"دیگه اتفاقی بود که افتاد." تنها واکنشم به فجایع فعلی زندگیمه. آرومم. به آرومی در حال سوختنم.
ترک میکنم این آسمون مغموم و تیره رو. پناه میبرم به یه آسمون بزرگتر. تا کمتر حس کنم خلا ستاره ی تو در شبم. به زمین خیره میشم اصلا. فراموش میکنم آسمونو. نهایت من که در همین خاک خلاصهست. گورباباش. قید آسمونم میزنم و ادامهم رو، صرف کاویدن خاک با چشمم میکنم.
به حال اونایی غبطه میخورم که سوبر نبودن رو، فقط و فقط در سیگار کشیدن خلاصه میکنن.
من درون قلب رمانی سیاهی دفنم. شعری تو. نورم باش. از بار این شکست سنگین نجاتم بده و بذار دوباره خودم بشم. همونی که ۲۴ ساعته در دسترس تو بود و ست میکرد ضربان نبضش رو با تپش قلب تو.