به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و یکم بعد از رفتن شان خاله سارا چادری اش را در سر کرد و رفت تا مصطفی را پیدا کند من هم که نمیتوانستم دست روی دست بگذارم از خانه بیرون شدم تا اگر سراغی از مصطفی بدست بیاورم تمام روز در کوچه و سرکها گشتم هیچ…
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سیو دوم
میخواستی شکم من و مادرت را با پول حرام سیر کنی من نمیدانم تصمیم مادرت چی است ولی من دیگر در این خانه نمیباشم دیگر با تو زنده گی ام را ادامه نمیدهم و به طرف اطاقم رفتم یکس ام را گرفتم و لباسهایم را داخلش انداختم که دستم کشیده شد
مصطفی گفت وعده داده بودی ترکم نمیکنی به سویش دیدم و گفتم قبل از آن تو برایم وعده های داده بودی روی زانویش نشست و پاهایم را گرفت و گفت خواهش میکنم نرو برایم یک چانس دیگر بده وعده میدهم اینبار همه چیز را درست میسازم گفتم دیگر حنایت پیش من رنگی ندارد بکسم را گرفتم و خواستم از اطاق بیرون شوم که بکسم را از دستم گرفت و گفت لطفاً یلدا در این حالت دستم را رها نکن برایم شش ماه وقت بده برایت زنده گی بسازم که میخواهی پرسیدم در این شش ماه چی کار میکنی ؟ گفت هر کاری باشد میکنم ولی قول میدهم پول حرام نه بلکه حلال باشد گفتم درست است یک چانس دیگر هم برایت میدهم
خانه ای که از پدر به مصطفی مانده بود فروخته شد و نیمه پولش در قرضهای او رفت و با نیم دیگر پولش به یک اپارتمان کوچک دو اطاقه در منطقه ای دور افتاده ای نقل مکان کردیم و مصطفی هم هر روز دنبال کار میرفت و زنده گی سختی را میگذراندیم درسهای من هم تمام شد ولی مصطفی اجازه نمیداد جایی کار کنم تا کمک دستش باشم چندی نگذشت که من حمل گرفتم و مصطفی هم بعد از خبر شدن از این موضوع به دبی رفت و چند ماهی آنجا کار میکرد پنج ماه بعد دوباره به کابل آمد و وضع زنده گی ما به یکبارهگی تغیر کرد مصطفی در یک منطقه ای که آدمهای ثروتمند زنده گی میکردند یک خانه به نام من خرید و بزودی صاحب موتر هم شدیم مصطفی هم کاری موتر فروشی را آغاز کرد و درآمد خوبی داشت برای اینکه به من ثابت کند که همه پولی که به خانه میاورد حلال است مرا به موتر فروشی اش برد مصطفی که تنها مکتب خوانده بود بخاطر اصرار من در یکی از پوهنتون های شخصی
درس را شروع کرد ما صاحب دختری زیبای شدیم که مصطفی اسمش را برکه گذاشت برکه دختر چشم عسلی که علاقه ای شدیدی به مصطفی داشت و اگر بگویم بیشتر از من با مصطفی خو گرفته بود دروغ نگفته ام...
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سیو دوم
میخواستی شکم من و مادرت را با پول حرام سیر کنی من نمیدانم تصمیم مادرت چی است ولی من دیگر در این خانه نمیباشم دیگر با تو زنده گی ام را ادامه نمیدهم و به طرف اطاقم رفتم یکس ام را گرفتم و لباسهایم را داخلش انداختم که دستم کشیده شد
مصطفی گفت وعده داده بودی ترکم نمیکنی به سویش دیدم و گفتم قبل از آن تو برایم وعده های داده بودی روی زانویش نشست و پاهایم را گرفت و گفت خواهش میکنم نرو برایم یک چانس دیگر بده وعده میدهم اینبار همه چیز را درست میسازم گفتم دیگر حنایت پیش من رنگی ندارد بکسم را گرفتم و خواستم از اطاق بیرون شوم که بکسم را از دستم گرفت و گفت لطفاً یلدا در این حالت دستم را رها نکن برایم شش ماه وقت بده برایت زنده گی بسازم که میخواهی پرسیدم در این شش ماه چی کار میکنی ؟ گفت هر کاری باشد میکنم ولی قول میدهم پول حرام نه بلکه حلال باشد گفتم درست است یک چانس دیگر هم برایت میدهم
خانه ای که از پدر به مصطفی مانده بود فروخته شد و نیمه پولش در قرضهای او رفت و با نیم دیگر پولش به یک اپارتمان کوچک دو اطاقه در منطقه ای دور افتاده ای نقل مکان کردیم و مصطفی هم هر روز دنبال کار میرفت و زنده گی سختی را میگذراندیم درسهای من هم تمام شد ولی مصطفی اجازه نمیداد جایی کار کنم تا کمک دستش باشم چندی نگذشت که من حمل گرفتم و مصطفی هم بعد از خبر شدن از این موضوع به دبی رفت و چند ماهی آنجا کار میکرد پنج ماه بعد دوباره به کابل آمد و وضع زنده گی ما به یکبارهگی تغیر کرد مصطفی در یک منطقه ای که آدمهای ثروتمند زنده گی میکردند یک خانه به نام من خرید و بزودی صاحب موتر هم شدیم مصطفی هم کاری موتر فروشی را آغاز کرد و درآمد خوبی داشت برای اینکه به من ثابت کند که همه پولی که به خانه میاورد حلال است مرا به موتر فروشی اش برد مصطفی که تنها مکتب خوانده بود بخاطر اصرار من در یکی از پوهنتون های شخصی
درس را شروع کرد ما صاحب دختری زیبای شدیم که مصطفی اسمش را برکه گذاشت برکه دختر چشم عسلی که علاقه ای شدیدی به مصطفی داشت و اگر بگویم بیشتر از من با مصطفی خو گرفته بود دروغ نگفته ام...
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سیو دوم میخواستی شکم من و مادرت را با پول حرام سیر کنی من نمیدانم تصمیم مادرت چی است ولی من دیگر در این خانه نمیباشم دیگر با تو زنده گی ام را ادامه نمیدهم و به طرف اطاقم رفتم یکس ام را گرفتم و لباسهایم را…
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سی و سوم
مصطفی که تنها مکتب خوانده بود بخاطر اصرار من در یکی از پوهنتون های شخصی
درس را شروع کرد ما صاحب دختری زیبای شدیم که مصطفی اسمش را برکه گذاشت برکه دختر چشم عسلی که علاقه ای شدیدی به مصطفی داشت و اگر بگویم بیشتر از من با مصطفی خو گرفته بود دروغ نگفته ام
#شش سال بعد
شش سال میگذشت برکه حالا دختری شش ساله و بی اندازه شوخ شده بود خدا برای من و مصطفی یک پسر هم داد که اسمش را محمد گذاشتیم خاله سارا تمام وقتش را با برکه و محمد سپری میکرد و کاری با من نداشت و با رفت و آمدم با خانواده ای پدری ام مشکلی نداشت دنیا یک بوتیک لباس باز کرده بود و کار و بارش خوب بود ترینا کارهای صحرا را هم جور کرده بود و صحرا را پیش خود خواسته بود عیسی هم بخاطر تمام کردن درسهایش به ترکیه رفته بود و از آنجا غیر قانونی به آلمان مهاجرت کرد روزها میگذشت و من هم سرگرم زنده گی خودم بودم که یکروز خاله سارا جان به حق سپرد و با رفتن او دوباره زنده گی روی سخت اش را برای ما نشان داد مصطفی دوباره مثل گذشته تا ناوقتهای شب بیرون میبود و خیلی مشکوک معلوم میشد چند باری برایش شکایت کردم ولی گوش نکرد چند ماهی به همین منوال میگذشت تا اینکه خبر شدم مصطفی کار انتقال مواد مخدر را شروع کرده برایش هشدار دادم ولی او منکر این موضوع شد تا اینکه بلاخره اقرار کرد که ناخواسته داخل این موضوع شده و حالا تلاش دارد که پایش را از این موضوع بیرون کند......... بالای حرفهایش باور نداشتم ولی او به جان اولادهایم قسم خورد و من هم بالایش باور کردم یکروز که برکه مکتب رفته بود و با محمد مصروف بازی بودم صدای زنگ
مبایلم بلند شد شمارهای مصطفی بود وقتی جواب دادم خبر بدی را شنیدم به مادرم به تماس شدم و از او خواستم به خانه ام بیاید بعد از آمدن مادرم محمد را تسلیمش کردم و برایش گفتم برکه را هم از مکتب بگیرد و خودم به آدرسی که برایم داده بودند رفتم داخل شفاخانه شدم و از بخش پذیرایی در مورد مصطفی پرسیدم بعد از چند لحظه خودم را داخل اتاق عاجل دیدم...
#ادامه_دارد
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سی و سوم
مصطفی که تنها مکتب خوانده بود بخاطر اصرار من در یکی از پوهنتون های شخصی
درس را شروع کرد ما صاحب دختری زیبای شدیم که مصطفی اسمش را برکه گذاشت برکه دختر چشم عسلی که علاقه ای شدیدی به مصطفی داشت و اگر بگویم بیشتر از من با مصطفی خو گرفته بود دروغ نگفته ام
#شش سال بعد
شش سال میگذشت برکه حالا دختری شش ساله و بی اندازه شوخ شده بود خدا برای من و مصطفی یک پسر هم داد که اسمش را محمد گذاشتیم خاله سارا تمام وقتش را با برکه و محمد سپری میکرد و کاری با من نداشت و با رفت و آمدم با خانواده ای پدری ام مشکلی نداشت دنیا یک بوتیک لباس باز کرده بود و کار و بارش خوب بود ترینا کارهای صحرا را هم جور کرده بود و صحرا را پیش خود خواسته بود عیسی هم بخاطر تمام کردن درسهایش به ترکیه رفته بود و از آنجا غیر قانونی به آلمان مهاجرت کرد روزها میگذشت و من هم سرگرم زنده گی خودم بودم که یکروز خاله سارا جان به حق سپرد و با رفتن او دوباره زنده گی روی سخت اش را برای ما نشان داد مصطفی دوباره مثل گذشته تا ناوقتهای شب بیرون میبود و خیلی مشکوک معلوم میشد چند باری برایش شکایت کردم ولی گوش نکرد چند ماهی به همین منوال میگذشت تا اینکه خبر شدم مصطفی کار انتقال مواد مخدر را شروع کرده برایش هشدار دادم ولی او منکر این موضوع شد تا اینکه بلاخره اقرار کرد که ناخواسته داخل این موضوع شده و حالا تلاش دارد که پایش را از این موضوع بیرون کند......... بالای حرفهایش باور نداشتم ولی او به جان اولادهایم قسم خورد و من هم بالایش باور کردم یکروز که برکه مکتب رفته بود و با محمد مصروف بازی بودم صدای زنگ
مبایلم بلند شد شمارهای مصطفی بود وقتی جواب دادم خبر بدی را شنیدم به مادرم به تماس شدم و از او خواستم به خانه ام بیاید بعد از آمدن مادرم محمد را تسلیمش کردم و برایش گفتم برکه را هم از مکتب بگیرد و خودم به آدرسی که برایم داده بودند رفتم داخل شفاخانه شدم و از بخش پذیرایی در مورد مصطفی پرسیدم بعد از چند لحظه خودم را داخل اتاق عاجل دیدم...
#ادامه_دارد
به خودت باور داشته باش
🔴داستان : خدايا چرا من؟
✍«آرتور اشی» قهرمان افسانهای تنيس ويمبلدون بهخاطر خون آلودهای که در جريان يک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دريافت کرد، به بيماری ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.
او از سراسر دنیا نامههايی از طرفدارانش دريافت کرد. يکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنين بيماریای انتخاب كرد؟
او در جواب گفت: در دنيا ۵۰ميليون کودک بازی تنيس را آغاز میکنند. ۵ميليون نفر ياد میگيرند که چگونه تنيس بازی کنند. ۵۰۰هزار نفر تنيس را در سطح حرفهای ياد میگيرند. ۵۰هزار نفر پا به مسابقات میگذارند. ۵۰۰۰ نفر سرشناس میشوند. ۵۰ نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا میکنند. چهار نفر به نيمهنهايی میرسند و دو نفر به فينال.
آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم:
خدایا چرا من؟ امروز که از اين بيماری رنج میکشم نيز نمیگويم:
خدایا چرا من؟
✍«آرتور اشی» قهرمان افسانهای تنيس ويمبلدون بهخاطر خون آلودهای که در جريان يک عمل جراحی در سال ۱۹۸۳ دريافت کرد، به بيماری ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.
او از سراسر دنیا نامههايی از طرفدارانش دريافت کرد. يکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنين بيماریای انتخاب كرد؟
او در جواب گفت: در دنيا ۵۰ميليون کودک بازی تنيس را آغاز میکنند. ۵ميليون نفر ياد میگيرند که چگونه تنيس بازی کنند. ۵۰۰هزار نفر تنيس را در سطح حرفهای ياد میگيرند. ۵۰هزار نفر پا به مسابقات میگذارند. ۵۰۰۰ نفر سرشناس میشوند. ۵۰ نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا میکنند. چهار نفر به نيمهنهايی میرسند و دو نفر به فينال.
آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم:
خدایا چرا من؟ امروز که از اين بيماری رنج میکشم نيز نمیگويم:
خدایا چرا من؟
کدام پرنده در صورت کنده شدن یکی از پر های بالش
پر مقابل بال دیگیری را هم از دست میدهد؟
پر مقابل بال دیگیری را هم از دست میدهد؟
Anonymous Quiz
16%
غاز
36%
مرغ ماهی خوار
30%
عقاب
18%
کلاغ
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و سوم مصطفی که تنها مکتب خوانده بود بخاطر اصرار من در یکی از پوهنتون های شخصی درس را شروع کرد ما صاحب دختری زیبای شدیم که مصطفی اسمش را برکه گذاشت برکه دختر چشم عسلی که علاقه ای شدیدی به مصطفی داشت و اگر…
#رمان_قتل_یک_رویا
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سی و چهارم
به آدرسی که برایم داده بودند رفتم داخل شفاخانه شدم و از بخش پذیرایی در مورد مصطفی پرسیدم بعد از چند لحظه خودم را داخل اطاق عاجل دیدم مصطفی با صورتی که شناسایی اش سخت بود و بدن زخمی روی بستر شفاخانه خوابیده بود نزدیکش شدم و آرام صدایش زدم چشمانش را باز کرد با دست زخمی اش دستگاهی آکسیجن را از دهن اش دور ساخت و به سختی گفت یلدا به وعده ام وفا کردم پای خودم را از آن موضوع بیرون کردم من ناخواسته داخل آن موضوع شدم به سر تو قسم به سر اولادهای ما قسم یک روپیه که پیدا کردیم حرام نیست من بی گناه هستم آکسیجن اش را دوباره به دهانش گذاشتم و گفتم من بالایت باور دارم فعلاً باید استراحت کنی باید خوب شوی من و اولادهایت برایت نیاز داریم به سختی خودم را کنترول میکردم دیدن مصطفی در آن حالت برایم خیلی سخت بود درست است من اوایل عاشق مصطفی نبودم ولی او را دوست داشتم او مرد زنده گی من بود شوهرم بود بدون او حتا نمیتوانستم زنده گی ام را تصور کنم دوباره آکسیجن اش را دور کرد و گفت یلدا همیشه ترا دوست داشتم تو چطور ؟ هیچ وقت نگفتی دوستم داری دستم را روی صورت زخمی اش کشیدم و به گوشه ای پاره شده ای لبش رساندم و گفتم من هم دوستت دارم مرد من خیلی دوستت دارم مصطفى لبخندی کم جانی زد و گفت حالا میتوانم راحت بمیرم مواظب اولادهای ما باش گفتم اینگونه حرف نزن تو خوب میشوی مصطفی ساکت بود حرفی نمیزد به چشمانش نگاه کردم
باورم نمیشد چشمانش بی فروغ شده بودند صدای قلبش ایستاده شده بود با نگرانی از اطاق بیرون شدم و داکترها را صدا زدم داکتری خودش را به من رساند خواستم حرف بزنم صدایم بیرون نمیشد با دستم به اطاق مصطفی اشاره کردم داکتر به طرف اطاق رفت ولی من حرکت کرده نتوانستم چند لحظه همانجا ایستاده بود سرم سنگین شده بود روشنی چشمانم کمتر میشد و بلاخره بی هوش شدم وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت شفاخانه دیدم مادرم پهلویم نشسته بود همه چیز یادم آمد از مادرم پرسیدم مصطفی کجاست ؟ چطور است ؟ مادرم سرش را پایین انداخت و با گوشه ای چادرش اشکهایش را پاک کرد دوباره پرسیدم ولی جوابی نشنیدم با عجله از اطاق بیرون شدم و در تلاش پیدا کردن اطاق مصطفی بودم ولی اطاق او خالی بود همه به سویم نگاه میکردند مثل دیوانه ها از هر کسی سراغی او را میگرفتم تا اینکه مادرم محکمم گرفت....
به نظر تان مصطفی وفات میکند؟
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت سی و چهارم
به آدرسی که برایم داده بودند رفتم داخل شفاخانه شدم و از بخش پذیرایی در مورد مصطفی پرسیدم بعد از چند لحظه خودم را داخل اطاق عاجل دیدم مصطفی با صورتی که شناسایی اش سخت بود و بدن زخمی روی بستر شفاخانه خوابیده بود نزدیکش شدم و آرام صدایش زدم چشمانش را باز کرد با دست زخمی اش دستگاهی آکسیجن را از دهن اش دور ساخت و به سختی گفت یلدا به وعده ام وفا کردم پای خودم را از آن موضوع بیرون کردم من ناخواسته داخل آن موضوع شدم به سر تو قسم به سر اولادهای ما قسم یک روپیه که پیدا کردیم حرام نیست من بی گناه هستم آکسیجن اش را دوباره به دهانش گذاشتم و گفتم من بالایت باور دارم فعلاً باید استراحت کنی باید خوب شوی من و اولادهایت برایت نیاز داریم به سختی خودم را کنترول میکردم دیدن مصطفی در آن حالت برایم خیلی سخت بود درست است من اوایل عاشق مصطفی نبودم ولی او را دوست داشتم او مرد زنده گی من بود شوهرم بود بدون او حتا نمیتوانستم زنده گی ام را تصور کنم دوباره آکسیجن اش را دور کرد و گفت یلدا همیشه ترا دوست داشتم تو چطور ؟ هیچ وقت نگفتی دوستم داری دستم را روی صورت زخمی اش کشیدم و به گوشه ای پاره شده ای لبش رساندم و گفتم من هم دوستت دارم مرد من خیلی دوستت دارم مصطفى لبخندی کم جانی زد و گفت حالا میتوانم راحت بمیرم مواظب اولادهای ما باش گفتم اینگونه حرف نزن تو خوب میشوی مصطفی ساکت بود حرفی نمیزد به چشمانش نگاه کردم
باورم نمیشد چشمانش بی فروغ شده بودند صدای قلبش ایستاده شده بود با نگرانی از اطاق بیرون شدم و داکترها را صدا زدم داکتری خودش را به من رساند خواستم حرف بزنم صدایم بیرون نمیشد با دستم به اطاق مصطفی اشاره کردم داکتر به طرف اطاق رفت ولی من حرکت کرده نتوانستم چند لحظه همانجا ایستاده بود سرم سنگین شده بود روشنی چشمانم کمتر میشد و بلاخره بی هوش شدم وقتی به هوش آمدم خودم را روی تخت شفاخانه دیدم مادرم پهلویم نشسته بود همه چیز یادم آمد از مادرم پرسیدم مصطفی کجاست ؟ چطور است ؟ مادرم سرش را پایین انداخت و با گوشه ای چادرش اشکهایش را پاک کرد دوباره پرسیدم ولی جوابی نشنیدم با عجله از اطاق بیرون شدم و در تلاش پیدا کردن اطاق مصطفی بودم ولی اطاق او خالی بود همه به سویم نگاه میکردند مثل دیوانه ها از هر کسی سراغی او را میگرفتم تا اینکه مادرم محکمم گرفت....
به نظر تان مصطفی وفات میکند؟
به خودت باور داشته باش
#رمان_قتل_یک_رویا #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت سی و چهارم به آدرسی که برایم داده بودند رفتم داخل شفاخانه شدم و از بخش پذیرایی در مورد مصطفی پرسیدم بعد از چند لحظه خودم را داخل اطاق عاجل دیدم مصطفی با صورتی که شناسایی اش سخت بود و بدن زخمی روی بستر شفاخانه…
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM