به خودت باور داشته باش
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دهم
و گفت مادرت در مورد خواستگار جدیدت برایم گفت پسر حاجی عبدالله است بیست و سه سال قبل با خانم و پسرش به آمریکا رفت و همانجا زندگی را ادامه داد کم و بیش در مورد خانواده اش خودم معلومات دارم پسر بزرگش میکاییل خیلی پسر خوب و زحمتکش است از خود تجارت شخصی دارد مادرش هم زنی مهربانی است اگر نظر مرا بپرسی در میان همه خواستگارانت این خانواده را بیشتر میپسندم ولی نظر خودت مهمتر است دخترم این خانواده قرار است افغانستان بیایند میخواهند به دیدن تو هم بیایند یکبار از نزدیک همرای شان ملاقات کن اگر دیدی خانوادهای خوب هستند تو هم نظرت را بگو ناراحت گفتم پدر جان من نمیخواهم ازدواج کنم فعلاً زود است پدرم لبخندی زد و گفت من هم نمیخواهم تو را در دو روز عروسی کنم یکبار آنها را ببین بعد چند ماهی باید به خواستگاری بیایند با پسر حرف بزن اگر دیدی با هم سازگاری دارید نظر مثبت بده ببین دخترم این راه همه است باید یکروز
نی یکروز ازدواج کنی ولی همیشه به یاد داشته باش هر تصمیمی بگیری من همرایت هستم یک هفته ای میگذشت در این مدت مادرم همیشه با خانمی که مرا به پسرش خواستگاری میکرد حرف میزد تا اینکه خبر آمدن شان به افغانستان را برایم داد و این یعنی من چانس کمی برای رد این خواستگاری داشتم آنروز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مادرم با خاله يسرا مصروف گردگیری خانه هستند پرسیدم مادر جان مهمان داریم ؟ مادرم جواب داد قرار است مادر و پدر میکاییل جان به خواستگاری ات بیایند دخترم تو هم امروز جایی نرو تمنا هم گفت کورس نمیرود میخواهم وقتی بیایند همه ای ما خانه باشیم با دلخوری گفتم اما مادر من گفتم که جواب رد بدهید مادرم نزدیکم آمد دستی به صورتم کشید و گفت نمیدانم چرا به این خانواده حس خوبی دارم بیا دخترم این بار حرف مادرت را قبول کن یکبار همرای شان بنشین بعد از آن تصمیم بگیر چیزی نگفتم و به سوی آشپزخانه رفتم تمنا مصروف شستن میوهها بود گفتم تو هم برای آمدن آنها آمادگی میگیری ؟ تمنا لبخندی زد و گفت خواهر جان تو هم مرد مثل خودت میخواستی پس چرا این پسر را قبول نداری در آمریکا زندگی میکند پسری روشنفکر و آزاد خیالی خواهد بود سیبی را از بشقاب گرفتم و گفتم من دوست دارم با عشق ازدواج کنم نه اینکه با کسی ازدواج کنم که حتی قیافه اش را هم حال ندیده ام....
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دهم
و گفت مادرت در مورد خواستگار جدیدت برایم گفت پسر حاجی عبدالله است بیست و سه سال قبل با خانم و پسرش به آمریکا رفت و همانجا زندگی را ادامه داد کم و بیش در مورد خانواده اش خودم معلومات دارم پسر بزرگش میکاییل خیلی پسر خوب و زحمتکش است از خود تجارت شخصی دارد مادرش هم زنی مهربانی است اگر نظر مرا بپرسی در میان همه خواستگارانت این خانواده را بیشتر میپسندم ولی نظر خودت مهمتر است دخترم این خانواده قرار است افغانستان بیایند میخواهند به دیدن تو هم بیایند یکبار از نزدیک همرای شان ملاقات کن اگر دیدی خانوادهای خوب هستند تو هم نظرت را بگو ناراحت گفتم پدر جان من نمیخواهم ازدواج کنم فعلاً زود است پدرم لبخندی زد و گفت من هم نمیخواهم تو را در دو روز عروسی کنم یکبار آنها را ببین بعد چند ماهی باید به خواستگاری بیایند با پسر حرف بزن اگر دیدی با هم سازگاری دارید نظر مثبت بده ببین دخترم این راه همه است باید یکروز
نی یکروز ازدواج کنی ولی همیشه به یاد داشته باش هر تصمیمی بگیری من همرایت هستم یک هفته ای میگذشت در این مدت مادرم همیشه با خانمی که مرا به پسرش خواستگاری میکرد حرف میزد تا اینکه خبر آمدن شان به افغانستان را برایم داد و این یعنی من چانس کمی برای رد این خواستگاری داشتم آنروز وقتی از خواب بیدار شدم دیدم مادرم با خاله يسرا مصروف گردگیری خانه هستند پرسیدم مادر جان مهمان داریم ؟ مادرم جواب داد قرار است مادر و پدر میکاییل جان به خواستگاری ات بیایند دخترم تو هم امروز جایی نرو تمنا هم گفت کورس نمیرود میخواهم وقتی بیایند همه ای ما خانه باشیم با دلخوری گفتم اما مادر من گفتم که جواب رد بدهید مادرم نزدیکم آمد دستی به صورتم کشید و گفت نمیدانم چرا به این خانواده حس خوبی دارم بیا دخترم این بار حرف مادرت را قبول کن یکبار همرای شان بنشین بعد از آن تصمیم بگیر چیزی نگفتم و به سوی آشپزخانه رفتم تمنا مصروف شستن میوهها بود گفتم تو هم برای آمدن آنها آمادگی میگیری ؟ تمنا لبخندی زد و گفت خواهر جان تو هم مرد مثل خودت میخواستی پس چرا این پسر را قبول نداری در آمریکا زندگی میکند پسری روشنفکر و آزاد خیالی خواهد بود سیبی را از بشقاب گرفتم و گفتم من دوست دارم با عشق ازدواج کنم نه اینکه با کسی ازدواج کنم که حتی قیافه اش را هم حال ندیده ام....
