– به زودی...
❂ عنوان: در بهار
❂ ژانر: عاشقانه، تراژدی، فانتزی
❂ نویسنده: حسنی
❂ طراحان: Elara ،Sianoox، akai
❂ ادیتورها: حسنی، akai، Elara، Sianoox
❂ با همراهی: OMID، Ermia، ༄⋆ຮꪖꪗꪖ⋆꧂، یوتاب
❂ وضعیت: در حال ساخت...
❂ تهیهشده توسط تیم: سورنا
🌸وقتی من شک داشتم، او ایمان میآورد.
وقتی من از دنیا متنفر میشدم، او میخندید.
مثل لنگر بود در دریای متلاطم ذهنم…
اگر او نبود، شاید من هزار بار در خودم غرق شده بودم.
🌸 در آغوش فصلی که هیچوقت نمیماند...
میگویند بعضی عشقها، نه از دل انسان، که از بوسهی باد بر شکوفه زاده میشوند.
دختری بود… با دلی خاموش، و نگاهی که دنبال نشانی از او در تغییر رنگ برگها میگشت.
او آمده بود. بینام، بینشان...
فقط با عطر گلهای تازه، و زمزمهای از آن سوی نور.
میترا، دل به او بست که برای ماندن نیامده بود.
این، قصهی دلدادگیست.
🌸وقتی باد، نخستین کلمه را زمزمه کند...
به جمع ما بپیوند...
#در_بهار #مانهوا #داستان #سورنا
❂ عنوان: در بهار
❂ ژانر: عاشقانه، تراژدی، فانتزی
❂ نویسنده: حسنی
❂ طراحان: Elara ،Sianoox، akai
❂ ادیتورها: حسنی، akai، Elara، Sianoox
❂ با همراهی: OMID، Ermia، ༄⋆ຮꪖꪗꪖ⋆꧂، یوتاب
❂ وضعیت: در حال ساخت...
❂ تهیهشده توسط تیم: سورنا
🌸وقتی من شک داشتم، او ایمان میآورد.
وقتی من از دنیا متنفر میشدم، او میخندید.
مثل لنگر بود در دریای متلاطم ذهنم…
اگر او نبود، شاید من هزار بار در خودم غرق شده بودم.
🌸 در آغوش فصلی که هیچوقت نمیماند...
میگویند بعضی عشقها، نه از دل انسان، که از بوسهی باد بر شکوفه زاده میشوند.
دختری بود… با دلی خاموش، و نگاهی که دنبال نشانی از او در تغییر رنگ برگها میگشت.
او آمده بود. بینام، بینشان...
فقط با عطر گلهای تازه، و زمزمهای از آن سوی نور.
میترا، دل به او بست که برای ماندن نیامده بود.
این، قصهی دلدادگیست.
🌸وقتی باد، نخستین کلمه را زمزمه کند...
به جمع ما بپیوند...
#در_بهار #مانهوا #داستان #سورنا
❤17🔥3👏3👍1
وقتی از در وارد میشی، اولین چیزی که میبینی یه عالمه کاغذ و طرحه که رو هوا پخش شده... و وسط اون آشفتهبازار، یه دختر کوچولو با موهای پفدار داره سعی میکنه با یه ماژیک بزرگ، پنل های مانگا رو بکشه... البته روی میز نه، روی زمین.
از اون ور، یه پسر قد بلند با یه فنجون چای تو دستش، بدون اینکه به این صحنه فاجعه نگاه کنه، فقط یه جمله میگه:
سو: «رِنا... این پنجمین بار توی این هفتهست که داری با سر از روی میز میپری پایین.»
رِنا: «آخه پنل سوم صحنه سقوط بود ! الان حس پرواز بهم دست داد!»
میپره پشت لپتاپ، و دوباره صدای خوردن پیشانیاش به تبلت گرافیکیش بلند میشه.
-------------------------------------------
با وجود تمام این شلوغیها، وقتی سکوت عجیبی فضا رو میگیره و هر دو غرق کار میشن، فقط صدای خطخطی مداد روی کاغذ میاد و یه حس عجیب بینشون جریان داره. یه جور هماهنگی بیسروصدا.
یکی با دیسیپلین و برنامهریزی جلو میره، یکی با خلاقیت و انفجار رنگ و خط...
و این ترکیب، همونه که تیم «سورنا» رو ساخته.
آشوبِ کنترلشده.
نظمِ بههمریخته.
یه تیم برای ساخت دنیاهای تازه...
#سورنا
از اون ور، یه پسر قد بلند با یه فنجون چای تو دستش، بدون اینکه به این صحنه فاجعه نگاه کنه، فقط یه جمله میگه:
سو: «رِنا... این پنجمین بار توی این هفتهست که داری با سر از روی میز میپری پایین.»
رِنا: «آخه پنل سوم صحنه سقوط بود ! الان حس پرواز بهم دست داد!»
میپره پشت لپتاپ، و دوباره صدای خوردن پیشانیاش به تبلت گرافیکیش بلند میشه.
-------------------------------------------
با وجود تمام این شلوغیها، وقتی سکوت عجیبی فضا رو میگیره و هر دو غرق کار میشن، فقط صدای خطخطی مداد روی کاغذ میاد و یه حس عجیب بینشون جریان داره. یه جور هماهنگی بیسروصدا.
یکی با دیسیپلین و برنامهریزی جلو میره، یکی با خلاقیت و انفجار رنگ و خط...
و این ترکیب، همونه که تیم «سورنا» رو ساخته.
آشوبِ کنترلشده.
نظمِ بههمریخته.
یه تیم برای ساخت دنیاهای تازه...
#سورنا
❤6🔥2🥰2😁1🎉1