Telegram Web
#پارت158


امروز هوا نسبتا سرد بود، پالتوی نارنجی آبی کم رنگی با شال و کلاه سفید پوشیدم. می خواستم کمی هم آرایش کنم ولی خب زیاد بلد نبودم.
کرم مرطوب کننده و رژلب رو خودم زدم ولی برای خطر چشم نمی تونستم کاری کنم سحر و فاطیما هم مشغول آماده شدن بودن پس لوازم رو بردم پیش مامان تا اون کارم رو راه بندازه.
در اتاقش رو زدم که صداش به گوشم رسید:
-بیا داخل.
درو و باز کردم و رفتم داخل اتاقش، روی مبل تکی اتاقش نشسته بود و کتاب می خوند‌.
لبخندی زدم و گفتم:
-اومدم برام خط چشم بکشی.
کتابش و بست و از جاش بلند شد و با لحن شیطونی گفت:
-کجا به سلامتی بلا؟! واسه کی می خوای خوشگل کنی؟!
باید قضیه ی آتش و بهش می گفتم؟ نه هنوز زود بود.
خندیدم:
-نه بابا.
به مبل اشاره کرد:
-بیا بشین.
رفتم نشستم و وسایل رو بهش دادم، لبخندی زد و خم شد و دستش و گوشه ی چشمم گذاشت و مداد و توی چشمم کشید.
بهش نگاه کردم و سعی کردم چشمم و نبندم.
بوی عطر شیرینش دوباره توی بینیم پیچید، یاد موضوعی افتادم که می خواستم باهاش در میون بذارم.
توی ذهنم سعی کردم که جمله‌هام و کنار هم بذارم و بعد شروع کردم:
-عام... می خواستم در مورد موضوعی باهات صحبت کنم.
در حالی که با دقت مشغول کارش بود گفت:
-بگو عزیزم.
آب دهنم و قورت دادم و لحن مرددم رو محکم کردم:
-هر موقعه راحت بودین با عمو شهروز صحبت کن که برای نهار بیاد پیشمون.
دست از کارش کشید و بهم نگاه کرد، تعجب رو توی چهره‌‌اش می دیدم.
خیلی برام سخت بود که این حرف و بزنم کلی با خودم فکر کرده بودم تا به الان و این جمله ها برسم اما هر چقدر بیشتر فکر می کردم بیشتر بهشون حق
می دادم، افسار زندگی مامان دست من نبود اونم حق زندگی داشت.
نمی خواستم براشون مانع باشم.
آب دهنش و قورت و لبخندی زد:
-برای این موضوع خیلی وقت داریم نیاز نیست اینقدر سریع باهاش کنار بیای.
اون یکی چشمم رو هم خط چشم کشید که من تند گفتم:
-می دونم ولی می خوام انجامش بدم، باید سریع ازدواج کنید.
مامان:
-عزیزم گفتم که هنوز خیلی وقت هست، نیاز نیست اینقدر سریع خودت و با این موضوع وقف بدی می دونم این مدت خیلی اذیت شدی.
ریمیل رو روی مژه هام کشید:
-نه وقت نیست زمان داره می گذره من بهش فکر کردم، خیلی فکر کردم. من دلم نمی خواد مانعی برای شما باشم، راستش و بخوای برام راحت نبوده و نیست ولی می خوام انجامش بدم.
مردد بهم نگاه کرد که ادامه دادم:
-باور کن برام مشکلی پیش نمیاد، این چند وقت به احساس بینتون فکر کردم و دیدم خیلی جاها حق با شما دوتا بوده و در حقتون بی انصافی شده. مامان این چند وقت احساس عشق رو بیشتر درک کردم.
در ریمیل رو بست و کمرش رو صاف کرد، از جام بلند شدم و قاطع گفتم:
-بیشتر درکش کردم و ازت می خوام این کار و بکنی برای یک شنبه وقتم خالیه برای نهار یا شام دعوتش کن یا اگر هم یک شنبه نشد هر وقت دیگه‌ایی سعی می کنم وقتم و خالی کنم.
آروم گفت:
-مطمعنی؟!
به چشمای قهوه‌ایی روشنش نگاه کردم و سرم و تکون دادم:
-مطمعنم.
سرش و تکون داد:
-تو این هفته حتما برنامه‌اش رو می چینم.
لبم و جویدم:
-باشه خوبه من رفتم.
لبخندی بهم زد:
-مواظب خودت باش، شب هم اگر خواستی بیرون باشی بهم خبر بده موقعه برگشت هم سوار تاکسی های شخصی نشید بهم زنگ بزنید میام دنبالتون.
از این شهناز خیلی خوشم میومد:
-باشه پس فعلا.
شهناز:
-فعلا عزیزم.
رفتم طرف در و رفتم بیرون، سحر و فاطیما آماده بودن.
بعد پوشیدن کفش هامون وارد حیاط شدیم و بعد رفتیم بیرون.
#پارت159


بعد از این که یکم خرید کردیم، رفتیم رستوران کنار پاساژ تا چیزی بخوریم.
فاطیما به آتش و حامد که همون نزدیکی ها بودند خبر داد تا بیان پیش ما و نهار رو کنار هم باشیم، منم روی صندلی رستوران نشسته بودم و نگاه بی تابم و دوخته بودم به در رستوران تا آتش بیاد.
خیلی دل تنگش بودم، چند دقیقه ایی گذشت و در شیشه‌ایی رستوران باز شد و اول آتش و بعد حامد اومدن داخل رستوران.
از دور دلم برای قد بلندش ضعف رفت، سریع دستم و بلند کردم تا میز رو پیدا کنن.
آتش متوجه دستم شد و لبخند محوی زد و به سمت میز اومد با ذوق توی جام نشستم که سحر بهم چشم غره رفت:
-انگار تی تاپ دادن بهش بدبخت پسر ندیده.
آتش و حامد اومدن و هر سه تامون بلند شدیم، آتش پر انرژی گفت:
-سلام بر دختران سر زمینم.
حامد خودش و جلوی آتش کشید و غر زد:
-برو اون ور دیگه می خوام دوست دخترم و ببینم.
و بعد فاطیما رو بغل کرد، منو سحر همزمان گفتیم:
-اووووو.
آتش از پشت یقه ی حامد گرفت و اون از بغل فاطیما در آورد و با خنده گفت:
-خجالت بکش مردک هُول تو رستورانیم.
حامد تند دست فاطیما رو گرفت و نشست، فاطیما هم کنارش نشست:
-چیکار داری مردک ظالم؟! یه هفته است ندیدمش.
آتش هم کنار من نشست و سری با تاسف تکون داد و بعد رو به من گفت:
-خوبی؟!
لبخند آرومی زدم:
-خوبم تو چطوری؟!
آتش:
-منم خوبم.
سحر دستش و بلند کرد و گارسون رو صدا زد.
آتش روی صورتم زوم کرده بود، سرم و به معنای چیه تکون دادم که صندلیش رو نزدیک تر کرد و دستم و که روی پام بود رو توی دستاش گرفت.
چشمام گشاد شدن، آتش سرش و نزدیک تر آورد و کنار گوشم لب زد:
-چه خوشگل شدی.
خنده ی پر نازی کردم و سرم و عقب کشیدم:
-چیکار می کنی؟!
خنده‌ایی کرد که دندون های مرتبش پیدا شدن، دستم و فشار داد:
-خوشگل شدیا ولی بار آخرت باشه آرایش می کنی اونم وقتی من پیشت نیستم خوشگلیت و فقط باید من ببینم و بس.
از غیرتی شدنش ذوق مرگ شدم.(حالا اگه من بودم می زدم تو دهنشااا، پسره ی فضول به تو چه که اون آرایش کرده یا نه مگه صاحبشی؟!)
لبم و گاز گرفتم و سرم و انداختم پایین، گارسون اومد و ما غذا رو سفارش دادیم.
#پارت160



بعد خوردن غذا سحر و فاطیما و حامد رفتن که بازم خرید کنن ولی من خسته بودم و می خواستم برگردم خونه، آتش هم خواست که منو برسونه.
وقتی رسیدیم سر کوچه آتش با اصرار کرایه ی تاکسی رو حساب کرد و پیاده شدیم، دستم و گرفت و پاکت های خرید رو هم از دستم گرفت.
لبخندی محوی از این حواس جمع بودنش روی لبم اومد، انگشت شستش روی روی دستم کشید و گفت:
-شب می خوام بیام ببینمت، بعد اگر شد بریم پارک خودمون چند وقته نرفتیم اونجا.
سرم و تکون دادم:
-باشه ولی بچه هارو چیکار می کنی؟!
آتش:
-بچه ها اون ساعت دارن خواب هفت پادشاه رو می بینن.
قدم هامون خیلی خیلی آروم بود، پیاده رو رو طی می کردیم و بی حرف از کنار درخت های چنار بی برگ توی پیاده رو ها می گذشتیم.
َمی خواستم موضوع رضا رو به آتش بگم ولی ترجیح دادم که شب بهش بگم، دوست نداشتم برسیم ولی هر چقدر که آروم راه بریم و هر چقدر هم که راه کش بیاد بازم تموم می شه.
رسیدیم جلوی در رو به روم وایساد و لبخندی زد، دستش و از توی دستام آزاد کرد و با نوک انگشتاش تار موهای توی صورتم رو لمس کرد.
لبخند محوی روی لبای خوش فرمش نشست:
-شونه هم بیار که موهات رو شونه کنم و ببافم.
آروم خندیدم و سرم و تکون دادم:
-باشه میارم.
دستش رو روی گونه‌ام گذاشت و آروم سُر داد پشت گردنم، از لا به لای تار های موهام گذشت و پوست پشت گردنم رو لمس کرد و بعد منو به سمت خودش کشید.
ناخودآگاه به سمتش کشیده شدم و اونم سرش رو پایین آورد و بوسه ی لطیفی روی پوست پیشونیم نشوند، چند ثانیه لبهاش رو روی پیشونیم نگه داشت و بعد لب زد:
-این قدر قشنگ نخند لعنتی، چه کار خوبی تو زندگیت کردی که خدا این خنده ی قشنگ و بهت داد؟!
تو بهت حرفش بودم.

‌‌
وقتی معجزه تویی
وقتی زیبایی تویی
وقتی جهان از تمام خوبی هایش فقط تورا دارد و بس...
جز تو هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.
جز تو هیچ اتفاقی در من نخواهند افتاد‌.

عسل عینی

لبخندی بهم زد و سرش و عقب کشید، تیله های چند رنگش دور و دور تر شدن و منو از توی بهت بیرون کشیدن، سرم و پایین انداختم و سعی کردم جلوی رنگ گرفتن احمقانه ی گونه هام رو بگیرم.
لبم و گاز گرفتم و پاکت رو از دستش گرفتم، سرم همچنان پایین بود.
تند گفتم:
بابت رسوندم ممنون شب می بینمت.
و برگشتم سمت در و کلید رو بیرون آوردم و رفتم داخل حیاط و به در حیاط تکیه دادم، صدای خنده های مردونه ی آتش رو از پشت در می شنیدم
#پارت161

نیم ساعت بعد سحر و فاطیما هم اومدن پیش من، رضا و مامان خونه نبودن و ما قشنگ به خل بازی‌هامون می رسیدیم.
سحر لباس های مختلف می پوشید و مثل مدل ها راه می رفت ماهم روی مبل نشسته بودیم و مثل منتقد ها به لباس هاش نمره می دادیم، شب ساعت یازده آتش بهم زنگ زد و منم با کمک دخترا یه لباس خوب پوشیدم و رفتم بیرون.
سحر تا دم در باهام میومد و مثل مامانا غر می زد که چرا این وقت شب تو باید بری بیرون و این جور حرفا، بعد این که با سحر خداحافظی کردم رفتم بیرون.
آتش جلوی در وایساده بود و وقتی منو دید لبخندی حواله‌ام کرد که منم نیشم و براش باز کردم و رفتم سمتش:
-سلام چطوری؟!
جواب داد:
-سلام الهه خانوم، خوبم تو چطوری؟!
می تونستم سنگین نگاه سحر رو که از لای در به ما نگاه می کرد رو حس کنم، تند دست آتش و گرفتم و کشیدمش سمت موتور:
-منم خوبم، خب دیگه بریم.
ب تعجب بهم نگاه کرد و سوار موتور شد:
-باشه بریم.
منم سوار شدم و با فاصله ازش نشستم و بدون این که دستم بهش بخوره پیرهنش رو گرفتم، موتور رو روشن کرد و راه افتاد.
لبم و بهم فشار دادم و سعی کردم به هیجانی بهم وارد شده بود فکر نکنم، موتور سواری یه جورایی ترسناک بود از فکر این که الان فقط روی دوتا چرخ هستیم باعث شد به آتش نزدیک تر بشم و با شدت بیشتری لباسش رو توی مشتم فشار بدم.
آتش متوجه ترسم شد و لبخند شیطونی زد و بلند گفت:
-می بینم که هنوز می ترسی‌.
سرم و به معنای نه تکون دادم و لبم و گاز گرفتم، آتش شونه‌ایی بالا انداخت:
-چه بهتر چون امشب هوس سرعت کردم.
و به محض پایان جمله‌اش سرعت موتور بیشتر شد که صدای جیغم بلند شد:
-نه آتششش!

.
#پارت162


موتور رو پارک کرد و رفتیم تو پارک، مثل همیشه خلوت بود. رفتیم زیر درخت چنار همیشگیمون و نشستیم.
آتش تند گفت:
-وستا شونه.
خندیدم و شونه‌ام رو از توی کوله پشتیم بیرون آوردم و دادم دستش، شالم رو از سرم در آورد و موهام و باز کرد و آروم شروع کرد به شونه زدن.
از حرکت شونه توی موهام حس خوبی بهم دست داد، آتش دستش و توی موهام کشید و با صدای ذوق زده‌ایی گفت:
-چقدر موهات قشنگه آخه.
خندیدم و با ناخون های بی لاکم بازی کردم، آتش موهام رو شونه می زد و هر از گاهی توی موهام دست می کشید.
انگشت های مردونه‌اش ردی از حرارت بی حد و مرزی رو روی پوست سرم جا می ذاشتن، عاشق این بودم که موهام و شونه کنه.
عاشق این بودم که اینجا، زیر این درخت چنار بشینیم و با هم وقت بگذرونیم.
عاشق با آتش بودن بودم.
این ترسناک و در عین حال قشنگ بود، می خواستم فقط یکم دوسش داشته باشم ولی از دستم در رفت و عاشقش شدم و این منو می ترسوند.
چشمام و بستم و سعی کردم به هیچ چیزی فکر نکنم.

سحر

وقتی دیدم که وستا و آتش سوار موتور شدن و رفتن، درو بستم و رفتم سمت خونه.
احساس خوبی نداشتم، نه نسبت به آتش نه نسبت به حامد. از همون اول که دیدمشون حس خوبی نداشتم.
نمی دونستم ته این حس بد به کجا ختم می‌شه.
نفسم و آه مانند بیرون دادم و در خونه رو باز کردم، کفش‌هام رو با دمپایی رو فرشی عوض کردم و رفتم داخل خونه که دیدم رضا از پله های مرمر اومد پایین.
با دیدنش انگار توی دلم کارخونه قند و شکر راه انداختن، نفسم حبس شد. رضا اومد نزدیک اخم کوچیکی روی پیشونیش بود، لبخندی زدم و خواستم چیزی بگم که اومد نزدیک و با لحن نه چندان جالبی پرسید:
-وستا کجاست؟!
به چشمای ریز مشکی رنگش نگاه کردم و لبخندم از روی لبم محو شد:
-با وستا چیکار دارید؟!
نگاهی به لبخند محو شده‌ام انداخت و سرش و انداخت پایین:
-آخه دیدم که با هم رفتید تو حیاط و صدای بستن در اومد من رو بالکن بودم، الانم اومدم دیدم نیست کجا رفته نصف شبی؟
د بیا، این همش به فکر وستاست:
-رفته از دوستمون یه جزوه بگیره، یه امتحان مهم داریم که سوالاتش رو نداریم رفته از همکلاسیمون کتاب و جزوه بگیره و برگرده شما نگرانش نباش.
سرش پایین افتاده‌اش رو تکون داد، از کنارش رد شدم و رفتم سمت پله ها.
اینم شانس منه بدبخته، هر چند من از این پسر خوشم اومده و قرار نیست بیخیالش شم.
#پارت163

وستا

****
در حالی که سرم رو پای آتشه، نگاهم و می دوزم به برگ های تک و توک درخت چنار و آتش هم موهام و نوازش می کنه.
چشمام و از برگ ها برداشتم و دوختم به آتش، چشمای براقش توی نور کم پارک می درخشیدن و مژه های کوتاهش روی گونه هاش سایه انداخته بودن.
دلم می خواست صورتش رو لمس کنم اما فعلا جرعتش رو نداشتم، متوجه سنگینی نگاهم شد و سرش و پایین انداخت و دستاش روی موهام متوقف شدن. لبخندی بهم زد:
-در این حد خوش قیافه‌ام؟! مثل یه خرگوش گشنه‌ایی که به یه هویج تازه و شیرین نگاه می کنه بهم نگاه می کنی.
چشمام و گشاد کردم و زدم زیر خنده، چه تشبیه جالبی.
اونم خندید:
-خب راست میگم دیگه اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی‌.
خنده‌ام و متوقف کردم و با لبخند گفتم:
-آخه خوشگلی.
نمی دونم چجوری این و گفتم، واقعا یه دفعه به زبون آوردمش‌ و کلی خجالت کشیدم.
آتش موهام و ناز کرد و با شوق گفت:
-اگر بحث خوشگلیه که من دیگه نباید نگاهم و ازت بردارم.
به وجد اومدم از تعریفش، خم شد و بوسه‌ایی روی ریشه موهام گذاشت.
لبم و گزیدم، آتش گفت:
-برام خیلی جالبه با این که توی سن بلوغ هستی اما هیچ تغیر خاصی نداشتی و نشونه های بلوغ و نداری.
ناخودآگاه دستی به پوست صورتم کشیدم:
-اگر منظورت از بلوغ جوش زدن و بزرگ شدن دماغه، که من پارسال جوشام و زدم دماغمم همچنان پف داره.
تک خنده‌ایی کرد و دماغم رو بین دوتا انگشتش فشار داد:
-انذازه یه نخود دماغ داری بازم ناراضی هستی؟! اصلا شما دخترا به وجود اومدید تا غر بزنید. (چه غلطا)
وستا:
-معنی نخود از کی تا حالا عوض شده که به دماغ من میگی نخود؟!
خنده‌ایی کرد و خم شد و بوسه‌ی سریعی روی دماغم گذاشت:
-از همون موقعه‌ایی که وستا خانوم زبون در آورده.
سرش و بلند کرد و دستش و روی گونه‌ام کشید، منم ناخودآگاه پشت انگشتم رو روی صورتش کشیدم که دستم و گرفت و بوسه‌ایی روی انگشتام گذاشت و بعد بی مقدمه گفت:
-دوست دارم وستا.
مات شدم، تپش قلبم یهو اوج گرفت و گونه‌هام رنگ گرفتن از این ابراز احساسات یهوییش.
همیشه و هر جا باید منو شوکه می کرد، بی حرف به چشمای جدی و آرومش نگاه می کردم.
لبخند محوی زدم و نگاهم و از روی صورتش برداشتم.
وستا:
-منم دوست دارم.
آب دهنش و قورت داد و گفت:
-بلند شو.
تعجب کردم، سرم و از روی پاش برداشتم و نشستم.
به محض اینکه نشستم آتش منو توی آغوشش کشید و سرم و به سینه‌اش فشار داد.
چشمام گشاد شدن، یهویی این کارو کرد.
عطر تلخش کم کم وجودم رو فرا گرفت و باعث بسته شدن چشمام شد، آتش دستاش رو دورم محکم تر حلقه کرد.

"دیدی وقتی خابیدی احساس سرما میکنی و بیدار میشی
پتوی کنارتو میکشی رو کل بدنت
خودتو زیر پتو میپیچونی و بغل میکنی
اون گرمایی ک یواش یواش بهت تزریق میشه لذت بخشه نه؟
جوری ک دوست داری زمان ثابت بمونه و این لذت باهات باشه
عشقم...
وقتی بغلم میکنی چنان لذت نابی بهم وارد میشه که هیچوقت نمیخام از دستش بدم
بمونی کنارم آرامشم"

محیا
#پارت164


از اون شب چند هفته گذشته بود و امروز بیست و یکم دی ماه بود، یعنی امشب تولد آتش بود و من براش برنامه داشتم.
بعد از تموم شدن تایم مدرسه با سحر و فاطیما از مدرسه خارج شدیم فاطیما با ذوق داشت از قرار روز قبلیش با حامد تعریف می کرد اما سحر اصلا سرحال نبود احساس می کردم چیزی شده چند بار هم خواستم باهاش صحبت کنم اما هیچ وقت نتونستم باهاش درست و حسابی صحبت کنم.
بر عکس همیشه که خیلی سریع احساسات درونیش رو بروز می داد این روز ها تمام حرفهاش رو توی خودش می ریخت.
براش نگران بودم ولی می خواستم امشب به هیچ چیزی فکر نکنم و با تمام روح و جسمم تولد آتش رو جشن بگیرم، به محض اینکه از سرویس خارج شدم سر خوشانه تا خود خونه دویدم.
هوا ابری بود، منیژه جون می گفت هوا شناسی اعلام کرده که امشب برف میاد، از سوز عجیب هوا هم مشخص بود که هوا شناسی بر عکس همیشه درست گفته.
در حیاط رو باز کردم و وارد حیاط به محض ورودم رضا و مش قربان رو دیدم که دارن به گل و گیاه ها رسیدگی می کنن. سر رضا با صدای باز شدن در به سمتم برگشته بود.
لبخندی بهم زد و دستکش های باغبونیش رو در آورد و به سمتم اومد، لبخند دندون نمایی زدم و با سرخوشی رفتم سمتش.
رضا:
-سلام کوچولو.
جواب دادم:
-سلام بابا لنگ دراز.
خندید و کولیم رو از دستم گرفت:
-بدش به من برات میارم.
از اینکه این قدر حواسش به همه بود و هوام رو داشت خیلی خوشحال بودم، رفیق خیلی خوبی برام بود و از حضورش خوشحال بودم.
راه افتادیم سمت خونه، نگاهی به صورتم انداخت و لبخندش رو بزرگ تر کرد:
-چیه؟ کبکت خروس می خونه؟
وستا:
-امروز تولد یکی از دوستامه.
کمی تعجب کرد:
-تولد؟ تولد کی؟ سحر یا فاطیما؟
سرم و تکون دادم:
-هیچ کدوم یکی دیگه از دوستام.
لبخندش کمی محو شد، گفتم:
-شاید حالا بعدا بهت معرفیش کردم.
پرسید:
-دختره یا پسر؟
شونه‌ایی بالا انداختم:
-مگه مهمه؟ مهم اینه که دوست منه و امشب تولدشه کلی ذوق دارم.
رسیدیم جلوی در برگشتم سمتش و کولی رو از دستش گرفتم و با هیجان گفتم:
-به هر حال خیلی خوشحالم دعا کن که امشب خوش بگذره اگر خوش گذشت برات یه تیکه کیک میارم.
لبخندی نثار چهره‌ی سر در گمش کردم و وارد خونه شدم.

آتش

*

بعد تموم شدن کلاس رفتم توی محوطه دانشگاه، حامد رفته بود یکم خوراکی بگیره. نگاه های دخترا و مخصوصا نگاه سبز رنگ ملیکا باعث اخم بین ابروهام بود.
گوشیم و در آوردم، بیست و هفتا پیام داشتم از دخترایی که باهاشون در ارتباط بودم و چندتا از دوتای پسرم.
پیاهام رو بالا پایین می کردم و دنبال خاص ترین ها بودم، پیام وستا رو دیدم که خیلی کوتاه گفته بود:
-امشب تو پارک هم و ببینیم؟
با با یاد آوردنش لبخندی زدم و تایپ کردم:
-آره حتما ساعت نه خوبه؟ میام دنبالت.
کیمیا همون لحظه پیام داد:
-سلام عشق دلم تولدت مبارک نفسم، امشب بریم بیرون؟
لبخندم به پوزخند تغیر شکل داد:
-باشه ساعت هفت چطوره؟
با صدای حامد سرم و از توی گوشی بیرون آوردم و تی تاپ و شیرکاکائو رو از دستش گرفتم.
Forwarded from [ اِستُـ‌‌ـوریـآم🏖 ] (𓄂𝐤𝐡𝐨𝐝𝐚𝐲𝐚🕊️𝐬𝐡𝐨𝐤𝐫𝐞𝐭𓆃)
شماره مجازی برای واتساپ،تلگرام،اینستاگرام و بقیه اپلیکیشن ها موجود میباشد

جهت ثبت سفارش به آیدی زیر پیام دهید👇

https://www.tgoop.com/soltaan1996
#پارت165


وستا

*

بعد خوردن نهار بدون حضور مامان، رفتم بالا توی اتاقم و تا ساعت هفت خوابیدم. چند روز گذشته رو بخاطر امتحان فیزیکی که امروز داشتم خیلی استرس کشیدم و کمبود خواب داشتم و امروز دلی از عذا در آوردم.
وقتی بیدار شدم رفتم دوش گرفتم و اومدم بیرون به ناخون هام لاک زدم و به موهای همیشه لختم حالت دادم، آرایشی که توی ریمیل و رژلب خلاصه می شد رو هم روی صورتم نشوندم.
امشب هوا سرد بود، پس باید حسابی خودم و می پوشوندم، بافت سفیدی پوشیدم و پالتوی کوتاه فیروزه‌ایی رنگم رو هم روش پوشیدم.
شلوار لی چسب آبی روشنی هم پوشیدم و شال و کلاه سفیدی رو هم سرم کردم، موهام هم که باز بود و روی شونه‌ام آزادانه پخش بود.
رنگ چشمام با رنگ پالتو هماهنگی خاصی داشت و جلوه‌ی قشنگی به تیپم می داد، عطر شکوفه سیب همیشگیم رو هم زدم.
جلوی آینه وایسادم و به خودم که از شادی تمام وجودم می درخشید لبخند زدم، امشب تولد یکی از عزیز ترین آدمه زندگیم بود.
از خدا خواستم که هر سال خودم تولدش رو براش جشن بگیرم.
کادوی آتش رو که یه بوم نقاشی و دفتر طراحیم بود رو توی پاکت شیکی گذاشتم، چهره‌ی آتش رو بوم کوچیکی کشیده بودم که خیلی خوب در اومده بود و این به عنوان کادوی تولدش بود. دفعه ی قبل عاشق نقاشی که براش کشیده بود شده بود بخاطر همین تصمیم گرفته بودم که این و براش بکشم خیلی زحمت داشت ولی ارزشش رو داشت.
دفتر طراحیم رو هم که کل ورقه هاش پر بود از آتش رو هم بهش می دادم، تو دفتر تمام آتش رو به تصویر کشیده بودم‌. جز به جز آتش رو.
از چشمای قشنگ و موهای لختش تا انگشت های کشیده و رنگ گردنش. تمامش رو کشیده بودم.
تمام ورقات پر بود آتش.
لبم و گاز گرفتم و حالت صورتش رو قتی که کادوش رو ببینه تصور کردم، ذوق کردم و تند رفتم پایین رضا پایین توی سالن روی مبل نشسته بود و به آتیش توی شومینه خیره شده بود. تعجب کردم چرا امروز همش خونه بود؟
رفتم نزدیکش، این قدر توی افکارش غرق بود که متوجه حضورم نشد.
گفتم:
-رضا؟!
با صدام به خودش اومد و سرش و به سمتم برگردوند
لبخند زدم و گفتم:
-من دارم میرم بیرون، راجبش به مامان گفتم ممکنه یکم دیر بیام نگران نباشید.
بی حرف سرش و تکون داد، چرا این قدر بی حال بود؟ نکنه مریض شده بود؟!
نگران شدم:
-رضا خوبی؟ خیلی بی حال به نظر می رسی.
از جاش پاشد و لبخند کم جونی زد:
-نه خوبم نگران نباش یکم فکرم مشغوله شب اگر کارت طول کشید بهم بگو بیام دنبالت تنهایی برنگرد خطرناکه، داری می ری هم سوار تاکسی شخصی نشو.
بلند گفتم:
-چشم پدر چشم.
و بعد رفتم سمت در خروجی، از جا کفشی بوت های سفیدم رو بیرون کشیدم و پوشیدم.
رضا تند اومد سمتم:
-کجا؟! عین آهو از دست آدم فرار می کنه.
دستش و دراز کرد و از بالای جا کفشی چتر سیاه کوچیک و تاشوش رو پایین آورد و گرفت سمتم:
-اینم بذار تو کیفت امشب ممکنه برف بیاد اگر اومد تند بیا خونه.
لبام و بهم فشار دادم تا بلند نزنم زیر خنده، چتر و از دستش گرفتم و دوباره گفتم:
-چشم چشم چشم این قدر نگران نباش، من رفتم فعلا.
#پارت166


آتش

*

بعد از تموم شدن کلاسهام یک راست رفتم خونه، مامان چند وقت پیش برگشته بود و بچه هارو برده بود مثل اینکه حالا حالاها قصد برگشت نداشت.
حتی تولد پسرشم یادش نبود، هر سال تولدم برام کیک خونگی درست می کرد ولی امسال همون کیک تولد نیمه سوخته‌ام نداشتم.
آهی کشیدم و از روی تختم بلند شدم گوشیم و برداشتم و قفلش رو باز کردم چندتا پیام داشتم، یکی یکی پیام هارو با کردم تا رسیدم به یه شماره ناشناس
پیامش رو باز کردم که دیدم نوشته:
-تولدت مبارک قشنگ ترین اشتباه من.
پوزخند محوی زدم، حتی نمی تونستم حدس بزنم از طرف کدوم عاشق سینه چاکم بود. ولی هر کی که بود خیلی بدبخت بود که تولد کسی و یادش بود که من حتی شماره‌اش رو هم سیو نداشتم.
از جام بلند شدم و رفتم طرف حموم، باید می رفتم پیش کیمیا و بعدش وستا.
دوش کوتاهی گرفتم و اومدم بیرون خودم و خشک کردم و بافت سفید و چسب یقه اسکی پوشیدم، موهام و خشک کردم و کت چرم مشکی رنگم رو هم پوشیدم شلوار لی مشکی پوشیدم و از خونه زدم بیرون.
قرار بود که کیمیا بیاد دنبالم، سر کوچه وایسادم و گوشیم و بیرون آوردم کیمیا پیام داده بود که نزدیکه، صدای بچه‌هایی که تو کوچه بازی می کردن رو مخم بود.
گوشیم و بیرون آوردم و به دیوار تکیه دادم، روی صفحه گوشیم عکس منو وستا بود. ناخودآگاه لبخند زدم.
دل تنگ وستا بودم، دختر کوچولوی با نمکی بود، از اونایی که اون قدر دلربا بودن که منو دلتنگ خودشون کنن.
نمی خواستم حالا حالا اون دختر رو از دست بدم.
با صدای کیمیا سرم و از توی گوشی بلند کردم، کیمیا در حالی که شیشه ماشینش رو پایین داده بود و سرش و از توی پنجره بیرون آورده بود لبخند بزرگی زد:
-تولدت مبارک گل پسر، بپر بالا ببینم.
لبخند مصنوعی زدم و به سمتش رفتم.

وستا

*

در شیرینی فروشی رو باز کردم و رفتم داخل، شیرینی فرشی پر از آدم بود. رفتم سمت کیک های تولد و با ذوق خیره شدم به کیک های رنگارنگ و جور وا جور.
باید با دقت انتخاب می کردم، بعد از یه ربع خیره شدن به یخچال بالاخره یه کیک چهار نفره شکلاتی که روش با تیکه های ارسمارتیس میوه پوشیده شده بود رو انتخاب کردم.
پولش و حساب کردم و به جعبه کیک در حالی که نیشم باز بود رفتم سمت در و رفتم بیرون.
به محض ورودم سوز عجیب سرما صورتم رو مورد ضرب و شتم قرار داد، دونه های سفید برف آروم آروم روی زمین فرود می اومدند.
سرم و با تعجب بالا گرفتم، آسمون شب یه رنگ خاصی به خودش گرفته بود. دونه های رو در حالی که از نور چراغ تو پیاده رو می گذشتند نگاه کردم.
لبخندم عریض تر شد اولین برف امسال بود و درست شب تولد آتش بود.
نبوده و نیست و نخواهَد بود
عزیز تر از تو
کسی برای من💚
#پارت167


چتر رو از کوله‌ام بیرون آوردم و تو دلم از رضا بابت این حواس جمع بودنش تشکر کردم، راه افتادم سمت پارک همیشگیمون.
همون پارک با درخت چنار پیری که نقش منو آتش رو روی تنه‌اش داشت.
از به یاد آوردن اون نقش ها لبخند شیرینی زدم و پا تند کردم، پیاده رو کمی باریک بود اما خوشبختانه خلوت بود.

آتش

**

بعد از خرید کردن از پاساژ اومدیم بیرون تو دستام پر بود از پاکت های لباس های مارک. کیمیا رسما کل مغازه هارو خریده بود.
با دیدن بارش برف ابرو هام بالا پریدن، کیمیا با ذوق دستم و ول کرد و دوید زیر برف و بلند گفت:
-وای نگاه کن آتش داره برف میاد.
رفتم کنارش:
-آره اما بریم تو ماشین پاکتا سنگینن.
تند سرش و تکون داد و دستای تپل سفیدش رو دور بازوم حلقه کرد:
-آخ آره بریم.
راه افتادیم سمت ماشین، هوا سوز عجیبی داشت. آسمون تاریک شده بود و دونه های سفید برف توی سیاهی آسمون گم شده بود و سر در گم با وزش باد به این طرف و اون طرف می رفتن.
پاکت خرید هارو توی ماشین گذاشتیم که کیمیا سه پیچ شد که بریم زیر برف قدم بزنیم، چتری از ماشین بیرون آورد و بازش کرد.
راه افتادیم سمت خیابون، بارش برف شدت گرفته بود و کم کم رد سفیدی از خودش روی پیاده می ذاشت.
تو پیاده رو در حالی که کیمیا بازوم رو چسبیده بود و قدم می زدیم.
دوتا لیوان شیر کاکائو گرم گرفتیم و به راهمون ادامه دادیم، کیمیا یه قلوپ از شیر کاکائوش خورد و بعد چشمش به ویترین یه مغازه خورد، با ذوق دستم و تکون داد:
-عشقم ببین اون کته برای تو قشنگ نیست؟!
به کت توی تن مانکن نگاه کردم و سرم و تکون دادم:
-نه خوشم نمیاد.
خودش و لوس کرد و بهم نزدیک تر شد:
-آتش قشنگه ها، بیا بریم یه تن بزن شاید خوشت اومد.
سرم و به نشونه نه تکون دادم، کیمیا بازم به ویترین خیره شد.
سرم و پایین انداختم و به لیوان داغ شیر کاکائو خیره شدم، بخاری که از لیوان بیرون میومد طرح در همی به خودش می گرفت و بعد محو می شد تو وزش باد.
یاد اولین روز آشناییم با وستا افتادم، لبخند گرمی زدم. از همون لبخندی که این روز ها با یاد اون دختربچه روی لبهام میومد.
اون روز شبیه یه گربه کوچولویی بود زیر بارون مونده، با چشمای قرمز و پف کرده فیروزه‌ایی رنگش بهم خیره شده بود. گونه های قرمزش باعث می شدن بخوام لپش و گاز بگیرم.
اون دختر برام خاص بود، سرم و بالا آوردم و به کیمیا خیره شدم که با ذوق برام حرف می زد و من دلم نمی لرزید براش.
حالم از خودم بهم خورد، از خودم متنفر شدم که همچین آدم آشغالی بودم‌.
تو زندگی آدم از خیلی ها متنفر می شه، حالش از خیلیا بهم می خوره و این عادیه ولی من از خودم متنفر بودم.
از این که اینقدر منفور بودم متنفر بودم، آهی کشیدم و دستم و گذاشتم رو دست کیمیا که حرف زدنش متوقف شد و به سمتم برگشت، به لنز های طوسی توی چشمش خیره شدم:
-بریم تو ماشین؟ می خوام راجب یه سری مسائل باهات صحبت کنم.
تعجب کرد:
-صحبت کنی؟ اونم امشب؟ آتش امشب شب تولدته بیخیال‌.
اصرار کردم:
-می دونم ولی مهمه.
هاله‌ی نگرانی دور صورتش رو پر کرد، انگار می دونست می خوام چی بگم.
لب های بهم چسبیده‌اش رو باز کرد:
-آتش امشب نه، امشب شب تولدته بذار خوش بگذرونیم تازه کیکم نگرفتیم، من یه شیرینی فروشی خوب این دور و اطراف می شناسم بیا بریم یا کیک تولد بگیریم.
تا اومدم چیزی بگم راه افتاد و دستم و گرفت و بلند گفت:
-هیس، هیچی نگو عشقم بیا بریم.
#پارت168


وستا

**

با یه دستم چتر و پاکت هدیه آتش رو گرفته بودم و لا دست دیگه‌ام جعبه کیک رو، تو پیاده رو قدم می زدم و
دونه های برف روی چتر بزرگ سیاه رنگم فرود میومدن وصدایی مثل این تولید می کردن، تِپ تِپ تِپ...
چشمام و به جلو دوخته بودم و از جلوی مغازه ها و ویترین های رنگارنگشون رد می شدم، لبخند احمقانه‌ایی روی لبم بود.
ناخودآگاه متن یکی از آهنگ هایی که قبلا شنیده بودم رو زیر لب زمزمه کردم:
-عاشق شو دوباره پس، نرسیده دنیا که تَش امشب که فرشته ها دنبالتن مبارکه تولدت، مبارکه عشقم مبارکه تولدت امشب مبارکه تولدت.

(آهنگ مبارکه تولد از کریستال)

امیدوار بودم تا موقعی که ما تو پارک هستیم برف کامل زمین رو نپوشونه، هر چند تولد گرفتن توی برف هم بد نبود ولی اگه اوضاع خیلی قاراشمیش شد می ریم تو کافه‌ایی جایی.
زیر لب می خوندم:
-مبارکه تولدت عشقم، مبارکه تولدت امشب، مبارکه تولدت، مبارکه تولدت، مبارکه تولدت
لبهام با دیدن پسر و دختری که رو به روم ایستاده بودن دست از خوندن آهنگ برداشتن و بهم دوخته شدن.
پسری دقیقا شبیه آتش و دختری که کنارش وایساده بود، شوکه شده بودم.
پسره دقیقا هم قد و هیکل آتش بود، با همون کت چرم مشکی رنگی که آتش می پوشید، همون موهای لخت و در هم.
با همون پوست برنزه و همون چشمهای چند رنگ و مژه هاش.
به ویترین مغازه نگاه می کردن و دختر تند تند داشت صحبت می کرد، آتش بود؟! نه نه امکان نداشت آتش من چرا باید الان دست تو دست با یه دختره غریبه باشه؟! الان باید نزدیک پارک باشه، باید اونجا باشه امشب می خوام تولدش رو باهاش جشن بگیرم.
پاهای سستم رو کمی به جلو سوق دادم، نمی دونم دلیل لرزم این شوک بود یا سرمای هوا ولی پاهام خیلی سست بودن.
پسره سرش و خم کرد و به لیوان توی دستش خیره شد، موهاش روی پیشونیش ریختن، جلو تر رفته بودم صدای دختره رو واضح می شنیدم:
-عشقم ببین چقدر خوشگله من مطمعنم توش شبیه یه تیکه ماه می شی، بیا بریم یه تن بزن مطمعنم بهت میاد. بیا بریم دیگه آدم مگه روی حرف عشقش حرف می زنه؟
اون آتش بود؟ نه نبود نه نه اون آتش نبود اگر بود پس چرا این دختر عشق منو عشقم مورد خطاب قرار می داد؟
لبخند احمقانه روی لبم کاملا محو شده بود، آتش بود.
مگه می شد یه نفر اینقدر شبیه باشه به یکی دیگه؟!
صدای افتادن قطره های برف روی چتر با صدای اون دختره قاطی شده بود.
تمام جهان و آدم هاش محو شده بودن و فقط ما سه تا بودیم اون دوتا کنار هم، منم تک و تنها زیر چتر ایستاده بودم و با بهت بهشون خیره بودم.
قطره های گرم اشک توی چشمم دیدم و تار کرده بودن.
ضربان قلبم به طرز باور نکردنی بالا رفته بود، قلبم توی سینه‌ام می کوبید و به قفسه سینه‌ام فشار می‌آورد و داشت زجه می زد که بیاد بیرون، درد داشت درد داشت از شکافته شدنش.
این چی بود خدایا؟! این درد لعنتی چی بود؟!

آتش

*

دست و از توی دست کیمیا کشیدم و با صدای کنترل شده‌ای گفتم:
-عزیزم یه لحظه صبر کن نیازی به کیک نیست.
لبهای کیمیا می خندیدن ولی من شادی رو توی چشماش حس نمی کردم، می دونست چی می خوام بگم.
حامد همیشه می گفت دخترا حس ادم هارو از تک تک کلمه هایی که میگن می فهمن، حس شیشم قوی دارن و وقتی به ته رابطه می رسی حس می کنن مثل سیگاری که به تهش رسیدی و باید زیر پا لهش کنی.
کیمیا هم حسش کرده بود، کیمیا خیلی از بهترین دخترایی بود که دور و برم داشتم خوب خرج می کرد انتظاری زیادی هم نداشت ولی من نمی خواستم بیشتر از این شیره وجود این دختر و بیرون بکشم نمی خواستم بیشتر از این برق توی چشماش و بگیرم.
#پارت169


نمی خواستم بیشتر از این داغونش کنم، متنفر بودم از این تضاد توی چهره‌اش.
انگشتام دور انگشت های سفید و تپلش پیچیده بود، دستش و فشار دادم و خودم و بهش نزدیک تر کردم:
-باید باهات صحبت کنم کیمیا، موضوع جدیه.
لبخندش محو شده بود و انگار هر لحظه می خواست بزنه زیر گریه، آب دهنش و قورت داد و دستم و بیشتر فشار داد.
خواست حرفی بزنه که صدای زمین خوردن چیزی بهش اجازه نداد، سرم و برگردوندم سمت صدا.
با دیدن شخص رو به روم چشمام گشاد شدن، آروم لب زدم:
-وستا؟!
اون دخترک دلربای دبیرستانی جلوم ایستاده بود، با چشمای آبی فیروزه‌ایی اشکیش بهم نگاه می کرد.
سرما گونه هاش و سرخ کرده بود و نور چراغ توی پیاده رو نیمی از صورت زیباش رو روشن کرده بود، جعبه‌ی کیک تولدی روی زمین افتاده بود و پاکت شیکی هم روی پیاده رو افتاده بود.
مبهوت بودم، کیمیا دستم و توی دستاش فشار می داد آروم و پر لرز پرسید:
-آتش این... این کیه؟!
کیمیا چتر توی دستش و پایین آورده بود و دونه های برف روی موهام فرود میومدن، قفسه‌ی سینه‌ی وستا مدام بالا و پایین می شد‌. قرمزی چشماش وجودم و آتیش می زد و من نمی فهمیدم چه مرگمه.
دستم و از توی دست کیمیا بیرون کشیدم و به سمتش رفتم و بلند تر گفتم:
-وستا؟
هق هق کوتاهی کرد و ناله کرد:
-چطور تونستی؟!
قبل از اینکه بهش به عقب گرد کرد و با تمام توان دوید و ازم دور شد، بدون هیچ کنترلی پاهام و به سمتش سوق دادم و با تمام توانم به سمتش دویدم. فقط می خواستم بگیرمش، بغلش کنم اشکاش و پاک کنم و سرم و توی موهاش فرو کنم و گم شم توی عطر پرتغال موهاش، گم شم و هیچ وقت پیدا نشم.
هیچ وقت پیدا نشم.

بعضی وقتا خیلی زود دیر میشه:)

دانای کل

**

زنی در زیر خرواری از دانه های برف دفن می شد، تمام وجودش می گرید و چشمانش خالی بودند از سکنه.
قبلش زجه می زد برای مردی او را این گونه بی رحمانه رها کرده بود، این گونه او را پشت سر گذاشته بود.
بدون حتی لحظه‌ایی درنگ دستان او را ول کرده بود و با تمام توان به سمت آن دخترک کوچیک می رفت.
بغض بی رحمانه گلویش را می فشرد، آتشش او را رها کرده بود و رفته بود.
خیلی زود بود خیلی زود بود برای رفتنش کیمیا هنوز آمادگی رفتنش را نداشت، هنوز نمی خواست دستانش را رها کند. هنوز می خواست که آتش را کنارش داشته باشد.
حتی اگر آتش وا را دوست نداشت، حتی اگر به بازی گرفته می شد.
به سمت پاکت و جعبه‌ی کیک رفت، با دستان لرزانش بوم نقاشی درون پاکت را بیرون کشید.
با دیدن صورت بی نقص آتش که بر روی بوم نقش بسته بود، قلبش بیشتر فشرده شد.
آتشش رفته بود و این واقعیت که بدون لحظه‌ایی درنگ دست او را ول کرده بود و رفته بود لحظه‌ایی در وجودش پیچک می زد و تمام وجودش را می فشرد.
به مسیر رفته‌ی آن دو نفر نگاه، زیر لب نالید:
-یعنی من اینقدر برات ارزش داشتم؟
اشک هایش از حصار پلک هایش آزاد شدند و روی گونه‌های یخ زده‌اش راه گرفتند.

"همه‌ی ما بعضی از زخمام هایمان را نادیده گرفته‌ایم، بخاطر اینکه کسی که چاقو دستش بود را دوست داشتیم".
#پارت170


آتش

**

با سرعت دنبالش می دویدم اما اون خیلی سریع تر از چیزی بود که فکر می کردم، شبیه یه آهو کوچولوی تیز پا از دستم در رفته بود.
پیاده رو بخاطر بارش برف سر بود، پام لیز خورد ولی تعادل خودم و رو حفظ کردم.
بلند گفتم:
-وستا صبر کن.
همون موقع پیچید تو کوچه‌ایی، بخاطر سرعتم چند متر از کوچه زدم جلو اما برگشتم و وارد کوچه شدم.
حرصم گرفته بود خیره سرم ورزش کار بودم اما نمی تونستم یه دختر کوچولو رو بگیرم‌. تمام توانم رو ریختم توی پاهام و به سمتش دویدم.
کوچه خیلی تاریک بود و نور کم سوی چراغ ها برای روشن کردن کل کوچه کافی نبودن.
بهش نزدیک شده بودم، بلند داد زدم:
-وستا!
بخاطر تن بالای صدام شوکی بهش وارد شد و سرعتش کم تر شد، بازوش و محکم لای انگشتام گرفتم و نگهش داشتم. انگار منتظر بود که بگیرمش چون بدون هیچ عکس العملی ایستاد. یا شاید هم زیادی خسته بود.
هر دومون نفس نفس می زدیم و نای حرف زدن نداشتیم.
صدای نفس های کشیده و تندمون توی کوچه می پیچید و با صدای ملایم بارش برف قاطی می شد.
چند ثانیه تو همون حالت بودیم که وستا سعی کرد دستش و از توی دستم در بیاره که نذاشتم.
کمر خم شده‌ام و راست کردم و سعی کردم به نفس هام نظم بدم، به شدت خسته بودم. وستا رو به سمت خودم برگردوندم.
سرش و پایین انداخته بود ولی لرز عجیبی رو توی تنش حس می کردم، قلبم فشرده شد.
نمی دونم چرا دویدم دنبالش، چرا گرفتمش چرا نمی ذاشتم بره. بار ها و بار ها این موقعیت برام پیش اومده بود ولی حتی یک بار هم دنبال دخترا نمی رفتم یا برام مهم نبود ولی الان نمی خواستم بذارم بره.
آب دهنم و قورت دادم و آورم گفتم:
-وستا، گوش کن...
سرش و بالا آورد و نور کم سوی کوچه نیمی از صورتش رو روشن کرد، چشمای فیروزه‌ایی رنگش غرقِ در خون بود، مژه هاش خیس و بهم چسبیده بودن. گونه های سفیدش رنگ سرخی به خودشون گرفته بودن و موهاش از زیر کلاه سفیدش در رفته بودن و توی صورتش پخش بودن.
درد عمیقی رو توی اجزای صورتش می دیدم و لعنت به من.
لعنت لعنت لعنت به منه بی همه چیز.
ناله زدم:
-وستا...
صورتش جمع شد و قطره‌ی اشکی روی گونه‌اش چکید، دستم و سریع روی صورتش گذاشتم نمی خواستم اشکش و ببینم.
تند لب زدم:
-گریه نکن وستا گریه نکن الهه من لعنت به من توروخدا گریه کن.
کلمات روی زبونم جاری می شدن بدون اینکه کنترلی روی زبونم داشته باشم.
-گریه نکن چشمای قشنگت و اشکی نکن همش یه سوتفاهم بزرگه.
این جمله رو که گفتم، مبهوت شد و کم کم رگه های خشم توی صورتش پیدا شد، گفتم:
-بهم گوش کن برات توضیح می دم...
دستش آزادش و بالا آورد و درد سوزش روی گونه‌ام تا ته قلبم و سوراخ کرد، صدای سیلی محکمش توی کوچه‌ی تاریک پیچید و لا به لای دونه های برف گم شد.
#پارت171

مبهوت شدم از حرکتش و صدام توی گلوم خفه شد، دستم و از روی گونه‌اش پس زد و با صدای نازک و در عین حال عصبیش داد زد:
-دیگه حتی فکرشم نکن که بهم دروغ بگی.
انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتم تکون داد و با تحکم گفت:
-حتی فکرشم نکن.
نفس نفس می زد، عصبانیتش با قطره های اشکی به طور مداوم از صورتش چکه می کردن تضاد داشت.
از لای فک قفل شده‌اش نالید:
-من باورت کردم، منه خنگ باورت کردم. باور کردم که دوسم داری باور کردم احساسمون دوطرفه‌ است. فکر کردم توام منو دوست داری اما نگو همش برات یه بازی بوده.
نفسی گرفت و ادامه داد:
-فقط متاسفم برای خودم، متاسفم برای تو که اینقدر آشغالی.
کلمه‌ی آشغال و بلند گفت‌ و صدای جیغ مانندش توی گوشم پیچید، مبهوت بودم و باور نمی کردم.
وستا فقط بهم خیره بود و نفس نفس می زد، با صدای موتوری که از ته کوچه اومد و وارد خیابون اصلی شد به خودمون اومدیم.
دستم و روی گونه‌ام گذاشتم، هنوز هم گز گز می کرد، آخرین باری که یه دختر بهم سیلی زده بود دوتا سیلی هم از من خورده بود ولی الان نمی تونستم این کارو کنم.
فقط می خواستم بغلش کنم و عطر سیبش رو نفس بکشم، دوست داشتم تار موهاش و لمس کنم اما اون شبیه گربه‌ایی شده بود که هر لحظه منتظر پنجول کشیدنه.
آب دهنم و قورت دادم و دهنم و باز کردم تا‌ چیزی بگم، اما وستا یه قدم جلو اومد. نا خودآگاه یه قدم عقب رفتم.
دستش و زیر چشمش کشید و با صدای لرزونش از لای فک قفل شده‌اش لب زد:
-ازت متنفرم آتش متنفرم، امیدوارم دیگه هیچ وقت، هییچ وقت حتی اتفاقی هم چشمم به اون صورت نحست نیوفته.
از کنارم رد شد و موجی از عطر ملایم شکوفه سیب به جا گذاشت، کلماتش مثل مته مغزم و سوراخ می کردن:
-ازت متنفرم، ازت متنفرم، ازت متنفرم.
وستا از کوچه خارج شد و من مثل آدم برفی توی ظهر زمستون، زیر نور خوشید آب شدم.
احساساتم پیچیده و در هم بودن مثل یه کاموای در هم پیچیده.
نمی دونستم چم شده فقط می دونستم خیلی از خود همیشگیم فاصله گرفتم.

"و در اوج تاریکی نیمه شبی
در ته مانده‌هایی از شصت سالگی
سیگاری در لا به لای انگشتانم می سوزد
و سوزشش تا عمق رگ هایم نفوذ می کند
حسرت در جانم لانه کرده
حسرت تو...
حسرت لبخندی به پهنای صورت...
حسرت آن چشمانت..."
#پارت172


(وستا)

نمی دونم چجوری از کوچه خارج شدم، برف با شدت زیادی در حال سفید کردن کوچه و خیابون‌ها بود، کنار خیابون وایسادم و قلبم از درد در حال منفجر شدن بود.
دستم و برای تاکسی زرد رنگی که می‌اومد تکون دادم و تاکسی ایستاد، درو و باز کردم و سوار شدم. به محض ورودم به تاکسی موجی از گرما صورت یخ زده‌ام رو در بر گرفت.
رو به راننده که مرد مسنی بود گفتم:
- دربست تا زعفرانیه.
صدام به شدت گرفته بود و چشمام تار بودن، دندون‌هام و روی هم فشار می‌دادم تا صدام در نیاد ولی نتونستم.
نتونستم تحمل کنم و گوشه‌ی تاکسی توی خودم جمع شدم و چشمام و بستم و گذاشتم که اشکام ببارن، شونه‌هام تکون می‌خوردن.
صدای ‌خفه‌ام توی فضای محدود تاکسی می پیچید، چجوری تونست اون کارو بکنه؟! چطوری؟!
دستای حلقه شده‌اشون توی ذهنم نقش بستن، صدای دختره که آتش رو عشقم مورد خطاب قرار می‌داد توی گوشم زنگ زد.
ناخون‌هام رو توی گوشت کف دستم فشار دادم و لا به لای هق‌هق‌ام نالیدم:
- لعنت بهت آتش، لعنت بهت چطوری تونستی این کار رو بکنی؟ مگه نگفتی مال منی؟ مگه نگفتی الهه‌اتم؟ پس چی شد؟ چطور تونستی دستای اون ‌و بگیری؟
دستم و روی دهنم گذاشتم و فشار دادم تا صدام در نیاد.
نگاه خیره‌ی مرد رو از توی آینه حس می‌کردم، موهام توی صورتم ریخته بود و صورت خیسم رو پوشونده بود. هنوز هم نمی‌تونستم اتفاقی که افتاده رو باور کنم.
احساس می‌کردم توی کابوس گیر افتادم، یه کابوس خیلی خیلی واقعی. از اونایی که همیشه توشون لمس بابایی و حس می کنم و بعدش صحنه‌ایی از قبر بابا میاد جلو چشمم.
اولش همه چیز خوب بود، می خواستم تولدش و جشن بگیرم. می خواستم کادوهاش و بهش بدم پس چی شد؟! چرا یهو همه چیز خراب شد؟
ای کاش هیچ وقت باهاش آشنا نمی‌شدم، ای کاش هیچ وقت سوار اون اتوبوس لعنتی نمی‌شدم‌. ای کاش اون روز کمکم نمی‌کرد‌‌.

(آشنایی و عشقمون یه تصادف بود
و تنها کسی که توی این تصادف آسیب دید و له شد من بودم)
2025/01/04 22:55:57
Back to Top
HTML Embed Code: