میگوید چندی پیش سوار اتوبوس شدم جا نبود سر پا ایستادم. پشت سرم مردی کت شلواری کراواتی سوار شد. نگاهی به مسافران انداخت بعد دست گذاشت روی شانهی مردی افغانی و نهیب زد بلند شو. مرد افغانی که بلند شد طرف به من گفت بفرمایید.
قدری تعارف کردم و بعد نشستم. مرد کراواتی که دید همه با تعجب نگاهش میکنند گفت که استاد دانشگاه است و از افغانیهای هم به هیچ وجه بدش نمیآید ولی در این کشور تعداد اتوبوسها طبق جمعیت ایرانیها برنامهریزی شده است اول باید ایرانیها بنشینند بعد اگر جا بود افغانیها.
همه برایش دست زدند.
پرسیدم واکنش مرد افغانستانی چه بود؟ گفت افغانی هم پذیرفت چون حرفی نزد.
قدری تعارف کردم و بعد نشستم. مرد کراواتی که دید همه با تعجب نگاهش میکنند گفت که استاد دانشگاه است و از افغانیهای هم به هیچ وجه بدش نمیآید ولی در این کشور تعداد اتوبوسها طبق جمعیت ایرانیها برنامهریزی شده است اول باید ایرانیها بنشینند بعد اگر جا بود افغانیها.
همه برایش دست زدند.
پرسیدم واکنش مرد افغانستانی چه بود؟ گفت افغانی هم پذیرفت چون حرفی نزد.
نظام الهی انگار دوست دارد به جای کار اصلی دست به کارهای فرعی بزند. دولت میخواهد ادارات را وادارد برقشان را از خورشید فراهم کنند. یکی نیست بگوید چه کاری است این؟ برادران رمزارزاستخراجکن را وادار به این کار کنید.
امروز رادیو میگفت دولت لایحه تصویب کرده است که در دو سال سربازی به سربازان شغلی یاد بدهند بیرون آمدند بیکار نباشند. چه کاری است این؟ سربازی را بکنید همان سه ماه آموزشی و خلاص. خدمت اجباری را در کل بردارید هم بد نیست.
اگر بخواهم بشمارم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود.
امروز رادیو میگفت دولت لایحه تصویب کرده است که در دو سال سربازی به سربازان شغلی یاد بدهند بیرون آمدند بیکار نباشند. چه کاری است این؟ سربازی را بکنید همان سه ماه آموزشی و خلاص. خدمت اجباری را در کل بردارید هم بد نیست.
اگر بخواهم بشمارم مثنوی هفتاد من کاغذ میشود.
هوشنگ گلشیری(۲۵ اسفند ۱۳۱۶- ۱۶ خرداد ۱۳۷۹):
"متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم. من شرمندۀ سیاوش، سهراب، مریم (دو پسر و همسر مختاری)، نازنین، سیما (دختر و همسر پوینده) هستم که چرا مرا به خاک نسپردند. نوبت من بود."
"پیش از ظهر ۱۸ آذرماه ۱۳۷۷، ۹ دسامبر، یکی تلفن کرد. گفت: من فلانی هستم، دوست سیاوش، پسر مختاری. و بعد هقهق گریهاش بلند شد. بریدهبریده چیزهایی گفت که اگر بخواهم حالا با نظم متعارف نویسندگان بنویسمش، نه آن گونه که بود، میشود چیزی شبیه این: ببخشید که به شما زنگ میزنم. من از پزشکی قانونی زنگ میزنم. من دوست سیاوش، پسر آقای مختاری، هستم. جسد مختاری را شناسایی کردیم. سیاوش هم اینجاست. ما نمیدانیم چه بکنیم."
"متأسفانه آن قدر عزا بر سر ما ریختهاند که فرصت زاری کردن نداریم. پیام دقیق به ما رسیده است: خفه میکنیم. ما هم حاضریم. مگر قرار نیست برای جامعۀ مدنی، برای آزادی بیان قربانی بدهیم، حاضریم. من شرمندۀ سیاوش، سهراب، مریم (دو پسر و همسر مختاری)، نازنین، سیما (دختر و همسر پوینده) هستم که چرا مرا به خاک نسپردند. نوبت من بود."
"پیش از ظهر ۱۸ آذرماه ۱۳۷۷، ۹ دسامبر، یکی تلفن کرد. گفت: من فلانی هستم، دوست سیاوش، پسر مختاری. و بعد هقهق گریهاش بلند شد. بریدهبریده چیزهایی گفت که اگر بخواهم حالا با نظم متعارف نویسندگان بنویسمش، نه آن گونه که بود، میشود چیزی شبیه این: ببخشید که به شما زنگ میزنم. من از پزشکی قانونی زنگ میزنم. من دوست سیاوش، پسر آقای مختاری، هستم. جسد مختاری را شناسایی کردیم. سیاوش هم اینجاست. ما نمیدانیم چه بکنیم."
هر زن نویسندهای به قول ویرجینیا وولف باید اتاقی از آن خود داشته باشد. البته خودم معتقدم در واقع خانهای از آن خود باید داشته باشد که دیگران در آن شریک نباشند و مجبور نباشد در آن کمر خدمت ببندد. خانهای که در خدمت خودش باشد.
https://www.theparisreview.org/blog/2025/06/10/cents-and-sensibility/
https://www.theparisreview.org/blog/2025/06/10/cents-and-sensibility/
The Paris Review
Cents and Sensibility by Sandra Cisneros
June 10, 2025 – “How does a woman writer make her own money?”
مزدک دانشور:
این نگرش را می شد صادقانه دانست. به هر حال اندیشههای انسانی تغییر میکنند. چه بهتر که این تغییر اندیشه را با نوشته و ترجمه همراه کنی و بنویسی و در رابطه با آن سخن بگویی. اما از چندسال پیش به سیر ترجمههای بیژن اشتری وظیفه دیگری نیز اضافه شد. او در شبکههای اجتماعی شروع کرد به نوشتن بر ضد اندیشههای چپ. هر چیز بد و زشتی را به چپ و کمونیسم نسبت دادن و به مخاطبان انذار دادن که مبادا روزی گول چپها را بخورید و … . این سالهای آخر زندگیاش، بیژن اشتری شده بود یک روزنامه نگار در حد قوچانی و خجسته رحیمی و یزدانی خرم. از آن دست روزنامهنگارهایی که رطب و یابس به هم میبافند تا نشان دهند که چپها جنون خونریزی و غارت دارند و هرکدامشان در حالیکه یک پلپوت در ذهنشان پنهان کردهاند، ژستهای سوئدی و فنلاندی و مترقی و پیشرو میگیرند.
https://akhbar-rooz.com/1404/03/20/19551/
این نگرش را می شد صادقانه دانست. به هر حال اندیشههای انسانی تغییر میکنند. چه بهتر که این تغییر اندیشه را با نوشته و ترجمه همراه کنی و بنویسی و در رابطه با آن سخن بگویی. اما از چندسال پیش به سیر ترجمههای بیژن اشتری وظیفه دیگری نیز اضافه شد. او در شبکههای اجتماعی شروع کرد به نوشتن بر ضد اندیشههای چپ. هر چیز بد و زشتی را به چپ و کمونیسم نسبت دادن و به مخاطبان انذار دادن که مبادا روزی گول چپها را بخورید و … . این سالهای آخر زندگیاش، بیژن اشتری شده بود یک روزنامه نگار در حد قوچانی و خجسته رحیمی و یزدانی خرم. از آن دست روزنامهنگارهایی که رطب و یابس به هم میبافند تا نشان دهند که چپها جنون خونریزی و غارت دارند و هرکدامشان در حالیکه یک پلپوت در ذهنشان پنهان کردهاند، ژستهای سوئدی و فنلاندی و مترقی و پیشرو میگیرند.
https://akhbar-rooz.com/1404/03/20/19551/
ایران سه هیچ کرهشمالی را برد البته تا دقیقهی شصت هفتاد که بازیکن حریف اخراج شد صفرصفر بود بازی. مربی تیم ملی هم انگار خیلی داد و فریاد زده بود سر بازیکنان بعد از بازی عذرخواهی کرد. ملت در صحنه آمده بودند در فجازی زیر حرفهای طرف پیام گذاشته بودند برو خدا را شکر کن یارشان اخراج شد و گرنه بازی مساوی میشد. یکی هم نوشته بود شکمتون از کوچهمون رد شد. ملت در صحنه چقدر بیتربیت شده است.
دیشب ع.ر زنگ زد و گفت یک سر بروم پشت بام. گفتم لابد محل انفجاری را از آن بالا دیده و میخواهد به من هم نشان بدهد. اشتباه میکردم. واحد ۱۶ زنگ زده بود که سقفشان چکه میکند لابد پشتبام خبری است. ع.ر دستم را گرفت برد جلوی کولر واحد ۲. آب از زیر و بغل کولر شرشر میکرد. انگار شیلنگ خود کولر پاره شده بود یارو ابتکار به خرج داده بود و شیلنگ شیر پشتبام را مستقیم از لای بدنهی کولر داده بود داخل. زنگ زدیم آمد شیلنگ را جمع کرد. ع. ر گفت سر کوچه شیلنگ کولر میفروشند به حساب من یکی بخر. یارو غرغرکنان راهش را کشید و رفت. ع.ر گفت ترا به خدا ببین میان هیر و ویر باید به ملت درس شهروندی بدهیم.
راه که افتادیم از بالای تنگ زمزمهکنان گفتم همراه شو رفیق. انگار سگ باشد و بخواهیم برویم پیادهروی از سر شوق دم جنباند تندتند. تا مقصد هم هفت ساعت آزگار هیچ بدقلقی نکرد روی صندلی عقب خودرو. چند بار هم که آب سرریز شد آب معدنی ریختیم درون تنگ. بدش نیامد به گمانم. الان هم چشماندازی بسیار بهتر از خانهی خودمان نصیبش شده است. بالاخره باید بفهمد مملکت در شرایط جنگی است.
نان فروشگاه تمام شده است و نانوایی هم پخت نمیکند. میپرسم چرا میگوید آرد تمام شد. وضعیت مملکت جنگیه دیگه.
میگویم فروشگاه هم نان ندارد. میگوید برو مغازه بغل نان شیرمال بگیر.
یاد ملکه آنتوانت افتادم که میگفت مردم نان ندارند کیک بخورند.
چارهای نبود رفتم سراغ نان شیرمال. بد هم نیست با پنیر لیقوان. به ماهی سرخ کوچولو هم قدری دادم. بدش نیامد.
میگویم فروشگاه هم نان ندارد. میگوید برو مغازه بغل نان شیرمال بگیر.
یاد ملکه آنتوانت افتادم که میگفت مردم نان ندارند کیک بخورند.
چارهای نبود رفتم سراغ نان شیرمال. بد هم نیست با پنیر لیقوان. به ماهی سرخ کوچولو هم قدری دادم. بدش نیامد.
در موشکباران تهران دههی شصت مادرم زنده بود و راه به راه زنگ میزد که راهی ولایت بشویم. شده بودم عین رانندههای خطی تهران شمال. این دفعه بیپدرمادرهایی مانند من چنین فشاری رویشان نبود. البته به شرط نداشتن خواهر. مادرها پیش از رفتن دلشورههایشان را میسپارند به دخترشان. بدهبستانهای پیامکی من و همشیره قبل از ترک تهران( ترجمه از گیلکی به فارسی کردم):
همشیره: چطورید برادر؟ صدای انفجار زیاده؟اوضاع خیلی خرابه ؟زمان حمله صدای آژیر میآید؟
من: آژیر نمینزنند. جنگ هم دیگر مسخره شده.
همشیره:جان مردم برایشان ارزشی ندارد برادر.
من: بگو در حد گوزشان
همشیره:بمباران میکنند سریع بروید زیر زمین.
من: یواش برویم اشکالی دارد؟
همشیره: محل کارت زیرزمین داره حتما. شوخی نیست برادر. واقعا جنگ شروع شده.
من: شهید شدم راهم را ادامه بده.
همشیره: زبانت را گاز بگیر
همشیره: چطورید برادر؟ صدای انفجار زیاده؟اوضاع خیلی خرابه ؟زمان حمله صدای آژیر میآید؟
من: آژیر نمینزنند. جنگ هم دیگر مسخره شده.
همشیره:جان مردم برایشان ارزشی ندارد برادر.
من: بگو در حد گوزشان
همشیره:بمباران میکنند سریع بروید زیر زمین.
من: یواش برویم اشکالی دارد؟
همشیره: محل کارت زیرزمین داره حتما. شوخی نیست برادر. واقعا جنگ شروع شده.
من: شهید شدم راهم را ادامه بده.
همشیره: زبانت را گاز بگیر
صبح صدا کشگرد(زاغی) از خواب بیدارم کرد. انگار دو فروند بودند. به همشیره میگویم صدای گشکرد شنیدم. گفت میآیند مینشینند پشت پنجره. طبقه ششم هستیم.
میپرسم: غذا میریزی برایشان؟
میگوید: نه. میآیند میرینند و همه جا را به کثافت میکشند.
وسواسی است. پشت پنجرهی اداره به همهجور پرنده غذا دادهام. ولی هیچ وقت کشگرد میانشان نبود. شاید این روزها کسی مخفیانه برایشان غذا بریزد.😉
میپرسم: غذا میریزی برایشان؟
میگوید: نه. میآیند میرینند و همه جا را به کثافت میکشند.
وسواسی است. پشت پنجرهی اداره به همهجور پرنده غذا دادهام. ولی هیچ وقت کشگرد میانشان نبود. شاید این روزها کسی مخفیانه برایشان غذا بریزد.😉