tgoop.com/engsadeh/17497
Last Update:
روزگاری، میمونی باهوش در یک جزیره زیبا، روی درختی سیب زندگی میکرد. یک روز، یک تمساح به جزیره آمد و گفت:“گرسنهام”.
میمون یک سیب قرمز به تمساح داد. تمساح خورد و خورد. روز بعد، تمساح بازگشت و پرسید: “میتوانم دو تا سیب داشته باشم؟” یکی را خودش خورد و یکی را به همسرش داد.
تمساح هر روز به جزیره میآمد، تا به داستانها و حکایتهای میمون گوش دهد و سیبهایش را بخورد. او به فکر این بود که همانند میمون باهوش باشد. یک روز، همسر تمساح به او گفت: “چرا قلب میمون را نمیخوری؟ بعدش تو مثل او باهوش میشوی.”
روز بعد، به میمون گفت: “بهخاطر تشکر بابت سیبهایی که به من دادی، به خانه من بیا تا با هم ناهار بخوریم.”
اما وقتی میمون به خانه رسید، تمساح ناگهان فریاد زد و گفت: “میمون! میخواهم قلبت را بخورم تا مثل تو باهوش شوم!”
میمون باهوش به سرعت فکر کرد و گفت: “اما… قلبم در اینجا نیست. در جزیره است، در درخت سیب.” همه به جزیره بازگشتند.
میمون گفت: “منتظر بمون تا قلبم رو بیارم” میمون به سرعت به بالای درخت رفت و نشست.
“آه، تمساح. تو طمع کاری. نه تنها قلب من را نخواهی داشت. بلکه دیگر سیبهای من را هم نخواهی خورد!” و میمون باهوش خندید و خندید!
🍀ثبت نام کلاس آنلاین:
🆔 T.me/Englisheasy2000
〰〰〰〰❤️❤️〰〰〰
@ENGSADEH
BY 💗انگلیسی برای مبتدیان💗
Share with your friend now:
tgoop.com/engsadeh/17497