Warning: Undefined array key 0 in /var/www/tgoop/function.php on line 65

Warning: Trying to access array offset on value of type null in /var/www/tgoop/function.php on line 65
4862 - Telegram Web
Telegram Web
او بزرگترین انسان در قلب من است
وبخاطر اوست که جهان لبخند بر لب دارد،
هنگامی که او آمد جهان شروع به درخشش کرد

محمد ﷺC᭄💗   »
2😘2👍1
|•🤍🫀•|
  


اگر دورم زه دیدارت دلیل بی وفایی نیست
وفا آنست که نامت را همیشه زیر لب دارم



#حدیث_شریف

💚پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم می فرمایند:

💠 «هيچ ايامي نيست كه عمل صالح در آن محبوبتر از اين ايام دهگانه باشد؛ پس در آنها بسيار تهليل «لا اله الا الله» و تكبير «الله اكبر» و تحميد «الحمدلله» بگوييد»
🔺 [رواه احمد]




  ─┅═༅𖣔‎‌‌‌‌𖣔♥️𖣔𖣔༅═┅─     
3👍1
استوری Story
☆☆ #داستان  : واقعی نرگس #قسمت  : قسمت سوم #عنوان : در انتظارعشق 🖤💔 همه چیز برایم مثل یک خواب معلوم می‌شد فکر میکردم که زمین برایم جا نمیدهد حرف های عبدالله یک به یک به قلبم خیلی تاثیر کرده بود اصلا نمیتانستم درک کنم که چرا این قسم برایم گفت وقتی که طرف او…
☆☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت :چهارم
#عنوان : در انتظار عشق 💔🖤

بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله
او را گرفتم چنج کردم اسمش را زندگیم نوشتم
چشمم به مبایلم بود که حالی برایم پیام می‌دهد حالی بالاخره ساعت ده شب شد اما هیچ پیامی از عبدالله نیامد و نه زنگی
خواستم برایش پیام فرستادم دیدم آنلاین است پیامم رفت برایش اما اصلا ندید پیامم را دوباره همین قسم پیام دادم که مادر جان شان خوب هستن باز هم عین بی توجه ایی اصلا توجه نه بخودم نه به پیامم به هیچکدامش نکرد
خیلی دلم گرفت باز هم خودم را بازی دادم گفتم حتمن خوابش برده یا هم درس میخواند به همین قسم فکر کرده کرده خوابم برد
صبح بیدار شدم به نماز صبح دیدم که هنوز هم جوابم نداده بود فقط دیده بود بس
آهی کشیده بی خیال شدم منتظر ماندم که مادرم شان بیدار شون واقعن خیلی ترس داشتم که آینده من چی می‌شود
همین قسم دراز کشیدم د جایم که چشمم پت شد یکبار با صدای رویا بیدار شدم
نرگس نرگس بیدار شو دختر
بیدار شدم گفتم چی شده ترسیدم آدم همین قسم بیدار می‌کند بگو چی شده
گفت هیچ مادرم صدایت کرد بعدش هم صبحانه آماده است بیا دیگه
گفتم درست است میایم
خودم ره آماده کردم و رفتم پایین د خانه ما همگی مصروف خرید عروسی من بودن عروسی که هیچ رنگی برایم نداشت جز رنگ سیاهی🖤
هرچی مادرم برایم میگفت خانم های برادرم من اصلا فکرم نبود چون خیلی درگیر خودم بودم
گاهی میگفتم حالی سر وقت است باید منصرف شوم تمام بکنم عبدالله از حالی این قسم همرایم می‌کند وقتی که عروسی کنم خانه شان برم بدتر خواهد کرد
چندین بار کوشش کردم اما نتوانستم چی قسم میگفتم آخر نزدیک های عروسی من بود همگی در خوشی بودن اگر می‌گفتم که من نمی‌خواهم همگی من را بد میگفتن که دختر بد است حتمن کسی را دوست داره
اما خداوندم همیشه شاهد حالم بوده من هیچ وقت با هیچ پسری حرف نزده بودم هیچ وقت به هیچ پسری فکر نکرده بودم
تا وقتی که عبدالله را دیدم وقتی که او را دیدم عاشق او شدم
مادرم رو به من کرد گفت میخواهی تمام جهزایه ات چی قسم باشد رنگش سر تختی پرده همه وسایلت را یک رنگ میگیری یا هم رنگ های متفاوت
گفتم نمیدانم هر قسم شما دوست دارین مادر جان
مادرم گفت دخترم تو قرار است استفاده بکنی باید رنگش را بگویی
یکبار رویا گفت میخواهیی به یازنه جان زنگ بزن بپرس چی رنگی دوست دارد باز بریم بخیر خرید کنیم نمی‌خواستم تماس بگیرم اما به اصرار زیاد رویا برایش زنگ زدم دو بار زنگ زدم جواب نداد
دیدم خودش زنگ زد احوال پرسی کرد بعدش پرسیدم که خرید کردن همرای مادرم شان میروم چی رنگ دوست داری که پرده سر تختی اینا را بگیریم بالاخره نمی‌شود فقط من انتخاب کنم
سوکت کرد گفت نمیدانم هر قسم که دوست داری بگیر از من نپرس اگر به دل من باشد همه اش را سیاه میکنم
به لهن خیلی جدی و بدی  برایم گفت گفتم یعنی چی عبدالله چرا این قسم حرف ها میزنی
دیشب پیام دادم پیامم را دیدی اما جواب هم ندادی دیروز خانه ما آمدی او قسم سرد رویه کردی
مگم من پشت خانه تان آمده بودم که این قسم میکنی همرایم گناه من چیست خوش نبودی چرا آمدی پشت من
گفت کی آمده پشت تو کی آمده که میگی چرا پشت من آمدی مگم من آمدیم همان روز گفتمت که من به خواست فامیلم ترا گرفتیم نه خواست خودم گفتم شاید منصرف شوی اما نشدی
وقتی که منصرف نشدی دیکه هرچی شد به گردن خودت از من زیاد امید نداشته باش هر قسم میخواهی بکن از من بیشتر از این نخواه
مبایلم را قطع کرد مبایل از دستم افتاد سر دو زانو به اتاق افتادم
یعنی چقدر یک ادم بد زبان بوده می‌تواند که این قسم قلب یکی ره بشکنه
اشک هایم جاری بود همین قسم گریه میکردم گفتم خدایا جزای کدام کارم را برایم می‌دهی در شروع زندگی جدیدم این چی امتحانی است که ازم میگیری چرا این قسم می‌شود همرایم
همین قسم گریه میکردم که با صدای گریه من خواهرم آمد گفت چی شده نرگس بگو چرا گریه میکنی
چی شده عبدالله چیزی گفت گفتم چیزی نیست رویا برو من را بان تنها گفت نخیر بگو چی شده چرا گریه میکنی
سرش داد زدم گفتم برو چیزی نپرس ازم لطفا برو
رویا از اتاق رفت من همین قسم خودم را انداختم از دست گریه کردم چشم هایم سرخ شده بود
من دختری که بعد از نامزدی یک دختر افسرده شده بودم یک دختر شکسته یک دختری که اصلا امیدی به چیزی نداشتم شوق به عروسی نداشتم
شوق به هیچی نداشتم فقط میگفتم خداوند نفسم را بگیرد
‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌
5💔1
استوری Story
☆☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت :چهارم #عنوان : در انتظار عشق 💔🖤 بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله او…
گاهی میگفتم حتمن من چیزی بی خیری از خداوندم خواستم که حالی این قسم باید درد بکشم
یک هفته از دعوای من و عبدالله گذشته بود در این یک هفته اصلا برایم زنگ نزده بود
هر روز همرای مادرم شان میرفتم به خرید
هر چی دوست داشتم برایم گرفت مادرم
روز ها در گذر بود و من بدتر از هر روز میشدم بی توجه عبدالله من را کاملا آب کرده بود
وقتی که حرف هایش یادم میامد فقط یکبار او هم که مبایل برایم آورده بود آمده بود خانه ما دیگه اصلا نیامده بود
گاهی وقت خانم برادرم به شکل کنایه برایم میگفت خوش بحالت عبدالله خوبست حقدر نمی‌آید خانه ما به دیدنت
من که از دست بیدرت روز نداشتم یا زنگ میزد یا میامد خانه ما از تو خوبست نه می‌آید نه زنگ می‌زدند
قلبم تکه تکه میشد از این حرف های شان
بعدش رویا جواب میداد که همه چیز به زنگ زدن آمدن که نیست عبدالله بچه خوبست است عشق علاقه اش هم معلوم میشود در قلبش است
حتمن دوست ندارد بیاید
قلبم خون گریه میکرد بس چون فقط من می‌دانستم که عبدالله من را دوست ندارد
کسی دیگر نی 😔
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
2💔1



شاید اصلا تو آینده ای که انقدر نگرانشیم...

نباشیم ):


-🖤🥲-
💔1
|•🤍🫀•|




ولی بعضاً آدمی مجبور می‌شود که تکه‌های پارچه‌پارچه‌ی خود را خودش جمع کند و از نو بسازد.

🥀🌱
این ساختن شاید آهسته باشد، شاید پر از رنج، ولی حاصلش انسانی‌ست پخته‌تر، مقاوم‌تر، و نزدیک‌تر به حقیقت خویش.




─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
‍ ‌ ‍
#عـــــــشـق_چیست ....؟؟؟
#قسمت_اول🍀

از چی بگم بـــرات....✍🏼
😏از #عـــــــــــــــشق.....
واژه ای سه حرفی اما #عمـــیق...
واژه ای که ظاهرش خیلی ساده ولی وقتی واردش میشی تازه میری تو عمق فاجـــعه.... واژه ای این روزا همه رو درگیر خـــودش کرده....
واژه ای که همه فک میکنن خوب میشـــناشنس... ولی خیلی #غـــریبه ...

😔واژه ای که همه اول دوســــش دارن ولی بعد یه مدت نسبت بهش #تـنفـــــــر می ورزند.....
فک میکنی چرا اینــــــطوره....!؟!
بیـــا از عشق و عاشقی برات بگم....
✌️🏼دو نوع #عـــــــــشق داریم ....
1-  عشق هـــــــــوسی
2- عشــــق واقعـــــــی

اما میخوام از #عشق_هوسی برات بگم که چجـــوری و چرا بهش میگن هــــــوس...؟
❗️چطور بفهمیم واقعی نیست هوسه...؟
چطور گرفتـــارش نشیـــم....؟ و اگه گرفتارش بشیم چطـــور ازش #خلاص بشیـــم...؟
👌🏼همونطـــور که از اسمش معلومه هوسه فقط ظاهر عشق به خودش گرفته و پشت #چـــهره_عشق خودشو قایـــم کرده....

😔 معمولا 90 درصد #جوانان گرفتارشن.... ولی به اسم #عشق_واقعی میشناسن تا اینــــــکه .... شکستـــ میخورن....

حالا چطور گرفتـــار این نوع #عشق میشیم.... احتمال خیـــلی زیاد خودتون میدونیـن اما باز خودم میـــگم که یاد آوری بشه...

👌🏼در این مورد هم دو نوع داریم
1 - در واقعـــی
2- در مجــــــازی
البته دومـــیش در 50 درصدش به واقعی ختـــم میشه یعنی از مجازی به بهم رسیدن....

اما مـــوضوع اولی از این موارد شروع میشه....
1 ـ  شمـــاره دادن (( خانـــــــــوم شماره بدم ))!!?
2ـ شماره پرت کردن طرفین
😁( بیشتر پسرا  70درصـــد) 
3ـ رفـــت و آمد تو کوچه و خیابون به #تیکه انداختن (  80 درصـد #پسرا )
🥴چه خانـوم خوشکلـی...چه
شـاخی...چه دافـی و...
🏃4 ـ تعقیبـ کردن ...

این مـــورد اخری مـــهمه...⬇️
5ـ میخـــوام بیام خواستگاریت باید ببینیم تفـــاهم داریم یا نه....
😏( دخترا هم که میمیـــرن برا #ازدواج زودی گـــول میخورن )

✌️🏼اما دومی #مجازی
1 ـ تنکس فرستادن ( نه در همه ی موارد)
2 ـ به بهانه های مختلف( بی اینکه ضروری باشه) پی وی رفتن
3- که خیلی رواج داره و بیشترین عامل در عـــشق مجازیه..... کامنت و شوخی های بیش از حد و راحت شدن طرفین به طوری که هر چی از دهـــن درمیاد به هم میـــگن خیلی راحت...

یه مورد دیگه هم هست....به اسم #داداش و #آجی....

😒کامل با طرف راحت انگار نه انگار طرف #نامحـــرمه و فقط یه لقب گذاشـــته روش به یه قصـــد دیگه جمله سنگیـــنه یکم روش فکـــر کن....
بعد اینـــش خیلی جالبه اینکه عامل تموم این شکستا خودشونن...

گلایه هاشو به #خدا میکنن ای هاوار ای داد هی بیداد ...

😭مثلا خدایا چرا من....
😭خدایا چرا این شد سرنوشت من...
😭خدایا از دنیــــــات متنفرم....
😭خدایا روزگـــارت وفا نداشت...
😢میخوام رگــــــم رو بزنم.... و....

😏یکـــی نیس بگه د برادر من خواهر من یکم به عقب برگرد تو که همش تو خاطراتی یکم فکر کن ببین کی مقـــصره....

خودت یا خدا ....؟!؟!؟
حالا اصل ماجرا ادامه شه....

#ادامه_دارد..
2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
رابطه حرام هیچوقت شما را خوشبخت نمیسازد...


🎀 لینک عضویت در کانال:

🔗 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
📚 @Story_Nice2023
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
2👍2
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
|•🤍🫀•|


..
وَكَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَحِيمًا ﴿۷۰﴾

و خدا همواره آمرزنده مهربان است .

وَمَنْ تَابَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَإِنَّهُ يَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مَتَابًا ﴿۷۱﴾
و هر كس توبه كند و كار شايسته انجام دهد در حقيقت به سوى خدا بازمى‏ گردد .

وَالَّذِينَ لَا يَشْهَدُونَ الزُّورَ وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا ﴿۷۲﴾
و آنان که در مجالس دروغ و باطل شرکت نمی‌کنند، و چون به بیهوده‌ای بگذرند، با بزرگ‌منشی می‌گذرند.

وَالَّذِينَ إِذَا ذُكِّرُوا بِآيَاتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْهَا صُمًّا وَعُمْيَانًا﴿۷۳﴾
و آنان که چون به آیات پروردگارشان پند داده شوند، کر و کور بر آن نمی‌افتند (بلکه با گوش شنوا و دل بینا می‌پذیرند).


الفرقان

─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
1
|•🤍🫀•|


نیست دلگیری ز دنیا بنده تسلیم را
آتش نمرود گلزارست ابراهیم را

در دلِ دریا به ساحل می‌تواند پشت داد
هر که گیرد وقتِ طوفان دامنِ تسلیم را


صائب تبریزی
─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
3
|•🤍🫀•|


وای آن دل که بدو از تو نشانی نرسد
مرده آن دل که بدو مژده جانی نرسد
سیه آن روز که بی‌نور جمالت گذرد
همچو زر خرج شود هیچ به کانی نرسد
سخن عشق چو بی‌درد بود بر ندهد
جز به گوش هوس و جز به زبانی نرسد

#مولانا

─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
1
استوری Story
☆☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت :چهارم #عنوان : در انتظار عشق 💔🖤 بعد از رفتن عبدالله شان یک راست رفتم به سمت اتاقم خیلی شوق زده بودم یک مبایل مقبول برایم با پوش همه چیز برایم گرفته بود دیدم شماره همگی را ثبت کرده بود اسم خودش را هم عادی نوشته بود عبدالله او…
☆ ☆
#داستان واقعی : نرگس
#قسمت : پنجم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤

نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم
گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر اینه تو هم عروسی میکنی می‌روی خانه بختت رویا بعدش صورتش سرخ می‌شد میگفت این قسم نگو خواهر
از طی دلم برای خواهرم دعا میکردم که خوشبخت شود کسی باشد که عاشق خواهرم باشد او را دوست داشته باشد متوجه اش باشد
چون از من قسمی که میخواستم نشد
دو هفته به عروسی من مانده بود که مادر عبدالله زنگ زد که فردا میایم پشتت بیا بریم لباس سفید و نکاح ات را بگیر
برایم بی تفاوت بود اصلا دوست نداشتم هیچ لباسی بگیرم
فردا صبح همرای خانم برادر بزرگم و خواهرم رفتیم خرید
عبدالله بود مادرش یک خواهر بزرگ و خانم برادرش رفتیم
مثل همیشه نه نگاهی برایم میکرد هیچی حتی مادرش چندین بار گفت که چرا این قسم لاغر شدی دخترم این قسم که نبودی
لبخندی زدم چیزی نگفتم که یکبار خانم برادرم گفت هر دختر نزدیک عروسی اش همین قسم می‌شود
خواهر عبدالله گفت درست است که برای یک دختر سخت است ترک بکند خانه مادرش را اما نباید زیاد نرگس جان ناراحت باشد چون هر وقت بخواهد عبدالله جان میبریش خانه پدرش یا خانه ما دق نمیاره
عبدالله پوزخندی زد گفت بلی اگر خواست به همیشه می‌تواند باشد خانه پدرش
که یکبار مادرش به تعجب طرفش نگاه کرد همه سوکت کرد من که عادت کرده بودم به حرف هایش چیزی نگفتم به بیرون نگاه کردم چیزی نگفتم که خواهرش گفت عبدالله برادرم یکبار همین قسم ساکت است یکبار بیبینی باز این قسم شوخی می‌کند
عبدالله معلوم بود که هیچ از حرف خودش پشیمان نبود
به راننده گی خود ادامه داد اما یک سوکتی خاصی  در موتر حاکم شده بود
تا رسیدیم به لباس فروشی چندین لباس ها را خوش کردیم خیلی زیبا زیبا بود
عبدالله سرش به مبایلش پایین بود مصروف مبایل خود بود تا خواهرش میگفت این چطور است بعدش میگفت من نمی‌دانم برای من که نمیگرین باید نرگس انتخاب کند چون او قرار است بپوشد
نگاه هایش پر اس نفرت بود که طرفم نگاه میکرد آخر با خودم گفتم که چرا این قسم خودم را زجر میدهم چرا باید به پای کسی بسوزم که اصلا توجه ایی برایم ندارد
شیطان هزار حرف را به فکرم می‌آورد میگفتم همین حالی همه چیز را تمام کن برو خانه
خیلی حوصله میکردم یا هم بی توجه او و حرف هایش میشدم
خرید همه چیز ما تمام شد رفتیم به نان خوردن
او اصلا با ما نیامد بهانه کرد گفت کار دارم نیم ساعت بعد میایم تا او وقت شما غذای تان را تمام کنین
خانم برادرم و خواهرم رنگ از صورت شان پریده بود اصلا غذای خود را نخوردن
بعد از تمام شدن یک راست آمدیم خانه تا همین که خانه رسیدیم خواهرم به یک سر صدا شد گفت شما به چی این پسر دل تان رفته بود که خواهرم را دادین
مادرم بیچاره رنگ از صورت پریده ار آشپزخانه آمد گفت خداوند مرگم بدهد چی شده چرا این قسم سر صدا دارین
خواهرم گفت چی باید شود مادر چی من بع اندازه آخر امروز کم آمدم پیش همین زن بیدر چی گفته زندگی نرگس را خراب کردین چرا دادین این دختر را
مادرم گفت بگو چی شده قلبم ایستاده می‌شود
خواهرم همه چیز را تعریف کرد به مادرم
همگی همین قسم ساکت بودن چیزی نمیگفتن
مادرم گفت تو بگو نرگس چی شده عبدالله ترا ناراحت می‌کند
دلم میخواست داد بزنم فریاد بزنم بلی ناراحت می‌کند اشک از چشم هایم جاری شد گفتم نخیر مادر جان چیزی نیست فقط با هم دعوا کردیم به همین خاطر این قسم گفت
چون من همرایش دعوا کردم گفتم که چیی کنم خانه شما را میباشم خانه پدرم
او را عصبی شد گفت هیچ نیاز نیست عروسی بکنی میخواهی باش خانه پدرت
مادرم گفت دختر  تو چی وقت آدم میشوی کلان دختر شدی این چی قسم حرف زدن همرای شوهرت است بگو
من می‌دانم او پسر این قسم حرف ها نمی‌زند فامیل خوب هستن
همه گناه از خواهرت است با ای اخلاق خود چی قسم میخواهی خانه  شوهرت بروی یک روز دو روز روز سوم میگه برو تو نی یکی دیگرت
اشک هایم جاری بود چیزی نگفتم رفتم به اتاقم گریه کردم اصلا پایین نرفتم حتی به نان خوردن عبدالله هم که مثل همیشه نه زنگ میزد نه پیام
اصلا معلوم نمی‌شد که من نامزد شده باشم اصلا
آخر از چی معلوم می‌شد که من نامزد شده باشم
آذان صبح را داد بیدار شدم نمازم را خواندم همین قسم مبایلم را گرفتم فیسبوک را نگاه میکردم
تا ساعت هفت شد مادرم شان هم بیدار شدن
خوابم بودم که خواهر بزرگم آمد گفت جان خواهر بیدار شدی گفتم بلی بیا خواهر جان
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
3👍1💔1
استوری Story
☆ ☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : پنجم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر…
گفت دیشب نشد بیایم پیشت حالی بگو بیبینم عبدالله ترا ناراحت می‌کند اگر این قسم است برایم بگو تا نشود بدتر شود یک روز شود که پشیمان شده بیایی اما کاری از دست ما نیاید همین حالی بگویی بهتر است گفتم نخیر چیزی نیست خواهر دلت جمع جنگ اینا خو است خودت بهتر میدانی خواهر
گفت بلی میدانم اما اگر چیزی است برایم بگو تا نشود فردا دیر شود از همین حالی می‌گویم
گفتم نخیر نیست خواهر دلت جمع دل جمعی به خواهرم دادم اما معلوم می‌شد باورش نشده بود من بخاطر فامیلم کوشش میکردم که بخندم ک خوشحال باشم آما نمی‌شد
آهسته آهسته به عروسی ام نزدیک می‌شدم آرایشگاه و همه چیز را گپ زده بودن یک شب از عروسی ام شب حنا مادرم برایم گرفته بود د خانه ما فقط بین فامیل ها بود بس کسی را خبر نکرده بودیم

همان شب تا توان داشتم گریه کردم چون آخرین شب خانه پدرم بود دیگر فکر میکردم به او خانه من بیگانه میشوم دیگر باید مثل یک مهمان به خانه پدرم میامدم نه مثل یک صاحب خانه
صبح به نماز بیدار شدم نمازم را خواندم دعا کردم که خداوند هرچی در قسمت من کرده پیش رویم قرار بدهد بعد این روزگارم با عبدالله خوب شود
عبدالله پشت من نیامد که من را ببرد آرایشگاه با صد بهانه گفت که کار دارم باید بروم لباس هایم را بگیرم برادرش را فرستاده بود
باز هم چیزی نگفتم گفتم مشکل نیست
اما خواهرم معلوم بود ناراحت بود عبدالله مبایل را خیلی وقت قطع کرده بود اما بخاطر که خواهرم بفامه که بین ما همه چیز خوبست میخندیدم حرف میزدم بعدش مبایل را گذاشتم
خدا حافظی همرای فامیلم کردم به طرف آرایشگاه رفتم
آنجا رسیدم آرایشگر کار خود را شروع کرد من همین قسم به فکر مثل همیشه اصلا نفهمیدم که کار آرایش صورتم چی وقت تمام شد
یک وقت خودم را به اینه دیدم که درست مثل یک عروسک شده بودم لاغر قد بلند موهایم زیاد برشان گفته بودم آرایش من را خیلی ساده بکنین بیحد
خواهر های عبدالله از من پشت هم تعریف می‌کرد
من بی صبرانه منتظر عبدالله بودم میگفتم شاید با دیدن من به این لباس چیزی در قلبش برایم پیدا شود
ساعتی گذشت بعد از زنگ زدن زیاد که خواهرش زنگ زد بالاخره عبدالله آمد
وقتی که داخل آمد او را با لباس افغانی دیدم بیشتر به قلبم عزیز شد
اما او صورت زیباش هیچ دردی من را دوا نمیکرد
سلام کرد گفت آماده هستین که برویم
فقط بمن نگاه کرد بس یک لحظه گفت قشنگ شدی یگانه جمله زیبای که از او شنیدم همین بود قشنگ شدی
وقتی که اتو گفت گلویم گرفت گفتم خدایا شکرت آن شالله خوب می‌شود عبدالله همرایم
رفتیم به طرف هوتل عبدالله دستم را نمی‌گرفت به یک شکل خودش را مصروف میکرد
وقتی که دیدم او دور میکرد خود را من دستش را گرفتم چون همه سیل بین بودن همگی
او اصلا خوشحال بع نظر نمی‌رسد
تمام محفل عروسی را با خون دل سپری کردم
شب عروسی که بهترین شب بع همه دخترا است اما برای من نبود برای من مثل شب مرگم بود 😔😔
وقتی که محفل تمام شد آمدیم خانه
بعد نیم ساعت که رقص کردن من را بردن اتاقم اتاق را هدیه شان خیلی زیبا درست کرده بود
هدیه و خواهرش همرایم بود از شان خواستم تا کمک کند در لباس تبدیل کردن لباس هایم را تبدیل کردم رفتم وضو کردم
منتظر عبدالله بودم تا بیاید نماز بخوانیم هر دو
هدیه و خواهرش رفت هر دو چند دقعه بعد از رفتن اونا دیدم عبدالله آمد سرش پایین داخل اتاق شد رفت دستشویی لباس های خود را چنج کرد من همین قسم نگاه میکردم منتظر بودم او برايم بگوید که بیا نماز بخوانیم که دیدم بالشت همه چیز خود را گرفت میخواست بخوابد
گفتم عبدالله نمیخواهی نماز بخوانی
طرفم دید گفت نماز بخاطر چی بخوانم بخاطر برباد زندگیم بخاطر بدبخت شدنم بخاطر چی من نماز بخانم
مگم من خیلی خوشحال هستم در چهره من معلوم می‌شود که من خوشحال هستم
چرا قسمی رویه میکنی که از هیچ چیزی نمیفامی من گفتمت که نمیخایمت کوشش کن به حد خود باشی من ترا خانم خودم قبول ندارم و هیچ وقت قبولت هم نمیکنم وقتی که ترا فامیلم گرفته پس خدمت اونا را بکن از من دور باش و ها هیچ وقت در وسایل شخصی من دست نزنی هیچ وقت کارهای که مربوط تو می‌شود بکن در غیر او هیچ وقت کوشش به انجام دادن شان نکن
کافی است ازم دور باشی حرف هایش درست مثل یک خنجر به قلبم فرو میرفت فقط دیده میرفتم بس چهره اش خشمگین شده بود من فقط نگاه میکردم بعدش چشمش به حلقه که به انگشتم کرده بود از دستم کشید گفت تو لایق این انگشتر را نداری نمیدانم تو باداش کدام گناه من هستی
بعدش زمزمه کرده زیر زبان گفت که بیا نماز بخوان عجب آدمی رفت خوابید
من همین قسم ایستاده مانده بودم اشک هایم جاری شد یک آهی از قلبم بیرون شد دوباره توبه کردم گفتم خدایا من را ببخش
باجود این همه حرف های بدش باز هم بد روا دار او نبودم
رفتم نمازم را خواندم خوابیدم....

#ان_شاءالله_ادامه_دارد....

🎀 لینک عضویت در کانال:

🔗 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
📚 @Story_Nice2023
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
2👍1💔1
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#استوری_ناب 🪴»

لذت های زودگذر بدبختی های ماندگار بجا میگذارد🥀
1

فضایِ مجازی نمیتونه شخصیت
واقعیِ آدمارو نشون بده..هیچوقت کسی رو از
رویِ اکانتش قضاوت نکنید!
🖤😅
2👍2
|•🤍🫀•|


H⃨e⃨a⃨l⃨ y⃨o⃨u⃨r⃨ h⃨e⃨a⃨r⃨t⃨, w⃨i⃨t⃨h⃨o⃨u⃨t⃨ a⃨ d⃨o⃨u⃨b⃨t⃨ w⃨h⃨a⃨t⃨ A⃨l⃨l⃨a⃨h⃨ A⃨l⃨m⃨i⃨g⃨h⃨t⃨y⃨ w⃨a⃨n⃨t⃨s⃨ f⃨r⃨o⃨m⃨ H⃨i⃨s⃨ s⃨e⃨r⃨v⃨a⃨n⃨t⃨s⃨ i⃨s⃨ t⃨o⃨ r⃨e⃨f⃨o⃨r⃨m⃨ t⃨h⃨e⃨i⃨r⃨ h⃨e⃨a⃨r⃨t⃨s⃨.


🍂 حسن بصری رحمة اللّٰه می‌فرماید:

قلبت را مداوا کن، بدون شك خواسته اللّٰه متعال از بندگانش اصلاح قلب شان است.

📒[جامع العلوم و الحکم]




─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
|•🤍🫀•|


🕯 نفس اماره و شیطان ملعون❕️
عامل تمام جنایات، بدبختی و رسوایی در بشر و بشریت.

داکتر عبدالخبیر قادری


─┅═࿇࿇♥️࿇࿇༅═┅─
استوری Story
☆ ☆ #داستان واقعی : نرگس #قسمت : پنجم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 نزدیک های عروسی من بود که پشت خواهرم رویا خواستگاری آمدن بیحد شله بودن اما مادرم گفت فعلا ما را وقت بتین چون من عروسی دخترم است بعدش تصمیم خواهد گرفتیم گاهی وقت من شوخی میکردم با خواهرم که بخیر…

#داستان : واقعی نرگس
#قسمت : هفتم
#عنوان : در انتظار عشق💔🖤

آمدیم یک راست به خانه بیحد خوشحال بودم رفتم لباس هایم را آماده کردم چیزهای که نیاز بود گرفتم یک بکس درست کردم برای خودم عبدالله همین قسم دراز کشیده بود چشم هایش پت بود گفتم عبدالله مشکل خو نداری که من برم چشم هایش همین قسم پت گفت نخیر ندارم هر وقت خواستی بیایی برایم زنگ بزن که بیایم پشتت
گفتم خودت نمیایی خانه ما گفت نمیدانم اگر شد میایم نشد نی نمیایم
گفتم درست است گفت من میخوابم فردا خیلی کار دارم
عبدالله خوابید من هم نمازم را خواندم رفتم خوابیدم
صبح بیدار شدم حمام کردم رفتم منزل پایین عبدالله گفت بیا چای صبح را بخوریم من ببرمت خانه مادرت باز میروم کار دارم
مادر عبدالله گفت دخترم می‌روی خانه تان گفتم بلی مادر جان ببخشی نشد بگویم برای تان دیروز عبدالله گفت بیا ببرمت خانه تان من هم قبول کردم
مادرش گفت درست است برو دخترم چای را نوشیدم عبدالله گفت آماده هستی بریم
گفتم بلی دستکول همه چیزم را گرفتم رفتیم به خانه مادرم
دو هفته خانه مادرم بودم عروسی خواهرم هم گذشت در دو هفته عبدالله برایم زنگ نزده بود جز شب عروسی خواهرم که همرای فامیل خود آمده بود که دیدمش بس من هم عادت کرده بودم به این بی تفاوتی و حرکاتش چیزی نگفتم گفتم بیازو چیزی جدید نیست همیشه همین قسم کرده
دو هفته گذشته عبدالله دنبالم نیامد تا یک روز برادرم را گفتم من را ببرد خانه برایش دروغ گفتم عبدالله کار دارد تو من را برسان خانه
برادرم من را رساند خانه هرچی اصرار کردم که بیاید خانه ما نیامد برادرم او رفت من هم رفتم خانه
دیدم دختر ایورم آمد دروازه را باز کرد گفت خانم کاکا جان آمدی من را گرفت در آغوش خود
بوسیدمش یک راست هر دو رفتیم خانه گفتم کاکایت است یا سر کار است گفت بلی است مهمان هم داریم گفتم مهمان کی است مهمان
گفت بیا بریم بیبین
رفتم همین قسم لبخند میزدم که دیدم همگی شان در اتاق نشسته پهلوی عبدالله هم یک دختر تا من را دیدن مادرش همگی تعجب کردن عبدالله طرفم دید
لبخندم کم رنگ شد برادر زاده عبدالله گفت خانم کاکا جان این است مهمان ما
دیدم عبدالله ایستاده شد د جایش او دختر که پهلویش بود او هم بلند شد دست عبدالله را گرفت خودم در شوک بودم گفتم مهمان ما کی است این دختر کی است عبدالله
عبدالله با تمام بی روی گفت این مهمان نیست دختری است که عاشقش هستم و خانمم است حالی هم در خانه خود است
وقتی که این قسم عبدالله گفت دیگه دنیا سرم تاریک شد فکر کردم که خواب میبینم مثل یک فلم واری پیش رویم همه چیز آمد فکر کردم خواب هستم خواب میبینم عبدالله دست دختر را گرفته
گفتم خانم چی عبدالله میدانم از من بدت میایه من را خوش نداری اما لطفا همرایم این قسم نکن این چی شوخی است که همرایم می‌کنی
گفت شوخی ندارم همرایت این خانمم است
تو بع خواست فامیلم بودی این به خواست من
با قدم های بی حس به عبدالله نزدیک شدم گفتم خداوند هیچ وقت ترا نبخشه با دست هایم همین قسم به سر صورتش میزدم
چیغ زدم فریاد زدم گفتم پس چرا زندگی من را خراب کردین چرا گناه من چی بود
پیش مادرش رفتم گفتم شما چرا این قسم کردین جزای چی را برای من دادین بگوین
بخاطر چی من را عروس خانه تان کردین
قلبم تکه تکه شده بود شاهد او دردم فقط خودم و خداوند بود که من چی کشیدم دیدن همچون روزی که دست شوهرت را د دست زن دیگر بیبینی کار آسان و ساده نیست 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
همین قسم د روی اتاق افتادم که هدیه و زن برادرش نزدیکم شد گفتم دور شوین انسان های پست دروغگو دو روی نفرت دارم از همگی تان
به همین خاطر من را خانه مادرم روان کردین تا برادرت عروسی کنه هدیه گفت باور کن ما هیچ خبر نداریم پدرم مریض است حالش بد است
دستم را روز قلبم گرفتم طرف عبدالله نگاه کردم گفتم خداوند هیچ وقت از آهی قلبم شما را در امان نمانه
از تک تک شان نفرت پیدا کرده بودم رفتم به اتاقم فریاد زدم صدایم همه خانه را گرفته بود تمام لباس های عبدالله را از پنجره پایین انداختم هرچی که بود دور کدم از او اتاق
در شوک بودم اشک هایم جاری بود قلب لعنتی ام از تپش مانده بود قلبی که عاشق شده بود
عاشق چی شخصی اشتباهی
دیدم که عبدالله داخل اتاق شد خواست همرایم حرف بزند گفتم برو گمشو انسان بی غیرت مگم تو غیرت هم داری انسان فریبکار گناه من چی بود که در حق من این قسم کردی من چی کمی از این دختر دارم بگو چی کمی زیبا نیستم تحصیل ندارم قد ندارم چی ندارم که رفتی این ظلم را در حق من کردی
من خودم به دست های خودم زندگیم را برباد ساختم چون عاشق تو واری یک یک انسان نامرد شده بودم فکر میکردم که مرد هستی اما نبودی چرا از اول نگفتی که در زندگیت کسی است چرا نگفتی
‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌
2💔1
استوری Story
☆ #داستان : واقعی نرگس #قسمت : هفتم #عنوان : در انتظار عشق💔🖤 آمدیم یک راست به خانه بیحد خوشحال بودم رفتم لباس هایم را آماده کردم چیزهای که نیاز بود گرفتم یک بکس درست کردم برای خودم عبدالله همین قسم دراز کشیده بود چشم هایش پت بود گفتم عبدالله مشکل خو نداری…
گفت بیبین نرگس آرام باش همه چیز را برایت می‌گویم پدرم مریض است مادرم هم خوب نیست تو هم این موضوع را بزرگ نساز
گفتم چی عجب موضوع را بزرگ نسازم مگر به نظر تو این موضوع کوچک است که من بزرگش نسازم
چرا در حق من این قسم کردی چرا عبدالله
بیبین نرگس از اول گفتمت که من به خواست فامیلم عروسی میکنم همرایت گفتمت که من علاقه به این پیوند ندارم
گفتم بلی گفتی که به خواست فامیلت عروسی کردی بعدش هم گفتی که شاید آینده این قسم نباشد
قسمی گفتی که شاید  آینده خوب شوی همرایم
چرا درست نگفتی که همرای کسی دیگه در رابطه هستی
باز چطو خجالت نکشیدی هم همرای من عروسی کردی باز همرای دختری دیگر مسج می‌کردی
عبدالله گفت دختر نیست او خانمم است
گفتم درست است خانمت است من را طلاق بتی میخواهم برم خانه پدرم نمیخواهم در این خانه باشم طلاقم را بتی
دیدم که او دختر اسمش تمنا بود آمد
عبدالله را صدا کرد عبدالله هم بدون توجه برمه که در چی حالت هستم رفت پیش او دختر
گفت میترسم عبدالله گفت نترس همه چیز درست می‌شود
قلبم را آتش گرفته بود هیچی از دست نمی‌آمد فکر میکردم فلم است خواب است این دختر در خوابم آمده عبدالله رفت دست دختر را گرفت اتاق را بسته کرد به رویم
💔😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
قلبم قرار نداشت خون گریه میکردم تا ساعت سه شب همین قسم گریه میکردم قسمی شده بودم که راه ام را گم کرده بودم اصلا قرار نداشتم بی تاب بی قرار بودم دلم تنگی میکرد به فکر کردن این که عبدالله دیگر از من نیست از کسی دیگر شده من را دیوانه میکرد
چیزهای که مربوط من می‌شد دیگر نصیب او دختر شده بود😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
چرا یک مرد این حقدر ظالم و بد شده می‌تواند چرا خداوند همه بدبختی را به یک زن داده بلی من یک اشتباه کردم که عاشق شدم دوستش داشتم امت حق من نبود که چنین کاری در حقم شود
من حق این همه درد را نداشتم هیچ وقت از خداوندم دور نبودم هیچ وقت در حالت خداوندم را یاد کردم پس چرا زندگی من را این قسم کرد چرا تقدیر من را با قلم سیاه نوشت چرا من را مقابل این شخصی  نامرد قرار داد
همین قسم شکایت میکردم گریه میکردم اتاق را بسته کردم دوست داشتم خودم را از بین ببرم این زندگی لعنتی را تمام بکنم چون برایم هیچ چیزی نمانده بود تمام زندگیم امیدم از بین رفته بود
خداوند هیچ کسی را این قسم نامید نکند حسرت هیچ چیزی را در قلبش نمانه من نامید شدم من سوختم من آتش جهنم ره در همین دنیا دیدم
که عبدالله من را آتش زد
هیچ آسان نیست کسی را دوست داری کنار کسی دیگر بیبینی من منتظرش بودم امید داشتم همیشه دعا میکردم نصب شب هم بیدار میشدم دعا میکردم که چی می‌شود خداوندا عبدالله خوب شود همرایم چی می‌شود اما خواست خداوند نبود عبدالله خوب نشد برعکس من را از بین برد من را برباد کرد
سه ساعت شب بود هرکاری کردم اصلا قلبم آرام نگرفت رفتم وضو گرفتم نماز خواندم دعا کردم
سر جای نماز گریه کردم این دختری که باعث بدبختی من شد از طی قلبم دعا بد کردمش حتی عبدالله را که عاشقش بودم دوستش داشتم
قلبم را شکسته بود جز درد چیزی برایم نبود
دیگر🖤😔💔

‌‎‌‌‎
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....‌‌‌‌
2💔2👍1
2025/07/14 02:05:36
Back to Top
HTML Embed Code: