Telegram Web
«گفتی که شاهکار شما در زمانه چیست؟ والا که زنده بودن ما شاهکار ماست.»
تابلوی نقاشی "گولکوند"(Golconda)
اثر "رنه_ماگریت"(René_Magritte)
هنرمند و نقاش برجسته‌ی بلژیکی که آن را با تکنیک رنگ و روغن روی بوم و سبک "سوررئالیسم" در سال 1953 خلق کرده است و هم‌اکنون در مجموعه‌ی "منیل هوستون"
(The Menil Collection)
در تگزاس نگهداری می‌شود.
رقصِ سازدهنى🎼(نیلوفر رضايى)
تابلوی نقاشی "گولکوند"(Golconda) اثر "رنه_ماگریت"(René_Magritte) هنرمند و نقاش برجسته‌ی بلژیکی که آن را با تکنیک رنگ و روغن روی بوم و سبک "سوررئالیسم" در سال 1953 خلق کرده است و هم‌اکنون در مجموعه‌ی "منیل هوستون" (The Menil Collection) در تگزاس نگهداری می‌شود.
در این اثر مردانی با پالتوی تیره و کلاه بولر (مشخصاتی که در دیگر آثار رنه ماگریت هم مشاهده‌ کردیم) در حالتی معلق در هوا در پس‌زمینه‌ای از آپارتمانی مسکونی به تصویر کشیده شده‌اند. در این اثر نقاش با استفاده از تکثیر تصویری مشابه از مردانی با لباس مشابه و ظاهراً شبیه به یک‌دیگر، سعی در القای فضایی فاقد شخصیتی منفرد و حسی فردگرایانه داشته است. او بارانی از هنجارهای بورژوایی در یک بعدازظهر سرد و ملالت‌آور در زندگی ماشینیِ امروز را به تصویر کشیده‌ است. این دریچه‌ای است که او در خلال سال‌های دهه‌ی 60 میلادی و زندگی در حومه‌ی شهر بروکسل که از آن دنیای اطرافش را می‌دید، زندگی در آپارتمانی از طبقه‌ی متوسطِ جامعه‌ای خشک با مناسباتی قراردادی، نام این نقاشی از شهر گُلکُنده، شهری ویرانه و دژی باستانی در هندوستان گرفته شده است که شهری ثروتمند بوده‌ است. همان‌طور که اغلب در مورد آثار رنه ماگریت اتفاق می‌افتاد، عنوانِ "گولکوندا" توسط دوست شاعرش "لوئیس_اسکوتنر" پیدا شد که نام شهری ویران شده در هندوستان است که از اواسط قرن چهاردهم تا پایان قرن هفدهم پایتخت دو پادشاهیِ متوالی بود و شهرتی که از طریق مرکز صنعت افسانه‌ای الماس منطقه به دست آورد چنان بود که براساس فرهنگ لغت انگلیسی آکسفورد، مترادفِ "معدن ثروت" نامش باقی مانده است.
رقصِ سازدهنى🎼(نیلوفر رضايى)
در این اثر مردانی با پالتوی تیره و کلاه بولر (مشخصاتی که در دیگر آثار رنه ماگریت هم مشاهده‌ کردیم) در حالتی معلق در هوا در پس‌زمینه‌ای از آپارتمانی مسکونی به تصویر کشیده شده‌اند. در این اثر نقاش با استفاده از تکثیر تصویری مشابه از مردانی با لباس مشابه و ظاهراً…
این نقاشی صحنه‌ای از ساختمان‌های با سقف قرمز و آسمانی نیمه‌ابری و عمدتاً آبی را به تصویر می‌کشد که فضا را ده‌ها مرد تقریباً یکسان با پالتوهای تیره و کلاه‌های بولر احاطه کرده‌اند و عموماً روبه‌روی بیننده هستند. مردان طوری قرار گرفته‌اند که انگار ایستاده‌اند و ممکن است در هوا در حال سقوط، بلند شدن یا ساکن باشند و هیچ حرکتی را نشان نمی‌دهند، آن‌ها به طور مساوی در یک شبکه‌ی سه‌بُعدی قرار گرفته‌اند. رنه ماگریت در محیطی مشابه حومه‌ی شهر زندگی می‌کرد و به شیوه‌ای مشابه این مردها لباس می‌پوشید. "چارلی_هرسکوویچی" که حق چاپ آثار رنه ماگریت به او واگذار شده بود، در مورد این نقاشی این‌گونه بیان می‌کند: "رنه ماگریت مجذوب فریبنده بودن تصاویر بود، شما معمولاً عکس چیزی را می‌بینید و به آن اعتقاد دارید و فریفته‌ی آن می‌شوید، شما صداقت آن را بدیهی می‌دانید اما رنه ماگریت می‌دانست که بازنمایی اشیا می‌تواند دروغ باشد، این تصاویر از مردان، در واقع مرد نیستند و فقط تصاویری از آن‌ها هستند بنابراین آن‌ها مجبور نیستند از هیچ قانونی پیروی کنند، این نقاشی سرگرم‌کننده است اما ما را از نادرستیِ بازنمایی نیز آگاه می‌کند. یک تفسیر دیگر از این اثر این است که رنه ماگریت مرزِ بین فردیت و تداعی گروهی و چگونگی محو شدن آن را نشان می‌دهد، این باعث می‌شود که مخاطب به عنوان یک گروه به این مردان نگاه کند در حالی که اگر به هر فرد تنها نگاه کنیم می‌توان پیش‌بینی کرد که ممکن است با چهره‌ی فرد دیگری در این گروه متفاوت باشد و فُرمِ ایستادن آن‌ها نیز نشان‌دهنده‌ی فردیتِ هر کدام از آن‌ها می‌باشد حتی اگر در گروهی با تعداد بالا باشند."
همه قول موندن می‌دن، اما همه سر قولشون نمی‌مونن. تکیه دادن به آدمی که ناگهان ازت فاصله می‌گیره، مثل پریدن توی دریا به امید نجات غریقیه که دست و پا زدنت رو می‌بینه و کاری برات انجام نمی‌ده. تو ممکنه از غرق شدن نجات پیدا کنی، اما دیگه هیچ‌وقت دل به دریا نمی‌زنی.

پويا جمشيدى
آن گاه که خوش تراش ترین تن ها را به سکه ی سیمی توان خرید
مرا
دریغا دریغ
هنگامی که به کیمیای عشق
احساس نیاز
می افتد
همه آن دم است
همه آن دم است

قلب ام را در مجری‌ی کهنه ئی
پنهان می کنم
در اتاقی که دریچه ئی ش
نیست
از مهتابی
به کوچه ی تاریک
خم می شوم
و به جای همه نومیدان
می گریم


آه
من
حرام شده ام!


با این همه، ای قلب در به در
از یاد مبر
که ما
من و تو
عشق را رعایت کرده ایم،
از یاد مبر
که ما
من و تو
انسان را
رعایت کرده ایم
،
خود اگر شاه کار خدا بود
یا نبود

احمد شاملو
آه ای بینوایانی که بیهودگی را احساس می‌کنید، که خود نیز خوش ندارید از سرنوشت انسانی سخن بگویید، که خود سراپا بازیچۀ هیچید، هیچِ بر همه‌چیز قاهر، و چنین بنیادین می‌بینید که ما زاده می‌شویم برای هیچ، دل می‌بندیم به یک هیچ، یقین می‌یابیم به هیچ، و خود را از توش‌وتوان می‌اندازیم در راه هیچ، تا که سرانجام در کام هیچ فرو می‌رویم – از من چه برمی‌آید، اگر که شما هرباره که عمیق در این نکته باریک می‌شوید، زانویتان درهم می‌شکند؟ که من خود نیز گاه در این اندیشه‌ها فرو رفته‌ام و فریاد برداشته‌ام آخر این چه کاری است که تبر بر ریشۀ من می‌گذاری ای خیالِ بی‌رحم! و با این‌حال هنوز هم هستم.
آه که من حاضر بودم به زانو بیفتم و دست بر هم بفشارم و تمنا کنم، نمی‌دانم از که، تمنای اندیشه‌هایی سوای این. ولی بر آن غلبه نمی‌یافتم، بر آن حقیقت رسا. آیا به یقینی دوچندان نرسیده بودم؟ هنگامی که به زندگی نگاه می‌کنم، چیست آن غایت فرجامینِ همه‌چیز؟ هیچ. و هنگامی که در خیال اوج می‌گیرم، چیست آن اوج برین همه‌چیز؟ هیچ.
با این‌حال خاموش باش، ای دل من! این آخرین نیرویی است که می‌روی به هدر دهی. آن آخرین نیروی تو؟ و تو می‌خواهی که به آسمان بتازی؟ خوب، کو آن یکصد بازویت، ای غول خدایی؟

فریدریش هُلدرلین. هیپِریون یا گوشه‌نشین در یونان. ترجمۀ محمود حدادی
Tears of Solitude
Martin Czerny
از آن‌که رفت بپرسید:
«آیا این دوری همه‌چیز را برایش بهتر کرد؟»
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
«لوین احساس می‌کرد که در این جهان تنهاست؛ حتی در میان خانواده‌اش، حتی در میان دوستانش، او تنها بود. همه چیز به نظرش بی‌معنی و پوچ می‌آمد. او می‌دانست که هیچکس نمی‌تواند درد او را بفهمد. هیچکس نمی‌تواند به او کمک کند. او به کتاب‌هایش، به زمین‌هایش، به هرچیزی که می‌توانست پناه می‌برد. اما در نهایت، همه این‌ها فقط به او یادآوری می‌کردند که چقدر تنهاست.»

آنا کارنینا
لئو تولستوی
تفاوت آن‌چه می‌بینیم با آن‌چه می‌دانیم، یکی از ویژگی‌های مهم هنرِ معاصره. به چشم‌ات اعتماد نکن. واقعیت چیزی نیست که می‌بینی. خوزه مانوئل لوپز در مجسمه‌های سنگی خودش، این تمایز رو برجسته می‌کنه. سطحِ سنگ مثل پوست یک سیب‌زمینی بلند شده. چیزی که هیچ‌وقت در دنیای واقعی شاهدش نبودیم. حالا باید به چشم‌مون اعتماد کنیم که پوسته‌ای نازک و انعطاف‌پذیر می‌بینه یا به تجربه‌ی لامسه‌مون که می‌گه چنین چیزی امکان نداره؟
خودش می‌گه: «رابطه‌ی من با سنگ‌ها، نه رابطه‌ای فیزیکی بلکه رابطه‌ای جادوییه. اون‌ها به فرمان من آشکار می‌شن. ما زبان همدیگه رو می‌فهمیم».

José Manuel Castro López, 2024
«هیچ‌کس چیزی جز شجاع بودن ازم انتظار نداشت. دیگر نمی‌دانستم افکارم را کجا بگذارم، جلو یا عقب، و از تو داغون بودم.»

‏جنگ؛ لویی فردینان سلین.
۲۰ قطعه کلاسیک
ْ
۱) چایکوفسکی (فندق شکن، رقص پری دراژه)
۲) شوپن (والس شماره ۱۹ در لا مینور)
۳) ویوالدی (فصل‌ها_بهار)
۴) موزارت (سرناد شبانه کوچک)
۵) گریگ (پیر گینت صبح)
۶) واگنر (سواری بر والکری)
۷) باخ (کنسرتو براندنبورگ شماره ۵)
۸) بتهوون (سونات مهتاب)
۹) آفن‌باخ (کن-کن)
۱٠)  اشتراوس (دانوب آبی)
۱۱) ساتی (ژیمنوپدیا شماره ۳)
۱۲) پاگانینی (کاپریس شماره ۲٠)
۱۳) موزارت (سمفونی شماره ۴٠)
۱۴) برامز (والس در ماژور مسطح)
۱۵) بیزه (کارمن گاوباز)
۱۶) مندلسون (مارس عروسی)
۱۷) شوپن (شبانه در بی فلت مینور)
۱۸) شوبرت (لحظه موزیکال شماره ۳ در فا مینور)
۱۹) بتهوون (به الیز)
۲٠) چایکوفسکی (دریاچه‌ی قو)
2025/02/01 03:58:26
Back to Top
HTML Embed Code: