نمیدونی چقدر این روز ها سخته. چه التهابی رو درونم حس میکنم. بین اینجا تا خونه برام اندازه ی یه سیاره فاصله ست. چقدر سخت دارم به زندگی جدید عادت میکنم. چه سخت دارم کنار میام. چجور نباید بشکنم. چجور باید تاب بیارم. چقدر عادات جدید ساختن سخته. چقدر تغییر سخته. چقدر اندوهگینم.
توی شرایطی که سخت دارم به زندگی جدیدم عادت میکنم و همه چیز برام تمرین کردنی شده خیلی ناگهانی تصمیم گرفتم یه تمرین سخت تر به خودم اضافه کنم. زمان خوبی نبود. نمیدونم از پسش بر میام یا نه.
نوشته بود چه بر تو گذشته است که به جای پایان دادن به رنج ها به پایان خود می اندیشی؟
تمام انرژیم رو جمع کردم. بی حوصلگی رو کنار گذاشتم. خودم رو به آشپزخونه رسوندم. شام پختم. روی گاز رهاش کردم. چون هیچ میل و رغبتی برای غذا خوردن ندارم.
انگار یه خاری توی قلبمه که درد میکنه، که میسوزه، که اشکم رو در آورده، که آروم نمیشم. میدونستم قراره پاییز سختی بشه ولی نه اینقدر. قرار بود تاب بیارم ولی حالا شکسته ترینم. تنها ترینم. غمگین ترینم. بی معناترینم. مستاصل ترینم. به کجا پناه ببرم از هجوم این تاریکی؟ این میزان ناامیدی. این درد بی پایان.
برای امشب صدای طاهر قریشی جوابه.
هق هق های بی صدا/ فریاد های خاموش/ بارون/ غم/غم/غم/غم.
هق هق های بی صدا/ فریاد های خاموش/ بارون/ غم/غم/غم/غم.
هربار از ناامیدی مینویسم یه نفر از اینجا میره. ناراحت نمیشم. خوشحال هم میشم که نموند توی این تاریکی. دوست دارم بگم با خیال راحت برید. آشنا و غریبه هم نداره.
مرگ رو هر شب به چشم ببینی و هر صبح دوباره زنده بشی. فکر میکنم این شب ها رو هرگز از یاد نبرم.
خیلی بده به خودت بیای و ببینی تو نقطه ای وایسادی که پارسال همین موقع بودی. حتی شاید بدتر از اون موقع. خیلی غم انگیزه. اونم وقتی میدونی خیلی تلاش کردی که این اتفاق نیفته.