ببخشید که هنوز نفس میکشم.
ببخشید که هنوز هم میخندم، زورکی.
ببخشید که هیچوقت کافی نبودم.
ببخشید که جای رفتن، گیر کردم.
ببخشید که حتی تو سکوت هم آزارم حس میشه.
ببخشید که هنوز اینجام، بیدلیل.
ببخشید که بودنم هیچوقت معنایی نداشت.
ببخشید که هر روز دارم کمتر میشم.
ببخشید که سایه شدم، بیصدا.
ببخشید که هنوز هم میخندم، زورکی.
ببخشید که هیچوقت کافی نبودم.
ببخشید که جای رفتن، گیر کردم.
ببخشید که حتی تو سکوت هم آزارم حس میشه.
ببخشید که هنوز اینجام، بیدلیل.
ببخشید که بودنم هیچوقت معنایی نداشت.
ببخشید که هر روز دارم کمتر میشم.
ببخشید که سایه شدم، بیصدا.
حالت از یک تا ده؟
Anonymous Poll
52%
یک تا سه.
21%
سه تا پنج.
11%
پنج تا نُه.
16%
ده؟ بذار باور نکنم.
صدای تو مغزم یه طوری که
لطفا برو.
بیا اصلا باهم بریم.
باهم این دنیای زشتو ترک کنیم. ببین اگه اینبار بریم همه مشکلات یک جا باهم حل میشن.
دیگه هیچوقت هیچ مشکلی پیش نمیاد.
بیا بریم.
بیا این دنیای زشتو با آدمای زشت ترش تنها بذاریم.
لطفا برو.
بیا اصلا باهم بریم.
باهم این دنیای زشتو ترک کنیم. ببین اگه اینبار بریم همه مشکلات یک جا باهم حل میشن.
دیگه هیچوقت هیچ مشکلی پیش نمیاد.
بیا بریم.
بیا این دنیای زشتو با آدمای زشت ترش تنها بذاریم.
من به تنهایی معتاد شده بودم.
اگر تنهایی را از من می گرفتند، عین آدمی می شدم که آب و خوراکش را ازش گرفته باشند.
اگر هر روز یک کمی با خودم خلوت نمی کردم، مثل این بود که ضعیف تر می شدم.
چیزی نبود که فکر کنید بهش افتخار می کردم اما بدجوری وابسته اش شده بودم. تاریکی توی اتاق، برایم مثل نور آفتاب بود.
-چارلز بوکفسکی.
اگر تنهایی را از من می گرفتند، عین آدمی می شدم که آب و خوراکش را ازش گرفته باشند.
اگر هر روز یک کمی با خودم خلوت نمی کردم، مثل این بود که ضعیف تر می شدم.
چیزی نبود که فکر کنید بهش افتخار می کردم اما بدجوری وابسته اش شده بودم. تاریکی توی اتاق، برایم مثل نور آفتاب بود.
-چارلز بوکفسکی.
خسته شدم...
از این روزا، از حرفا، از تورم، از گرونی، از دل نگرونی، از آدمای رفته، از آدمای مونده، از خانواده، از دوستام، از آهنگا، از عکسا، از پاییز، از برگ های خونی، از هوای آلوده، از دلتنگی، از بغض، از گریه، از خنده، از لبخندای فیک، از لباسایی که دوسشون داشتم، از کافه ها، از قهوه، از سنگای روی زمین، از آسمون دلگیر، از پرنده های گریون، از بچه های زباله گرد، از کتابا، از پرتقالا، از بوی بارون، از بهم ریختگی، از بی پولی، از قوی بودن، از رفتگر تنها، از همسایه سرکوچه، از همه و همه؛ از این همه درد و غم خستم.
خسته.
از این روزا، از حرفا، از تورم، از گرونی، از دل نگرونی، از آدمای رفته، از آدمای مونده، از خانواده، از دوستام، از آهنگا، از عکسا، از پاییز، از برگ های خونی، از هوای آلوده، از دلتنگی، از بغض، از گریه، از خنده، از لبخندای فیک، از لباسایی که دوسشون داشتم، از کافه ها، از قهوه، از سنگای روی زمین، از آسمون دلگیر، از پرنده های گریون، از بچه های زباله گرد، از کتابا، از پرتقالا، از بوی بارون، از بهم ریختگی، از بی پولی، از قوی بودن، از رفتگر تنها، از همسایه سرکوچه، از همه و همه؛ از این همه درد و غم خستم.
خسته.
کاش پیشت بودم. کاش همین الان، دقیقا کنارت، روی تختت نشسته بودم و میزاشتم تا صبح تو بغلم گریه کنی، انقد که خالی شی از هر چی بغض شبانه ست.
دیدین؟
دیدین بالاخره به جایی رسیدم که دیگه رفتم؟
دیگه نه پشتمو نگاه میکنم، نه چیزی نگهم میداره.
این دنیا، با همه زخمهاش، با همه زشتیهاش، مال خودتون.
من یه گوشه از این دنیام،
دور از شلوغیها،
دور از قضاوتها،
دور از همهتون.
یه جای دور، خیلی دور…
نشستم، چایمو میخورم.
دیگه منتظر هیچکس نیستم.
دیگه هیچ دست یخی نمیتونه این قلبو فشار بده.
من رسیدم.
به اونجایی که هیچکس نباید برسه.
به جایی که از همه چیز گذشتم.
دیگه لبه پرتگاه نیستم، چون من پریدم.
و حالا، آزادم.
آزاد از تمام زشتیها، آزاد از تمام دردها.
من توی این جای دور،
برای اولین بار، دارم نفس میکشم.
- شقایق نوشت.
دیدین بالاخره به جایی رسیدم که دیگه رفتم؟
دیگه نه پشتمو نگاه میکنم، نه چیزی نگهم میداره.
این دنیا، با همه زخمهاش، با همه زشتیهاش، مال خودتون.
من یه گوشه از این دنیام،
دور از شلوغیها،
دور از قضاوتها،
دور از همهتون.
یه جای دور، خیلی دور…
نشستم، چایمو میخورم.
دیگه منتظر هیچکس نیستم.
دیگه هیچ دست یخی نمیتونه این قلبو فشار بده.
من رسیدم.
به اونجایی که هیچکس نباید برسه.
به جایی که از همه چیز گذشتم.
دیگه لبه پرتگاه نیستم، چون من پریدم.
و حالا، آزادم.
آزاد از تمام زشتیها، آزاد از تمام دردها.
من توی این جای دور،
برای اولین بار، دارم نفس میکشم.
- شقایق نوشت.
من از آدما میترسم.
از همینایی که تو خونه ها باهم حرف میزنن.
همینایی که تو خیابون دست به دست هم راه میرن.
همینایی که هر روز بیشتر از ده بار دروغ میگن.
همینایی که روز و شب به فکر اینن که چجوری از یکی دیگه به هر حالتی که شده، چیزی کش برن.
همینایی که وقتی از هر طرفی به بن بست میخورن، چشماشون میشه رود کارون.
همینایی که تا وقتی پول داری رفیقتن.
همینایی که اگه بهشون توصیه ای کنی، صد تا عیب و ایراد روت میزارن و با یه فکری به حال خودت کن، ولت میکنن.
همینایی که الان دارن این حرفا رو میخونن.
همینایی که منو نابود کردن!
از همینایی که تو خونه ها باهم حرف میزنن.
همینایی که تو خیابون دست به دست هم راه میرن.
همینایی که هر روز بیشتر از ده بار دروغ میگن.
همینایی که روز و شب به فکر اینن که چجوری از یکی دیگه به هر حالتی که شده، چیزی کش برن.
همینایی که وقتی از هر طرفی به بن بست میخورن، چشماشون میشه رود کارون.
همینایی که تا وقتی پول داری رفیقتن.
همینایی که اگه بهشون توصیه ای کنی، صد تا عیب و ایراد روت میزارن و با یه فکری به حال خودت کن، ولت میکنن.
همینایی که الان دارن این حرفا رو میخونن.
همینایی که منو نابود کردن!
وقتی که تنها میشی، وقتی که میری و حتی پشت سرتو نگاه نمیکنی، تازه میفهمی.
اوه!
اوه!
اوه!
خدای من…
تازه میفهمی اون حسهای لعنتی همیشه درست بودن. همون حسهایی که از ته وجودت فریاد میزدن، ولی تو سعی میکردی نشنوی. حسهایی که هر بار خودتو با زور تو جمعها جا میدادی، با لبخندای مصنوعی، با هزار نقاب روی صورت.
همون حسهایی که تو رو میبردن تو یه گوشه، وقتی حس میکردی فلانی فقط به زور خواهش و منت کنارته. وقتی حتی بودنش هم برات آرامش نداشت.
حالا تازه میفهمی چخبره…
تازه میفهمی چقدر یه بخش از وجودت دیگه تو رو نخواهد بخشید. همون بخشی که فریاد میزد وقتتو، انرژیتو، احساساتو حروم کردی.
چقدر… چقدر… چقدر تایمتو گذاشتی برای آدمایی که فقط تو رو به این نقطه رسوندن.
میفهمی اون حسهای تنهایی همیشه درست بودن.
میفهمی دیگه قرار نیست مثل قبل باشی.
دیگه همهچی برات تموم شده.
و تو؟
اون آدم قبلیو با دستای خودت کشتی.
حالا یه آدم جدید متولد شده…
یه کسی که هیچ احساسی نداره.
یه کسی که دیگه هیچوقت، هیچکس نمیتونه بهش صدمه بزنه.
- شقایق نوشت.
اوه!
اوه!
اوه!
خدای من…
تازه میفهمی اون حسهای لعنتی همیشه درست بودن. همون حسهایی که از ته وجودت فریاد میزدن، ولی تو سعی میکردی نشنوی. حسهایی که هر بار خودتو با زور تو جمعها جا میدادی، با لبخندای مصنوعی، با هزار نقاب روی صورت.
همون حسهایی که تو رو میبردن تو یه گوشه، وقتی حس میکردی فلانی فقط به زور خواهش و منت کنارته. وقتی حتی بودنش هم برات آرامش نداشت.
حالا تازه میفهمی چخبره…
تازه میفهمی چقدر یه بخش از وجودت دیگه تو رو نخواهد بخشید. همون بخشی که فریاد میزد وقتتو، انرژیتو، احساساتو حروم کردی.
چقدر… چقدر… چقدر تایمتو گذاشتی برای آدمایی که فقط تو رو به این نقطه رسوندن.
میفهمی اون حسهای تنهایی همیشه درست بودن.
میفهمی دیگه قرار نیست مثل قبل باشی.
دیگه همهچی برات تموم شده.
و تو؟
اون آدم قبلیو با دستای خودت کشتی.
حالا یه آدم جدید متولد شده…
یه کسی که هیچ احساسی نداره.
یه کسی که دیگه هیچوقت، هیچکس نمیتونه بهش صدمه بزنه.
- شقایق نوشت.
یه روزهایی هست که میایستی وسط زندگی، یه نگاه میاندازی به عقب و میبینی چه چیزهایی رو از دست دادی، چه چیزهایی رو تحمل کردی و چقدر خودتو به این نقطه کشوندی.
اون وقت به خودت میگی: ‘دیگه بسه.’
بسه از دویدن دنبال آدمایی که هیچوقت نبودنشون حس نشده. بسه از قانع کردن خودت که این راه درسته، در حالی که همیشه ته دلت میدونستی نه.
اون حسای لعنتی که همیشه ته وجودم بودن، حالا بهم لبخند میزنن و میگن: ‘دیدی؟ حق با ما بود.’
از یه جایی به بعد، دیگه وقتشه از نو شروع کنی. وقتشه خودتو از همه زنجیرها جدا کنی، حتی از زنجیر ذهن خودت. وقتشه دیگه قرصای تلخِ روزمرگی رو نخوری، بگذری از آدمایی که نبودشون شاید بزرگترین لطفی باشه که بهت میکنن.
حالا میخوام یه قول به خودم بدم:
از امروز، من دیگه اون آدم قبلی نیستم.
من کسیام که قرار نیست از دست کسی دلگیر بشه. کسی که حتی اگه همه دنیا خستهش کنن، باز میایسته.
آره، زخمی شدم، ولی زخمها قویترم کردن.
آره، لاغری و آرامشم رو از دست دادم، ولی حالا آمادهام دوباره برگردم.
این منِ جدیدم. بدون منت. بدون وابستگی. بدون ترس.
اون وقت به خودت میگی: ‘دیگه بسه.’
بسه از دویدن دنبال آدمایی که هیچوقت نبودنشون حس نشده. بسه از قانع کردن خودت که این راه درسته، در حالی که همیشه ته دلت میدونستی نه.
اون حسای لعنتی که همیشه ته وجودم بودن، حالا بهم لبخند میزنن و میگن: ‘دیدی؟ حق با ما بود.’
از یه جایی به بعد، دیگه وقتشه از نو شروع کنی. وقتشه خودتو از همه زنجیرها جدا کنی، حتی از زنجیر ذهن خودت. وقتشه دیگه قرصای تلخِ روزمرگی رو نخوری، بگذری از آدمایی که نبودشون شاید بزرگترین لطفی باشه که بهت میکنن.
حالا میخوام یه قول به خودم بدم:
از امروز، من دیگه اون آدم قبلی نیستم.
من کسیام که قرار نیست از دست کسی دلگیر بشه. کسی که حتی اگه همه دنیا خستهش کنن، باز میایسته.
آره، زخمی شدم، ولی زخمها قویترم کردن.
آره، لاغری و آرامشم رو از دست دادم، ولی حالا آمادهام دوباره برگردم.
این منِ جدیدم. بدون منت. بدون وابستگی. بدون ترس.
آدمای لاشی حتی وقتی دستشون رو میشه، باز هم دست از بازی روانی برنمیدارن. طوری خودشون رو مظلوم نشون میدن که انگار مقصر همه چیز تویی. کاری میکنن که خودت به خودت شک کنی، انگار تو اشتباه کردی که حقیقت رو دیدی. اینقدر حرفهای تو ذهن و احساساتت بازی میکنن که گاهی از خودت میپرسی نکنه واقعا حق با اونا بوده؟ اما نه، یادت باشه، اینا نقشهشونه. اونا فقط تو نقش بازی کردن قویان، ولی حقیقت رو هیچوقت نمیتونن عوض کنن.
یه چیز بگم؟
میشه بغلم کنی؟
خیلی بغلتو نیاز دارم.
به خودم و تو نیاز دارم
دقیقا مثل قبل
بدون وجود کسی
تو همون گربه سیاه خیس زیر بارون
منم همون سگ برج زهرمار.
بغلم کن
بغلم کن چون میخوام لحظه های آخر تو بغل تو باشم.
میشه بغلم کنی؟
خیلی بغلتو نیاز دارم.
به خودم و تو نیاز دارم
دقیقا مثل قبل
بدون وجود کسی
تو همون گربه سیاه خیس زیر بارون
منم همون سگ برج زهرمار.
بغلم کن
بغلم کن چون میخوام لحظه های آخر تو بغل تو باشم.
من از تو به خودت پناه میبرم، از این همه چیزی که ساختی و بعد با دستای خودت خرابش کردی. از خونهای که دیگه خونه نیست، از دیوارایی که جای تکیه دادن ندارن، از هوایی که بوی دلتنگی میده.
یه زمانی اینجا برام پناه بود، امنترین جای دنیا. حالا یه ویرونه است که هرچی نگاهش میکنم، فقط صدای شکستناش تو سرم میپیچه. نمیدونم چرا هنوز وقتی میترسم، دنبال همون دیوارایی میگردم که حالا فقط یه مشت سنگ و خاکن. چرا هنوز وقتی زمین میخورم، اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که شاید تو دستمو بگیری...
اما دیگه دستی نیست، دیگه پناهی نیست، فقط یه خرابه است که باید یاد بگیرم خودم ازش رد شم، حتی اگه زیر پام هیچی جز خاکستر نباشه.
یه زمانی اینجا برام پناه بود، امنترین جای دنیا. حالا یه ویرونه است که هرچی نگاهش میکنم، فقط صدای شکستناش تو سرم میپیچه. نمیدونم چرا هنوز وقتی میترسم، دنبال همون دیوارایی میگردم که حالا فقط یه مشت سنگ و خاکن. چرا هنوز وقتی زمین میخورم، اولین فکری که به ذهنم میرسه اینه که شاید تو دستمو بگیری...
اما دیگه دستی نیست، دیگه پناهی نیست، فقط یه خرابه است که باید یاد بگیرم خودم ازش رد شم، حتی اگه زیر پام هیچی جز خاکستر نباشه.
یه وقتایی آدم دلش میخواد گم شه توی سیاهی شب، بیصدا، بیرد، مثل یه سایه که توی تاریکی حل میشه. جایی که دیگه هیچی مهم نیست، نه گذشتهای که سنگینی میکنه، نه آیندهای که معلوم نیست قراره چی بشه. فقط سکوت باشه و یه آسمون پر از ستاره که هیچکدومش نمیپرسن چرا اینجایی. بعضی وقتا آدم فقط میخواد ناپدید بشه، توی یه جادهی خالی، توی صدای باد، توی عمق شب…
گاهی اوقات، سکوت من پر از فریادهایی است که هیچکس نمیشنود. آدمی که همیشه میخندد، اما درونش طوفانی از فکر و احساس جاری است. دنیا را جور دیگری میبینم، عمیقتر، تاریکتر، واقعیتر. شاید زیادی برای این دنیا بودم، یا شاید این دنیا زیادی برای من کم بود. مهم نیست… من ادامه میدهم، حتی اگر هیچکس نداند درونم چه میگذرد.