به خودت باور داشته باش
#رمان_ایام_خوش_عاشقی #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت: دهم و گفت مادرت در مورد خواستگار جدیدت برایم گفت پسر حاجی عبدالله است بیست و سه سال قبل با خانم و پسرش به آمریکا رفت و همانجا زندگی را ادامه داد کم و بیش در مورد خانواده اش خودم معلومات دارم پسر بزرگش میکاییل…
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#داستان جمله ی روی سنگ حک شده... يک روز دو دوست با هم و با پای پياده از جاده ای در بيابان عبور ميکردند.بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند.وقتی که مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکی از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلی محکمی…
#داستان مردی که زبان گربه ها را آموخت...
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید، کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا" زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم.
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت: نه، صاحبش فروختش،
اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟
گفت: نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت
و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت: گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن!
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،
سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت
و کفن و دفن آماده کن!
.
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!
مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت:
ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی.
سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد
سلیمان پرسید، کدام زبان؟
جواب داد: زبان گربه ها، چرا که در محله ما فراوان یافت می شوند.
سلیمان در گوش او دمید و عملا" زبان گربه ها را آموخت
روزی دید دو گربه با هم سخن میگفتند.
یکی گفت: غذایی نداری که دارم از گرسنگی میمیرم.
دومی گفت: نه، اما در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد،
آنگاه آن را میخوریم.
مرد شنید و گفت: به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، فردا صبح زود آنرا فروخت
گربه امد و از دیگری پرسید: آیا خروس مرد؟ گفت: نه، صاحبش فروختش،
اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت.
گربه گرسنه آمد و پرسید: آیا گوسفند مرد؟
گفت: نه! صاحبش آن را فروخت.
اما صاحب خانه خواهد مرد، و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت
و ما هم از آن میخوریم! مرد شنید و به شدت برآشفت
نزد پیامبر رفت و گفت: گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن!
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا فروختی،
سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی، پس خود را برای وصیت
و کفن و دفن آماده کن!
.
حکمت این داستان :
خداوند الطاف مخفی دارد،
ما انسانها آن را درک نمی کنیم.
او بلا را از ما دور میکند،
و ما با نادانی خود آن را باز پس میخوانیم !!!
بوی کدام یک از ادویه جات کلسترول را در رگ های از بین میبرد؟
Anonymous Quiz
10%
پاپریکا
36%
زردچوبه
27%
پودر آویشن
27%
فلفل
به خودت باور داشته باش
🚧 #تست_هوش 🚧 ↩️ به نظر شما کدام گزینه از این افراد از زندان فرار خواهد کرد؟ ☑️ پاسـخ تسـت بـزودی..!
