Telegram Web
تو خانه‌ام بودی عزیزِ من
و من از دست دادمت؛
و کسی که وطن ندارد،
در تمام جنگ‌ها گلوله می‌خورد.
-حمید سلیمی.
سردرد امونمو بریده بود، دلورودم داشت بالا میومد...
حتی تاریکی چشممو میزد!
بوی سیگار آخرشب جمشید پیچیده بود تو اتاق، دلم می‌خواست سرمو بکوبم تو دیوار بلکه دردش آروم بگیره...
مسکن جواب نداده بودو این یعنی من امشب نمی‌تونستم راحت بخوابم اونم اگه خوابم می‌برد...!
جمشید هنوز بیدار بود، صداش زدمو پرسیدم: جمشید؛ جهنم چه شکلیه؟
جمشید رو پهلو چرخیدو گفت: همین شکلی!
با صدایی که از درد تحلیل می‌رفت پرسیدم: یعنی پاییز بی‌دلبر؟!
جوابمو ندادو پرسید: بهشت کجاست بنظرت؟
با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفتم: بنظر من هرجا دلبر باشه بهشتم همونجاست...
جمشید لبخند زدو گفت: پس هرجا دلبر نباشه میشه جهنم، فرقیم نداره کی‌و کجا باشه...
سر تکون دادم‌و دوباره گفتم: جمشید؛ بهار شکوفه‌های گیلاس‌و باد برد، نیومد...
تابستون کال موند تو نرسیدنش...
پاییز پای خیالم خواب رفت مابین خاطره‌هاش، خبری ازش نشد!
می‌دونم زمستونم نمیاد...
می‌دونی؛ دل از این دنیا بریدم، از فصلاش دل کندم، دلِ دلگیر واموندم از تنها چیزی که کنده نمیشه خیالِ اونیه که بی‌خیالمه!
جمشید یه آه عمیق کشیدو گفت: دلت گیره که دلگیری، دلت بنده که یه بند غر میزنی، دلت شکسته که تیکه‌هاش از چشمات می‌ریزه بیرون...
جمشید راست می‌گفت، جمشید همیشه راست میگه!
خوبه که جمشید هست، اگه تو این خراب شده جمشیدم نبود همون روز اول مرده بودم...
ولی کاش مرده بودم، کاش دلبر که رفت‌و نیومد، نفسِ منم می‌رفت‌و برنمی‌گشت!
جمشیدو صدا زدم‌و گفتم: یه سیگار بهم می‌رسونی؟؟
جمشید از رو تخت پاشد‌و یه سیگار آورد گذاشت رو لب منو خودشم آتیشش زد...
یه پک به سیگار زدم‌و گفتم: جمشید؛ مَردم سیگارم به این راحتی نمی‌تونن ترک کنن که دلبر من‌و اینقدر آسون ترکم کرد!
جمشید پوزخند زدو هیچی نگفت...
صدا قارقار کلاغ سردیوار که اومد دوباره داغ دلم تازه شده‌و باز دراومدم که: مردم یه پرنده تو خونه نگه می‌دارن بهش عادت می‌کنن، اون قد یه پرنده هم بمن وابسته نبود یعنی؟!
جمشید جوابمو نداد جاش گفت: چای می‌خوری؟؟
سرتکون دادم، سری که مثل یه بمب ساعتی رو به انفجار بود...
بوی سیگار سردردم‌و بدتر می‌کرد اما پیش دردِ دلم هیچ بود!
با همه‌ی دنیا لج بودم با خودم بیشتر، پس عمیق‌تر کام گرفتم‌و دودو تو گلوم نگه داشتم تا به سرفه افتادم...
دود سیگارو قورت دادم‌و چایی‌رو از دست جمشید گرفتم‌و استکان داغ‌رو روی پیشانیم گذاشتم تا درد سرمو تسکین بدم.
جمشید پنجره‌رو باز کرد تا هوای اتاق عوض بشه‌و همونجا آروم یه آهنگ دشتی رو زمزمه کرد‌و من بی‌صدا اشک ریختم، بدون اینکه اشکی از چشمام بیاد، چشمایی که خیلی وقته منتظرن...
منتظر دلبرو مرگ، که هردو ناز دارن‌و پای اومدنشون شکسته که نمیان!

#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom

در فاصله‌ی دو لب لبخندی!
در فاصله‌ی دو پلک نگاهی!

فاصله‌ی چشم تا اشک،
فاصله ی حرف تا بغض را
           با لمسِ لبخندی پُر کن؛

که به فاصله‌‌ی رفت و آمدی‌ست/
مجال تنفس!

در فاصله‌ی دوتا پنجشنبه انتظار
در فاصله‌‌ی دو کلمه دوستت        دارم
و در این فاصله‌های طولانی
اینجا که منم تا آنجا که تویی
پنهانم پشت پوکرفیسِ دلتنگی.

در لنزهای زمین
در فاصله‌ی یک قدم
میانِ دو گور نزدیک‌تر
در فاصله‌ی زیر و روی خاک/
چه کسی ثابت می کند
کدام زنده کدام مُرده‌ایم؟


#آرزو_رنجبر

📻 @blue_coldroom
دیگر نمی‌خواهم غصه بخورم. هرچیز شده، باید می‌شده و هرچیز نشده، نباید می‌شده،
می‌خواهم بعد از این زیاد فکر نکنم و زیاد دقیق نباشم و زیاد توجه نکنم...
می‌خواهم آرام باشم؛ مگر چقدر زنده می‌مانم که تمام عمرم به فکر و خیال بگذرد؟!

#نرگس_صرافیان_طوفان
مگذار در لحظه هایی از زندگی،
به خاطر کوچکترین چیزها که بزرگ مینمایند
در چشمانت اشک بنشیند
اشک ها برای غم های بزرگ و شادی‌های بزرگ است.
📚من از دنیای بی‌ کودک میترسم:
هیوا مسیح
📻 @blue_coldroom
ما از آن‌ها که از خودکشی بازمی‌داشتیم‌شان، روی پل‌تر بودیم...
من
ها
شکست
تا
من
شدم.
هميشه وقتی جر و بحثمون ميشد، دستام شروع ميكردن به لرزيدن. نميتونستم خيلی خوب تايپ كنم. بهش ميگفتم زنگ بزنم حرف بزنيم و حلش كنيم؟
ميگفت نه! نميخوام صحبت كنم.
مجبور ميشدم يه نفس عميق بكشم و خودمو كنترل كنم، دوباره شروع به تايپ كردن كنم تا از دلش در بيارم. مهم نبود بحثِ چيه! مهم نبود مقصر كيه! مهم اين بود اون آدمی كه ترس از دست دادن داشت من بودم. پس بايد هميشه معذرت ميخواستم. تندُ تند تايپ ميكردمو سعی ميكردم قانعش كنم كه نبايد ازم دلخور باشه!
همه‌ی اون موقع‌ها ميتونستم چهره‌شو توو اون لحظه تصور كنم. انگار يه پادشاه نشسته و يه خرابكار التماسش ميكنه كه عفو شه! اما دوست داشتن دست و بالمو بسته بود! نميذاشت اون كلمه معروف كه همه رابطه‌هارو به آخر رسوند رو بگم و خلاص شم از اين همه خواهش و تمنا. بگم «به جهنم!».
ميموندم و خواهش ميكردم ازش تا دوباره اون «بله» گفتنا بشه «جانم». هی مينوشتم، هی مينوشتم.
انقدر حالِ دلش آروم بود كه تو صفحه چتمون نميموند ببينه اين منِ درمونده بعد از دقيقه‌ها «ايز تايپينگ» حرفم چيه. مينشستم تو صفحه چتمون تا بالاخره بخونه!
وقتی ميخوندو شروع به نوشتن ميكرد چشامو ميبستم كه دلشوره هام بيشتر نشه. پيامو كه ميفرستاد، اول آخرشو ميخوندم كه نكنه گفته باشه «خداحافظ برای هميشه» وقتی ميديدم خبری از رفتن نيست آروم ميشدم.
يه‌روز توو همه اين جرو بحثا، باز براش نوشتم و نوشتم. اما ديگه نخوند. ساعت‌ها نخوند. روزها نخوند. و من هرروز به انتظار ديدن اون دوتا تيكِ لعنتی پايين پيام.
يه‌روز خوند. يه‌روزی از روزا كه ديگه يادم رفته بود منتظرش بودم. جواب داد، منم خوندم. اما ديگه از ذوق توو چشمام اشك جمع نشد! ديگه دلم نريخت!
اينبار من ديگه جواب ندادم، هيچوقت جواب ندادم! و هنوز هم منتظره!
ولی شايد يكروز بفهمه هرچيزی بايد سر ذوق و زمان خودش اتفاق بيفته!


بداهه ی یک ذهن بیمار

#جمعه
#کارتن_بیدار_ها
در میان سکوت این شب سرد
درگیر فردای مجهولم
در حالا میمیرم
گذشته را قی می‌کند مغزم
آشفتگی از سر و کول افکارم بالا می‌رود
آن که سرپناهش آسمان است
زیر اندازش مقوایی نمور
اورکتی پاره بر تن دارد
کارتن بیدار است !؟
خدا را زمزمه می‌کند دلم‌
محو واژه عدالت نگاهم
تار است انگار
مست رویای محالم
حقیقت دارد انگار
مسخ در نقاب ها
رسمیت دارد انگار
از سوزش فکر میخارد روحم
و این فکر تکراری
که اون در این سرما چه می‌کند
می‌میرد یا زندگی می‌کند
ثانیه‌  مرا به تاراج می‌برد
برایش چه کنم
قلم به دست شدنم
او را سیر نمی‌کند
خط های سیاه روی این برگه
او را گرم نمی‌کند
او مسئول است یا خدا
شاید هیچکس
همین‌گونه نشخوار
پرش های مداوم افکار
و
سر آخر صدای واق واق
آن سگ ولگرد همه چی را
برهم میزد
خدا را ، من را ، او را
فکر را ، رویا را ، سرما را
و سکوت این شب سرد را
حتی سیاهی این شهر مرگ را
#پروانه_آبی🦋
📻 @blue_coldroom
و خب هر کس باید با چیزی، خودش را به این دنیا وصل کند.. 🌱
ولی یه اختلاف نظر ساده چقدر راحت تونست به احساس دلتنگی ای  ِ که چندباری با غلظت گفتیش غلبه کنه،
تورو نمیدونم ولی به نظر من دلتنگیِ عمیق میتونه روی همه ی اولویت هات خط بکشه،همه ی محدودیتهارو ورداره، و خودشو به تو برسونه
برای همینه که من سعی میکنم به کسی ،عزیزم ساده هم نگم چون معتقدم برای هر حرفم باید احساسی عمیق و واقعی داشته باشم تا به زبون بیارمش ،عزیزم یعنی عزیزِ من،واقعا عزیزِ من!
*من تعجب نمیکنم ،چون از اول هم هیچی رو  باور نکرده بودم و به نظرم نزدیکترین احساسی که میتونی به کسی داشته باشی اینه که باورش کنی.....
دیروز دروغ بود و این من بودم که انتخاب کردم دروغاتو دوس داشته باشم!
امروز من دلتنگت بودم و تو هزار بهانه برای پیچوندن من داشتی!
زورِ امروز از دیروز خیلی خیلی بیشتر بود ،هر جور فکرشو میکنم میبینم :
نه،تو دلتنگ نبودی!


#عاطفه_افراز
📻 @blue_coldroom
آدم‌ها در مقابل کسی که دوستشان ندارد یا آنان را به رسمیت نشناخته، به احمقانه ترین شکل ممکن رفتار می‌کنند، مهم نیست کجای جهانند، چند قله فتح کرده‌اند و به کدام درجه از ارزشمندی رسیده‌اند؛ آدم‌ها در مقابل کسی که حس نخواستنی بودن، کافی نبودن و دوست نداشتنی بودن به آن‌ها می‌دهد جوری حرف می‌زنند که انگار تا آن‌لحظه با هیچ‌کس صحبت نکرده‌اند و جوری رفتار می‌کنند که گویی آداب معاشرت بلد نیستند. آدم‌ها جایی که حس کنند دوست داشته نمی‌شوند، عزت نفس و خلاقیتشان سرکوب می‌شود.
خیلی مهم است جایی باشی و جایی بمانی که خواسته شوی و پذیرفته شوی و دوست داشته شوی. خیلی مهم است...

#نرگس_صرافیان_طوفان

📻 @blue_coldroom
و
تنهایی؛
در من قد میکشید،
با  خش خش پاییز میلرزید،
در باران ها میرقصید،
لابه لای باد میخزید،،
با برف روی شانه ام میزد...،
در  مه با من یکی میشد، 
بهارها پیراهن پاره میکرد
و تنِ بی وطنش
در جیب هایم گم میشد..."
حالا من خانه اش بودم،
دست به یکی میکردیم،
گاهی برایم  آستین بالا میزد
و مرا با تنهایی عریانتری آشنا میکرد ...
   و وقت هایی که حرفی برای گفتن نداشت،
  دست روی ِدلم میگذاشت،
پاشنه اش را از جا میکند،
دست به سینه می ایستاد،
این پا و آن پا میکرد،
و درسکوتش هوار میکشید ،
بعد،
  مرا با قلبِ فرو ریخته ام تنها میگذاشت،
انگار تمام استخوانهایت را یکجا شکسته باشند؛
تا ریشه دلم ،
تا  جوانه امیدِ پستوی ذهنم را
میسوزاند!
بعد دودش در چشم خودش مینشست و  ،
چشمانم را روی همه چیز میبست!
حالا این منم،
همدستِ تنهایی ام!
با استخوانهای شکسته تر....
در قابهای بیشتر....
روی نیمکت های خالی تر....
در قدمهای طولانی تر...
در جاده های خلوت تر
در سکوت های عمیق تر
در شب های  بی صبح تر...
و در تنی تنها تر....



عاطفه افراز
📻 @blue_coldroom

_ و امّا چیست عشق؟
+آشتی بین ترس و اشتیاق
پیوند مستحکمِ تن وَ روان؛
در مقابل عشق
نفرت نیست
آیینه ست
اگر در آن بنگری فقط تن را
و راه نیابی به درون ،
غم می شود پیدا.

#آرزو_رنجبر
@blue_coldroom
📻
در حجم سكوت آينه گم شده است
در عالمي از جنون تجسم شده است
مردی که به تبعید خودش تن داده
تسليم هزاره‌ي توهم شده است!

#اميرحسين_پناهنده
————
از کتاب:
#مردي_كه_به_تبعيد_خودش_تن_داده
📻 @blue_coldroom
نرم نرم داشت برف می‌بارید، رو به جمشید گفتم: همیشه عاشق برف تو پاییز بود...
از هر تناقضی خوشش میومد!
اگه پاییز برفی میشد چشماش میشد چلچراغ.
نمیومد بریم قدم بزنیم، می‌گفت: دلم نمی‌خواد رو برگای برفی پا بزارم اما ساعتها می‌موند پشت پنجره...
جمشید دمپاییاشو پوشیدو اومد کنار من ایستاد‌و گفت: همینه از عصری میخکوب شدی اینجا؟
زهرخند زدم‌و سرمو تکون دادم.
دست گذاشت رو شونم‌و گفت: دیگه آخراشه پاییز...
من باز سر تکون دادم...
جمشید گفت: حیفه که تموم بشه!
پشتمو دادم به شیشه‌ی پنجره‌و گفتم: همون بهتر که تموم شه این فصل صدشکل، پر از زرد‌و نارنجی ولی از زمستون سردتره...
پر از طعمه اما از زهرمار تلخ‌تره...
جمشید رفت نشست رو تختشو گفت: الان زمستون شه دیگه یخ نمی‌زنی؟؟ مزه دهنت میشه قندوعسل؟؟
سرمو انداختم پایین‌و خیره شدم به انگشتای پام که از سرما کبود شده بود‌و جوابی به جمشید ندادم...
خودم می‌دونستم دردم پاییز نیست، فقط پاییزا بهونه‌گیر‌تر میشم...
انگار که به این فصل‌و حال‌وهواش حساسیت دارم!
انگار طعم پاییز همیشه تو خاطر من گسه، اونقدر گس که دل‌وذهنم‌ُ چفت میکنه بهم!
جمشید که رفت سروقت فلاسک چاییش سر بلند کردم‌و بهش گفتم: فکر میکنی می‌شینه رو زمین؟
جمشید همونطور پشت به من جواب داد: نچ؛ زمین خیسه از بارون، برفا آب میشن...
نگاهم به استکان تو دست جمشید بود‌و ازش پرسیدم: پس چرا هیچ بارونی یخ وامونده دل منو آب نمیکنه؟!
جمشید استکانارو گذاشت رو تخت‌و گفت: چون خورشیدت‌و گم کردی...
کنارش رو‌ تخت نشستم‌و یه آه عمیق از ته دل کشیدم‌و گفتم: خورشیدم غروب کرده جمشید، یه غروبِ بی‌طلوع
شایدم خواب مونده پشت ابرا
یا راه گم کرده
من همه روزام شبه
خیلی وقته روز به خودم ندیدم
خیلی ساله شبم!
جمشید؛ امشب دیدم سوار پولک برفی اومد نشست رو شاخه‌ی لخت درخت...
می‌خندید؛ صدا خنده‌هاش درخت‌و بیدار کرد
کلاغ سیاهه اومد نشست رو شاخه کنارش
با ناز پا گذاشت رو برگ‌
برگ از درخت دل کَندو باهام سقوط کردن
من دستم نرسید بگیرمش، افتاد زمین آب شد!
کلاغه سرشاخه مرثیه خوند، درخت گریه نکرد‌و باز خوابید...
جمشید چایی‌رو داد دستم‌و گفت: بخور سرد شد
استکانو برداشتم دستم‌و گفتم: جمشید؛ دیروز به یارو دکتره گفتم دوز داروهارو زیاد کنه، اخماشو کشید تو هم، رو ترش کرد که: من دکترم یا تو!؟
بهش گفتم: بقول جمشید، هرکس خودش دکتر خودشه...
هرکی خودش بهتر می‌دونه چشه‌و درد ودرمونش چیه...
منم خودم می‌دونم این قرصا دیگه جواب فکر‌وخیالای تو سرمو نمیده...
ولی گوش به حرفم نداد، عینکشو گذاشت تو جیب لباسش پاشد رفت.
جمشید قبل چایی سیگار می‌کشید، بعد چایی هم!
سیگارشو روشن کرد‌و پاشد رفت دمِ پنجره‌و گفت: آدمیزاد موجود مجبوریه...!
دکتر مجبورِ به مداوای ما
تو مجبوری به تحمل‌و فراموشی
من مجبورم به دردِ دوری...
مجبوریم به طاقت آوردن، هممون مجبوریم به زندگی!

#مهلا_بستگان
📻 @blue_coldroom
2024/12/01 03:46:23
Back to Top
HTML Embed Code: