بوی کدام یک از ادویه جات کلسترول را در رگ های از بین میبرد؟
Anonymous Quiz
12%
پاپریکا
35%
زردچوبه
27%
پودر آویشن
26%
فلفل
به خودت باور داشته باش
🚧 #تست_هوش 🚧 ↩️ به نظر شما کدام گزینه از این افراد از زندان فرار خواهد کرد؟ ☑️ پاسـخ تسـت بـزودی..!
به خودت باور داشته باش
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دوازدهم
به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم آخرین بار هم نمی باشد چون جواب من به این خواستگار منفی است مادرم اوفی گفت و از اطاق بیرون شد تمنا با دستش موهایم را نوازش کرد و گفت چرا اینگونه ضد میکنی بخاطر دلخوشی مادرم خلاف میلش حرف نزن اگر جواب رد هم میدهی ولی لطفاً اینگونه هر لحظه او را ناامید نساز سرم را از زانویش بلند کردم و از جایم بلند شدم به سوی الماری لباسهایم رفتم پنجابی که رنگ آسمانی داشت و مادرم از پاکستان برایم خریده بود را از الماري ام بیرون ساختم و به تمنا نشان داده پرسیدم این پنجابی چطور است که امروز بپوشم ؟ تمنا گفت بسیار مقبول است این رنگ به رنگ سفید پوستت زیاد خوب معلوم میشود لبخندی زدم و پرسیدم راستی تو چی میخواهی بپوشی ؟ تمنا جواب داد یک چیزی میپوشم به دیدن تو میایند مهم تو هستی ولی در شیرینی خوری ات بسیار یک لباس مقبول برایم میگیرم لباس را روی تخت انداختم و گفتم خیلی مضر هستی تمنا خندید و از اطاق بیرون شد. ساعت سه بعد از ظهر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد مادرم که بی صبرانه منتظر آمدن خانواده ای میکاییل بود دستپاچه گفت پدر نیلا جان آمدند بعد به خاله يُسرا دید و گفت برو دروازه را باز کن خاله يُسرا از خانه بیرون شد پدرم رو به مادرم گفت زن راحت باش اینقدر هیجان به قلبت خوب نیست تازه قلبت عملیات شده است مادرم گفت راست میگویی پدر نیلا جان ولی دست خودم نیست چند
دقیقه بعد صدای خانم و آقایی به گوشم رسید به تصویر خودم در آیینه نگاه کردم این اولین باری بود که من نزد خواستگار خود میرفتم لبسرین کمرنگم را روی لبانم کشیدم و کارم تمام شد از جایم بلند شدم و بی هدف مصروف قدم زدن در اطاقم شدم چند دقیقه ای میگذشت که مادرم به اطاقم آمد و گفت بیا دخترم همرای شان سلام علیکی کن پشت سر مادرم از اطاق بیرون شدم و به سوی مهمانخانه رفتم به آقایی که با دیدنم از جایش بلند شد سلام دادم بعد هم خانمی که پهلویش نشسته بود از جایش بلند شد صورتم را بوسید من هم به رسم ادب دستش را بوسیدم و پهلوی مادرم نشستم نگاه تحسین آمیز مادر میکاییل را رویم احساس کردم ولی من سرم را پایین انداختم و به میزی که پیشرویم بود چشم دوختم نیم ساعتی گذشت مادرم آهسته گفت حالا میتوانی بروی دخترم ....
ادامه دارد
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: دوازدهم
به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم آخرین بار هم نمی باشد چون جواب من به این خواستگار منفی است مادرم اوفی گفت و از اطاق بیرون شد تمنا با دستش موهایم را نوازش کرد و گفت چرا اینگونه ضد میکنی بخاطر دلخوشی مادرم خلاف میلش حرف نزن اگر جواب رد هم میدهی ولی لطفاً اینگونه هر لحظه او را ناامید نساز سرم را از زانویش بلند کردم و از جایم بلند شدم به سوی الماری لباسهایم رفتم پنجابی که رنگ آسمانی داشت و مادرم از پاکستان برایم خریده بود را از الماري ام بیرون ساختم و به تمنا نشان داده پرسیدم این پنجابی چطور است که امروز بپوشم ؟ تمنا گفت بسیار مقبول است این رنگ به رنگ سفید پوستت زیاد خوب معلوم میشود لبخندی زدم و پرسیدم راستی تو چی میخواهی بپوشی ؟ تمنا جواب داد یک چیزی میپوشم به دیدن تو میایند مهم تو هستی ولی در شیرینی خوری ات بسیار یک لباس مقبول برایم میگیرم لباس را روی تخت انداختم و گفتم خیلی مضر هستی تمنا خندید و از اطاق بیرون شد. ساعت سه بعد از ظهر بود که صدای زنگ دروازه بلند شد مادرم که بی صبرانه منتظر آمدن خانواده ای میکاییل بود دستپاچه گفت پدر نیلا جان آمدند بعد به خاله يُسرا دید و گفت برو دروازه را باز کن خاله يُسرا از خانه بیرون شد پدرم رو به مادرم گفت زن راحت باش اینقدر هیجان به قلبت خوب نیست تازه قلبت عملیات شده است مادرم گفت راست میگویی پدر نیلا جان ولی دست خودم نیست چند
دقیقه بعد صدای خانم و آقایی به گوشم رسید به تصویر خودم در آیینه نگاه کردم این اولین باری بود که من نزد خواستگار خود میرفتم لبسرین کمرنگم را روی لبانم کشیدم و کارم تمام شد از جایم بلند شدم و بی هدف مصروف قدم زدن در اطاقم شدم چند دقیقه ای میگذشت که مادرم به اطاقم آمد و گفت بیا دخترم همرای شان سلام علیکی کن پشت سر مادرم از اطاق بیرون شدم و به سوی مهمانخانه رفتم به آقایی که با دیدنم از جایش بلند شد سلام دادم بعد هم خانمی که پهلویش نشسته بود از جایش بلند شد صورتم را بوسید من هم به رسم ادب دستش را بوسیدم و پهلوی مادرم نشستم نگاه تحسین آمیز مادر میکاییل را رویم احساس کردم ولی من سرم را پایین انداختم و به میزی که پیشرویم بود چشم دوختم نیم ساعتی گذشت مادرم آهسته گفت حالا میتوانی بروی دخترم ....
ادامه دارد
به خودت باور داشته باش
#رمان_ایام_خوش_عاشقی #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت: دوازدهم به خواهر مقبولم خواستگار میاید بعد به سوی من آمد و پهلویم نشست سرم را روی زانویش گذاشتم و گفتم آخرین بار هم نمی باشد چون جواب من به این خواستگار منفی است مادرم اوفی گفت و از اطاق بیرون شد تمنا با…
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
به خودت باور داشته باش
#داستان مردی که زبان گربه ها را آموخت... مردی به پیامبر خدا ،حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت: ای پیامبر میخواهم، به من زبان یکی از حیوانات را یاد دهی. سلیمان گفت: توان تحمل آن را نداری. اما مرد اصرار کرد سلیمان پرسید، کدام زبان؟ جواب داد: زبان گربه ها، چرا…
#داستان : من دارم به خودم کمک میکنم ..
مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد.
🔸پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را بهسمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را میرفتند.
🔸شخصی از آن جاده عبور میکرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.
🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد میشود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟
🔸آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمیکنم، من دارم به خودم کمک میکنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک میکنم.
مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد.
🔸پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را بهسمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را میرفتند.
🔸شخصی از آن جاده عبور میکرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.
🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد میشود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟
🔸آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمیکنم، من دارم به خودم کمک میکنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک میکنم.
کدام صبحانه به درمان پوکی استخوان کمک میکند؟
Anonymous Quiz
40%
املت قارچ
8%
مربای هویج
35%
پنیر و گوجه
17%
پنیر و چای شیرین
به خودت باور داشته باش
#رمان_ایام_خوش_عاشقی
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: چهاردهم
موضوع خواستگاری را فراموش کرده بودم تا اینکه مادر میکاییل دوباره به خانه ای ما آمد ولی مادرم اینبار مرا به اطاق نخواست بعد از رفتن مادر میکاییل مادرم در فکر بود و برای من و تمنا هم چیزی نگفت شب وقتی
پدرم به خانه آمد مادرم او را به اطاقشان خواست تا با هم حرف بزنند تمنا پهلوی من نشست و پرسید مادرم چی میخواهد به پدرم بگوید چرا در مقابل ما حرف نزد ؟ جواب دادم نمیدانم زیاد تشویش نکن بزودی میفهمیم که در مورد چی حرف میزنند ریموت تلویزون را گرفتم و خواستم تلویزون را روشن کنم ولی دیدم کار نمی دهد ریموت را در جایش گذاشتم و گفتم فکر کنم بطری اش تمام شده تمنا چشم به دروازه ای اطاق پدر و مادرم دوخته بود و حواسش به من نبود با دستم به شانه اش زدم و گفتم چرا اینقدر فضول شدی دختر همه فکرت به آنها است تمنا گفت نمیدانم چرا قلبم گواهی بد میدهد میترسم کدام اتفاقی نه افتاده باشد در همین هنگام پدرم از اطاق بیرون شد صورتش از عصبانیت سرخ شده بود مادرم پشت سرش از اطاق بیرون شد و گفت اینها بخاطر ما از آمریکا بلند شدند اینجا آمده اند چرا درک نمی کنی ؟ پدرم به سوی مادرم دید و گفت یکبار لازم ندیدی با من مشورت کنی یکبار لازم ندیدی با اولادهایت مشوره کنی ؟ که برای شان از طرف خود جواب دادی ؟ مادرم به آرامی گفت یکبار خونسرد شو به آرامی حرف میزنیم پدرم گفت در مورد چی حرف بزنیم زن ؟ چی برای حرف زدن گذاشته ای ؟ خودت میبری و خودت میدوزی بعد هم میگویی حرف بزنیم اصلاً من در این خانه چه کاره هستم ؟ از جایم بلند شدم و به سمت پدرم رفتم و گفتم چرا اینقدر عصبانی هستی پدر جان چی شده ؟ پدرم به سوی من دید و با لحن آرام گفت مادرت به خانمی که خواستگارت است گفته که پسر افغانستان بیاید به سوی مادرم نگاه کردم مادرم ناراحت گفت دخترم مادر میکاییل به من گفت که پسرم میخواهد افغانستان بیاید دخترت را ببیند من هم گفتم بیاید من آن لحظه سکوت
جایز دانستم چون مادرم چند ماهی میشد که قلبش عملیات شده بود میترسیدم حرفی بزنم ناراحت شود برای همین دوباره در جایم نشستم تمنا گفت حالا اگر پسر کابل بیاید و خواهرم از او خوشش نیاید پس چطور او را رد کند ؟ خانواده اش خواهند گفت برای چی پسر ما را خواستید...
#نویسنده_فاطمهسونآرا
#قسمت: چهاردهم
موضوع خواستگاری را فراموش کرده بودم تا اینکه مادر میکاییل دوباره به خانه ای ما آمد ولی مادرم اینبار مرا به اطاق نخواست بعد از رفتن مادر میکاییل مادرم در فکر بود و برای من و تمنا هم چیزی نگفت شب وقتی
پدرم به خانه آمد مادرم او را به اطاقشان خواست تا با هم حرف بزنند تمنا پهلوی من نشست و پرسید مادرم چی میخواهد به پدرم بگوید چرا در مقابل ما حرف نزد ؟ جواب دادم نمیدانم زیاد تشویش نکن بزودی میفهمیم که در مورد چی حرف میزنند ریموت تلویزون را گرفتم و خواستم تلویزون را روشن کنم ولی دیدم کار نمی دهد ریموت را در جایش گذاشتم و گفتم فکر کنم بطری اش تمام شده تمنا چشم به دروازه ای اطاق پدر و مادرم دوخته بود و حواسش به من نبود با دستم به شانه اش زدم و گفتم چرا اینقدر فضول شدی دختر همه فکرت به آنها است تمنا گفت نمیدانم چرا قلبم گواهی بد میدهد میترسم کدام اتفاقی نه افتاده باشد در همین هنگام پدرم از اطاق بیرون شد صورتش از عصبانیت سرخ شده بود مادرم پشت سرش از اطاق بیرون شد و گفت اینها بخاطر ما از آمریکا بلند شدند اینجا آمده اند چرا درک نمی کنی ؟ پدرم به سوی مادرم دید و گفت یکبار لازم ندیدی با من مشورت کنی یکبار لازم ندیدی با اولادهایت مشوره کنی ؟ که برای شان از طرف خود جواب دادی ؟ مادرم به آرامی گفت یکبار خونسرد شو به آرامی حرف میزنیم پدرم گفت در مورد چی حرف بزنیم زن ؟ چی برای حرف زدن گذاشته ای ؟ خودت میبری و خودت میدوزی بعد هم میگویی حرف بزنیم اصلاً من در این خانه چه کاره هستم ؟ از جایم بلند شدم و به سمت پدرم رفتم و گفتم چرا اینقدر عصبانی هستی پدر جان چی شده ؟ پدرم به سوی من دید و با لحن آرام گفت مادرت به خانمی که خواستگارت است گفته که پسر افغانستان بیاید به سوی مادرم نگاه کردم مادرم ناراحت گفت دخترم مادر میکاییل به من گفت که پسرم میخواهد افغانستان بیاید دخترت را ببیند من هم گفتم بیاید من آن لحظه سکوت
جایز دانستم چون مادرم چند ماهی میشد که قلبش عملیات شده بود میترسیدم حرفی بزنم ناراحت شود برای همین دوباره در جایم نشستم تمنا گفت حالا اگر پسر کابل بیاید و خواهرم از او خوشش نیاید پس چطور او را رد کند ؟ خانواده اش خواهند گفت برای چی پسر ما را خواستید...
به خودت باور داشته باش
#رمان_ایام_خوش_عاشقی #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت: چهاردهم موضوع خواستگاری را فراموش کرده بودم تا اینکه مادر میکاییل دوباره به خانه ای ما آمد ولی مادرم اینبار مرا به اطاق نخواست بعد از رفتن مادر میکاییل مادرم در فکر بود و برای من و تمنا هم چیزی نگفت شب…
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from لیست کانال های اسلامـــــی اهل سنت via @oj12bot
✰﷽✰ليستى از بهترين و پرطرفدار ترین ڪانال هاى تلگرام خدمت شما عزیزان❗
#گروه_جاذبه
𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...
#گروه_جاذبه
𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
@tab_ahlesunnat
@Motakhallefin_channel
𖠇𖠇♥️࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
برای عضویت در هر ڪدام از ڪانال ها لطفا روی اسم شان ڪلیڪ نمائید...