از پاوزه یا به املای مترجم ماه و آتش پاوهزه هم شاید نباشد. اما چیز تازهای وارد زندگیام شد. حالا میتوانم برای احساس بیگانگی عمیق با جهان، به تعبیر شاملوییاش ( نا-در-کجایی و بی-در-زمانی) جهان ماه و آتش پاوزه را هم اضافه کنم. مثل احساس فردیناد باراداموی سلین. مثل موموی رومن گاری.
آن جمله در رمان نبود اما روح مضموناش در رمان پخش بود. در احساس بیگانگی راوی. در آن جملههای ابتداییاش: ((اینجا به دنیا نیامدهام؛ بیش و کم حتمیست. کجا به دنیا آمدهام نمیدانم. این دور و بر نه خانهای است، نه تکه زمینی، نه استخوان پارهای که من بتوانم بگویم:« خب ببین، چنین و چنان بودهام پیش از به دنیا آمدن.» نمیدانم از تپهام یا دره، از جنگلام یا خانهای با مهتابی. دختری که روی پلههای کلیسای جامع آلبا بر سر راهم گذاشت، چه بسا حتا از روستا هم نبود. ...دنیا را چندان که باید گشتهام تا بدانم همه ذرّیهها خوبند و همارزشند. خب، برای همینست که آدم خسته میشود و میکوشد تا ریشه بدواند، خاک و دیاری پیدا کند، چرا که وجودش ارزش بیابد و کمی پیش از گردش معمولی یک فصل دوام بیاورد. ...هنگامی که در راه مدرسه میدویدم دیگران حرامزاده صدایم میکردند؛ من خیال میکردم لقبیست مثل ترسو یا ولگرد و در جواب قافیه میبستم. ))
راوی که با داغ ننگ حرامزاده بر پیشانیاش از قافله آدمهای دور و برش بیرون پرت شده بود، با همین حزن آکنده به پذیرش رفته بود سراغ روستایی که در آن بیریشه و بی گذشته بار آمده بود. ماه و آتش همین بود. همین و خیلی بیشتر از آن.
فقط ده ساله بود که طعم اردوگاه مرگ آلمان نازی را چشید. هنوز خیلی کم سن و سال بود که رخ به رخ با مرگ به شیوهی یک امر روزمره مواجه شدن را درک کند. در ترزیناشتات کودکیاش را میان مرگ به دوش کشید و دوام آورد. پس از رهایی از آن دوزخ مجسم، در میان کشورش به جهنم تازهای پرتاب شد. به رژیم توتالیتری که قصد داشت تا خصوصیترین لایههای زندگی شهروندانش را یکجا ببلعد.
صدای تانکهای روسها را در وسط میدانهای پراگ شنیده بود. اعدامها، ممنوعیتهای مختلف، بازجویی و شکنجه، قتلهای سیاسی و مرگهای آشکارا مشکوک ِ مخالفین و دگراندیشان و...
مرگ و نابودی انگار سایه به سایه آن کودک ده ساله رشد کرده و از مرزهای اردوگاه ترزیناشتات بیرون زده باشد. اما آن کودک ده ساله، بعدها به نویسندهای بزرگ بدل شد و از زندگی نوشت. از دوام آوردن به قیمت تمام رنجها و از عشق، خیانت، آشوب و از سایه سنگین توتالیتاریسم که بین خصوصیترین روابط انسانی نفوذ کرده بود.
قاضی روایت دیگری است از جهان کلیما. از جهان سنگین استبدادی که تمایل شگرفی به سرایت دارد. که با سنگدلی آدمها نسبت به هم بازنمایی شود. قاضی حکایت مردی است که قرار است قضاوت کند. نه فقط محکومی را که سایه اعدام بر سرش سنگینی میکند. قضاوت کند خودش را. قضاوت کند خیانت زنش را که همارز خیانت خودش با همسر دوستش رخ داده. قضاوت کند سایه سنگین کودکیاش را. تمایل دیوانهوار برادرش را به برگشتن از آمریکا به پراگی که دارد آرام آرام میزبان تانکهای روسی و پایان بهار کوتاه خودش میشود.
قاضی شبیه به دیگر آثار کلیما، راه به راه به واقعیت زیسته نویسندهاش تن میدهد. شخصیتهایش هر کدام گوشهای از جهان کلیما را نمایندگی میکنند و جهان روایتاش پسزمینهای از اوضاع حاکم بر زندگی او. قاضی با دو سبک روایت، با قلمی شیوا و سلیس، آدمی را وارد فضایی میکند تا بتواند بفهمد چگونه قربانیان رژیمهای تمامیت خواه، نسبت به هم با همان شیوه مواجه میشوند. به همان نسبت سنگدلانه و عاری از هرگونه همدلی.
صدای تانکهای روسها را در وسط میدانهای پراگ شنیده بود. اعدامها، ممنوعیتهای مختلف، بازجویی و شکنجه، قتلهای سیاسی و مرگهای آشکارا مشکوک ِ مخالفین و دگراندیشان و...
مرگ و نابودی انگار سایه به سایه آن کودک ده ساله رشد کرده و از مرزهای اردوگاه ترزیناشتات بیرون زده باشد. اما آن کودک ده ساله، بعدها به نویسندهای بزرگ بدل شد و از زندگی نوشت. از دوام آوردن به قیمت تمام رنجها و از عشق، خیانت، آشوب و از سایه سنگین توتالیتاریسم که بین خصوصیترین روابط انسانی نفوذ کرده بود.
قاضی روایت دیگری است از جهان کلیما. از جهان سنگین استبدادی که تمایل شگرفی به سرایت دارد. که با سنگدلی آدمها نسبت به هم بازنمایی شود. قاضی حکایت مردی است که قرار است قضاوت کند. نه فقط محکومی را که سایه اعدام بر سرش سنگینی میکند. قضاوت کند خودش را. قضاوت کند خیانت زنش را که همارز خیانت خودش با همسر دوستش رخ داده. قضاوت کند سایه سنگین کودکیاش را. تمایل دیوانهوار برادرش را به برگشتن از آمریکا به پراگی که دارد آرام آرام میزبان تانکهای روسی و پایان بهار کوتاه خودش میشود.
قاضی شبیه به دیگر آثار کلیما، راه به راه به واقعیت زیسته نویسندهاش تن میدهد. شخصیتهایش هر کدام گوشهای از جهان کلیما را نمایندگی میکنند و جهان روایتاش پسزمینهای از اوضاع حاکم بر زندگی او. قاضی با دو سبک روایت، با قلمی شیوا و سلیس، آدمی را وارد فضایی میکند تا بتواند بفهمد چگونه قربانیان رژیمهای تمامیت خواه، نسبت به هم با همان شیوه مواجه میشوند. به همان نسبت سنگدلانه و عاری از هرگونه همدلی.
مرور رمان وزن کلمات
اثر پاسکال مرسیه
ترجمه مهشید میرمعزی
نشر افق
جهت مطالعه در هممیهن آنلاین
https://hammihanonline.ir/news/culture/klmaty-bray-bazgsht-bh-zndgy
اثر پاسکال مرسیه
ترجمه مهشید میرمعزی
نشر افق
جهت مطالعه در هممیهن آنلاین
https://hammihanonline.ir/news/culture/klmaty-bray-bazgsht-bh-zndgy
گوستاو فلوبر در آخرین صفحه شاهکارش مادام بواری شارل فریب خورده و تحقیرشده را با رودولف پشت یک میز مینشاند. اِما به زندگیش پایان داده. شارل حالا چشم در چشم فاسق زنش دوخته. یکی از مردهایی که روزی وارد زندگی زنش شده و بعدها یکی از عوامل فروپاشی زندگیشان. صحنه شگفتانگیزی است. یکی از ماندگارترین ملاقاتها در تاریخ ادبیات. شارل که فردای آن ملاقات، نشسته روی نیمکت میمیرد، با چشمهایی مغموم و متعجب به آن حجم از وقاحت و بیشرمی زُل زده و غرق کشف خاطره است. و ناگهان بدون آنکه ربطی داشته باشد میگوید: من از شما کینهای به دل ندارم.
و همین صحنه، همین کینهای به دل نداشتن همسر فریبخورده از رقیب پفیوزش شاید به نوعی بذر یک رمان دیگر در بیش از صدسال بعد میشود.
برخی منتقدین ادبی معتقدند متنها و آثار مختلف رابطه بینامتنی دارند. یعنی محتوایشان انگار پاسخ یا ادامهی هم باشند. از این منظر پایان رابطهی گراهام گرین انگار تداوم مواجهه شارل و رودولف در آخرین صحنهی مادام بوواری و آن جمله حاکی از کینه به دل نداشتن شارل باشد. شوهر تحقیرشده با معشوق زنش مواجه میشود. اما اينبار تلاش میکنند با هم کنار بیایند. اینبار اما جهان از ذهن رقیب عشقی همسر خیانت دیده روایت میشود.
هنری شوهر سادهلوح و فریب خورده است و بندریکس راوی اول شخص، نویسندهای که اول بار به نیت کسب اطلاعاتی از زندگی هنری، با زنش سارا آشنا میشود و در مدت کوتاهی با او وارد رابطه میشود. هنری شبیه شارل است. غرق کار و کسب درآمد، اما به شدت ملالآور و سادهلوح. و سارا نسخه جدیدی از اِما که قصد دارد با پناه بردن به عشق، از پوچی و یکنواختی زندگی و احساس ملال آزاردهندهاش اجتناب کند.
پایان رابطه با آن لحن بیتفاوت راوی گاهی حرص آدم را در میآورد. اما جستجوی جالبی است در بین حسادت و نفرت و عشق. تلاشی که با آرامشی گاه وقیحانه به آشوب یک رابطه سه نفره میپردازد. اثر عجیبی بود یا من عجیب خواندمش؟ نمیدانم!
و همین صحنه، همین کینهای به دل نداشتن همسر فریبخورده از رقیب پفیوزش شاید به نوعی بذر یک رمان دیگر در بیش از صدسال بعد میشود.
برخی منتقدین ادبی معتقدند متنها و آثار مختلف رابطه بینامتنی دارند. یعنی محتوایشان انگار پاسخ یا ادامهی هم باشند. از این منظر پایان رابطهی گراهام گرین انگار تداوم مواجهه شارل و رودولف در آخرین صحنهی مادام بوواری و آن جمله حاکی از کینه به دل نداشتن شارل باشد. شوهر تحقیرشده با معشوق زنش مواجه میشود. اما اينبار تلاش میکنند با هم کنار بیایند. اینبار اما جهان از ذهن رقیب عشقی همسر خیانت دیده روایت میشود.
هنری شوهر سادهلوح و فریب خورده است و بندریکس راوی اول شخص، نویسندهای که اول بار به نیت کسب اطلاعاتی از زندگی هنری، با زنش سارا آشنا میشود و در مدت کوتاهی با او وارد رابطه میشود. هنری شبیه شارل است. غرق کار و کسب درآمد، اما به شدت ملالآور و سادهلوح. و سارا نسخه جدیدی از اِما که قصد دارد با پناه بردن به عشق، از پوچی و یکنواختی زندگی و احساس ملال آزاردهندهاش اجتناب کند.
پایان رابطه با آن لحن بیتفاوت راوی گاهی حرص آدم را در میآورد. اما جستجوی جالبی است در بین حسادت و نفرت و عشق. تلاشی که با آرامشی گاه وقیحانه به آشوب یک رابطه سه نفره میپردازد. اثر عجیبی بود یا من عجیب خواندمش؟ نمیدانم!
یادم نیست کجا، ولی مدتها پیش جایی خواندم که نوشته بود هیچوقت نباید سراغ شاعر محبوب خود رفت. بهتر است زندگی شاعر را سوای شعرهایش نگه داشت. واقعیت روزمرگی یک شاعر نباید خیلی دیدنی باشد.
همین حکم آیا درباره نویسنده محبوب آدم هم صدق میکند؟ مثلاً بتوانی با یک نامه به خانه نویسندهی مهم زندگیت دعوت بشوی. و یک شب را وسط روزمرگیهایش سر کنی. ببینی که خالق آن همه شگفتی و زیبایی، چطور در خانهاش سر میکند. چطور با همسرش، با فرزندانش، با آشناها و رفقایش رفتار میکند. شاید همین دیدن نویسنده سوای نوشتههایش، باعث سرخوردگی بشود. شاید هم نه. کسی چه میداند؟
فلیپ راث در «نویسنده پشت پرده» قهرمان رمانش را به همین موقعیت میبرد. نویسنده جوانی که تازه دارد رگههایی از خلاقیت و آینده درخشان را نشان میدهد، به خانه نویسنده بزرگش راه مییابد. و با واقعیت زندگی او مواجه میشود.
زوکرمن شخصیت محوری چهارگانه فلیپ راث، در این اثر به خانه لونوف که نویسندهای جاافتاده است راه میبرد. راوی از دست سالها به تداعی خاطرات آن اقامت یک روزه میپردازد. و جریان رمان محل تداعی خاطرات زوکرمن است.
نویسنده جوان و یهودی داستانی نوشته که به مذاق پدر و سایر هممسلکان خوش نیامده. قصد انتشارش را دارد. در داستانش تصویر کلیشهای یهودیها را به تصویر میکشد: طماع، حریص و پولپرست. پدر مخالف چنین اثری است. اثر اما ریشه در واقعیت خانوادگی دارد. روایتی واقعی از سرگذشت خانواده پدری. و حالا نویسنده در چالش همیشگی نویسندهها، در دوگانه رضایت خواننده یا بازتاب واقعیت گیر افتاده و سراغ پدر معنوی خودش میرود. سراغ نویسندهای که آثارش ردی عمیق در او به جا گذاشتهاند. برای چه؟ برای گرفتن تایید. و تایید میگیرد. تایید پدر معنوی جانشین تایید پدر واقعی.
اما زندگی لونوف، رابطهاش با همسر دمدمی مزاجش، ارتباط عجیبش با دختری جوان که مدتها شاگردش بوده و اتفاقی که در یک شب از آشوب خانه خبر میدهد... زوکرمن شاهد چنین آشوبی است. سرخورده میشود؟ معلوم نیست. فیلیپ راث قصد ندارد جواب نهایی را بدهد. راث در رمانی کمحجم، در بازهی زمانی یک عصر و یک شب و صبحانه فردا، روایتی جذاب و خواندنی و چند بُعدی را میگنجاند. رمانی که با چند زاویه دید مختلف میشود خواندنش. من همین یکی را بلد بودم!
همین حکم آیا درباره نویسنده محبوب آدم هم صدق میکند؟ مثلاً بتوانی با یک نامه به خانه نویسندهی مهم زندگیت دعوت بشوی. و یک شب را وسط روزمرگیهایش سر کنی. ببینی که خالق آن همه شگفتی و زیبایی، چطور در خانهاش سر میکند. چطور با همسرش، با فرزندانش، با آشناها و رفقایش رفتار میکند. شاید همین دیدن نویسنده سوای نوشتههایش، باعث سرخوردگی بشود. شاید هم نه. کسی چه میداند؟
فلیپ راث در «نویسنده پشت پرده» قهرمان رمانش را به همین موقعیت میبرد. نویسنده جوانی که تازه دارد رگههایی از خلاقیت و آینده درخشان را نشان میدهد، به خانه نویسنده بزرگش راه مییابد. و با واقعیت زندگی او مواجه میشود.
زوکرمن شخصیت محوری چهارگانه فلیپ راث، در این اثر به خانه لونوف که نویسندهای جاافتاده است راه میبرد. راوی از دست سالها به تداعی خاطرات آن اقامت یک روزه میپردازد. و جریان رمان محل تداعی خاطرات زوکرمن است.
نویسنده جوان و یهودی داستانی نوشته که به مذاق پدر و سایر هممسلکان خوش نیامده. قصد انتشارش را دارد. در داستانش تصویر کلیشهای یهودیها را به تصویر میکشد: طماع، حریص و پولپرست. پدر مخالف چنین اثری است. اثر اما ریشه در واقعیت خانوادگی دارد. روایتی واقعی از سرگذشت خانواده پدری. و حالا نویسنده در چالش همیشگی نویسندهها، در دوگانه رضایت خواننده یا بازتاب واقعیت گیر افتاده و سراغ پدر معنوی خودش میرود. سراغ نویسندهای که آثارش ردی عمیق در او به جا گذاشتهاند. برای چه؟ برای گرفتن تایید. و تایید میگیرد. تایید پدر معنوی جانشین تایید پدر واقعی.
اما زندگی لونوف، رابطهاش با همسر دمدمی مزاجش، ارتباط عجیبش با دختری جوان که مدتها شاگردش بوده و اتفاقی که در یک شب از آشوب خانه خبر میدهد... زوکرمن شاهد چنین آشوبی است. سرخورده میشود؟ معلوم نیست. فیلیپ راث قصد ندارد جواب نهایی را بدهد. راث در رمانی کمحجم، در بازهی زمانی یک عصر و یک شب و صبحانه فردا، روایتی جذاب و خواندنی و چند بُعدی را میگنجاند. رمانی که با چند زاویه دید مختلف میشود خواندنش. من همین یکی را بلد بودم!
شنوندهی خوبی بودم؟ توان همدلی بالایی داشتم؟ راهنمایی و مشورت دادنم بد نبود؟ نمیدانم. اما هر چه که بود برای بیشتر دوستانم محرم اسرار و مخاطب صمیمانهترین درد و دلهایشان بودم.
بزرگتر که شدم، وقتی مادرم از خواب صبحش میزد تا پیش از رفتنم به سر کار با من درد و دل و مشورت کند، وقتی دوست صمیمیام کنارم برای اولینبار سپر انداخت و زد زیر گریه، وقتی جملهی «با تو حرف زدن آدم رو سبک میکنه» زیاد تکرار شد، بخواهی نخواهی گمان کردم این چیزی است که دلم خواسته روزی انجامش بدهم. که بشوم کسی که آدمها بخواهند مخاطب دردها و رنجها و ضعفها و اسرارشان کنند.
و البته برای همین دلیل بود که بدون تردید، با فاصلهای تقریبا ۹ ساله پس از گرفتن دیپلم، رفتم سراغ رشتهی روانشناسی. و با ولعی خاص کتابها و کلاسها را بلعیدم و پیش رفتم. پای ثابت کنفرانس دادن و بحثهای کلاس شدم و با همان شوق و علاقه فوق لیسانس گرفتم.
حالا هم چند سالی است با همان گوش شنوا، همان میل و اشتیاق بالا، با همین گوشی موبایل و اینترنت داخلاش، به تعدادی کمک کردهام به یک چیز لااقل برسند: به این که در این جهان و این همه آدمهایش دستکم یک نفر هست که میشود بدون قضاوت و پیشداوری شدن، با او حرف زد و پشیمان نشد. من گاهی وسط آن لکنت قابل انتظار گفتن یا نگفتن آدمی که تصمیم گرفته با من حرف بزند، در وسط جلسات مشاوره، به انسان مقابلم گفتهام: بگذار ازت خبر داشته باشم.
و حالا میخواهم مرحله تازهای از زندگیام را آغاز کنم. میخواهم تمام وقت و کارم را صرف همین شنیدن و کمک کردن کنم. دلم میخواهد بیشتر و بیشتر آن پیامها سپاسگذاری و آن لبخند ناشی از بهترشدن حال و اوضاع را شاهد باشم. من آدمها را دوست دارم. زندگی را هم. من به این احساس جالب، به این تصور مفید بودن و تاثیری هر چند کوچک گذاشتن، بیشتر از همیشه نیاز دارم. من دلم میخواهد حس خوب «کسی از من خبر دارد» را در تعداد بیشتری ایجاد کنم.
بزرگتر که شدم، وقتی مادرم از خواب صبحش میزد تا پیش از رفتنم به سر کار با من درد و دل و مشورت کند، وقتی دوست صمیمیام کنارم برای اولینبار سپر انداخت و زد زیر گریه، وقتی جملهی «با تو حرف زدن آدم رو سبک میکنه» زیاد تکرار شد، بخواهی نخواهی گمان کردم این چیزی است که دلم خواسته روزی انجامش بدهم. که بشوم کسی که آدمها بخواهند مخاطب دردها و رنجها و ضعفها و اسرارشان کنند.
و البته برای همین دلیل بود که بدون تردید، با فاصلهای تقریبا ۹ ساله پس از گرفتن دیپلم، رفتم سراغ رشتهی روانشناسی. و با ولعی خاص کتابها و کلاسها را بلعیدم و پیش رفتم. پای ثابت کنفرانس دادن و بحثهای کلاس شدم و با همان شوق و علاقه فوق لیسانس گرفتم.
حالا هم چند سالی است با همان گوش شنوا، همان میل و اشتیاق بالا، با همین گوشی موبایل و اینترنت داخلاش، به تعدادی کمک کردهام به یک چیز لااقل برسند: به این که در این جهان و این همه آدمهایش دستکم یک نفر هست که میشود بدون قضاوت و پیشداوری شدن، با او حرف زد و پشیمان نشد. من گاهی وسط آن لکنت قابل انتظار گفتن یا نگفتن آدمی که تصمیم گرفته با من حرف بزند، در وسط جلسات مشاوره، به انسان مقابلم گفتهام: بگذار ازت خبر داشته باشم.
و حالا میخواهم مرحله تازهای از زندگیام را آغاز کنم. میخواهم تمام وقت و کارم را صرف همین شنیدن و کمک کردن کنم. دلم میخواهد بیشتر و بیشتر آن پیامها سپاسگذاری و آن لبخند ناشی از بهترشدن حال و اوضاع را شاهد باشم. من آدمها را دوست دارم. زندگی را هم. من به این احساس جالب، به این تصور مفید بودن و تاثیری هر چند کوچک گذاشتن، بیشتر از همیشه نیاز دارم. من دلم میخواهد حس خوب «کسی از من خبر دارد» را در تعداد بیشتری ایجاد کنم.