فهمیدن و درک کردن خودت کافی نیست، لازمه که واقعا خودتو بیشتر دوست داشته باشی تا بتونی خودت رو اولویت قرار بدی.
وقتی اوضاع پیچیده میشه، راه فرارت مردنه. جدی. شاید من اینجوریام. به این فکر میکنم که اگه میتونه راحت تموم شه، چرا انقدر سخت ادامه پیدا کنه؟ در همه چیز راه حل اولم فراره. به قدری فرار که دنیای بعدی وجود نداشته باشه.
انقدر گاهی احساس ناتوانی دارم که باورم نمیشه این زندگیو سی سال رو شونههام حمل کردم. باورم نمیشه زنده بودم، دوییدم، جنگیدم، دووم آوردم. اینجوریام که فکر میکنم اگه برگردم عقب هرگز نمیتونم هیچکدوم اون کارارو انجام بدم. اینجوریه که اگه برگردم عقب شاید اصلا به این دنیا نیام.
شب سال نو نوشتم که هرچیزیام که بشه من ازین فرصت زیستن ممنونم. نمیدونم باریتعالی جون. به نظر شما آفریدن انسانی شبیه من اصلا ارزششو داشته؟
وقتایی که طولانی نمینویسم همین شکلیه. حرفام زیادی تلخه. کلمههام بوی نفس زدنِ بعد دوییدن میده. بوی نرسیدن. بوی گم شدن.
وقتی یه چیزی معنای عمیقی برام پیدا میکنه، همهی بقیهی چیزها از معنا تهی میشن. این باگ خلقت منه انگار.
شایدم عارفمسلکم. خودم رو در معنای عمیقی که جستجو میکنم گم میکنم. جهان رو گم میکنم. تعلقاتم رو گم میکنم. در اون معنا، معنا پیدا میکنم و خارج از اون، جسم فرسودهایام، که تنش به روحش اندازه نمیشه.
شایدم عارفمسلکم. خودم رو در معنای عمیقی که جستجو میکنم گم میکنم. جهان رو گم میکنم. تعلقاتم رو گم میکنم. در اون معنا، معنا پیدا میکنم و خارج از اون، جسم فرسودهایام، که تنش به روحش اندازه نمیشه.
همزمان که بیشتر از ظرفیت یه آدم معمولی صبورم، کمتر از ظرفیت هر آدم معمولیای بیطاقتم. چرا گفتم معمولی؟ چون فکر میکنم جملهای که نوشتم در اضطراب معنی پیدا میکنه و آدمِ همیشه در اضطراب اینو میفهمه.
بعد جایی در زندگی، چیزی به وجود میاد به اسم یأس. و آقای سایه مینویسه:
«و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود.»
یأسم از صبوریِ روحم وسیعتر شده.
بعد جایی در زندگی، چیزی به وجود میاد به اسم یأس. و آقای سایه مینویسه:
«و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود.»
یأسم از صبوریِ روحم وسیعتر شده.
یکی برام گفته بود که بنویس. گاهی خدا با آدم مستقیم حرف نمیزنه، کسیو واسطه میکنه. و این جمله انقدر برای من معنا داشت، انقدر عمیق بود و انقدر اینطوری بود که کاش رسالتم با کلمهها، که حتی بعد تکرار کردنش بغضم گرفت.
اگه یک صدم اونقدری که شما خدای خوبی بودی، من بندهی خوبی بودم، نمیدونم. احتمالا مسیر این زندگی زیباتر و عارفمسلکیتر و به من نزدیکتر و به جهانی که یک بار درونش زیست میکنم، زیباتر بود.
آبانـــــــــ 🍃
احتمالا جز دو سه بار، همهی سختترین روزای زندگیمو توی این اتاق بودم؛ ولی آرامشی که این چارتا دیوار برام داره، هیچ جا نداره. مخصوصا شب تا صبحش. انگار جهان در اختیار منه.
غمگینِ آرومیام الان، که بلده توی این چهارتا دیوار آروم باشه. اون بیرون، توی جهانِ اون بیرون خودشو گم میکنه انگار.
خستهام و حس میکنم برای فکر کردن به چیزایی که از زندگی میخوام زیادی پیرم. جدی. سنم از سنی گذشته که بخوام ادا اصول گذر عمر رو دربیارم و واقعا، بی ادا اصول، حس میکنم پیرم برای تصمیمگیری. توانش رو ندارم. انگار میخوام فقط به هرچه که هست ادامه بدم.
به بچه میگفتم که خیلی خستهام برای دوباره ساختن زندگی، جایی دیگر. و این جمله، فقط نیست که به زبون بیاد. تک تک کلمههاش باری رو شونههام بوده/هست. خستگیشو حتی موقع گفتنش حس میکنم. رنجشو حتی موقع فکر کردن بهش حس میکنم.
سی سالمه، هنوز دلیل بدرفتاری آدما رو نسبت به تصمیمات خودم که به اونها آسیبی نمیزنه (فقط چون خوشایندشون نیست)، نمیفهمم.