به خودت باور داشته باش
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دوازدهم
به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم آخرین بار هم نمی باشد چون جواب من به این خواستگار منفی است مادرم اوفی گفت و از اطاق بیرون شد تمنا با دستش موهایم را نوازش کرد و گفت چرا اینگونه ضد میکنی بخاطر دلخوشی مادرم خلاف میلش حرف نزن اگر جواب رد هم میدهی ولی لطفاً اینگونه هر لحظه او را ناامید نساز سرم را از زانویش بلند کردم و از جایم بلند شدم به سوی الماری لباسهایم رفتم پنجابی که رنگ آسمانی داشت و مادرم از پاکستان برایم خریده بود را از الماري ام بیرون ساختم و به تمنا نشان داده پرسیدم این پنجابی چطور است که امروز بپوشم ؟ تمنا گفت بسیار مقبول است این رنگ به رنگ سفید پوستت زیاد خوب معلوم میشود لبخندی زدم و پرسیدم راستی تو چی میخواهی بپوشی ؟ تمنا جواب داد یک چیزی میپوشم به دیدن تو میایند مهم تو هستی ولی در شیرینی خوری ات بسیار یک لباس مقبول برایم میگیرم لباس را روی تخت انداختم و گفتم خیلی مضر هستی تمنا خندید و از اطاق بیرون شد. ساعت سه بعد از ظهر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد مادرم که بی صبرانه منتظر آمدن خانواده ای میکاییل بود دستپاچه گفت پدر نیلا جان آمدند بعد به خاله يُسرا دید و گفت برو دروازه را باز کن خاله يُسرا از خانه بیرون شد پدرم رو به مادرم گفت زن راحت باش اینقدر هیجان به قلبت خوب نیست تازه قلبت عملیات شده است مادرم گفت راست میگویی پدر نیلا جان ولی دست خودم نیست چند
دقیقه بعد صدای خانم و آقایی به گوشم رسید به تصویر خودم در آیینه نگاه کردم این اولین باری بود که من نزد خواستگار خود میرفتم لبسرین کمرنگم را روی لبانم کشیدم و کارم تمام شد از جایم بلند شدم و بی هدف مصروف قدم زدن در اطاقم شدم چند دقیقه ای میگذشت که مادرم به اطاقم آمد و گفت بیا دخترم همرای شان سلام علیکی کن پشت سر مادرم از اطاق بیرون شدم و به سوی مهمانخانه رفتم به آقایی که با دیدنم از جایش بلند شد سلام دادم بعد هم خانمی که پهلویش نشسته بود از جایش بلند شد صورتم را بوسید من هم به رسم ادب دستش را بوسیدم و پهلوی مادرم نشستم نگاه تحسین آمیز مادر میکاییل را رویم احساس کردم ولی من سرم را پایین انداختم و به میزی که پیشرویم بود چشم دوختم نیم ساعتی گذشت مادرم آهسته گفت حالا میتوانی بروی دخترم ....
ادامه دارد
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دوازدهم
به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم آخرین بار هم نمی باشد چون جواب من به این خواستگار منفی است مادرم اوفی گفت و از اطاق بیرون شد تمنا با دستش موهایم را نوازش کرد و گفت چرا اینگونه ضد میکنی بخاطر دلخوشی مادرم خلاف میلش حرف نزن اگر جواب رد هم میدهی ولی لطفاً اینگونه هر لحظه او را ناامید نساز سرم را از زانویش بلند کردم و از جایم بلند شدم به سوی الماری لباسهایم رفتم پنجابی که رنگ آسمانی داشت و مادرم از پاکستان برایم خریده بود را از الماري ام بیرون ساختم و به تمنا نشان داده پرسیدم این پنجابی چطور است که امروز بپوشم ؟ تمنا گفت بسیار مقبول است این رنگ به رنگ سفید پوستت زیاد خوب معلوم میشود لبخندی زدم و پرسیدم راستی تو چی میخواهی بپوشی ؟ تمنا جواب داد یک چیزی میپوشم به دیدن تو میایند مهم تو هستی ولی در شیرینی خوری ات بسیار یک لباس مقبول برایم میگیرم لباس را روی تخت انداختم و گفتم خیلی مضر هستی تمنا خندید و از اطاق بیرون شد. ساعت سه بعد از ظهر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد مادرم که بی صبرانه منتظر آمدن خانواده ای میکاییل بود دستپاچه گفت پدر نیلا جان آمدند بعد به خاله يُسرا دید و گفت برو دروازه را باز کن خاله يُسرا از خانه بیرون شد پدرم رو به مادرم گفت زن راحت باش اینقدر هیجان به قلبت خوب نیست تازه قلبت عملیات شده است مادرم گفت راست میگویی پدر نیلا جان ولی دست خودم نیست چند
دقیقه بعد صدای خانم و آقایی به گوشم رسید به تصویر خودم در آیینه نگاه کردم این اولین باری بود که من نزد خواستگار خود میرفتم لبسرین کمرنگم را روی لبانم کشیدم و کارم تمام شد از جایم بلند شدم و بی هدف مصروف قدم زدن در اطاقم شدم چند دقیقه ای میگذشت که مادرم به اطاقم آمد و گفت بیا دخترم همرای شان سلام علیکی کن پشت سر مادرم از اطاق بیرون شدم و به سوی مهمانخانه رفتم به آقایی که با دیدنم از جایش بلند شد سلام دادم بعد هم خانمی که پهلویش نشسته بود از جایش بلند شد صورتم را بوسید من هم به رسم ادب دستش را بوسیدم و پهلوی مادرم نشستم نگاه تحسین آمیز مادر میکاییل را رویم احساس کردم ولی من سرم را پایین انداختم و به میزی که پیشرویم بود چشم دوختم نیم ساعتی گذشت مادرم آهسته گفت حالا میتوانی بروی دخترم ....
ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
#رمان_ایام_خوش_عاشقی #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت: دوازدهم به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم آخرین بار هم نمی باشد چون جواب من به این خواستگار منفی است مادرم اوفی گفت و از اطاق بیرون شد تمنا با…
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM