تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد
دل را به عشق خویش
ز جان بی نیاز کرد
دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد
از جان بشست دست و
به جانان دراز کرد
عطار نیشابوری
دل را به عشق خویش
ز جان بی نیاز کرد
دل از شراب عشق چو بر خویشتن فتاد
از جان بشست دست و
به جانان دراز کرد
عطار نیشابوری
خوش خرامان میروی ای جانِ جان بی من مرو
ای حیاتِ دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مرو و ای زمان بی من مرو
ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان
ای نظر بی من مبین و ای روان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو . . .
حضرت_مولانا
هشتم مهر ماه
روز بزرگداشت
حضرت_مولانا
گرامی باد
خوش خرامان میروی ای جانِ جان بی من مرو
ای حیاتِ دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمین بی من مرو و ای زمان بی من مرو
ای عیان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان
ای نظر بی من مبین و ای روان بی من مرو
این جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
این جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو . . .
حضرت_مولانا
هشتم مهر ماه
روز بزرگداشت
حضرت_مولانا
گرامی باد
هست دل عاشقان همچو تنوری به تاب
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس
مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس
مولانای_جان
چون به تنور آمدی جز که ز آذر مپرس
مرغ دل تو اگر عاشق این آتشست
سوخته پر خوشتری هیچ تو از پر مپرس
مولانای_جان
هر که او نعره تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست...
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست...
#مولوی
8 مهر ماه روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
تا نبردش به سراپرده سبحان ننشست...
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست...
#مولوی
8 مهر ماه روز بزرگداشت مولوی گرامی باد
عشق را دیدم میان عاشقان ساقی شده
جان ما را دیدنِ ایشان مبادا بیشما
جانهای مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بیشما
چون به نقدِ عشقِ شمسالدینِ تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بیشما
#مولانا
جان ما را دیدنِ ایشان مبادا بیشما
جانهای مرده را ای چون دم عیسی شما
ملک مصر و یوسف کنعان مبادا بیشما
چون به نقدِ عشقِ شمسالدینِ تبریزی خوشم
رخ چو زر کردم بگفتم کان مبادا بیشما
#مولانا
گوشهنشینان کنند دعوی هر قبلهای
قبلهٔ ابروی توست کعبه دعوی مرا
دانهٔ خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا
#ابنحسام_خوسفی
قبلهٔ ابروی توست کعبه دعوی مرا
دانهٔ خال تو شد راهزن زهد من
عشق تو بر باد داد خرمن تقوی مرا
#ابنحسام_خوسفی
آن گمشدهام من که سراغش نتوان یافت
در ظلمت هجران به چراغش نتوان یافت
آنرا که بهدل برق محبّت زند آتش
سرتا بهقدم سوزد و داغش نتوان یافت
گر باد فنا شمع حیاتم بنشانَد
جز بوی تو از دود چراغش نتوان یافت
گردم سرِ آن عاقل دیوانه که بر تن
گر جامه دَرَد خبطِ دِماغش نتوان یافت
از ساقی دوران مطلب باده که این دون
رذلیست که مستی ز ایاغش نتوان یافت
آنرا که بوَد خوی به خاکستر گلخن
گر شعله شود سبزه بهباغش نتوان یافت
عجزی که به ویرانۀ غم جام بلا زد
در بزم می و کُنج فراغش نتوان یافت.
#عجزی_تبریزی
در ظلمت هجران به چراغش نتوان یافت
آنرا که بهدل برق محبّت زند آتش
سرتا بهقدم سوزد و داغش نتوان یافت
گر باد فنا شمع حیاتم بنشانَد
جز بوی تو از دود چراغش نتوان یافت
گردم سرِ آن عاقل دیوانه که بر تن
گر جامه دَرَد خبطِ دِماغش نتوان یافت
از ساقی دوران مطلب باده که این دون
رذلیست که مستی ز ایاغش نتوان یافت
آنرا که بوَد خوی به خاکستر گلخن
گر شعله شود سبزه بهباغش نتوان یافت
عجزی که به ویرانۀ غم جام بلا زد
در بزم می و کُنج فراغش نتوان یافت.
#عجزی_تبریزی
در سیرِ طلب رهرُوِ کویِ دلِ خویشم
چون شمع ز خود رفتم و در منزلِ خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گردابِ نفَسْباختهام، ساحلِ خویشم
در خویش سفر میکنم از خویش چو دریا
دیوانهی دیدارِ حریمِ دلِ خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گُهرم، روشنیِ محفلِ خویشم
در کوی جنون میروم از همت عشقش
دلباختهی راهبرِ کامل خویشم...
#شفیعی_کدکنی
چون شمع ز خود رفتم و در منزلِ خویشم
جز خویشتنم نیست پناهی که در این بحر
گردابِ نفَسْباختهام، ساحلِ خویشم
در خویش سفر میکنم از خویش چو دریا
دیوانهی دیدارِ حریمِ دلِ خویشم
بر شمع و چراغی نظرم نیست درین بزم
آب گُهرم، روشنیِ محفلِ خویشم
در کوی جنون میروم از همت عشقش
دلباختهی راهبرِ کامل خویشم...
#شفیعی_کدکنی
شب از شبهای پاییزیست
از آن همدرد و با من مهربان
شبهای شکآور،
ملول و خستهدل، گریان و طولانی...
شبی که در گمانم من
که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی
و اینک_خیره در من مهربان_ بینم
که دست سرد و خیسش را
چو بالشتی سیه زیر سرم
ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب...
خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیهپوشیده پیشاپیش،
دل برکنده از بیمار،
نشسته در کنارم، اشک بارد شب.
من این میگویم و دنباله دارد شب...
#مهدی_اخوان_ثالث
شب از شبهای پاییزیست
از آن همدرد و با من مهربان
شبهای شکآور،
ملول و خستهدل، گریان و طولانی...
شبی که در گمانم من
که آیا بر شبم گرید، چنین همدرد
و یا بر بامدادم گرید، از من نیز پنهانی
و اینک_خیره در من مهربان_ بینم
که دست سرد و خیسش را
چو بالشتی سیه زیر سرم
ـ بالین سوداها ـ گذارد شب
من این میگویم و دنباله دارد شب...
خموش و مهربان با من
به کردار پرستاری سیهپوشیده پیشاپیش،
دل برکنده از بیمار،
نشسته در کنارم، اشک بارد شب.
من این میگویم و دنباله دارد شب...
#مهدی_اخوان_ثالث
#شعر_شب
خُنُک¹ آندم که نشینیم در ایوان من و تو
بهدونقش و بهدوصورت بهیکی جان من و تو
دادِ باغ و دمِ مرغان بدهد² آب حیات
آن زمانی که درآییم به بُستان من و تو
اختران فلک آیند به نظّارهٔ ما
مَهِ خود را بنُماییم بدیشان من و تو
من و تو بی«من»و «تو» جمع شویم از سرِ ذوق
خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان من و تو
طوطیانِفلکی جمله شکرخوار شوند
در مَقامی که بخندیم بدانسان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کُنج این جا
هم درین دم بهعراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بر آن نقشِ دگر
در بهشتِ ابدیّ و شکرستان من و تو.
#مولانا_جلالالدین
۱. خُنُک: خوشا
۲. دادِ چیزی دادن: به کمال ازعُهدهٔآن بر آمدن.
خُنُک¹ آندم که نشینیم در ایوان من و تو
بهدونقش و بهدوصورت بهیکی جان من و تو
دادِ باغ و دمِ مرغان بدهد² آب حیات
آن زمانی که درآییم به بُستان من و تو
اختران فلک آیند به نظّارهٔ ما
مَهِ خود را بنُماییم بدیشان من و تو
من و تو بی«من»و «تو» جمع شویم از سرِ ذوق
خوش و فارغ ز خرافاتِ پریشان من و تو
طوطیانِفلکی جمله شکرخوار شوند
در مَقامی که بخندیم بدانسان من و تو
این عجبتر که من و تو به یکی کُنج این جا
هم درین دم بهعراقیم و خراسان من و تو
به یکی نقش برین خاک و بر آن نقشِ دگر
در بهشتِ ابدیّ و شکرستان من و تو.
#مولانا_جلالالدین
۱. خُنُک: خوشا
۲. دادِ چیزی دادن: به کمال ازعُهدهٔآن بر آمدن.