توی استهبان به هر درخت انجیری که نگاه کنید، چندتا از این قوطیها ازشون آویزون شده.
این قوطیها نه برای جادو و جنبلن و نه برای پردادن پرندهها! کارشون گردهافشانیه. ماه سوم و چهارم سال که میرسه، سه چهارتا دونهی انجیر بَر (یا همون نر) رو میندازن توی این قوطیها تا یه جور پشه گردهشون رو به انجیرهای ماده منتقل کنن. اگه این کار رو نکنن، یا انجیری به عمل نمیاد یا اگه هم به عمل بیاد، شیرین نمیشه.
این قوطیها نه برای جادو و جنبلن و نه برای پردادن پرندهها! کارشون گردهافشانیه. ماه سوم و چهارم سال که میرسه، سه چهارتا دونهی انجیر بَر (یا همون نر) رو میندازن توی این قوطیها تا یه جور پشه گردهشون رو به انجیرهای ماده منتقل کنن. اگه این کار رو نکنن، یا انجیری به عمل نمیاد یا اگه هم به عمل بیاد، شیرین نمیشه.
ذهن قضاوتگرم با خودش فکر میکنه:
«پسر جوونیه! اشتباه کردم! بعیده چیزی از اخلاق بازاریا بدونه، حتما از ایناست که پدرش یه حجره یا دکان خالی داشته و میخواسته پسر تهتغاریش بره کار یاد بگیره و بعدا بشه وردست خودش، حتما همین الآن کلی به ما غر میزنه که زودتر تمومش کنید و برید.»
از این میپرسم که چطوری سر از بازار درآورده و چند وقته اينجاست؟
از جوابش متعجب میشم.
۱۸ سال! ۱۸ ساله که هر روز توی همین بازار و راستهست و بهقول خودش روز دوم- سوم تعطیلات عید کلافه میشه.
📍داستان کامل محمد رو، از زبون فاطمه سادات موسوی اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/shiflay/
«پسر جوونیه! اشتباه کردم! بعیده چیزی از اخلاق بازاریا بدونه، حتما از ایناست که پدرش یه حجره یا دکان خالی داشته و میخواسته پسر تهتغاریش بره کار یاد بگیره و بعدا بشه وردست خودش، حتما همین الآن کلی به ما غر میزنه که زودتر تمومش کنید و برید.»
از این میپرسم که چطوری سر از بازار درآورده و چند وقته اينجاست؟
از جوابش متعجب میشم.
۱۸ سال! ۱۸ ساله که هر روز توی همین بازار و راستهست و بهقول خودش روز دوم- سوم تعطیلات عید کلافه میشه.
📍داستان کامل محمد رو، از زبون فاطمه سادات موسوی اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/shiflay/
یقین دارم مثل همه مصاحبههای قبلی قرار است در محل کار آقای رمضانیپور با هم گپ بزنیم اما او در خانهشان را باز میکند و تعارفمان میکند بالا!
مادر و آقا مهدی میروند آشپزخانه و من نگاهم را سُر میدهم به همهجا و قلابم گیر میکند به عکسِ آقایرمضانیپور بزرگ، یعنی پدرِ مهدی.
از آقا مهدی و کسبوکارش همینقدر میدانم که گز و لوازمقنادی میفروشد و شغلش را از پدرش به ارث برده.
مهدی که برمیگردد کنارمان، دفتر و خودکارم را دست میگیرم و دلیل حضورمان را برایش توضیح میدهم، او با حوصله گوش میکند و همین طور که چشمهایش را به زمین دوخته میگوید: «خیلی هم عالیه. در خدمتتونیم...»
📍داستان کامل خانواده رمضانیپور رو، از زبون فاطمه دولتی اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/khajoo/
مادر و آقا مهدی میروند آشپزخانه و من نگاهم را سُر میدهم به همهجا و قلابم گیر میکند به عکسِ آقایرمضانیپور بزرگ، یعنی پدرِ مهدی.
از آقا مهدی و کسبوکارش همینقدر میدانم که گز و لوازمقنادی میفروشد و شغلش را از پدرش به ارث برده.
مهدی که برمیگردد کنارمان، دفتر و خودکارم را دست میگیرم و دلیل حضورمان را برایش توضیح میدهم، او با حوصله گوش میکند و همین طور که چشمهایش را به زمین دوخته میگوید: «خیلی هم عالیه. در خدمتتونیم...»
📍داستان کامل خانواده رمضانیپور رو، از زبون فاطمه دولتی اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/khajoo/
درس و دانشگاهش رو تا ارشد مهندسی شیمی ادامه داد بعد رفت برای خدمت سربازی.
همون روزهای سربازی بخت و آینده خودش رو هم رقم زد و ازدواج کرد.
توی قلب چوب ایران، مازندران بود و حالا میخواست کار و کاسبیش رو با چوب راه بندازه.
وقتی از همسرش خواست که وام ازدواجشون رو بهجای خرید جهیزیه و سور و سات عروسی بدن به چوب،
تنها جوابی که گرفت، بله بود.
📍غرفه عمو چوب رو از اینجا ببین:
https://basalam.com/amoghoob
همون روزهای سربازی بخت و آینده خودش رو هم رقم زد و ازدواج کرد.
توی قلب چوب ایران، مازندران بود و حالا میخواست کار و کاسبیش رو با چوب راه بندازه.
وقتی از همسرش خواست که وام ازدواجشون رو بهجای خرید جهیزیه و سور و سات عروسی بدن به چوب،
تنها جوابی که گرفت، بله بود.
📍غرفه عمو چوب رو از اینجا ببین:
https://basalam.com/amoghoob
« آدرس را توی گوشی تایپ میکنم. نام دنیای ملزومات بستهبندی زیر فشار انگشتم جابجا میشود و همزمان بوی چسب و کاغذ میپیچد توی دماغم. عطری که سر نخش را بگیری میرسی به هفت سالگیام؛ وقتی که اول سال تحصیلی کتابهایم را از مدرسه گرفتم، بار کوله کردمشان و تا مغازهی بابا را رکاب زدم. عرق ریز اما سرخوش، سرظهر رسیدم به بابا و گفتم: «بهمون کتاب دادن!»
تا رسیدن به بازار قزوین، این خاطره را توی سرم تفت میدهم، و نمیدانم قرار است پا به نمایشگاهی از پاکت و کاور و کیسه بگذارم که اصلا تعریفم از بستهبندی عوض شود. واقعا دنیای ملزومات بستهبندی است!»
آقا مرتضی درویشزاده، بعد از سالها کار تو کارخونههای قزوین، بهطور اتفاقی وارد دنیای بستهبندی شد و غرفه زیپپک رو تأسیس کرد.
زیپپک خردهفروشی مجازی هم داره و آقامرتضی معتقده که این خردهفروشی برکت خاصی داره، چون به کسبوکارهای روستایی جون تازهای میبخشه.
📍داستان کامل آقا مرتضی رو از زبون زهرا خلیلی اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/zippack/
تا رسیدن به بازار قزوین، این خاطره را توی سرم تفت میدهم، و نمیدانم قرار است پا به نمایشگاهی از پاکت و کاور و کیسه بگذارم که اصلا تعریفم از بستهبندی عوض شود. واقعا دنیای ملزومات بستهبندی است!»
آقا مرتضی درویشزاده، بعد از سالها کار تو کارخونههای قزوین، بهطور اتفاقی وارد دنیای بستهبندی شد و غرفه زیپپک رو تأسیس کرد.
زیپپک خردهفروشی مجازی هم داره و آقامرتضی معتقده که این خردهفروشی برکت خاصی داره، چون به کسبوکارهای روستایی جون تازهای میبخشه.
📍داستان کامل آقا مرتضی رو از زبون زهرا خلیلی اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/zippack/
این سنگ ترازوها انقدر قدیمیان که آقای هادینژاد یادش نمیآد چند سال پیش اونها رو خریده. فقط میگفت: اون قدیمها که ترازوهای دیجیتالی نبوده، اینجور وزنهها توی عطاری خیلی به کار میومدن، چون موقع وزنکردن دارو باید حساب مثقال به مثقالش رو داشته باشی!
📍 قصه این عطاری قدیمی رو اینجا ببین:
https://basalam.com/blog/living-with-herbs/
📍 قصه این عطاری قدیمی رو اینجا ببین:
https://basalam.com/blog/living-with-herbs/
سمیه از قیچی و برش میترسید ولی با اعتماد دوست و فامیل
و لباسهایی که براشون دوخت تونست جرئت پیدا کنه
تصمیم گرفت کارگاه خیاطی بزنه، همسرش هم تشویقش کرد
سمیه دلش میخواد لباسهایی که میدوزه فرهنگ اصیل ایرانی رو نشون بده
📍غرفهش رو ببین
https://basalam.com/abrisham18
و لباسهایی که براشون دوخت تونست جرئت پیدا کنه
تصمیم گرفت کارگاه خیاطی بزنه، همسرش هم تشویقش کرد
سمیه دلش میخواد لباسهایی که میدوزه فرهنگ اصیل ایرانی رو نشون بده
📍غرفهش رو ببین
https://basalam.com/abrisham18
«شبیه چند غریبهی معذب، وسط مغازهای که هم ما، هم پسر آقای عطار برایش وصلهی ناجوری به نظر میرسد، ایستادهایم. میپرسم: «هیچ جوره راه نداشت پدر رو راضی کنیم و ببینیمشون!؟» با خنده به پیرمردی که در پیادهروی خیابان، دست در جیب ایستاده و زیرزیرکی ما را میپاید، اشاره میکند: «دیدنش رو که دیدید، ولی گفته نه حرف میزنم، نه توی مغازه میام!»
ما برای این مغازه با درِ فلزی چهارلتهاش و تابلوی دست نویس «عطاری حکیم باشی»؛ ما برای همصحبتی با این پیرمرد عطار، زیادی امروزی بودیم.»
📍داستان کامل عطاری حکیمباشی رو، از زبون الهه صالحپور اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/living-with-herbs/
ما برای این مغازه با درِ فلزی چهارلتهاش و تابلوی دست نویس «عطاری حکیم باشی»؛ ما برای همصحبتی با این پیرمرد عطار، زیادی امروزی بودیم.»
📍داستان کامل عطاری حکیمباشی رو، از زبون الهه صالحپور اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/living-with-herbs/
مامان نسرین و خاله روحانگیز هر روز میشینن پای این دار تا برای یه مشتری آمریکایی گلیم ببافن.
روزمن، پسر مامان نسرین میگه این دار رو سفارشی برای همین مشتری درست کرده وگرنه گلیمهای روستاشون انقدرها هم بلند نیستن.
ما که نمیدونیم تو دل این تار و پودهای بافتهشده چی میگذره ولی حدس میزنیم وقتی برن آمریکا، خیلی دلشون برای آب و هوای زلال عنبران تنگ میشه!
روزمن، پسر مامان نسرین میگه این دار رو سفارشی برای همین مشتری درست کرده وگرنه گلیمهای روستاشون انقدرها هم بلند نیستن.
ما که نمیدونیم تو دل این تار و پودهای بافتهشده چی میگذره ولی حدس میزنیم وقتی برن آمریکا، خیلی دلشون برای آب و هوای زلال عنبران تنگ میشه!
علی بیست ساله، با نصیحت استادش کارش رو شروع میکنه.
خودش میگه: «اگه حرف استادم رو آویزه گوشم نمیکردم
کسبوکارم هفت ساله نمیشد»
« اگه تصمیمت رو گرفتی که کاری رو شروع کنی، انتظار زود بازده بودن ازش نداشته باش»
📍غرفه علی نیکطلب با ۱۵۴هزار فروش رو ببین:
https://basalam.com/trust_shop
خودش میگه: «اگه حرف استادم رو آویزه گوشم نمیکردم
کسبوکارم هفت ساله نمیشد»
« اگه تصمیمت رو گرفتی که کاری رو شروع کنی، انتظار زود بازده بودن ازش نداشته باش»
📍غرفه علی نیکطلب با ۱۵۴هزار فروش رو ببین:
https://basalam.com/trust_shop
به نرمی جعبه سیگارش را باز میکند، انگشتهایش انبر میشوند و یک نخ میکشد بیرون، منتظرم سیگار را به لب بگذارد و آتش بگیرد زیرش، اما او سیگار را از وسط میپیچاند و تبدیلش میکند به دونیم. نیمِ فیلتردار را میگذارد روی لب و صدای تقِ فندک و کامی عمیق و دودی که میرقصد در هوا: «هنوز یک سال از اعتبار ویزای آمریکام باقی مونده بود که مامان بهم زنگ زد و گفت: «دارن انقلاب میکنن، شاه رفته و میگن چند وقت دیگه آقای خمینی میاد»
با شنیدن این خبر، تخم بیقراری پاشیدن توی دلم، چمدونم رو بستم و با هزار فکر که توی سرم ولوله به پا کرده بود برگشتم ایران. ایران بودم که انقلاب شد. مدتی بعد از بیست و دو بهمن میخواستم برگردم برای ادامه تحصیل، برگردم و چهل و اندی واحد باقی موندهام رو پاس کنم و مدرکم رو بگیرم اما نمیشد. به دستور کارتر ویزای ما باطل شده بود.»
📍داستان زندگی متفاوت آقای صفاری، صاحب غرفهی هدیه ایرانی رو از اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/persiangft/
با شنیدن این خبر، تخم بیقراری پاشیدن توی دلم، چمدونم رو بستم و با هزار فکر که توی سرم ولوله به پا کرده بود برگشتم ایران. ایران بودم که انقلاب شد. مدتی بعد از بیست و دو بهمن میخواستم برگردم برای ادامه تحصیل، برگردم و چهل و اندی واحد باقی موندهام رو پاس کنم و مدرکم رو بگیرم اما نمیشد. به دستور کارتر ویزای ما باطل شده بود.»
📍داستان زندگی متفاوت آقای صفاری، صاحب غرفهی هدیه ایرانی رو از اینجا بخون:
https://basalam.com/blog/persiangft/
سید جعفر دلاور، کاسب قدیمی بازار شیراز، عادت داشت صبحها، قبل از اینکه کرکره باقی دکانها بیاد بالا، قرآنش رو باز کنه و سوره واقعه رو بخونه.
محمدامین پسر کوچیکتر آسید جعفر میگه:«پایین صفحههای سوره واقعه فرسودهتر شدن، چون پدرم زیاد این سوره رو میخوند. اینها هم رد انگشتهای پدرمه که روی حاشیههای کاغذ مونده!»
📍روایت این قرآن قدیمی رو میتونی اینجا بخونی:
https://basalam.com/blog/dear-book/
محمدامین پسر کوچیکتر آسید جعفر میگه:«پایین صفحههای سوره واقعه فرسودهتر شدن، چون پدرم زیاد این سوره رو میخوند. اینها هم رد انگشتهای پدرمه که روی حاشیههای کاغذ مونده!»
📍روایت این قرآن قدیمی رو میتونی اینجا بخونی:
https://basalam.com/blog/dear-book/
«مریم متولد شصت و نه است، لیسانس برق خوانده و فوق لیسانس مخابرات و اصالتش برمیگردد به شهرکرد به فرخ شهر. او در هجده سالگی همراه والدینش به اصفهان مهاجرت کرده و ماندگار شده است.
اولین شاخصه مریم که توی چشم میزند پر انرژی بودن اوست. آرام و قرار ندارد، تندتند حرف میزند، دستهایش در هوا تکان میخورد و نیاز نیست من با منقاش از زیر زبانش حرف بکشم. او قصه گوی خوبی است، پس بیمعطلی میرود سراغ اصل مطلب...»
📍داستان کامل مریمخانم رو، از زبون فاطمه دولتی اینجا بخون:
https://B2n.ir/n55931
اولین شاخصه مریم که توی چشم میزند پر انرژی بودن اوست. آرام و قرار ندارد، تندتند حرف میزند، دستهایش در هوا تکان میخورد و نیاز نیست من با منقاش از زیر زبانش حرف بکشم. او قصه گوی خوبی است، پس بیمعطلی میرود سراغ اصل مطلب...»
📍داستان کامل مریمخانم رو، از زبون فاطمه دولتی اینجا بخون:
https://B2n.ir/n55931
مرتضی اهل هیر، شهر عسله!
همونجایی که باغهای آلبالو گیلاسش به باغهای بهشتی معروفه
و عسلهاش عطر کوهستانها و آبشارهای هیر رو با خودش داره
آقا مرتضی لطیفی هم که از بچگی کناردست باباش زنبورستان رفته و زیروبم کاسبی رو ازش یاد گرفته
📍عسل هیر رو تو غرفهش براتون گذاشته
https://basalam.com/shafahir
همونجایی که باغهای آلبالو گیلاسش به باغهای بهشتی معروفه
و عسلهاش عطر کوهستانها و آبشارهای هیر رو با خودش داره
آقا مرتضی لطیفی هم که از بچگی کناردست باباش زنبورستان رفته و زیروبم کاسبی رو ازش یاد گرفته
📍عسل هیر رو تو غرفهش براتون گذاشته
https://basalam.com/shafahir
سومین مهمونی باسلام با غرفهدارهایی که از گوشهوکنار ایران راهی قم شده بودن، برگزار شد.
چند ساعتی کنار هم بودیم، گفتیم، شنیدیم و خندیدیم.
این دیدار مثل یه نفس تازه بود و پر از انرژی برای ادامهی مسیر🌱
📍راستی از بین شما، کیا هفته گذشته مهمونمون بودن؟
@Salam_Az_Ma
چند ساعتی کنار هم بودیم، گفتیم، شنیدیم و خندیدیم.
این دیدار مثل یه نفس تازه بود و پر از انرژی برای ادامهی مسیر🌱
📍راستی از بین شما، کیا هفته گذشته مهمونمون بودن؟
@Salam_Az_Ma
باسلام
برای اهالی باسلام، داستان کار و زندگی آدمها مهمتر از بازار و خرید و فروشه! پس با استوریهای جذاب از قصه کسبوکار و محصولاتی که داری بگو و اونها رو باغرفهت همراه کن
1⃣ از فرآیند تولید و آمادهسازی محصولت بگو
2⃣در مورد محصولت به مشتری اطلاعات بده
3⃣از روش استفاده از محصولت بگو
4⃣از اتفاقات جالب و خندهداری هم که میفته کمک بگیر
@basalam_bazaar
2⃣در مورد محصولت به مشتری اطلاعات بده
3⃣از روش استفاده از محصولت بگو
4⃣از اتفاقات جالب و خندهداری هم که میفته کمک بگیر
@basalam_bazaar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📸 یه قاب باحال از اهالی
قاب اول...
قاب اول...
باسلام
📸 یه قاب باحال از اهالی قاب اول...
پویا زنبورداره و اهل هیر اردبیل؛
آقا پویا زنبورداری رو از پدر و پدربزرگش یاد گرفته.
پدربزرگ همیشه میگه:«همون عسلی که سر سفره خودت میذاری، برای مشتریت بفرست»
📍اگه دوست داری عسل هیر رو مزه کنی به اینجا سر بزن.
آقا پویا زنبورداری رو از پدر و پدربزرگش یاد گرفته.
پدربزرگ همیشه میگه:«همون عسلی که سر سفره خودت میذاری، برای مشتریت بفرست»
📍اگه دوست داری عسل هیر رو مزه کنی به اینجا سر بزن.