#پارت173
چشمام و بسته بودم و هقهق می کردم و صدای گریهام با صدای بخاری ماشین قاطی میشد، دستام به طور عجیبی میلرزیدن.
قلبم انگار به جای خون تو تمام تنم اسید پمپاژ می کرد و اسید از داخل تنم رو میخورد، اینقدر درد داشتم که داشتم منفجر میشدم.
چیزی روی پام افتاد، چشمای خسیم و باز کردم. مژههام بهم چسبیده بودن و باز نگه داشتن چشمم رو برام سخت میکردن.
از توی نوری که از بیرون ساتع میشد به جعبهی دستمال کاغذی روی پام نگاه کردم، سرم و بلند کردم و چشمای ریز و جمع شدهی راننده نگاه کردم.
لبخند گرمی زد و با صدای مهربونی گفت:
- اشکات و پاک کن دخترم.
سرم و پایین انداختم و چند برگ دستمال کاغذی کشیدم بیرون و ممنونی زیرلب زمزمه کردم.
جواب داد:
- خواهش میکنم دخترم، هیچ چیزی توی این دنیا ارزش این و نداره که این طوری اشک بریزی. این و منی میگم که سنی ازم گذشته و چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم. هر چی هست میگذره، خیلی شبها منم فکر می کردم که دیگه امشب شب آخره و از درد جون میدم ولی میببینی که هنوز اینجام.
کلمات گرمش رو میشنیدم و سعی میکردم اشکام و بند بیارم، سرم و تکون دادم و سعی کردم صدام و صاف کنم ولی خیلی موفق نبودم:
- خیلی درد دارم، نمیدونم چیکار کنم.
پشت چراغ قرمز ایستاد:
- اگه قرار بود تمام زندگی گل و بلبل باشه که کی قدر روزای خوب و میدونست؟ تا شبایی مثل امشب نباشن تو هیچ وقت روزای خوب و نمیدیدی. پایان شب سیه سپید است، این شبم تموم میشه و روزای خوبتم میرسه.
لبهام رو بهم فشردم، روزایی که با آتش میگذروندم سفید بود، گرم بود فکر میکردم تهته خوشبختیام اما چی شدن اون روزای خوب؟! از اون روزا رسیدم به امشب.
دستام و دو طرف سرم گذاشتم و موهام و چنگ گرفتم، ای کاش میشد که امشب و پاک کنم. طوری پاک کنم که انگار هیچ وقت امشبی وجود نداشته.
ای کاش میتونستم کل وجود آتش و از زندگیم پاک کنم.
چشمام و بسته بودم و هقهق می کردم و صدای گریهام با صدای بخاری ماشین قاطی میشد، دستام به طور عجیبی میلرزیدن.
قلبم انگار به جای خون تو تمام تنم اسید پمپاژ می کرد و اسید از داخل تنم رو میخورد، اینقدر درد داشتم که داشتم منفجر میشدم.
چیزی روی پام افتاد، چشمای خسیم و باز کردم. مژههام بهم چسبیده بودن و باز نگه داشتن چشمم رو برام سخت میکردن.
از توی نوری که از بیرون ساتع میشد به جعبهی دستمال کاغذی روی پام نگاه کردم، سرم و بلند کردم و چشمای ریز و جمع شدهی راننده نگاه کردم.
لبخند گرمی زد و با صدای مهربونی گفت:
- اشکات و پاک کن دخترم.
سرم و پایین انداختم و چند برگ دستمال کاغذی کشیدم بیرون و ممنونی زیرلب زمزمه کردم.
جواب داد:
- خواهش میکنم دخترم، هیچ چیزی توی این دنیا ارزش این و نداره که این طوری اشک بریزی. این و منی میگم که سنی ازم گذشته و چندتا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم. هر چی هست میگذره، خیلی شبها منم فکر می کردم که دیگه امشب شب آخره و از درد جون میدم ولی میببینی که هنوز اینجام.
کلمات گرمش رو میشنیدم و سعی میکردم اشکام و بند بیارم، سرم و تکون دادم و سعی کردم صدام و صاف کنم ولی خیلی موفق نبودم:
- خیلی درد دارم، نمیدونم چیکار کنم.
پشت چراغ قرمز ایستاد:
- اگه قرار بود تمام زندگی گل و بلبل باشه که کی قدر روزای خوب و میدونست؟ تا شبایی مثل امشب نباشن تو هیچ وقت روزای خوب و نمیدیدی. پایان شب سیه سپید است، این شبم تموم میشه و روزای خوبتم میرسه.
لبهام رو بهم فشردم، روزایی که با آتش میگذروندم سفید بود، گرم بود فکر میکردم تهته خوشبختیام اما چی شدن اون روزای خوب؟! از اون روزا رسیدم به امشب.
دستام و دو طرف سرم گذاشتم و موهام و چنگ گرفتم، ای کاش میشد که امشب و پاک کنم. طوری پاک کنم که انگار هیچ وقت امشبی وجود نداشته.
ای کاش میتونستم کل وجود آتش و از زندگیم پاک کنم.
#پارت174
راننده منو جلوی در پیاده کرد، برف زمین رو پوشونده بود. در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل حیاط.
سیاهی حیاط رو بلعیده بود و نور کم سوی چراغهای توی حیاط ناامیدانه میجنگیدن و سعی می کردن نور بدن به سیاهی اما همیشه سیاهی پیروزه، همیشه تاریکی برنده میشه.
سرم و بالا گرفتم و چشم دوختم به آسمون بیانتهایی که انگار ابدیت رو گروکِش کرده بود، دونههای برف روی صورتم مینشستند و سریع محو میشدن.
اون صحنه از توی ذهنم خارج نمیشد، باورش نمیکردم انتظار داشتم که هر لحظه از این کابوس بیدار شم و گوشیم و بردارم و زنگ بزنم به آتش و بگم چه خواب مزخرفی دیدم و اونم با خنده جواب بده:
- اینقدر اون مغز کوچولوت رو درگیر این چرت و پرتا نکن الههی من، به جای این حرفا آماده باش که بیام دنبالت و بریم بیرون.
اما خواب نبود، بود؟! نه خواب نبود، واقعیت بود، واقعی تر از تمام این لحظههایی که تا الان باهم داشتیم. واقعیتر از تمام جملاتی که تا حالا بهم گفته بود، واقعیتر از احساس توی چشماش.
من خیلی احمق بودم که فکر میکردم میتونم عشق و توی چشماش ببینم، همش سراب بود.
با پای برهنه هزاران کیلومتر رو دویدم تا این سراب و توی مشتم بگیریم اما آخرش چی نصیبم شد؟!
یه تن خسته، یه ذهن متلاشی شده. یه قلب کهنه و از کار افتاده و پاهای زخمی که حتی توان برداشتن یک قدم رو هم ندارن.
آخرش این شد، این بود ته این همه دویدن من.
چشمام و بستم و گرمی اشک رو حس کردم، زیر لب زمزمه کردم:
- قربونت بشم خدا که تحمل دیدن خوشی مارو نداری.
لباسام خیس شده بودن و سرما از پوستم به اعماق تنم تجاوز میکرد، بعد گذشتن دقایقی رفتم سمت خونه.
صدای نالهام و توی گلوم خفه کردم تا رضا و مامان و بیدار نکنم. کفشام و در آوردم و وارد سالن شدم، برقا روشن بودن.
رفتم طرف شومینه که کمی خودم و گرم کنم اما روی مبل تن رضا رو دیدم که روی مبل ولو شده بود و چشماش بسته بود، تعجب کردم. چرا این جا خوابیده بود؟! گردنش به سمت شونهاش خم شده بود و توی حالت بدی بود اگر تا صبح همین جا میخوابید صد در صد صبح گردنش درد میگرفت، دلم نیومد که همینطوری ولش کنم. به سمتش رفتم و صداش زدم:
- رضا؟!
صدام انگار از ته یه چاه صد متری به گوش میرسید.
بلند تر گفتم:
- رضا؟ رضا بیدار شو چرا اینجا خوابیدی؟
بازم بیدار نشد، خم شدم و دستم و روی شونهاش گذاشتم و تکونش دادم:
- رضا بلند شو این جا گردنت درد میگیره.
بالاخره چشماش و باز کرد، گردنش و صاف کرد و خمیازهی طولانی کشید و با صدای خوابآلودی گفت:
- خوابم برد، ساعت چنده؟
جواب دادم:
- نزدیک یازده.
متوجه گرفتی صدام شد و از جاش بلند شد:
- زود اومدی، فکر کردم تا ساعت یک و دو خونه نمیای. تولد دوستت چطور بود؟ خوش گذشت؟
نفس عمیقی کشیدم و با تمام توانم سعی کردم اشک نریزم، انگار متوجه صورت و چشمای خیسم شد.
با تعجب پرسید:
- گریه کردی؟!
سرم و پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم، وستا نباید گریه کنی نباید!
لبم و گزیدم:
- نه گریه نکردم.
چشماش و ریز کرد:
- اما چشمات قرمزه مشخصه گریه کردی، چه اتفاقی افتاده وستا؟
سرم و به نشونهی نه تکون دادم و چشمام و روی هم فشار دادم، گریه نکن وستا گریه نکن.
یهو دستش و زیر چونهام گذاشت و سرم و به بالا آورد و در حالی که اخم محوی داشت گفت:
- صورتت دقیقا مثل موقعهایی شده که برای اولین بار دیدمت، صورت خیس و چشمای قرمز و پف کرده. این حالتت و میشناسم بهم بگو چیشده، من کمکت میکنم وستا.
چشما در کسری از ثانیه پر شد و اشکام روی صورتم باریدن، اعضای صورت رضا در هم رفتن و دردی توی صورتش پیدا شد با بغض نالیدم:
- حالم خوب نیست، یه اتفاقی افتاده میخوام بمیرم خیلی درد دارم.
انگشتش و از زیر چونهام رو به بالا سر داد و دستش و روی گونهی خیسم گذاشت و انگشت شستش رو زیر چشمم کشید:
- چیشده؟ برام تعریف کن.
سرم و تند به معنای نه تکون دادم و میون هقهقهام نالیدم:
- حالم ازش بهم میخوره نمیخوام در موردش حرف بزنم ازش متنفرم لعنت بهش ازش متنفرم ازش متنفرم.
مدام این جمله رو تکرار میکردم، دردی توی چهرهی رضا پیچیده بود. بیطاقت و بیمهابا دستش و دورم حلقه کرد و تنم و بین بازوهای کشیده و لاغرش حبس کرد و دستش و روی سرم گذاشت:
- شش چیزی نیست آروم باش.
دستش و توی موهام فرو کرد و پیشونیم رو به قفسهی سینهاش فشار داد و با صدای خشداری گفت:
- سرت و بذار روی سینهام، نمیتونم ببینم که تمام این دردها رو خودت به تنهایی حمل کنی. چیکار کردن با تو دختر؟ لعنت به تمام آدمهای بیرحم اون بیرون.
راننده منو جلوی در پیاده کرد، برف زمین رو پوشونده بود. در حیاط رو باز کردم و رفتم داخل حیاط.
سیاهی حیاط رو بلعیده بود و نور کم سوی چراغهای توی حیاط ناامیدانه میجنگیدن و سعی می کردن نور بدن به سیاهی اما همیشه سیاهی پیروزه، همیشه تاریکی برنده میشه.
سرم و بالا گرفتم و چشم دوختم به آسمون بیانتهایی که انگار ابدیت رو گروکِش کرده بود، دونههای برف روی صورتم مینشستند و سریع محو میشدن.
اون صحنه از توی ذهنم خارج نمیشد، باورش نمیکردم انتظار داشتم که هر لحظه از این کابوس بیدار شم و گوشیم و بردارم و زنگ بزنم به آتش و بگم چه خواب مزخرفی دیدم و اونم با خنده جواب بده:
- اینقدر اون مغز کوچولوت رو درگیر این چرت و پرتا نکن الههی من، به جای این حرفا آماده باش که بیام دنبالت و بریم بیرون.
اما خواب نبود، بود؟! نه خواب نبود، واقعیت بود، واقعی تر از تمام این لحظههایی که تا الان باهم داشتیم. واقعیتر از تمام جملاتی که تا حالا بهم گفته بود، واقعیتر از احساس توی چشماش.
من خیلی احمق بودم که فکر میکردم میتونم عشق و توی چشماش ببینم، همش سراب بود.
با پای برهنه هزاران کیلومتر رو دویدم تا این سراب و توی مشتم بگیریم اما آخرش چی نصیبم شد؟!
یه تن خسته، یه ذهن متلاشی شده. یه قلب کهنه و از کار افتاده و پاهای زخمی که حتی توان برداشتن یک قدم رو هم ندارن.
آخرش این شد، این بود ته این همه دویدن من.
چشمام و بستم و گرمی اشک رو حس کردم، زیر لب زمزمه کردم:
- قربونت بشم خدا که تحمل دیدن خوشی مارو نداری.
لباسام خیس شده بودن و سرما از پوستم به اعماق تنم تجاوز میکرد، بعد گذشتن دقایقی رفتم سمت خونه.
صدای نالهام و توی گلوم خفه کردم تا رضا و مامان و بیدار نکنم. کفشام و در آوردم و وارد سالن شدم، برقا روشن بودن.
رفتم طرف شومینه که کمی خودم و گرم کنم اما روی مبل تن رضا رو دیدم که روی مبل ولو شده بود و چشماش بسته بود، تعجب کردم. چرا این جا خوابیده بود؟! گردنش به سمت شونهاش خم شده بود و توی حالت بدی بود اگر تا صبح همین جا میخوابید صد در صد صبح گردنش درد میگرفت، دلم نیومد که همینطوری ولش کنم. به سمتش رفتم و صداش زدم:
- رضا؟!
صدام انگار از ته یه چاه صد متری به گوش میرسید.
بلند تر گفتم:
- رضا؟ رضا بیدار شو چرا اینجا خوابیدی؟
بازم بیدار نشد، خم شدم و دستم و روی شونهاش گذاشتم و تکونش دادم:
- رضا بلند شو این جا گردنت درد میگیره.
بالاخره چشماش و باز کرد، گردنش و صاف کرد و خمیازهی طولانی کشید و با صدای خوابآلودی گفت:
- خوابم برد، ساعت چنده؟
جواب دادم:
- نزدیک یازده.
متوجه گرفتی صدام شد و از جاش بلند شد:
- زود اومدی، فکر کردم تا ساعت یک و دو خونه نمیای. تولد دوستت چطور بود؟ خوش گذشت؟
نفس عمیقی کشیدم و با تمام توانم سعی کردم اشک نریزم، انگار متوجه صورت و چشمای خیسم شد.
با تعجب پرسید:
- گریه کردی؟!
سرم و پایین انداختم و نفس عمیقی کشیدم، وستا نباید گریه کنی نباید!
لبم و گزیدم:
- نه گریه نکردم.
چشماش و ریز کرد:
- اما چشمات قرمزه مشخصه گریه کردی، چه اتفاقی افتاده وستا؟
سرم و به نشونهی نه تکون دادم و چشمام و روی هم فشار دادم، گریه نکن وستا گریه نکن.
یهو دستش و زیر چونهام گذاشت و سرم و به بالا آورد و در حالی که اخم محوی داشت گفت:
- صورتت دقیقا مثل موقعهایی شده که برای اولین بار دیدمت، صورت خیس و چشمای قرمز و پف کرده. این حالتت و میشناسم بهم بگو چیشده، من کمکت میکنم وستا.
چشما در کسری از ثانیه پر شد و اشکام روی صورتم باریدن، اعضای صورت رضا در هم رفتن و دردی توی صورتش پیدا شد با بغض نالیدم:
- حالم خوب نیست، یه اتفاقی افتاده میخوام بمیرم خیلی درد دارم.
انگشتش و از زیر چونهام رو به بالا سر داد و دستش و روی گونهی خیسم گذاشت و انگشت شستش رو زیر چشمم کشید:
- چیشده؟ برام تعریف کن.
سرم و تند به معنای نه تکون دادم و میون هقهقهام نالیدم:
- حالم ازش بهم میخوره نمیخوام در موردش حرف بزنم ازش متنفرم لعنت بهش ازش متنفرم ازش متنفرم.
مدام این جمله رو تکرار میکردم، دردی توی چهرهی رضا پیچیده بود. بیطاقت و بیمهابا دستش و دورم حلقه کرد و تنم و بین بازوهای کشیده و لاغرش حبس کرد و دستش و روی سرم گذاشت:
- شش چیزی نیست آروم باش.
دستش و توی موهام فرو کرد و پیشونیم رو به قفسهی سینهاش فشار داد و با صدای خشداری گفت:
- سرت و بذار روی سینهام، نمیتونم ببینم که تمام این دردها رو خودت به تنهایی حمل کنی. چیکار کردن با تو دختر؟ لعنت به تمام آدمهای بیرحم اون بیرون.
میون هقهق هام نالیدم:
- لعنت به همشون، همشون برن به درک از همشون متنفرم.
موهام و ناز کرد:
- آره لعنت به همشون، همشون و ول کن این آدما ارزش توجه ندارن. بیا ولشون کنیم بیا بین این چهار دیواری حبس شیم وستا، فقط من باشم و تو باشی و هیچ کس دیگهایی رو راه ندیم که بهمون آسیب بزنن.
نمیدونم حرفاش زخم بودن یا مرحم اما باعث شدت گرفتن اشکام میشدن، کنترل خودم و از دست داده بودم، سرم و به پیرهنش فشار دادم و صدای گریهام توی خونهی صامت پیچید.
(آدم ها به همان سرعت که آمده اند، میروند.
تنهایی ات را محکم بچسب،
اینجا کسی به زانوهایِ در آغوش کشیدهات حسادت نمیکند.)
- لعنت به همشون، همشون برن به درک از همشون متنفرم.
موهام و ناز کرد:
- آره لعنت به همشون، همشون و ول کن این آدما ارزش توجه ندارن. بیا ولشون کنیم بیا بین این چهار دیواری حبس شیم وستا، فقط من باشم و تو باشی و هیچ کس دیگهایی رو راه ندیم که بهمون آسیب بزنن.
نمیدونم حرفاش زخم بودن یا مرحم اما باعث شدت گرفتن اشکام میشدن، کنترل خودم و از دست داده بودم، سرم و به پیرهنش فشار دادم و صدای گریهام توی خونهی صامت پیچید.
(آدم ها به همان سرعت که آمده اند، میروند.
تنهایی ات را محکم بچسب،
اینجا کسی به زانوهایِ در آغوش کشیدهات حسادت نمیکند.)
#پارت175
(دانای کل)
آسمان با تمام غبا میغرید و دانههای برف بوسه میزند بر تمام تار و پود زمین همیشه خسته، مردی دفن میشد در زیر خوار خوار برف که وجودش را میخوردند.
زنی لبخند میزد، لبخندی به شیرینی یک ظهر بهاری اما دلش میگرید و چه تلخ بود زجههای نیمه شب زمستانیاش.
پسری عشقش را در آغوش گرفته بود، او را در میان بازوهایش داشت. نبض رگ گردنش را احساس میکرد اما فرسنگها فاصله بود میان پسرک و معشوقهاش.
دختری در میان دستان مردی گم شده بود، گم شده بود در مههای وجودش و درونش آب میشد غمی که در دلش میجوشید و بر تمام تنش خنجر میزد.
همه دلتنگ بودند، همه گریان بودند. زندگی همچنان با قدرت حرکت میکرد و روزگار آدم هارا زیر پایش له میکرد.
شهناز با صدای هقهق خفهایی خودکار درون انگشتانش را روی میز انداخت و از روی صندلی چرمش بلند شد، صدا خیلی ضعیف تر از آن بود که از طبقهی دوم باشد. پس از پایین بود.
در اتاقش را باز کرد و راهرو را با قدم های بلند طی کرد، صدای برخورد پاهایش با سنگ مرمر پلهها صدای ایجاد کرد، صدایی مثل:
- تِلپ تِلپ تِلپ.
برق های خانه روشن بودند، صدای گریه واضح شده بود. آنقدر واضح که توانستد صدای زجههای دخترکش را تشخیص دهد.
نگرانی در وجودش پیچک پیچید، سرش را چرخاند و رضا را در حالی که وستای گریان را در آغوش داشت پیدا کرد.
صدای گریهی دخترش دل سنگ را آب میکرد، نفسهاش کند شد. به سمت رضا رفت و با صدای نگرانی پرسید:
- چی شده؟!
رضا در حالی که انگشتانش در موهای پریشان وستا میکشید چشمان پر بغضش را به شهناز دوخت و لب زد:
- هیچی الان آرومش میکنم.
وستا هقهقی کرد جملات در همش را ادامه داد، شهناز با وحشت به دخترکش نگاه میکرد. باید چه میکرد؟!
مادرها در این زمان چه کاری میکردند؟! باید چیزی برای وستا درست میکرد؟ مثلاً گل گاو زبان یا چای سبز؟
باید چه میکرد، لعنتی بر خودش فرستاد. چرا اینقدر از مادر بودن دور بود؟!
عزمش را جمع کرد و دستش را روی شانهی وستا گذاشت و او را از میان بازوهای در پیچیدهی رضا بیرون کشید، وستا را به سمت خودش برگرداند.
با دیدن صورت در هم پیچیدهی وستا وجودش شکست، درد را به راحتی احساس میکرد.
مات شد شانههای وستا ریتموار تکان میخوردند و مرواریدهایش مثل سنگی بی ارزش روی گونههایش میچکیدند.
مویرگهای ریز ترک قبلش را حس میکرد، چه بر سر دخترکش آمده بود؟!
دستش را روی صورت خیس وستا گذاشت و با بهت پرسید:
- چی شده؟! چی شده مامان؟!
وستا چشمانش را بست و زیرلب نالید:
- مامان.
شهناز کمر خم شدهاش را صاف کرد و وستا را در آغوشش کشید و صورت خیس سر شانهاش را خیس کرد، شهناز در حالی که بغضی سهمگین را حمل میکرد جواب داد:
- جان مامان؟ جان مامان دخترم؟ چیشده دختر قشنگم؟ چی به روزت اومده که اینطوری داری گریه میکنی؟
انگشتان کشیدهاش را در موهای لخت دخترش کشید، وستا در میان هقهقاش نالید:
- حالم خیلی بده مامان احساس میکنم دارم میمیرم.
شهناز جواب داد:
- هیس این چه حرفیه؟ هر چی هم که شده باشه نباید این حرف و بزنی، بیا اول بریم تو اتاقت ببینم چه اتفاقی افتاده یکم آروم شی باهم صحبت میکنیم.
و وستا را به سمت پلهها کشاند، رضا در حالی که چشمانش پر از بغض بودند و قلبش پر از درد بود به عشق کوچکش خیره شد که با قدمهای ناموزون به سمت پلهها میرفت، تمام تنش آتش میگرفت از غم وستایش.
چه کسی چنان او را در هم تنیده بود؟! چه کسی جرعت کرده بود چشمان دریایی او را چنین طوفانی کند؟
و با افکاری درهم تن بیقوایش را روی مبل انداخت و دستانش را در موهایش فرد کرد و تار موهایش را چنگ گرفت.
(شرح غم دل سوختگان، کار سخن نيست.)
-هوشنگ ابتهاج
(دانای کل)
آسمان با تمام غبا میغرید و دانههای برف بوسه میزند بر تمام تار و پود زمین همیشه خسته، مردی دفن میشد در زیر خوار خوار برف که وجودش را میخوردند.
زنی لبخند میزد، لبخندی به شیرینی یک ظهر بهاری اما دلش میگرید و چه تلخ بود زجههای نیمه شب زمستانیاش.
پسری عشقش را در آغوش گرفته بود، او را در میان بازوهایش داشت. نبض رگ گردنش را احساس میکرد اما فرسنگها فاصله بود میان پسرک و معشوقهاش.
دختری در میان دستان مردی گم شده بود، گم شده بود در مههای وجودش و درونش آب میشد غمی که در دلش میجوشید و بر تمام تنش خنجر میزد.
همه دلتنگ بودند، همه گریان بودند. زندگی همچنان با قدرت حرکت میکرد و روزگار آدم هارا زیر پایش له میکرد.
شهناز با صدای هقهق خفهایی خودکار درون انگشتانش را روی میز انداخت و از روی صندلی چرمش بلند شد، صدا خیلی ضعیف تر از آن بود که از طبقهی دوم باشد. پس از پایین بود.
در اتاقش را باز کرد و راهرو را با قدم های بلند طی کرد، صدای برخورد پاهایش با سنگ مرمر پلهها صدای ایجاد کرد، صدایی مثل:
- تِلپ تِلپ تِلپ.
برق های خانه روشن بودند، صدای گریه واضح شده بود. آنقدر واضح که توانستد صدای زجههای دخترکش را تشخیص دهد.
نگرانی در وجودش پیچک پیچید، سرش را چرخاند و رضا را در حالی که وستای گریان را در آغوش داشت پیدا کرد.
صدای گریهی دخترش دل سنگ را آب میکرد، نفسهاش کند شد. به سمت رضا رفت و با صدای نگرانی پرسید:
- چی شده؟!
رضا در حالی که انگشتانش در موهای پریشان وستا میکشید چشمان پر بغضش را به شهناز دوخت و لب زد:
- هیچی الان آرومش میکنم.
وستا هقهقی کرد جملات در همش را ادامه داد، شهناز با وحشت به دخترکش نگاه میکرد. باید چه میکرد؟!
مادرها در این زمان چه کاری میکردند؟! باید چیزی برای وستا درست میکرد؟ مثلاً گل گاو زبان یا چای سبز؟
باید چه میکرد، لعنتی بر خودش فرستاد. چرا اینقدر از مادر بودن دور بود؟!
عزمش را جمع کرد و دستش را روی شانهی وستا گذاشت و او را از میان بازوهای در پیچیدهی رضا بیرون کشید، وستا را به سمت خودش برگرداند.
با دیدن صورت در هم پیچیدهی وستا وجودش شکست، درد را به راحتی احساس میکرد.
مات شد شانههای وستا ریتموار تکان میخوردند و مرواریدهایش مثل سنگی بی ارزش روی گونههایش میچکیدند.
مویرگهای ریز ترک قبلش را حس میکرد، چه بر سر دخترکش آمده بود؟!
دستش را روی صورت خیس وستا گذاشت و با بهت پرسید:
- چی شده؟! چی شده مامان؟!
وستا چشمانش را بست و زیرلب نالید:
- مامان.
شهناز کمر خم شدهاش را صاف کرد و وستا را در آغوشش کشید و صورت خیس سر شانهاش را خیس کرد، شهناز در حالی که بغضی سهمگین را حمل میکرد جواب داد:
- جان مامان؟ جان مامان دخترم؟ چیشده دختر قشنگم؟ چی به روزت اومده که اینطوری داری گریه میکنی؟
انگشتان کشیدهاش را در موهای لخت دخترش کشید، وستا در میان هقهقاش نالید:
- حالم خیلی بده مامان احساس میکنم دارم میمیرم.
شهناز جواب داد:
- هیس این چه حرفیه؟ هر چی هم که شده باشه نباید این حرف و بزنی، بیا اول بریم تو اتاقت ببینم چه اتفاقی افتاده یکم آروم شی باهم صحبت میکنیم.
و وستا را به سمت پلهها کشاند، رضا در حالی که چشمانش پر از بغض بودند و قلبش پر از درد بود به عشق کوچکش خیره شد که با قدمهای ناموزون به سمت پلهها میرفت، تمام تنش آتش میگرفت از غم وستایش.
چه کسی چنان او را در هم تنیده بود؟! چه کسی جرعت کرده بود چشمان دریایی او را چنین طوفانی کند؟
و با افکاری درهم تن بیقوایش را روی مبل انداخت و دستانش را در موهایش فرد کرد و تار موهایش را چنگ گرفت.
(شرح غم دل سوختگان، کار سخن نيست.)
-هوشنگ ابتهاج
#پارت176
تاریکی نیمه شب محو میشد و شکوفه های سپیده دم در آسمان سپیده میزد، صدای اذان در کوچههای گمشده در زیر خروار برف میپیچید. کلمات خدا بر ذهن و روح خستهی شهناز بوسه میزدند، شهناز با غم آوار بر دلش به وستای غرق در خواب و کابوسش نگاه میکرد. صورت کوچک دخترکش در هم پیچیده بود و اخم هایش حتی در خواب هم درهم بودند.
وستا کله این شب نحس را گریه کرده بود و اشک ریخته و شهناز از تمام جملات مبهمش تنها این جملات را فهمیده بود:
- چطور تونست؟ عاشقتم، ازت متنفرم، ای کاش هیچ وقت نمیدیدمت حالا من چطور زندگی کنم و آتش.
تا حدودی حدس میزد که داستان از چه قرار است، وستایش کی آنقدر بزرگ شده بود که عاشقش شده بود؟! آهی کشید و انگشتان کشیدهاش را روی شقیقهاش گذاشت و فشار داد. چشمهایش از بی خواب تار شده بودند.
باز هم نگاهش را به وستا دوخت، باید کمی میخوابید تا برای فردا و اتفاق هایش انرژی داشته باشد، دستی در موهای گره خوردهی دخترش کشید و از جایش بلند شد.
پتوی روی وستا را مرتب کرد و به سمت در اتاق رفت،
در را باز کرد و خارج شد. به محض خارج شدن چشمش به رضای غرق در خواب افتاد که کنار در اتاق نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود.
با بهت به رضا خیره شد، او چرا اینجا خوابیده بود؟ تمام شب را اینجا بوده؟ آخر برای چه؟
دور واطراف شهناز چه چیزهایی میگذشت و او خبر نداشت؟
(آتش)
کلید و گوشی رو پرت کردم روی کمد و کت خیسم رو در آوردم، تمام لباسهام خیس شده بودن.
آب از موهام چکه میکرد، دستی به موهای درهمم کشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
کلافه بودم، چیزی رو یادم رفته بود؟ فکر نکنم.
حس بدی داشتم، مثل آدمی بودم که از کشتی نوح جا مونده بود و منتظر بود تا طوفان اون رو ببلعد.
نگاهم و دور تا دور اتاقش چرخوندم، که چشمم روی قاب عکس روی کمدم قفل شد. همون عکسی که اون روز با وستا توی پارک گرفته بودیم، وستا چقدر توی عکس بانمک افتاده بود. لبهاش غنچه بودن و چشمهاش رو لوچ کرده بود.
گوشهی لبم ناخوآگاه کج شد و پوزخندی که همیشه میزدم روی لبم اومد، از اون هایی که همیشه روی لبم بود. به خندهی روی لبم خیره شدم که توی عکس بود.
اون روز واقعا از ته دل خندیده بودم، این قدر از ته دل که فکر نکنم حالا حالاها بتونم دوباره اون طوری بخندم.
آب دهنم و قورت دادم و دوباره چشمهای سر در گمم رو به وستا دوختم و تمام لحظاتی که باهاش داشتم از جلوی چشمم رد شدن، میگن آدم ها موقعهی مرگ تمام لحظههای زندگیشون از جلوی چشمشون رد میشه.
فکر کنم موقعهی مرگ این رابطه بود.
سرخی گونههاش رو توی روز اولی وه دیدم یادم اومد، ترس توی چشماش رو توی روزی که رفته بودیم شهر بازی یادم اومد.
یادم اومد که اون شب چجوری با بغض با پدرش حرف میزد و بعدش چجوری میخندید وقتی موهاش رو بافتم. همش رو یادم اومد.
و بعدش یادم اومد نفرت توی صدای امشبش رو، صورت در هم شکسته و مبهوتش رو یادم اومد و احساس کردم هر لحظه امکان داره توی خلا و بی وزنی غرق بشم.
انگشت شستم رو روی صورت خندان توی عکسش کشیدم و دندونهام رو روی هم فشاردادم.
تموم شد، اینم تموم شد.
نمیخواستم اینطوری تموم شه ولی کاری از دستم بر نمیاومد.
قاب عکس روبرداشتم کشوی آخر کمدم رو باز کردم و پرتش کردم میون خرت و پرتهایی که از دختر ها هدیه گرفته بودم.
مدام با خودم میگفتم:
تموم شد، تموم شد تموم شد.
(تو دور می شوی و زندگی از اخرین پنجره قطار برایم دست تکان می دهد…)
تاریکی نیمه شب محو میشد و شکوفه های سپیده دم در آسمان سپیده میزد، صدای اذان در کوچههای گمشده در زیر خروار برف میپیچید. کلمات خدا بر ذهن و روح خستهی شهناز بوسه میزدند، شهناز با غم آوار بر دلش به وستای غرق در خواب و کابوسش نگاه میکرد. صورت کوچک دخترکش در هم پیچیده بود و اخم هایش حتی در خواب هم درهم بودند.
وستا کله این شب نحس را گریه کرده بود و اشک ریخته و شهناز از تمام جملات مبهمش تنها این جملات را فهمیده بود:
- چطور تونست؟ عاشقتم، ازت متنفرم، ای کاش هیچ وقت نمیدیدمت حالا من چطور زندگی کنم و آتش.
تا حدودی حدس میزد که داستان از چه قرار است، وستایش کی آنقدر بزرگ شده بود که عاشقش شده بود؟! آهی کشید و انگشتان کشیدهاش را روی شقیقهاش گذاشت و فشار داد. چشمهایش از بی خواب تار شده بودند.
باز هم نگاهش را به وستا دوخت، باید کمی میخوابید تا برای فردا و اتفاق هایش انرژی داشته باشد، دستی در موهای گره خوردهی دخترش کشید و از جایش بلند شد.
پتوی روی وستا را مرتب کرد و به سمت در اتاق رفت،
در را باز کرد و خارج شد. به محض خارج شدن چشمش به رضای غرق در خواب افتاد که کنار در اتاق نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود.
با بهت به رضا خیره شد، او چرا اینجا خوابیده بود؟ تمام شب را اینجا بوده؟ آخر برای چه؟
دور واطراف شهناز چه چیزهایی میگذشت و او خبر نداشت؟
(آتش)
کلید و گوشی رو پرت کردم روی کمد و کت خیسم رو در آوردم، تمام لباسهام خیس شده بودن.
آب از موهام چکه میکرد، دستی به موهای درهمم کشیدم و نفسم رو آه مانند بیرون دادم.
کلافه بودم، چیزی رو یادم رفته بود؟ فکر نکنم.
حس بدی داشتم، مثل آدمی بودم که از کشتی نوح جا مونده بود و منتظر بود تا طوفان اون رو ببلعد.
نگاهم و دور تا دور اتاقش چرخوندم، که چشمم روی قاب عکس روی کمدم قفل شد. همون عکسی که اون روز با وستا توی پارک گرفته بودیم، وستا چقدر توی عکس بانمک افتاده بود. لبهاش غنچه بودن و چشمهاش رو لوچ کرده بود.
گوشهی لبم ناخوآگاه کج شد و پوزخندی که همیشه میزدم روی لبم اومد، از اون هایی که همیشه روی لبم بود. به خندهی روی لبم خیره شدم که توی عکس بود.
اون روز واقعا از ته دل خندیده بودم، این قدر از ته دل که فکر نکنم حالا حالاها بتونم دوباره اون طوری بخندم.
آب دهنم و قورت دادم و دوباره چشمهای سر در گمم رو به وستا دوختم و تمام لحظاتی که باهاش داشتم از جلوی چشمم رد شدن، میگن آدم ها موقعهی مرگ تمام لحظههای زندگیشون از جلوی چشمشون رد میشه.
فکر کنم موقعهی مرگ این رابطه بود.
سرخی گونههاش رو توی روز اولی وه دیدم یادم اومد، ترس توی چشماش رو توی روزی که رفته بودیم شهر بازی یادم اومد.
یادم اومد که اون شب چجوری با بغض با پدرش حرف میزد و بعدش چجوری میخندید وقتی موهاش رو بافتم. همش رو یادم اومد.
و بعدش یادم اومد نفرت توی صدای امشبش رو، صورت در هم شکسته و مبهوتش رو یادم اومد و احساس کردم هر لحظه امکان داره توی خلا و بی وزنی غرق بشم.
انگشت شستم رو روی صورت خندان توی عکسش کشیدم و دندونهام رو روی هم فشاردادم.
تموم شد، اینم تموم شد.
نمیخواستم اینطوری تموم شه ولی کاری از دستم بر نمیاومد.
قاب عکس روبرداشتم کشوی آخر کمدم رو باز کردم و پرتش کردم میون خرت و پرتهایی که از دختر ها هدیه گرفته بودم.
مدام با خودم میگفتم:
تموم شد، تموم شد تموم شد.
(تو دور می شوی و زندگی از اخرین پنجره قطار برایم دست تکان می دهد…)
یکی بهم میگفت:
«اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی؛
اگه نمیتونی فراموشش کنی؛
یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده!»
داشتم فکر میکردم راست میگه ها.
شاید قشنگترین نوع دلبستگی همین باشه
که روحت گیر اون آدم باشه.
جوری که دلت بخواد تو لحظه لحظهی زندگیت،
تو خوشحالیت، تو شادیات، تو ناراحتیت، تو غم هات باشه!
یکی که همیشگی باشه❤️🫂🧿
«اگه تو تمام لحظات تصورش میکنی؛
اگه نمیتونی فراموشش کنی؛
یعنی روحت تو اون آدم گیر کرده!»
داشتم فکر میکردم راست میگه ها.
شاید قشنگترین نوع دلبستگی همین باشه
که روحت گیر اون آدم باشه.
جوری که دلت بخواد تو لحظه لحظهی زندگیت،
تو خوشحالیت، تو شادیات، تو ناراحتیت، تو غم هات باشه!
یکی که همیشگی باشه❤️🫂🧿
#پارت177
(وستا)
ِبیحس زل زده بودم به سقف سفید رنگ اتاقم، کنترل افکارم دست خودم نبود. صحنهها از جلوی چشمم رد میشدن و حس مرگ بهم میدادن.
طعم دهنم مزهی زهر میداد، صدای نفس های کشیده و طولانیم توی اتاق میپیچید، ساعت چند بود؟! صبح شده بود اما نمیدونستم ساعت چنده.
چشمای چند رنگ آتش اومدن جلوی چشمم که قلبم از درد تیر کشید، چشمام و بستم و اشکام سرازیر شدن، از این متنفر بودم که احساس میکردم چشمهاش رو از دست دادم، الان باید از این موضوع خوشحال باشم که اون آدم از زندگیم بیرون رفته ولی ناراحت بودم.
احساس بدی داشتم.
دندون هام و روی هم فشار دادم و بلند شدم، موهام اذیتم میکردن. دستی توشون کشیدم که به خاطر نامرتب بودن موهام چندتا از تار موهام کنده شد.
دردم اومد و اعصابم خورد شد.
با بدن کرختم از روی تخت بلند شدم، توی پاهام احساس ضعف میکردم.
با قدم های سست به سمت دستشویی رفتم، در دستشویی رو باز کردم و خودم و به روشویی رسوندم.
به تصویر دختر توی آینه خیره شدم، دختر بدبخت و در موندهایی که تمام جهان اون و احمق فرض کرده بودن. طعم تلخ دهنم رو با آب دهنم قورت دادم و لبم و به دندون کشیدم و به چشمای پر بغضم خیره شدم.
برای چی گریه میکردم؟ برای خیانتی که در حقم شده بود یا برای از دست اون آدم؟! اون آدمی که اینقدر نجس بود که جتی نمیخواستم اسمش رو به زبونم بیارم اما داشتم بخاطر از دست دادنش گریه میکردم.
با حرص اشکام رو پاک کردم و در کشوی زیر رو شویی رو باز کردم، تمام وسایل توی کشو رو بیرون ریختم اما قیچی رو پیدا نکردم.
چشمم و بین وسایل پخش شدهی روی زمین چرخوندم، چشمم به یه بسته تیغ روی زمین افتاد. خم شدم و برداشتمش.
با دستای لرزونم درش و باز کردم و سعی کردم یه دونه از توی جبعهاش بیرون بکشم یه دونه رو محکم بین دستام نگه داشتم. خراشیده شدن پوست کف دستم رو احساس کردم.
تیغ رو بین انگشتام گرفتم، دندونم و روی هم فشار دادم. ازش متنفرم از اینکه اون از موهام خوشش میومد حالم بهم میخورد.
موهام و گرفتم و با حرص تیغ و روی تار های موهام کشیدم صدای قرچ قرچ بریده شدن موهام باعث میشد دلم بخواد با تمام وجود بزنم زیر گریه گریه.
چونهام شروع کرد به لرزیدن، لعنت بهت. ازت متنفرم.
تار های رنگی موهام روی روشویی و کف دستشویی میریختن بخاطر لرزش دستام با تیغ چندتا دستم رو بریده بودم و خونم روی موهام پخش میشد.
تند تند موهام و میبریدم و روی زمین میریختم و در نهایت به خودم توی آینه خیره شدم.
موهام و تا زیر گوشم نامرتب کوتاه کرده بودم، تمام لباسم پر بود از تار موهای بریده شدهام. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ریزش اشکم رو متوقف کنم.
از امروز من از اون آدم متنفرم و به هیچ عنوان به هیچ عنوان بهش فکر نمیکنم.
(از آدمیزاد هیچ بعید نیست که بگوید خداحافظ
اما بند بند وجودش فریاد بزند که میخواهم بمانم)
(وستا)
ِبیحس زل زده بودم به سقف سفید رنگ اتاقم، کنترل افکارم دست خودم نبود. صحنهها از جلوی چشمم رد میشدن و حس مرگ بهم میدادن.
طعم دهنم مزهی زهر میداد، صدای نفس های کشیده و طولانیم توی اتاق میپیچید، ساعت چند بود؟! صبح شده بود اما نمیدونستم ساعت چنده.
چشمای چند رنگ آتش اومدن جلوی چشمم که قلبم از درد تیر کشید، چشمام و بستم و اشکام سرازیر شدن، از این متنفر بودم که احساس میکردم چشمهاش رو از دست دادم، الان باید از این موضوع خوشحال باشم که اون آدم از زندگیم بیرون رفته ولی ناراحت بودم.
احساس بدی داشتم.
دندون هام و روی هم فشار دادم و بلند شدم، موهام اذیتم میکردن. دستی توشون کشیدم که به خاطر نامرتب بودن موهام چندتا از تار موهام کنده شد.
دردم اومد و اعصابم خورد شد.
با بدن کرختم از روی تخت بلند شدم، توی پاهام احساس ضعف میکردم.
با قدم های سست به سمت دستشویی رفتم، در دستشویی رو باز کردم و خودم و به روشویی رسوندم.
به تصویر دختر توی آینه خیره شدم، دختر بدبخت و در موندهایی که تمام جهان اون و احمق فرض کرده بودن. طعم تلخ دهنم رو با آب دهنم قورت دادم و لبم و به دندون کشیدم و به چشمای پر بغضم خیره شدم.
برای چی گریه میکردم؟ برای خیانتی که در حقم شده بود یا برای از دست اون آدم؟! اون آدمی که اینقدر نجس بود که جتی نمیخواستم اسمش رو به زبونم بیارم اما داشتم بخاطر از دست دادنش گریه میکردم.
با حرص اشکام رو پاک کردم و در کشوی زیر رو شویی رو باز کردم، تمام وسایل توی کشو رو بیرون ریختم اما قیچی رو پیدا نکردم.
چشمم و بین وسایل پخش شدهی روی زمین چرخوندم، چشمم به یه بسته تیغ روی زمین افتاد. خم شدم و برداشتمش.
با دستای لرزونم درش و باز کردم و سعی کردم یه دونه از توی جبعهاش بیرون بکشم یه دونه رو محکم بین دستام نگه داشتم. خراشیده شدن پوست کف دستم رو احساس کردم.
تیغ رو بین انگشتام گرفتم، دندونم و روی هم فشار دادم. ازش متنفرم از اینکه اون از موهام خوشش میومد حالم بهم میخورد.
موهام و گرفتم و با حرص تیغ و روی تار های موهام کشیدم صدای قرچ قرچ بریده شدن موهام باعث میشد دلم بخواد با تمام وجود بزنم زیر گریه گریه.
چونهام شروع کرد به لرزیدن، لعنت بهت. ازت متنفرم.
تار های رنگی موهام روی روشویی و کف دستشویی میریختن بخاطر لرزش دستام با تیغ چندتا دستم رو بریده بودم و خونم روی موهام پخش میشد.
تند تند موهام و میبریدم و روی زمین میریختم و در نهایت به خودم توی آینه خیره شدم.
موهام و تا زیر گوشم نامرتب کوتاه کرده بودم، تمام لباسم پر بود از تار موهای بریده شدهام. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم ریزش اشکم رو متوقف کنم.
از امروز من از اون آدم متنفرم و به هیچ عنوان به هیچ عنوان بهش فکر نمیکنم.
(از آدمیزاد هیچ بعید نیست که بگوید خداحافظ
اما بند بند وجودش فریاد بزند که میخواهم بمانم)
#پارت178
دوش کوتاهی با آب داغ گرفتم و اومدم بیرون، از بس گریه کرده بودم چشمهام پف کرده بودن.
لباس پوشیدم و سشواری به موهای کوتاه نامرتبم کشیدم، به تصویر توی آینه خیره شدم، دختری شکسته و غرق در آشفتگی اما قصد تغیر داشت.
موهام و شونه کردم و رفتم بیرون، خونه غرق در سکوت بود. از راهرو رد شدم و رفتم طبقهی پایین، ساعت هشت و چهل دقیقهی صبح بود.
رفتم توی آشپزخونه و قهوه جوش رو زدم به برق و برای خودم قهوهایی دم کردم، خوابم نمیاومد.
بعد از دم اومدن قهوهام یه لیوان برای خودم ریختم و رفتم بالا توی اتاقم، اول برای سحر و فاطیما اس ام اس زدم که وقتی بیدار شدن سریع بیان پیش من، پردهی در بالکن رو باز کردم و رفتم روی بالکن. روی صندلی نشستم و به حیاط زل زدم که زیر برف دفن شده بود.
هوا سوز عجیبی داشت ولی لباسم گرم بود.
گوشی توی دستم بود آهنگی برای خودم گذاشتم و سعی کردم از این فضای نه چندان شاعرانه لذت ببرم، صدای شاهین انداز طنینانداز شد:
اسمشو تقدیر نذار جدایی تقصیر تو بود
همیشه یکی کم میاره این دفعه نوبت تو بود
اگه دوباره دیدمت شرمنده از خودت نباش
زندگی اینه عزیزم یکی میره یکی میاد
واسه همینه بعد تو به کسی دل ندادم
آره به قول تو من یه احمق ساده ام
زود باورم میشه وقتی هرکی هرچی میگه
خوب ولی بدون میگذره این روزا یه روزی که
تقاص قلب خورد منو پس میدی یه جوری که
دنبالم میگردی اما منو نمی بینی دیگه
من به یه جایی می رسم که واسه
لحظه دیدنم باید سر و دست بشکنی
میخوای از نو شروع کنیم من توی قله هام
ولی متاسفم عزیزم نمی تونم
(آهنگ تقدیر از شاهین نجفی)
نمیدونم چقدر توی بالکن بودم و آهنگ گوش میکردم اما کم کم چشمام داشت گرم خواب میشد، آهنگ رو قطع کردم و رفتم توی اتاق و خودم و پرت کردم روی تخت و چشمام و بستم.
دوش کوتاهی با آب داغ گرفتم و اومدم بیرون، از بس گریه کرده بودم چشمهام پف کرده بودن.
لباس پوشیدم و سشواری به موهای کوتاه نامرتبم کشیدم، به تصویر توی آینه خیره شدم، دختری شکسته و غرق در آشفتگی اما قصد تغیر داشت.
موهام و شونه کردم و رفتم بیرون، خونه غرق در سکوت بود. از راهرو رد شدم و رفتم طبقهی پایین، ساعت هشت و چهل دقیقهی صبح بود.
رفتم توی آشپزخونه و قهوه جوش رو زدم به برق و برای خودم قهوهایی دم کردم، خوابم نمیاومد.
بعد از دم اومدن قهوهام یه لیوان برای خودم ریختم و رفتم بالا توی اتاقم، اول برای سحر و فاطیما اس ام اس زدم که وقتی بیدار شدن سریع بیان پیش من، پردهی در بالکن رو باز کردم و رفتم روی بالکن. روی صندلی نشستم و به حیاط زل زدم که زیر برف دفن شده بود.
هوا سوز عجیبی داشت ولی لباسم گرم بود.
گوشی توی دستم بود آهنگی برای خودم گذاشتم و سعی کردم از این فضای نه چندان شاعرانه لذت ببرم، صدای شاهین انداز طنینانداز شد:
اسمشو تقدیر نذار جدایی تقصیر تو بود
همیشه یکی کم میاره این دفعه نوبت تو بود
اگه دوباره دیدمت شرمنده از خودت نباش
زندگی اینه عزیزم یکی میره یکی میاد
واسه همینه بعد تو به کسی دل ندادم
آره به قول تو من یه احمق ساده ام
زود باورم میشه وقتی هرکی هرچی میگه
خوب ولی بدون میگذره این روزا یه روزی که
تقاص قلب خورد منو پس میدی یه جوری که
دنبالم میگردی اما منو نمی بینی دیگه
من به یه جایی می رسم که واسه
لحظه دیدنم باید سر و دست بشکنی
میخوای از نو شروع کنیم من توی قله هام
ولی متاسفم عزیزم نمی تونم
(آهنگ تقدیر از شاهین نجفی)
نمیدونم چقدر توی بالکن بودم و آهنگ گوش میکردم اما کم کم چشمام داشت گرم خواب میشد، آهنگ رو قطع کردم و رفتم توی اتاق و خودم و پرت کردم روی تخت و چشمام و بستم.
#پارت179
با حس نوازشی بین موهای کوتاهم چشمام و باز کردم، با چشمهای قهوهایی روشن مامان رو به رو شدم. پردهی شفاف اشکی روی چشمهاش جا پهن کرده بود، هیچ چیزی نداشتم که بگم فقط در سکوت زل زدم بهش که از بالا بهم نگاه میکرد.
وقتی دید من حرفی نمیزنم با بغض پرسید:
- چه بلایی سر موهات آوردی؟
ناخودآگاه دستم و توی موهای کوتاهم فرو کردم، از کوتاه بودنشون دلم گرفت.
لبهای بهم چسبیدهام رو باز کردم:
- کوتاهشون کردم.
چشمهاش و بست و انگشتاش رو روی لبش گذاشت و سعی کرد خودش رو کنترل کنه:
- بهم بگو چهخبره، برام تعریف کن چیشده.
نگاهم و به سمت مخالفش چرخوندم و چشم دوختم به سفیدی بی انتهای حیاط:
- بهت میگم مامان اما الان نه.
اصراری نکرد، فقط خم شد و بوسهایی روی شقیقهام گذاشت:
- میدونی که چقدر دوست دارم وستا، خیلی دوستت دارم.
از دست اونم غمگین بودم، یه جورایی اونم مقصر میدونستم اگر اون روز با اون وضع بیرون نمیرفتم با اون آشنا نمیشدم اگر یکم فقط یکم بیشتر بهم توجه میکرد من اینقدر تشنهی محبت یکی دیگه نمیشدم.
دندونهام و روی هم فشار دادم و با صدایی که انگار فرسنگ ها زیر زمین دفن شده بود گفتم:
- میدونم.
انگار متوجهی حالم شد، از روی تخت بلند شد و گفت:
- صبحونه رو آماده میکنم بیا پایین یه چیزی بخور.
اهومی زمزمه کردم، سنگینی نگاهش رو احساس میکردم. آهی کشید و به عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت.
با حس نوازشی بین موهای کوتاهم چشمام و باز کردم، با چشمهای قهوهایی روشن مامان رو به رو شدم. پردهی شفاف اشکی روی چشمهاش جا پهن کرده بود، هیچ چیزی نداشتم که بگم فقط در سکوت زل زدم بهش که از بالا بهم نگاه میکرد.
وقتی دید من حرفی نمیزنم با بغض پرسید:
- چه بلایی سر موهات آوردی؟
ناخودآگاه دستم و توی موهای کوتاهم فرو کردم، از کوتاه بودنشون دلم گرفت.
لبهای بهم چسبیدهام رو باز کردم:
- کوتاهشون کردم.
چشمهاش و بست و انگشتاش رو روی لبش گذاشت و سعی کرد خودش رو کنترل کنه:
- بهم بگو چهخبره، برام تعریف کن چیشده.
نگاهم و به سمت مخالفش چرخوندم و چشم دوختم به سفیدی بی انتهای حیاط:
- بهت میگم مامان اما الان نه.
اصراری نکرد، فقط خم شد و بوسهایی روی شقیقهام گذاشت:
- میدونی که چقدر دوست دارم وستا، خیلی دوستت دارم.
از دست اونم غمگین بودم، یه جورایی اونم مقصر میدونستم اگر اون روز با اون وضع بیرون نمیرفتم با اون آشنا نمیشدم اگر یکم فقط یکم بیشتر بهم توجه میکرد من اینقدر تشنهی محبت یکی دیگه نمیشدم.
دندونهام و روی هم فشار دادم و با صدایی که انگار فرسنگ ها زیر زمین دفن شده بود گفتم:
- میدونم.
انگار متوجهی حالم شد، از روی تخت بلند شد و گفت:
- صبحونه رو آماده میکنم بیا پایین یه چیزی بخور.
اهومی زمزمه کردم، سنگینی نگاهش رو احساس میکردم. آهی کشید و به عقب گرد کرد و از اتاق بیرون رفت.
#پارت180
(سحر)
طرفای ظهر بود که فاطیما بهم زنگ زد، کلمات تند و درهمی رو درباره وستا گفت و بعد خواست که بریم خونشون. خاله شهناز با فاطیما تماس گرفته بود و خواسته بود که بریم پیشش.
سریع لباسی پوشیدم و از خونه زدم بیرون، از استرس ناخونهام و میجویدم. فاطیما هیچ چیز خاصی نگفته بود و این منو بیشتر نگران میکرد وقتی رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم، آیفون رو زدم و منتظر بودم چند دقیقه بعد صدای منیژه خانوم توی کوچه پیچید و بعد درو برام باز کرد، در سیاه و هل دادم و دویدم توی حیاط.
حیاط بزرگ و طی کردم و رفتم داخل خونه کفش هام و در آوردم و وارد حال شدم، خاله شهناز و رضا در حالی که بی صدا رو مبل نشسته بودن به تلوزیون خاموش زل زده بودن.
نفس نفس میزدم و اکسیژن اطراف رو توی دهنم میچموندم، متوجه حضورم شدن، خاله شهناز از جاش بلند شد و به سمتم اومد توی چهرهاش نگرانی موج میزد:
- سحر؟!
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم نگاهم و روی رضا طولانی نکنم:
- سلام خاله چیشده؟
اومد طرفم و بغلم کرد، خیلی یهویی بود خشکم زد فکر کنم اولین باری بود که خاله رو بغل میکردم.
با تردید دستم و پشتش گذاشتم و آروم کتفش رو نوازش کردم:
- چیشده خاله؟
با صدای بغض داری گفت:
- نمیدونم فقط حالش اصلا خوب نیست فاطیما نمیاد اون الان به شما نیاز داره.
به رضا نگاه کردم که روی مبل نشسته بود و بیتفاوت به من نگاه میکرد و انگار سعی داشت که افکارش رو جمع کنه و به دنیای واقعی برگرده، به من نگاه میکرد اما حواسش جای دیگهایی بود.
آب دهنم و قورت دادم:
- اونم میاد مهمونی بود به محض اینکه از اونجا خلاص شه میاد اینجا.
خاله شهناز از بغلم اومد بیرون و در حالی چشماش پر بود دستی به موهام کشید:
- باشه مرسی که اومدی.
لبخندی زدم:
- خواهش میکنم پس دوستا به چه دردی میخورن؟
انگشتش رو زیز چشمش کشید:
- میرم به منیژه خانوم بگم که یه غذایی براتون بیاره بالا، وستا از دیشب غذای درست و حسابی نخورده.
سرم و تکون دادم:
- باشه.
لبخند غمگین دیگهایی به صورتم پاشید و به سمت آشپزخونه رفت، نفس عمیقی کشیدم. چه اتفاقی افتاده بود؟
به رضا نگاه کردم و سرم و آوردم تکون دادم:
- سلام.
سرش و تکون داد:
- سلام.
دستی به موهای آشفتهام کشیدم که از زیر شال بیرون زده بودن:
- میدونی چیشده؟
اخمی کرد:
- نه نمیدونم اما اگر وستا چیزی بهت گفت بهم بگو نگرانشم.
زیر چشماش گود افتاده بود و صورتش خسته بود، انگار تمام شب و بیدار بوده. وستا میگفت که اون و رضا مثل دوتا دوست بودن اما وستا برای رضا فقط یه دوست بود؟ از فکر درد خفیفی رو احساس کردم، ممکن بود که رضا وستا رو دوست داشته باشه؟ این احتمال و میدم، این حجم از آشفتگی فقط برای یه دوست عادی بود؟
به چشمای سیاهش نگاه کردم و سعی کردم افکارم و جمع و جور کنم، لبخند زورکی زدم:
- خودت و نگران نکن وستا حالش خوب میشه همیشه همینجوریه ما سهتا هم و درمان میکنیم.
کمی بهم نگاه کرد و لبخند محوی زد و دستاش و توی هم گره زد:
- تو دوست خوبی هستی.
شونهام رو بالا انداختم:
- توام داداش خوبی براش هستی، مشخصه چقدر براش ناراحتی و این وضعیت چقدر برات دردناکه.
لبخندش محو شد:
- داداش؟
به جوابی که حدس میزدم نزدیکتر شدم.
انگشتای دستم و بهم پیچیدم:
- آره خب مگه براش مثل داداشش نبودی؟
کمی عمیق تر نگاهم کرد:
- نمیشه گفت دقیقا مثل داداشش.
آهایی زیرلب زمزمه کردم و سرم و پایین انداختم، نمی خواستم بیشتر از این بفهمم هر چند که فهمیده بودم ولی نمیخواستم از دهن رضا چیزی بشنوم.
چیز دیگهایی نگفت، همونطور که سرم پایین بود تند گفتم:
- خب من دیگه برم پیشش.
منتظر جوابش نموندم و رفتم سمت پلهها قلبم تند تند به سینهام میکوبید دندون هام و روی هم فشار دادم به من چه اصلا؟ من دوماهم نیست که میشناسمش چرا این احساس لعنتی رو راجبش دارم؟
این احساس خیلی مزخرفه، خیلی بی معنیه، مثل خط خطی کردن یه ورق کاغذ و بعد مچاله کردن و دور انداختنش.
این فقط یه حس زود گذره نه؟ زود میگذره زود تموم میشه خیلی زود فقط باید یکم دیگه تحمل کنم.
خیلی زود تموم میشه، خیلی زود.
(حالم خوب نیست، برای تمام خوشحالی هایی که سهم من بود و نشد)
(سحر)
طرفای ظهر بود که فاطیما بهم زنگ زد، کلمات تند و درهمی رو درباره وستا گفت و بعد خواست که بریم خونشون. خاله شهناز با فاطیما تماس گرفته بود و خواسته بود که بریم پیشش.
سریع لباسی پوشیدم و از خونه زدم بیرون، از استرس ناخونهام و میجویدم. فاطیما هیچ چیز خاصی نگفته بود و این منو بیشتر نگران میکرد وقتی رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم، آیفون رو زدم و منتظر بودم چند دقیقه بعد صدای منیژه خانوم توی کوچه پیچید و بعد درو برام باز کرد، در سیاه و هل دادم و دویدم توی حیاط.
حیاط بزرگ و طی کردم و رفتم داخل خونه کفش هام و در آوردم و وارد حال شدم، خاله شهناز و رضا در حالی که بی صدا رو مبل نشسته بودن به تلوزیون خاموش زل زده بودن.
نفس نفس میزدم و اکسیژن اطراف رو توی دهنم میچموندم، متوجه حضورم شدن، خاله شهناز از جاش بلند شد و به سمتم اومد توی چهرهاش نگرانی موج میزد:
- سحر؟!
آب دهنم و قورت دادم و سعی کردم نگاهم و روی رضا طولانی نکنم:
- سلام خاله چیشده؟
اومد طرفم و بغلم کرد، خیلی یهویی بود خشکم زد فکر کنم اولین باری بود که خاله رو بغل میکردم.
با تردید دستم و پشتش گذاشتم و آروم کتفش رو نوازش کردم:
- چیشده خاله؟
با صدای بغض داری گفت:
- نمیدونم فقط حالش اصلا خوب نیست فاطیما نمیاد اون الان به شما نیاز داره.
به رضا نگاه کردم که روی مبل نشسته بود و بیتفاوت به من نگاه میکرد و انگار سعی داشت که افکارش رو جمع کنه و به دنیای واقعی برگرده، به من نگاه میکرد اما حواسش جای دیگهایی بود.
آب دهنم و قورت دادم:
- اونم میاد مهمونی بود به محض اینکه از اونجا خلاص شه میاد اینجا.
خاله شهناز از بغلم اومد بیرون و در حالی چشماش پر بود دستی به موهام کشید:
- باشه مرسی که اومدی.
لبخندی زدم:
- خواهش میکنم پس دوستا به چه دردی میخورن؟
انگشتش رو زیز چشمش کشید:
- میرم به منیژه خانوم بگم که یه غذایی براتون بیاره بالا، وستا از دیشب غذای درست و حسابی نخورده.
سرم و تکون دادم:
- باشه.
لبخند غمگین دیگهایی به صورتم پاشید و به سمت آشپزخونه رفت، نفس عمیقی کشیدم. چه اتفاقی افتاده بود؟
به رضا نگاه کردم و سرم و آوردم تکون دادم:
- سلام.
سرش و تکون داد:
- سلام.
دستی به موهای آشفتهام کشیدم که از زیر شال بیرون زده بودن:
- میدونی چیشده؟
اخمی کرد:
- نه نمیدونم اما اگر وستا چیزی بهت گفت بهم بگو نگرانشم.
زیر چشماش گود افتاده بود و صورتش خسته بود، انگار تمام شب و بیدار بوده. وستا میگفت که اون و رضا مثل دوتا دوست بودن اما وستا برای رضا فقط یه دوست بود؟ از فکر درد خفیفی رو احساس کردم، ممکن بود که رضا وستا رو دوست داشته باشه؟ این احتمال و میدم، این حجم از آشفتگی فقط برای یه دوست عادی بود؟
به چشمای سیاهش نگاه کردم و سعی کردم افکارم و جمع و جور کنم، لبخند زورکی زدم:
- خودت و نگران نکن وستا حالش خوب میشه همیشه همینجوریه ما سهتا هم و درمان میکنیم.
کمی بهم نگاه کرد و لبخند محوی زد و دستاش و توی هم گره زد:
- تو دوست خوبی هستی.
شونهام رو بالا انداختم:
- توام داداش خوبی براش هستی، مشخصه چقدر براش ناراحتی و این وضعیت چقدر برات دردناکه.
لبخندش محو شد:
- داداش؟
به جوابی که حدس میزدم نزدیکتر شدم.
انگشتای دستم و بهم پیچیدم:
- آره خب مگه براش مثل داداشش نبودی؟
کمی عمیق تر نگاهم کرد:
- نمیشه گفت دقیقا مثل داداشش.
آهایی زیرلب زمزمه کردم و سرم و پایین انداختم، نمی خواستم بیشتر از این بفهمم هر چند که فهمیده بودم ولی نمیخواستم از دهن رضا چیزی بشنوم.
چیز دیگهایی نگفت، همونطور که سرم پایین بود تند گفتم:
- خب من دیگه برم پیشش.
منتظر جوابش نموندم و رفتم سمت پلهها قلبم تند تند به سینهام میکوبید دندون هام و روی هم فشار دادم به من چه اصلا؟ من دوماهم نیست که میشناسمش چرا این احساس لعنتی رو راجبش دارم؟
این احساس خیلی مزخرفه، خیلی بی معنیه، مثل خط خطی کردن یه ورق کاغذ و بعد مچاله کردن و دور انداختنش.
این فقط یه حس زود گذره نه؟ زود میگذره زود تموم میشه خیلی زود فقط باید یکم دیگه تحمل کنم.
خیلی زود تموم میشه، خیلی زود.
(حالم خوب نیست، برای تمام خوشحالی هایی که سهم من بود و نشد)
#پارت181
دو ماه بعد
*
آتش
کلافه کولیام پرت کردم زیر درخت روی چمنها و گوشی رو که بین شونه و گوشم گرفته بودم رو توی دستم گرفتم و کلافه گفتم:
- باشه باشه مامان دیر نمیکنم حواسم هست.
صدای مامان تو گوشم پیچید:
- آتش بازم دارم میگم که زود بیایا، بعد داری میای یه کیلو پیازم بگیر بیار.
از دست مامان:
- باشه چشم امر دیگه؟
بالاخره خداحافظی کرد و قطع کرد، پوفی کشیدم و نشستم روی چمن ها و به تنهی درخت چنار تکیه دادم.
سرم به شدت درد میکرد با انگشتهام شقیههام رو فشار دادم، این روزا سردرد های دردناکی میگرفتم که گاهی اینقدر کلافه میشدم که میخواستم سرم و بکوبم تو دیوار تا مغزم بپاشه بیرون و حسش نکنم.
کلا این روزا خیلی کلافه بودم میدونستم کلافگیم بخاطر وستا بود ولی نمیخواستم قبول کنم.
بازم وستا، نفس عمیقی کشیدم.
از صبح دانشگاه بودم و الان ساعت پنج عصر بود، این روزها اینقدر سرم شلوغ بود که حتی نمیرسیدم برم مکانیکی درسا سنگین شده بودن.
سرم و به تنهی سفت فشار دادم و سعی کردم ذهنم و آزاد کنم.
توی این چند وقت اخیر زیاد میومدم اینجا، جای آرامش بخشی بود.
(وستا)
با حرص رفتم جلوی آینه و شالم و سرم کردم که صدای در زدن اومد و بعد صدای رضا توی گوشم پیچید:
- وستا زود باش آماده شو من منتظرم.
با حرص داد زدم:
- باشه باشه الان میام.
بعد دو ماه امروز برای اولین بار میخواستم برم گردش اونم به زور و بلا و اصرارهای رضا، وگرنه توی این چندماه همش بین خونه و مدرسه بودم و جایی نمیرفتم.
موهای کوتاهم و زیر شالم سر دادم، ترس عجیبی توی دلم داشتم ولی بهش بال و پر ندادم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند محوی زدم و بعدم رفتم بیرون رضا مثل نگهبان ها جلوی در وایساده بود با دیدنم گفت:
- بریم.
چشمگرهایی بهش رفتم:
- اصلا حال ندارم ولی باشه.
دو ماه بعد
*
آتش
کلافه کولیام پرت کردم زیر درخت روی چمنها و گوشی رو که بین شونه و گوشم گرفته بودم رو توی دستم گرفتم و کلافه گفتم:
- باشه باشه مامان دیر نمیکنم حواسم هست.
صدای مامان تو گوشم پیچید:
- آتش بازم دارم میگم که زود بیایا، بعد داری میای یه کیلو پیازم بگیر بیار.
از دست مامان:
- باشه چشم امر دیگه؟
بالاخره خداحافظی کرد و قطع کرد، پوفی کشیدم و نشستم روی چمن ها و به تنهی درخت چنار تکیه دادم.
سرم به شدت درد میکرد با انگشتهام شقیههام رو فشار دادم، این روزا سردرد های دردناکی میگرفتم که گاهی اینقدر کلافه میشدم که میخواستم سرم و بکوبم تو دیوار تا مغزم بپاشه بیرون و حسش نکنم.
کلا این روزا خیلی کلافه بودم میدونستم کلافگیم بخاطر وستا بود ولی نمیخواستم قبول کنم.
بازم وستا، نفس عمیقی کشیدم.
از صبح دانشگاه بودم و الان ساعت پنج عصر بود، این روزها اینقدر سرم شلوغ بود که حتی نمیرسیدم برم مکانیکی درسا سنگین شده بودن.
سرم و به تنهی سفت فشار دادم و سعی کردم ذهنم و آزاد کنم.
توی این چند وقت اخیر زیاد میومدم اینجا، جای آرامش بخشی بود.
(وستا)
با حرص رفتم جلوی آینه و شالم و سرم کردم که صدای در زدن اومد و بعد صدای رضا توی گوشم پیچید:
- وستا زود باش آماده شو من منتظرم.
با حرص داد زدم:
- باشه باشه الان میام.
بعد دو ماه امروز برای اولین بار میخواستم برم گردش اونم به زور و بلا و اصرارهای رضا، وگرنه توی این چندماه همش بین خونه و مدرسه بودم و جایی نمیرفتم.
موهای کوتاهم و زیر شالم سر دادم، ترس عجیبی توی دلم داشتم ولی بهش بال و پر ندادم.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند محوی زدم و بعدم رفتم بیرون رضا مثل نگهبان ها جلوی در وایساده بود با دیدنم گفت:
- بریم.
چشمگرهایی بهش رفتم:
- اصلا حال ندارم ولی باشه.
#پارت182
(آتش)
صدای خوانندهی زن توی گوشم زنگ میزد، چشمهام خمار خواب بود با اینکه نیم ساعت اینجا چرت زده بودم. میدونستم که امشب نمیتونستم توی خونه درست و حسابی استراحت کنم پس همینجا یه استراحتی به خودم دادم.
دستی به چشمهام کشیدم، سرما تا عمق وجودم نفوذ کرده بود، خمیازهایی کشیدم و بلند شدم.
بدنم خشک شده بود، هوا تقریبا تاریک شده بود. هنذفری رو از توی گوشم بیرون کشیدم و توی کوله پشتیم چپوندمش، باید میرفتم خونه.
از روی زمین بلند شدم و کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم، تا خواستم قدمی بردارم چشمم افتاد به قامت کوتاه و لاغر دختری.
نگاهم و از پالتوی کوتاهش به بالا کشیدم و به صورتش نگاه کردم.
وستا بود! وستا اینجا بود.
نفس توی سینهام حبس شد اونم مبهوت بود از دیدن من، میتونستم هالهی سیاه رنگ زیر چشمهاش رو ببینم. گونههاش از سرما سرخ شده بود.
چشمهای آبی فیروزهایی رنگش مبهوت بودن، با دیدنش حس گرم و لطیفی زیر پوستم دوید، دیوونه شده بودم اما میتونستم عطر ملایم شکوفهی سیبش رو احساس کنم.
با دیدنش تمام کلافگی ها و خستگی های این دوماه از تنم پرید، این برای خودمم عجیب بود. برام عجیب بود که چجوری اینقدر دیدنش باعث خوشحالیم شده.
وستا قدمی به سمت عقب برداشت، ترس رو توی خون جای توی رگهام احساس کردم.
میخواست بره؟ به این زودی؟!
به سمتش رفتم که دوباره چند قدم به سمت عقب برداشت و شروع کرد به دویدن، تمام احساساتی که داشتم پریدن و انگار از اون احساس ناب بیرون کشیده شدم.
شروع کردم به دویدن و داد زدم:
- وستا؟! وستا صبر کن.
(آتش)
صدای خوانندهی زن توی گوشم زنگ میزد، چشمهام خمار خواب بود با اینکه نیم ساعت اینجا چرت زده بودم. میدونستم که امشب نمیتونستم توی خونه درست و حسابی استراحت کنم پس همینجا یه استراحتی به خودم دادم.
دستی به چشمهام کشیدم، سرما تا عمق وجودم نفوذ کرده بود، خمیازهایی کشیدم و بلند شدم.
بدنم خشک شده بود، هوا تقریبا تاریک شده بود. هنذفری رو از توی گوشم بیرون کشیدم و توی کوله پشتیم چپوندمش، باید میرفتم خونه.
از روی زمین بلند شدم و کوله پشتیم رو روی دوشم انداختم، تا خواستم قدمی بردارم چشمم افتاد به قامت کوتاه و لاغر دختری.
نگاهم و از پالتوی کوتاهش به بالا کشیدم و به صورتش نگاه کردم.
وستا بود! وستا اینجا بود.
نفس توی سینهام حبس شد اونم مبهوت بود از دیدن من، میتونستم هالهی سیاه رنگ زیر چشمهاش رو ببینم. گونههاش از سرما سرخ شده بود.
چشمهای آبی فیروزهایی رنگش مبهوت بودن، با دیدنش حس گرم و لطیفی زیر پوستم دوید، دیوونه شده بودم اما میتونستم عطر ملایم شکوفهی سیبش رو احساس کنم.
با دیدنش تمام کلافگی ها و خستگی های این دوماه از تنم پرید، این برای خودمم عجیب بود. برام عجیب بود که چجوری اینقدر دیدنش باعث خوشحالیم شده.
وستا قدمی به سمت عقب برداشت، ترس رو توی خون جای توی رگهام احساس کردم.
میخواست بره؟ به این زودی؟!
به سمتش رفتم که دوباره چند قدم به سمت عقب برداشت و شروع کرد به دویدن، تمام احساساتی که داشتم پریدن و انگار از اون احساس ناب بیرون کشیده شدم.
شروع کردم به دویدن و داد زدم:
- وستا؟! وستا صبر کن.
#پارت183
سریع ازم دور میشد، باید میگرفتمش. خودم و بهش رسوندم و بازوش رو توی دستم گرفتم و برگردوندمش سمت خودم.
چشمهاش اشکی بود، شالش از سرش افتاد.
نگاهم به موهای کوتاهش افتاد، موهای کوتاهش؟! مبهوت شدم، موهاش کجان؟ موهاش و چرا کوتاه کرده؟ من از موهاش خوشم میومد موهاش کجان؟
موهاش و تا چندتا بند انگشت پایین تر گوشش کوتاه کرده بود. بازوش و توی دستم فشار دادم فشار دادم.
من عاشق موهاش بودم، بخاطر من کوتاهشون کرده بود؟!
نفسم و بیرون دادم و نالیدم:
- موهات کجان؟ چرا کوتاهشون کردی؟!
چراغای پارک روشن شده بودن و نصف صورتش روشن شده بود، چشم قشنگ آبی رنگش پر از اشک بود ولی فکش رو روی هم فشار میداد.
از بین دندون های چفت شدهاش نالید:
- ازشون بدم میومد، به تو هم ربطی نداره.
آب دهنم و قورت دادم و کشیدمش طرف خودم، عطرش توی بینیم پیچید. عجیب دلم میخواست بغلش کنم.
از این که اینقدر دلم میخواستش تعجب کرده بودم، خدایا چه مرگم شده؟!
سرم و پایین بردم و گفتم:
- باید باهات صحبت کنم.
سعی کرد بازوش رو از دستم بیرون بکشه و بلند گفت:
- من هیچ حرفی با تو ندارم دستم و ول کن.
پلکی زد و قطرهی اشکی روی گونهاش چکید، دلم بهم پیچید احساسم دقیقا مثل احساس اون شب بود.
اون یکی دستم و روی صورتش گذاشتم که شوکه شد، انگشت شستم رو روی قطرهی اشکش کشیدم.
دلم نمیخواست گریه کنه.
بازوش رو بیشتر فشار دادم و سعی کردم به خودم نزدیکترش کنم، دستم رو از روی گونهاش به بالا سر دادم و ریشهی موهای شقیقهاش رو لمس کردم.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و نالید:
- ازت متنفرم.
این جمله رو از زبون خیلی از دخترا شنیده بودم، دو حالت بیشتر نداشت یا واقعا ازم متنفر بودن یا چون با تمام کارهایی که در حقشون کردم و اونا بازم دوسم داشتن ازم متنفر بودن.
عجیب احساس میکردم تنفر وستا از نوع دومه، خندهی آرومی کردم و جرعت بیشتری گرفتم:
- میدونم که ازم متنفری، اشکالی نداره اما من دلم برات...
سریع ازم دور میشد، باید میگرفتمش. خودم و بهش رسوندم و بازوش رو توی دستم گرفتم و برگردوندمش سمت خودم.
چشمهاش اشکی بود، شالش از سرش افتاد.
نگاهم به موهای کوتاهش افتاد، موهای کوتاهش؟! مبهوت شدم، موهاش کجان؟ موهاش و چرا کوتاه کرده؟ من از موهاش خوشم میومد موهاش کجان؟
موهاش و تا چندتا بند انگشت پایین تر گوشش کوتاه کرده بود. بازوش و توی دستم فشار دادم فشار دادم.
من عاشق موهاش بودم، بخاطر من کوتاهشون کرده بود؟!
نفسم و بیرون دادم و نالیدم:
- موهات کجان؟ چرا کوتاهشون کردی؟!
چراغای پارک روشن شده بودن و نصف صورتش روشن شده بود، چشم قشنگ آبی رنگش پر از اشک بود ولی فکش رو روی هم فشار میداد.
از بین دندون های چفت شدهاش نالید:
- ازشون بدم میومد، به تو هم ربطی نداره.
آب دهنم و قورت دادم و کشیدمش طرف خودم، عطرش توی بینیم پیچید. عجیب دلم میخواست بغلش کنم.
از این که اینقدر دلم میخواستش تعجب کرده بودم، خدایا چه مرگم شده؟!
سرم و پایین بردم و گفتم:
- باید باهات صحبت کنم.
سعی کرد بازوش رو از دستم بیرون بکشه و بلند گفت:
- من هیچ حرفی با تو ندارم دستم و ول کن.
پلکی زد و قطرهی اشکی روی گونهاش چکید، دلم بهم پیچید احساسم دقیقا مثل احساس اون شب بود.
اون یکی دستم و روی صورتش گذاشتم که شوکه شد، انگشت شستم رو روی قطرهی اشکش کشیدم.
دلم نمیخواست گریه کنه.
بازوش رو بیشتر فشار دادم و سعی کردم به خودم نزدیکترش کنم، دستم رو از روی گونهاش به بالا سر دادم و ریشهی موهای شقیقهاش رو لمس کردم.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و نالید:
- ازت متنفرم.
این جمله رو از زبون خیلی از دخترا شنیده بودم، دو حالت بیشتر نداشت یا واقعا ازم متنفر بودن یا چون با تمام کارهایی که در حقشون کردم و اونا بازم دوسم داشتن ازم متنفر بودن.
عجیب احساس میکردم تنفر وستا از نوع دومه، خندهی آرومی کردم و جرعت بیشتری گرفتم:
- میدونم که ازم متنفری، اشکالی نداره اما من دلم برات...
#پارت184
جملهام نصفه موند، نصفه موند و گم شد توی صدای داد پسری که اسم وستا رو صدا زد، سرم و برگردوندم سمت کسی که نذاشت برای اولین بار حرف دلم و بزنم.
قد پسره یکم از من کوتاهتر بود و لاغرتر از من بود، موهای سیاه و چشمای ریز سیاهی داشت با ابرو های پر مشکی رنگ.
با وستا بود؟!
پسره با سرعت به سمتم اومد و دستش و روی دستم گذاشت و سعی کرد بازوی وستا رو از توی دستم در بیاره، بیشتر وستا رو به سمت خودم کشیدم و نذاشتم ازم دورش کنه اخمی روی پیشونیم نقش بست.
این پسر کی بود؟
پسره با حالت خشنی صورتش و جلوی صورتم آورد و با عصبانیت غرید:
- دستش و ول کن.
نیم نگاهی به وستا انداختم که ترسیده نگاهمون میکرد، نباید بیشتر از این میترسوندمش. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم:
- چی میگی؟ کی هستی اصلا تو؟!
یقهام رو گرفت و عصبی داد زد:
- گفتم ولش کن.
سرم و نزدیکتر بردم ازش بلند تر بودم، باید همین الان میگرفتم و طوری میزدمش که صدای خروس نابالغ بده اما میترسیدم دست وستا رو ول کنم و اون ازم دور شه.
با دست آزادم شونهی پسره رو گرفتم و استخونش رو لای انگشتام فشار دادم که صورتش از درد تو هم رفت، غریدم:
- دفعهی دیگه که اینطوری داد بزنی دندونات و توی حلقت میریزم، تو کی هستی اصلا؟
برگشتم سمت وستا:
- وستا این کیه؟!
وستا قفسهی سینهاش تند و تند بالا پایین میگرفتم و در حالی که لبهاش بهم چسبیده بودن به ما نگاه میکرد، ترس رو توی تکتک اجزای صورتش حس میکردم.
از اینکه اینطوری مثل یه خرگوش بیدفاع ترسیده بود اصلا خوشحال نبودم، شونهی پسره رو ول کردم و با یه دستم دوتا دستهای پسره رو گرفتم و از یقهام جداش کردم و به عقب هلش دادم و وستا رو توی بغلم گرفتم و وستا اونقدر ترسیده بود که هیچ عکسالعملی نشون نداد.
دوروغ بود اگر میگفتم که اصلا از این وضعیت لذت نبرده بودم، پسره با شوک به ما نگاه میکرد.
شونهی کوچیک وستا رو لمس کردم و آروم گفتم:
- نترس ما دعوا نمیکنیم.
پیشونیش رو بهم فشار داد و نالید:
- ازت متنفرم آتش، ازت متنفرم. همش باعث بهم ریختگی من میشی باعث میشی احساس کنم هیچجای این دنیا برام امن نیست. مهم نیست چقدر ازت دور باشم، تو همیشه همون احساس بد و بهم میدی.
این جمله کمکم داشت اذیتم میکرد.
جملهام نصفه موند، نصفه موند و گم شد توی صدای داد پسری که اسم وستا رو صدا زد، سرم و برگردوندم سمت کسی که نذاشت برای اولین بار حرف دلم و بزنم.
قد پسره یکم از من کوتاهتر بود و لاغرتر از من بود، موهای سیاه و چشمای ریز سیاهی داشت با ابرو های پر مشکی رنگ.
با وستا بود؟!
پسره با سرعت به سمتم اومد و دستش و روی دستم گذاشت و سعی کرد بازوی وستا رو از توی دستم در بیاره، بیشتر وستا رو به سمت خودم کشیدم و نذاشتم ازم دورش کنه اخمی روی پیشونیم نقش بست.
این پسر کی بود؟
پسره با حالت خشنی صورتش و جلوی صورتم آورد و با عصبانیت غرید:
- دستش و ول کن.
نیم نگاهی به وستا انداختم که ترسیده نگاهمون میکرد، نباید بیشتر از این میترسوندمش. سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم:
- چی میگی؟ کی هستی اصلا تو؟!
یقهام رو گرفت و عصبی داد زد:
- گفتم ولش کن.
سرم و نزدیکتر بردم ازش بلند تر بودم، باید همین الان میگرفتم و طوری میزدمش که صدای خروس نابالغ بده اما میترسیدم دست وستا رو ول کنم و اون ازم دور شه.
با دست آزادم شونهی پسره رو گرفتم و استخونش رو لای انگشتام فشار دادم که صورتش از درد تو هم رفت، غریدم:
- دفعهی دیگه که اینطوری داد بزنی دندونات و توی حلقت میریزم، تو کی هستی اصلا؟
برگشتم سمت وستا:
- وستا این کیه؟!
وستا قفسهی سینهاش تند و تند بالا پایین میگرفتم و در حالی که لبهاش بهم چسبیده بودن به ما نگاه میکرد، ترس رو توی تکتک اجزای صورتش حس میکردم.
از اینکه اینطوری مثل یه خرگوش بیدفاع ترسیده بود اصلا خوشحال نبودم، شونهی پسره رو ول کردم و با یه دستم دوتا دستهای پسره رو گرفتم و از یقهام جداش کردم و به عقب هلش دادم و وستا رو توی بغلم گرفتم و وستا اونقدر ترسیده بود که هیچ عکسالعملی نشون نداد.
دوروغ بود اگر میگفتم که اصلا از این وضعیت لذت نبرده بودم، پسره با شوک به ما نگاه میکرد.
شونهی کوچیک وستا رو لمس کردم و آروم گفتم:
- نترس ما دعوا نمیکنیم.
پیشونیش رو بهم فشار داد و نالید:
- ازت متنفرم آتش، ازت متنفرم. همش باعث بهم ریختگی من میشی باعث میشی احساس کنم هیچجای این دنیا برام امن نیست. مهم نیست چقدر ازت دور باشم، تو همیشه همون احساس بد و بهم میدی.
این جمله کمکم داشت اذیتم میکرد.
#پارت185
دستم و توی موهای کوتاهش فرو کردم:
- باشه، میدونم ازم متنفری ولی نرو باشه؟
کمی بغض کرد:
- چرا نرم؟ بمونم برای اینکه ببینم چجوری با دخترای دیگه بهم خیانت میکنی؟
نمیدونستم چی بگم، از اون همه دختری که باهاشون میپریدم الان تعداد انگشت شماری مونده بودن. حوصلهی هیچ کس رو ندارم.
موهاش و بیشتر لای انگشتام فشار دادم:
- نه دیگه نمیذارم یه همچنین چیزی پیش بیاد.
سرش و ازم جدا کرد و بهم زل زد، توی چشمهای اشکی فیروزهایی رنگش نگاه کردم.
احساس میکردم چشمهاش قشنگترین چیزیه که توی زندگیم دیدم، از این فوران احساساتم گیج و منگ بودم.
آب دهنش و قورت داد و بین نفسهای کوتاهش پرسید:
- فقط اون دختره بود یا با کسای دیگهایی هم بودی؟
باید میگفتم فقط اون بود، باید این و میگفتم ولی دیگه نمیخواستم بهش دوروغ بگم نمیخواستم حرفی بزنم که باز بعدا میونمون رو شکرآب کنه. هر چی بود باید امشب تموم میشد.
سرم و به نشونهی مثبت تکون دادم.
دستم و توی موهای کوتاهش فرو کردم:
- باشه، میدونم ازم متنفری ولی نرو باشه؟
کمی بغض کرد:
- چرا نرم؟ بمونم برای اینکه ببینم چجوری با دخترای دیگه بهم خیانت میکنی؟
نمیدونستم چی بگم، از اون همه دختری که باهاشون میپریدم الان تعداد انگشت شماری مونده بودن. حوصلهی هیچ کس رو ندارم.
موهاش و بیشتر لای انگشتام فشار دادم:
- نه دیگه نمیذارم یه همچنین چیزی پیش بیاد.
سرش و ازم جدا کرد و بهم زل زد، توی چشمهای اشکی فیروزهایی رنگش نگاه کردم.
احساس میکردم چشمهاش قشنگترین چیزیه که توی زندگیم دیدم، از این فوران احساساتم گیج و منگ بودم.
آب دهنش و قورت داد و بین نفسهای کوتاهش پرسید:
- فقط اون دختره بود یا با کسای دیگهایی هم بودی؟
باید میگفتم فقط اون بود، باید این و میگفتم ولی دیگه نمیخواستم بهش دوروغ بگم نمیخواستم حرفی بزنم که باز بعدا میونمون رو شکرآب کنه. هر چی بود باید امشب تموم میشد.
سرم و به نشونهی مثبت تکون دادم.
#پارت186
دستش و بالا آورد و بعد یه طرف صورتم سوخت، جای انگشتاش روی گونهام گزگز میکرد. صورتم کمی کج شده بود.
حقم بود، واقعا حقم بود.
ضربهایی بهم زد و خودش و از توی بغلم بیرون کشید، صورتش دوباره خیس بود از قطرههای اشکش.
زمزمه کردم:
- ببخشید.
آب دهنش و قورت داد و سری از تاسف برام تکون داد:
- آشغالترین آدمی هستی که تا حالا دیدم، دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت.
و بعد هم رفت سمت پسره که گیج به ما نگاه میکرد:
- بریم رضا.
پسره از بهت خارج شد و دستش و روی شونهی وستا گذاشت و نگاه غضبناکی بهم انداخت و بعد هم از پارک خارج شدن.
من این دختر و میخواستم، خراب کرده بودم. بد هم خراب کرده بودم اما درستش میکردم.
دستی روی گونهام کشیدم، من وستا رو میخواستم.
قلبم از دیدنش درد گرفته بود، تا حالا این حس رو نداشتم و درکش نمیکردم.
از احساسات سردرگمم سر در نمیاوردم و کلافه شده بودم دستی به صورتم کشیدم و سرم و بالا بردم، آسمون تاریک شده بود اما هیچ ماه و ستارهایی توی آسمون نبود.
ابرها تمام آسمون رو در بر گرفته بودن، نفسم و بیرون دادم و چشمهام و بستم.
(یه روز یکی میاد تو زندگیت و انقد برات کامله که میری جلو آیینه هرچی فحش بلدی بارِ خودت میکنی که احساسات و حرفای قشنگتو واسه هر آدمی بجز اون تلف کردی!)
دستش و بالا آورد و بعد یه طرف صورتم سوخت، جای انگشتاش روی گونهام گزگز میکرد. صورتم کمی کج شده بود.
حقم بود، واقعا حقم بود.
ضربهایی بهم زد و خودش و از توی بغلم بیرون کشید، صورتش دوباره خیس بود از قطرههای اشکش.
زمزمه کردم:
- ببخشید.
آب دهنش و قورت داد و سری از تاسف برام تکون داد:
- آشغالترین آدمی هستی که تا حالا دیدم، دیگه هیچ وقت نمیخوام ببینمت.
و بعد هم رفت سمت پسره که گیج به ما نگاه میکرد:
- بریم رضا.
پسره از بهت خارج شد و دستش و روی شونهی وستا گذاشت و نگاه غضبناکی بهم انداخت و بعد هم از پارک خارج شدن.
من این دختر و میخواستم، خراب کرده بودم. بد هم خراب کرده بودم اما درستش میکردم.
دستی روی گونهام کشیدم، من وستا رو میخواستم.
قلبم از دیدنش درد گرفته بود، تا حالا این حس رو نداشتم و درکش نمیکردم.
از احساسات سردرگمم سر در نمیاوردم و کلافه شده بودم دستی به صورتم کشیدم و سرم و بالا بردم، آسمون تاریک شده بود اما هیچ ماه و ستارهایی توی آسمون نبود.
ابرها تمام آسمون رو در بر گرفته بودن، نفسم و بیرون دادم و چشمهام و بستم.
(یه روز یکی میاد تو زندگیت و انقد برات کامله که میری جلو آیینه هرچی فحش بلدی بارِ خودت میکنی که احساسات و حرفای قشنگتو واسه هر آدمی بجز اون تلف کردی!)
#پارت187
نمیدونم ساعت چند بود، فقط دلم میخواست قدم بزنم، اشتیاق عجیب و سیر نشدنی برای قدم زدن داشتم.
گوشیم مدام زنگ می خورد میدونستم یا مامانه یا حامده که به در خواست مامان مدام داره بهم زنگ میزنه.
بارون گرفته بود، قطره های ریز و نرم با زیرکی موذیانهایی آروم آروم تنم و خیس میکردن و سرما و توی وجودم فرو میکردن، تار های خیس موهام روی پیشونیم ریخته بودن.
خیلی فکر کردم، به خودم، به وستا،به احساساتی که نسبت بهش دارم و حتی به دخترایی فکر کردم که توی تمام این سالها با بی رحمی تمام به احساساتشون ضربه زدم.
همیشه فکر میکردم احساسات وجود دارن آدمها توهم داشتن احساسی مثل عشق رو دارن و این توهم گذراست.
الان توهم زده بودم؟ فکر نکنم. واقعا وستا رو میخواستم، میخواستم که بغلش کنم. باهاش وقت بگذرونم، موهاش و ناز کنم میخواستم کنارم باشه.
و این خواستن حسابی کلافهام کرده بود.
صدای زنگ تلفنم متهی روی اعصابم بود، با حرص تلفنم و از توی جیبم در آوردم.
حامد بود، تماس و وصل کردم صدای بلند حامد توی گوشم پیچید:
- آتش؟!
وسط پیاده روی خلوت ایستادم و جوابش و دادم:
- بله؟
در حالی که نفسش رو میداد بیرون گفت:
- تف تو روحت مردک الدنگ، کجایی سه ساعته دارم بهت زنگ میزنم؟
هوا حسابی تاریک و سرد شده بود بارونم که وسط این وضعیت قاراشمیش کمر بسته بود به سیل راه انداختن.
جواب دادم:
- حالم خوش نبود حال جواب دادن نداشتم، تو کجایی؟
صدای حامد کمی متعجب نگران شد:
- حالت خوش نبود؟! چرا چیشده مگه؟
گفتم:
- ببینمت برات میگم کجایی؟ مغازهایی؟!
تند گفت:
- آ آره مغازهام اوستا گفت تا ماشین حراتی رو راه ننداختم نمیتونم برم خونه بیا اینجا خودم تنهام.
گفتم:
- باشه دارم میام فعلا.
قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، باید با حامد حرف میزدم اون نسبت به من خیلی بیشتر از احساسات سر در میآورد. باید براش تعریف میکردم و نظر اون و میشنیدم وگرنه خودم گولاخ تر از این حرفا بودم و مطعنم تا وقتی که موهام رنگ دندونام نشدن واقعا نمیفهمم حسم چیه.
گوشی و توی جیب شلوار لی خیسم چپوندم و قدمهام رو تندتر برداشتم.
نمیدونم ساعت چند بود، فقط دلم میخواست قدم بزنم، اشتیاق عجیب و سیر نشدنی برای قدم زدن داشتم.
گوشیم مدام زنگ می خورد میدونستم یا مامانه یا حامده که به در خواست مامان مدام داره بهم زنگ میزنه.
بارون گرفته بود، قطره های ریز و نرم با زیرکی موذیانهایی آروم آروم تنم و خیس میکردن و سرما و توی وجودم فرو میکردن، تار های خیس موهام روی پیشونیم ریخته بودن.
خیلی فکر کردم، به خودم، به وستا،به احساساتی که نسبت بهش دارم و حتی به دخترایی فکر کردم که توی تمام این سالها با بی رحمی تمام به احساساتشون ضربه زدم.
همیشه فکر میکردم احساسات وجود دارن آدمها توهم داشتن احساسی مثل عشق رو دارن و این توهم گذراست.
الان توهم زده بودم؟ فکر نکنم. واقعا وستا رو میخواستم، میخواستم که بغلش کنم. باهاش وقت بگذرونم، موهاش و ناز کنم میخواستم کنارم باشه.
و این خواستن حسابی کلافهام کرده بود.
صدای زنگ تلفنم متهی روی اعصابم بود، با حرص تلفنم و از توی جیبم در آوردم.
حامد بود، تماس و وصل کردم صدای بلند حامد توی گوشم پیچید:
- آتش؟!
وسط پیاده روی خلوت ایستادم و جوابش و دادم:
- بله؟
در حالی که نفسش رو میداد بیرون گفت:
- تف تو روحت مردک الدنگ، کجایی سه ساعته دارم بهت زنگ میزنم؟
هوا حسابی تاریک و سرد شده بود بارونم که وسط این وضعیت قاراشمیش کمر بسته بود به سیل راه انداختن.
جواب دادم:
- حالم خوش نبود حال جواب دادن نداشتم، تو کجایی؟
صدای حامد کمی متعجب نگران شد:
- حالت خوش نبود؟! چرا چیشده مگه؟
گفتم:
- ببینمت برات میگم کجایی؟ مغازهایی؟!
تند گفت:
- آ آره مغازهام اوستا گفت تا ماشین حراتی رو راه ننداختم نمیتونم برم خونه بیا اینجا خودم تنهام.
گفتم:
- باشه دارم میام فعلا.
قطع کردم و نفس عمیقی کشیدم، باید با حامد حرف میزدم اون نسبت به من خیلی بیشتر از احساسات سر در میآورد. باید براش تعریف میکردم و نظر اون و میشنیدم وگرنه خودم گولاخ تر از این حرفا بودم و مطعنم تا وقتی که موهام رنگ دندونام نشدن واقعا نمیفهمم حسم چیه.
گوشی و توی جیب شلوار لی خیسم چپوندم و قدمهام رو تندتر برداشتم.
#پارت188
ساعت ده و نیم بود که رسیدم به مغازه، تمام مغازه های دور و اطراف بسته بودن و فقط مکانیکی ما باز بود.
رفتم داخل و تند کتم و در آوردم، از کنار ماشینها رد شدم تا رسیدم به ته، حامد در حالی که کاپوت و بالا داده بود و تا کمر تو قسمت موتور ماشین خم شده بود داشت و غر و غر میکرد:
ای بر پدرتون چه بلایی سر این موتور بدبخت آوردید؟!
صداش کردم:
- حامد؟!
کمرش و صاف کرد و سرش و بالا آورد، موهاش بهم ریخته بودن و صورتش پر بود از رد روغن سیاه رنگ، با دیدنم اخمی کرد:
- و بالاخره، چه خبرا؟!
کت خیسم و روی کاپوت یکی از ماشینا انداختم، حامد با دیدن لباسای خیسم نوچ نوچی کرد:
- فاز شاعرانه برداشتی داداش؟! چرا زیر بارون راه رفتی؟! خیس آب شدی.
جوابی براش نداشتم، رفت سمت بخاری بزرگ و صنعتی گوشهی مغازه و درجهاش رو بالاتر برد.
و بعد رفت سمت آبدارخونهی پشت مغازه، منم روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم ذهنم پر بود.
چند دقیقه بعد با لیوان یکبار مصرف کاغذی توی دستش بیرون اومد، بخاری از لیوان بیرون میومد.
لیوان و به سمتم گرفت:
- بیا بخور یکم گرم شی.
لیوان و ازش گرفتم و ممنونی زیرلب زمزمه کردم، کنارم با فاصلهی کمی نشست و پاهاش و روی زمین دراز کرد.
جز لامپ سفید رنگ بالای سر ما، ماباقی لامپهای مغازه خاموش بودن و تاریکی بیشتر مغازه رو بلعیده بود.
حامد نگاهی بهم انداخت:
- چیشده اینقدر دمغی؟!
انگار لبهام رو بهم دوخته بودن، تصویر وستا رو از توی ذهنم پس زدم و سعی کردم با حامد حرف بزنم.
مطمعانه من و میفهمید، حامد همیشه من و درک میکرد حتی بیشتر از خودم.
با صدای خش داری که از ته گلوم در میومد پرسیدم:
- تا حالا شده از کارایی که کردیم پشیمون بشی؟
کمی مکث کرد، خب کارای زیادی کرده بودیم باید به تمامش فکر میکرد.
پوزخندی زد:
- راستش آره خیلی وقتا پشیمون میشم از اینکه تبدیل شدم به یه همچین آدمی.
پس اونم پشیمون شده، منم الان پشیمون شدم.
انگار داشتم عمیق تر فکر میکردم، به کارایی که کردم، به دخترایی که باهاشون بودم به کارایی که باهاشون کردم به شخصیت کپک زدهایی که از خودم ساختم.
وقتی که کوچیکتر بودم حتی فکرشم نمیکردم تبدیل به یه همچنین آدمی شم.
ساعت ده و نیم بود که رسیدم به مغازه، تمام مغازه های دور و اطراف بسته بودن و فقط مکانیکی ما باز بود.
رفتم داخل و تند کتم و در آوردم، از کنار ماشینها رد شدم تا رسیدم به ته، حامد در حالی که کاپوت و بالا داده بود و تا کمر تو قسمت موتور ماشین خم شده بود داشت و غر و غر میکرد:
ای بر پدرتون چه بلایی سر این موتور بدبخت آوردید؟!
صداش کردم:
- حامد؟!
کمرش و صاف کرد و سرش و بالا آورد، موهاش بهم ریخته بودن و صورتش پر بود از رد روغن سیاه رنگ، با دیدنم اخمی کرد:
- و بالاخره، چه خبرا؟!
کت خیسم و روی کاپوت یکی از ماشینا انداختم، حامد با دیدن لباسای خیسم نوچ نوچی کرد:
- فاز شاعرانه برداشتی داداش؟! چرا زیر بارون راه رفتی؟! خیس آب شدی.
جوابی براش نداشتم، رفت سمت بخاری بزرگ و صنعتی گوشهی مغازه و درجهاش رو بالاتر برد.
و بعد رفت سمت آبدارخونهی پشت مغازه، منم روی زمین نشستم و به دیوار تکیه دادم ذهنم پر بود.
چند دقیقه بعد با لیوان یکبار مصرف کاغذی توی دستش بیرون اومد، بخاری از لیوان بیرون میومد.
لیوان و به سمتم گرفت:
- بیا بخور یکم گرم شی.
لیوان و ازش گرفتم و ممنونی زیرلب زمزمه کردم، کنارم با فاصلهی کمی نشست و پاهاش و روی زمین دراز کرد.
جز لامپ سفید رنگ بالای سر ما، ماباقی لامپهای مغازه خاموش بودن و تاریکی بیشتر مغازه رو بلعیده بود.
حامد نگاهی بهم انداخت:
- چیشده اینقدر دمغی؟!
انگار لبهام رو بهم دوخته بودن، تصویر وستا رو از توی ذهنم پس زدم و سعی کردم با حامد حرف بزنم.
مطمعانه من و میفهمید، حامد همیشه من و درک میکرد حتی بیشتر از خودم.
با صدای خش داری که از ته گلوم در میومد پرسیدم:
- تا حالا شده از کارایی که کردیم پشیمون بشی؟
کمی مکث کرد، خب کارای زیادی کرده بودیم باید به تمامش فکر میکرد.
پوزخندی زد:
- راستش آره خیلی وقتا پشیمون میشم از اینکه تبدیل شدم به یه همچین آدمی.
پس اونم پشیمون شده، منم الان پشیمون شدم.
انگار داشتم عمیق تر فکر میکردم، به کارایی که کردم، به دخترایی که باهاشون بودم به کارایی که باهاشون کردم به شخصیت کپک زدهایی که از خودم ساختم.
وقتی که کوچیکتر بودم حتی فکرشم نمیکردم تبدیل به یه همچنین آدمی شم.
#پارت189
دستی روی شونهام گذاشت:
- الان دقیقا میدونم چه احساسی داری، خیلی پشیمونی اما تازه به خودت اومدی. احساس میکنی خیلی بیتوانی و هیچ کاری برای درست کردن از دستت بر نمیاد، اما لازمه بگم آدم هر موقع که بخواد هر کاری میتونه بکنه ماهی رو هر موقعه از آب بگیری تازهاس.
سرم و تکون دادم، خیلی چیزها بود که باید درست میکردم.
حامد تک خندهایی کرد:
- من خودم خیلی وقته متحول شدم اما از هر کسی انتظار متحول شدن و داشتم اِلا تو، چه اتفاقی برات افتاده؟!
شونهام و بالا انداختم و لبخند محوی زدم:
- احساساتم دارن تغییر میکنن.
متعجب شد و چشمهاش گشاد شدن:
- یعنی چی اون وقت؟!
سرم و به سمتش برگردوندم:
- خودمم نمیدونم، از وستا خیلی خوشم اومده اما خودتم میدونی که باهم بهم زدیم.
سرش و تکون داد:
- آره میدونم چه گند خوشبویی زدی.
ادامه دادم:
- میدونستم که خیلی ازش خوشم میومد و تو این مدت دلتنگش شده بودم اما به روی خودم نمیاوردم، امروز دیدم. حامد وقتی دیدمش قلبم انگار داشت از دهنم میزد بیرون اصلا یه جور عجیب غریبی شدم تا حالا اینطوری نشده بودم نمیدونم چجوری احساسم و توضیح بدم توضیحش سخته اما نمیخواستم بذارم بره میخواستم بغلش کنم و نذارم از بغلم جم بخوره.
با چشمهای گشاد شده نگاهم میکرد، منتظر بودم که واکنشی به حرفهام نشون بده، فکش رو بست و با پتهپته گفت:
- عآم خب، یکم گیج شدم تو و لین احساسات؟! خدایا چطوری ممکنه آتش افروز یه همچین احساساتی داشته باشه آخه؟!
کره خر داشت مسخره میکرد، یکی کوبیدم به شونهاش:
- الدنگ مسخره نکن بگو چه گلی بگیرم.
خندهایی کرد:
- واقعا آدمها تا چیزی رو از دست ندن قدرش رو نمیدونن، خبمشخصه که دوسش داری، این و صد در صد مطعنم چون پسری نیستی که تحت تاثیر یه هوس زود گذر باشی اونم با اون همه دختری که باهاشون بودی، پس تو وستا رو دوست داری اما میخوای چیکارش کنی؟! بد گندی زدی پسر.
شنیدنش از زبون یکی دیگه یکم عجیب بود، دوست داشتن کسی.
دوست داشتن چطور ممکن بود باشه؟! چون احساساتم به وستا کاملا با احساساتم به حوا فرق داره.
سرم و به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم:
- نمیدونم واقعا نمیدونم.
نفس عمیقی کشید:
- چند روز پیش رفته بودم پارک سیگار بکشم، یه دختره رو دیدم که داشت گریه میکرد. رو تاپ نشسته بود و بلند بلند گریه میکرد و گوشیش گرفته بود و داشت حرف میزد، معلوم بود داره برای یکی ویس میفرسته (پیام صوتی) می دونی چی میگفت؟!
سرم و برگردوندم سمتش و خیره شدم به نیمرخش خیره شدم، موهای شلختهاش توی پیشونیش پخش شده بودن و چشمهای ریز سیاهش به رو به رو زل زده بودن.
جواب دادم:
- چی میگفت؟!
پوزخند محوی زد:
- ببخشید که دیر فهمیدم چقدر دوسم داشتی، ببخشید که دیر فهمیدم چقدر دوست داشتم. جملهاش خیلی درد داشت، معلوم بود که خود دختره هم خیلی درد داره.
بهم نگاه کرد:
- خلاصه که خود دانی آتش افروز، خود دانی. فقط بدون زمان زود میگذره و خیلی زود دیر میشه.
چشمهام و بستم و نفسم و آه مانند دادم بیرون، امیدوارم خیلی دیر نکرده باشم.
دستی روی شونهام گذاشت:
- الان دقیقا میدونم چه احساسی داری، خیلی پشیمونی اما تازه به خودت اومدی. احساس میکنی خیلی بیتوانی و هیچ کاری برای درست کردن از دستت بر نمیاد، اما لازمه بگم آدم هر موقع که بخواد هر کاری میتونه بکنه ماهی رو هر موقعه از آب بگیری تازهاس.
سرم و تکون دادم، خیلی چیزها بود که باید درست میکردم.
حامد تک خندهایی کرد:
- من خودم خیلی وقته متحول شدم اما از هر کسی انتظار متحول شدن و داشتم اِلا تو، چه اتفاقی برات افتاده؟!
شونهام و بالا انداختم و لبخند محوی زدم:
- احساساتم دارن تغییر میکنن.
متعجب شد و چشمهاش گشاد شدن:
- یعنی چی اون وقت؟!
سرم و به سمتش برگردوندم:
- خودمم نمیدونم، از وستا خیلی خوشم اومده اما خودتم میدونی که باهم بهم زدیم.
سرش و تکون داد:
- آره میدونم چه گند خوشبویی زدی.
ادامه دادم:
- میدونستم که خیلی ازش خوشم میومد و تو این مدت دلتنگش شده بودم اما به روی خودم نمیاوردم، امروز دیدم. حامد وقتی دیدمش قلبم انگار داشت از دهنم میزد بیرون اصلا یه جور عجیب غریبی شدم تا حالا اینطوری نشده بودم نمیدونم چجوری احساسم و توضیح بدم توضیحش سخته اما نمیخواستم بذارم بره میخواستم بغلش کنم و نذارم از بغلم جم بخوره.
با چشمهای گشاد شده نگاهم میکرد، منتظر بودم که واکنشی به حرفهام نشون بده، فکش رو بست و با پتهپته گفت:
- عآم خب، یکم گیج شدم تو و لین احساسات؟! خدایا چطوری ممکنه آتش افروز یه همچین احساساتی داشته باشه آخه؟!
کره خر داشت مسخره میکرد، یکی کوبیدم به شونهاش:
- الدنگ مسخره نکن بگو چه گلی بگیرم.
خندهایی کرد:
- واقعا آدمها تا چیزی رو از دست ندن قدرش رو نمیدونن، خبمشخصه که دوسش داری، این و صد در صد مطعنم چون پسری نیستی که تحت تاثیر یه هوس زود گذر باشی اونم با اون همه دختری که باهاشون بودی، پس تو وستا رو دوست داری اما میخوای چیکارش کنی؟! بد گندی زدی پسر.
شنیدنش از زبون یکی دیگه یکم عجیب بود، دوست داشتن کسی.
دوست داشتن چطور ممکن بود باشه؟! چون احساساتم به وستا کاملا با احساساتم به حوا فرق داره.
سرم و به دیوار تکیه دادم و آهی کشیدم:
- نمیدونم واقعا نمیدونم.
نفس عمیقی کشید:
- چند روز پیش رفته بودم پارک سیگار بکشم، یه دختره رو دیدم که داشت گریه میکرد. رو تاپ نشسته بود و بلند بلند گریه میکرد و گوشیش گرفته بود و داشت حرف میزد، معلوم بود داره برای یکی ویس میفرسته (پیام صوتی) می دونی چی میگفت؟!
سرم و برگردوندم سمتش و خیره شدم به نیمرخش خیره شدم، موهای شلختهاش توی پیشونیش پخش شده بودن و چشمهای ریز سیاهش به رو به رو زل زده بودن.
جواب دادم:
- چی میگفت؟!
پوزخند محوی زد:
- ببخشید که دیر فهمیدم چقدر دوسم داشتی، ببخشید که دیر فهمیدم چقدر دوست داشتم. جملهاش خیلی درد داشت، معلوم بود که خود دختره هم خیلی درد داره.
بهم نگاه کرد:
- خلاصه که خود دانی آتش افروز، خود دانی. فقط بدون زمان زود میگذره و خیلی زود دیر میشه.
چشمهام و بستم و نفسم و آه مانند دادم بیرون، امیدوارم خیلی دیر نکرده باشم.
#پارت190
به چشمهای متعجب صدف نگاه میکردم، شرمنده بودم ولی حس مزخرفی داشت که سرم و بندازم پایین.
کمکم چشمهاش پر از اشک شدن، لبهاش و روی هم فشار داد و لیوان شیکش رو از روی میز برداشت و به یه حرکت همش رو روی صورت و لباسم خالی کرد.
با حرص چشمهام و بستم و فوشی نثار روح و روان خودم کردم با این دوستدخترهام، هر چند قبول داشتم بیشتراز اینا لیاقتمه.
از دوازده نفری که رد کرده بودم نفر شیشم بود که لیوانش و روم خالی میکرد، با ماباقی باید تو پارک حرف بزنم اینطوری نمیشه.
صدف با صدای جیغی گفت:
- بیهمه چیز بیشرافت، از اولم میدونستم داری بهم خیانت میکنی برو به درک.
کیفش و چنگ زد و از کافیشاپ خارج شد، چشمهام هنوز بسته بودن. با حرص دستی روی صورتم کشیدم و شیک و پاک کردم، لنتی این دیگه شیک توت فرنگی بود هیچ جوره نمیشه پاکش کرد باید برم خونه لباسام و عوض کنم.
کسرا در حالی که صدای خندهاش توی کافهی خلوت میپیچید با جعبهی دستمال کاغذی اومد سمتم و جعبه رو به سمتم گرفت:
- هی پسر این چندمی بود؟!
پنج شیشتا دستمال بیرون کشیدم و پوکر گفتم:
- دوازدهمی.
سوتی کشید:
- اوه ماشالله خدا بده برکت.
دستمال و روی صورتم کشیدم:
- سپاس.
با خنده گفت:
- رو موهاتم ریخته باید یه دوش بگیری، ماموریت رد سازیت رو فعلا متوقف کن و برو خونه یه دوش بگیر.
سرم و تکون دادم:
- آره باید برم.
نوچ نوچی کرد:
- حالا چرا داری همه رو رد میکنی؟
زیاد با کسرا صمیمی نبودم نمیخواستم خیلی موضوع رو براش باز کنم:
- دیگه حوصلهی دختر بازی ندارم، بی زحمت یه زنگ به آژانس میزنی؟
سرش و تکون داد:
- آره آره الان میزنم.
سرم و تکون دادم:
- دمتم گرم.
با حرص پاشدم و رفتم تو دستشویی، کسرا خدا لعنتت کنه لیوان شیک چرا باید اینقدر بزرگ باشه آخه؟!
بافت یقه اسکی سورمهایی رنگی پوشیده بودم که از صبح انواع و اقسام نوشیدنی ها رو خالی شده بود.
به چشمهای متعجب صدف نگاه میکردم، شرمنده بودم ولی حس مزخرفی داشت که سرم و بندازم پایین.
کمکم چشمهاش پر از اشک شدن، لبهاش و روی هم فشار داد و لیوان شیکش رو از روی میز برداشت و به یه حرکت همش رو روی صورت و لباسم خالی کرد.
با حرص چشمهام و بستم و فوشی نثار روح و روان خودم کردم با این دوستدخترهام، هر چند قبول داشتم بیشتراز اینا لیاقتمه.
از دوازده نفری که رد کرده بودم نفر شیشم بود که لیوانش و روم خالی میکرد، با ماباقی باید تو پارک حرف بزنم اینطوری نمیشه.
صدف با صدای جیغی گفت:
- بیهمه چیز بیشرافت، از اولم میدونستم داری بهم خیانت میکنی برو به درک.
کیفش و چنگ زد و از کافیشاپ خارج شد، چشمهام هنوز بسته بودن. با حرص دستی روی صورتم کشیدم و شیک و پاک کردم، لنتی این دیگه شیک توت فرنگی بود هیچ جوره نمیشه پاکش کرد باید برم خونه لباسام و عوض کنم.
کسرا در حالی که صدای خندهاش توی کافهی خلوت میپیچید با جعبهی دستمال کاغذی اومد سمتم و جعبه رو به سمتم گرفت:
- هی پسر این چندمی بود؟!
پنج شیشتا دستمال بیرون کشیدم و پوکر گفتم:
- دوازدهمی.
سوتی کشید:
- اوه ماشالله خدا بده برکت.
دستمال و روی صورتم کشیدم:
- سپاس.
با خنده گفت:
- رو موهاتم ریخته باید یه دوش بگیری، ماموریت رد سازیت رو فعلا متوقف کن و برو خونه یه دوش بگیر.
سرم و تکون دادم:
- آره باید برم.
نوچ نوچی کرد:
- حالا چرا داری همه رو رد میکنی؟
زیاد با کسرا صمیمی نبودم نمیخواستم خیلی موضوع رو براش باز کنم:
- دیگه حوصلهی دختر بازی ندارم، بی زحمت یه زنگ به آژانس میزنی؟
سرش و تکون داد:
- آره آره الان میزنم.
سرم و تکون دادم:
- دمتم گرم.
با حرص پاشدم و رفتم تو دستشویی، کسرا خدا لعنتت کنه لیوان شیک چرا باید اینقدر بزرگ باشه آخه؟!
بافت یقه اسکی سورمهایی رنگی پوشیده بودم که از صبح انواع و اقسام نوشیدنی ها رو خالی شده بود.