دلمان میخواهد روی کلمهٔ «دوراُفتاده» که در آگهی آورده بودیم بسیار تأکید کنیم. ما یکمایلیِ بالای رودخانه زندگی میکنیم. یکمایلیِ دهکدهٔ مایا در سن پدرو کنار رودخانهٔ کلمبیا ــ بیستوپنج مایلیِ نزدیکترین شهر یعنی پونتاگوردا.
چند راه برای رفتوآمد به دهکده هست. من خودم معمولاً از کرجی متوسطی که داریم استفاده میکنم.
کرجیهای اینجا کنوهایی هستند که با دست ساخته شدهاند و با یک چوب بلند که با فشار به عقب رانده میشود حرکت میکنند. استفاده از آن را در ظرف یکیدو هفته و با تمرینِ مرتب میتوان یاد گرفت بهشرطی که آدمی قوی باشید. از آنجایی که جولیا خودش را آدم پرزوری نمیداند، از روش من استفاده نمیکند بلکه بهسادگی پارو میزند. و بعد کرجی را بهجای مطمئنی میبندد و یک مایل فاصله را پیاده میآید.
در ماه می آب رودخانه پایین است بنابراین بدون وسیله هم میشود از آن گذشت. کافیست که یک دست لباس اضافه با خودتان بردارید.
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «خانهپایی در بلیز» | سودابه اشرفی | باروی داستان
B A R U
چند راه برای رفتوآمد به دهکده هست. من خودم معمولاً از کرجی متوسطی که داریم استفاده میکنم.
کرجیهای اینجا کنوهایی هستند که با دست ساخته شدهاند و با یک چوب بلند که با فشار به عقب رانده میشود حرکت میکنند. استفاده از آن را در ظرف یکیدو هفته و با تمرینِ مرتب میتوان یاد گرفت بهشرطی که آدمی قوی باشید. از آنجایی که جولیا خودش را آدم پرزوری نمیداند، از روش من استفاده نمیکند بلکه بهسادگی پارو میزند. و بعد کرجی را بهجای مطمئنی میبندد و یک مایل فاصله را پیاده میآید.
در ماه می آب رودخانه پایین است بنابراین بدون وسیله هم میشود از آن گذشت. کافیست که یک دست لباس اضافه با خودتان بردارید.
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «خانهپایی در بلیز» | سودابه اشرفی | باروی داستان
B A R U
اسپینوزا و معنای عقل
سروش سیدی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
اسپینوزا فضیلت را عملکردن بر طبق قوانین طبیعت خود میداند. فضیلت یعنی استقلال و خودآیینی. سعادت چیزی نیست جز کوشش برای حفظ وجود خود و سعادت یعنی تلاش برای حفظ خودآیینی. چنین فضیلتی هدف و غایتی ندارد، بلکه فینفسه ارزشمند است.
خودآیینی یا توان تحققبخشیدن به قدرت خویش نه یک وسیله برای رسیدن به چیزی، بلکه برترین غایت است. این توان از اشیاء خارجی و انسانهای دیگری بهره میگیرد، به آنها کمک میکند و با آنها اتصالاتی میسازد.
اسپینوزا این اتصالات را خیلی جدی میگیرد: «برترین این اشیاء آنهایی هستند که با طبیعت ما موافقاند» و این توافق و تلائم مایهی پیوند است، تا بدانجا که دو شیء جزئی میتوانند شیء جزئی واحدی پدید آورند که «قدرتش دوبرابر هریک از آنها بهتنهایی» است.
پس مفیدترین چیز برای انسانها این است که «در هر امری با هم سازگار» باشند، همچون یک بدن واحد.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سروش سیدی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
اسپینوزا فضیلت را عملکردن بر طبق قوانین طبیعت خود میداند. فضیلت یعنی استقلال و خودآیینی. سعادت چیزی نیست جز کوشش برای حفظ وجود خود و سعادت یعنی تلاش برای حفظ خودآیینی. چنین فضیلتی هدف و غایتی ندارد، بلکه فینفسه ارزشمند است.
خودآیینی یا توان تحققبخشیدن به قدرت خویش نه یک وسیله برای رسیدن به چیزی، بلکه برترین غایت است. این توان از اشیاء خارجی و انسانهای دیگری بهره میگیرد، به آنها کمک میکند و با آنها اتصالاتی میسازد.
اسپینوزا این اتصالات را خیلی جدی میگیرد: «برترین این اشیاء آنهایی هستند که با طبیعت ما موافقاند» و این توافق و تلائم مایهی پیوند است، تا بدانجا که دو شیء جزئی میتوانند شیء جزئی واحدی پدید آورند که «قدرتش دوبرابر هریک از آنها بهتنهایی» است.
پس مفیدترین چیز برای انسانها این است که «در هر امری با هم سازگار» باشند، همچون یک بدن واحد.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
این حادثه نباید چیز مهمی بوده باشد، چراکه مثل هیچ است، درست مثل یک از یک که میشود صفر. و الآن که در خیابانهای خالی این شهر کویری قدم میزنم در حالی که بسیار دور از جاییست که به آن تعلق دارم، فکر میکنم اصلاً ارزشش را ندارد که به تو بگویم. مثل این است که من و کتال در آن زمان در دنیای تاریکی زندگی میکردیم، مثل اینکه ما را بیصدا توی تاریکی فرو کرده بودند، همهٔ چیزهای آشنا گم شده بود و هیچ حرکتی یا حرفی از ما نمیتوانست وضع را عوض کند.
از آنجا که هیچ نشانهای دال بر نفرت از ما دیده نمیشد، به ذهن ما خطور نمیکرد که کسی در این دنیا ما را دوست ندارد و یا اینکه اصلاً چنین چیزی مهم است. ما شکایتی نمیکردیم. خالی از همهچیز شده بودیم و این خلأ مثل سکوت بود، بیصدای بیصدا، فقط چند پژواک غمانگیز و احساساتی تیره و تار.
قول میدهم که دیگر به تو زنگ نزنم. بهاندازهٔ کافی زنگ زدهام و بهاندازهٔ کافی بیدارت کردهام؛ در سالهایی که با هم بودیم و سالهای پس از آن. اما الآن در این جای متروک، ملالآور و غریب، شبهایی هست که پژواکهای غمانگیز و حس تیره و تار کمی نیرومندتر از پیش به سراغم میآیند. مثل پچپچ یا صدای نالهای خفه. و آرزو میکنم که ایکاش تو اینجا بودی و ایکاش آن زمانهایی که به اندازهٔ الآن احتیاج نداشتم، آنقدر به تو زنگ نزده بودم.
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «یک از یک» | کلم تویبین | ترجمهٔ اکرم پدرامنیا | باروی داستان
B A R U
از آنجا که هیچ نشانهای دال بر نفرت از ما دیده نمیشد، به ذهن ما خطور نمیکرد که کسی در این دنیا ما را دوست ندارد و یا اینکه اصلاً چنین چیزی مهم است. ما شکایتی نمیکردیم. خالی از همهچیز شده بودیم و این خلأ مثل سکوت بود، بیصدای بیصدا، فقط چند پژواک غمانگیز و احساساتی تیره و تار.
قول میدهم که دیگر به تو زنگ نزنم. بهاندازهٔ کافی زنگ زدهام و بهاندازهٔ کافی بیدارت کردهام؛ در سالهایی که با هم بودیم و سالهای پس از آن. اما الآن در این جای متروک، ملالآور و غریب، شبهایی هست که پژواکهای غمانگیز و حس تیره و تار کمی نیرومندتر از پیش به سراغم میآیند. مثل پچپچ یا صدای نالهای خفه. و آرزو میکنم که ایکاش تو اینجا بودی و ایکاش آن زمانهایی که به اندازهٔ الآن احتیاج نداشتم، آنقدر به تو زنگ نزده بودم.
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «یک از یک» | کلم تویبین | ترجمهٔ اکرم پدرامنیا | باروی داستان
B A R U
ترجمهآموزی از دائی جان ناپلئون
حسن هاشمی میناباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دائی جان ناپلئون رمان طنزی است از ایرج پزشکزاد دربارۀ خانوادهای اشرافی در بحبوحۀ اشغال ایران به دست متفقین در جنگ جهانی اول. طوفان تجدد و تحولات جدیدْ ارکان این خانواده و به ویژه رئیس آن را که مبتلا به انگلیسهراسی است به لرزه انداخته. این رمان ابتدا در ۱۳۴۹ به صورت پاورقی در مجلۀ فردوسی و سپس در ۱۳۵۱ به صورت کتاب منتشر شد و از همان آغاز با اقبال عمومی مواجه شد. ناصر تقوایی در ۱۳۵۵ سریال تلویزیونی موفقی از آن ساخت.
دیک دیویس ترجمهاش از این کتاب را در ۱۹۹۶ منتشر کرد. دیک دیویس (متولد ۱۹۴۵) نویسنده و شاعر انگلیسی ــ امریکایی است که آثار زیادی از ادبیات ایران ازجمله اشعار حافظ، عطار و خیام و نیز شاهنامۀ فردوسی و ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی را ترجمه کرده. ترجمۀ او از دائی جان ناپلئون، شاهکار ایرج پزشکزاد، از آثار برجستۀ اوست. در دانشگاه تهران درس خوانده، در بازگشت به ایران بیمار شده و عاشق شده و زن ایرانی گرفته. در دانشگاه اُهایو ادبیات فارسی تدریس میکند.
ترجمۀ دیک دیویس مقدمۀ مفصلی دارد که به خوانندۀ انگلیسی کمک میکند با نویسنده، اوضاع اجتماعی و سیاسی آن زمان، سبک کتاب و مطالب دیگری که به فرهنگ ایرانی مربوط میشود آشنا شود. در واژهنامۀ کتاب، بیشتر شخصیتهای اسطورهای و تاریخیای آمده که در رمان از آنها نام برده شده، البته با چند اصطلاح فرهنگیِ ایرانی.
به گفتۀ مترجم، ایرج پزشکزاد فصل به فصل این ترجمه را خوانده. در فروردین ۱۳۹۹ که کلاسهای حضوری درس با هجوم مهمان چینی ناخوانده تعطیل بود، مطالبی را باید برای درس ترجمۀ متون از فارسی به انگلیسیِ رشتۀ مترجمی آماده میکردم. ترجمۀ دیک دیویس از دائی جان ناپلئون را هم انتخاب کردم و در هول و ولای کرونا جزوهای را قلم انداز فراهم ساختم. اکنون متن اولیه را به شکلی که باب طبع خوانندۀ عام باشد ارائه میدهم.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
حسن هاشمی میناباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
دائی جان ناپلئون رمان طنزی است از ایرج پزشکزاد دربارۀ خانوادهای اشرافی در بحبوحۀ اشغال ایران به دست متفقین در جنگ جهانی اول. طوفان تجدد و تحولات جدیدْ ارکان این خانواده و به ویژه رئیس آن را که مبتلا به انگلیسهراسی است به لرزه انداخته. این رمان ابتدا در ۱۳۴۹ به صورت پاورقی در مجلۀ فردوسی و سپس در ۱۳۵۱ به صورت کتاب منتشر شد و از همان آغاز با اقبال عمومی مواجه شد. ناصر تقوایی در ۱۳۵۵ سریال تلویزیونی موفقی از آن ساخت.
دیک دیویس ترجمهاش از این کتاب را در ۱۹۹۶ منتشر کرد. دیک دیویس (متولد ۱۹۴۵) نویسنده و شاعر انگلیسی ــ امریکایی است که آثار زیادی از ادبیات ایران ازجمله اشعار حافظ، عطار و خیام و نیز شاهنامۀ فردوسی و ویس و رامین فخرالدین اسعد گرگانی را ترجمه کرده. ترجمۀ او از دائی جان ناپلئون، شاهکار ایرج پزشکزاد، از آثار برجستۀ اوست. در دانشگاه تهران درس خوانده، در بازگشت به ایران بیمار شده و عاشق شده و زن ایرانی گرفته. در دانشگاه اُهایو ادبیات فارسی تدریس میکند.
ترجمۀ دیک دیویس مقدمۀ مفصلی دارد که به خوانندۀ انگلیسی کمک میکند با نویسنده، اوضاع اجتماعی و سیاسی آن زمان، سبک کتاب و مطالب دیگری که به فرهنگ ایرانی مربوط میشود آشنا شود. در واژهنامۀ کتاب، بیشتر شخصیتهای اسطورهای و تاریخیای آمده که در رمان از آنها نام برده شده، البته با چند اصطلاح فرهنگیِ ایرانی.
به گفتۀ مترجم، ایرج پزشکزاد فصل به فصل این ترجمه را خوانده. در فروردین ۱۳۹۹ که کلاسهای حضوری درس با هجوم مهمان چینی ناخوانده تعطیل بود، مطالبی را باید برای درس ترجمۀ متون از فارسی به انگلیسیِ رشتۀ مترجمی آماده میکردم. ترجمۀ دیک دیویس از دائی جان ناپلئون را هم انتخاب کردم و در هول و ولای کرونا جزوهای را قلم انداز فراهم ساختم. اکنون متن اولیه را به شکلی که باب طبع خوانندۀ عام باشد ارائه میدهم.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
اذن دخول چهارم
زیارتنامۀ برج طغرل
کبوتر از گنبدِ ریخته
به بالای میل میخواند:
تلاوتِ شب
چه طنینی دارد در برج طغرل
در جوار تپههای باستانی و
اسکلتِ مسافران جادۀ ابریشم
و نجوای شاهدان آن روز بزرگ.
به چه قرنی میخواند
سرنوشت را
این ساعتِ سنگ
طغرل که آفتاب از کنگرههای زمان میگیرد و
نوبتِ ما را انتظار میکشد.
ماهِ سرخِ شبهای ری
ستارۀ بختهای برگشته و
تقویمِ کوچکِ جیبیست
خورشیدِ مچاله در پیراهنِ کارگرانِ کورههای آجرپزی
استخوانِ تاریخ است در گلوی تهران یا
مزار فصلهای نیامدۀ ما؟
◄ دانلود منظومهٔ شعر «اذن دخول»، امین حدادی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
زیارتنامۀ برج طغرل
کبوتر از گنبدِ ریخته
به بالای میل میخواند:
تلاوتِ شب
چه طنینی دارد در برج طغرل
در جوار تپههای باستانی و
اسکلتِ مسافران جادۀ ابریشم
و نجوای شاهدان آن روز بزرگ.
به چه قرنی میخواند
سرنوشت را
این ساعتِ سنگ
طغرل که آفتاب از کنگرههای زمان میگیرد و
نوبتِ ما را انتظار میکشد.
ماهِ سرخِ شبهای ری
ستارۀ بختهای برگشته و
تقویمِ کوچکِ جیبیست
خورشیدِ مچاله در پیراهنِ کارگرانِ کورههای آجرپزی
استخوانِ تاریخ است در گلوی تهران یا
مزار فصلهای نیامدۀ ما؟
◄ دانلود منظومهٔ شعر «اذن دخول»، امین حدادی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
رمان؛ زندگیهای آن سوی واقعیت
احمد خلفانی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی از دلایل این که ما، چه بهعنوان خواننده و چه بهعنوان نویسنده، هر بار ناچاریم به چیستی رمان بپردازیم، از آنجا میآید که این گونهی ادبی با امکانات بیپایان سروکار دارد. رمان در حقیقت، در کنار خط زندگی ما، یک حجم را به نمایش میگذارد. حجمی از امکانات مورد استفاده قرار نگرفته، رویاهای بهعمل نیامده و آرزوهای فراموش شده، از ممکنها و ناممکنها.
با این وصف، این که رمان آینه است و چه بسا آینهی رویدادها و وقایع، با مشکل مواجه میشود؛ آنچه شخص پنهان میکند، در عمل، از دید آینه نیز پنهان میماند، و آنچه در پس و پشت روابط اجتماعی است، در هیچ آینهای آشکار نمیشود.
پس ما در صورتی میتوانیم رمان را با آینه مقایسه کنیم که مدّ نظرمان آن آینهای باشد که بیش از آن که روشنیها را منعکس کند، تاریکیها را نشان دهد، بیش از آن که آشکارشدهها را به نمایش بگذارد، نهفتهها را بنمایاند و بیش از آن که واقعیت را منعکس کند، هستی را نشان دهد.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
احمد خلفانی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یکی از دلایل این که ما، چه بهعنوان خواننده و چه بهعنوان نویسنده، هر بار ناچاریم به چیستی رمان بپردازیم، از آنجا میآید که این گونهی ادبی با امکانات بیپایان سروکار دارد. رمان در حقیقت، در کنار خط زندگی ما، یک حجم را به نمایش میگذارد. حجمی از امکانات مورد استفاده قرار نگرفته، رویاهای بهعمل نیامده و آرزوهای فراموش شده، از ممکنها و ناممکنها.
با این وصف، این که رمان آینه است و چه بسا آینهی رویدادها و وقایع، با مشکل مواجه میشود؛ آنچه شخص پنهان میکند، در عمل، از دید آینه نیز پنهان میماند، و آنچه در پس و پشت روابط اجتماعی است، در هیچ آینهای آشکار نمیشود.
پس ما در صورتی میتوانیم رمان را با آینه مقایسه کنیم که مدّ نظرمان آن آینهای باشد که بیش از آن که روشنیها را منعکس کند، تاریکیها را نشان دهد، بیش از آن که آشکارشدهها را به نمایش بگذارد، نهفتهها را بنمایاند و بیش از آن که واقعیت را منعکس کند، هستی را نشان دهد.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
خوبی آن میخانهی آشنا این بود که در آن صدا به صدا نمیرسید و کسی حرفهای آنها را نمیشنید. یک نیمی ودکا سفارش داده بودند با دو خوراک ماهیچه. هیچ مسئلهای نبود در این دنیا که در آن شب زیبای پاییزی نتوان در یک استکان عرق حل کرد. سردبیر با آنکه در خوردن مشروب امساک میکرد، اما آن شب جلو خودش را نگرفت و پابهپای نویسنده نوشید. آن دو را میبینیم که از میخانه بیرون آمدهاند و در شیب خیابانی فرعی با درختهای نارون به موازات جوی آب زلال پیادهرو به پایین میآیند. هذیان نویسنده حالا به هقهقی فروخورده در گلو بدل شده و به سردبیر هم سرایت کرده است. سردبیر دستش را حمایل شانهی نویسنده کرده و تلوتلوخوران هردو با هم شعرهایی را بلندبلند با صدایی بغضآلود میخوانند...
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «ناگهان، خود نویسنده!» | رضا فرخفال | باروی داستان
B A R U
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «ناگهان، خود نویسنده!» | رضا فرخفال | باروی داستان
B A R U
جسد نایب بزرگ
نسیم خاکسار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
مادر میگفت مبارزهٔ نایب بزرگ در قدیم علیه خارجیها هم دروغ بود. میگفت کلیدساز کاغذهایی دارد که نشان میدهد نایب بزرگ در دورههای مختلف زندگیش با اینکه میتوانست به گروههایی که هوادار استقلال وطن بودند کمک کند، کمک نکرده است. برای حفظ قدرت خودش تا آنجایی که میتوانست علیه آنها هم شایعهپراکنی کرده و فتوا به زندیق بودن آنها داده بود. به نقل از کلیدساز میگفت، نایب بزرگ آنوقتها هم، علیه خارجیها وقتی صدایش را بلند میکرد که منافع خودش را در خطر میدید.
مادر میگفت وقتی پدر آن کاغذها را دید که مُهر نایب بزرگ پای آنها بود، آنها را از کلیدساز گرفت و با عصبانیت به اتاق او رفت. مادر میگفت پدر از عصبانیت میلرزید و او یعنی مادر ترسیده بود که ممکن است پدر توی این عصبانیت کار دست خودش بدهد.
رفته بود دنبال پدر و از درز در تمام ماجراها را دیده بود. میگفت فضای اتاق و حالت سجود نایب بزرگ پدر را در وهلهٔ اول و ناگهانی مبهوت کرد. دوزانو نشست و کاغذها را جلو او گذاشت. «اینها چیست نایب بزرگ؟»
نایب بزرگ در همان حالت سجود شروع کرده بود به حرف زدن: «الحمدلله زکات را با نجاسات نمیشود مخلوط کرد و فقط دو انگشت مبارک لازم بود تا قعر جهنم که خدا میداند در محل ختنهگاه آتشش چقدر است. حالا استعمار بیاید، نمیدانم انگلیس. تنباکو و صلوات،،،،»
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
نسیم خاکسار
ــــــــــــــــــــــــــــــ
مادر میگفت مبارزهٔ نایب بزرگ در قدیم علیه خارجیها هم دروغ بود. میگفت کلیدساز کاغذهایی دارد که نشان میدهد نایب بزرگ در دورههای مختلف زندگیش با اینکه میتوانست به گروههایی که هوادار استقلال وطن بودند کمک کند، کمک نکرده است. برای حفظ قدرت خودش تا آنجایی که میتوانست علیه آنها هم شایعهپراکنی کرده و فتوا به زندیق بودن آنها داده بود. به نقل از کلیدساز میگفت، نایب بزرگ آنوقتها هم، علیه خارجیها وقتی صدایش را بلند میکرد که منافع خودش را در خطر میدید.
مادر میگفت وقتی پدر آن کاغذها را دید که مُهر نایب بزرگ پای آنها بود، آنها را از کلیدساز گرفت و با عصبانیت به اتاق او رفت. مادر میگفت پدر از عصبانیت میلرزید و او یعنی مادر ترسیده بود که ممکن است پدر توی این عصبانیت کار دست خودش بدهد.
رفته بود دنبال پدر و از درز در تمام ماجراها را دیده بود. میگفت فضای اتاق و حالت سجود نایب بزرگ پدر را در وهلهٔ اول و ناگهانی مبهوت کرد. دوزانو نشست و کاغذها را جلو او گذاشت. «اینها چیست نایب بزرگ؟»
نایب بزرگ در همان حالت سجود شروع کرده بود به حرف زدن: «الحمدلله زکات را با نجاسات نمیشود مخلوط کرد و فقط دو انگشت مبارک لازم بود تا قعر جهنم که خدا میداند در محل ختنهگاه آتشش چقدر است. حالا استعمار بیاید، نمیدانم انگلیس. تنباکو و صلوات،،،،»
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
چراغهای هاوانا
[از کتاب تراشههای کوبا]
رفتم روی بالکن به تماشای چراغهای شهر که یکی یکی با غروب خورشید روشن میشدند. دود سیگار را بیرون دادم و شب از ورای آن فرا رسید. میدانستم باید با غمی که مرا گرفته کنار بیایم، با سیگارهایی که به کمین نشستهاند، در کافهای، در باری، در بعد از ظهری که سَبکُی بیرحمانهٔ شهر بر من غلبه میکند.
میدانستم چرا روشن کردن سیگار تنها تسکیندهندهٔ حس پوچی در من بود وقتی که هاوانا را نگاه میکردم که زیر پاهای من میمرد و کسی اهمیتی نمیداد. ما سیگار میکشیم تا فراموش کنیم، تا درد را آرام کنیم، که طبعا میرود تا درد بیشتری بیافریند و ما اهمیتی نمیدهیم. اما حالا میدانم آن درد، چیزی که در حال آمدن است، نمیتواند با درد بیشتر تسلا بگیرد.
سیگارم را خاموش میکنم. نسترو هنوز از دستشویی بیرون نیامده. همهٔ سیگارهای دور و برِ خانه، از جمله مالِ او را جمع میکنم. در کیسهای میریزم و میخواهم در سطل آشغال بیندازم که مکث میکنم. ممکن است آدم بیخانمانی آ نها را پیدا کند. میروم روی بالکن و همه را در یک قوطی کهنه خالی میکنم. روی آن الکل میریزم و نوستالژی را به آتش میکشم. آتش همه را میبلعد: لبخندها، باز یها، آغوشها، گفتوگوها، شبهایی که من و نسترو دیگر آنها را زندگی نخواهیم کرد.
به شبِ شهر نگاه میکنم. چند چراغ اطراف ملکون روشن شده و بعضی از چراغهای دیگر خاموش ــ مثل ته سیگار. بوی توتون هوا را پرمیکند. چشمهایم را میبندم و روی بو تمرکز میکنم مثل وقتی که آهنگی را دوباره و دوباره بشنوی. یک بار دیگر، فقط یکبار دیگر. چقدر دلم یک سیگار میخواهد.
◄ دانلود کتاب: تراشههای کوبا، ترجمهٔ سودابه اشرفی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
[از کتاب تراشههای کوبا]
رفتم روی بالکن به تماشای چراغهای شهر که یکی یکی با غروب خورشید روشن میشدند. دود سیگار را بیرون دادم و شب از ورای آن فرا رسید. میدانستم باید با غمی که مرا گرفته کنار بیایم، با سیگارهایی که به کمین نشستهاند، در کافهای، در باری، در بعد از ظهری که سَبکُی بیرحمانهٔ شهر بر من غلبه میکند.
میدانستم چرا روشن کردن سیگار تنها تسکیندهندهٔ حس پوچی در من بود وقتی که هاوانا را نگاه میکردم که زیر پاهای من میمرد و کسی اهمیتی نمیداد. ما سیگار میکشیم تا فراموش کنیم، تا درد را آرام کنیم، که طبعا میرود تا درد بیشتری بیافریند و ما اهمیتی نمیدهیم. اما حالا میدانم آن درد، چیزی که در حال آمدن است، نمیتواند با درد بیشتر تسلا بگیرد.
سیگارم را خاموش میکنم. نسترو هنوز از دستشویی بیرون نیامده. همهٔ سیگارهای دور و برِ خانه، از جمله مالِ او را جمع میکنم. در کیسهای میریزم و میخواهم در سطل آشغال بیندازم که مکث میکنم. ممکن است آدم بیخانمانی آ نها را پیدا کند. میروم روی بالکن و همه را در یک قوطی کهنه خالی میکنم. روی آن الکل میریزم و نوستالژی را به آتش میکشم. آتش همه را میبلعد: لبخندها، باز یها، آغوشها، گفتوگوها، شبهایی که من و نسترو دیگر آنها را زندگی نخواهیم کرد.
به شبِ شهر نگاه میکنم. چند چراغ اطراف ملکون روشن شده و بعضی از چراغهای دیگر خاموش ــ مثل ته سیگار. بوی توتون هوا را پرمیکند. چشمهایم را میبندم و روی بو تمرکز میکنم مثل وقتی که آهنگی را دوباره و دوباره بشنوی. یک بار دیگر، فقط یکبار دیگر. چقدر دلم یک سیگار میخواهد.
◄ دانلود کتاب: تراشههای کوبا، ترجمهٔ سودابه اشرفی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
دفتر یادداشت مترجم
مژده الفت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
زبان فارسی گنجینهای غنی دارد از امثال و حکم. ما میتوانیم به لطف ضربالمثلها ایجازگو شویم و به یمن حضور شاعرانمان، شاعر. ما نیازی به سخنرانی طولانی نداریم وقتی میتوانیم در برابر آدم پرمدعا فقط بگوییم «مشک آن است که خود ببوید» یا وقتی کسی به ناحق خواستار جایگاهی است، بگوییم «تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف» بله، سخنان نغز داریم پر از تشبیه و استعاره، موزون و آهنگین، کنایهآمیز و طنزآلود و بر ما ایرانیها، خصوصاً اهالی ادبیات واجب است که گنجینهمان را حفظ کنیم و نگذاریم غبار فراموشی بر آن بنشیند.
در زبان ترکی هم هزاران ضربالمثل و اصطلاح هست. بعضیها نزدیکاند به اصطلاحات ما و تا چشممان بهشان میافتد معادل فارسیاش در ذهنمان شکل میگیرد. اما برای بعضی دیگر باید با تدقیق و تفکر جایگزین پیدا کنیم.
طبعاً کسی انتظار ندارد مترجم تمامی ضربالمثلها و زبانزدهای ترکی را بداند، کما اینکه هیچکس مجموعه چهارجلدی امثال و حکم علیاکبر دهخدا را حفظ نیست. اما انتظار داریم از اهمیت درک و انتقال درست و مناسب مَثَلها و زبانزدها آگاه باشد و با بهرهبردن از منابع معتبر در هر دو زبان ترکی و فارسی، بهترین معادل را بیابد و در متن بنشاند.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
مژده الفت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
زبان فارسی گنجینهای غنی دارد از امثال و حکم. ما میتوانیم به لطف ضربالمثلها ایجازگو شویم و به یمن حضور شاعرانمان، شاعر. ما نیازی به سخنرانی طولانی نداریم وقتی میتوانیم در برابر آدم پرمدعا فقط بگوییم «مشک آن است که خود ببوید» یا وقتی کسی به ناحق خواستار جایگاهی است، بگوییم «تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف» بله، سخنان نغز داریم پر از تشبیه و استعاره، موزون و آهنگین، کنایهآمیز و طنزآلود و بر ما ایرانیها، خصوصاً اهالی ادبیات واجب است که گنجینهمان را حفظ کنیم و نگذاریم غبار فراموشی بر آن بنشیند.
در زبان ترکی هم هزاران ضربالمثل و اصطلاح هست. بعضیها نزدیکاند به اصطلاحات ما و تا چشممان بهشان میافتد معادل فارسیاش در ذهنمان شکل میگیرد. اما برای بعضی دیگر باید با تدقیق و تفکر جایگزین پیدا کنیم.
طبعاً کسی انتظار ندارد مترجم تمامی ضربالمثلها و زبانزدهای ترکی را بداند، کما اینکه هیچکس مجموعه چهارجلدی امثال و حکم علیاکبر دهخدا را حفظ نیست. اما انتظار داریم از اهمیت درک و انتقال درست و مناسب مَثَلها و زبانزدها آگاه باشد و با بهرهبردن از منابع معتبر در هر دو زبان ترکی و فارسی، بهترین معادل را بیابد و در متن بنشاند.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ماریا میتوانسته به راحتی پیراهن سفیدش را دربیاورد و زیرپیراهنش را نگه دارد. همه جا را نگاه میکند. کسی آن اطراف نبوده. دریا آرام بوده و زیر نور ماه میدرخشیده. برای اولین بار، ماریا عشق اروپاییها را به شنا زیر نور ماه درک میکند. پیراهنش را میکَنَد. موهای سیاه بلندی داشته، صورت رنگپریده، و چشمهای سبز بادامی و کشیده، سبزتر از دریا. هیکل قشنگی داشت، با پستانهایی برجسته، لنگهایی دراز، اندامی خوش. بهتر از همهٔ زنان جزیره شنا بلد بوده. میلغزد در آب و با حرکات سبک خودش را میرساند به اِوِلین.
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «مایورکا» | آنائیس نین | ترجمهٔ تهمینه زاردشت | باروی داستان
B A R U
◄ کلیک کنید: متن کامل داستان ►
■ از داستان «مایورکا» | آنائیس نین | ترجمهٔ تهمینه زاردشت | باروی داستان
B A R U
فضای هزارتو
علی شاهی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پیامد بلافصل ناتوانی حافظه در هزارتو، ناتوانی عقل است. حافظهای وجود ندارد که بتواند از طریقِ به خاطر سپردن تکرارها و اندازهها و مسیرها، قواعد کلی حاکم بر ترکیب اجزا را کشف کند. قواعد حاکم بر ترکیب اجزا در هزارتو، ناسازهها هستند و حافظه نمیتواند مسیرها و مکانها را به خاطر بسپارد، در نتیجه عقل معمولِ کسی که هزارتو را میپیماید، از شناخت و تسلط بر فضای هزارتو ناتوان است. این مسئله، پای چیزی غیر از عقل را برای ورود به هزارتو، زندگی در آن، و پیمودناش به میان میکشد: فضای هزارتو، فضای آزمون و خطا، مواجههی مستقیم، و تجربهگرایی ناب و نامتناهی است. هر یک از دالانها پیماینده را به آزمون هزارباره و بیپایان خود میطلبد و هر یک از تالارها، در عین تکراریبودن، تجربهای تازه را در اختیار او میگذارد. بسیاری از دالانها به هیچجا منتهی نخواهند شد و بسیاری دیگر به تالارها یا پلکانهایی و این مسئلهای است که هر بار، در غیاب حافظه، باید تجربه شود.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
علی شاهی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
پیامد بلافصل ناتوانی حافظه در هزارتو، ناتوانی عقل است. حافظهای وجود ندارد که بتواند از طریقِ به خاطر سپردن تکرارها و اندازهها و مسیرها، قواعد کلی حاکم بر ترکیب اجزا را کشف کند. قواعد حاکم بر ترکیب اجزا در هزارتو، ناسازهها هستند و حافظه نمیتواند مسیرها و مکانها را به خاطر بسپارد، در نتیجه عقل معمولِ کسی که هزارتو را میپیماید، از شناخت و تسلط بر فضای هزارتو ناتوان است. این مسئله، پای چیزی غیر از عقل را برای ورود به هزارتو، زندگی در آن، و پیمودناش به میان میکشد: فضای هزارتو، فضای آزمون و خطا، مواجههی مستقیم، و تجربهگرایی ناب و نامتناهی است. هر یک از دالانها پیماینده را به آزمون هزارباره و بیپایان خود میطلبد و هر یک از تالارها، در عین تکراریبودن، تجربهای تازه را در اختیار او میگذارد. بسیاری از دالانها به هیچجا منتهی نخواهند شد و بسیاری دیگر به تالارها یا پلکانهایی و این مسئلهای است که هر بار، در غیاب حافظه، باید تجربه شود.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
پرسشها
برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شدهای!
هنوز مثلِ آن وقتها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری! بازوانِ مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است! خوش میگذرد؟
برایم بنویس، آنها چه میکنند! دلیریات پابرجاست؟
برایم بنویس، چه میکنی! کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر میکنی! به من؟
مسلماً فقط من از تو میپرسم!
و جوابها را میشنوم
که از دهان و دستت میافتند
اگر خسته باشی، نمیتوانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چيزی ندارم که بخوری.
و بدينسان گويا از جهان ديگری هستم
چنانکه انگار فراموشت کردهام.
برتولت برشت | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وبسایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
برایم بنویس، چه تنت هست؟ لباست گرم است؟
برایم بنویس، چطوری میخوابی؟ جایت نرم است؟
برایم بنویس، چه شکلی شدهای!
هنوز مثلِ آن وقتها هستی؟
برایم بنویس، چه کم داری! بازوانِ مرا؟
برایم بنویس، حالت چطور است! خوش میگذرد؟
برایم بنویس، آنها چه میکنند! دلیریات پابرجاست؟
برایم بنویس، چه میکنی! کارت خوب است؟
برایم بنویس، به چه فکر میکنی! به من؟
مسلماً فقط من از تو میپرسم!
و جوابها را میشنوم
که از دهان و دستت میافتند
اگر خسته باشی، نمیتوانم
باری از دوشت بردارم.
اگر گرسنه باشی، چيزی ندارم که بخوری.
و بدينسان گويا از جهان ديگری هستم
چنانکه انگار فراموشت کردهام.
برتولت برشت | علی عبداللهی
◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وبسایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
زبانِ تجدّد
داریوش آشوری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
زبانِ فارسیِ «منثور» زبانِ عربیزدهیِ سخت و سنگینی بود که در گذرِ سدههایِ دراز، کمابیش، از واژگانِ اصلی فارسی چیزی بیش از حرفهایِ ربط و اضافه در آن نمانده بود. دستورِ زبانِ آن هم، به دستِ «فضلا»، زیرِ نفوذِ دستورِ زبانِ عربی رفته بود. از نظرِ ساختارِ جمله نیز چهبسا زبانِ بیدر-و-پیکرِ گنگ و تیره-و-تاری بود که کمتر جملهای در آن سر-و-سامانِ روشن مییافت و درست در جایِ خود تمام میشد. بلکه دو-سه، و گاه چهار-پنج، جمله با بارِ سنگینِ واژهها و ترکیبهایِ قلنبهیِ عربی، یا «تلمیحات»ای از آن زبان، با لفت-و-لعاب و درازگوییِ بینهایت، تویِ دست و پایِ هم میپیچیدند.
این زبان، اگرچه نامش هنوز فارسی بود، در حقیقت، زبانِ دورگهای بود برساخته از ترکیبِ دو زبان که یکی از آن دو، یعنی عربی، به عنوان، زبانِ «علم» و سواد، پیوسته دستِ بالاتری در آن پیدا میکرد. در این زبان ساختارِ اشتقاقیِ واژههایِ فارسی بکل فراموش شده بود و ساختارِ ترکیبیِ آن هم کمتر به یاد میآمد، زیرا واژههایِ عربی یا عربیمآب در زبانِ نوشتاری، با شدت و قدرت، جایِ آنها را گرفته بودند. در برخی از متنهایِ این زبانِ برساختهیِ دورگه تا نود در صدِ واژهها عربیست یا عربیِ برساختهیِ «فضلا».
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
داریوش آشوری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
زبانِ فارسیِ «منثور» زبانِ عربیزدهیِ سخت و سنگینی بود که در گذرِ سدههایِ دراز، کمابیش، از واژگانِ اصلی فارسی چیزی بیش از حرفهایِ ربط و اضافه در آن نمانده بود. دستورِ زبانِ آن هم، به دستِ «فضلا»، زیرِ نفوذِ دستورِ زبانِ عربی رفته بود. از نظرِ ساختارِ جمله نیز چهبسا زبانِ بیدر-و-پیکرِ گنگ و تیره-و-تاری بود که کمتر جملهای در آن سر-و-سامانِ روشن مییافت و درست در جایِ خود تمام میشد. بلکه دو-سه، و گاه چهار-پنج، جمله با بارِ سنگینِ واژهها و ترکیبهایِ قلنبهیِ عربی، یا «تلمیحات»ای از آن زبان، با لفت-و-لعاب و درازگوییِ بینهایت، تویِ دست و پایِ هم میپیچیدند.
این زبان، اگرچه نامش هنوز فارسی بود، در حقیقت، زبانِ دورگهای بود برساخته از ترکیبِ دو زبان که یکی از آن دو، یعنی عربی، به عنوان، زبانِ «علم» و سواد، پیوسته دستِ بالاتری در آن پیدا میکرد. در این زبان ساختارِ اشتقاقیِ واژههایِ فارسی بکل فراموش شده بود و ساختارِ ترکیبیِ آن هم کمتر به یاد میآمد، زیرا واژههایِ عربی یا عربیمآب در زبانِ نوشتاری، با شدت و قدرت، جایِ آنها را گرفته بودند. در برخی از متنهایِ این زبانِ برساختهیِ دورگه تا نود در صدِ واژهها عربیست یا عربیِ برساختهیِ «فضلا».
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
السا
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه درآوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من!
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
و گرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی باز هم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که با همیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
لویی آراگون | سارا سمیعی
◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وبسایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
کافیست که از در درآیی
با گیسوان بستهات تا
قلبم را به لرزه درآوری
تا دوباره متولد شوم و
خود را بازشناسم
دنیایی لبریز از سرود
السا عشق و جوانیِ من!
آه لطیف و مردافکن چون شراب
همچو خورشیدِ پشتِ پنجرهها
هستیام را نوازش میکنی
و گرسنه و تشنه برجا میگذاریام
تشنهی باز هم زیستن و
دانستنِ داستانمان تا پایان
معجزه است که با همیم
که نور بر گونههایت میافتد و
در اطرافت باد بازیگوشانه میوزد
هر بار که میبینمت قلبم میلرزد
همچون نخستین ملاقاتِ مردِ جوانی
که شبیهِ من است
برای نخستین بار، لبهایت
برای نخستین بار، صدایت
همچون درختی که از اعماق میلرزد،
از نوازشِ شاخسارانش با بالِ پرندهای،
همیشه گویی نخستین بار است
آنگاه که میگذری و
پرهی پیراهنت تنم را لمس میکند
زندگیِ من از روزی آغاز شد
که تو را دیدم
و بازوانت، راهِ دهشتناکِ جنون را
بر من سد کرد
و تو سرزمینی را نشانم دادی
که در آن تنها بذرِ نیکی میپاشند
تو از قلبِ پریشانی آمدی
تا تسکین دهی تب و دردم را
و من درختی بودم که در جشنِ انگشتانت
میسوختم از اشتیاق
من از لبهای تو متولد شدهام
و زندگیام از تو آغاز میشود
لویی آراگون | سارا سمیعی
◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وبسایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
ویکتور هوگو و اعدام
سپیده فرخنده
ــــــــــــــــــــــــــــــ
در اکتبر ۱۸۲۸، فردای اعدام یک جوان، او نوشتن آخرین روز یک مرد محکوم به اعدام را آغاز میکند. در این نوشته تصمیم میگیرد از اتفاقاتی که موجب محکوم شدن شخصیت اصلی شده و حتی از نام و دیگر مشخصات او حرف نزند. آنگونه که روبرت بَدَنتر، وکیل و وزیر دادگستری اسبق که فرانسه لغو مجازات اعدام را مدیون اوست، مینویسد، در تاریخ مجازاتهای اعدام «برای نخستین بار خود مرد محکوم ناگهان وارد صحنه میشود. او دیگر از خود دفاع نمیکند. اعتراضی به بیرحمی و محکوم شدن خود ندارد. از بیهودگی مجازات اعدام صحبت نمیکند، از اشتباه قضایی حرف نمیزند. بحث بیهوده میشود وقتی این مرد را که در انتظار مجازات است، جلوی چشمان خود میبینیم.»
مرد محکوم به اعدام خود راوی احساسات، خاطرات و اضطراب خود است. منتقدان معاصر ویکتور هوگو از او انتقاد کردند که عمداً خواننده را از آنچه گذشته غافل نگه میدارد و از عملی که موجب حکم اعدام شده صحبت نمیکند. اما دقیقاً نبوغ نویسنده در همین کار او نهفته است. مردِ محکوم به اعدام هرگز خود را بیگناه معرفی نمیکند.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
سپیده فرخنده
ــــــــــــــــــــــــــــــ
در اکتبر ۱۸۲۸، فردای اعدام یک جوان، او نوشتن آخرین روز یک مرد محکوم به اعدام را آغاز میکند. در این نوشته تصمیم میگیرد از اتفاقاتی که موجب محکوم شدن شخصیت اصلی شده و حتی از نام و دیگر مشخصات او حرف نزند. آنگونه که روبرت بَدَنتر، وکیل و وزیر دادگستری اسبق که فرانسه لغو مجازات اعدام را مدیون اوست، مینویسد، در تاریخ مجازاتهای اعدام «برای نخستین بار خود مرد محکوم ناگهان وارد صحنه میشود. او دیگر از خود دفاع نمیکند. اعتراضی به بیرحمی و محکوم شدن خود ندارد. از بیهودگی مجازات اعدام صحبت نمیکند، از اشتباه قضایی حرف نمیزند. بحث بیهوده میشود وقتی این مرد را که در انتظار مجازات است، جلوی چشمان خود میبینیم.»
مرد محکوم به اعدام خود راوی احساسات، خاطرات و اضطراب خود است. منتقدان معاصر ویکتور هوگو از او انتقاد کردند که عمداً خواننده را از آنچه گذشته غافل نگه میدارد و از عملی که موجب حکم اعدام شده صحبت نمیکند. اما دقیقاً نبوغ نویسنده در همین کار او نهفته است. مردِ محکوم به اعدام هرگز خود را بیگناه معرفی نمیکند.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
برمیگردم
مثل وطن به خانه
به شعر برمیگردم
مثل کودکیهای قدیم
که با بیخیالی از دست دادم
تا سرسخت
جوهر هرچیز بجویم
و زیر هزاران چراغ روشن
از شوق جیغ بزنم.
سوفیا اندرسن | حسین مکیزاده
◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وبسایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
مثل وطن به خانه
به شعر برمیگردم
مثل کودکیهای قدیم
که با بیخیالی از دست دادم
تا سرسخت
جوهر هرچیز بجویم
و زیر هزاران چراغ روشن
از شوق جیغ بزنم.
سوفیا اندرسن | حسین مکیزاده
◄ شعرهای دیگر در: بخش شعر ترجمهٔ وبسایت بارو
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ شعر و داستان کوتاه جهان را در کانال تلگرام بارو بخوانید.
■ B A R U
شبهای ۱۱۲، بخش پنجم
م. ف. فرزانه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
فرخ مرکز اطلاعات بود. در تهران شبکهای ساخته بود که هرکس در هر مقام و هرجا به نحوی با تلویزیون یا سینما سروکار پیدا میکرد، او خبر داشت. این روش را شاید از لانگلوآ و همسرش آموخته بود. آنها نیز سخت به زندگی دیگران کنجکاو بودند. فرخ برخلاف فریدون از شبکه دوستان استفاده مثبت نمیکرد. فریدون تا مدتها، مانند زمانی که در پاریس بود، یک حالت پسربچهٔ ساده را داشت. اما به مرور زمان، تهرانیها و درباریها را خوب شناخت و با روش سیاستمداران کارکشته، به بالادستها احترام و به زیردستها بیاعتنایی کرد. فرخ خیلی زود پی برد که ایرانی چاپلوسی را دوست دارد و چاپلوس شد. حتی در برابر رضا قطبی که من از جوانی میدانستم از تملق بیزار است، از احترامات بیجا کوتاهی نمیکرد.
اما چرا که نه؟ مگر نه اینکه با چاپلوسی و اطوارهای مجلسآرا میشد وزیر و وکیل شد؟ سفره گسترده بود و بادمجانهای دورقابچین روی دست همدیگر بلند میشدند. فرخ میخواست فیلم بسازد؟ میبایست ابتدا با لبخند ملیح حریفان را دک کند و بعد، با کرنشهای مؤثر محبوب بشود تا به مقصودش برسد. گویی داستان سبعهٔ زمان هدایت و فرزاد و علوی تکرار شده بود: عدهٔ معدودی، بیآنکه حتی شایستگی همدیگر را پذیرفته باشند، بر سینما و تلویزیون و جشنها و فستیوالها حاکم شدند.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
م. ف. فرزانه
ــــــــــــــــــــــــــــــ
فرخ مرکز اطلاعات بود. در تهران شبکهای ساخته بود که هرکس در هر مقام و هرجا به نحوی با تلویزیون یا سینما سروکار پیدا میکرد، او خبر داشت. این روش را شاید از لانگلوآ و همسرش آموخته بود. آنها نیز سخت به زندگی دیگران کنجکاو بودند. فرخ برخلاف فریدون از شبکه دوستان استفاده مثبت نمیکرد. فریدون تا مدتها، مانند زمانی که در پاریس بود، یک حالت پسربچهٔ ساده را داشت. اما به مرور زمان، تهرانیها و درباریها را خوب شناخت و با روش سیاستمداران کارکشته، به بالادستها احترام و به زیردستها بیاعتنایی کرد. فرخ خیلی زود پی برد که ایرانی چاپلوسی را دوست دارد و چاپلوس شد. حتی در برابر رضا قطبی که من از جوانی میدانستم از تملق بیزار است، از احترامات بیجا کوتاهی نمیکرد.
اما چرا که نه؟ مگر نه اینکه با چاپلوسی و اطوارهای مجلسآرا میشد وزیر و وکیل شد؟ سفره گسترده بود و بادمجانهای دورقابچین روی دست همدیگر بلند میشدند. فرخ میخواست فیلم بسازد؟ میبایست ابتدا با لبخند ملیح حریفان را دک کند و بعد، با کرنشهای مؤثر محبوب بشود تا به مقصودش برسد. گویی داستان سبعهٔ زمان هدایت و فرزاد و علوی تکرار شده بود: عدهٔ معدودی، بیآنکه حتی شایستگی همدیگر را پذیرفته باشند، بر سینما و تلویزیون و جشنها و فستیوالها حاکم شدند.
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
از سانسور در ادبیات جهان
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اکرم پدرامنیا
سانسور از آغاز تاریخ نوشتن چون سایهای نویسندهها و هنرمندان را دنبال کرده و بنا به نوشتههای باقیمانده از دوران سقراط درمییابیم که بخشهایی از نوشتههای او هم در زمان زندگی خودش به بلای سانسور گرفتار آمدهاند، اما این سایه بیش از همه برای آثار ادبی شوم بوده است.
نخستینباری که خود واژهٔ «سانسور» در تاریخ ادبیات مکتوب استفاده و ثبت شده به متون برجامانده از سال ۴۴۳ میلادی برمیگردد. از آن به بعد و از روزی که صنعت چاپ، حتی در ابتداییترین نمونهاش روی کار آمد سانسور روزنامهها و سپس کتابخانهها نیز شکل گرفت و تا امروز ادامه دارد و حتی در کشورهای صنعتی و پیشرفته هم نمونههایی از سانسور آثار ادبی دیده میشود که در این نوشته میکوشم خلاصهای از این نمونهها و آثار را بررسی کنم. اما پیش از آن بهتر است هدف از سانسور را بررسی کنیم.
سانسور در روم و یونان باستان به هدف شکل دادن به رفتار، اندیشه و شخصیت شهروندان جامعهٔ آن زمان بنا گذاشته شد و امروز به خوشبینانهترین شکل میتوان گفت هدف از سانسور هر اثر و اندیشه عبارت است از اینکه فرد یا افرادی بر اساس معیارهایی خاص میخواهند شهروندان یک جامعه را در امان نگه دارند از خواندن یا شنیدن برخی آثار و اندیشههایی که از نظر آنها میتواند برای سلامت فکر و رفتار این شهروندان ضرر داشته باشد. میتوان گفت سانسور هر متنی در سراسر جهان یک معنی در پس خود دارد و آن اینکه فرد یا گروهی از آن جامعه بیش از دیگر شهروندان میدانند که چه چیزی برای جامعه خوب است و چه چیزی بد.
در دهههای گذشته آثار ادبی نویسندگان سرشناس بسیاری با بهانههایی چون ترویج اندیشههای نادرست و ناشایست، بدآموزی و ایجاد پریشانی در اندیشه، سانسور یا منع شدهاند که در ادامه به شماری از آنها و چگونگی برخورد با آثارشان اشاره میکنم.
به گفتهٔ جورج اورول، «دشمن آزادی اندیشه همواره با بهانههایی بهظاهر درست، همچون دفاع از نظم در برابر پراکندگی اندیشه ادعای خود را به جامعه تحمیل میکند و موضوع درست در برابر نادرست و شایسته در برابر ناشایسته را تا بالاترین اندازهٔ ممکن مخدوش نگه میدارد» و در بیشتر موارد این بهانهها چنان بیربطند که مارک تواین چنین تعبیرشان میکند: «سانسور به مردم میگوید نباید استیک بخورید چون نوزادتان نمیتواند آن را بجود.»
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اکرم پدرامنیا
سانسور از آغاز تاریخ نوشتن چون سایهای نویسندهها و هنرمندان را دنبال کرده و بنا به نوشتههای باقیمانده از دوران سقراط درمییابیم که بخشهایی از نوشتههای او هم در زمان زندگی خودش به بلای سانسور گرفتار آمدهاند، اما این سایه بیش از همه برای آثار ادبی شوم بوده است.
نخستینباری که خود واژهٔ «سانسور» در تاریخ ادبیات مکتوب استفاده و ثبت شده به متون برجامانده از سال ۴۴۳ میلادی برمیگردد. از آن به بعد و از روزی که صنعت چاپ، حتی در ابتداییترین نمونهاش روی کار آمد سانسور روزنامهها و سپس کتابخانهها نیز شکل گرفت و تا امروز ادامه دارد و حتی در کشورهای صنعتی و پیشرفته هم نمونههایی از سانسور آثار ادبی دیده میشود که در این نوشته میکوشم خلاصهای از این نمونهها و آثار را بررسی کنم. اما پیش از آن بهتر است هدف از سانسور را بررسی کنیم.
سانسور در روم و یونان باستان به هدف شکل دادن به رفتار، اندیشه و شخصیت شهروندان جامعهٔ آن زمان بنا گذاشته شد و امروز به خوشبینانهترین شکل میتوان گفت هدف از سانسور هر اثر و اندیشه عبارت است از اینکه فرد یا افرادی بر اساس معیارهایی خاص میخواهند شهروندان یک جامعه را در امان نگه دارند از خواندن یا شنیدن برخی آثار و اندیشههایی که از نظر آنها میتواند برای سلامت فکر و رفتار این شهروندان ضرر داشته باشد. میتوان گفت سانسور هر متنی در سراسر جهان یک معنی در پس خود دارد و آن اینکه فرد یا گروهی از آن جامعه بیش از دیگر شهروندان میدانند که چه چیزی برای جامعه خوب است و چه چیزی بد.
در دهههای گذشته آثار ادبی نویسندگان سرشناس بسیاری با بهانههایی چون ترویج اندیشههای نادرست و ناشایست، بدآموزی و ایجاد پریشانی در اندیشه، سانسور یا منع شدهاند که در ادامه به شماری از آنها و چگونگی برخورد با آثارشان اشاره میکنم.
به گفتهٔ جورج اورول، «دشمن آزادی اندیشه همواره با بهانههایی بهظاهر درست، همچون دفاع از نظم در برابر پراکندگی اندیشه ادعای خود را به جامعه تحمیل میکند و موضوع درست در برابر نادرست و شایسته در برابر ناشایسته را تا بالاترین اندازهٔ ممکن مخدوش نگه میدارد» و در بیشتر موارد این بهانهها چنان بیربطند که مارک تواین چنین تعبیرشان میکند: «سانسور به مردم میگوید نباید استیک بخورید چون نوزادتان نمیتواند آن را بجود.»
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
استنکا در اکباتان
زهرا خانلو
ــــــــــــــــــــــــــــــ
از جمعیت فاصله گرفت تا از دورتر تماشا کند؛ صدایی پیچید توی سرش و روی هوا بلند شد و آنقدر بالا رفت که یکهو افتاد توی نقاشی بلشویکِ بوریس کوستودیِف. دید که تنش دارد بزرگ میشود و اوج میگیرد، مثل همان مردِ پرچمبهدست، عکس خودش را در گنبدِ برّاق نگاه کرد، هنوز زن بود و شاید همین بود که همه باتعجب نگاهش میکردند، انگار ازش میترسیدند؛ شاید چون چشمهاش دو چالۀ خون شده بود و موهاش رها بود. کاش پرچمی داشت و برای مردمی که از پایین نگاهش میکردند تکان میداد که دیگر ازش نترسند، روسریش هنوز دور گردنش بود، خون رویش ماسیده بود، از دور گردن بازش کرد، شتک خون گُلگُلیاش کرده بود، انگار گل رز پاشیده باشی روی بوم، آنقدر زیبا بود که میشد پرچمش باشد، با نشانههایی که از توی رگهاش ریخته بود بیرون؛ به دست گرفت و در هوا تکان داد. جمعیت هورا کشید و او را روی دست برد و برد تا رسید به تابلوی بلوهاوس و خودش را انداخت توی بالکن خانه و نشست سر میز، چه سماوری برپا بود! چای ریخت، خون چشمهاش چکید توی لیوان، هیچوقت خون نخورده بود و نمیخواست بخورد. دلش به هم خورد، کجا فرار کند؟
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram
زهرا خانلو
ــــــــــــــــــــــــــــــ
از جمعیت فاصله گرفت تا از دورتر تماشا کند؛ صدایی پیچید توی سرش و روی هوا بلند شد و آنقدر بالا رفت که یکهو افتاد توی نقاشی بلشویکِ بوریس کوستودیِف. دید که تنش دارد بزرگ میشود و اوج میگیرد، مثل همان مردِ پرچمبهدست، عکس خودش را در گنبدِ برّاق نگاه کرد، هنوز زن بود و شاید همین بود که همه باتعجب نگاهش میکردند، انگار ازش میترسیدند؛ شاید چون چشمهاش دو چالۀ خون شده بود و موهاش رها بود. کاش پرچمی داشت و برای مردمی که از پایین نگاهش میکردند تکان میداد که دیگر ازش نترسند، روسریش هنوز دور گردنش بود، خون رویش ماسیده بود، از دور گردن بازش کرد، شتک خون گُلگُلیاش کرده بود، انگار گل رز پاشیده باشی روی بوم، آنقدر زیبا بود که میشد پرچمش باشد، با نشانههایی که از توی رگهاش ریخته بود بیرون؛ به دست گرفت و در هوا تکان داد. جمعیت هورا کشید و او را روی دست برد و برد تا رسید به تابلوی بلوهاوس و خودش را انداخت توی بالکن خانه و نشست سر میز، چه سماوری برپا بود! چای ریخت، خون چشمهاش چکید توی لیوان، هیچوقت خون نخورده بود و نمیخواست بخورد. دلش به هم خورد، کجا فرار کند؟
◄ [کلیک کنید: ادامهٔ متن]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
■ به «بارو» بپیوندید.
■ Telegram | Instagram