چاپ هفتم رسید؛
مجموعه کامل داستانهای فلانری اوکانر
ترجمهی آذر عالیپور
نشر آموت / چاپ هفتم / ۸۹۶صفحه / گالینگور / ۱.۱۰۰.۰۰۰ تومان
📚 سرانجام تمام داستانهای «فلانری اوکانر»، نویسندهی برجستهی آمریکایی، ترجمه شد.
💫بهترین ترجمه سال
📚 اوکانر در ۱۹۲۵ در ساوانای جورجیا به دنیا آمد و در ۳۹ سالگی به مرض لوپوس درگذشت.
بنابراین در این عمر کوتاه فقط توانست دو رمان و ۳۲ داستان کوتاه بنویسد. که همین حجم نسبتاً اندک کار نیز اثری ماندگار بر ادبیات آمریکا به جای نهاد.
📚 در سال ۱۹۷۲ یعنی هشت سال پس از مرگش، «مجموعه داستانهای کوتاه» او جایزهی کتاب ملی آمریکا را دریافت کرد، جایزهای که معمولاً به نویسندهای در قید حیات اعطاء میشود.
📚 داستانهای اوکانر از حیث درونمایه، بیشباهت به داستانهای نویسندگان جنوبی معاصرش نیستند، اما زنده بودن آدمها و جسارت بیمانندِ نویسنده در ارائهی کمیکترین، تلخترین، گزندهترین و از همه مهمتر واقعیترین احساسات آدمهای جامعه در قالب آنها، و نیز درگیر کردن شخصیتها با مسائلی چون مذهب و برابری اجتماعی، تحسین بسیاری از منتقدان هم روزگارش را برانگیخت.
#پیشنهاد_کتاب_خوب
@aamout
مجموعه کامل داستانهای فلانری اوکانر
ترجمهی آذر عالیپور
نشر آموت / چاپ هفتم / ۸۹۶صفحه / گالینگور / ۱.۱۰۰.۰۰۰ تومان
📚 سرانجام تمام داستانهای «فلانری اوکانر»، نویسندهی برجستهی آمریکایی، ترجمه شد.
💫بهترین ترجمه سال
📚 اوکانر در ۱۹۲۵ در ساوانای جورجیا به دنیا آمد و در ۳۹ سالگی به مرض لوپوس درگذشت.
بنابراین در این عمر کوتاه فقط توانست دو رمان و ۳۲ داستان کوتاه بنویسد. که همین حجم نسبتاً اندک کار نیز اثری ماندگار بر ادبیات آمریکا به جای نهاد.
📚 در سال ۱۹۷۲ یعنی هشت سال پس از مرگش، «مجموعه داستانهای کوتاه» او جایزهی کتاب ملی آمریکا را دریافت کرد، جایزهای که معمولاً به نویسندهای در قید حیات اعطاء میشود.
📚 داستانهای اوکانر از حیث درونمایه، بیشباهت به داستانهای نویسندگان جنوبی معاصرش نیستند، اما زنده بودن آدمها و جسارت بیمانندِ نویسنده در ارائهی کمیکترین، تلخترین، گزندهترین و از همه مهمتر واقعیترین احساسات آدمهای جامعه در قالب آنها، و نیز درگیر کردن شخصیتها با مسائلی چون مذهب و برابری اجتماعی، تحسین بسیاری از منتقدان هم روزگارش را برانگیخت.
#پیشنهاد_کتاب_خوب
@aamout
بررسی رمان «زندگی محال» از مت هیگ – سفری برای بازیابی خویشتن
زنی در ایبیزا صاحب تواناییهای ماورایی میشود؛ ادامهای برای رمان «کتابخانهی نیمهشب»
نوشتهٔ: جوانا کانن | جمعه ۱۶ اوت ۲۰۲۴
«من آدم خاصی نیستم»، این جمله را «گریس وینترز»، راوی رمان جدید مت هیگ ــ که ادامهای بر پرفروشترین اثر او «کتابخانه نیمهشب» است ــ میگوید. «من فقط یک پیرزن غرغرو از بریتانیا هستم. یک معلم بازنشستهٔ ریاضی از ناکجاآباد. من هیچکس خاصی نیستم، همینم.» اما اگر با سبک همیشگی هیگ آشنا باشید که چگونه از دلِ زندگی معمولی، شگفتی خلق میکند، خواهید دانست که گریس هیچوقت «هیچکس» نبوده است.
یک لطف کوچک و قدیمی که گریس در حق همکارش کریستینا کرده بود، باعث میشود کریستینا خانهای در جزایر بالئاری (ایبیزا) را در وصیتنامهاش برای گریس به ارث بگذارد. گریس که نمیفهمد چرا یک آشنای کمارتباط چنین کاری کرده، و در حالی که بهتازگی همسرش را از دست داده و هنوز با احساس گناه از مرگ پسرش در کودکی زندگی میکند، تصمیم میگیرد برای کشف حقیقت و بررسی مرگ مشکوک کریستینا به ایبیزا سفر کند. به قول خودش، این کار حواسش را پرت خواهد کرد چون: «درد مفاصل مثل غمه، هر چی بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر اذیتت میکنه.»
گریس که تنها با نامهای از کریستینا به خانهای متروک رسیده، سرانجام به «آلبرتو ریباس» میرسد؛ یک مربی غواصی پر سر و صدا که اهالی هشدار دادهاند از او دوری کند. در سفری نیمهشب با قایق، آلبرتو قول میدهد حقیقت شب مرگ کریستینا را آشکار کند، و در همان سفر گریس شاهد نوری مرموز در زیر اقیانوس ــ «لا پرسنسیا» ــ میشود. این برخورد، تواناییهایی خارقالعاده به او میبخشد: خواندن ذهن، حرکت دادن اشیا با فکر، و درک کامل لذت و عمق زندگی.
با بهرهگیری از این قدرتها، گریس مأموریت حل معمای مرگ کریستینا را آغاز میکند؛ سفری که او را به دل طبیعت ایبیزا و مقابله با سرمایهگذاران طماع که تهدیدی برای جزیره هستند، میبرد.
اگر بخواهیم برای «زندگی محال» یک برچسب بزنیم، احتمالاً باید آن را واقعگرایی جادویی بنامیم؛ یکی از آن اصطلاحات متضادی که عاشقش هستیم (مثل «جنایت گرم و دلنشین»). هیگ از خواننده میخواهد ناباوری را کنار بگذارد و قدرتهای «لا پرسنسیا» و هدایایی که به گریس میدهد را بپذیرد. و نوشتهاش چنان قانعکننده است که خواننده بیهیچ مقاومتی همراه میشود ــ خواندن یک رمان از مت هیگ شبیه یافتن یک راهپلهی مخفی در خانهات است: ناگهان اتاقهای جدیدی کشف میکنی و کل چیدمان خانه معنای تازهای پیدا میکند.
در ظاهر، «زندگی محال» داستانی است درباره تضادها. گریس از خانهای دلگیر در لینکلن به جزیرهای پرجنبوجوش سفر میکند. دوستی عجیب او با آلبرتو، ذهن منطقی و ریاضیاش را با غیرممکنها آشنا میسازد. او از بیاحساسی کامل، به تجربهی شدید احساسات میرسد. شاید صحنهی موردعلاقهام، لحظهای است که گریس، رنجِ خرچنگها را در یک آکواریوم رستوران حس میکند، با ذهنش شیشه را میشکند، و خرچنگهای خوشحال از کنار مشتریهای متحیر عبور کرده، به دریا بازمیگردند. اگر قرار است تلهکینزی را امتحان کنی، این بهترین روشش است!
هرچه داستان پیش میرود و راز مرگ کریستینا جزیره را تهدید میکند، مرز بین این تضادها محو میشود. علم با هنر درآمیخته و ریاضیات در طبیعت حل میشود. اشارههای پراکندهٔ هیگ ــ از نوستراداموس تا فردی مرکوری، از شکسپیر تا مجموعهٔ Hill Street Blues ــ کمکم با هم مرتبط میشوند. و تنها راهی که گریس میتواند خودش و جزیره را نجات دهد، این است که این ارتباطات را بپذیرد. آلبرتو هنگام تماشای غروب خورشید میگوید: «این توالی عظیم و باشکوه است. تو را به همه چیز در این جهان متصل میکند.»
رمان عاقلانه و تأثیرگذار هیگ، هم معماست و هم داستانی عاشقانه؛ هم فانتزی است و هم نامهای عاشقانه به سیارهی زمین. شاید بزرگترین هدیهاش این باشد که نشانمان میدهد میتوانیم مرزهایی را که خود ساختهایم بشکنیم، پیوندهای پنهان را دریابیم و زندگی را در تمام غنا و پیچیدگیاش درک کنیم. و شاید بفهمیم که «واقعگرایی جادویی» اصلاً تناقض نیست.
@aamout
https://www.theguardian.com/books/article/2024/aug/16/the-life-impossible-by-matt-haig-review-a-journey-of-rediscovery?utm_source=chatgpt.com
زنی در ایبیزا صاحب تواناییهای ماورایی میشود؛ ادامهای برای رمان «کتابخانهی نیمهشب»
نوشتهٔ: جوانا کانن | جمعه ۱۶ اوت ۲۰۲۴
«من آدم خاصی نیستم»، این جمله را «گریس وینترز»، راوی رمان جدید مت هیگ ــ که ادامهای بر پرفروشترین اثر او «کتابخانه نیمهشب» است ــ میگوید. «من فقط یک پیرزن غرغرو از بریتانیا هستم. یک معلم بازنشستهٔ ریاضی از ناکجاآباد. من هیچکس خاصی نیستم، همینم.» اما اگر با سبک همیشگی هیگ آشنا باشید که چگونه از دلِ زندگی معمولی، شگفتی خلق میکند، خواهید دانست که گریس هیچوقت «هیچکس» نبوده است.
یک لطف کوچک و قدیمی که گریس در حق همکارش کریستینا کرده بود، باعث میشود کریستینا خانهای در جزایر بالئاری (ایبیزا) را در وصیتنامهاش برای گریس به ارث بگذارد. گریس که نمیفهمد چرا یک آشنای کمارتباط چنین کاری کرده، و در حالی که بهتازگی همسرش را از دست داده و هنوز با احساس گناه از مرگ پسرش در کودکی زندگی میکند، تصمیم میگیرد برای کشف حقیقت و بررسی مرگ مشکوک کریستینا به ایبیزا سفر کند. به قول خودش، این کار حواسش را پرت خواهد کرد چون: «درد مفاصل مثل غمه، هر چی بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر اذیتت میکنه.»
گریس که تنها با نامهای از کریستینا به خانهای متروک رسیده، سرانجام به «آلبرتو ریباس» میرسد؛ یک مربی غواصی پر سر و صدا که اهالی هشدار دادهاند از او دوری کند. در سفری نیمهشب با قایق، آلبرتو قول میدهد حقیقت شب مرگ کریستینا را آشکار کند، و در همان سفر گریس شاهد نوری مرموز در زیر اقیانوس ــ «لا پرسنسیا» ــ میشود. این برخورد، تواناییهایی خارقالعاده به او میبخشد: خواندن ذهن، حرکت دادن اشیا با فکر، و درک کامل لذت و عمق زندگی.
با بهرهگیری از این قدرتها، گریس مأموریت حل معمای مرگ کریستینا را آغاز میکند؛ سفری که او را به دل طبیعت ایبیزا و مقابله با سرمایهگذاران طماع که تهدیدی برای جزیره هستند، میبرد.
اگر بخواهیم برای «زندگی محال» یک برچسب بزنیم، احتمالاً باید آن را واقعگرایی جادویی بنامیم؛ یکی از آن اصطلاحات متضادی که عاشقش هستیم (مثل «جنایت گرم و دلنشین»). هیگ از خواننده میخواهد ناباوری را کنار بگذارد و قدرتهای «لا پرسنسیا» و هدایایی که به گریس میدهد را بپذیرد. و نوشتهاش چنان قانعکننده است که خواننده بیهیچ مقاومتی همراه میشود ــ خواندن یک رمان از مت هیگ شبیه یافتن یک راهپلهی مخفی در خانهات است: ناگهان اتاقهای جدیدی کشف میکنی و کل چیدمان خانه معنای تازهای پیدا میکند.
در ظاهر، «زندگی محال» داستانی است درباره تضادها. گریس از خانهای دلگیر در لینکلن به جزیرهای پرجنبوجوش سفر میکند. دوستی عجیب او با آلبرتو، ذهن منطقی و ریاضیاش را با غیرممکنها آشنا میسازد. او از بیاحساسی کامل، به تجربهی شدید احساسات میرسد. شاید صحنهی موردعلاقهام، لحظهای است که گریس، رنجِ خرچنگها را در یک آکواریوم رستوران حس میکند، با ذهنش شیشه را میشکند، و خرچنگهای خوشحال از کنار مشتریهای متحیر عبور کرده، به دریا بازمیگردند. اگر قرار است تلهکینزی را امتحان کنی، این بهترین روشش است!
هرچه داستان پیش میرود و راز مرگ کریستینا جزیره را تهدید میکند، مرز بین این تضادها محو میشود. علم با هنر درآمیخته و ریاضیات در طبیعت حل میشود. اشارههای پراکندهٔ هیگ ــ از نوستراداموس تا فردی مرکوری، از شکسپیر تا مجموعهٔ Hill Street Blues ــ کمکم با هم مرتبط میشوند. و تنها راهی که گریس میتواند خودش و جزیره را نجات دهد، این است که این ارتباطات را بپذیرد. آلبرتو هنگام تماشای غروب خورشید میگوید: «این توالی عظیم و باشکوه است. تو را به همه چیز در این جهان متصل میکند.»
رمان عاقلانه و تأثیرگذار هیگ، هم معماست و هم داستانی عاشقانه؛ هم فانتزی است و هم نامهای عاشقانه به سیارهی زمین. شاید بزرگترین هدیهاش این باشد که نشانمان میدهد میتوانیم مرزهایی را که خود ساختهایم بشکنیم، پیوندهای پنهان را دریابیم و زندگی را در تمام غنا و پیچیدگیاش درک کنیم. و شاید بفهمیم که «واقعگرایی جادویی» اصلاً تناقض نیست.
@aamout
https://www.theguardian.com/books/article/2024/aug/16/the-life-impossible-by-matt-haig-review-a-journey-of-rediscovery?utm_source=chatgpt.com
the Guardian
The Life Impossible by Matt Haig review – a journey of rediscovery
A woman acquires supernatural abilities on Ibiza in this follow-up to The Midnight Library
قدس آنلاین
مترجم رمان «قلب دوخته»: این داستان را بشنوید، لمس کنید، ببینید و بو بکشید
رمان «قلب دوخته» را باید با تمام حواس خواند، شنید، لمس کرد، دید، و حتی بو کشید؛ زیرا این داستان، همانند دعای شب سوم، نه فقط قصه، بلکه طلسمی است که شما را به نسلی دیگر متصل میکند.
خدیجه زمانیان یزدی
رمان «قلب دوخته» نوشته کارول مارتینز با ترجمه کامران حسینی که به تازگی توسط نشر آموت منتشر شده است. در ژانر درام و رئالیسم جادویی به موضوعات زنان، خانواده، جادو، سرنوشت و عشق میپردازد.
«قلب دوخته» درباره فرسکیتا کاراسکو دختری است که در شانزدهسالگی موهبتی جادویی مییابد. زنان خانواده او صاحب جعبهای چوبی و اسرارآمیز هستند که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. محتوای این جعبه برای هر دختری که طی مراسمی اسرارآمیز آن را دریافت میکند، متفاوت است. وقتی نوبت به فرسکیتا میرسد تا این جعبه را از مخفیگاهش بیرون بیاورد، تنها سوزن و نخهایی ساده مییابد. اما همین ابزارها برای او کافی است تا جادوی خود را به کار بگیرد و سرنوشت خود و فرزندانش را رقم بزند. اما جادو همیشه آسان نیست. موهبت او، که گاهی شفابخش و گاه ویرانگر است...
کارول مارتینز در اولین اثر شگفتانگیزش، مخاطب را به دنیایی میبرد که افسانه و واقعیت در هم تنیدهاند. این نویسنده با این اثر نشان داد که یکی از نویسندگان برجسته نسل خود است؛ رمانی که با هر صفحهاش جادو میکند.
رمان «قلب دوخته»، موفق به دریافت نُه جایزه ادبی از جمله بورسیه استعداد پرنس پیر موناکو، بورسیه تاید مونیِه، جایزه امانوئل روبلس، و جایزه رنودو برای دانشآموزان دبیرستانی سال ۲۰۰۷ شده است.
با کامران حسینی مترجم این اثر به گفتگو نشستیم تا با توضیحات او لذت خواندن این اثر را دوچندان کنیم. حسینی تاکید کرد که پیشتر و بیشتر از مترجمی، خواننده ادبیات است و در همین خواندنها بوده که با این کتاب آشنا شده و چنان مجذوب کتاب شده که تصمیم گرفته آن را ترجمه کند.
«قلب دوخته» اثری نمادگرایانه در ژانر رئالیسم جادویی است از تجربه ترجمه این اثر بگویید چه چالشهایی در جریان ترجمه داشتید؟
نثر مارتینز سرشار از استعاره، ایهام، ترکیبهای غریب و واژگان حسی است. مترجم باید همزمان دقت کند که ترجمه به نثر متعارف فارسی تقلیل نیابد و نیز از افتادن در دام اغراقهای شاعرانهی غیرضروری پرهیز کند. گاه متن ترجمه را با صدای بلند میخواندم تا اگر تاثیر متن اصلی را نداشته باشد، جملهبندیاش را تغییر دهم. همچنین انتخاب لحن، بخصوص در گفتگوها و نقل و قول شخصیتها، از مواردی بود که بارها تغییر دادم تا در نهایت به شکل نهایی رسید.
کارول مارتینز در اولین تجربه داستاننویسیاش به سمت خلق رمانی رفته که افسانه و واقعیت را به هم پیوند زده است. فکر میکنید چه چیزی باعث شده او در اولین قدم نویسندگی به سمت خلق چنین اثری برود؟
کارول مارتینز هر چند اولین کتابش را نسبتا دیر و در میانسالی منتشر کرده، اما از نوجوانی مدام به نوشتن مشغول بوده است. مطابق روایت خودش از همان جوانی این اندیشه را در سر داشته که از داستانها و افسانههایی که مادربزرگش میشنیده و یا در کتابها میخوانده یک داستان بنویسد که واقعیت را با افسانه ترکیب کند و این خواسته نهایتا با کتاب «قلب دوخته» برآورده میشود.
«قلب دوخته» داستانی است نثری شاعرانه و سبک رئالیسم جادویی دارد. مخاطب در خواندن چنین آثاری باید به چه نکاتی توجه کند؟
برخلاف بسیاری از آثار داستانی معاصر که معمولا زبانی سهل الوصول بکار میگیرند و به شکلی مستقیم و خیلی صریح و ساده خواننده را شیرفهم میکنند، در «قلب دوخته» نویسنده از آرایههای ادبی، تشبیه و استعاره برای تصویرسازی و ایجاد حس استفاده میکند. با این حال متن دشوار و مکلفی هم ندارد. نثر مارتینز با توصیفات غنی و تصاویر زیبا، جو رؤیایی ایجاد میکند. فصلهای کوتاه و قصهگونه داستان، شبیه به سنت قصهگویی شفاهی، تجربه خواندن را لذتبخشتر میکند. خواننده باید به این ساختار توجه کند و اجازه دهد داستان با ریتم خودش پیش برود.
در خواندن «قلب دوخته» باید آماده بود تا واقعیت را نه از راه عقل، بلکه از راه شهود لمس کرد. این رمان، همچون تارهای درهمتنیدهی یک گلیم کهن، بین سطرهایش رازهایی دارد که تنها با گوش دادن به «صدای نخ» شنیده میشود. مخاطب باید بپذیرد که در این اثر، زمان نه خطی بلکه دایرهوار است، مکان نه جغرافیایی بلکه اسطورهایست، و واقعیت نه یک سطح صاف که لایهلایه است. برای درک آن باید با تخیل نه بهمثابه فرار از واقعیت، بلکه بهعنوان ابزار کشف حقیقت همراه شد. رئالیسم جادویی در این رمان، بازگشت به ریشههای مادری، زمینی و رازآلود بشر است، نه فانتزی صرف.
مترجم رمان «قلب دوخته»: این داستان را بشنوید، لمس کنید، ببینید و بو بکشید
رمان «قلب دوخته» را باید با تمام حواس خواند، شنید، لمس کرد، دید، و حتی بو کشید؛ زیرا این داستان، همانند دعای شب سوم، نه فقط قصه، بلکه طلسمی است که شما را به نسلی دیگر متصل میکند.
خدیجه زمانیان یزدی
رمان «قلب دوخته» نوشته کارول مارتینز با ترجمه کامران حسینی که به تازگی توسط نشر آموت منتشر شده است. در ژانر درام و رئالیسم جادویی به موضوعات زنان، خانواده، جادو، سرنوشت و عشق میپردازد.
«قلب دوخته» درباره فرسکیتا کاراسکو دختری است که در شانزدهسالگی موهبتی جادویی مییابد. زنان خانواده او صاحب جعبهای چوبی و اسرارآمیز هستند که از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود. محتوای این جعبه برای هر دختری که طی مراسمی اسرارآمیز آن را دریافت میکند، متفاوت است. وقتی نوبت به فرسکیتا میرسد تا این جعبه را از مخفیگاهش بیرون بیاورد، تنها سوزن و نخهایی ساده مییابد. اما همین ابزارها برای او کافی است تا جادوی خود را به کار بگیرد و سرنوشت خود و فرزندانش را رقم بزند. اما جادو همیشه آسان نیست. موهبت او، که گاهی شفابخش و گاه ویرانگر است...
کارول مارتینز در اولین اثر شگفتانگیزش، مخاطب را به دنیایی میبرد که افسانه و واقعیت در هم تنیدهاند. این نویسنده با این اثر نشان داد که یکی از نویسندگان برجسته نسل خود است؛ رمانی که با هر صفحهاش جادو میکند.
رمان «قلب دوخته»، موفق به دریافت نُه جایزه ادبی از جمله بورسیه استعداد پرنس پیر موناکو، بورسیه تاید مونیِه، جایزه امانوئل روبلس، و جایزه رنودو برای دانشآموزان دبیرستانی سال ۲۰۰۷ شده است.
با کامران حسینی مترجم این اثر به گفتگو نشستیم تا با توضیحات او لذت خواندن این اثر را دوچندان کنیم. حسینی تاکید کرد که پیشتر و بیشتر از مترجمی، خواننده ادبیات است و در همین خواندنها بوده که با این کتاب آشنا شده و چنان مجذوب کتاب شده که تصمیم گرفته آن را ترجمه کند.
«قلب دوخته» اثری نمادگرایانه در ژانر رئالیسم جادویی است از تجربه ترجمه این اثر بگویید چه چالشهایی در جریان ترجمه داشتید؟
نثر مارتینز سرشار از استعاره، ایهام، ترکیبهای غریب و واژگان حسی است. مترجم باید همزمان دقت کند که ترجمه به نثر متعارف فارسی تقلیل نیابد و نیز از افتادن در دام اغراقهای شاعرانهی غیرضروری پرهیز کند. گاه متن ترجمه را با صدای بلند میخواندم تا اگر تاثیر متن اصلی را نداشته باشد، جملهبندیاش را تغییر دهم. همچنین انتخاب لحن، بخصوص در گفتگوها و نقل و قول شخصیتها، از مواردی بود که بارها تغییر دادم تا در نهایت به شکل نهایی رسید.
کارول مارتینز در اولین تجربه داستاننویسیاش به سمت خلق رمانی رفته که افسانه و واقعیت را به هم پیوند زده است. فکر میکنید چه چیزی باعث شده او در اولین قدم نویسندگی به سمت خلق چنین اثری برود؟
کارول مارتینز هر چند اولین کتابش را نسبتا دیر و در میانسالی منتشر کرده، اما از نوجوانی مدام به نوشتن مشغول بوده است. مطابق روایت خودش از همان جوانی این اندیشه را در سر داشته که از داستانها و افسانههایی که مادربزرگش میشنیده و یا در کتابها میخوانده یک داستان بنویسد که واقعیت را با افسانه ترکیب کند و این خواسته نهایتا با کتاب «قلب دوخته» برآورده میشود.
«قلب دوخته» داستانی است نثری شاعرانه و سبک رئالیسم جادویی دارد. مخاطب در خواندن چنین آثاری باید به چه نکاتی توجه کند؟
برخلاف بسیاری از آثار داستانی معاصر که معمولا زبانی سهل الوصول بکار میگیرند و به شکلی مستقیم و خیلی صریح و ساده خواننده را شیرفهم میکنند، در «قلب دوخته» نویسنده از آرایههای ادبی، تشبیه و استعاره برای تصویرسازی و ایجاد حس استفاده میکند. با این حال متن دشوار و مکلفی هم ندارد. نثر مارتینز با توصیفات غنی و تصاویر زیبا، جو رؤیایی ایجاد میکند. فصلهای کوتاه و قصهگونه داستان، شبیه به سنت قصهگویی شفاهی، تجربه خواندن را لذتبخشتر میکند. خواننده باید به این ساختار توجه کند و اجازه دهد داستان با ریتم خودش پیش برود.
در خواندن «قلب دوخته» باید آماده بود تا واقعیت را نه از راه عقل، بلکه از راه شهود لمس کرد. این رمان، همچون تارهای درهمتنیدهی یک گلیم کهن، بین سطرهایش رازهایی دارد که تنها با گوش دادن به «صدای نخ» شنیده میشود. مخاطب باید بپذیرد که در این اثر، زمان نه خطی بلکه دایرهوار است، مکان نه جغرافیایی بلکه اسطورهایست، و واقعیت نه یک سطح صاف که لایهلایه است. برای درک آن باید با تخیل نه بهمثابه فرار از واقعیت، بلکه بهعنوان ابزار کشف حقیقت همراه شد. رئالیسم جادویی در این رمان، بازگشت به ریشههای مادری، زمینی و رازآلود بشر است، نه فانتزی صرف.
قدس آنلاین
قدس آنلاین | Qudsonline
قدس آنلاین پایگاهی خبری تحلیلی است که به پوشش اخبار و اتفاقات روز کشور میپردازد.
این رمان سرشار از نماد است. کارول مارتینز میخواهد در این اثر چه چیزی به مخاطب بگوید؟
کارول مارتینز با بهرهگیری از نمادها، نه صرفاً برای آفرینش زیباییشناسی، بلکه برای بازتاب یک حافظهی جمعی و زنانه، روایتی استعاری از سرنوشت، قدرت، و انتقال میراث شکل میدهد. او به مخاطب یادآوری میکند که هر دوخت، هر رنگ، هر جعبهی پنهان، داستانی دارد که به هزاران سال پیش برمیگردد. او نمیخواهد چیزی را صرفاً روایت کند، بلکه میخواهد مخاطب را به گونهای درگیر کند که گویی خود نیز وارث آن جعبهی مخفیست، و باید تصمیم بگیرد: آیا این میراث را بپذیرد یا آن را بازنویسی کند؟
داستان درباره فرسکیتا کاراسکو و سرنوشت دختران و فرزندان اوست. این اثر داستانی زنانه است به بررسی مضامین زنانه، سرنوشت، عشق و تأثیر عمیق حافظه و ارث میپردازد. داستان همچنین درباره هنر خیاطی است که شخصیت داستان میتواند با این هنرش سرنوشتها، رویاها و حتی زندگیها را به هم دوخته و پیوند دهد. چرا مارتینز چنین نگاهی به این هنر دارد؟
برای مارتینز، خیاطی فقط سوزن و نخ نیست؛ نوعی آفرینش جهان است، همانگونه که در اسطورهها الههها با نخ سرنوشت انسانها را میبافتند. خیاطی در این رمان، زبان مادری زنان است؛ زبانی که در سکوت، در شب، در حاشیهها، اما با قدرتی خدایی سخن میگوید. خیاطی یعنی ساختن، ترمیم کردن، پیوند زدن، و حتی زنده کردن. فراسکیتا با سوزنش نه فقط پارچه، که صورت، صدا، خاطره، و عشق را بازسازی میکند. خیاطی نزد مارتینز همان نویسندگیست، همان کنش زاینده و آفرینشگر.
به نظر میرسد نویسنده با جادو و نماد و استعاره روابط خانوادگی را به چالش میکشد و این عقیده را دارد که هر آنچه که از گذشتگان به ما میرسد قابل پذیرش نیست و حتی ممکن است زندگی نسل حاضر و آینده را به نابودی بکشاند. نظر شما چیست؟
بله، دقیقاً. مارتینز با استعارهی «جعبهی موروثی» که قرار است دختران به وقتش باز کنند، به تمثیل غمانگیزی از وراثت میرسد: آنچه به ارث میرسد، همیشه برکت نیست؛ گاه زخم است، نفرین است، یا صدایی که آینده را خفه میکند. جادو در این اثر دوچهره است: نجاتبخش و در عین حال خطرناک. کاراسکوها هم قدرت دارند و هم محکومند. مارتینز با ظرافت نشان میدهد که برای بقا، باید دانست چه چیزی را باید نگه داشت و چه چیزی را باید سوزاند. حافظه اگر با آگاهی همراه نباشد، میتواند زندان باشد.
هرکدام از فرزندان کاراسکو شخصیتهایی عجیب دارند؛ پَر روی بدن، سرخ مو بودن، پیوند با خورشید و...هر کدام از این ها چه طیف انسان هایی را نمایندگی میکنند؟
اکثر شخصیتهای داستان و از جمله فرزندان کاراسکو شخصیتهای کهنالگویی دراند و با الهام از اساطیر و افسانههای اروپایی، که البته در افسانههای همهجای دنیا معادل و مشابههای آن یافت میشود، پرداخته شدهاند. برای مثال آنیتا، دختر اول، در آغاز لال است، اما با آغاز بلوغ و گشایش جعبهی زنانه، به سخنگوی روایت تبدیل میشود. او همان مادربزرگ قصهگوست.
یا دختر دیگرشان آنجلا، متولد دوران خروسی خوزه، بدناش پر دارد، صدایش جادوییست، و میتواند با آواز خود انقلاب بیافریند یا مردی را نابود کند. او شبیه به سیرنهاست که صدایشان دریانوردان را فریب میداد، و در عین حال شمایل پرندهی مقدس را دارد. صدایش، همان قدرت باستانی زنانه است که میتواند جهان را از نو بسازد یا از هم بپاشد.
مارتیریو با مرگ در ارتباط است؛ کسی که میمیرد و بازمیگردد، همچون دیونیسوس یا مسیح. بوسهاش کشنده است، اما خود از دل زمین (غار/دوزخ) بازمیگردد. او به عنوان «قاصد مرگ» و تجسم یادآورانهی تراژدی در نسل بعدی ایفای نقش میکند.
تنها پسر خانواده کاراسکو پدرو اِلروخو پسر آتش و خشونت است، زادهی ماه قرمز، با موهایی سرخ (رنگی که در سنت مسیحی به شیطان و خطر نسبت داده میشود). در خواب با فرشته یا موجودی بیچهره کشتی میگیرد و از آن پس لنگ میشود؛ اشارهای مستقیم به کشتی یعقوب در کتاب مقدس. او نیز مانند شاه ماهیگیر در اسطورهی گریل، زخمخورده و ناقص است؛ اما در درون، حامل نیرویی مخرب و سازنده است.
کلارا متولد شب زمستانی بیماه، در سحرگاه خورشیدی. او تنها زمانی بیدار است که آفتاب بالاست. شخصیتی شبیه به گاوین در افسانههای آرتوری، که نیرویاش با خورشید اوج میگیرد. کلارا همان لحظهی تولد دوباره، نور در برابر تاریکی است.
در نهایت فرزند آخر سولداد خانواده نویسنده و وارث نهایی جعبه. او همان که افسانهی شفاهی را به نوشتار بدل میکند. شبیه به رسولان آخرالزمان، در سکوت، واژگان را جمعآوری میکند تا آخرین حلقهی زنجیر باشد. نام او، «تنهایی»، به رسالتش اشاره دارد: ماندن در پایان، و نوشتن برای آنکه شاید نخواند.
کارول مارتینز با بهرهگیری از نمادها، نه صرفاً برای آفرینش زیباییشناسی، بلکه برای بازتاب یک حافظهی جمعی و زنانه، روایتی استعاری از سرنوشت، قدرت، و انتقال میراث شکل میدهد. او به مخاطب یادآوری میکند که هر دوخت، هر رنگ، هر جعبهی پنهان، داستانی دارد که به هزاران سال پیش برمیگردد. او نمیخواهد چیزی را صرفاً روایت کند، بلکه میخواهد مخاطب را به گونهای درگیر کند که گویی خود نیز وارث آن جعبهی مخفیست، و باید تصمیم بگیرد: آیا این میراث را بپذیرد یا آن را بازنویسی کند؟
داستان درباره فرسکیتا کاراسکو و سرنوشت دختران و فرزندان اوست. این اثر داستانی زنانه است به بررسی مضامین زنانه، سرنوشت، عشق و تأثیر عمیق حافظه و ارث میپردازد. داستان همچنین درباره هنر خیاطی است که شخصیت داستان میتواند با این هنرش سرنوشتها، رویاها و حتی زندگیها را به هم دوخته و پیوند دهد. چرا مارتینز چنین نگاهی به این هنر دارد؟
برای مارتینز، خیاطی فقط سوزن و نخ نیست؛ نوعی آفرینش جهان است، همانگونه که در اسطورهها الههها با نخ سرنوشت انسانها را میبافتند. خیاطی در این رمان، زبان مادری زنان است؛ زبانی که در سکوت، در شب، در حاشیهها، اما با قدرتی خدایی سخن میگوید. خیاطی یعنی ساختن، ترمیم کردن، پیوند زدن، و حتی زنده کردن. فراسکیتا با سوزنش نه فقط پارچه، که صورت، صدا، خاطره، و عشق را بازسازی میکند. خیاطی نزد مارتینز همان نویسندگیست، همان کنش زاینده و آفرینشگر.
به نظر میرسد نویسنده با جادو و نماد و استعاره روابط خانوادگی را به چالش میکشد و این عقیده را دارد که هر آنچه که از گذشتگان به ما میرسد قابل پذیرش نیست و حتی ممکن است زندگی نسل حاضر و آینده را به نابودی بکشاند. نظر شما چیست؟
بله، دقیقاً. مارتینز با استعارهی «جعبهی موروثی» که قرار است دختران به وقتش باز کنند، به تمثیل غمانگیزی از وراثت میرسد: آنچه به ارث میرسد، همیشه برکت نیست؛ گاه زخم است، نفرین است، یا صدایی که آینده را خفه میکند. جادو در این اثر دوچهره است: نجاتبخش و در عین حال خطرناک. کاراسکوها هم قدرت دارند و هم محکومند. مارتینز با ظرافت نشان میدهد که برای بقا، باید دانست چه چیزی را باید نگه داشت و چه چیزی را باید سوزاند. حافظه اگر با آگاهی همراه نباشد، میتواند زندان باشد.
هرکدام از فرزندان کاراسکو شخصیتهایی عجیب دارند؛ پَر روی بدن، سرخ مو بودن، پیوند با خورشید و...هر کدام از این ها چه طیف انسان هایی را نمایندگی میکنند؟
اکثر شخصیتهای داستان و از جمله فرزندان کاراسکو شخصیتهای کهنالگویی دراند و با الهام از اساطیر و افسانههای اروپایی، که البته در افسانههای همهجای دنیا معادل و مشابههای آن یافت میشود، پرداخته شدهاند. برای مثال آنیتا، دختر اول، در آغاز لال است، اما با آغاز بلوغ و گشایش جعبهی زنانه، به سخنگوی روایت تبدیل میشود. او همان مادربزرگ قصهگوست.
یا دختر دیگرشان آنجلا، متولد دوران خروسی خوزه، بدناش پر دارد، صدایش جادوییست، و میتواند با آواز خود انقلاب بیافریند یا مردی را نابود کند. او شبیه به سیرنهاست که صدایشان دریانوردان را فریب میداد، و در عین حال شمایل پرندهی مقدس را دارد. صدایش، همان قدرت باستانی زنانه است که میتواند جهان را از نو بسازد یا از هم بپاشد.
مارتیریو با مرگ در ارتباط است؛ کسی که میمیرد و بازمیگردد، همچون دیونیسوس یا مسیح. بوسهاش کشنده است، اما خود از دل زمین (غار/دوزخ) بازمیگردد. او به عنوان «قاصد مرگ» و تجسم یادآورانهی تراژدی در نسل بعدی ایفای نقش میکند.
تنها پسر خانواده کاراسکو پدرو اِلروخو پسر آتش و خشونت است، زادهی ماه قرمز، با موهایی سرخ (رنگی که در سنت مسیحی به شیطان و خطر نسبت داده میشود). در خواب با فرشته یا موجودی بیچهره کشتی میگیرد و از آن پس لنگ میشود؛ اشارهای مستقیم به کشتی یعقوب در کتاب مقدس. او نیز مانند شاه ماهیگیر در اسطورهی گریل، زخمخورده و ناقص است؛ اما در درون، حامل نیرویی مخرب و سازنده است.
کلارا متولد شب زمستانی بیماه، در سحرگاه خورشیدی. او تنها زمانی بیدار است که آفتاب بالاست. شخصیتی شبیه به گاوین در افسانههای آرتوری، که نیرویاش با خورشید اوج میگیرد. کلارا همان لحظهی تولد دوباره، نور در برابر تاریکی است.
در نهایت فرزند آخر سولداد خانواده نویسنده و وارث نهایی جعبه. او همان که افسانهی شفاهی را به نوشتار بدل میکند. شبیه به رسولان آخرالزمان، در سکوت، واژگان را جمعآوری میکند تا آخرین حلقهی زنجیر باشد. نام او، «تنهایی»، به رسالتش اشاره دارد: ماندن در پایان، و نوشتن برای آنکه شاید نخواند.
بسیاری گفته اند «قلب دوخته»، کتاب «صد سال تنهایی»؛ شاهکار مارکز را تداعی میکند. نظر شما چیست؟
اگر «صد سال تنهایی»، حماسهی خانوادهی خوزه آرکادیو بوئندیا در درهی گرمسیر ماکوندوست، «قلب دوخته» حماسهی زنان نخریس در دل غبارهای خشک اندلس است. در هر دو، زمان دایرهوار است، جادو در دل روزمرگی جریان دارد و خانواده مرکز جهان است. اما تفاوت در این است که مارکز از استعاره برای ترسیم سیاست و تاریخ استفاده میکند، در حالی که مارتینز استعاره را به خدمت روایت درد، سکوت و هنر گرفته است. «قلب دوخته» شاید خواهرِ شرقی و زمینیِ «صد سال تنهایی» باشد؛ نه تکرار آن، بلکه پژواکی زنانه از آن.
چقدر فضای ادبی امروز جهان و انسان امروز از آثاری که چنین هستند و سهل خوان نیستند (نمی گویم سخت خوان) استقبال می کند؟
سوال خوبی است. به هر حال واقعیت دنیای امروز، دنیای فستفودی است و همه از مطالب و موضوعات آماده و بدون سختی استقبال میکنند. ادبیات هم در این زمینه استثنا نیست و اقبال به داستانهای سرراست و ساده بیشتر است. با این حال همیشه مخاطبانی هم هستند که دنبال لذت و معنای عمیقتری میگردند و مدرکش هم همین کتاب مارتینز که در فرانسه و بقیه کشورهای اروپایی فروش خیلی بالایی داشته و محبوبیت چشمگیری بدست آورده است.
اگر نکتهای باید گفته شود در جهت درک بهتر این رمان توسط مخاطب، لطفا ذکر کنید.
این رمان را باید با تمام حواس خواند: شنید، لمس کرد، دید، و حتی بو کشید؛ زیرا این داستان، همانند دعای شب سوم، نه فقط قصه، بلکه طلسمی است که شما را به نسلی دیگر متصل میکند.
نشر آموت
مطالب بیشتر
رمانی که مخاطبش را جادو میکند/ «قلب دوخته» یادآور صد سال تنهایی
@aamout
اگر «صد سال تنهایی»، حماسهی خانوادهی خوزه آرکادیو بوئندیا در درهی گرمسیر ماکوندوست، «قلب دوخته» حماسهی زنان نخریس در دل غبارهای خشک اندلس است. در هر دو، زمان دایرهوار است، جادو در دل روزمرگی جریان دارد و خانواده مرکز جهان است. اما تفاوت در این است که مارکز از استعاره برای ترسیم سیاست و تاریخ استفاده میکند، در حالی که مارتینز استعاره را به خدمت روایت درد، سکوت و هنر گرفته است. «قلب دوخته» شاید خواهرِ شرقی و زمینیِ «صد سال تنهایی» باشد؛ نه تکرار آن، بلکه پژواکی زنانه از آن.
چقدر فضای ادبی امروز جهان و انسان امروز از آثاری که چنین هستند و سهل خوان نیستند (نمی گویم سخت خوان) استقبال می کند؟
سوال خوبی است. به هر حال واقعیت دنیای امروز، دنیای فستفودی است و همه از مطالب و موضوعات آماده و بدون سختی استقبال میکنند. ادبیات هم در این زمینه استثنا نیست و اقبال به داستانهای سرراست و ساده بیشتر است. با این حال همیشه مخاطبانی هم هستند که دنبال لذت و معنای عمیقتری میگردند و مدرکش هم همین کتاب مارتینز که در فرانسه و بقیه کشورهای اروپایی فروش خیلی بالایی داشته و محبوبیت چشمگیری بدست آورده است.
اگر نکتهای باید گفته شود در جهت درک بهتر این رمان توسط مخاطب، لطفا ذکر کنید.
این رمان را باید با تمام حواس خواند: شنید، لمس کرد، دید، و حتی بو کشید؛ زیرا این داستان، همانند دعای شب سوم، نه فقط قصه، بلکه طلسمی است که شما را به نسلی دیگر متصل میکند.
نشر آموت
مطالب بیشتر
رمانی که مخاطبش را جادو میکند/ «قلب دوخته» یادآور صد سال تنهایی
@aamout
نقد_زهرا_بهرامی_بر_زندگی_محال_در_مجله_تج.pdf
1.9 MB
ماجراجویی پیش از قدمنهادن در دنیای کتابها آغاز میشود
نقد «زهرا بهرامی» بر رمان زندگی محال
نوشتهی مت هیگ/ ترجمهی سیدرضا حسینی/ نشر آموت
مجله تجربه
شماره ۳۹
فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۴
@aamout
نقد «زهرا بهرامی» بر رمان زندگی محال
نوشتهی مت هیگ/ ترجمهی سیدرضا حسینی/ نشر آموت
مجله تجربه
شماره ۳۹
فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۴
@aamout
چند روز پیش که خانم مفتاحی پیام داده بود «برای دیدن نوهجان راهی سفر هستم»، ازشون خواهش کردم به کتابفروشیهای آنجاها برود و ببیند چه رمانی الان پرفروشترین کتاب است.
انتظار نداشتم به این زودی، عکسی برایم بفرستد؛ عکس اول. نمیدانم عکس را از کدام کتابفروشی گرفته و احتمالا خودشان میآیند و در کامنتها مینویسند.
همین عکس را منتشر کردم اما بعد پاک کردم و این عکس را گوگل کردم. رسیدم به انبوهی از کتابفروشیهای اروپا و آمریکا که رمان #جیمز پرفروشترین رمانشان هست.
#پرسیوال_اورت نویسندهٔ جیمز، طی یک سال گذشته، عملا همهٔ جوایز را از آن خودش کرده و آخریناش #جایزه_پولیتزر بود.
چند روز پیش به #سیدرضا_حسینی گفتم «همهٔ ترجمههایت عالی هستند اما شک ندارم ترجمهات از #خاک_آمریکا و #جیمز ماندگار خواهند شد و ترجمههای دیگرت را به خاطر این دو رمان خواهند خواند.»
خوشحالم رمان #جیمز نوشتهی #پرسیوال_اورت با ترجمهی #سیدرضا_حسینی در #نشر_آموت منتشر شده و در آستانهی چاپ سوم است.
این مطلب را برای کتابفروش محبوبتان بفرستید
@aamout
انتظار نداشتم به این زودی، عکسی برایم بفرستد؛ عکس اول. نمیدانم عکس را از کدام کتابفروشی گرفته و احتمالا خودشان میآیند و در کامنتها مینویسند.
همین عکس را منتشر کردم اما بعد پاک کردم و این عکس را گوگل کردم. رسیدم به انبوهی از کتابفروشیهای اروپا و آمریکا که رمان #جیمز پرفروشترین رمانشان هست.
#پرسیوال_اورت نویسندهٔ جیمز، طی یک سال گذشته، عملا همهٔ جوایز را از آن خودش کرده و آخریناش #جایزه_پولیتزر بود.
چند روز پیش به #سیدرضا_حسینی گفتم «همهٔ ترجمههایت عالی هستند اما شک ندارم ترجمهات از #خاک_آمریکا و #جیمز ماندگار خواهند شد و ترجمههای دیگرت را به خاطر این دو رمان خواهند خواند.»
خوشحالم رمان #جیمز نوشتهی #پرسیوال_اورت با ترجمهی #سیدرضا_حسینی در #نشر_آموت منتشر شده و در آستانهی چاپ سوم است.
این مطلب را برای کتابفروش محبوبتان بفرستید
@aamout