#داستانک
رفیق شالیزار
مارتین همیشه در شالیزار تنها بود. زمینهای وسیع کشاورزی پدرش که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده بود، همهجا را پوشانده بود. تمام روز را بین ساقههای برنج خم میشد و زیر آفتاب داغ، از صبح تا شب زحمت میکشید. اما چیزی در این تنهایی همیشه اذیتش میکرد. هیچ همصحبتی نداشت. هیچکس نبود که در این ساعتها، در این فضای خلوت، با او حرف بزند. تنها چیزی که به عنوان همراه در کنار او بود، مترسک قدیمیای بود که در گوشهای از شالیزار ایستاده بود.
مترسک از آن روزهای کودکی در اینجا ایستاده بود. همیشه در همان وضعیت ثابت خود، با کلاه حصیری که بر سر داشت و لباسهای کهنهای که به باد و باران پوسیده بود. مارتین همیشه هنگام عبور از کنار مترسک، به آن نگاه میکرد و گاهی با خود میگفت: “تو هم که مثل من همیشه تنها هستی.”
یک روز وقتی مارتین از وسط شالیزار میگذشت، احساس کرد که چیزی در نگاه مترسک تغییر کرده است. شاید یک خط لبخند یا یک حالت جدید در بدنش بود. وقتی به مترسک نزدیک شد، ناگهان صدایی بلند از پشتش آمد: “چطور میتوانی تنها باشی، وقتی من اینجا هستم؟”
مارتین به شدت ترسید، اما وقتی پشت سرش را نگاه کرد، هیچ کسی را ندید. او هنوز هم نگاهی به مترسک انداخت و به خود گفت که شاید تنها در ذهنش این صدا را شنیده است. اما از آن روز به بعد، هر بار که کنار مترسک میآمد، احساس میکرد که واقعاً کسی در کنار اوست.
مترسک به آرامی شروع به صحبت با مارتین کرد. در ابتدا فقط جملات کوتاه و سادهای بودند، اما کمکم مترسک به رفیقی صمیمی تبدیل شد. مارتین در دل شبها به مترسک پناه میآورد و با او در مورد زندگی، کشاورزی و تنهاییاش صحبت میکرد. مارتین همیشه به او میگفت: “تو تنها کسی هستی که درک میکنی، همیشه اینجا هستی و هیچوقت نمیروی.”
چند هفته گذشت و رابطه آنها بیشتر از همیشه نزدیک شد. مارتین به مترسک اعتقاد پیدا کرده بود. دیگر نمیتوانست تصور کند که روزی بدون او باشد. همهچیز تغییر کرده بود، مترسک دیگر یک توده چوبی و پارچهای نبود؛ او تبدیل به یک موجود زنده شده بود.
یک شب بارانی، وقتی مارتین در کنار مترسک نشسته بود، احساس کرد که فشار عجیبی روی قلبش وارد میشود. او نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است، اما صدای پررنگ مترسک را شنید که میگفت: “تو همیشه اینجا خواهی ماند، نه من.”
مارتین، دستش را به سمت مترسک برد و گفت: “نه، این اشتباهه! تو برای همیشه با من خواهی بود.”
اما وقتی دستش به سمت بدن مترسک رسید، متوجه شد که چیزی تغییر کرده است. مترسک دیگر وجود نداشت. چیزی که باقیمانده بود، خود مارتین بود. او در حالت شک و ترس، به دستان خود نگاه کرد و متوجه شد که دیگر هیچچیز از گذشتهاش باقی نمانده است.
چشمان مارتین خیره به دستانش بود، دستانی که به سرعت ترک خورده و خشک شده بودند. بدنش همانند چوبی ترک خورده و شوره زده به نظر میرسید. نفسش سنگین و سخت بود، انگار تمام دنیا در حال له شدن بود. هنگامی که به زمین نگاه کرد، متوجه شد که خود بر روی یک توده چوبی ایستاده است. دستهایش دیگر دستان انسانی نبود، بلکه پوست سفت و پارچهای شبیه به یک مترسک خشک و پوسیده شده بودند.
در همین لحظه، یک باد سرد و سنگین وزید و دستان مارتین، که حالا هیچگونه حسی نداشتند، به شدت به سمت جلو خم شدند. نگاهش به کلاه حصیریای افتاد که بر سرش نشسته بود، همان کلاه که همیشه مترسک را از زیر آن میدید. آن کلاه، حالا بر سر مارتین نشسته بود.
او به آرامی به زمین افتاد و درختان شالیزار، که به نظر میرسید در حال ترسیم خطوط زندگیاش بودند، آرام آرام سایههایی از او به وجود آوردند. مارتین به خود میگفت: “من دیگر مارتین نیستم.”
-فاسین
رفیق شالیزار
مارتین همیشه در شالیزار تنها بود. زمینهای وسیع کشاورزی پدرش که از نسلی به نسل دیگر منتقل شده بود، همهجا را پوشانده بود. تمام روز را بین ساقههای برنج خم میشد و زیر آفتاب داغ، از صبح تا شب زحمت میکشید. اما چیزی در این تنهایی همیشه اذیتش میکرد. هیچ همصحبتی نداشت. هیچکس نبود که در این ساعتها، در این فضای خلوت، با او حرف بزند. تنها چیزی که به عنوان همراه در کنار او بود، مترسک قدیمیای بود که در گوشهای از شالیزار ایستاده بود.
مترسک از آن روزهای کودکی در اینجا ایستاده بود. همیشه در همان وضعیت ثابت خود، با کلاه حصیری که بر سر داشت و لباسهای کهنهای که به باد و باران پوسیده بود. مارتین همیشه هنگام عبور از کنار مترسک، به آن نگاه میکرد و گاهی با خود میگفت: “تو هم که مثل من همیشه تنها هستی.”
یک روز وقتی مارتین از وسط شالیزار میگذشت، احساس کرد که چیزی در نگاه مترسک تغییر کرده است. شاید یک خط لبخند یا یک حالت جدید در بدنش بود. وقتی به مترسک نزدیک شد، ناگهان صدایی بلند از پشتش آمد: “چطور میتوانی تنها باشی، وقتی من اینجا هستم؟”
مارتین به شدت ترسید، اما وقتی پشت سرش را نگاه کرد، هیچ کسی را ندید. او هنوز هم نگاهی به مترسک انداخت و به خود گفت که شاید تنها در ذهنش این صدا را شنیده است. اما از آن روز به بعد، هر بار که کنار مترسک میآمد، احساس میکرد که واقعاً کسی در کنار اوست.
مترسک به آرامی شروع به صحبت با مارتین کرد. در ابتدا فقط جملات کوتاه و سادهای بودند، اما کمکم مترسک به رفیقی صمیمی تبدیل شد. مارتین در دل شبها به مترسک پناه میآورد و با او در مورد زندگی، کشاورزی و تنهاییاش صحبت میکرد. مارتین همیشه به او میگفت: “تو تنها کسی هستی که درک میکنی، همیشه اینجا هستی و هیچوقت نمیروی.”
چند هفته گذشت و رابطه آنها بیشتر از همیشه نزدیک شد. مارتین به مترسک اعتقاد پیدا کرده بود. دیگر نمیتوانست تصور کند که روزی بدون او باشد. همهچیز تغییر کرده بود، مترسک دیگر یک توده چوبی و پارچهای نبود؛ او تبدیل به یک موجود زنده شده بود.
یک شب بارانی، وقتی مارتین در کنار مترسک نشسته بود، احساس کرد که فشار عجیبی روی قلبش وارد میشود. او نمیدانست که چه اتفاقی افتاده است، اما صدای پررنگ مترسک را شنید که میگفت: “تو همیشه اینجا خواهی ماند، نه من.”
مارتین، دستش را به سمت مترسک برد و گفت: “نه، این اشتباهه! تو برای همیشه با من خواهی بود.”
اما وقتی دستش به سمت بدن مترسک رسید، متوجه شد که چیزی تغییر کرده است. مترسک دیگر وجود نداشت. چیزی که باقیمانده بود، خود مارتین بود. او در حالت شک و ترس، به دستان خود نگاه کرد و متوجه شد که دیگر هیچچیز از گذشتهاش باقی نمانده است.
چشمان مارتین خیره به دستانش بود، دستانی که به سرعت ترک خورده و خشک شده بودند. بدنش همانند چوبی ترک خورده و شوره زده به نظر میرسید. نفسش سنگین و سخت بود، انگار تمام دنیا در حال له شدن بود. هنگامی که به زمین نگاه کرد، متوجه شد که خود بر روی یک توده چوبی ایستاده است. دستهایش دیگر دستان انسانی نبود، بلکه پوست سفت و پارچهای شبیه به یک مترسک خشک و پوسیده شده بودند.
در همین لحظه، یک باد سرد و سنگین وزید و دستان مارتین، که حالا هیچگونه حسی نداشتند، به شدت به سمت جلو خم شدند. نگاهش به کلاه حصیریای افتاد که بر سرش نشسته بود، همان کلاه که همیشه مترسک را از زیر آن میدید. آن کلاه، حالا بر سر مارتین نشسته بود.
او به آرامی به زمین افتاد و درختان شالیزار، که به نظر میرسید در حال ترسیم خطوط زندگیاش بودند، آرام آرام سایههایی از او به وجود آوردند. مارتین به خود میگفت: “من دیگر مارتین نیستم.”
-فاسین
#داستانک
قطار ۷۸
گودو در قطار نشسته بود، درست وسط یک شب بیپایان. هیچچیز در دوردستها مشخص نبود، جز ریلهای آهنی که به تاریکی گم میشدند. به نظر میرسید که قطار هیچ مقصدی ندارد، اما حرکت میکرد. پنجرهها مهآلود بودند، و بیرون تنها سایههایی از آدمکهای دراز دیده میشدند، سایههایی سیاه که در حرکت بودند و بهطرزی عجیب و غیرطبیعی در کنار ریلها قدم میزدند. گودو با خود فکر کرد که اینها باید ارواح گناهکار باشند، آنهایی که بر زمین جا ماندهاند و در راهی بیپایان از جایی به جایی دیگر حرکت میکنند.
قطار به ایستگاه اول رسید. درون ایستگاه، یک هیولا سیاه ایستاده بود، قد و قامتش بیپایان و دستهایش دراز و بیروح. ایستگاه، بهطور شگفتانگیزی آرام بود، و چیزی جز صدای قدمهای گودو به گوش نمیرسید. او متوجه شد که باید بهدنبال چیزی باشد، چیزی که در این فضا بهدست آوردنی باشد. او نمیدانست چرا، ولی چیزی در درونش به او میگفت که باید از این ایستگاه عبور کند. در سکوت مطلق ایستگاه، همهچیز بهشدت منجمد و متوقف بود.
قطار دوباره حرکت کرد و از روی ریلهای تاریک عبور کرد، به ایستگاه دوم رسید. این بار، اقیانوس پهناوری پیش روی گودو بود. آبهای درخشان در زیر نور ماه بهطرز عجیبی در حرکت بودند. گودو میتوانست احساس کند که آبها، همچون مادهی تشکیلدهنده بدن انسان، حیات دارند، زنده و جاری. این آبها در زیر پوستش میرقصیدند، تمام بدنش را به لرزه میانداختند. او بهطرز عجیبی احساس گرسنگی میکرد، نه برای غذا، بلکه برای چیزی دیگر، چیزی که تنها در این اقیانوس پیدا میشد.
قطار از میان اقیانوسها گذشت و به ایستگاه سوم رسید. در این ایستگاه، کتابهای پاره پاره از ابتدا تا انتهای خلقت در حال پرواز بودند. صفحات آنها در هوا پیچ میخوردند و جملات درشت و پررنگ از میان آنها بیرون میزد. گودو بهسختی میتوانست یکی از آن جملات را بخواند. “این تو هستی که میسازی”، جملهای درخشان و عمیق که بهطرز مرموزی در دل صفحات کتابها نقش بسته بود. او متوجه شد که هر کلمه، هر جمله، چیزی از خود او را آشکار میکند.
وقتی قطار به ایستگاه چهارم رسید، موسیقی در هوا پیچید. صدای سازها، همچون رقصی بیپایان، در فضای اطراف گودو طنینانداز شد. پیانو، ویولن، طبلها و سازهای دیگر در هماهنگی بینظیری میرقصیدند. هر قطعه از موسیقی، هر نت، گودو را بیشتر به سمت خود جذب میکرد. او دیگر نمیتوانست از این رقص دور شود. به نظر میرسید که تمام سازهای موسیقی برای او بهطور خاص ساخته شدهاند، و هر حرکت، هر تغییر در آهنگ، او را بیشتر به حقیقت نزدیک میکرد.
و در نهایت، قطار به ایستگاه پنجم رسید. جایی که گودو باید پیاده میشد. ایستگاهی بینام و نشان، جایی که بهنظر میرسید برای زندگی آماده است. اما وقتی گودو از قطار پیاده شد، به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که هیچچیز تغییر نکرده است. تمام آن سفر، تمام آن ایستگاهها، بهدنبال یک چیزی بودند که گودو هیچوقت قادر به فهمیدن آن نبود. حقیقت این بود که او همانجا، در همان قطار، در همان مسیر، بهطور بیپایان در حرکت بود. قطار هیچ مقصدی نداشت، چون او هیچگاه مقصد نداشت. گودو هیچوقت هیچکجا نبوده، چون او خود قطار بود، خود ایستگاهها، خود سفر. تمام آنچه که در این مسیر دید، فقط بازتاب خودش بود.
-فاسین
قطار ۷۸
گودو در قطار نشسته بود، درست وسط یک شب بیپایان. هیچچیز در دوردستها مشخص نبود، جز ریلهای آهنی که به تاریکی گم میشدند. به نظر میرسید که قطار هیچ مقصدی ندارد، اما حرکت میکرد. پنجرهها مهآلود بودند، و بیرون تنها سایههایی از آدمکهای دراز دیده میشدند، سایههایی سیاه که در حرکت بودند و بهطرزی عجیب و غیرطبیعی در کنار ریلها قدم میزدند. گودو با خود فکر کرد که اینها باید ارواح گناهکار باشند، آنهایی که بر زمین جا ماندهاند و در راهی بیپایان از جایی به جایی دیگر حرکت میکنند.
قطار به ایستگاه اول رسید. درون ایستگاه، یک هیولا سیاه ایستاده بود، قد و قامتش بیپایان و دستهایش دراز و بیروح. ایستگاه، بهطور شگفتانگیزی آرام بود، و چیزی جز صدای قدمهای گودو به گوش نمیرسید. او متوجه شد که باید بهدنبال چیزی باشد، چیزی که در این فضا بهدست آوردنی باشد. او نمیدانست چرا، ولی چیزی در درونش به او میگفت که باید از این ایستگاه عبور کند. در سکوت مطلق ایستگاه، همهچیز بهشدت منجمد و متوقف بود.
قطار دوباره حرکت کرد و از روی ریلهای تاریک عبور کرد، به ایستگاه دوم رسید. این بار، اقیانوس پهناوری پیش روی گودو بود. آبهای درخشان در زیر نور ماه بهطرز عجیبی در حرکت بودند. گودو میتوانست احساس کند که آبها، همچون مادهی تشکیلدهنده بدن انسان، حیات دارند، زنده و جاری. این آبها در زیر پوستش میرقصیدند، تمام بدنش را به لرزه میانداختند. او بهطرز عجیبی احساس گرسنگی میکرد، نه برای غذا، بلکه برای چیزی دیگر، چیزی که تنها در این اقیانوس پیدا میشد.
قطار از میان اقیانوسها گذشت و به ایستگاه سوم رسید. در این ایستگاه، کتابهای پاره پاره از ابتدا تا انتهای خلقت در حال پرواز بودند. صفحات آنها در هوا پیچ میخوردند و جملات درشت و پررنگ از میان آنها بیرون میزد. گودو بهسختی میتوانست یکی از آن جملات را بخواند. “این تو هستی که میسازی”، جملهای درخشان و عمیق که بهطرز مرموزی در دل صفحات کتابها نقش بسته بود. او متوجه شد که هر کلمه، هر جمله، چیزی از خود او را آشکار میکند.
وقتی قطار به ایستگاه چهارم رسید، موسیقی در هوا پیچید. صدای سازها، همچون رقصی بیپایان، در فضای اطراف گودو طنینانداز شد. پیانو، ویولن، طبلها و سازهای دیگر در هماهنگی بینظیری میرقصیدند. هر قطعه از موسیقی، هر نت، گودو را بیشتر به سمت خود جذب میکرد. او دیگر نمیتوانست از این رقص دور شود. به نظر میرسید که تمام سازهای موسیقی برای او بهطور خاص ساخته شدهاند، و هر حرکت، هر تغییر در آهنگ، او را بیشتر به حقیقت نزدیک میکرد.
و در نهایت، قطار به ایستگاه پنجم رسید. جایی که گودو باید پیاده میشد. ایستگاهی بینام و نشان، جایی که بهنظر میرسید برای زندگی آماده است. اما وقتی گودو از قطار پیاده شد، به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که هیچچیز تغییر نکرده است. تمام آن سفر، تمام آن ایستگاهها، بهدنبال یک چیزی بودند که گودو هیچوقت قادر به فهمیدن آن نبود. حقیقت این بود که او همانجا، در همان قطار، در همان مسیر، بهطور بیپایان در حرکت بود. قطار هیچ مقصدی نداشت، چون او هیچگاه مقصد نداشت. گودو هیچوقت هیچکجا نبوده، چون او خود قطار بود، خود ایستگاهها، خود سفر. تمام آنچه که در این مسیر دید، فقط بازتاب خودش بود.
-فاسین
مینویسم ولی کسی نمیخونه که ...
پس چرا ادامه میدم؟
درونم میخواهد باز بنویسم و بنویسم ..
پس چرا ادامه میدم؟
درونم میخواهد باز بنویسم و بنویسم ..
انسان در ابتدا در حالت معصومیت زندگی میکند و بعد به انحطاط می گراید و در نهایت وارد عصر خرد و شکوفایی میشود.
#داستانک
تاوان
شب که پردهی تاریکش را بر شهر میکشید، سایهای در کوچههای خیس سرگردان میشد. مردی که گویی باری سنگین بر دوش داشت، آرام قدم برمیداشت، انگار زمین زیر پایش از جنس خاطره بود، خاطراتی که میخواست از آنها فرار کند اما هر قدم که برمیداشت، آنها را بیشتر در خود زنده میدید.
به در خانهای رسید، دستی لرزان بر در کوبید. سکوت. دوباره کوبید. هنوز هم هیچ صدایی جز وزش باد و خشخش برگها. قلبش، که زمانی از جنس سنگ بود، حالا بیتاب در سینهاش میکوبید. در نیمه باز شد. پیرزنی با چشمانی خاموش از پشت آن نگاهش کرد.
«آمدم که ببخشی…» صدایش ترک داشت، مثل آینهی شکستهای که حقیقت را هزار تکه منعکس میکرد.
پیرزن نگاهی طولانی به مرد انداخت. «ببخشم؟» لبخندی تلخ بر لبانش نشست. «تاوانی که باید میدادی، سالها پیش داده شد. اما نه از جانب تو.»
سکوت خانه سنگین شد. مرد به زمین خیره ماند. در بهآرامی بسته شد و باد، زمزمهای در گوش شب خواند: گاهی، تاوانی که باید بدهی، از دستان دیگری پرداخت میشود… و تو تنها میمانی، با بار گناهی که هیچگاه سبک نخواهد شد.
-فاسین
تاوان
شب که پردهی تاریکش را بر شهر میکشید، سایهای در کوچههای خیس سرگردان میشد. مردی که گویی باری سنگین بر دوش داشت، آرام قدم برمیداشت، انگار زمین زیر پایش از جنس خاطره بود، خاطراتی که میخواست از آنها فرار کند اما هر قدم که برمیداشت، آنها را بیشتر در خود زنده میدید.
به در خانهای رسید، دستی لرزان بر در کوبید. سکوت. دوباره کوبید. هنوز هم هیچ صدایی جز وزش باد و خشخش برگها. قلبش، که زمانی از جنس سنگ بود، حالا بیتاب در سینهاش میکوبید. در نیمه باز شد. پیرزنی با چشمانی خاموش از پشت آن نگاهش کرد.
«آمدم که ببخشی…» صدایش ترک داشت، مثل آینهی شکستهای که حقیقت را هزار تکه منعکس میکرد.
پیرزن نگاهی طولانی به مرد انداخت. «ببخشم؟» لبخندی تلخ بر لبانش نشست. «تاوانی که باید میدادی، سالها پیش داده شد. اما نه از جانب تو.»
سکوت خانه سنگین شد. مرد به زمین خیره ماند. در بهآرامی بسته شد و باد، زمزمهای در گوش شب خواند: گاهی، تاوانی که باید بدهی، از دستان دیگری پرداخت میشود… و تو تنها میمانی، با بار گناهی که هیچگاه سبک نخواهد شد.
-فاسین
#داستانک
سایهای پشت پنجره
پردههای سفید آسایشگاه در باد تکان میخوردند. صدای خفیف خشخش کاغذها از اتاق ۳۱۲ شنیده میشد؛ اتاقی که همیشه نیمهتاریک بود، جایی که احمد، مردی با چشمانی تهی و دستانی لرزان، روزهایش را در آن میگذراند.
مینوشت. با مدادی کوتاه روی کاغذهای مچالهشده. هر بار که پرستارها سر میرسیدند، کاغذها را زیر تشک پنهان میکرد. کسی از نوشتههایش خبر نداشت، جز خودش… و آن سایهای که شبها پشت پنجره میآمد.
هیچکس باور نمیکرد. دکترها به او میگفتند “توهم”، اما احمد میدانست که سایه واقعی است. هر شب، دقیقاً ساعت سه، پشت پنجرهی کوچک اتاق ظاهر میشد. بلندقد، با صورتی که هیچگاه دیده نمیشد. فقط ایستاده نگاهش میکرد.
آن شب، وقتی پرستارها برای آخرین بار به او سر زدند و چراغ را خاموش کردند، احمد لبخند زد. مداد را روی آخرین جمله گذاشت:
“امشب در را برایش باز خواهم کرد.”
ساعت سه شد. درِ اتاق، بیهیچ صدایی، آرام باز شد…
-فاسین
سایهای پشت پنجره
پردههای سفید آسایشگاه در باد تکان میخوردند. صدای خفیف خشخش کاغذها از اتاق ۳۱۲ شنیده میشد؛ اتاقی که همیشه نیمهتاریک بود، جایی که احمد، مردی با چشمانی تهی و دستانی لرزان، روزهایش را در آن میگذراند.
مینوشت. با مدادی کوتاه روی کاغذهای مچالهشده. هر بار که پرستارها سر میرسیدند، کاغذها را زیر تشک پنهان میکرد. کسی از نوشتههایش خبر نداشت، جز خودش… و آن سایهای که شبها پشت پنجره میآمد.
هیچکس باور نمیکرد. دکترها به او میگفتند “توهم”، اما احمد میدانست که سایه واقعی است. هر شب، دقیقاً ساعت سه، پشت پنجرهی کوچک اتاق ظاهر میشد. بلندقد، با صورتی که هیچگاه دیده نمیشد. فقط ایستاده نگاهش میکرد.
آن شب، وقتی پرستارها برای آخرین بار به او سر زدند و چراغ را خاموش کردند، احمد لبخند زد. مداد را روی آخرین جمله گذاشت:
“امشب در را برایش باز خواهم کرد.”
ساعت سه شد. درِ اتاق، بیهیچ صدایی، آرام باز شد…
-فاسین
شرحهـ قلمـ
Photo
ماه، فانوس خاموش
ماه، زنی تنها بود که از پس هزاران شب بیهمزبانی، سپیدی تنش را بر تاریکی پاشیده بود. نورش، دستهای استخوانیاش را به روی جنگل یخزده گشوده بود، انگار که بخواهد زمینی را که هزار سال است خواب مرگ گرفته، بیدار کند.
او، زنی با لباس حریرِ باد و سایه، پای برهنه در قلب شب ایستاده بود. برف، بوسههای سردش را بر پوستش میکاشت، اما آتش درونش، معشوقی بود که اجازه نمیداد سردی، او را به تسلیم وادارد. نفسهایش، جرقههایی بودند که روی زمین فرو میافتادند و زبانه میکشیدند.
دستهایش را بالا برد، انگار که ماه را در آغوش بگیرد، و چرخید—چنان که ستارگان در مدارهایشان مستی کنند. رقصید، با جنونی که در ریشههای فراموششدهاش میجوشید، با جادویی که در خونش میتپید. سایهها بر تنش میپیچیدند، شب در برابرش زانو زده بود، و زمین، برای لحظهای، دلش خواست که به آسمان بدل شود.
اما هیچ آتشی بیتاوان نیست. شعلهها از ردِ پایش جوانه زدند، و هر قدمی که برمیداشت، زمین را از خواب و یخ بیرون میکشید. در پایان رقص، تنها یک چیز باقی مانده بود—خاکستری گرم، و زنی که در میان هرم داغش ایستاده بود، بیآنکه دیگر نیازی به ماه داشته باشد.
ماه، زنی تنها بود که از پس هزاران شب بیهمزبانی، سپیدی تنش را بر تاریکی پاشیده بود. نورش، دستهای استخوانیاش را به روی جنگل یخزده گشوده بود، انگار که بخواهد زمینی را که هزار سال است خواب مرگ گرفته، بیدار کند.
او، زنی با لباس حریرِ باد و سایه، پای برهنه در قلب شب ایستاده بود. برف، بوسههای سردش را بر پوستش میکاشت، اما آتش درونش، معشوقی بود که اجازه نمیداد سردی، او را به تسلیم وادارد. نفسهایش، جرقههایی بودند که روی زمین فرو میافتادند و زبانه میکشیدند.
دستهایش را بالا برد، انگار که ماه را در آغوش بگیرد، و چرخید—چنان که ستارگان در مدارهایشان مستی کنند. رقصید، با جنونی که در ریشههای فراموششدهاش میجوشید، با جادویی که در خونش میتپید. سایهها بر تنش میپیچیدند، شب در برابرش زانو زده بود، و زمین، برای لحظهای، دلش خواست که به آسمان بدل شود.
اما هیچ آتشی بیتاوان نیست. شعلهها از ردِ پایش جوانه زدند، و هر قدمی که برمیداشت، زمین را از خواب و یخ بیرون میکشید. در پایان رقص، تنها یک چیز باقی مانده بود—خاکستری گرم، و زنی که در میان هرم داغش ایستاده بود، بیآنکه دیگر نیازی به ماه داشته باشد.