در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
_مولانا
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
_مولانا
Honey Bee
Madrugada
از درون شاخه های خشک
فریاد رسیدن بهار می اید
من میدانم برگ های ما بیهوده پرواز نکردن
هذیان!
فریاد رسیدن بهار می اید
من میدانم برگ های ما بیهوده پرواز نکردن
هذیان!
گاهی اوقات دلم می خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می گریزم. از خودم که همیشه ی مایه ی آزار خودم بوده ام. از خودم که نمی دانم چه می کنم و چه می خواهم .. پرویز به خدا زندگی ام به گوری شباهت دارد به گوری که پیکر مرا در خود می فشارد و امیدهای روشنم را می پوشاند. از همه چیز بدم می اید. من با بیست و یک سال زندگی به قدر زن های شصت یا هفتاد ساله پیر شده ام. گاهی اوقات از خودم می پرسم که برای چه زنده ام. زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود، وقتی چشم های مردی با محبتی سرشار پیوسته نگران انسان نبود، وقتی انسان احساس کرد که تنهاست به چه درد می خورد.
— نامه های فروغ
— نامه های فروغ
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وَصل و یکی هجران پَسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
— بابا طاهر
یکی وَصل و یکی هجران پَسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
— بابا طاهر
خودم تنها؛
همایون شجریان
خودم تنها تنها دلم
چو کشتی بی ناخدا به سینه دریا دلم
هذیان!
چو کشتی بی ناخدا به سینه دریا دلم
هذیان!
چه دودی از همه سو میرود!
زوال آدمی از زادگاه من
به مرزهای جهان میوزد.
که چشمهایت در این کرانه بیگانهست؟
تمام خلوت بینام و ناشناس جهان
چنان به وحشت تنهایی آشنایم
نساخت
که ازدحام دم افزون سرزمینم.
مرا به همدمی آسمان
مخوان
وگر که آدمی آرامم
نکرد
به ریشههای گیاهان میپیوندم
و چشمهایم را
دوباره از دل جنگل میگسترم.
— محمد مختاری
زوال آدمی از زادگاه من
به مرزهای جهان میوزد.
که چشمهایت در این کرانه بیگانهست؟
تمام خلوت بینام و ناشناس جهان
چنان به وحشت تنهایی آشنایم
نساخت
که ازدحام دم افزون سرزمینم.
مرا به همدمی آسمان
مخوان
وگر که آدمی آرامم
نکرد
به ریشههای گیاهان میپیوندم
و چشمهایم را
دوباره از دل جنگل میگسترم.
— محمد مختاری
Dige Chi Kame?
Amir Khalvat & Darab
اشتباهم باشی تکرارت میکنم هر بار
«روز عشق مبارک»♥️
«روز عشق مبارک»♥️
در رختخوابم میغلتم.
یادداشتهای خاطرهام را بهممیزنم. اندیشههای پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد.
پشت سرم درد میگیرد، تیر میکشد، شقیقههایم داغ شده، به خودم میپیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم. خسته شدم؛
خوب بود میتوانستم کاسهی سر خودم را باز کنم و همهی این تودهی نرم خاکستری پیچپیچ کلهی خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.
-زنده بهگور صادق هدایت
یادداشتهای خاطرهام را بهممیزنم. اندیشههای پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد.
پشت سرم درد میگیرد، تیر میکشد، شقیقههایم داغ شده، به خودم میپیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم. خسته شدم؛
خوب بود میتوانستم کاسهی سر خودم را باز کنم و همهی این تودهی نرم خاکستری پیچپیچ کلهی خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلوی سگ.
-زنده بهگور صادق هدایت
Dancing On My Own
Calum Scott
حریر های آویزان
شمع های روشن
زمینی که برای تو اینجا ایستاده
هذیان!
شمع های روشن
زمینی که برای تو اینجا ایستاده
هذیان!
صبح است.
گنجشک محض
می خواند.
پاییز، روی وحدت دیوار
اوراق می شود.
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند:
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا،
از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می آمیزد؛
اما
ای حرمت سپیدی کاغذ !
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق می زند...
—سهراب
گنجشک محض
می خواند.
پاییز، روی وحدت دیوار
اوراق می شود.
رفتار آفتاب مفرح حجم فساد را
از خواب می پراند:
یک سیب
در فرصت مشبک زنبیل
می پوسد.
حسی شبیه غربت اشیا،
از روی پلک می گذرد.
بین درخت و ثانیه سبز
تکرار لاجورد
با حسرت کلام می آمیزد؛
اما
ای حرمت سپیدی کاغذ !
نبض حروف ما
در غیبت مرکب مشاق می زند...
—سهراب
داخل یکی از کتاب های قدیمیم یک نفر نوشته بود:
"بزرگترین افسوس آدمی این است
که می خواهد اما نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می توانست اما نخواست
"بزرگترین افسوس آدمی این است
که می خواهد اما نمی تواند و به یاد می آورد روزی را که می توانست اما نخواست
خبرت هست؛
علیرضا پور استاد
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟
هذیان!
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟
هذیان!
بعد از ما
دارها گل میدهند
و مادران سیاه نمیپوشند
به رقص که رسیدید
ما را به یاد بیاورید
ما که در آتش پاکوبان رقصیدیم
و مرگمان چیزی نبود که زمستان انکارش کند
به نور که رسیدید
نام ما را بر کوچهها بگذارید
تا کودکانتان بدانند عموها برایشان مردند
و قدر آفتاب را بدانند...
— حمید سلیمی
دارها گل میدهند
و مادران سیاه نمیپوشند
به رقص که رسیدید
ما را به یاد بیاورید
ما که در آتش پاکوبان رقصیدیم
و مرگمان چیزی نبود که زمستان انکارش کند
به نور که رسیدید
نام ما را بر کوچهها بگذارید
تا کودکانتان بدانند عموها برایشان مردند
و قدر آفتاب را بدانند...
— حمید سلیمی
اگر تمامی آرزوهای انسان به سرعت برآورده میشد، وی زندگی خود را صرف چه میکرد؟ با زمان و فرصت خود چه میکرد؟
_ شوپنهاور، در باب آلام جهان، ترجمهی ولییاری
_ شوپنهاور، در باب آلام جهان، ترجمهی ولییاری
نازنینِ کوچکم
با تو از ماجراهایِ سختِ شکنجه
روزهایِ تازیانه، شب هایِ آواره
از صبر صبوری، باد، هر چه بادا باد
چگونه سخن گویم...؟
— عارف اخوان
با تو از ماجراهایِ سختِ شکنجه
روزهایِ تازیانه، شب هایِ آواره
از صبر صبوری، باد، هر چه بادا باد
چگونه سخن گویم...؟
— عارف اخوان