Telegram Web
#پارت_1
#خـԋoイــان‌زاده ♥️


صدای عربده هایی که خان زاده میکشید گوشم رو پر کرده بود اما از ترس جرئت اینکه چیزی به زبون بیارم رو نداشتم یه گوشه کز کرده ایستاده بودم ، قرار بود من زن فردین خان پسر کوچیک خان بشم و امشب عقد کنیم اما فردین خان یه نامه نوشته بود و همراه خواهر من فرار کرده بود ، گفته بود من دختر نیستم واسه همین من و ترک کرده تو عمارت همهمه به پا شده بود .
خواهرم چجوری تونسته بود با من همچین کاری بکنه ، من و پیش مرگ خودشون کرده بودند
و واسه ی فرارشون یه دلیل مسخره گفته بودند اما همه باورشون شده بود ، مهمتر از همه این بود که خواهرم قرار بود زن فواد خان بشه حالا تکلیف من قرار بود چی بشه حسابی باعث ترس من شده بود
یهو نگاه زرین خانوم به من افتاد خواست به سمتم حمله ور بشه که فواد خان پسر بزرگ خان یعنی خان زاده که جانشین پدرش بعد مرگش شده بود داد کشید :
_ مامان !
زرین خانوم ایستاد به سمت پسرش برگشت با دیدن چشمهای فوق العاده قرمزش که حالا وحشی و ترسناک هم شده بود ترسید منم میترسیدم خیلی زیاد چون نمیدونستم قراره سرنوشتم چی بشه
یهو فواد خان به سمتم اومد ، بازوم رو تو دستش گرفت و دنبال خودش کشید که صدای بقیه بلند شد ، زرین خانوم گفت :
_ پسرم این هرزه رو داری ...
یهو فواد خان ایستاد به سمتشون برگشت همه از ترس ساکت شدند
با لحن فوق العاده ترسناکی داد زد :
_ کافیه یک کلمه دیگه چیزی بشنوم یا سر و صدایی بیاد همتون رو زنده زنده میدم وسط روستا چال کنند
بعدش من رو دنبال خودش کشید پرتم کرد داخل اتاق که افتادم روی زمین در اتاق رو قفل کرد و به سمتم اومد ، از ترس مثل بید داشتم به خودم میلرزیدم که برعکس تصور من از کاری که میخواست انجام بده گفت :
_ گمشو روی تخت و لخت شو سه دقیقه فرصت داری کاری که گفتم رو انجام بدی وگرنه از این اتاق زنده خارج نمیشی
با من باشی و بخوای هرز بری جوری از چشم میوفتی ک با واسطه شدن خدام دیگه نمیتونم آدم حسابت کنم دلبر🤍.
-𝐒𝐩𝐞𝐜𝐢𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
#پارت_1 #خـԋoイــان‌زاده ♥️ صدای عربده هایی که خان زاده میکشید گوشم رو پر کرده بود اما از ترس جرئت اینکه چیزی به زبون بیارم رو نداشتم یه گوشه کز کرده ایستاده بودم ، قرار بود من زن فردین خان پسر کوچیک خان بشم و امشب عقد کنیم اما فردین خان یه نامه نوشته بود…
#پارت_2
#خـԋoイــان‌زاده ♥️


با چشمهای گریون بهش چشم دوختم و با التماس نالیدم :
_ فواد خان خواهش میکنم باهام کاری نداشته باشید من قرار بود زن داداش شما بشم شما به من محرم نیستید این کار اصلا درست ...
چشمهاش برق بدی زد ، با قدم های عصبانی به سمتم اومد و از روی زمین بلندم کرد خیره به چشمهام شد و با خشم غرید :
_ زنده زنده چالت میکنم پتیاره دروغ گو .
اشکام روی صورتم جاری شدند اصلا طاقت نداشتم بلایی سر من بیاره ، خیلی میترسیدم ازش اما من کاری انجام نداده بودم داداشش داشت بهش دروغ میگفت ، وقتی دید ساکت هستم من رو برد سمت اتاقم تخت پرتم کرد و بهم نزدیک شد
_ پس خودم لختت میکنم مثل اینکه از این کار خیلی خوشت میاد
با گریه نالیدم :
_ فواد خان خواهش میکنم .
دستش رو به سمت شلوارم اورد و با لحن ترسناکی گفت :
_ من گول اشکای تو رو نمیخورم باید بهم ثابت بشه دختری وگرنه واست گرون تموم میشه
_ شما نمیتونید با من همچین کاری بکنید
_ اتفاقا میتونم و خیلی خوب انجامش میدم هیچ غلطی نمیتونی بکنی
از شدت ترس مثل بید داشتم میلرزیدم این حق من نبود که باهام اینطوری رفتار بشه فواد خان بدون توجه به من کار خودش رو داشت انجام میداد و در کمال بی رحمی بهم تجاوز کرد
وقتی دید من باکره بودم و داداشش بهش دروغ گفته تو نامه بیشتر خشمگین شد وقتی از اتاق خارج شد ، زرین خانوم با عصبانیت اومده بود تا من و از عمارت پرت کنه بیرون اما وقتی چشمش به ملافه خونی و جسم داغون من افتاد ساکت شد
انگار اونم فهمید که فردین خان خودش مقصر بوده بابت دروغی که گفته و باعث شده زندگی من اینطوری نابود بشه ، به سختی بلند شدم و در حالی که سعی داشتم ملافه از دورم نیفته لباسام رو جمع کردم و بردم تو حمام داخل اتاق به هزار سختی پوشیدم و بیرون اومدم میخواستم برم ، زرین خانوم هنوزم داخل اتاق بود همین که نگاهش به من افتاد گفت :
_ تو باید استراحت کنی
حتی نای صحبت کردن هم نداشتم ، تا چند دقیقه پیش قصد داشت من رو بکشه و سر به تنم نباشه چون فکر میکرد هرزه هستم ولی حالا که پسرش به من تجاوز کرده بود و میدونست باکره هست مهربون شده بود چرا ؟

🍂🌹🌹🌹🌹🌹🍂
حس خوب یعنی شیطونیای یواشکی تو اتاقه یه خونه پر جمعیت 😁
𝗛𝗼𝘁 𝗞𝗶𝘀𝘀🍓💞
‌‌‌
—❥•𝑌𝑜𝑢𝑟𝑒 𝑇𝒉𝑒
𝑂𝑛𝑙𝑦 𝑝𝑒𝑎𝑐𝑒𝐹𝑢𝑙 𝑇𝒉𝑖𝑛𝑔 𝑖𝑁 𝑀𝑦 𝑊𝑜𝑟𝑙𝑑‌‌‌‌
تُـوتَـنهاآرامِـش‌دنـیـایِ‌مَنـی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
-𝐒𝐩𝐞𝐜𝐢𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
#پارت_2 #خـԋoイــان‌زاده ♥️ با چشمهای گریون بهش چشم دوختم و با التماس نالیدم : _ فواد خان خواهش میکنم باهام کاری نداشته باشید من قرار بود زن داداش شما بشم شما به من محرم نیستید این کار اصلا درست ... چشمهاش برق بدی زد ، با قدم های عصبانی به سمتم اومد و از…
#پارت_3
#خـԋoイــان‌زاده ♥️


چند قدم رفتم که چشمهام سیاهی رفت و تو دنیای بی خبری فرو رفتم ...
وقتی چشم باز کردم هیچکس کنارم نبود و تو همون اتاق منحسوسی بودم که فواد خان با بی رحمی بهم تجاوز کرده بود ، سریع بلند شدم که زیر شکمم تیر کشید آخی از شدت درد گفتم و خم شدم خیلی درد داشت ، نفس عمیقی کشیدم و بلند شدم لنگان لنگان از اتاق خارج شدم نمیخواستم بیشتر از این تو عمارت باشم ، هر اتفاقی که واسم افتاده بود مقصرش عمو بود
صبح زود بود واسه همین هیچکس متوجه خروج من از عمارت نشد
به سمت روستای بغلی میخواستم برم جایی که بی بی مامان مادرم زندگی میکرد
کسی که ما رو دوست نداشت نه پیش عمو و زنش که باعث تباهی زندگیم شده بودند
* * * *
بی بی با دیدن صورت رنگ پریده من حسابی وحشت زده شده بود اما حسابی به من رسیدگی میکرد
_ گل
اشک تو چشمهام جمع شد :
_ جان
_ تو اینجا چیکار میکنی مگه قرار نبود ازدواج کنی پس چیشد ؟
_ بی بی اتفاقای بدی واسم افتاد
بی بی نگران پرسید ؛
_ چیشده ؟
واسش تعریف کردم چیشده وقتی حرفام تموم شد ، بی بی با مهربونی دستم رو تو دستش گرفت و در حالی که داشت نوازشش میکرد گفت :
_ نباید از زندگی ناامید بشی تو هیچ گناهی نداری ، خان بخاطر بلایی که سرت آورده پشیمون میشه
_ بی بی پشیمونی اون چ دردی از من دوا میکنه خودش و داداشش باعث شدند زندگیم نابود بشه ، خواهرم از من سواستفاده کرد اگه فردین خان رو دوست داشت چرا از اولش نگفت خودش میدونست من به اجبار داشتم زنش میشدم و هیچ علاقه ای نبود اگه بهم میگفت خودم پیش قدم میشدم خودم رو کنار میکشیدم من ..
گریه بهم اجازه نداد بیشتر از این صحبت کنم ، چند دقیقه گذشت که اسمم رو صدا زد :
_ گل
دستی به چشمهای خیس شده ام کشیدم و گفتم :
_ جانم بی بی
_ گریه نکن امیدت به خدا باشه همه چیز درست میشه مطمئن باش
_ بی بی میشه استراحت کنم ؟
_ اره
الان به تنها چیزی که نیاز داشتم یه خواب خیلی عمیق و طولانی بود تا همه چیز رو به فراموشی بسپارم .

