Telegram Web
دوات پایگاه خبری_تحلیلی فرهنگی،هنری و ادبی Davat News-Analytical Base Cultural, Artistic, and Literary
نقل نصرت رحمانی از دیدار ابراهیم رهبر با بزرگ علوی در برلین شرقی، به گزارش فرهاد کاس‌نژاد نصرت‌رحمانی شاعر از ابراهیم‌رهبر نقل‌قول می‌کرد که زمانی رهبر به دیدار بزرگ‌علوی به آلمان‌شرقی سفر کرده بود. هنگامی‌که به منزل علوی می‌رسد و زنگ می‌زند علوی ندا می‌دهد…
نقل علی صدیقی از دیدار ابراهیم رهبر و سایر نویسندگان در استقبال از بزرگ علوی در فرودگاه مهرآباد. سال ۱۳۵۸
دوات، جوردیگر:دوم خرداد ۱۴۰۴:
از آن‌جا که نقل قول، همیشه مشمول گذر زمان است و بروز سهو در آن غیر محتمل نیست، دوست روزنامه‌نگار ما جناب کاس‌نژاد خاطره‌ای از دوست مشترک ما نصرت، در باره‌ی دیدار ابراهیم رهبر در آلمان شرقی با بزرگ علوی نقل کرده است، که پس از درج آن در فیس‌بوک‌ِ و کسب اجازه‌ی بازنشر آن در کانال تلگرامی دوات و اینستاگرام من، دوست مشترک ما علی‌صدیقی به ایشان اعلام داشت که چند سهو شایبه‌برانگیز در نقل قول شما از نقل نصرت دیده می‌شود:
بر اساس گفتگوی انجام شده به هنگام ورود بزرگ علوی به ایران در سال ۵۸ که از سوی جمعی از نویسندگان و از جمله زنده یاد ابراهیم رهبر انجام شد و عکس استقبال کنندگان با آقا بزرگ در فرودگاه مهر آباد هم همراه گفتگو چاپ شده بود، طبق پرسش آقای رهبر مشخص است که او دیدار حضوری قبلی با او نداشته و نمی دانسته او گیلانی نیست. ابراهیم رهبر از علوی می پرسد که شما گیلانی هستید( این پرسش مکتوب در آن مجله که به احتمال بسیار عنوانش" نامه نویسندگان" بود، آمده است.
این شائبه و احتمال برای آقای رهبر بیش از هر چیز می تواند بخاطر داستان معروف گیله مرد او بوده باشد. به هر حال پاسخ علوی نه است. خب مشخص است که علوی تهرانی است. اما بر پایه خاطراتش که توسط حمید احمدی منتشر شده در اواسط سال های دهه ۲۰ شمسی مدتی برای یک شرکت آلمانی کار نقشه کشی و هم مترجمی می کرد. در گیلان و در لشت نشا و حوالی آن. طبق گفتار آقا بزرگ علوی او غالبا در رشت بوده و اتفاقا دلداده یک دختر رشتی می شود و قصد ازدواج دارد که یکی از بستگانش که مقام بلند پایه نظامی در گیلان بوده به دلایلی مانع ازدواج می شود...
غرض این که آشنایی و دیدار پیش از فرودگاه مهرآباد با بزرگ‌علوی از سوی زنده یاد رهبر بعید می نماید.
از آن‌جا که ممکن است نقل قول‌ها در ذکر خاطرات بدون راستی‌آزمایی نقل شود، برای رفع هر گونه شایبه‌ای، اظهارات دوست روزنامه‌نگارمان علی صدیقی را با حفظ امانت نقل قول از سوی ایشان انعکاس می‌دهیم.
کانال تلگرامی دوات
دوم خرداد ۱۴۰۴
https://www.tgoop.com/davat1394/17611
Forwarded from Aryaman Ahmady
📜سووشون؛ نرگس آبیار، انتشارات خوارزمی، سازمان تبلیغات اسلامی و دیگر مصادره‌کنندگان
🖌آریامن احمدی/ ایران وایر

نیم‌قرن از انتشار «سووشون»، مهم‌ترین اثر سیمین دانشور می‌گذرد و هنوز دعوای حقوقی و جناحی بر سر مصادره و تصاحب این رمان شاخص یک نویسنده زن ایرانی ادامه دارد: از یک‌سو نشر گستره و خوارزمی که هرکدام با چاپ این اثر تلاش دارند حقوق قانونی خود را اثبات کنند، و از سوی دیگر قرارداد ساخت سریال آن توسط نرگس آبیار و حالا امضای کتاب «سووشون» توسط این کارگردان و بهنوش طباطبایی، بازیگر نقش زری، در غرفه نشر خوارزمی، بار دیگر «سووشون» و خالقش سیمین دانشور را به مرکز توجه حوزه نشر و فرهنگ کشانده است. اما چرا اثری که نیم‌قرن پیش منتشر شده هنوز می‌تواند موضوع مناقشات حقوقی و مصادره‌های سیاسی شود؟...

داستان مصادره‌ نشر خوارزمی و سووشون
پس از مصاده نشر خوارزمی، مجید طالقانی عقب ننشست و سعی کرد برخی کتاب‌ها را به‌صورت قانونی و با مجوز وزارت ارشاد از نشر خوارزمی به نشر خودش، گستره، منتقل کند. او در اولین گام، آثار سیمین دانشور را منتقل کرد و کتاب «سووشون» را در سال 1404 منتشر کرد. انتقال مجوز این کتاب از طریق ورثه‌ی خانم دانشور به نشر گستره صورت گرفت. ایشان در گفت‌وگو اظهار داشتند که: «خانم دانشور وصیت کرده بودند که بعد از مرگ ایشان، خانم لی‌لی ریاحی اختیار کامل انتشار کتاب‌های او را دارند. پس از مرگ خانم ریاحی، پسرشان سیاوش خلاقی که الان در کانادا هستند، قرارداد چاپ کتاب‌های خانم دانشور را به نشر گستره دادند. اما متأسفانه این نشر [خوارزمی] همچنان کتاب‌های خانم دانشور را در تیراژ بالا منتشر می‌کند و چون مردم هم از این بی‌خبرند، به سراغ ناشر قدیمی کتاب‌های خانم دانشور می‌روند. در حالی‌که حق قانونی نشر کتاب‌ها در اختیار نشر گستره است و کتاب‌های خانم دانشور در غرفه ما به فروش می‌رفت...»

چرا خوارزمی مصادره شد؟
دوران طلایی نشر ایران در مثلث «امیرکبیر»، «خوارزمی» و «فرانکلین» (سازمان کتاب‌های جیبی) خلاصه می‌شد. با انقلاب ۵۷ و آغاز مصادره‌های فله‌ای، «فرانکلین» منحل شد، و امیرکبیر در دهه شصت مصادره شد، اما مسیر برای مصادره خوارزمی تا سال ۱۴۰۱ طول کشید. مسیری که به تعبیر مدیران سازمان تبلیغات اسلامی، «ما می‌خواهیم مروج اندیشه‌های دینی باشیم نه اندیشه‌های غربی»؛ با همین تفکرِ ایدئولوژیک که «ما می‌خواهیم جلوی تهاجم فرهنگی را بگیریم و با کتاب‌های تازه آن را احیا کنیم»، راه برای مصادره و نابودی آخرین ضلع مثلثِ دوران طلایی نشر ایران هموار شد...

چرا «سووشون» اهمیت دارد؟
سیمین دانشور با خلق شخصیت زری در «سووشون»، تولدی دیگر به زن ایرانی به‌مثابه‌ انسان ایرانی داد، آنجا که مک‌ماهون که نماد یک فرد استقلال‌طلب و صلح‌جو است، در نامه تسلاآمیزش از کشته‌شدن یوسف، خطاب به زری و پسرش خسرو می‌نویسد: «در خانه‌ات درختی خواهد رویید و درخت‌هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درخت‌ها از باد خواهند پرسید: در راه که می‌آمدی سحر را ندیدی؟»...

🔻کامل یادداشت را در ایران وایر بخوانید:
https://iranwire.com/fa/features/141416
بهنام ناصری برگزیده‌ی جایزه‌ی واژه شد.
استوری شادباش علی‌رضا پنجه‌یی، سردبیر کانال تلگرامی دوات در این باره بازنشر می‌شود.
خانه فرهنگ گیلان برگزار می‌کند.

نشست نقد و بررسی کتاب ادبیات در وضعیت متاورس(صدای پای دگرگونی در شعر معاصر ایران ) اثر مزدک پنجه‌ای

یکشنبه 4 خرداد 1404
منتقدین: دکتر علیرضا نیکویی
دکتر سینا جهاندیده

با حضور مجازی: امید نقیبی نسب

زمان: 17:30
مکان : رشت انتهای ساغری‌سازان، بن بست سمیعی

@mazdakpanjehee
♦️روز نگار _فراسپیدی

#علی_آزاد
دوم خرداد ۱۴۰۴

🔰 به نام «خدای پریروز و پس فردا»-
عالی جنابان و سروران ارجمندم؛
از سراسر پیام های‌تان زیبای ای می‌شنوم جنس کار بهترین‌کار فرهنگی روزگار است که تا هستیم هم را تماشا کنیم. وقتی رفتیم چه حاجت به‌ تماشاست؟!
واژه ها و اشاراتی که داشتید، در یک روح واحد چیزهای ای به یادم می آورد و عواطف عاشقانه ای را تداعی می کند
🔰من را یاد «مکتب چهارطبقه» «مکتب شعر -مشهد عزیز-» می‌اندازد و هم یاد پارک «شصد دستگاه» که نیم‌کت‌هایش بوی سیگار مور سبز نعنایی می‌داد و هم یاد گوشه‌ی «قهوه خانه درویش» که مدام شعر می‌خواندیم چای می خوردیم و از شعر می‌گفتیم شعرهام شعر سپید نبود، بیشتر شبیه یک نقاشی «آبستره» بود. همین است که می‌گویم بی‌دلیل سمت شعر فراسپید نرفتم. شعر «مکتب چهار طبقه» راه خودش را پیدا کرد و جدا از جناح‌بازی‌ها خوب پیش رفت.و هم یاد دیالوگ « فردین» در فیلم «چاقو دسته خودشو نمیبره» انداخت.
🔰من را یاد خانه‌ی قدیمی خیابان‌ «سید رضی» - مشهد عزیز- می اندازد با منوی طراحی معماری «باغی در منقال بلبلی» با «گرامافون قدیمی عتیقه»، گوشه دنج ش و میز و صندلی های چوبی لهستانی و با «پیر فرزانه» ساعت‌ها گفت‌وگوی داشتیم: ارزش‌های ایرانی و پیشینه تاریخ و هویت و همین مورد است که من را به یاد فردوسی بزرگ می اندازد، پهلوان_ گود_ مرشد_ کباده_ تخته شنا _ میل _ کل زنهای بختیاری_ ایل _ لباس محلی و رقص مردانه _ رقص دستمال _ ساز سنتور_ رابعه و منیژه و تهمینه _ ستون‌های تخت جمشید_ سهند و رشته کوه وسیع جنوب غربی_ بلوط ارژن خود رو_ سه تار|
🔰 من را یاد «شیخی» می اندازد در
کافه‌ای(با آن فضای معماری نوستالوژیک ش تداعی خانه قدیمی پدری ام را کرد واقع در نزدیکی فلکه دروازه قوچان) در خیابان«احمد آباد» -مشهد عزیز-  دیدم‌شان، شبیه جوانی‌های «سرگئی پاراجانف» بود با طعم‌های تکرارنشدنی «شهاب‌الدین سهروردی» من از تفکر در دوره معنویت گفتم؛ از جهانی که می بینم: از «مومنین و‌مومنات» که دین شان بیشتر «دین ترس» است تا این که «دین اخلاقی» تا این که «دل آگاهی» و از سیاست مداران مذهبی که آلوده «زر و زور و تزویر»اند و او از «شمایل پریروز تاریخ در قاب پس فردا» در هواداری کتاب «گنجشک در اتاق ریکاوری گفت». راستی تا یادم نرفته است بگویم‌ات: صادق هدایت، جلال آل‌احمد، احمد فردید و سیمین دانشور، نیما یوشیج هم در کافه نادری صندلی داشته‌اند. شیخنا استاد برگردیم به کافه؛ دم نوش بهار نارنج نوشیدم، گفتم: دم نوش بهار نارنج رفاقت‌ها را کش‌دار می کند و من از رنگ صدفی «چاقوی ضامن دار زنجانی» به هیجان می‌آیم و در چهره ات به نقاشی «لبخند ژوکوند مونا لیزا» کوج کردم|
🔰راستی علی‌رضا‌ خان؛ من را یاد رفاقت‌های قدیمی می اندازی به سبک فیلم‌های «مسعود کیمیایی». تا سوراخ خط را گم نکرده‌ام بگویم‌ات: از تو چه خاطره‌ای دارم؛ ترمیم‌ باران از معماری مدرن «میدان شهرداری» (رشت) چه خاطره ای دارد!
🔰 من را یاد فیلم «گلادیاتور» و «کانی نیلسن «در نقش «لوسیلا» می‌اندازد
که در گود «زورخانه پهلوان رستم» رو کردی به من گفتی چه خبر؟ گفنم: درحال ضبط کردن «صدای گندم» در لمس دستان «راسل کرو» در نقش«ماکسیموس دسیموس مریدیوس» در فیلم «گلادیاتور» هستم.
🔰من را یاد حجره ساعت سازی‌ای در  محله «کارخانه قند آبکوه»-مشهد عزیز-؛ می اندازد؛ فصل‌های که از «دیو درد ملول» بودم و ساعت‌های «انسانم آرزو ست»  تجربه کردم و یاد برنج و قیمه زعفرانی نذری خوشمزه با گلاب و هل افتادم - که سه‌شنبه با موری و «میچ آلبوم» و تو کنار «بقعه» «گنبد سبز»، مدفن عارف «محمد مومن استرآبادی» خوردیم به دل گفتم «امام حسین» برایم جا افتاده است و تو گفتی چه خبر؟ گفتم؛ بعضی مردم مشمئز کننده‌اند ،«چگونه زندگی کردن» را گم کرده اند. «خوب بود اين مردم، دانه‌هاي دلشان پيدا بود/ مي‌پرد در چشمم آب انار: اشك مي‌ريزم/مادرم مي‌خندد/رعنا هم.»
(اشاره به تبریک نوشت کربلای ای محسن مرید نمازی دارد که این جا پخش داده نشده است)

@Sparrowintherecoveryroom
👍1
Forwarded from Aryaman Ahmady
📚کتاب‌های ماهِ ایران‌وایر-اردیبهشت ۱۴۰۴
🖌آریامن احمدی

📕در باب شجاعت

🔻در ژوییه‌ی 2019، تقریبا هشت دهه پس از اعدام گئورگ الزر که در هشتم نوامبرِ 1933 به جانِ هیتلر سوقصد کرده بود، آنگلا مرکل صدراعظم و فرانک اشتاین‌مایر رییس‌جمهور آلمان، از او تقدیر کردند و گفتند: «همه‌ ما می‌دانیم که در آن زمان مقاومتِ زیادی وجود نداشت، اما افرادِ دلیری بودند که چشمِ ‌خود را برآنچه می‌گذشت نبستند و انسانیتشان را حفظ کردند، از افرادِ تحتِ پیگرد حمایت کردند و جنایتِ نازی‌ها را نقش برآب کردند.»

گئورگ الزر تصویری از چیزی مثال‌زدنی بود که ما از آن به‌مثابه «شجاعت» یاد می‌کنیم؛ شجاعتی که اندک‌اندک از زیر پوستِ جامعه نازی‌زده‌ آلمانی سربرآورد، تکثیر شد و در فوریه 1943در قالبِ شعارهای «آزادی» و «مرگ بر هیتلر» به‌روی دیوارهای یکی از مقدس‌ترین مکان‌های نازی‌ها یعنی فلدرنهاله، محل کودتای شکست‌خورده هیتلر در 1923، نقش بست. این مکان که گارد بزرگداشت اس‌.اس به‌صورت شبانه‌روزی آن را تحت‌نظر داشت، مزین به لوح یادبودی از نیروهای اس.آ بود که در جریان کودتا کشته شده بودند و شهروندان حق نداشتند بدون احترام و سلام نازی به پیشوا از برابر آن عبور کنند. هتک حرمت این مکان مقدس، آن‌هم درست جلوی چشم اس.اس، شجتاعتی خارق‌العاده می‌طلبید که تنها از سه دانشجوی دانشگاه مونیخ، هانس شول، الکس شمورل و ویلی گراف برمی‌آمد.

از این شجاعتِ خارق‌العاده و تکثیرشدنی، نمونه‌های درخشانی در سراسر جهان می‌توان مثال‌ زد: از خواهران میرابل در دیکتاتوری تروخیو در جمهوری دومینکن، از مادران روسری‌سفید در دیکتاتوری نظامیان در آرژانتین دهه هفتاد تا مادران خاوران و خانواده‌های دادخواه آبان و هواپیمای اوکراینی در ایران. همه این‌ها مثال‌های شجاعتی بودند که از جنبش «زن، زندگی، آزادی» در دو عبارتِ «شجاعت را تکثیر کن» و «شجاعت اگر تصویر بود» بازنشر می‌شد.

به‌راستی شجاعت چیست که مدام ترویج و تکثیر می‌شود؟ از شجاعت به‌مثابه «فضلت» و «فضیلتی برای تمام فصول» یاد می‌شود؛ فضیلتی که ریسک و خطر آن در نظام‌های استبدادی- فاشیستی گاه با بازداشت، زندان، شکنجه و مرگ همراه می‌شود. پرسش اینجا است که شجاعت چه دارد که آن را به یک حُسنِ انسانی بدل می‌کند؟ شاید پاسخ این خواهد بود که شجاعت توانایی خوب زندگی‌کردن علی‌رغم خطراتی است که لاجرم متوجه وجود بشر خواهد شد. از این زاویه می‌توان آن را عملی شرافتمندانه نامید، اما چگونه باید این عمل شجاعانه را در پیوند با بردباری و استقامت، به فضیلتی بدل کرد که به بدی، شرّ، جنایت و انتقام نیانجامد؟ جفری اُسکار استاد فلسفه و پژوهشگر فلسفه اخلاق در کتاب «در باب شجاعت» در پی پاسخ به این پرسش و پرسش‌های دیگر در باب شجاعت است. این کتاب با ترجمه رسول سعدونی در نشر بیدگل منتشر شده است...

📗غنچه‌ها را بچین، بچه‌ها را به گلوله ببند

🔻غم‌انگیز است، اما واقعیت دارد، اینکه انسانیت از دلِ تاریکی تولد می‌یابد- تولدی دیگر؛ موضوعی که کنزابورو اوئه در «غنچه‌ها را بچین، بچه‌ها را به گلوله ببند» نشان می‌دهد. اوئه وضعیتِ بغرنجِ انسان معاصر را در این رمانِ تمثیلی اجتماعی-سیاسی که درباره‌ طردشدگی اجتماعی، خشونت ساختاری، از میان‌رفتن اخلاق در موقعیت‌های بحرانی (جنگ، همه‌گیری و...)، بلوغ اجباری در نوجوانی و فروپاشی نظم اخلاقی است، با وضوح هولناکی تصویر می‌کند؛ روایتی شجاعانه از «دیگری‌بودن» در جامعه‌ای بسته که سرانجام آدمی را به جست‌وجوی معنا در میان ویرانی و تاریکی سوق می‌دهد. از همین رو هم بود که او در سال ۱۹۹۴ به‌خاطر خلق «جهانی تخیلی که در آن زندگی و اسطوره درهم می‌آمیزند تا تصویری ناآرام‌کننده از وضعیت انسانی امروز ارائه دهند»، برنده جایزه نوبل ادبیات شد.

«غنچه‌ها را بچین...» (ترجمه ایمان رهبر، نشر خوب) تمثیلی از وحشی‌گری‌های جنگ و ناکامی جامعه ژاپن و هر جامعه دیگر به‌ویژه کشورهای جهان سوم است. درواقع، این وضعیت همه‌ مردم ژاپن آن دوران بود: یا باید ساکت می‌ماندی و در صف می‌ایستادی و یا نابود می‌شدی. این همان نگرشی‌ است که به‌زعم اوئه، ژاپن را به این فلاکت کشاند؛ فجایع جنگ نتیجه‌ پیروی کورکورانه‌ مردم عادی از فرماندهان نظامی دیوانه بود. وای به حال آن‌که بخواهد با این نظم مقابله کند. در پایان رمان، نظم دوباره برقرار می‌شود، اما با پیامدهایی وحشیانه و بی‌رحم. و دوباره به تاریکی جنگل‌های اولیه بازمی‌گردیم، سرد و هراسان. اوئه معتقد است که اگرچه تبعیت کورکورانه از رهبران برای جامعه فاجعه‌بار است، اما برای فردی که تصمیم به مقاومتِ شجاعانه می‌گیرد، پیامدها می‌توانند حتی بدتر باشند...

کاملِ یادداشت را در ایران وایر بخوانید:
https://iranwire.com/fa/features/141452
«می‌خواهم برگردم به شولیز کودکی‌»

«ما شاعرِ تش تن دهدشت بودیم!»
ما کودکانِ شهرِ ده بودیم، جوانان شهر دشت بودیم، آری «ما شاعرِ تش تنِ دهدشت بودیم!»
کودکانه پیرهن لیموها را در باد می‌تکاندیم، تا تابستان با تاب و تبِ دهانِ آلبالویی‌ خود از راه برسد؛ و به وقت زنگ تفریحِ دبستان‌، پدرم ما را به کپر‌های نی‌زاری عموهای چویلی‌ در برف ببرد! آری_آری«به ساقه‌ی پونه‌ها تا خاطره‌ی نیمکت‌های کلاس پنجم قسم- هر تابستان‌ آقای جنوب ما را به شب‌های شیدایی شولیز می‌برد، که می‌شد با دست‌های برهنه' ستاره‌هایش را از آسمان چید!»
ناگهان اما یکی از عموهای شاهنامه‌‌ای نرگسان به نامِ بزرگِ‌ «سیاوش» شاه‌ بلوطِ فراوان- در وتن مُرد ، و ما دیگر به دیار درخت‌ِ رخت‌ها_ زیر بارِ سایه‌سارشان نرفتیم که نرفتیم و نور آفتاب نیز برصورت‌مان کم و کمتر شد- بله کم و کمتر؛ آری دیگر ما به ماه نرفتیم، که شاخه‌های نور را بچینم، یا به تش شب بنشیم‌ و صورت چشمه دویی را به دهان بیاوریم.
بله_ یکباره با مهاجرت پرندگیِ کودکی‌مان روی‌ شاخه‌ها' بچگی‌مان در بهار نارنج‌های شیراز تمام شد‌، و ناگهان به تش تن دهدشت برگشتیم اما!
اوایل جوانیِ شعر بود' که به تبار دنای دانا و شروه‌ی بومی یاسوج زیبایی آمدیم- من اما با آخرین اتوبوس! و چهل صندلی خالی به تهران شلوغ!
راستی هنوز که هنوز است، پدرم بعد از سیاوش‌هایش هم_هر تابستان صورتش به زردآلوها می‌رفت...تا اینکه یک‌ریز برف بارید...
آهای چشمه‌ دوغیِ' چشمه‌ی خنکای تن،عموهایم با کلاه و شال به شهر آمدند، شولیز زیبا اما غمگینِ بهار شد؛ عموهای برفی‌ام با دلشوره مثل رودخانه‌ های شورشی از کمر کوه دنا' سرازیر خاک شدند- و امروز نیز به ساعت اندوه ایرج جانِ خان ما رفت
و شولیز نرگسان تنهاترین شعر دوست شد!


#نرگس_دوست


اندکی از آه نوشتن- با کمی از ویرایش' اندوه دیگری اضافه شد!
اصلش ۱۴۰۲
https://www.tgoop.com/davat1394/17617
👍2
Audio
انکار و نادیده انگاشتن دانش بومی نشان‌دهنده بی‌عدالتی معرفتی و شناختی است. این واقعیت همان کشتار معرفتی است.
سخنرانی علیرضا حسن‌زاده
نشست دانش بومی و توسعه پایدار
دانشگاه مازندران گروه مردم‌شناسی...!

درباره معضلات فعلی "زرجوب و گوهررود رشت"
***
پی نوشت: دکتر علیرضا حسن‌زاده، رئیس پژوهشکده مردم‌شناسیِ پژوهشگاه میراث فرهنگی و گردشگری
***
در این پوشه شنیداری، این دانشی مرد و فرزند گیلان، به زبان علم و متدولوژی مردم شناسی، به معضل شهر رشت و اکوسیستم طبیعی گیلان می پردازد.
به گوش جان نیوش کنید!
https://www.tgoop.com/r_tarnian
https://www.tgoop.com/davat1394/17619
Audio
🎙️صدای نشست نقد و بررسی کتاب ادبیات در وضعیت متاورس اثر مزدک پنجه‌ای

چهار خرداد هزار و چهارصد و چهار
خانه فرهنگ گیلان

دبیر نشست: ستار جانعلی‌پور

با حضور مجازی: امید نقیبی نسب

منتقدان:
دکتر سینا جهاندیده
دکتر علیرضا نیکویی


▪️لطفا از ثانیه 40 به بعد گوش کنید

لینک تهیه کتاب👇

Www.davatmoaser.ir

@mazdakpanjehee
👍1
🔹تأویل در «حیات/ حیاط» خانه‌ی فرهنگ
سینا جهاندیده
🔸به علیرضا پنجه‌ای

گفت: «یادت هست که نمی‌توانستیم این شعر سپهری را زمزمه کنیم؟: «من وضو با تپش پنجره می‌گیرم»
گفتم: «آره می‌گفتند کفر است.»
گفت:«یاد هست که بر کانال‌ها آب‌رسانی روستاهای ما چه نوشته بودند؟»
گفتم: «زمین از آن کسانی است که روی آن کار می‌کنند.»
گفت: «مستضعف یادت است؟»
گفتم: «آره می‌گفتند همان پرولتر است.»
گفت: «وعده‌ی مارکس یاد هست؟»
گفتم: «همه‌ی وعده‌ها سرخوشانه‌ی آغازین، نوعی تصویر جهنم است. اتوپیا یعنی بازنمایی چیزی که در تاریخ اتفاق نمی‌افتد و در حد تصاویر رویایی باقی می‌ماند.
آره اینها یادم هست. هر آنچه را امروز نمی‌توانی بگویی فردا خواهی گفت. این قاعده‌ی «سلطه‌ی گفتمان» است که نمی‌گذارد حقیقت در زمانش گفته شود. زمانی گفته می‌شود که دیگر حقیقت نیست. این گونه هر حقیقت نابه‌هنگامی تبدیل به دروغ می‌شود.»
گفت: «دهه‌ی هفتاد را به یاد بیاور سهراب سپهری پیامبر کوچکی شده بود. شعرهایش را همه حفظ کرده بود: من مسلمانم جانمازم چشمه.
من وضو با تپش پنجره‌ها می‌گیرم ...»
گفتم: «پس چرا حالا دیگر سهراب نمی‌خوانند؟ یادت هست چقدر از پلورالیسم دفاع می‌کردند؟»
گفت: «چرا ما حقیقت را به موقع به یاد می‌آوریم اما به درستی فهمیده نمی‌شود؟»
گفتم: «ما انقلاب مشروطه را به همین شکل به یاد آوردیم. زودتر از همه‌ی ملت‌های خاورمیانه. از جمهوری گفتیم اما فاجعه‌ای رخ داد تلخ‌تر از قهوه‌ی قجری. ما زود بیاد می‌آوریم اما هرگز تأویل نمی‌کنیم. زود به یاد می‌آوریم اما نمی‌دانیم به زودی فراموش می‌کنیم که آنچه را به یاد آورده‌ایم چه بوده است. به همین دلیل فرزندان‌مان محکوم‌مان می‌کنند. چیزی باید در میانه باشد که ما را فراموشکار کرده‌است.»
گفت: «حق با فرزندان ماست.»
گفتم: «نه فرزندان ما سوژگی ما را ندارند. اما ما نمی‌توانیم برای آنها توضیح دهیم که چگونه خوب به یاد آورده‌ایم اما نتوانسته‌ایم تأویل کنیم. تاریخ یک لحظه نیست که فقط دلخوش به یاد آوری به‌هنگام باشیم. تاریخ صیرورت است. آنچه از اول پدیدار می‌شود همان چیزی نخواهد بود که در پایان خود را نشان می‌دهد. این را فرزندان ما نمی‌دانند. اکنون حس می‌کنم که فرزندان ما حتی هنر خوب به یاد آوردن را از یاد برده‌اند. آنها فقط پدرانشان را محکوم می‌کنند بدون اینکه بدانند که پدرانشان چه چیزی را به یاد آورده بودند و چرا نگذاشتند در خاطرشان بماند. آن‌ها موانع تحقق رویا را بررسی نمی‌کنند. آن‌ها چیزهایی را اکنون به یاد می‌آورند که ما روزی از آن وحشت کرده بودیم.»
@tabarshenasi_ketab
👍4
کارگاه مجازی زیبایی‌شناسی شعرنو مدرس ضیاءالدین خالقی
https://www.tgoop.com/davat1394/17623
👍3
♦️بیست شعر کوتاه
از: ضیاءالدین خالقی


💠یک

شکوفه
        لحظه‌ای‌ست
                 که می‌رویَد
سیب
      اتفاقی‌ست
            که می‌افتد.



💠دو

ای کاش
همان ساقه‌ی نازکِ نجوا بودم
از نسیم در رقص و حسرت
اما
باد ناچارم کرد
درختِ زُمختِ غَریو باشم.



💠سه

به چشم‌هایم گوش می‌دهد دیوار
وقتی که هیچ پنجره‌ای
                          باز نمی‌شود.



💠چهار

پَر
    وا
        نِه
تا
رنگ‌هایت بدانند
از باغ
        بویی رسیده است.



💠پنج

گل
      خاطره‌ای را کنار پنجره می‌نشاند

باد
     خاطره‌ای را پرپر می‌کند

این‌جا بارانِ شعر می‌بارد.



💠شش

باران که بر ایوانم ببارد
صدای پایی در دفترم
                        بیدار می‌شود
و به‌سمتِ آبادی می‌رود.



💠هفت

آن‌چه به‌جا می‌مانَد از شب
      عطرِ گُل‌های پیراهنت بود
      که با من‌اش درآمیختی
وآن‌چه به‌جا می‌مانَد از شب
       عطرِ شب‌بوهاست
       که مرا
                رسوا می‌کند.



💠هشت

از ساقه‌ی رویاست
         که گُل‌های آسمان
                 ریشه در زمین دارند
و تو ای دوردست
که در دل منی
و من خیال می‌کنم که شعر می‌گویم.



💠نه

شبی که اعماق را می‌کاویدند
شبی که واژه‌ها ریشه‌هاشان را به دریا می‌رسیدند
شبی که یاهو از دهانِ او
و چند ستاره و یک قرصِ ماه
             از خورجین درویشی بیرون می‌آمد.



💠ده

آتشی در شبِ برفی
و خاطره‌ای سوزناک
که کمی دورتر
              سوت می‌زند.



💠یازده

پرنده پَریدَند
با دو بالِ سپید
               در سپیده‌دمی
دو کبوترِ برفی
که در خیالِ من آب می‌شدند.



💠دوازده

مگر چند کلمه
چند نگاه
و چند شب تا به سحر
                         بین ما گذشت
که گذشت این‌همه سال‌های حسرت و
می‌گذرد این‌همه سال‌های ابرآلود

مگر چند...



💠سیزده

باران، همه‌ی دریاها را
                     رقصید
باران که آسمان‌ها را
                  به ولوله انداخت.



💠چهارده

سرانگشتانم شعله‌ورند
دستم را
برای روشن‌کردن شمع
                     به سقّاخانه می‌برم.



💠پانزده

چه جهان‌بینی گسترده‌ای

کلاغی، کلاغی را دفن می‌کند
در اَبَد.



💠شانزده

فراموش نمی‌کنم
هرگز
نسیمی را
            که از سمتِ گُلی سره می‌وزید و
قایقِ مرا به پیش می‌بُرد.



💠هفده

پرنده‌ها به نام تو
                سَر دادم
آرزوها به نام تو
                       پَر
که پرواز
           شکلِ دیگرِ آزادی بود
           و شکیِ دیگرِ بند.



💠هجده

تو کبریت بکش بر تاریکی
تو آتشِ خُرد را مهیّا کن
روشنایی نزدیک می‌شود.



💠نوزده

پنجره‌ای از صحبت‌های دور
از ماهِ نور
به خاطرِ ما
که تنهاییم.



💠بیست

ای مبداء روشنایی!
ای ذاتِ تخیّل!
تو را به حقِ نور
تو را به حقِ یکی از شاخه‌های روشنِ دور
به نزدیک‌تر از من
به نزدیک‌تر از من
به نزدیک‌تر از من
نزدیک شو!

#ضیاءالدین_خالقی
https://www.tgoop.com/davat1394/17628
👍2
تلخرود، چامک‌های۱۳۹۶تا۱۳۹۹ محسن میرکلایی امروز ۱۴ خرداد ۱۴۰۴ عزوصول بخشید.
این کتاب سال ۱۴۰۱ در سیصد نسخه توسط نشر نگر چاپخش شده است.
با هم شعری که برای نامایاد مسعود احمدی گفته را از نظر بگذرانیم:
جان را دواند
آن‌سوی دریاها
نچکید
نشنید قطره را
بخار شد
به خواب سندباد_عاشق
پرسید احوالکُم یا شیخ؟
غرق شد در تلخرود
صفحه‌ی ۳۱، شعر ۲۱
https://www.tgoop.com/davat1394/17629
آفتابگردان زمستانی‌ست، مجموعه‌ای از چامه‌های زهره خالقی‌ست
که  امروز ۱۴ خرداد ۱۴۰۴ عزوصول بخشید.
این کتاب سال ۱۴۰۳ در سیصد و چهل نسخه توسط  نشر خزه چاپخش شده است.
با هم  شعری از این مجموعه بخوانیم:
شب که دیروز می‌شود
می‌روم پشت پنجره
خیابان را می‌نگرم
که در هنوز عاشقی
بیدار مانده است
و دارد با خود زمزمه می‌کند
شب عاشق آیا همیشه این‌گونه_ دیروز می‌شود
هزار چهره
پشت پنجره
شکل خیابان دیروزند
هزار خیابان که به پنجره _
خیره مانده‌اند
شعر ۳۳ صفحه‌ی ۶۰
https://www.tgoop.com/davat1394/17632
👍1
در ستایش رئالیسم جادویی و طعنه به آنکس که ما را بی غیرت می خواند
امیدواران، تاریخ سازانِ جهان
بابک مهدیزاده

اوکراین با حمله پهبادهایش که یک سال صرف برنامه ریزی اش شده بود توانست بخش عمده ای از توان پروازی و بمب افکن های روسی را نابود کند. همان اوکراینی که رئیسش تن به خفت یاوه های قدرتمندترین مرد جهان داد اما پشت کشورش را خالی نکرد. شاید روزی در همین نزدیکی ها زلینسکی هم وا دهد و اوکراین مغلوب روس ها شود اما تعریف این شومنِ دیروز و قهرمانِ امروز به ما ناامیدان جهان امیدی نو می دهد‌ که می توان انسان وار زیست و انسان وار رفت. زلینسکی مرا یاد همان رئالیسم جادویی اهالی جنوب آمریکا می‌اندازد. همان ها که در ناامیدیِ قحطی و دیکتاتوری و ظلم و کشتار متوسل به جادوی هنر شدند و در دل جادوی هنر جادویی آفریدند به نام رئالیسم. جادویی مبتنی بر واقعیت. واقعیتی متاثر از جاد‌و. آنجا که جادو و واقعیت، خیال و حقیت در هم می لولند و در این آمیزش "امید" متولد می شود. همان امیدی که نه در جنوب آمریکا و در سرزمین لاتین که در خاورمیانه همیشه خونین و جهنمی شاعری نوا سر می دهد: "و ما زمستان دیگری را سپری خواهیم کرد /با عصیان بزرگی که درونمان است/و تنها چیزی که گرممان می‌دارد/آتش مقدس امیدواری است"
آری این امید است که مظلومانِ همیشه در بند تاریخ را گرم نگه می دارد. چه آنانکه در اردوگاه های مجمع الجزایر گولاک سرگذشتشان را سولژنستین روایت کرد چه آن سرهنگ یاغی ای که گابریل مارکز از او نوشت که در اعتراض به سنت های حجری به دنبال سرزمین آرمانی رفت و ساخت و بارورش کرد و زمانیکه سیاست سرزمینش را آلود خود را به درختی بست تا تنها شاهد نابودی آزادی و رهایی آدم ها باشد و در عین حال امیدوار به آینده ای که کسی بیاید و بزداید غبار زشتی را از چهره آدم ها. دردی که عالم گیر است و از شمالگان روسیه تا شرق تیان آن من چین و سه یار دبستانی تهران و طنزهای عزیزنسین ترکی و ضجه های دلربای احمد کایا ادامه می یابد تا به مادران روسری سپید آرژانتین و فرزندان برزیلی رنگ خدا و تمام بیهوده کشته شدگان پرو و بولیوی و شیلی برسد و چه نقطه ای بهتر از پایان جغرافیایی دنیا، آمریکای لاتین. اگر خاورمیانه جبر جغرافیایی است آمریکای لاتین جادوی لعنتی جهان است. جادویی برآمده از فقر و ظلم و تبعیض و جور. اگر در دنیای سخت امروزی حال خواندن رمان صدسال تنهایی را ندارید به اندازه چند قسمت حوصله کنید و سریالش را ببینید. اگر دلتان با قهرمان هایش همراه شد بروید سریال مثل آب برای شکلات را ببینید‌‌. یک شاهکار مکزیکی در ستایش مبارزه. شکست امید در جفای ظلم و ظهور امید در پس ناامیدی. هرآنچه که چپِ عالم سوز و راستِ عالم گیر بر مخیله تان فرو کرد به دور اندازید. ما آدم هایی فارغ از کثافت دو قطبی جهانیم. ما آنجاییم وسط جادوی جهان در واقعیت این دنیای دو قطبی. آنجا که دست خدای مارادونا ملتی را شاد می کند. آنجا که مسی افسانه می آفریند. آنجا که رونالدینیو با توپ می رقصد. آنجا که هیگوئتای کلمبیایی با پشتک وارو توپ را برعکس از تور دروازه بیرون می کشد‌ آنجا که چیلاورت پاراگوئه ایِ دروازه بان تنها پنالتی زنِ گل زنِِ کشورش می شود. آنجا که خورخه کامپوس مکزیکی با آن قد کوتاهش هم دروازه بان می شود هم مهاجم. آنجا که کواتموک بلانکوی مکزیکی توپ را لای پاهایش می‌گذاشت و عالمی را دریبل می کرد. همان ها که مثال هایشان در فیلم به یادماندی فرار به سوی پیروزی یک تن شدند تا افسران نازی را شکست دهند. معنا بخشیدن به امید در عین نا امیدی. جامعه امروز ما هم بازیگر دنیای مارکز و شاگردانش هست. امید را در ناامیدی معنا می کند. راهش را می رود بی آنکه تقدیر تاریخی سر راهش باشد. در هزارتوی مشکلات و پیچ و خم ظلم و جور ، قرن هاست که آزادی را فریاد می کشد و به پیش می رود. حال این وسط کوچک آدمی که در انتخاباتی کم رمق و بی فروغ و در غیاب همان معتقدین به جادوی رئالیسم به کرسی تصمیم گیری شهری فرهنگی و تا ابدیت پرفروغ تکیه زده است و سرخوشانه و دستمال کشان ملتی را بی غیرت توصیف می کند ، باید بداند که به زودی زود در زباله تاریخ که نه (این رقم برای آن کوچک ترینِ کوچک ها خیلی بزرگ است)، در زباله یاد حتی طرفدارانش به فراموشی خواهد پیوست و آنچه که می ماند همان زنان ومردان هستند که در سیاهی روزگار شمعی به امید روشنایی روشن کرده اند و این را بدانند تمام بداندیشان روزگار که طلوع صبح دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
2025/07/13 04:33:35
Back to Top
HTML Embed Code: