مرحوم پدر در ایده و تئوری خیلی مقید به جناح بازی دسته بندی های سیاسی نبودند افراد را برحسب شخصیت فردی و اجتماعی خودش تحویل میگرفتند نه جناح بندی سیاسیش البته بماند که در آخرین انتخابات خبرگان در سال 94 وقتی در لیست جامعتین قرار نگرفتند با اینکه درنظر سنجی ها اقبال عمومی تمایل به ایشان را نشان میداد انصراف دادند قائل بودند کار سیاسی باید تشکیلات محور باشد تا موثر باشد اما کار فرهنگي و اجتماعي باید فارغ از خط بندی های مرسوم صورت پذیرد تا توفیق اثر بخشی دست دهد..
بگذریم..
همیشه دنبال تألیف قلوب بین افراد موثر جناحین بودند گاهی از جناب حداد عادل میخواستند با جناب آقای عارف که با هم در مجمع تشخیص همراه همکار بودند عقد اخوت برادری ببندند آنرا هم رسانه ای کنند مدام هم به اقتضای فضا این درخواست را تکرار میکردند اتفاقا خیلی مقاومت خاصی هم وجود نداشت اما به هر صورت عملی نشد..
باری هم گفتند در مجلس خبرگان با مرحوم آیت الله مصباح گرم صحبت بودیم اتفاقا بحث بر سر مودت و همراهی دوستان گذشت ناغافل آقای هاشمی رفسنجانی از کنارمان گذشت بلند گفت سلام عليکم و عبور کرد رو به آقای مصباح کردم باور من اینه که شما جز خیر برای من نخواستی آیا شما هم چنین باوری نسبت به من داری؟یکه خورد با روی باز گفت شما امتحان پس داده اید در عمل نه حرف گفتم خیلی خب پس خیر خواهی من را باور دارید؟ درسته لبخند زد حتماً همین جوره گفتم پس اگه خواهش کنم بگم خیر شما تو این عمل انجام میدید؟ سکوت کردند گفتم این آقای هاشمی الان تنهاست بیا با هم بریم یک معانقه گرمی با هم بکنید دلتون با هم نرم بشه...
تأمل کردند نگاه عمیقی و سکوتی عمیق تر گفتند: در نیت خیر شما شک ندارم مسائل هم شخصی نیست که با معانقه حل و فصل شود گفتم قدم اول را بردارید مسائل حل میشود...
به هر روی اصرار پدر بی نتیجه ماند
چندی بعد گذشت..
باهم خدمت استاد و رفیق سلوکیشان مرحوم آیت الله سید حسین یعقوبی قائنی رضوان الله تعالی علیه رسیدیم گفتند:
نمیدانم ذکر این مطلب درین فضا چقدر درست باشد کمی تأمل کرد نگاه عمیقی به چهره من بعد ادامه داد یکی از مخلصین بواسطه ریاضتی و جهدی خدمت حضرت صاحب ((لتراب مقدمه الفداء)) رسیده بود، بدیشان عرض کرده بود چه موانعی مانده که مسأله غیبت تمام نمیشود در خلال مطالب اشاره شده بود به وهابیت و سلفی گری برداشتش این بود که فرموده اند بسیاری از اینها جزء امت واحده رسول الله هستند اگر ظهور واقع شود جز متقابلین میشوند ضایع میگردند باید هر طیبی را که میشود از دامان اینها برون کشید...
بعد تکرار کردند حضرت اینها را جز امت رسول الله میداند..
در راه برگشت پدر منقلب بود با صدای بی جوهره ای میگفت امام ما اینه و ما اینگونه عمل میکنیم او دایره امت رسول را تا کجا میداند و ما روز به روز حلقه خودی ها و محرَمان را تنگ تر میکنیم هر چه میگویم تاکید شارع رحمابینهم هست یعنی به هم رحم کنید رحمت کنید کوتاه بیایید جا باز کنید تا همه زیر علم آقا جا شوند با نگاه عاقل اندر سفیه مشایعت میشم...
https://www.tgoop.com/dralihaeri
بگذریم..
همیشه دنبال تألیف قلوب بین افراد موثر جناحین بودند گاهی از جناب حداد عادل میخواستند با جناب آقای عارف که با هم در مجمع تشخیص همراه همکار بودند عقد اخوت برادری ببندند آنرا هم رسانه ای کنند مدام هم به اقتضای فضا این درخواست را تکرار میکردند اتفاقا خیلی مقاومت خاصی هم وجود نداشت اما به هر صورت عملی نشد..
باری هم گفتند در مجلس خبرگان با مرحوم آیت الله مصباح گرم صحبت بودیم اتفاقا بحث بر سر مودت و همراهی دوستان گذشت ناغافل آقای هاشمی رفسنجانی از کنارمان گذشت بلند گفت سلام عليکم و عبور کرد رو به آقای مصباح کردم باور من اینه که شما جز خیر برای من نخواستی آیا شما هم چنین باوری نسبت به من داری؟یکه خورد با روی باز گفت شما امتحان پس داده اید در عمل نه حرف گفتم خیلی خب پس خیر خواهی من را باور دارید؟ درسته لبخند زد حتماً همین جوره گفتم پس اگه خواهش کنم بگم خیر شما تو این عمل انجام میدید؟ سکوت کردند گفتم این آقای هاشمی الان تنهاست بیا با هم بریم یک معانقه گرمی با هم بکنید دلتون با هم نرم بشه...
تأمل کردند نگاه عمیقی و سکوتی عمیق تر گفتند: در نیت خیر شما شک ندارم مسائل هم شخصی نیست که با معانقه حل و فصل شود گفتم قدم اول را بردارید مسائل حل میشود...
به هر روی اصرار پدر بی نتیجه ماند
چندی بعد گذشت..
باهم خدمت استاد و رفیق سلوکیشان مرحوم آیت الله سید حسین یعقوبی قائنی رضوان الله تعالی علیه رسیدیم گفتند:
نمیدانم ذکر این مطلب درین فضا چقدر درست باشد کمی تأمل کرد نگاه عمیقی به چهره من بعد ادامه داد یکی از مخلصین بواسطه ریاضتی و جهدی خدمت حضرت صاحب ((لتراب مقدمه الفداء)) رسیده بود، بدیشان عرض کرده بود چه موانعی مانده که مسأله غیبت تمام نمیشود در خلال مطالب اشاره شده بود به وهابیت و سلفی گری برداشتش این بود که فرموده اند بسیاری از اینها جزء امت واحده رسول الله هستند اگر ظهور واقع شود جز متقابلین میشوند ضایع میگردند باید هر طیبی را که میشود از دامان اینها برون کشید...
بعد تکرار کردند حضرت اینها را جز امت رسول الله میداند..
در راه برگشت پدر منقلب بود با صدای بی جوهره ای میگفت امام ما اینه و ما اینگونه عمل میکنیم او دایره امت رسول را تا کجا میداند و ما روز به روز حلقه خودی ها و محرَمان را تنگ تر میکنیم هر چه میگویم تاکید شارع رحمابینهم هست یعنی به هم رحم کنید رحمت کنید کوتاه بیایید جا باز کنید تا همه زیر علم آقا جا شوند با نگاه عاقل اندر سفیه مشایعت میشم...
https://www.tgoop.com/dralihaeri
Telegram
شیرینی های پدر...
ارتباط با من: @m_ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اربعین
در واپسین روزهای بیمارستان که اتفاقا متقارن با اربعین حسینی بود جسته و گریخته مطالبی را در وصف اربعین میگفت که حاصل درک من چنین شد...
آخر الزمان عصر کمبود عقل وعلم نیست، اتفاقا عصر گسترش علوم عقلیست، بشر با زیاد فهمیدن آرام نمیشود آگاه میشود اتفاقا هر چه بیشتر میفهمد بی قرار تر میشود خاصیت علم باز کردن دریچه است نه رساندن به مقصد بشر هر چه بیشتر فهمید بلند تر اعلام کرد که برای فهمیدن راه طولانی تری در پیش است به هر مقصدی رسید از سراب آن سیراب نشد که نشد...
آخر الزمان عصر کمبود آرامش است ایمان به حقیقتی محکم به تعبیر روایات عروه الوثقی لازم است تا قلوب آرام گیرند.
نتیجه ایمان اخلاص است و نتیجه اخلاص محبت و آنگونه که امام صادق فرمود محبت اساس دین است.
امام عصر عج حضورش را با گرم کردن تنور محبت نشان میدهد... و بشریت با درک محبت آرام میگیرد
حسین علیه السلام چشمه جوشان محبت است کسانی که مشرف به زیارت اربعین میشوند با نیت برگزاری یکی از مناسک الهی پا در این مسیر بگذارند
با اطمینان قلبی میشود گفت محبت جاری در این مسیر پرتوی از شعاع نورانی حکومت امام عصر عج است.
https://www.tgoop.com/dralihaeri
در واپسین روزهای بیمارستان که اتفاقا متقارن با اربعین حسینی بود جسته و گریخته مطالبی را در وصف اربعین میگفت که حاصل درک من چنین شد...
آخر الزمان عصر کمبود عقل وعلم نیست، اتفاقا عصر گسترش علوم عقلیست، بشر با زیاد فهمیدن آرام نمیشود آگاه میشود اتفاقا هر چه بیشتر میفهمد بی قرار تر میشود خاصیت علم باز کردن دریچه است نه رساندن به مقصد بشر هر چه بیشتر فهمید بلند تر اعلام کرد که برای فهمیدن راه طولانی تری در پیش است به هر مقصدی رسید از سراب آن سیراب نشد که نشد...
آخر الزمان عصر کمبود آرامش است ایمان به حقیقتی محکم به تعبیر روایات عروه الوثقی لازم است تا قلوب آرام گیرند.
نتیجه ایمان اخلاص است و نتیجه اخلاص محبت و آنگونه که امام صادق فرمود محبت اساس دین است.
امام عصر عج حضورش را با گرم کردن تنور محبت نشان میدهد... و بشریت با درک محبت آرام میگیرد
حسین علیه السلام چشمه جوشان محبت است کسانی که مشرف به زیارت اربعین میشوند با نیت برگزاری یکی از مناسک الهی پا در این مسیر بگذارند
با اطمینان قلبی میشود گفت محبت جاری در این مسیر پرتوی از شعاع نورانی حکومت امام عصر عج است.
https://www.tgoop.com/dralihaeri
ثروت وزنه است و تقوا نیرو به اندازه نیرویتان وزنه بردارید...
#حائری_شیرازی_ره
https://www.tgoop.com/dralihaeri
#حائری_شیرازی_ره
https://www.tgoop.com/dralihaeri
صاحب خانه را دریاب نه در و دیوار خانه را..
https://www.tgoop.com/dralihaeri
https://www.tgoop.com/dralihaeri
دانه تا کاشته نشده مراقبت نمیخواهد، و چون کاشت شد اگر پرورده نشود و رسیدگی شروع نشود، ضایع میشود..
انسان اگر به مسیر خدا افتاد تازه اول مراقبت است..
#حائری_شیرازی_ره
https://www.tgoop.com/dralihaeri
انسان اگر به مسیر خدا افتاد تازه اول مراقبت است..
#حائری_شیرازی_ره
https://www.tgoop.com/dralihaeri
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گیرم مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر یار
اشداء علی الکفار رحماءبینهم باید با هم باشد..
https://www.tgoop.com/dralihaeri
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر یار
اشداء علی الکفار رحماءبینهم باید با هم باشد..
https://www.tgoop.com/dralihaeri
✳️ متن پیوست بسیار تأمّلبرانگیز...!
💠 حضرت امام جعفر صادق علیه السلام:
✅ مَا بَلغَ عَبدٌ حَقیقةَ الإخلاصِ حتَّى لا یحبَّ أن یحمدَ عَلَى شَیء مِن عَمَلِ لِلّهِ.
⬅️ هیچ بندهاى به حقیقت اخلاص نمىرسد مگر آنكه دوست نداشته باشد كه مردم او را بر كارهایى كه براى خدا انجام داده ستایش كنند.
📚 عدة الداعي (ابن فهد حلّی): ص۲۲۳
🔷 عالم متفکّر مرحوم آیت الله حائری شیرازی رحمت الله علیه:
⬅️ مؤمن اگر معصیتی از او سر بزند، سریع آن را دفع میکند.
منافق هم وقتی عمل صالحی انجام میدهد، به مزاجش نمیسازد، این است که زود آن را نقل میکند و حتی اگر به خودش قول داده باشد که این کار خوب را به کسی نگوید، راحت نمیشود، مگر اینکه بازگو کند. تا وقتی نگفته، یک پیچ و تابی دارد و به محض اینکه ریا از او سر زد، مثل زنی که وضع حمل کرده باشد، آرام میگیرد، چون بارش را زمین گذاشته و دیگر چیزی در بساطش نیست.
مؤمن هم اگر به کسی ظلم کند، همان حالتی را دارد که مادر در وقت وضع حمل دارد؛ تا عذرخواهی نکند، آرام نمیگیرد.
📚 تمثیلات اخلاقی-تربیتی (محی الدین حائری شیرازی؛ ناشر: دفتر نشر معارف): ج۱، ص۷۶
@justhadis110
https://www.tgoop.com/dralihaeri
💠 حضرت امام جعفر صادق علیه السلام:
✅ مَا بَلغَ عَبدٌ حَقیقةَ الإخلاصِ حتَّى لا یحبَّ أن یحمدَ عَلَى شَیء مِن عَمَلِ لِلّهِ.
⬅️ هیچ بندهاى به حقیقت اخلاص نمىرسد مگر آنكه دوست نداشته باشد كه مردم او را بر كارهایى كه براى خدا انجام داده ستایش كنند.
📚 عدة الداعي (ابن فهد حلّی): ص۲۲۳
🔷 عالم متفکّر مرحوم آیت الله حائری شیرازی رحمت الله علیه:
⬅️ مؤمن اگر معصیتی از او سر بزند، سریع آن را دفع میکند.
منافق هم وقتی عمل صالحی انجام میدهد، به مزاجش نمیسازد، این است که زود آن را نقل میکند و حتی اگر به خودش قول داده باشد که این کار خوب را به کسی نگوید، راحت نمیشود، مگر اینکه بازگو کند. تا وقتی نگفته، یک پیچ و تابی دارد و به محض اینکه ریا از او سر زد، مثل زنی که وضع حمل کرده باشد، آرام میگیرد، چون بارش را زمین گذاشته و دیگر چیزی در بساطش نیست.
مؤمن هم اگر به کسی ظلم کند، همان حالتی را دارد که مادر در وقت وضع حمل دارد؛ تا عذرخواهی نکند، آرام نمیگیرد.
📚 تمثیلات اخلاقی-تربیتی (محی الدین حائری شیرازی؛ ناشر: دفتر نشر معارف): ج۱، ص۷۶
@justhadis110
https://www.tgoop.com/dralihaeri
Telegram
شیرینی های پدر...
ارتباط با من: @m_ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
به علاقمندان وفرزندان معنوی مرحوم پدرم در دفتر نشر
نظام جمهوری اسلامی امروز بیش از آنکه نیازمند خلخالی ها باشد محتاج بهشتی هاست.
از پدرم در سال های پس از رحلتش جلاد نسازید
🔴در رثای مظلومیت پدر!!
«در حاشیه پخش کلیپهایی از ایشان در این ایام تلخ»
✍شهاب الدین حائری شیرازی
۵سال از فوت ایشان می گذرد وپخش این کلیپ در شرائط فعلی نوعی استفاده ابزاری از آبروی آن مرحوم است برای تحریک نیروهای امنیتی، این کار ظلم وحراج کردن اعتبار اجتماعی ایشان است، چرا؟
آنچه در این روزها اتفاق افتاده متفاوت است با زمان بیان آن سخنرانی و آنچه پیش از این بوده، گرانی و تورم بی سابقه ناشی از سوءمدیریت وسیاستگزاری های غلط، خشونت غیرقابل باور نیروهای امنیتی و... همه اینها موجب می شود پخش کلیپ و صوت ایشان که مربوط به بیش از ده سال پیش است هم ظلم به گوینده باشد وهم شنونده که سعی در اقناع او می شود برای خشونت ورزی!
همان کسی که این سخنان را گفته سخنان متعددی هم در نفی افراط گرایی گفته و در سال ۹۲ پس از عدم احراز صلاحیت هاشمی رفسنجانی،نامه سرگشاده نوشته است به رهبر وخواستار تایید صلاحیت او شد.
باری او از بنده خواست در سال ۹۲ وقتی شریعتمداری کیهان تعریضی به روحانی کرده بود، جواب شریعتمداری را بدهم.
وبعد وقتی در دیداری عمومی بارهبری، با حسین شریعتمداری رو به رو شده بود به او گفته بودند "اگر احتمال تاثیر میدادم خودم مقاله ای در پاسخت مینوشتم"
به قول برادرم، اینها دارند پدر ما را می کنند علم الهدی!! پدر که علم الهدی نبود!
پدر معتمد دو جناح بود برای همین پس از قضایای سال ۸۸ افراد موثر جناح اصلاح طلب از ایشان خواستند که برای حل مسئله، بین آنها و رهبر واسطه شوند که البته روی خوشی به این وساطت نشان داده نشد.
ایشان در انتخابات خبرگان رهبری وقتی به واسطه حمایت آشکار از آقای هاشمی رفسنجانی مورد بی مهری جامعه مدرسین قرار گرفت و در لیست جامعه مدرسین از تهران گنجانده نشد با تلخی به انها پیغام داد من با شما رقابت نمی کنم و از ادامه مسیر انتخابات انصراف داد.
پدر معتقد بود اگر برای رهبری اتفاقی بیافتد بهترین وتنها گزینه مناسب پس از آیت الله خامنه ای، هاشمی رفسنجانی است
به یاد داریم که قبل از فوت در سال ۹۶ نامه ای نوشت و رسما از آقای سیدمحمد خاتمی بخاطر سخنان تندی که در سال ۷۶ در جریان انتخابات علیه ایشان گفته بود از ایشان عذر خواهی نمود.
به هر حال پخش این کلیپ ها از ان مرحوم در زمان فعلی را به دلائلی که ذکر شد مصداق مخدوش نمودن سخنان وچهره ایشان می دانم..
https://www.tgoop.com/dralihaeri
نظام جمهوری اسلامی امروز بیش از آنکه نیازمند خلخالی ها باشد محتاج بهشتی هاست.
از پدرم در سال های پس از رحلتش جلاد نسازید
🔴در رثای مظلومیت پدر!!
«در حاشیه پخش کلیپهایی از ایشان در این ایام تلخ»
✍شهاب الدین حائری شیرازی
۵سال از فوت ایشان می گذرد وپخش این کلیپ در شرائط فعلی نوعی استفاده ابزاری از آبروی آن مرحوم است برای تحریک نیروهای امنیتی، این کار ظلم وحراج کردن اعتبار اجتماعی ایشان است، چرا؟
آنچه در این روزها اتفاق افتاده متفاوت است با زمان بیان آن سخنرانی و آنچه پیش از این بوده، گرانی و تورم بی سابقه ناشی از سوءمدیریت وسیاستگزاری های غلط، خشونت غیرقابل باور نیروهای امنیتی و... همه اینها موجب می شود پخش کلیپ و صوت ایشان که مربوط به بیش از ده سال پیش است هم ظلم به گوینده باشد وهم شنونده که سعی در اقناع او می شود برای خشونت ورزی!
همان کسی که این سخنان را گفته سخنان متعددی هم در نفی افراط گرایی گفته و در سال ۹۲ پس از عدم احراز صلاحیت هاشمی رفسنجانی،نامه سرگشاده نوشته است به رهبر وخواستار تایید صلاحیت او شد.
باری او از بنده خواست در سال ۹۲ وقتی شریعتمداری کیهان تعریضی به روحانی کرده بود، جواب شریعتمداری را بدهم.
وبعد وقتی در دیداری عمومی بارهبری، با حسین شریعتمداری رو به رو شده بود به او گفته بودند "اگر احتمال تاثیر میدادم خودم مقاله ای در پاسخت مینوشتم"
به قول برادرم، اینها دارند پدر ما را می کنند علم الهدی!! پدر که علم الهدی نبود!
پدر معتمد دو جناح بود برای همین پس از قضایای سال ۸۸ افراد موثر جناح اصلاح طلب از ایشان خواستند که برای حل مسئله، بین آنها و رهبر واسطه شوند که البته روی خوشی به این وساطت نشان داده نشد.
ایشان در انتخابات خبرگان رهبری وقتی به واسطه حمایت آشکار از آقای هاشمی رفسنجانی مورد بی مهری جامعه مدرسین قرار گرفت و در لیست جامعه مدرسین از تهران گنجانده نشد با تلخی به انها پیغام داد من با شما رقابت نمی کنم و از ادامه مسیر انتخابات انصراف داد.
پدر معتقد بود اگر برای رهبری اتفاقی بیافتد بهترین وتنها گزینه مناسب پس از آیت الله خامنه ای، هاشمی رفسنجانی است
به یاد داریم که قبل از فوت در سال ۹۶ نامه ای نوشت و رسما از آقای سیدمحمد خاتمی بخاطر سخنان تندی که در سال ۷۶ در جریان انتخابات علیه ایشان گفته بود از ایشان عذر خواهی نمود.
به هر حال پخش این کلیپ ها از ان مرحوم در زمان فعلی را به دلائلی که ذکر شد مصداق مخدوش نمودن سخنان وچهره ایشان می دانم..
https://www.tgoop.com/dralihaeri
Telegram
شیرینی های پدر...
ارتباط با من: @m_ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
🔸 فرازهایی جالب از سخنرانی استاد حجه الاسلام رنجبر در سالگرد ارتحال آیت الله حائری شیرازی (ره)🔸
💎 وجود نازنین آیت الله حائری، تمام ما یَملکش، #اندیشه بود، او از مال و منال دنیا چیزی نداشت، هرچند می توانست بهترین ها را داشته باشد.
💎 ایشان به خودِ من می گفت - خاطره ی عجیبی است، من این را وقتی ایشان گفت، ضبط کردم. شاید دوستان دفتر، در بین فایل های صوتی با آن برخورد کرده باشند- می گفت من 25 سالم بود. در شیراز در محله ی خودمان داشتم به منزل می رفتم. در مسیر، یک گوسفندی دیدم. تا به گوسفند رسیدم، گوسفند پای خودش را بلند کرد به زمین کوبید و گفت: «#اینجا_گنج_است، این جا گنج است».
من به ایشان گفتم واقعا همینطور بود؟ یعنی خودِ شما، با گوشتان از دهان گوسفند شنیدید که گفت این جا گنج است، این جا گنج است؟!!
ایشان گفتند: «بله، گفت این جا گنج است، این جا گنج است».
گفتم: شما چه کار کردید؟
گفتند: من هیچ اعتنایی نکردم و رفتم! چند روز بعد در همان نقطه حفاری شده بود. از مردم پرسیدم چه شده؟ گفتند این جا گنجی بوده و کشف شده و برده اند!
💎 ایشان می گفتند خدا مثل این میوه فروش ها است. وقتی وارد مغازه می شوی میوۀ بُنجل و درجه سه ای جلویت می گذارد. اگر برداشتی که برداشتی، اگر برنداشتی می گوید ببین! بهترش را هم در پستو دارم؛ برو بردار.
می گفت خدا این جوری است، هرگاه خدا یک چیزی جلویت گذاشت، #شیرجه_نرو! #عجله_نکن! برای خدا ناز کن، خدا #بهترش را، برترش را به تو کرامت می کند و همین کار را خودشان هم کرده بودند. ایشان در حقیقت از یک تجربه ی معنوی خودش یاد می کرد.
https://www.tgoop.com/dralihaeri
💎 وجود نازنین آیت الله حائری، تمام ما یَملکش، #اندیشه بود، او از مال و منال دنیا چیزی نداشت، هرچند می توانست بهترین ها را داشته باشد.
💎 ایشان به خودِ من می گفت - خاطره ی عجیبی است، من این را وقتی ایشان گفت، ضبط کردم. شاید دوستان دفتر، در بین فایل های صوتی با آن برخورد کرده باشند- می گفت من 25 سالم بود. در شیراز در محله ی خودمان داشتم به منزل می رفتم. در مسیر، یک گوسفندی دیدم. تا به گوسفند رسیدم، گوسفند پای خودش را بلند کرد به زمین کوبید و گفت: «#اینجا_گنج_است، این جا گنج است».
من به ایشان گفتم واقعا همینطور بود؟ یعنی خودِ شما، با گوشتان از دهان گوسفند شنیدید که گفت این جا گنج است، این جا گنج است؟!!
ایشان گفتند: «بله، گفت این جا گنج است، این جا گنج است».
گفتم: شما چه کار کردید؟
گفتند: من هیچ اعتنایی نکردم و رفتم! چند روز بعد در همان نقطه حفاری شده بود. از مردم پرسیدم چه شده؟ گفتند این جا گنجی بوده و کشف شده و برده اند!
💎 ایشان می گفتند خدا مثل این میوه فروش ها است. وقتی وارد مغازه می شوی میوۀ بُنجل و درجه سه ای جلویت می گذارد. اگر برداشتی که برداشتی، اگر برنداشتی می گوید ببین! بهترش را هم در پستو دارم؛ برو بردار.
می گفت خدا این جوری است، هرگاه خدا یک چیزی جلویت گذاشت، #شیرجه_نرو! #عجله_نکن! برای خدا ناز کن، خدا #بهترش را، برترش را به تو کرامت می کند و همین کار را خودشان هم کرده بودند. ایشان در حقیقت از یک تجربه ی معنوی خودش یاد می کرد.
https://www.tgoop.com/dralihaeri
Telegram
شیرینی های پدر...
ارتباط با من: @m_ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
به بهانه امر به معروف با کاسه ماست!؟...
امر به معروف و نهی از منكر از فرائض دینی و سنن راستین نبویست اما بیش از آنکه ریشه در غضب و عصبیت داشته باشد ریشه در محبت و مهر دارد
مرحوم ابوی در صحبت خود با ستاد احیای امر به معروف میگفت پیشنیاز این فریضه قبل هر چیز عشق است عشق به مردم محبت به همشهر و همزیست مثل آنکه میدانی این آب جاری که خانواده ای بر سر آن نشسته آلوده است میروی با مهر میگویی از این آب نخورید آلوده است خدای نکرده مسموم نشوید...
وقتی تو عاشق مخاطب باشی با عشق تذکر بدهی به جگرش مینشیند قانع میشود همراهی میکند وقتی فطرت گوینده سوار باشد طبیعت شنونده پیاده میشود
اما اگر انسان شناسی اسلامی را نادیده گرفتی گفتی این بیگانه جامعه مرا به گند کشیده به کثافت کشیده من باید این لکه ننگ را پاک کنم اینجا گوینده لسانش لسان طبیعت است مخاطب طبیعت هیچ گاه فطرت نمیشود ...
اینروزها که هنوز آبستن روزهای گذشته است باید عمل مان جای زبانمان بنشیند که فرمود کونوا دعات الی الله به غیر السنتکم
در سفر بیروت مرحوم پدر از سید حسن نصرالله پرسید شما در بیروت چکردید که مناطق مسيحی نشین هم چون شیعیان لباس میپوشند
گفت روزی که در جنگ سی سه روزه همه میدان را رها کردند جز شیعیان ما ماندیم ماندیم تا اسرائیل برگشت شدیم قوم غالب مردم خود را شبیه قوم غالب میکنند..
دهه آغازین انقلاب هم چنین بود مردم کوچه بازار خود را به رنگ رزمندگان در می آوردند ...
باید بپذیریم مرجعیت ما دچار اشکال شده ما دیگر محل رجوع نیستیم ...
در فضا اقتصادی صرافی ها هر روز کوس مغلوب شدنمان را دارند فریاد میزنند
سرمایه اجتماعی که شامل انسجام و اعتماد و مشارکت اجتماعی پشمی به کلاهش نمانده
اینچنین فضایی را نباید تند تند تندتر کرد این انبار باروت تشنه جرقه ای کوچک است ...
فضای اقناع سازی عمومی را جدی بگیریم و فضیلتی چون زیست عفیفانه را نه از باتوم پلیس توقع است که از بلندگوهای رسانه و تبلیغات فضای مجازی طلب کنیم...
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#حائری_شیرازی
#زیست_عفیفانه
https://www.instagram.com/p/Cqd5YHbo5i5/?igshid=MDJmNzVkMjY=
https://www.tgoop.com/dralihaeri
امر به معروف و نهی از منكر از فرائض دینی و سنن راستین نبویست اما بیش از آنکه ریشه در غضب و عصبیت داشته باشد ریشه در محبت و مهر دارد
مرحوم ابوی در صحبت خود با ستاد احیای امر به معروف میگفت پیشنیاز این فریضه قبل هر چیز عشق است عشق به مردم محبت به همشهر و همزیست مثل آنکه میدانی این آب جاری که خانواده ای بر سر آن نشسته آلوده است میروی با مهر میگویی از این آب نخورید آلوده است خدای نکرده مسموم نشوید...
وقتی تو عاشق مخاطب باشی با عشق تذکر بدهی به جگرش مینشیند قانع میشود همراهی میکند وقتی فطرت گوینده سوار باشد طبیعت شنونده پیاده میشود
اما اگر انسان شناسی اسلامی را نادیده گرفتی گفتی این بیگانه جامعه مرا به گند کشیده به کثافت کشیده من باید این لکه ننگ را پاک کنم اینجا گوینده لسانش لسان طبیعت است مخاطب طبیعت هیچ گاه فطرت نمیشود ...
اینروزها که هنوز آبستن روزهای گذشته است باید عمل مان جای زبانمان بنشیند که فرمود کونوا دعات الی الله به غیر السنتکم
در سفر بیروت مرحوم پدر از سید حسن نصرالله پرسید شما در بیروت چکردید که مناطق مسيحی نشین هم چون شیعیان لباس میپوشند
گفت روزی که در جنگ سی سه روزه همه میدان را رها کردند جز شیعیان ما ماندیم ماندیم تا اسرائیل برگشت شدیم قوم غالب مردم خود را شبیه قوم غالب میکنند..
دهه آغازین انقلاب هم چنین بود مردم کوچه بازار خود را به رنگ رزمندگان در می آوردند ...
باید بپذیریم مرجعیت ما دچار اشکال شده ما دیگر محل رجوع نیستیم ...
در فضا اقتصادی صرافی ها هر روز کوس مغلوب شدنمان را دارند فریاد میزنند
سرمایه اجتماعی که شامل انسجام و اعتماد و مشارکت اجتماعی پشمی به کلاهش نمانده
اینچنین فضایی را نباید تند تند تندتر کرد این انبار باروت تشنه جرقه ای کوچک است ...
فضای اقناع سازی عمومی را جدی بگیریم و فضیلتی چون زیست عفیفانه را نه از باتوم پلیس توقع است که از بلندگوهای رسانه و تبلیغات فضای مجازی طلب کنیم...
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#حائری_شیرازی
#زیست_عفیفانه
https://www.instagram.com/p/Cqd5YHbo5i5/?igshid=MDJmNzVkMjY=
https://www.tgoop.com/dralihaeri
Telegram
شیرینی های پدر...
ارتباط با من: @m_ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
👞کفشهایش
خدا میوه های خوشمزه را با ظاهری زشت برای فقرا جاساز میکند تا از دست اغنیا در امان باشند
یکی از کار های مورد علاقه پدر خرید بود ، خرید چیزهایی که دیگر خریدار نداشت آنهم تمام بار در حد آن چیزی که در آن لحظه همراه داشتن فرقی نمی کرد میوه پلاسیده در حال خراب شدن باشد یا کفش های تولیدی که فروش نرفته اند همه را یکجا میخریدند
به گونه ای که بعضی وقتها معترض میشدم که این اسراف است این حجم مال بی طالب؟! چرا
یکبار در سفری که در تبریز همراهشان بودیم در بازدید از یک تولیدی کفش وقتی صاحب تولیدی اظهار میکند در حال ورشکستگی است گفتند الان چند جفت آماده در مغازه داری بنظر بیست یا سی جفت داشت همه را خریدند کفش هایی نوک تیز با پاشنهای بلند که اصلا پا در آن راحت نبود به هر که می شناختند هدیه دادند یک جفت هم به من دادند یکبار که استفاده کردم پشت پایم زخم شد دیگر استفاده نکردم خودشان یکسالی از آن استفاده کردند وقتی دیدم پشت پایشان تاول زده ولی چیزی نمی گویند در وقت نماز مغرب و عشاء وارد مسجد محل شدیم مسجد دو در داشت پدر تا اقتدا کرد یواش از صف نماز خارج شدم کفش ها را از یک در به در دیگر انتقال دادم برگشتم نماز تمام شد با هم به سمت در اصلی رفتیم هر چه گشتند کفش را نجست به من گفتند تو ببین کفش را پیدا میکنی گشتم گفتم به گمانم بردنش! نگاهی کرد به آسمان گفت الهی شکر که بردنش فهمیدم در این یکسال ناراحتی کفش را تحمل میکرده اما دم نمیزدند تا نا سپاس مسرف نباشد بگذریم..
یکبارکه چندین صندوق انار بظاهر خشکیده گل زده خریده بودند وقتی با اعتراض من روبرو شدند خیلی گذرا و لطیف برایم توضیح دادند...
گفتند مال رزق ، روزیست که از جانب خداوند متعال به انسان عطا میشود غایت رزق هم آنست که تو کسی را خوشحال کنی و به شکر گزاری ترغیب کنی ، چه خودت یا دیگری کیفیت و کمیت این شکر گزاری هم در برکت آن بسیار تاثیر گذار است ، بعد همین جور که انارها را دانه میکردند ادامه دادند
من میوه ای را از میوه فروش میخرم که دیگر امیدی به فروش آنها ندارد پس میوه فروش خوشحال و شکر گزار میشود میوه خودش مخلوق خداست درک میکند که کمالش خورده شدن است نه دور ریخته شدن خود میوه که بسمت کمالش میرود شکرگزار است در خانه میوه ها را پوست میکنم یا تبدیل به ترشی و مربا میکنم یا گل زده اش را میگیرم دانه میکنم و با دست خودم به دهانتان می گذارم شما بچها ازین محبت من خوشحال میشوید خودم منهم از اینکه چند مخلوق خدا را خوشحال کردم خوشحال و شاکر میشوم خدا هم از اینکه با یک رزق چندین مخلوقش را روزی داده و خوشحال کرده راضی خشنود میشود همین جور که مشغول صحبت بودند یک انار با ظاهری زشت را شکستند عجیب دانه ها درشت سرخ مایل به تیره بود به اصرار یک قاش به من دادند خوردم ملس پر آب بود با هسته ریز شکننده گفتند خدا بعضی میوه های به غایت خوشمزه را با ظاهری زشت مخصوص فقرا جاسازی میکند تا از دست اغنیا در امان باشند...
@dralihaeri
خدا میوه های خوشمزه را با ظاهری زشت برای فقرا جاساز میکند تا از دست اغنیا در امان باشند
یکی از کار های مورد علاقه پدر خرید بود ، خرید چیزهایی که دیگر خریدار نداشت آنهم تمام بار در حد آن چیزی که در آن لحظه همراه داشتن فرقی نمی کرد میوه پلاسیده در حال خراب شدن باشد یا کفش های تولیدی که فروش نرفته اند همه را یکجا میخریدند
به گونه ای که بعضی وقتها معترض میشدم که این اسراف است این حجم مال بی طالب؟! چرا
یکبار در سفری که در تبریز همراهشان بودیم در بازدید از یک تولیدی کفش وقتی صاحب تولیدی اظهار میکند در حال ورشکستگی است گفتند الان چند جفت آماده در مغازه داری بنظر بیست یا سی جفت داشت همه را خریدند کفش هایی نوک تیز با پاشنهای بلند که اصلا پا در آن راحت نبود به هر که می شناختند هدیه دادند یک جفت هم به من دادند یکبار که استفاده کردم پشت پایم زخم شد دیگر استفاده نکردم خودشان یکسالی از آن استفاده کردند وقتی دیدم پشت پایشان تاول زده ولی چیزی نمی گویند در وقت نماز مغرب و عشاء وارد مسجد محل شدیم مسجد دو در داشت پدر تا اقتدا کرد یواش از صف نماز خارج شدم کفش ها را از یک در به در دیگر انتقال دادم برگشتم نماز تمام شد با هم به سمت در اصلی رفتیم هر چه گشتند کفش را نجست به من گفتند تو ببین کفش را پیدا میکنی گشتم گفتم به گمانم بردنش! نگاهی کرد به آسمان گفت الهی شکر که بردنش فهمیدم در این یکسال ناراحتی کفش را تحمل میکرده اما دم نمیزدند تا نا سپاس مسرف نباشد بگذریم..
یکبارکه چندین صندوق انار بظاهر خشکیده گل زده خریده بودند وقتی با اعتراض من روبرو شدند خیلی گذرا و لطیف برایم توضیح دادند...
گفتند مال رزق ، روزیست که از جانب خداوند متعال به انسان عطا میشود غایت رزق هم آنست که تو کسی را خوشحال کنی و به شکر گزاری ترغیب کنی ، چه خودت یا دیگری کیفیت و کمیت این شکر گزاری هم در برکت آن بسیار تاثیر گذار است ، بعد همین جور که انارها را دانه میکردند ادامه دادند
من میوه ای را از میوه فروش میخرم که دیگر امیدی به فروش آنها ندارد پس میوه فروش خوشحال و شکر گزار میشود میوه خودش مخلوق خداست درک میکند که کمالش خورده شدن است نه دور ریخته شدن خود میوه که بسمت کمالش میرود شکرگزار است در خانه میوه ها را پوست میکنم یا تبدیل به ترشی و مربا میکنم یا گل زده اش را میگیرم دانه میکنم و با دست خودم به دهانتان می گذارم شما بچها ازین محبت من خوشحال میشوید خودم منهم از اینکه چند مخلوق خدا را خوشحال کردم خوشحال و شاکر میشوم خدا هم از اینکه با یک رزق چندین مخلوقش را روزی داده و خوشحال کرده راضی خشنود میشود همین جور که مشغول صحبت بودند یک انار با ظاهری زشت را شکستند عجیب دانه ها درشت سرخ مایل به تیره بود به اصرار یک قاش به من دادند خوردم ملس پر آب بود با هسته ریز شکننده گفتند خدا بعضی میوه های به غایت خوشمزه را با ظاهری زشت مخصوص فقرا جاسازی میکند تا از دست اغنیا در امان باشند...
@dralihaeri
🔸ظاهرت را شکستم تا روحت را احیا کنم🔸
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 رفیق خوش سر و زبانی داشتم. شیک پوش و خوش قیافه با ریش همواره آنکادر و کلامی آرام و منطقی و از خانواده ای اصیل. شاید همین ویژگی های رفتاری باعث شده بود در همان جوانی ما مراتب پیشرفت را چند پله، چند پله بگذراند و تا مدیر کل حراست بانک مرکزی هم برسد. پیشنهاد فرمانداری و استانداری هم داشت، اما به یکباره با یکی از سرداران متنفذ هم ولایتی که اتفاقاً معرفش هم بوده از سر غرور جوانی و شاید نابلدی و ناپختگی درگیر می شود و ناگهان از اوج عزت به حضیض ذلت میخزد. آدمهایی که درآمد بالایی دارند، نوعاً اهل پس انداز نیستند و یکباره نگاه می کنند که هیچ ندارند.
🔹 رفیق شفیق ما چند سالی در تهران ماند تا چاره ای کند. وقتی دید آن سردار متنفذ، همه راهها را بر وی بسته و از عهده اجاره منزل در تهران هم بر نمی آید به شیراز برگشت. چند سالی در منزل پدری اش سکونت داشت. با پدرش که هم مسن بود هم کمی تند مزاج نتوانست کنار بیاید و بیشتر اوقاتش را در محل رفقا می گذراند. تجرد و فقدان درآمد مشخص و حالا سنی که بالا رفته بود و ریشی که به سپیدی گرویده بود و رفیقانی که چند نسل از او جوان تر بودند و استقراض های دامنه دار، رفته رفته روحیه مصمم اش را به کلی نابود کرده بود رو به انزوا گذاشته بود.
تا اینکه یکی از رفقای مشترک، عرضه انحصاری تخم مرغ شرکتی که وابسته به کمیته امداد بود را به وی سپرد. با آن پیشینه عریض و طویل، شغل تخم مرغ فروشی را با افتخار پذیرفته بود و با انگیزه ای سرشار، محل متروکه ای را با اجاره بهایی اندک گرفته بود و وسایل را هم از خود شرکت بصورت قسطی برداشته بود. چراغ کسب خود را را روشن کرده و می رفت تا زندگی اش روی غلتک بیافتد.
🔹 در همین خلال روزی با من تماس گرفت و خواست مرا ببیند. رفتم به دکان اش که حالا رنگ و بوی بهتری پیدا کرده بود. معلوم بود آبی زیر پوستش دویده بود. مرا به اتاق پشتی برد. آنجا را هم خیلی با سلیقه تجهیز کرده بود و به عنوان محل سکونت برگزیده بود. بعد از چند دقیقه ای خوش و بش، سر صحبت را باز کرد که متوجه شده صاحب ملک آنرا را به شهرداری فروخته. شهرداری هم طی چندین فقره نامه، خواسته که من محل را تخلیه کنم و از طرفی، آن شرکت عرضه کننده هم در این منطقه نیاز به عرضه کننده دارد نه در مناطق دیگر. در این منطقه هم که اجاره بهای یک دکان از وسع من خارج است و در ضمن، اینجا محل سکونت من هم هست. با این حساب هم محل کسب و هم محل زندگیم را از دست خواهم داد و دوباره آواره خواهم شد ...
من که اتفاقات پر فراز و نشیب زندگی او را میدانستم که از اوج چگونه سقوط کرده و به چه زحمت حالا سر پا شده، نامه ای را خطاب به شهردار نوشتم و از او خواستم با قیمت عادله ای محل را کما فی السابق به ایشان اجاره دهد.
شهردار در جواب نوشته بود: «با در خواست شما موافقت نمی شود»! و از اینکه سفارش کسی را کردم که به زعم ایشان اموال عمومی را اشغال کرده، گله گذاری بلند بالایی هم کرده بود و خواسته بود مانع اجرای قانون نشوم! و از آن جالب تر، نامه را به دفتر پدر و بنام ایشان مستقیماً ارسال کرده بود.
🔹 پدر وقتی درخواست من و جواب تند شهردار را دیده بود، در تأیید و تقدیر از شهردار متن بلند بالایی نوشت و آنرا همراه با ضمائم اش در روزنامه عصر مردم چاپ کرد و از وی خواسته بود از این به بعد هر خواسته دیگری هم از طرف وابستگان ایشان آمد با همین جسارت و تندی بازگرداند!!
🔹 در آن وقت من شیراز نبودم و بی اطلاع از همه جا در قم بودم. برخی که نامه مرا در روزنامه دیده بودند، به من اطلاع دادند. غم سنگینی بر دلم نشست. چرا در روزنامه؟! چرا پدرم مرا اینگونه خورد کرده؟!
پدر چند روز بعد تماس گرفتند و گفتند: «بعضی وقتها انسان باید شکسته و بی آبرو شود تا ذلت باطنی پیدا کند و احیاء شود و اسیر عزت ظاهری نشود ... ظاهرت را شکستم تا روحت را احیا کنم»
منبع: (@dralihaeri)
📝#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
🔹 رفیق خوش سر و زبانی داشتم. شیک پوش و خوش قیافه با ریش همواره آنکادر و کلامی آرام و منطقی و از خانواده ای اصیل. شاید همین ویژگی های رفتاری باعث شده بود در همان جوانی ما مراتب پیشرفت را چند پله، چند پله بگذراند و تا مدیر کل حراست بانک مرکزی هم برسد. پیشنهاد فرمانداری و استانداری هم داشت، اما به یکباره با یکی از سرداران متنفذ هم ولایتی که اتفاقاً معرفش هم بوده از سر غرور جوانی و شاید نابلدی و ناپختگی درگیر می شود و ناگهان از اوج عزت به حضیض ذلت میخزد. آدمهایی که درآمد بالایی دارند، نوعاً اهل پس انداز نیستند و یکباره نگاه می کنند که هیچ ندارند.
🔹 رفیق شفیق ما چند سالی در تهران ماند تا چاره ای کند. وقتی دید آن سردار متنفذ، همه راهها را بر وی بسته و از عهده اجاره منزل در تهران هم بر نمی آید به شیراز برگشت. چند سالی در منزل پدری اش سکونت داشت. با پدرش که هم مسن بود هم کمی تند مزاج نتوانست کنار بیاید و بیشتر اوقاتش را در محل رفقا می گذراند. تجرد و فقدان درآمد مشخص و حالا سنی که بالا رفته بود و ریشی که به سپیدی گرویده بود و رفیقانی که چند نسل از او جوان تر بودند و استقراض های دامنه دار، رفته رفته روحیه مصمم اش را به کلی نابود کرده بود رو به انزوا گذاشته بود.
تا اینکه یکی از رفقای مشترک، عرضه انحصاری تخم مرغ شرکتی که وابسته به کمیته امداد بود را به وی سپرد. با آن پیشینه عریض و طویل، شغل تخم مرغ فروشی را با افتخار پذیرفته بود و با انگیزه ای سرشار، محل متروکه ای را با اجاره بهایی اندک گرفته بود و وسایل را هم از خود شرکت بصورت قسطی برداشته بود. چراغ کسب خود را را روشن کرده و می رفت تا زندگی اش روی غلتک بیافتد.
🔹 در همین خلال روزی با من تماس گرفت و خواست مرا ببیند. رفتم به دکان اش که حالا رنگ و بوی بهتری پیدا کرده بود. معلوم بود آبی زیر پوستش دویده بود. مرا به اتاق پشتی برد. آنجا را هم خیلی با سلیقه تجهیز کرده بود و به عنوان محل سکونت برگزیده بود. بعد از چند دقیقه ای خوش و بش، سر صحبت را باز کرد که متوجه شده صاحب ملک آنرا را به شهرداری فروخته. شهرداری هم طی چندین فقره نامه، خواسته که من محل را تخلیه کنم و از طرفی، آن شرکت عرضه کننده هم در این منطقه نیاز به عرضه کننده دارد نه در مناطق دیگر. در این منطقه هم که اجاره بهای یک دکان از وسع من خارج است و در ضمن، اینجا محل سکونت من هم هست. با این حساب هم محل کسب و هم محل زندگیم را از دست خواهم داد و دوباره آواره خواهم شد ...
من که اتفاقات پر فراز و نشیب زندگی او را میدانستم که از اوج چگونه سقوط کرده و به چه زحمت حالا سر پا شده، نامه ای را خطاب به شهردار نوشتم و از او خواستم با قیمت عادله ای محل را کما فی السابق به ایشان اجاره دهد.
شهردار در جواب نوشته بود: «با در خواست شما موافقت نمی شود»! و از اینکه سفارش کسی را کردم که به زعم ایشان اموال عمومی را اشغال کرده، گله گذاری بلند بالایی هم کرده بود و خواسته بود مانع اجرای قانون نشوم! و از آن جالب تر، نامه را به دفتر پدر و بنام ایشان مستقیماً ارسال کرده بود.
🔹 پدر وقتی درخواست من و جواب تند شهردار را دیده بود، در تأیید و تقدیر از شهردار متن بلند بالایی نوشت و آنرا همراه با ضمائم اش در روزنامه عصر مردم چاپ کرد و از وی خواسته بود از این به بعد هر خواسته دیگری هم از طرف وابستگان ایشان آمد با همین جسارت و تندی بازگرداند!!
🔹 در آن وقت من شیراز نبودم و بی اطلاع از همه جا در قم بودم. برخی که نامه مرا در روزنامه دیده بودند، به من اطلاع دادند. غم سنگینی بر دلم نشست. چرا در روزنامه؟! چرا پدرم مرا اینگونه خورد کرده؟!
پدر چند روز بعد تماس گرفتند و گفتند: «بعضی وقتها انسان باید شکسته و بی آبرو شود تا ذلت باطنی پیدا کند و احیاء شود و اسیر عزت ظاهری نشود ... ظاهرت را شکستم تا روحت را احیا کنم»
منبع: (@dralihaeri)
گره گشایی از یک قتل..
اواخر دهه هفتاد بود
تازه به ریاست آگاهی شیراز منصوب شده بودم این مهمترین سمتی بود که در لباس پلیس تا آن زمان داشتم
در شمال غربی شیراز شهرکی ، بنام شهرک گلستان تازه بنا شده بود مردم هنوز شهرک نشینی را نپذیرفته بودند و باید فضا، برای پذیرش عمومی مهیا میشد
که از بد روزگار قتلی فجیع رعب انگیز در همین شهرک رخ داد تمام اعضای یک خانواده بصورتی که تا آن زمان مشابهش رخ نداده بود مثله و سلاخی شده بودند ..
خبر مثل بمب در سطح شهر صدا کرد و این شایعه که امنیت شهرک ها هنوز تأمین نشده و ایجاد تردید امکان اسکان در آنها به زبان مردم افتاد .
پرونده آنچنان مهم بود که باید مسؤوليت آنرا مستقیما خودم به عهده میگرفتم از فرماندهی فشار بر تسریع روند تحقیقات و کشف عوامل قتل و دستگیری قاتل یا قاتلان از همان اول کار شروع شد پس از یکی دو روز به دو مظنون اصلی رسیدیم اولی با جناق مقتول بود که اولین کسی بود که با صحنه قتل مواجه شده بود و پلیس را خبر کرده بود دومی هم پاسداری بود که در دوره ای با مقتول شریک بود و ۷ میلیون تومان آن زمان از وی طلب داشت با توجه به فضای سنگینی که وجود داشت و انتظارات عمومی برای رسیدن به یک پاسخ روشن هر دو مظنون زیر فشارهای بازپرسی و آگاهی لب به اعتراف گشوده بودند و این اعترافات برای همچو منی که عمری را در آگاهی گذرانده بودم و با چم خم سازکار اعتراف گیری آشنا بودم آرامش آفرین و اطمینان بخش نبود ..
آشنایی من با آیت الله حائری به قبل از انقلاب هم میرسید البته دورادور اما پس از انقلاب و انتصاب ایشان به امامت جمعگی از اواسط دهه شصت و هفتاد بتدریج شیفته و دلباخته او شده بودم و شایدبتوان گفت شاگرد اخلاقی معرفتیش بماند..
برای کاری دیگر به در منزلشان رفته بودم خانواده ام در ماشین بودند با لباس غیر رسمی بدون عبا عمامه آمدند در یک دستشان تسبیح بود و در ست دیگرشان مویز های ریز سیاه
در کنار کاری که داشتم گفتم حاج آقا یک دعا کنید در این پرونده پیچیده که برای قتل شهرک گلستان تشکیل شده و طبیعتا مهمترین پرونده کاری من تا آن زمان بود سرافراز بیرون بیایم گفت مگه چطور گفتم دو مظنون و دو اعتراف داریم اما اصلا دلم قرص نیست میدانم هنوز پرونده کار دارد اما چکنم که فضای ملتهب اجتماعی و فشارهای فرماندهی همین زودی میخواهند نتیجه گیری کنند تا بتوانند فضای اجتماعی را آرام کنند ...
گویا ذکری خواندن آرام آرام و شروع به انداختن مهره های تسبیح کردند چیزی شبیه استخاره کردن بعد گفتند کار اینها نیست تو هم زیر بار نرو بعد تبسم کردند گفتند مشت دستت را بگیر تمام مویزهای داخل دستش را در مشتم ریخت گفت اینها کشمش کل کاظم پیرمرد روستایی که به اذن خدا حافظ قرآن شده اینها را با عقیده دانه دانه بخور به رفقاتم بده این کشمشها گره ها باز کرده بعد گفت امشب برو داخل خانه مقتول بمان تا صبح گره باز میشود گفتم امشب میهمانم خانواده داریم میرویم ميهماني ...
آنها را برسان و برو خانه مقتول به امید آمدن قاتل ...
این را که شنیدم پشت کمرم لرزید و عرق سرد نشستم گويي از چیزی خبر داشت محکم بدون تردید دوباره گفت برو خانه مقتول تا صبح بمان گره کار باز میشود
چشم حاج آقا دستش را بوسیدم در ماشین به عهد عیال گفتم امشب من همراهیتان نمیکنم
به جانشین آگاهی هم با بسیم اطلاع دادم سه اکیب بیایند برویم تا صبح خانه مقتول...
دائما اطمینان کلام حاج آقا در ذهنم مرور میشد و این جمله برو قاتل به پای خودش میآید و گره کار باز میشود در گوشم مرور میشد
تا چند ساعت داخل خانه بودیم و کوچه های اطراف را بصورت کامل زیر نظر داشتیم ...
تا دم دمای صبح هیچ خبری نشد خسته برای نماز آمدیم داخل سناریو های قتل را مرور میکردیم یک دفعه چیزی از ذهنم گذشت قتلهای مرد خانه و بچه ها در پذیرای اتاق اتفاق افتاده و قتل زن در آشپزخانه چرا آیفون و پرده حال خونی است علی الظاهر در اینجا درگیری نبوده رفته رفته مطمئن شدیم این خون قاتل است ..
"قاتل پس از دگیری با مردخانه چاقو را که دست او بوده از تیغه اش گرفته و بعد به قلبش فرو کرده بود پس زخمی عمیق روی کف دستش ایجاد شده بود
زن خانه خارج منزل بوده زنگ میزند تا بچه ها در را باز کنند قاتل ابتدا میخواسته خون زیادی که از دستش میرفته را پاک کند با پرده بعد در خانه را با آیفون باز کرده و وقتی زن در آشپزخانه بوده به او هم هجوم برده.."
صبح شد آمدند نمونه خون های پرده و اطرف آیفون با تراشیدن کچ اطراف بردند برای استراحتی کوتاه به منزل رفتم بعد از یکی دوساعت به اداره برگشتم هنوز اشتياق خواب رهایم نکرده جلو در اتاقم پیرمردی نشسته سر بزیر مغموم نگاهش به پینه های دستش هست ریز ریز اشک میریزد
اواخر دهه هفتاد بود
تازه به ریاست آگاهی شیراز منصوب شده بودم این مهمترین سمتی بود که در لباس پلیس تا آن زمان داشتم
در شمال غربی شیراز شهرکی ، بنام شهرک گلستان تازه بنا شده بود مردم هنوز شهرک نشینی را نپذیرفته بودند و باید فضا، برای پذیرش عمومی مهیا میشد
که از بد روزگار قتلی فجیع رعب انگیز در همین شهرک رخ داد تمام اعضای یک خانواده بصورتی که تا آن زمان مشابهش رخ نداده بود مثله و سلاخی شده بودند ..
خبر مثل بمب در سطح شهر صدا کرد و این شایعه که امنیت شهرک ها هنوز تأمین نشده و ایجاد تردید امکان اسکان در آنها به زبان مردم افتاد .
پرونده آنچنان مهم بود که باید مسؤوليت آنرا مستقیما خودم به عهده میگرفتم از فرماندهی فشار بر تسریع روند تحقیقات و کشف عوامل قتل و دستگیری قاتل یا قاتلان از همان اول کار شروع شد پس از یکی دو روز به دو مظنون اصلی رسیدیم اولی با جناق مقتول بود که اولین کسی بود که با صحنه قتل مواجه شده بود و پلیس را خبر کرده بود دومی هم پاسداری بود که در دوره ای با مقتول شریک بود و ۷ میلیون تومان آن زمان از وی طلب داشت با توجه به فضای سنگینی که وجود داشت و انتظارات عمومی برای رسیدن به یک پاسخ روشن هر دو مظنون زیر فشارهای بازپرسی و آگاهی لب به اعتراف گشوده بودند و این اعترافات برای همچو منی که عمری را در آگاهی گذرانده بودم و با چم خم سازکار اعتراف گیری آشنا بودم آرامش آفرین و اطمینان بخش نبود ..
آشنایی من با آیت الله حائری به قبل از انقلاب هم میرسید البته دورادور اما پس از انقلاب و انتصاب ایشان به امامت جمعگی از اواسط دهه شصت و هفتاد بتدریج شیفته و دلباخته او شده بودم و شایدبتوان گفت شاگرد اخلاقی معرفتیش بماند..
برای کاری دیگر به در منزلشان رفته بودم خانواده ام در ماشین بودند با لباس غیر رسمی بدون عبا عمامه آمدند در یک دستشان تسبیح بود و در ست دیگرشان مویز های ریز سیاه
در کنار کاری که داشتم گفتم حاج آقا یک دعا کنید در این پرونده پیچیده که برای قتل شهرک گلستان تشکیل شده و طبیعتا مهمترین پرونده کاری من تا آن زمان بود سرافراز بیرون بیایم گفت مگه چطور گفتم دو مظنون و دو اعتراف داریم اما اصلا دلم قرص نیست میدانم هنوز پرونده کار دارد اما چکنم که فضای ملتهب اجتماعی و فشارهای فرماندهی همین زودی میخواهند نتیجه گیری کنند تا بتوانند فضای اجتماعی را آرام کنند ...
گویا ذکری خواندن آرام آرام و شروع به انداختن مهره های تسبیح کردند چیزی شبیه استخاره کردن بعد گفتند کار اینها نیست تو هم زیر بار نرو بعد تبسم کردند گفتند مشت دستت را بگیر تمام مویزهای داخل دستش را در مشتم ریخت گفت اینها کشمش کل کاظم پیرمرد روستایی که به اذن خدا حافظ قرآن شده اینها را با عقیده دانه دانه بخور به رفقاتم بده این کشمشها گره ها باز کرده بعد گفت امشب برو داخل خانه مقتول بمان تا صبح گره باز میشود گفتم امشب میهمانم خانواده داریم میرویم ميهماني ...
آنها را برسان و برو خانه مقتول به امید آمدن قاتل ...
این را که شنیدم پشت کمرم لرزید و عرق سرد نشستم گويي از چیزی خبر داشت محکم بدون تردید دوباره گفت برو خانه مقتول تا صبح بمان گره کار باز میشود
چشم حاج آقا دستش را بوسیدم در ماشین به عهد عیال گفتم امشب من همراهیتان نمیکنم
به جانشین آگاهی هم با بسیم اطلاع دادم سه اکیب بیایند برویم تا صبح خانه مقتول...
دائما اطمینان کلام حاج آقا در ذهنم مرور میشد و این جمله برو قاتل به پای خودش میآید و گره کار باز میشود در گوشم مرور میشد
تا چند ساعت داخل خانه بودیم و کوچه های اطراف را بصورت کامل زیر نظر داشتیم ...
تا دم دمای صبح هیچ خبری نشد خسته برای نماز آمدیم داخل سناریو های قتل را مرور میکردیم یک دفعه چیزی از ذهنم گذشت قتلهای مرد خانه و بچه ها در پذیرای اتاق اتفاق افتاده و قتل زن در آشپزخانه چرا آیفون و پرده حال خونی است علی الظاهر در اینجا درگیری نبوده رفته رفته مطمئن شدیم این خون قاتل است ..
"قاتل پس از دگیری با مردخانه چاقو را که دست او بوده از تیغه اش گرفته و بعد به قلبش فرو کرده بود پس زخمی عمیق روی کف دستش ایجاد شده بود
زن خانه خارج منزل بوده زنگ میزند تا بچه ها در را باز کنند قاتل ابتدا میخواسته خون زیادی که از دستش میرفته را پاک کند با پرده بعد در خانه را با آیفون باز کرده و وقتی زن در آشپزخانه بوده به او هم هجوم برده.."
صبح شد آمدند نمونه خون های پرده و اطرف آیفون با تراشیدن کچ اطراف بردند برای استراحتی کوتاه به منزل رفتم بعد از یکی دوساعت به اداره برگشتم هنوز اشتياق خواب رهایم نکرده جلو در اتاقم پیرمردی نشسته سر بزیر مغموم نگاهش به پینه های دستش هست ریز ریز اشک میریزد
سلام پدر جان
چرا نرفتید پیش سروان فلانی..
گفتند چند ساعتی هست از صبح منتظرید
با صدای بی جوهری ای میگوید بله مطلبی هست که باید فقط به شما بگم ..!
مینشیند رو بروی من ،من را کاملا میشناسد اهل بیضاست و اردکانی و بیضایی ها شناخت خوبی از تر طایفه هم دارند پدر جدم را میشناسد و نشانی میدهد تا من هم او را بشناسم ما بچه های فلانی میشم ....
بعد سکوت میکند چند لحظه یا چند دقیقه جوهره صدایش دوباره کم جان میشود
در مورد این قتل شهرک گلستان مطلبی هست من قاتل را میشناسم...!
گوش هایم زنگ میزند خواب بکلی از سرم پرید نفسم حبس شد تمام وجودم شد گوش
پسرم برای فلانی (پاسدار مظنون)کار کرده برای دستمزدش گفته من از مقتول طلبکارم برو طلبم را بگیر دوبرابر دستمزدت را بردار...
و در خانه مقتول آنچه نباید میشد، شد..
او چند روز پیش به خانه آمد کف دستش دو شقه شده بود وسایلش را برداشت الان در باغ فلانی در بیضاست یک هفته است دارم خودخوری میکنم چرا اینجور شد چکنم وظیفه من چیست دیشب دم دم های غروب ای ذهنم گذشت بیایم همه چیز را بگویم بروم خدا خودش بهتر میداند با من و پسر چه معامله بکند... دم دم غروب درست همان زمان بودکه حاج آقا گفت گره کار باز میشود و قاتل به پای خودش میاید...
عرق سرد تمام وجودم را گرفته بود نفسم همچنان حبس است صدای حاج آقا در گوشم نجوا میکند و تکرار میشود قاتل به پای خودش میآید تو زیر بار جو فشار اجتماعی طاقت بیار....
با همان سه اکیپ به باغ رفتیم صدایش کردم گفتم من رفیق پدرتم نگرانت بوده که نکند زخم دستت عفونت کند آرام سوار ماشین شد در راه گفتم همه چیز را میدانم گواه من نمونه خون روی آیفون است که با خون تو یکسان است از همان جا لب به سخن گشود...
از خاطرات سرهنگ منوچهر ابراهیمی
رئیس آگاهی اسبق شیراز..
و از شاگردان اخلاقی پدر
https://www.tgoop.com/dralihaeri
چرا نرفتید پیش سروان فلانی..
گفتند چند ساعتی هست از صبح منتظرید
با صدای بی جوهری ای میگوید بله مطلبی هست که باید فقط به شما بگم ..!
مینشیند رو بروی من ،من را کاملا میشناسد اهل بیضاست و اردکانی و بیضایی ها شناخت خوبی از تر طایفه هم دارند پدر جدم را میشناسد و نشانی میدهد تا من هم او را بشناسم ما بچه های فلانی میشم ....
بعد سکوت میکند چند لحظه یا چند دقیقه جوهره صدایش دوباره کم جان میشود
در مورد این قتل شهرک گلستان مطلبی هست من قاتل را میشناسم...!
گوش هایم زنگ میزند خواب بکلی از سرم پرید نفسم حبس شد تمام وجودم شد گوش
پسرم برای فلانی (پاسدار مظنون)کار کرده برای دستمزدش گفته من از مقتول طلبکارم برو طلبم را بگیر دوبرابر دستمزدت را بردار...
و در خانه مقتول آنچه نباید میشد، شد..
او چند روز پیش به خانه آمد کف دستش دو شقه شده بود وسایلش را برداشت الان در باغ فلانی در بیضاست یک هفته است دارم خودخوری میکنم چرا اینجور شد چکنم وظیفه من چیست دیشب دم دم های غروب ای ذهنم گذشت بیایم همه چیز را بگویم بروم خدا خودش بهتر میداند با من و پسر چه معامله بکند... دم دم غروب درست همان زمان بودکه حاج آقا گفت گره کار باز میشود و قاتل به پای خودش میاید...
عرق سرد تمام وجودم را گرفته بود نفسم همچنان حبس است صدای حاج آقا در گوشم نجوا میکند و تکرار میشود قاتل به پای خودش میآید تو زیر بار جو فشار اجتماعی طاقت بیار....
با همان سه اکیپ به باغ رفتیم صدایش کردم گفتم من رفیق پدرتم نگرانت بوده که نکند زخم دستت عفونت کند آرام سوار ماشین شد در راه گفتم همه چیز را میدانم گواه من نمونه خون روی آیفون است که با خون تو یکسان است از همان جا لب به سخن گشود...
از خاطرات سرهنگ منوچهر ابراهیمی
رئیس آگاهی اسبق شیراز..
و از شاگردان اخلاقی پدر
https://www.tgoop.com/dralihaeri
Telegram
شیرینی های پدر...
ارتباط با من: @m_ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri
اینستاگرام:
instagram.com/_u/dr.ali_haeri