🍂🌹🌹🌹🌹🌹🍂
‌‌‌
ᴡʜᴇɴ ʏᴏᴜ ꪶꪖꪊᧁꫝ
ᴍʏ ʜᴇᴀʀᴛ ᥴꪖꪶꪑડ ᦔꪮ᭙ꪀ
﮼تـوکه‌میخنـدی‌قلبـم‌آروم‌میگیـره :) 💍♥️
‌‌‌‌
ࡅߺ߳ࡐ ࡅߺ߳ܩࡐܩܢכߊ‌ܝ‌ߊ‌ࡅ࡙ߺܨ‌ܩࡅ߭ߺܨ‌כܠܥ۪ߺܝ‌ܩܢ🍃
ࡅ߳ߊ‌ ߊ‌ࡅ߲ܒ ܝ߳ࡐ ܦ݃ࡋࡅߺ߲ܩܨ ''💜''
دَر جَریانی کِه . . .
یِه « دِل » دارم اونم درگیرِ'' تُوعِه''
#پارت_4
#خـԋoイــان‌زاده ♥️


با شنیدن سر و صدا هایی که از بیرون داشت میومد ، متعجب از خونه خارج شدم با دیدن همسایه ها و مردم روستا که همشون هجوم آورده بودند بهت زده شده بودم که چخبره به سمت جایی که بی بی ایستاده بود رفتم و صداش زدم :
_ بی بی
با شنیدن صدام به سمتم برگشت چهره اش حسابی نگران بود ، میخواستم بپرسم اینجا چخبره چرا همه جمع شدند اما فرصت نشد چون یکی به سمتم هجوم آورد و شالم رو از سرم محکم کشید که موهام دورم پخش شد اشک تو چشمهام جمع شده بود قبل اینکه به خودم بیام من و پرت کردند روی زمین و شروع کردن به کتک زدن چند نفر هم داشتند بهم فحش میداد
حتی نمیتونستم التماس کنم دست از سرم بردارند فقط صدا های گریه و التماس های بی بی رو میشنیدم که میخواست دست از سرم بردارند اما مگه گوش میدادند ، نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای فریاد آشنایی به گوشم رسید :
_ گمشید تا زنده زنده همینجا آتیشتون نزدم !
بلاخره همشون پراکنده شدند ، بی بی با گریه به سمتم اومد دستی به صورت خونی و کبود شده ام کشید
_ گل عزیزم ببین چ بلایی سرت آوردند الهی دستشون بشکنه الهی من بمیرم ...
به سختی لب باز کردم :
_ خدا نکنه
نگاهم به فواد خان افتاد که داشت با عصبانیت چیزی به بقیه میگفت انگار گوشام کر شده بود احساس ضعف و ناتوانی میکردم ، چشمهام سیاهی رفت و تاریکی مطلق ...
* * * *
وقتی چشم باز کردم داخل خونه بی بی بودم ، خواستم بشینم سرجام که بدنم تیری کشید اخ پر از دردی گفتم که احساس کردم کسی به سمتم اومد ، سرم رو بلند کردم با دیدن خانوم دکتر روستا آه از نهادم بلند شد تازه متوجه شدم دیروز چخبر شده بود .
لبخندی به صورت پریشون شده من زد و پرسید :
_ ببینم خانوم کوچولو حالت بهتره ؟ دو روز هست بیهوش بودی
قطره اشکی روی گونم چکید :
_ من نمیدونم چرا بهم حمله کردند اصلا من هیچ کاری نکرده بودم که همچین بلایی سرم بیاد همش تقصیر خان زاده هست که باعث شد ...
با باز شدن در اتاق کوچیک بی بی ساکت شدم ، خان زاده بود خیلی سرد خطاب به خانوم دکتر گفت :
_ مثل اینکه حالش خوب شده زبونش به کار افتاده درسته ؟
خانوم دکتر نگاهی به من انداخت و جوابش رو داد :
_ زیاد حالش خوب نیست باید بیشتر مراقب خودش باشه و به وضعیتش رسیدگی بشه
_ هر چیزی که لازم هست بیرون به نگهبان بگو
_ باشه فقط ...

🌹🍂🍂🍂🍂🍂🌹
𝑜𝑛𝑙𝑎𝑟 𝑘𝑖𝑚, 𝑠𝑒𝑛 𝑏𝑒𝑛𝑖𝑚 𝑒𝑙𝑚𝑎𝑠𝑖𝑚𝑠𝑖𝑛
بَقیه کین توُ الماسِ منی💎
تا زمانیکه قلبم بتپه دوستت دارم!❤️
𝚂𝚃𝚊𝚢 𝚆𝙻𝚃𝚑 𝙼𝚎 𝙵𝚘𝚛 𝚎𝚟𝚎𝚛
هَمیشــــــه‌کِنارم‌باش🕊
-𝐒𝐩𝐞𝐜𝐢𝐚𝐥 𝐋𝐨𝐯𝐞
#پارت_4 #خـԋoイــان‌زاده ♥️ با شنیدن سر و صدا هایی که از بیرون داشت میومد ، متعجب از خونه خارج شدم با دیدن همسایه ها و مردم روستا که همشون هجوم آورده بودند بهت زده شده بودم که چخبره به سمت جایی که بی بی ایستاده بود رفتم و صداش زدم : _ بی بی با شنیدن صدام…
#پارت_5
#خـԋoイــان‌زاده ♥️


خان زاده خیلی سرد گفت :
_ بیرون
خانوم دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و بعدش از اتاق کوچیک کلبه خارج شد ، خان زاده به سمتم اومد که باعث شد تو خودم جمع بشم خواستم بلند بشم بشینم که با صدایی خشک و خش دار شده پچ زد :
_ پس میخواستی فرار کنی اینجا زندگی کنی آره ؟
اشک تو چشمهام جمع شد چقدر درمونده شده بودم که داشت همچین چیزی میگفت به من
به سختی لب باز کردم ؛
_ من فرار نکردم شما میخواستید انتقام داداشتون و خواهرم رو از من بگیرید ک گرفتید حالا من اومدم پیش بی بی زندگی کنم که شما ...
وسط حرف من پرید :
_ من چی ؟
_ مردم رو تحریک کردید من و کتک بزنند
نگاهش سرد شد یخ بست هیچ چیزی نمیشد از نگاهش خوند
_ واقعا فکر کردی من انقدر ترسو هستم که اگه خواستم بلایی سرت بیارم از مردم بخوام ؟
داشت درست میگفت خان زاده چ ترسی میتونست از من داشته باشه وقتی خیلی راحت به من تجاوز کرده بود
وقتی دید ساکت هستم جدی شد و ادامه داد :
_ برمیگردی عمارت خطبه ی عقد امشب خونده میشه و تو زن رسمی من میشی
چشمهام گرد شد انقدر شوکه شده بودم که زبونم تو دهنم نمیچرخید چیزی ازش بپرسم 
بلاخره به خودم اومدم با درد از روی تشک کهنه داخل اتاق بلند شدم بهش چشم دوختم :
_ هیچ مشخص هست شما چی دارید میگید ؟
_ فکر نمیکنم احمق باشی
_ من به هیچ عنوان زن شما نمیشم بهتر هست شما هم از اینجا برید و ...
به سمتم قدم برداشت که باعث شد ساکت بشم با چشمهای ترسیده داشتم بهش نگاه میکردم ک پوزخندی حواله ی صورت ترسیده من کرد
_ تو زن منی ، ناموس من به حساب میای به دست من زن شدی فکر کردی بهت اجازه میدم تنهایی اینجا باشی ؟ با من میای عمارت به عنوان زن من !
_ شما بهم تجاوز کردید
گوشه ی لبش کج شد ، نگاهش واقعا ترسناک بود جوری که باعث میشد نتونم چیزی به زبون بیارم دیگه
_ دهنت رو ببند و لباست رو بپوش از اینجا میریم یا با زبون خوش میای یا ...
به سختی گفتم :
_ یا چی ؟
خم شد کنار گوشم با صدای بم و ترسناکش گفت :
_ بی بی عزیزت رو به کشتن میدی !


🌹🍂🍂🍂🍂🍂🌹
YOU'RE MY 𝗙𝗜𝗥𝗦𝗧 AND 𝗟𝗔𝗦𝗧 LOVE
﮼تو‌اولین‌و‌آخرین‌عشق‌منی!❤️
2025/01/15 09:03:32
Back to Top
HTML Embed Code: