از بدی های مجازی اینه که وقتی ناراحتی نمیتونم بیام بغلت کنم و کاری کنم حالت خوب بشه فقط میتونم چند خط برات بنویسم که آخرشم نمیفهمم حالت خوب شد یا نه، ولی بدون حالِ خوب و بدت رو من تاثیر میذاره پس خوب باش قشنگ من.
#منو_تو_مال_همیم
#285
قلبم بی تاب تر از همیشه شد..
طوری خودش و به سینه میکوبید که انگار میخواست سینم و با ضربات پی در پیش بشکافه و ازش بیرون بیاد..
صورت کیارش رو به روی صورتم قرار گرفت...
در حالی که خیره ی لبام شده بود با پشت دست صورتم و نوازش کرد..
_راشین؟!
_بله؟!
نگاهش و از لبام به چشمام سوق داد...
_از امشب دیگه تمام و کمال ماله خودمی آره؟!
منظورش و خوب فهمیدم...
سرم و پایین انداختم..
دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بالا آورد..
به چشمای شیطونش نگاه کردم..
_منظور من اون نیست...
متعجب نگاهش کردم..
دستش و روی قلبم گذاشت...
_منظوره من این بود...
از خجالت سرخ شدم و هول کردم...
که خندنش عمیق تر شد..
با صدای شیطونی گفت:
_باید یه فکری به حال این ذهن منحرفت بکنم...
با حالت قهر روم و از برگردوندم و گفتم:
_من اصلنم منحرفم نیست...
ذهن تو خرابه که فکر میکنه من دارم به چیزای خراب فکر میکنم..
با صدایی که معلوم بود داره خندش و کنترل میکنه گفت:
_آره خو...
مشتی به سینش زدم..
_برو عمتو مسخره کن...
دست مشت شدم و از روی سینش برداشت..
انگشتای بسته شدم و باز کرد و به لباش نزدیکشون کرد..
بوسه ای روی انگشتم زد..
تنم لرزید..
قلب من با این کارای کیارش آخر از کار میوفته..
برای اینکه به این موضوع خاتمه بدم خیلی سریع گفتم:
_بریم شام بخوریم؟!
خندون گفت:بریم..
خواستم به سمت آشپزخونه برم که مچ دستم و چسبید..
_کجا؟!
متعجب گفتم:تو آشپزخونه دیگه..
میز و از قبل آماده کردم بریم شام بخوریم..
با چشای شیطونش نگام کرد..
_ولی من میخوام شامم و یه جای دیگه سرو کنم..
سوالی نگاهش کردم..
_یعنی غذاهارو یه جای دیگه بچینم؟!
صدای خندش بلند شد..
_موقعی که باید منحرف بشی برای من میشی بچه مثبت...
مثله اینکه ذهنمون اصلا با هم همخونی نداره ها...
یه خورده هماهنگ باش..
تازه متوجه ی منظورش شدم..
پررویی نثارش کردم که تو آغوشش فرو رفتم...
روی موهام و بوسید و گفت:
_خجالت کشیدنتم برام لذت بخشه....
لبخندی روی لبام نشست...
سرش نزدیک گوشم اومد...
_در ضمن پیش من همیشه منحرف باش...
دوس دارم...
چقدر ایت شیطنتاش و دوست داشتم..
تو آغوشش غرق لذت بودم که گوشی کیارش به صدا در اومد..
لعنتی زیر لب گفت..
از آغوشش بیرون اومدم..
_گوشیت داره زنگ میخوره...
جواب بده..
مثله بچه هایی که لج میکنن گفت:نمیخوام..
خندیدم و گفتم:امشب تولدته و ممکنه خیلیا بخوان بهت زنگ بزن و تبریک بگن..
پس جواب بده..دور از ادبه...
لپم و کشید
_بابا با ادب..
و گوشیشو از جیبش در آورد..
نگاهم به صفحه گوشیش افتاد..
شماره ناشناس بود..
نگاه کیارش جدی شد..
طوری که انگار طرف از پشت خط میتونه ببینتش..
سرم و به سینش چسبوند و با خیلی جدی و محکم گفت:بله..
صدای دختری از پشت خط بلند شد...
صداش خیلی واضح نبود ولی متوجه حرفاش میشدم...
گفت:سلام کیارش کی برمیگردی؟!
کیارش منو به خودش فشار داد..
با همون جدیتش گفت:امشب نمیام..
_ولی من و ساناز منتظرتیم..
تازه فهمیدم ماندانا پشت خطه...
اخمام رفت تو هم..
امروز ماندانا رو به کل فراموش کرده بودم..
با صدای کیارش سرم و از روی سینش بلند کردم..
_ولی من که به ساناز گفته بودم امشب نمیام..
_ولی من منتظرتم کیارش..
از صبح کلی برای امشب تدارک دیدم...
بی انصافیه برنگردی خونه...
چشمام پر از اشک و دلم پر از حسادت شد..
دیگه منتظر نموندم ببینم کیارش چی میگه..
ازش جدا شدم و قبل از ریختن اشکام سریع به اتاقم پناه بردم و در و قفل کردم...
و به صدا زدنای کیارشم توجهی نکردم...
تازه میفهمیدن هرچقدرم عاشق کیارش باشم بازم نمیتونم حضور یه زن دیگه رو تو زندگیش تحمل کنم...
اشکام یکی پس از دیگری روی گونه هام میریختم..
کیارش پشت در وایستاده بود و ازم میخواست در و براش باز کنم..
ولی نمیخواستم...
کاش ازش نمیخواستم گوشیشو جواب بده..
کاش ماندانا امشب بهش زنگ نمیزد..
کاش امشبمون خراب نمیشد...
کاش..
با داد کیارش که گفت:یا در و باز میکنی یا میشکنمش از در فاصله گرفتم..
فریاد زد:راشین میگم در و باز کن...
بذار با هم حرف بزنیم...
اصلا تو در و باز کن من همه چی و واست توضیح میدم..
زیر لب گفتم:چه توضیحی؟!دیگه توضیحی نمونده.. همه چی و میدونم...
خودم و به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم...
در حالی که گریه میکردم به سرنوشت نفرین شدم لعنت میفرستادم..
آخه چرا باید همیشه درست موقعی که داره خوب پیش میره یهو همه چی خراب شه...
کیارش بعد از کلی داد و بیداد لگدی به در زد و از اونجا دور شد..
چشمای گریونم و رو هم گذاشتم شروع کردم به اشک ریختم...
@arbabzadeh_a
#285
قلبم بی تاب تر از همیشه شد..
طوری خودش و به سینه میکوبید که انگار میخواست سینم و با ضربات پی در پیش بشکافه و ازش بیرون بیاد..
صورت کیارش رو به روی صورتم قرار گرفت...
در حالی که خیره ی لبام شده بود با پشت دست صورتم و نوازش کرد..
_راشین؟!
_بله؟!
نگاهش و از لبام به چشمام سوق داد...
_از امشب دیگه تمام و کمال ماله خودمی آره؟!
منظورش و خوب فهمیدم...
سرم و پایین انداختم..
دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بالا آورد..
به چشمای شیطونش نگاه کردم..
_منظور من اون نیست...
متعجب نگاهش کردم..
دستش و روی قلبم گذاشت...
_منظوره من این بود...
از خجالت سرخ شدم و هول کردم...
که خندنش عمیق تر شد..
با صدای شیطونی گفت:
_باید یه فکری به حال این ذهن منحرفت بکنم...
با حالت قهر روم و از برگردوندم و گفتم:
_من اصلنم منحرفم نیست...
ذهن تو خرابه که فکر میکنه من دارم به چیزای خراب فکر میکنم..
با صدایی که معلوم بود داره خندش و کنترل میکنه گفت:
_آره خو...
مشتی به سینش زدم..
_برو عمتو مسخره کن...
دست مشت شدم و از روی سینش برداشت..
انگشتای بسته شدم و باز کرد و به لباش نزدیکشون کرد..
بوسه ای روی انگشتم زد..
تنم لرزید..
قلب من با این کارای کیارش آخر از کار میوفته..
برای اینکه به این موضوع خاتمه بدم خیلی سریع گفتم:
_بریم شام بخوریم؟!
خندون گفت:بریم..
خواستم به سمت آشپزخونه برم که مچ دستم و چسبید..
_کجا؟!
متعجب گفتم:تو آشپزخونه دیگه..
میز و از قبل آماده کردم بریم شام بخوریم..
با چشای شیطونش نگام کرد..
_ولی من میخوام شامم و یه جای دیگه سرو کنم..
سوالی نگاهش کردم..
_یعنی غذاهارو یه جای دیگه بچینم؟!
صدای خندش بلند شد..
_موقعی که باید منحرف بشی برای من میشی بچه مثبت...
مثله اینکه ذهنمون اصلا با هم همخونی نداره ها...
یه خورده هماهنگ باش..
تازه متوجه ی منظورش شدم..
پررویی نثارش کردم که تو آغوشش فرو رفتم...
روی موهام و بوسید و گفت:
_خجالت کشیدنتم برام لذت بخشه....
لبخندی روی لبام نشست...
سرش نزدیک گوشم اومد...
_در ضمن پیش من همیشه منحرف باش...
دوس دارم...
چقدر ایت شیطنتاش و دوست داشتم..
تو آغوشش غرق لذت بودم که گوشی کیارش به صدا در اومد..
لعنتی زیر لب گفت..
از آغوشش بیرون اومدم..
_گوشیت داره زنگ میخوره...
جواب بده..
مثله بچه هایی که لج میکنن گفت:نمیخوام..
خندیدم و گفتم:امشب تولدته و ممکنه خیلیا بخوان بهت زنگ بزن و تبریک بگن..
پس جواب بده..دور از ادبه...
لپم و کشید
_بابا با ادب..
و گوشیشو از جیبش در آورد..
نگاهم به صفحه گوشیش افتاد..
شماره ناشناس بود..
نگاه کیارش جدی شد..
طوری که انگار طرف از پشت خط میتونه ببینتش..
سرم و به سینش چسبوند و با خیلی جدی و محکم گفت:بله..
صدای دختری از پشت خط بلند شد...
صداش خیلی واضح نبود ولی متوجه حرفاش میشدم...
گفت:سلام کیارش کی برمیگردی؟!
کیارش منو به خودش فشار داد..
با همون جدیتش گفت:امشب نمیام..
_ولی من و ساناز منتظرتیم..
تازه فهمیدم ماندانا پشت خطه...
اخمام رفت تو هم..
امروز ماندانا رو به کل فراموش کرده بودم..
با صدای کیارش سرم و از روی سینش بلند کردم..
_ولی من که به ساناز گفته بودم امشب نمیام..
_ولی من منتظرتم کیارش..
از صبح کلی برای امشب تدارک دیدم...
بی انصافیه برنگردی خونه...
چشمام پر از اشک و دلم پر از حسادت شد..
دیگه منتظر نموندم ببینم کیارش چی میگه..
ازش جدا شدم و قبل از ریختن اشکام سریع به اتاقم پناه بردم و در و قفل کردم...
و به صدا زدنای کیارشم توجهی نکردم...
تازه میفهمیدن هرچقدرم عاشق کیارش باشم بازم نمیتونم حضور یه زن دیگه رو تو زندگیش تحمل کنم...
اشکام یکی پس از دیگری روی گونه هام میریختم..
کیارش پشت در وایستاده بود و ازم میخواست در و براش باز کنم..
ولی نمیخواستم...
کاش ازش نمیخواستم گوشیشو جواب بده..
کاش ماندانا امشب بهش زنگ نمیزد..
کاش امشبمون خراب نمیشد...
کاش..
با داد کیارش که گفت:یا در و باز میکنی یا میشکنمش از در فاصله گرفتم..
فریاد زد:راشین میگم در و باز کن...
بذار با هم حرف بزنیم...
اصلا تو در و باز کن من همه چی و واست توضیح میدم..
زیر لب گفتم:چه توضیحی؟!دیگه توضیحی نمونده.. همه چی و میدونم...
خودم و به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم...
در حالی که گریه میکردم به سرنوشت نفرین شدم لعنت میفرستادم..
آخه چرا باید همیشه درست موقعی که داره خوب پیش میره یهو همه چی خراب شه...
کیارش بعد از کلی داد و بیداد لگدی به در زد و از اونجا دور شد..
چشمای گریونم و رو هم گذاشتم شروع کردم به اشک ریختم...
@arbabzadeh_a
#منو_تو_مال_همیم
#286
نمیدونم کی خوابم برده بود که با احساس دستی دوری کمرم چشمام و باز کردم..
چرخیدم و با دیدن کیارش متعجب نگاهش کردم..
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
چطور اومدی تو؟!
دستش نزدیک صورتم اومد..
و تار مویی که روی پیشونیم افتاده بود و پشت گوشم فرستاد...
_اومدم پیشه زنم...
فریاد زدم:من زن تو نیستم..
برو بیرون...
خیلی جدی خیره ی چشمام شد..
_تو زنه منی زن منم میمونی...
شاید اگه موقعه دیگه ای بود از حسه مالکیتش خوشحال میشدم..
ولی حالا...
سعی کردم پسش بزنم..
ولی زورم بهش نمیرسید..
با صدای بلندی گفتم:چرا ولم نمیکنی؟!
چرا نمیری پیش زنت و دست از سرم برداری؟!
تو یه حرکت روم خیمه زد...
_اومدم پیشه زنم دگ
_گفتم که من زن ت..
با نشستن لباش که رو لبم صدا تو گلوم خفه شد..
شکه شدم...
با شدت لبام و مک میزد و میخورد..
به خودم اومدم..میخواستم پسش بزنم که جری تر شد...
هر چی بیشتر تقلا میکردم جری تر میشد و خشن تر میبوسید
داشتم نفس کم میاوردم که لبام و ول کرد
پیشونیش به پیشونیم چسبید و انگشت شصتش رو روی لبام تکون میداد با صدایی که حالا خشمم کمتر شده بود گفت:
_لعنتی من شوهرتم چرا نمیفهمی؟!نمیخوام فکر کنم دارم بهت تجاوز میکنم،تو حلالمی چرا باهام راه نمیای آخه؟!
لحن آرومش مثله آبه روی آتیش بود
آروم شدم
بازم ماندانا از یادم رفت..
قلب لعنتیم که این چیزا حالیش نبود...
اونم بیتاب کیارش بود...
میخواستش..با تمام وجود..
وقتی سکوتم و دید لبای خیسشو روی لبام گذاشت..
این سری اثری از خشونت نبود
لباش و آروم و نرم روی لبام تکون میداد و میبوسید
بدنم مور مور شد ...
دستش روی اعضای بدنم به حرکت در اومد و من زیره دستش هی وول میخوردم..
با آرامش به سر تا پام و بوسه می زد..
بوسه های آتشینی که کله وجودم و به آتیش میکشید...
از تماس دست داغش روی پوست بدنم حالم دگرگون میشد..
طاقت جفتمون تموم شده بود...
دستش و به سمت لباسم رفت...
لبم و به دندون گرفتم...
لبش و روی لبم گذاشت و بعد از دقایقی لباسامون روی زمین افتاد
کنار گوشم و بوسید و با صدای سرشار از خواستنی گفتم:
_تک ستاره ی قلبم دوست دارم...
و منو و کیارش برای باره دوم باهم یکی شدیم...
@arbabzadeh_a
#286
نمیدونم کی خوابم برده بود که با احساس دستی دوری کمرم چشمام و باز کردم..
چرخیدم و با دیدن کیارش متعجب نگاهش کردم..
_تو اینجا چیکار میکنی؟!
چطور اومدی تو؟!
دستش نزدیک صورتم اومد..
و تار مویی که روی پیشونیم افتاده بود و پشت گوشم فرستاد...
_اومدم پیشه زنم...
فریاد زدم:من زن تو نیستم..
برو بیرون...
خیلی جدی خیره ی چشمام شد..
_تو زنه منی زن منم میمونی...
شاید اگه موقعه دیگه ای بود از حسه مالکیتش خوشحال میشدم..
ولی حالا...
سعی کردم پسش بزنم..
ولی زورم بهش نمیرسید..
با صدای بلندی گفتم:چرا ولم نمیکنی؟!
چرا نمیری پیش زنت و دست از سرم برداری؟!
تو یه حرکت روم خیمه زد...
_اومدم پیشه زنم دگ
_گفتم که من زن ت..
با نشستن لباش که رو لبم صدا تو گلوم خفه شد..
شکه شدم...
با شدت لبام و مک میزد و میخورد..
به خودم اومدم..میخواستم پسش بزنم که جری تر شد...
هر چی بیشتر تقلا میکردم جری تر میشد و خشن تر میبوسید
داشتم نفس کم میاوردم که لبام و ول کرد
پیشونیش به پیشونیم چسبید و انگشت شصتش رو روی لبام تکون میداد با صدایی که حالا خشمم کمتر شده بود گفت:
_لعنتی من شوهرتم چرا نمیفهمی؟!نمیخوام فکر کنم دارم بهت تجاوز میکنم،تو حلالمی چرا باهام راه نمیای آخه؟!
لحن آرومش مثله آبه روی آتیش بود
آروم شدم
بازم ماندانا از یادم رفت..
قلب لعنتیم که این چیزا حالیش نبود...
اونم بیتاب کیارش بود...
میخواستش..با تمام وجود..
وقتی سکوتم و دید لبای خیسشو روی لبام گذاشت..
این سری اثری از خشونت نبود
لباش و آروم و نرم روی لبام تکون میداد و میبوسید
بدنم مور مور شد ...
دستش روی اعضای بدنم به حرکت در اومد و من زیره دستش هی وول میخوردم..
با آرامش به سر تا پام و بوسه می زد..
بوسه های آتشینی که کله وجودم و به آتیش میکشید...
از تماس دست داغش روی پوست بدنم حالم دگرگون میشد..
طاقت جفتمون تموم شده بود...
دستش و به سمت لباسم رفت...
لبم و به دندون گرفتم...
لبش و روی لبم گذاشت و بعد از دقایقی لباسامون روی زمین افتاد
کنار گوشم و بوسید و با صدای سرشار از خواستنی گفتم:
_تک ستاره ی قلبم دوست دارم...
و منو و کیارش برای باره دوم باهم یکی شدیم...
@arbabzadeh_a
کاش هیچوقت نرسه روزی که فعل گذشتهرو برات استفاده کنم. مثلا نگم بود، نگم دوست داشت، نگم اگه بود فلان کارو میکرد. کاش همیشه تو حال بمونی. کاش همیشه داشته باشمت. تو قشنگ ترین موجودی هستی که تاحالا دیدم.
@arbabzadeh_a🫧
@arbabzadeh_a🫧
#منو_تو_مال_همیم
#287
بعد از لحظاتی کیارش در حالی که نفس نفس میزد کنارم دراز کشید و منو کشید تو بغلش...
جونی توی تنم نمونده بود و درد داشتم...
روی موهام و بوسید و گفت:
_مرسی خانومم...
دستم و روی دلم گذاشتم...
کیارش متوجه شد و سرم و از تو آغوشش بیرون کشید...
با نگرانی زل زد تو چشمام و گفت:
_راشین درد داری؟!
لبم و به دندون گرفتم و با درد سری تکون دادم...
سریع از رو تخت بلند شد..
چشمام و از درد بستم...
با نشستن دستی زیر سر و پام و بلند شدنم از روی تخت چشمام و باز کردم..
کیارش در حالی که منو تو آغوشش میفشرد به سمت حموم راه افتاد...
آب حموم و باز کرد...
بعد از پر شدن وان آب و بست...
تو وان دراز کشید...
و من و به پشت روی خودش خوابوند و سرمو روی سینش گذاشت..
از درد زیاد نای حرف زدن یا اعتراض نداشتم...
از تماس آب داغ با پوست بدنم حس خوبی بهم دست میداد و از دردم کاسته میشد...
دست کیارش از پشت روی شکمم نشست..
و دستش و آروم زیر شکمم میکشید و ماساژ میداد..
آب داغ و ماساژ دادنای کیارش از دردم کم کرده بود...
چشم هامو بستم و خودم سپردم به دستای معجزه گر کیارش...
لباش زیر گردنم و لمس کرد...
بعد از دقایقی کنار گوشم گفت:
_بهتری؟!
اوهوم آرومی گفتم...
زیر گوشم و بوسید..
_فردا حتما میریم دکتر..
نمیتونم ببینم بعد از هر رابطه اینجوری درد میکشی...
از تصور رابطه های بعدی لبم و گاز آرومی گرفتم...
نمیدونستم چرا با اینکه کیارش انقدر مراعات کرد و آروم پیش رفت با این حال بازم انقدر درد دارم...
کم کم داشتم از رابطه داشتن با کیارش میترسیدم...
یعنی قراره هر سری اینجوری درد بکشم؟!
نمیدونم چقدر گذشته بود که کیارش آروم منو از روی خودش بلند کرد و گفت..
_آب داره سرد میشه...
زیاد تو آب موندنت خوب نیست...
من میرم حوله بیارم...
و با عجله از وان خارج شد...
بعد لحظه ای کوتاه در حالی که یه حوله به کمر خودش بسته بود و یه حوله دستش بود نزدیکم شد...
کمکم کرد از وان بیرون بیام...
حوله رو تنم کرد...
خواستم قدمی بردارم که نذاشت ...
دوباره من و از زمین بلند کرد و توآغوشش گرفت...
و با صدای آرومی گفتم...
_من باعث این حالتم پس باید جورش و بکشم...
با بی حالی گفتم:میتونی نکشی...
خیره ی چشمام شد...
_نمیشه...
_چرا؟!
نگاهش و ازم گرفت و به رو به دوخت...
در حالی که از حموم بیرون میرفتیم گفت:
_چون تو درد میکشی دردش و من بیشتر حس میکنم...
لحظه ای دردم به کل یادم رفت...
سرم و از روی سینش برداشتم و به صورت جدیش نگاه کردم...
اخماش تو هم بود و این جذاب ترش میکرد...
آروم من و روی تخت گذاشت...
@arbabzadeh_a
#287
بعد از لحظاتی کیارش در حالی که نفس نفس میزد کنارم دراز کشید و منو کشید تو بغلش...
جونی توی تنم نمونده بود و درد داشتم...
روی موهام و بوسید و گفت:
_مرسی خانومم...
دستم و روی دلم گذاشتم...
کیارش متوجه شد و سرم و از تو آغوشش بیرون کشید...
با نگرانی زل زد تو چشمام و گفت:
_راشین درد داری؟!
لبم و به دندون گرفتم و با درد سری تکون دادم...
سریع از رو تخت بلند شد..
چشمام و از درد بستم...
با نشستن دستی زیر سر و پام و بلند شدنم از روی تخت چشمام و باز کردم..
کیارش در حالی که منو تو آغوشش میفشرد به سمت حموم راه افتاد...
آب حموم و باز کرد...
بعد از پر شدن وان آب و بست...
تو وان دراز کشید...
و من و به پشت روی خودش خوابوند و سرمو روی سینش گذاشت..
از درد زیاد نای حرف زدن یا اعتراض نداشتم...
از تماس آب داغ با پوست بدنم حس خوبی بهم دست میداد و از دردم کاسته میشد...
دست کیارش از پشت روی شکمم نشست..
و دستش و آروم زیر شکمم میکشید و ماساژ میداد..
آب داغ و ماساژ دادنای کیارش از دردم کم کرده بود...
چشم هامو بستم و خودم سپردم به دستای معجزه گر کیارش...
لباش زیر گردنم و لمس کرد...
بعد از دقایقی کنار گوشم گفت:
_بهتری؟!
اوهوم آرومی گفتم...
زیر گوشم و بوسید..
_فردا حتما میریم دکتر..
نمیتونم ببینم بعد از هر رابطه اینجوری درد میکشی...
از تصور رابطه های بعدی لبم و گاز آرومی گرفتم...
نمیدونستم چرا با اینکه کیارش انقدر مراعات کرد و آروم پیش رفت با این حال بازم انقدر درد دارم...
کم کم داشتم از رابطه داشتن با کیارش میترسیدم...
یعنی قراره هر سری اینجوری درد بکشم؟!
نمیدونم چقدر گذشته بود که کیارش آروم منو از روی خودش بلند کرد و گفت..
_آب داره سرد میشه...
زیاد تو آب موندنت خوب نیست...
من میرم حوله بیارم...
و با عجله از وان خارج شد...
بعد لحظه ای کوتاه در حالی که یه حوله به کمر خودش بسته بود و یه حوله دستش بود نزدیکم شد...
کمکم کرد از وان بیرون بیام...
حوله رو تنم کرد...
خواستم قدمی بردارم که نذاشت ...
دوباره من و از زمین بلند کرد و توآغوشش گرفت...
و با صدای آرومی گفتم...
_من باعث این حالتم پس باید جورش و بکشم...
با بی حالی گفتم:میتونی نکشی...
خیره ی چشمام شد...
_نمیشه...
_چرا؟!
نگاهش و ازم گرفت و به رو به دوخت...
در حالی که از حموم بیرون میرفتیم گفت:
_چون تو درد میکشی دردش و من بیشتر حس میکنم...
لحظه ای دردم به کل یادم رفت...
سرم و از روی سینش برداشتم و به صورت جدیش نگاه کردم...
اخماش تو هم بود و این جذاب ترش میکرد...
آروم من و روی تخت گذاشت...
@arbabzadeh_a
#منو_تو_مال_همیم
#288
آب موهام با حوله گرفت...
بوسه ای روی موهام زد و گفت:
_من میرم واست لباس بیارم..
و ازم جدا شد...
چشمامو روی هم گذاشتم...
بعد از لحظه ای با نشستن دستی روی شونم چشمام و باز کردم...
کیارش لباسای دستش و روی تخت گذاشت...
دستش که روی حولم نشست هول کردم و دستم و روی دستش گذاشتم..
سرش و بالا آورد و مبهوت نگام کرد...
حالم بهتر شده بود...
به آرومی گفتم:خوبم,خودم میتونم لباسامو بپوشم
با جدیت گفت:چی و از من میپوشونی؟!
بدنی رو که تا همین چند لحظه پیش ل.خت تو بغلم بود؟!
و منه لعنتی برای بار هزارم خجالت زده سرم و پایین انداختم...
حیف که حال بحث کردن نداشتم وگرنه حالش و میگرفتم...
اصلا به شخصیتش نمیخوره که انقدر پررو باشه...
همون لحظه حوله توسط کیارش از دورم باز شد...
سعی کردم به روی خودم نیارم و بی توجه باشم...
کیارش راست میگفت...
من چیو میخوام ازش قایم کنم؟!
دیدنیارو قبلا دیده...
کیارش با حوصله همراه با اخم کوچکی بین ابروهاش لباس و تنم کرد...
از تماس دستش با بدنم,گر میگرفتم...
بعد از اینکه لباسارو تنم کرد موهای نم دارم و از روی صورتم کنار زد...
خیره ی چشمای هم شده بودیم که کیارش نگاهش و ازم گرفت و بلند شد..
از داخل کمد سشوار و برداشت...
بعد از اینکه سشوار و به برق زد بالا سرم وایستاد...
و مشغول خشک کردن موهای بلندم شد...
در تمام مدت خیره ی بدن عضلانیش بودم...
خودش هنوز لباس نپوشیده بود و فقط پایین تنش و با یه حوله پوشونده بود...
بعد از خشک کردن موهام کمکم کرد رو تخت دراز بکشم...
بدنم تقریبا کوفته بود..
کیارش از تو کشو شلوارکی برداشت و پاش کرد...
چشمامو بستم...
خاموش شدن برق و با چشمای بستم حس کردم...
و در آخر تو آغوش گرم کیارش فرو رفتم...
منو از پشت کشید تو بغلش ...
دست گرمش زیر لباسم رفت و روی شکمم نشست...
بوسه ای زیر گردنم زد و آروم گفت:
_ببخش اگه بازم اذیت شدی...
دیگه نمیذارم اینجوری درد بکشی..
شاید دردت به خاطره کوچولو بودنته...
ولی فردا یه فکر اساسی برای این اوضاع میکنم...
تحمل دیدن درد کشیدنت و ندارم...
متعجب از عذرخواهی کیارش چشمام باز شد...
باورم نمیشد این مرد مغرور ازم عذرخواهی کرده باشه...
بوسه ای دیگه ای زیر گوشم زد..
_حالام دیگه بخواب خانومی...
امروز خیلی خسته شدی...
بابت همه چی ممنون..
امشب و برام به یاد موندنی کردی..
و حصار دستاش و تنگ تر از قبل کرد...
خسته تر اونی بودم که بخوام رفتار و حرفاش و تجزیه تحلیل کنم...
آرامش وجودش باعث شد که کم کم خوابم ببره...
میخواهَم
دَستانَم دور کَمَرَت،
کور تَرین گِره دُنیا شَوَد ...
@arbabzadeh_a
#288
آب موهام با حوله گرفت...
بوسه ای روی موهام زد و گفت:
_من میرم واست لباس بیارم..
و ازم جدا شد...
چشمامو روی هم گذاشتم...
بعد از لحظه ای با نشستن دستی روی شونم چشمام و باز کردم...
کیارش لباسای دستش و روی تخت گذاشت...
دستش که روی حولم نشست هول کردم و دستم و روی دستش گذاشتم..
سرش و بالا آورد و مبهوت نگام کرد...
حالم بهتر شده بود...
به آرومی گفتم:خوبم,خودم میتونم لباسامو بپوشم
با جدیت گفت:چی و از من میپوشونی؟!
بدنی رو که تا همین چند لحظه پیش ل.خت تو بغلم بود؟!
و منه لعنتی برای بار هزارم خجالت زده سرم و پایین انداختم...
حیف که حال بحث کردن نداشتم وگرنه حالش و میگرفتم...
اصلا به شخصیتش نمیخوره که انقدر پررو باشه...
همون لحظه حوله توسط کیارش از دورم باز شد...
سعی کردم به روی خودم نیارم و بی توجه باشم...
کیارش راست میگفت...
من چیو میخوام ازش قایم کنم؟!
دیدنیارو قبلا دیده...
کیارش با حوصله همراه با اخم کوچکی بین ابروهاش لباس و تنم کرد...
از تماس دستش با بدنم,گر میگرفتم...
بعد از اینکه لباسارو تنم کرد موهای نم دارم و از روی صورتم کنار زد...
خیره ی چشمای هم شده بودیم که کیارش نگاهش و ازم گرفت و بلند شد..
از داخل کمد سشوار و برداشت...
بعد از اینکه سشوار و به برق زد بالا سرم وایستاد...
و مشغول خشک کردن موهای بلندم شد...
در تمام مدت خیره ی بدن عضلانیش بودم...
خودش هنوز لباس نپوشیده بود و فقط پایین تنش و با یه حوله پوشونده بود...
بعد از خشک کردن موهام کمکم کرد رو تخت دراز بکشم...
بدنم تقریبا کوفته بود..
کیارش از تو کشو شلوارکی برداشت و پاش کرد...
چشمامو بستم...
خاموش شدن برق و با چشمای بستم حس کردم...
و در آخر تو آغوش گرم کیارش فرو رفتم...
منو از پشت کشید تو بغلش ...
دست گرمش زیر لباسم رفت و روی شکمم نشست...
بوسه ای زیر گردنم زد و آروم گفت:
_ببخش اگه بازم اذیت شدی...
دیگه نمیذارم اینجوری درد بکشی..
شاید دردت به خاطره کوچولو بودنته...
ولی فردا یه فکر اساسی برای این اوضاع میکنم...
تحمل دیدن درد کشیدنت و ندارم...
متعجب از عذرخواهی کیارش چشمام باز شد...
باورم نمیشد این مرد مغرور ازم عذرخواهی کرده باشه...
بوسه ای دیگه ای زیر گوشم زد..
_حالام دیگه بخواب خانومی...
امروز خیلی خسته شدی...
بابت همه چی ممنون..
امشب و برام به یاد موندنی کردی..
و حصار دستاش و تنگ تر از قبل کرد...
خسته تر اونی بودم که بخوام رفتار و حرفاش و تجزیه تحلیل کنم...
آرامش وجودش باعث شد که کم کم خوابم ببره...
میخواهَم
دَستانَم دور کَمَرَت،
کور تَرین گِره دُنیا شَوَد ...
@arbabzadeh_a
#منو_تو_مال_همیم
#289
با بیدار شدنم از خواب نگاهی به اطراف انداختم...
کیارش نبود...
آروم از جام بلند شدم...
زیر دلم یه خورده درد میکرد...
ولی دردش طوری نبود که نشه تحمل کرد...
از اتاق بیرون رفتم...
دنبال کیارش میگشتم...
میدونستم صبح که باید میرفته شرکت,ولی دوست داشتم تو همچین موقعیتی کنارم باشه...
مگه دیشب ندید چقدر درد داشتم؟!
امروز باید کنارم میموند و نازم و میخرید نه اینکه صبح زود پاشه بره شرکت
یعنی فقط در حد یه شب براش ارزش داشتم؟!
کلافه که خواستم برگردم تو اتاقم که متوجه کیارش تو تراس شدم...
رو صندلی نشسته بود و غرق در فکر بود...
از اینکه شرکت نرفته بود خوشحال شدم...
به سمت تراس رفتم..
با باز کردن در تراس برگشت سمتم..
با دیدنم از جاش بلند شد...
قیافش کلافه به نظر میرسید انگار از چیزی ناراحت بود...
ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره...
به سمتش رفتم...
رو به روش وایستادم...
زیر لب سلام کردم...
با دو قدم فاصله ی بینمون و کم کرد..
دستش و دور کمرم گذاشت و پیشونیم و بوسید...
_سلام خانومی..
در حالی که هنوزم دستش دور کمرم بود صورتش و عقب برد...
نسیم آرومی میوزید و هوا عالی بود...
موهای پریشون شده ی توی صورتم و کنار زد و فرستاد پشت گوشم...
لب زد:بهتری؟!
سری تکون دادم...
به میز و صندلی های تراس اشاره کرد..
_بشین..
ازش جدا شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم...
کیارشم صندلی نزدیک به من و کشید عقب و نشست روش...
نیم نگاهی به نیم رخ عصبیش انداختم...
آخرشم طاقت نیاورم و گفتم:
_چیزی شده؟!
چرخید سمتم
_نه مگه قراره چیزی بشه؟!
_نه آخه یه خورده پکر به نظر میرسی...
لیوان آب پرتغال روی میز و برداشت..
در حالی که لیوان و به لبش نزدیک میکرد گفت:
_نه چیزی نشده...
با این طور برخورد کیارش مطمین شدم که یه اتفاقی افتاده...
ولی نمیتونستم حدس بزنم چه اتفاقی...
بعد از لحظه ای کیارش نگام کرد...
مثله اینکه خودشم متوجه شد که رفتارش خیلی تابلوإ برای همین گفت:
_یه سری اتفاقات توی شرکت افتاده که کلافم کرده...
دستش و روی دستم گذاشت...
_تو نگران نباش...
سری تکون دادم
به میز اشاره کرد..
_خب خانوم خانوما شما که برای صبحانه خواب بودی...
پس باید الان بیشتر از همیشه ناهار بخوری...
متعجب گفتم:مگه ساعت چنده؟!
دستش و بالا آورد و ساعت مچیش و جلوی صورتم گرفت...
با دیدن ساعت ۳ چشمام گرد شد...
زیر لب گفتم:چقدر زیاد خوابیدم...
کیارش دستش و از جلوی صورتم برداشت
لبخند کجی زد پ گفت:
_دیشب تا دیر وقت بیدار بودی از طرفیم کار زیاد خستت کرده بود..
واسه همین دلم نیومد صبح واسه صبحونه بیدارت کنم..
وگرنه یه خانوم شوهر دار باید زودتر از شوهرش بیدار شه و شوهرش و با نوازش بیدار کنه...
پشت چشمی براش نازک کردم..
_نه بابا,دیگه چی ؟!
قیافه ی متفکری به خودش گرفت
_دیگه چی؟!؟
خب به جز نوازش میتونی کارای دیگه ایم برای بیدار کردنم انجام بدی...
لبخند شیطونی زد و ادامه داد:
_و با شناختی که من از ذهن تو دارم میدونم الان داری به چیزایی خوب خوب برای بیدار کردنم فکر میکنی...
درسته؟!
لبخندی مرموزی زدم....
_آره اتفاقا راه های خوبیم برای بیدار کردنت به ذهنم رسید..
@arbabzadeh_a
#289
با بیدار شدنم از خواب نگاهی به اطراف انداختم...
کیارش نبود...
آروم از جام بلند شدم...
زیر دلم یه خورده درد میکرد...
ولی دردش طوری نبود که نشه تحمل کرد...
از اتاق بیرون رفتم...
دنبال کیارش میگشتم...
میدونستم صبح که باید میرفته شرکت,ولی دوست داشتم تو همچین موقعیتی کنارم باشه...
مگه دیشب ندید چقدر درد داشتم؟!
امروز باید کنارم میموند و نازم و میخرید نه اینکه صبح زود پاشه بره شرکت
یعنی فقط در حد یه شب براش ارزش داشتم؟!
کلافه که خواستم برگردم تو اتاقم که متوجه کیارش تو تراس شدم...
رو صندلی نشسته بود و غرق در فکر بود...
از اینکه شرکت نرفته بود خوشحال شدم...
به سمت تراس رفتم..
با باز کردن در تراس برگشت سمتم..
با دیدنم از جاش بلند شد...
قیافش کلافه به نظر میرسید انگار از چیزی ناراحت بود...
ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره...
به سمتش رفتم...
رو به روش وایستادم...
زیر لب سلام کردم...
با دو قدم فاصله ی بینمون و کم کرد..
دستش و دور کمرم گذاشت و پیشونیم و بوسید...
_سلام خانومی..
در حالی که هنوزم دستش دور کمرم بود صورتش و عقب برد...
نسیم آرومی میوزید و هوا عالی بود...
موهای پریشون شده ی توی صورتم و کنار زد و فرستاد پشت گوشم...
لب زد:بهتری؟!
سری تکون دادم...
به میز و صندلی های تراس اشاره کرد..
_بشین..
ازش جدا شدم و روی یکی از صندلی ها نشستم...
کیارشم صندلی نزدیک به من و کشید عقب و نشست روش...
نیم نگاهی به نیم رخ عصبیش انداختم...
آخرشم طاقت نیاورم و گفتم:
_چیزی شده؟!
چرخید سمتم
_نه مگه قراره چیزی بشه؟!
_نه آخه یه خورده پکر به نظر میرسی...
لیوان آب پرتغال روی میز و برداشت..
در حالی که لیوان و به لبش نزدیک میکرد گفت:
_نه چیزی نشده...
با این طور برخورد کیارش مطمین شدم که یه اتفاقی افتاده...
ولی نمیتونستم حدس بزنم چه اتفاقی...
بعد از لحظه ای کیارش نگام کرد...
مثله اینکه خودشم متوجه شد که رفتارش خیلی تابلوإ برای همین گفت:
_یه سری اتفاقات توی شرکت افتاده که کلافم کرده...
دستش و روی دستم گذاشت...
_تو نگران نباش...
سری تکون دادم
به میز اشاره کرد..
_خب خانوم خانوما شما که برای صبحانه خواب بودی...
پس باید الان بیشتر از همیشه ناهار بخوری...
متعجب گفتم:مگه ساعت چنده؟!
دستش و بالا آورد و ساعت مچیش و جلوی صورتم گرفت...
با دیدن ساعت ۳ چشمام گرد شد...
زیر لب گفتم:چقدر زیاد خوابیدم...
کیارش دستش و از جلوی صورتم برداشت
لبخند کجی زد پ گفت:
_دیشب تا دیر وقت بیدار بودی از طرفیم کار زیاد خستت کرده بود..
واسه همین دلم نیومد صبح واسه صبحونه بیدارت کنم..
وگرنه یه خانوم شوهر دار باید زودتر از شوهرش بیدار شه و شوهرش و با نوازش بیدار کنه...
پشت چشمی براش نازک کردم..
_نه بابا,دیگه چی ؟!
قیافه ی متفکری به خودش گرفت
_دیگه چی؟!؟
خب به جز نوازش میتونی کارای دیگه ایم برای بیدار کردنم انجام بدی...
لبخند شیطونی زد و ادامه داد:
_و با شناختی که من از ذهن تو دارم میدونم الان داری به چیزایی خوب خوب برای بیدار کردنم فکر میکنی...
درسته؟!
لبخندی مرموزی زدم....
_آره اتفاقا راه های خوبیم برای بیدار کردنت به ذهنم رسید..
@arbabzadeh_a
#منو_تو_مال_همیم
#290
لبخندش عمیق تر شد...
_مثلا چه راه هایی؟؟
لبخندم و جمع کردم..
_مثلا خالی کردن پارچ آب یخ رو صورتت...
تو گوشت جیغ کشیدن...
با مشت زدن تو صورتت...
کشیدن موهات..
ممممم
با گاز گرفتنم میشه بیدارت کرد...
مخصوصا با گازای ریزی که من میگیرم...
معلوم بود خندش گرفته و سعی در جمع کردن لبخند روی لباش داره...
ولی چشماش داشت میخندید...
قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
_هه تو ؟!؟!
ضعیفه برو با بزرگترت بیاد...
از این حرفش لجم گرفت...
با حرص گفتم:الان نشونت میدم ضعیفه کیه...
دستش و گرفتم و بردمش نزدیک لبم...
و با تمام وجود گاز گرفتم....
بعد از لحظه ای ولش کردم...
سرم و آوردم بالا که نگاهم به چشمای خندونش افتاد...
با خنده گفت:
_همه ی زورت همین بود جوجه؟!
از این دردش نیومده بود کفری شدم...
مطمئن بودم که محکم گازش گرفتم پس چرا اصلا به روی خودش نیاورد؟!
با عصبانبت از جام بلند شدم...
مثل بچه ها لج کرده بودم و باید حتما یه جوری حرص این کیارش و در میاوردم....
از جام بلند شدم برم موهاش بکشم که دستم و کشید ...
پرت شدم تو بغلش...
در حالی که شونه هاش از خنده میلرزید سرم و تو آغوشش گرفت...
_انقدر شیطونی نکن کار دست میدما...
بوی عطر تلخش که به مشامم خورد از خود بی خود شدم...
منه بی جنبه در مقابل آغوش کیارش کم میاوردم و لال میشدم...
منو رو پاش نشوند و گفت:
_چرا ساکت شدی؟!
تا همین چند لحظه پیش که خوب بلبل زبونی میکردی و مثل گربه پنجول میکشیدی؟!
چی شد حالا؟!
زبونت کوتاه شد؟!
زبونم و تا ته در آوردم..
_زبونم سره جاشه...
خیالت راحت...
گربم عمته اورانگوتان...
کیارش لبخند مردونه ای زد...
_باشه من اورانگوتان..
حالا هم پاشو بریم ناهار بخوریم گربه کوچولو...
مشتی به سینش زدم..
_باشه اورانگوتان گنده بک..
از رو پاش بلند شدم...
خواستم برم سمت در که مچ دستم و چسبید...
برگشتم سمتش که گفت:
_پس صبحونه ی من چی میشه؟!
ابرویی بالا انداختم
_مگه قرار نشد ناهار بخوریم؟!
با یه لبخند کج گوشه ی لباش گفت:
_اون که بله،ولی من قبلش صبحونمو میخوام...
و قبل از اینکه اجازه ی زدن حرفی و بهم بده لبای داغش و روی لبام گذاشت...
چشمام بسته شد...
یکی نیست بهش بگه دیشب سیر نشدی ازش که دوباره افتادی به جونش!؟
بعد از لحظاتی ازم جدا شد...
با خنده گفت:
_درسته دیر از خواب بیدار شدی ولی این دلیل نمیشه صبحونمو ندی...
از این به بعد صبحا هم بخوام برم شرکت حتی اگه اگه خوابم باشی اول صبحونم و میخورم بعد میرم...
و چشمکی زد...
مثل همیشه خواستم غر بزنم که صدای گوشی کیارش بلند شد...
کیارشم گوشیشو از جیبش بیرون آورد و جواب داد..
_بله؟!
...
_آره...
...
_اوضاع تحت کنترله...
...
_براش مراقب گذاشتم...
...
_نه نه نه شماها حواستون به اون ور باشه...
من خودم مراقبشم..
نمیتونه دست از پا خطا کنه...
...
_باشه...
اگه اتفاقی افتاد خبرم کن....
صدای شخص پشت گوشی نمیومد و این موضوع کلافم میکرد...
خواستم به کیارش نزدیک شم که با خداحافظی گوشی و قطع کرد...
از فضولی داشتم میترکیدم...
باید میفهمیدم داشت با کی حرف میزد...
برای همین بی هوا پرسیدم:کی بود؟!
کیارش گوشی و داخل جیب شلوارش گذاشت...
_بردیا...
از تعجب چشمام گرد شد...
_چییی؟؟!؟؟!
ابرویی بالا انداخت..
_وا کجاش تعجب داشت؟!
_نه آخه فکر نمیکردم با بردیا در ارتباط باشی...
مشکوک نگام کرد...
_بردیا داییمه و به خاطر تفاوت سنی کممون رابطمون خیلی با هم خوبه...
مثله دو تا دوسته خوبیم...
بردیا خیلی میاد ایتالیا و بهم سر میزنه...
اکثرنم با کیانوش میان اینجا...
فکر میکنی چون سال ها از ایران دور بودم با هیچکدوم از فامیلا رابطه ندارم؟!
شونه ای بالا انداختم...
_نه منظور من این نبود...
آخه بردیا ...
هیچی ولش کن...
حداقل الان که زنگ زد گوشی و میدادی منم باهاش حرف میزدم...
_کار داشت...
سر فرصت بهش زنگ میرنم باهاش حرف بزنی...
_باشه..
بریم داخل...
کیارشم باشه ای گفت و دستم گرفت..
با لحن با مزه ای گفت:
_این یه بارو از بیرون غذا گرفتم ولی از فردا باید خودت غذا درست کنی گفته باشم...
من از غذای بیرون خوشم نمیاد..
در ضمن تا وقتی خانومه خونه خونس چه دلیلی داره آقای خونه غذای بیرون و بخوره؟!
مرد باید به دست پخت زنش عادت کنه...
لبخندی به ابن زبون ریختنش زدم...
_باشه بابا...
از فردا خودم آشپزی میکنم قوزمیت خان...
دستش و روی شونم گذاشت..
_قربون خانومم و دست پختش..
خودشیرینی نثارش کردن که وارد آشپزخونه شدیم...
از تهه دل از حضور کیارش کنارم خوشحالم بودم..
و تمام خنده هام از تهه دل بود..
با خودم گفتم:کاش این خوشحالی ها تموم نشه...
@arbabzadeh_a
#290
لبخندش عمیق تر شد...
_مثلا چه راه هایی؟؟
لبخندم و جمع کردم..
_مثلا خالی کردن پارچ آب یخ رو صورتت...
تو گوشت جیغ کشیدن...
با مشت زدن تو صورتت...
کشیدن موهات..
ممممم
با گاز گرفتنم میشه بیدارت کرد...
مخصوصا با گازای ریزی که من میگیرم...
معلوم بود خندش گرفته و سعی در جمع کردن لبخند روی لباش داره...
ولی چشماش داشت میخندید...
قیافه ی جدی به خودش گرفت و گفت:
_هه تو ؟!؟!
ضعیفه برو با بزرگترت بیاد...
از این حرفش لجم گرفت...
با حرص گفتم:الان نشونت میدم ضعیفه کیه...
دستش و گرفتم و بردمش نزدیک لبم...
و با تمام وجود گاز گرفتم....
بعد از لحظه ای ولش کردم...
سرم و آوردم بالا که نگاهم به چشمای خندونش افتاد...
با خنده گفت:
_همه ی زورت همین بود جوجه؟!
از این دردش نیومده بود کفری شدم...
مطمئن بودم که محکم گازش گرفتم پس چرا اصلا به روی خودش نیاورد؟!
با عصبانبت از جام بلند شدم...
مثل بچه ها لج کرده بودم و باید حتما یه جوری حرص این کیارش و در میاوردم....
از جام بلند شدم برم موهاش بکشم که دستم و کشید ...
پرت شدم تو بغلش...
در حالی که شونه هاش از خنده میلرزید سرم و تو آغوشش گرفت...
_انقدر شیطونی نکن کار دست میدما...
بوی عطر تلخش که به مشامم خورد از خود بی خود شدم...
منه بی جنبه در مقابل آغوش کیارش کم میاوردم و لال میشدم...
منو رو پاش نشوند و گفت:
_چرا ساکت شدی؟!
تا همین چند لحظه پیش که خوب بلبل زبونی میکردی و مثل گربه پنجول میکشیدی؟!
چی شد حالا؟!
زبونت کوتاه شد؟!
زبونم و تا ته در آوردم..
_زبونم سره جاشه...
خیالت راحت...
گربم عمته اورانگوتان...
کیارش لبخند مردونه ای زد...
_باشه من اورانگوتان..
حالا هم پاشو بریم ناهار بخوریم گربه کوچولو...
مشتی به سینش زدم..
_باشه اورانگوتان گنده بک..
از رو پاش بلند شدم...
خواستم برم سمت در که مچ دستم و چسبید...
برگشتم سمتش که گفت:
_پس صبحونه ی من چی میشه؟!
ابرویی بالا انداختم
_مگه قرار نشد ناهار بخوریم؟!
با یه لبخند کج گوشه ی لباش گفت:
_اون که بله،ولی من قبلش صبحونمو میخوام...
و قبل از اینکه اجازه ی زدن حرفی و بهم بده لبای داغش و روی لبام گذاشت...
چشمام بسته شد...
یکی نیست بهش بگه دیشب سیر نشدی ازش که دوباره افتادی به جونش!؟
بعد از لحظاتی ازم جدا شد...
با خنده گفت:
_درسته دیر از خواب بیدار شدی ولی این دلیل نمیشه صبحونمو ندی...
از این به بعد صبحا هم بخوام برم شرکت حتی اگه اگه خوابم باشی اول صبحونم و میخورم بعد میرم...
و چشمکی زد...
مثل همیشه خواستم غر بزنم که صدای گوشی کیارش بلند شد...
کیارشم گوشیشو از جیبش بیرون آورد و جواب داد..
_بله؟!
...
_آره...
...
_اوضاع تحت کنترله...
...
_براش مراقب گذاشتم...
...
_نه نه نه شماها حواستون به اون ور باشه...
من خودم مراقبشم..
نمیتونه دست از پا خطا کنه...
...
_باشه...
اگه اتفاقی افتاد خبرم کن....
صدای شخص پشت گوشی نمیومد و این موضوع کلافم میکرد...
خواستم به کیارش نزدیک شم که با خداحافظی گوشی و قطع کرد...
از فضولی داشتم میترکیدم...
باید میفهمیدم داشت با کی حرف میزد...
برای همین بی هوا پرسیدم:کی بود؟!
کیارش گوشی و داخل جیب شلوارش گذاشت...
_بردیا...
از تعجب چشمام گرد شد...
_چییی؟؟!؟؟!
ابرویی بالا انداخت..
_وا کجاش تعجب داشت؟!
_نه آخه فکر نمیکردم با بردیا در ارتباط باشی...
مشکوک نگام کرد...
_بردیا داییمه و به خاطر تفاوت سنی کممون رابطمون خیلی با هم خوبه...
مثله دو تا دوسته خوبیم...
بردیا خیلی میاد ایتالیا و بهم سر میزنه...
اکثرنم با کیانوش میان اینجا...
فکر میکنی چون سال ها از ایران دور بودم با هیچکدوم از فامیلا رابطه ندارم؟!
شونه ای بالا انداختم...
_نه منظور من این نبود...
آخه بردیا ...
هیچی ولش کن...
حداقل الان که زنگ زد گوشی و میدادی منم باهاش حرف میزدم...
_کار داشت...
سر فرصت بهش زنگ میرنم باهاش حرف بزنی...
_باشه..
بریم داخل...
کیارشم باشه ای گفت و دستم گرفت..
با لحن با مزه ای گفت:
_این یه بارو از بیرون غذا گرفتم ولی از فردا باید خودت غذا درست کنی گفته باشم...
من از غذای بیرون خوشم نمیاد..
در ضمن تا وقتی خانومه خونه خونس چه دلیلی داره آقای خونه غذای بیرون و بخوره؟!
مرد باید به دست پخت زنش عادت کنه...
لبخندی به ابن زبون ریختنش زدم...
_باشه بابا...
از فردا خودم آشپزی میکنم قوزمیت خان...
دستش و روی شونم گذاشت..
_قربون خانومم و دست پختش..
خودشیرینی نثارش کردن که وارد آشپزخونه شدیم...
از تهه دل از حضور کیارش کنارم خوشحالم بودم..
و تمام خنده هام از تهه دل بود..
با خودم گفتم:کاش این خوشحالی ها تموم نشه...
@arbabzadeh_a
بازی روانی یعنی:
عصبانیت میکنن،ناراحتت میکنن و بعد به خاطر واکنشت سرزنشت میکنن!
در آخرم میگن:
تو زیادی حساسی من که چیزی نگفتم...
عصبانیت میکنن،ناراحتت میکنن و بعد به خاطر واکنشت سرزنشت میکنن!
در آخرم میگن:
تو زیادی حساسی من که چیزی نگفتم...
اگه يه روزى دلت تنگ شد، اگه من رو كنارت نداشتى، چيزهايى كه دوست داشتم رو يادت بيار، لبخند بزن بگو مسير قشنگى بود، نامرد نباش؛ بالاخره يه روزى هم ما فكر میكرديم بدون هم نمیتونيم زندگى كنيم. هميشه كه اينجورى دور نبوديم.
#منو_تو_مال_همیم
#291
نهار تو شوخی و خنده هامون خورده شد...
خواستم ظرفارو جمع کنم که کیارش نذاشت...
گفت خودش هم رو جمع میکنه و میذارتشون تو ماشین ظرف شویی..
منم از خدا خواسته قبول کردم...
از آشپزخونه بیرون اومدم...
تلویزیون و روشن کردم که حرف ماندانا تو سرم اکو شد
"_مگه اینجا خونه خالس بدون اجازه میخوای تلویزیون و روشن کنی؟!
شاید صدای تلویزیون صاحب خونه رو اذیت کنه و نخواد روشنش کنی؟!"
دستام مشت شد...
کاش میشد هر ماندانا رو از زندگیم بندازم بیرون...
روی مبل نشستم...
دیگه اثری از خنده ی روی لبام نبود...
بعد از دقایقی کیارش اومد نشست کنارم...
دستش و دور شونم گذاشت و سرم و گذاشت روی شونش...
خواستم حرفی بزنم که گوشیش زنگ خورد...
تو دلم چند تا فحش آبدار به کسی که به کیارش زنگ زده بود دادم...
کیارش گوشیش و جواب داد..
_بله...
...
نمیدونم طرف چی پشت خط گفت که صدای کیارش نگران شد...
_چی شده مگه؟!
...
_باشه باشه الان میام...
گوشی و قطع کرد و با عجله از جاش بلند شد..
با نگرانی از پرسیدم چی شده کیارش؟!
_هیچی یه کار مهم واسم پیش اومده...
باید برم عمارت...
و با عجله به سمت اتاق رفت...
بغض به گلوم چنگ زد...
دوست نداشتم بره تو خونه ای که ماندانا توش حضور داره...
لحظه ای نگذشت که حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد...
رفتم جلوش وایستادم...
متعجب به قیافه ی در همم نگام کرد...
با بغض گفتم:نرو
قیافش نگران شد...
دستش و روی شونم گذاشت و گفت...
_راشین چت شد یهو؟!
_نمیخوام برگردی به اون عمارت...
لبخندی روی لباش نقش بست...
_پس خانوم کوچولوی من حسودیش شده...
مثل بچه ها سرم و به بالا و پایین تکون دادم...
@arbabzadeh_a
#291
نهار تو شوخی و خنده هامون خورده شد...
خواستم ظرفارو جمع کنم که کیارش نذاشت...
گفت خودش هم رو جمع میکنه و میذارتشون تو ماشین ظرف شویی..
منم از خدا خواسته قبول کردم...
از آشپزخونه بیرون اومدم...
تلویزیون و روشن کردم که حرف ماندانا تو سرم اکو شد
"_مگه اینجا خونه خالس بدون اجازه میخوای تلویزیون و روشن کنی؟!
شاید صدای تلویزیون صاحب خونه رو اذیت کنه و نخواد روشنش کنی؟!"
دستام مشت شد...
کاش میشد هر ماندانا رو از زندگیم بندازم بیرون...
روی مبل نشستم...
دیگه اثری از خنده ی روی لبام نبود...
بعد از دقایقی کیارش اومد نشست کنارم...
دستش و دور شونم گذاشت و سرم و گذاشت روی شونش...
خواستم حرفی بزنم که گوشیش زنگ خورد...
تو دلم چند تا فحش آبدار به کسی که به کیارش زنگ زده بود دادم...
کیارش گوشیش و جواب داد..
_بله...
...
نمیدونم طرف چی پشت خط گفت که صدای کیارش نگران شد...
_چی شده مگه؟!
...
_باشه باشه الان میام...
گوشی و قطع کرد و با عجله از جاش بلند شد..
با نگرانی از پرسیدم چی شده کیارش؟!
_هیچی یه کار مهم واسم پیش اومده...
باید برم عمارت...
و با عجله به سمت اتاق رفت...
بغض به گلوم چنگ زد...
دوست نداشتم بره تو خونه ای که ماندانا توش حضور داره...
لحظه ای نگذشت که حاضر و آماده از اتاق بیرون اومد...
رفتم جلوش وایستادم...
متعجب به قیافه ی در همم نگام کرد...
با بغض گفتم:نرو
قیافش نگران شد...
دستش و روی شونم گذاشت و گفت...
_راشین چت شد یهو؟!
_نمیخوام برگردی به اون عمارت...
لبخندی روی لباش نقش بست...
_پس خانوم کوچولوی من حسودیش شده...
مثل بچه ها سرم و به بالا و پایین تکون دادم...
@arbabzadeh_a
#منو_تو_مال_همیم
#292
شونم و کشید که پرت شدم تو بغلش...
سرش و برد تو گردنم و با صدای خشداری گفت:
_این حسادت و بذارم پایه حس زنانت یا...
سکوت کرد...
لباش زیر گوشم نشست و روش بوسه زد...
_ولی هرچیم باشه این حسادت و میخوام پیش خودم خوب تعبیر کنم...
سرم و به سینش چسبوندم...
و لباسشو تو مشتم گرفتم...
آروم گفت:راشین کارم خیلی مهمه...
به خاطر تو باید برم...
متعجب سرم و از روی سینش برداشتم
_چرا به خاطر من؟؟
_بعدا میفهمی...
بوسه ای روی گونم زد و ازم جدا شد...
_به موقعش خودت همه چی و میفهمی...
و بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم با عجله از خونه بیرون رفت...
به جای خالیش نگاه کردم...
چرا باید به خاطر من بره...
کلافه تو خونه شروع کردم به قدم زدن...
از استرس ناخون دستم و میجوییدم و زیر لب دعا میکردم که ماندانا خونه نباشه...
نمیخواستم کیارش و ماندانا با هم رو به رو بشن...
دلشوره ی عجیبی داشتم...
طوری که انگار قراره اتفاق ناگواری پیش بیاد...
ساعتی از رفتن کیارش گذشته بود و من هنوز بی قرار تو هال قدم میزدم...
آخرشم طاقت نیاوردم و رفتم سمت تلفن خونه...
خداروشکر شماره ی کیارش به خاطر رند بودنش تو ذهنم مونده بود ...
شمارش و گرفتم...
بعد از چند تا بوق صدای ماندنا پیچید تو گوشم..
_جانم؟!
یخ زدم...
لال شدم...
با چشمایی که هر لحظه ممکن بود از حدقه بزنه بیرون به رو به رو خیره شدم...
ماندانا چند بار پشت سر هم گفت علو...
و من همچنان شوکه سکوت کرده بود...
صدای کیارش پشت گوشی تیر خلاص بود..
_ماندانا آماده ای؟؟
ماندانا با عشوه خندید..
_آره عزیزم بریم...
و گوشی قطع شد...
@arbabzadeh_a
#292
شونم و کشید که پرت شدم تو بغلش...
سرش و برد تو گردنم و با صدای خشداری گفت:
_این حسادت و بذارم پایه حس زنانت یا...
سکوت کرد...
لباش زیر گوشم نشست و روش بوسه زد...
_ولی هرچیم باشه این حسادت و میخوام پیش خودم خوب تعبیر کنم...
سرم و به سینش چسبوندم...
و لباسشو تو مشتم گرفتم...
آروم گفت:راشین کارم خیلی مهمه...
به خاطر تو باید برم...
متعجب سرم و از روی سینش برداشتم
_چرا به خاطر من؟؟
_بعدا میفهمی...
بوسه ای روی گونم زد و ازم جدا شد...
_به موقعش خودت همه چی و میفهمی...
و بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم با عجله از خونه بیرون رفت...
به جای خالیش نگاه کردم...
چرا باید به خاطر من بره...
کلافه تو خونه شروع کردم به قدم زدن...
از استرس ناخون دستم و میجوییدم و زیر لب دعا میکردم که ماندانا خونه نباشه...
نمیخواستم کیارش و ماندانا با هم رو به رو بشن...
دلشوره ی عجیبی داشتم...
طوری که انگار قراره اتفاق ناگواری پیش بیاد...
ساعتی از رفتن کیارش گذشته بود و من هنوز بی قرار تو هال قدم میزدم...
آخرشم طاقت نیاوردم و رفتم سمت تلفن خونه...
خداروشکر شماره ی کیارش به خاطر رند بودنش تو ذهنم مونده بود ...
شمارش و گرفتم...
بعد از چند تا بوق صدای ماندنا پیچید تو گوشم..
_جانم؟!
یخ زدم...
لال شدم...
با چشمایی که هر لحظه ممکن بود از حدقه بزنه بیرون به رو به رو خیره شدم...
ماندانا چند بار پشت سر هم گفت علو...
و من همچنان شوکه سکوت کرده بود...
صدای کیارش پشت گوشی تیر خلاص بود..
_ماندانا آماده ای؟؟
ماندانا با عشوه خندید..
_آره عزیزم بریم...
و گوشی قطع شد...
@arbabzadeh_a
#منو_تو_مال_همیم
#293
دستای لرزونم تحمل وزن گوشی تو دستم و نداشت...
دستام شل شد و گوشی افتاد رو زمین...
هنوزم نگاه متعجبم به رو به رو بود...
قدرت تکون خوردن نداشتم...
تمام بدنم میلرزید...
دوباره صدای ماندانا تو سرم اکو شد...
"احمق کیارش من و دوست داره...
تحت هیچ شرایطی من و از اینجا بیرون نمیندازه..
این تویی که بالاخره باید این خونه رو ترک کنی..
چون تو فقط برای کیارش یه معشوقه ای...
مطمئن باش تو رو فقط برای رفع نیازاش آورده اینجا...
بعده یه مدتم مثل یه آشغال پرتت میکنه بیرون...
ولی من خانوم این خونه هستم و تا ابدم میمونم.."
گریم شدت گرفت...
دستم و روی سرم گذاشتم و با تمام وجود جیغ کشیدم...
جیغی از سره ضعف از روی درد....
فکر خیانتی که بهم شده بود داشت دیوونم میکرد...
لبام میلرزید و دندونام به هم میخوردن...
قلبم درد میکرد....
دردی وحشتناک و غیر قابل تحمل...
کله وجودم داشت آتیش میگرفت...
و من داشتم تو این آتیش میسوختم...
""سوختم
سوختم من از غم
دل او پی یار دیگری بود""
با بالا اومدن مایعی از معدم سریع خودم و به سرویس بهداشتی رسوندم...
هر چی خورده بودم و بالا آوردم...
همه جام درد میکرذ...
چند بار پشت سر هم عق زدم ولی دیگه چیزی تو معدم برای بالا اومدن نبود...
از ضعف خودم بدم اومد...
در حالی که گریه میکردم زیر لب اسم کیارش و زمزمه میکردم....
هنوزم باورم نمیشد رفته باشه پیشه ماندانا....
یعنی تمام این مدت بازیچه بودم؟!
نه نه کیارش نمیتونه انقدر عوضی باشه...
ولی با یادداوری چند لحظه پیش که به کیارش زنگ زدم و ماندانا جواب داد دوباره جیغ بلندی کشیدم...
من و با یه مشت دروغ اینجا نگه داشت که با خانوم بره بیرون...
با صدایی که از شدت هق هق میلرزید نالیدم:
کیارش تو که دیشب گفتی دوسم داری...
گفتی تک ستاره ی قلبت منم....
پس این ماندانای لعنتی کیه؟!
چرا ازم سواستفاده کردی؟!
منه احمق که عاشقت شده بودم...
چطور تونستی قلبم و اینجوری به بازی بگیری؟!
آخه چطور؟!
یهو خون جلو چشمام و گرفت...
از سرویس بهداشتی بیرون اومدم....
وارد هال شدم...
هرچی جلو دستم بود و پرت میکردم رو زمین...
همه مجسمه هارو شکستم..
ظرفای داخل بوفه رو بیرون آوردم و همه رو کوبوندم رو زمین...
ولی این کارا آرومم نمیکرد..
شکستگی قلب من خیلی دردناک تر و عمیق تر از شکستن این ظرفاس...
بعد از لحظه ای از شکستن ادامه ی ظرفا دست کشیدم...
نگاهم به دستای خونیم افتاد...
انقدر درگیر درد قلبم بود که متوجه درد دستم نشدم...
به خودم اومدم...
نگاهی به خونه ی بهم ریخته انداختم...
تو به لحظه انگار بهم جنون دست داده بوده...
دست زخم شدم و با اون یکی دستم گرفتم...
و وارد اتاق خواب شدم...
آن کسی را که تو می جویی
کی خیالِ تو بِسَر دارد...؟
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یارِ دگر دارد...
@arbabzadeh_a
#293
دستای لرزونم تحمل وزن گوشی تو دستم و نداشت...
دستام شل شد و گوشی افتاد رو زمین...
هنوزم نگاه متعجبم به رو به رو بود...
قدرت تکون خوردن نداشتم...
تمام بدنم میلرزید...
دوباره صدای ماندانا تو سرم اکو شد...
"احمق کیارش من و دوست داره...
تحت هیچ شرایطی من و از اینجا بیرون نمیندازه..
این تویی که بالاخره باید این خونه رو ترک کنی..
چون تو فقط برای کیارش یه معشوقه ای...
مطمئن باش تو رو فقط برای رفع نیازاش آورده اینجا...
بعده یه مدتم مثل یه آشغال پرتت میکنه بیرون...
ولی من خانوم این خونه هستم و تا ابدم میمونم.."
گریم شدت گرفت...
دستم و روی سرم گذاشتم و با تمام وجود جیغ کشیدم...
جیغی از سره ضعف از روی درد....
فکر خیانتی که بهم شده بود داشت دیوونم میکرد...
لبام میلرزید و دندونام به هم میخوردن...
قلبم درد میکرد....
دردی وحشتناک و غیر قابل تحمل...
کله وجودم داشت آتیش میگرفت...
و من داشتم تو این آتیش میسوختم...
""سوختم
سوختم من از غم
دل او پی یار دیگری بود""
با بالا اومدن مایعی از معدم سریع خودم و به سرویس بهداشتی رسوندم...
هر چی خورده بودم و بالا آوردم...
همه جام درد میکرذ...
چند بار پشت سر هم عق زدم ولی دیگه چیزی تو معدم برای بالا اومدن نبود...
از ضعف خودم بدم اومد...
در حالی که گریه میکردم زیر لب اسم کیارش و زمزمه میکردم....
هنوزم باورم نمیشد رفته باشه پیشه ماندانا....
یعنی تمام این مدت بازیچه بودم؟!
نه نه کیارش نمیتونه انقدر عوضی باشه...
ولی با یادداوری چند لحظه پیش که به کیارش زنگ زدم و ماندانا جواب داد دوباره جیغ بلندی کشیدم...
من و با یه مشت دروغ اینجا نگه داشت که با خانوم بره بیرون...
با صدایی که از شدت هق هق میلرزید نالیدم:
کیارش تو که دیشب گفتی دوسم داری...
گفتی تک ستاره ی قلبت منم....
پس این ماندانای لعنتی کیه؟!
چرا ازم سواستفاده کردی؟!
منه احمق که عاشقت شده بودم...
چطور تونستی قلبم و اینجوری به بازی بگیری؟!
آخه چطور؟!
یهو خون جلو چشمام و گرفت...
از سرویس بهداشتی بیرون اومدم....
وارد هال شدم...
هرچی جلو دستم بود و پرت میکردم رو زمین...
همه مجسمه هارو شکستم..
ظرفای داخل بوفه رو بیرون آوردم و همه رو کوبوندم رو زمین...
ولی این کارا آرومم نمیکرد..
شکستگی قلب من خیلی دردناک تر و عمیق تر از شکستن این ظرفاس...
بعد از لحظه ای از شکستن ادامه ی ظرفا دست کشیدم...
نگاهم به دستای خونیم افتاد...
انقدر درگیر درد قلبم بود که متوجه درد دستم نشدم...
به خودم اومدم...
نگاهی به خونه ی بهم ریخته انداختم...
تو به لحظه انگار بهم جنون دست داده بوده...
دست زخم شدم و با اون یکی دستم گرفتم...
و وارد اتاق خواب شدم...
آن کسی را که تو می جویی
کی خیالِ تو بِسَر دارد...؟
بس کن این ناله و زاری را
بس کن او یارِ دگر دارد...
@arbabzadeh_a