Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
یکی امروز طلاق گرفته،یکی امروز ازدواج کرده؛
هردو برای خوشبختی گامی برداشتن!
یکی امروز از کارش استعفا داده،
یکی بالاخره استخدام شده؛
هردو فصل جدیدی رو شروع کردن!
یکی آخر هفته تو خونه میمونه،
یکی آخر هفته میره سفر؛
به هرکی یه جور خوش میگذره!
یکی خوشحاله که وزنش زیاد شده،
یکی خوشحاله که وزن کم کرده؛
همه برای نتیجه یکسان تلاش نمیکنن!
ما برای احساس خوشبختی مجبور نیستیم مثل هم باشیم، هرکس مسیر خودشو داره!
@fanus9 | فانوس
هردو برای خوشبختی گامی برداشتن!
یکی امروز از کارش استعفا داده،
یکی بالاخره استخدام شده؛
هردو فصل جدیدی رو شروع کردن!
یکی آخر هفته تو خونه میمونه،
یکی آخر هفته میره سفر؛
به هرکی یه جور خوش میگذره!
یکی خوشحاله که وزنش زیاد شده،
یکی خوشحاله که وزن کم کرده؛
همه برای نتیجه یکسان تلاش نمیکنن!
ما برای احساس خوشبختی مجبور نیستیم مثل هم باشیم، هرکس مسیر خودشو داره!
@fanus9 | فانوس
Forwarded from أرِح قَلبی🤍
من مرگِ در بسترِ پیرمردان و پیرزنانِ عاقبت بخیرِ را دوست دارم. آنهایی که خودشان منتظرند. آنهایی که چشمشان به آسمان است و کارهایشان را کردهاند، دینهایشان را ادا کردهاند و بارشان را بستهاند. آنها که بویِ تندِ مرگ را قبل آمدنش شنیدهاند و چشمشان به روبروست.
من از مرگ ناگهان همیشه هراسانم؛ مرگ ناگهان همیشه هراس دارد...
🤍
من از مرگ ناگهان همیشه هراسانم؛ مرگ ناگهان همیشه هراس دارد...
🤍
Forwarded from دفترچه
آبرو:
غریبهای وارد کلاس درس یکی از علما شد، در حالی که شیخ مشغول تدریس برای شاگردان و حاضرین بود. او آرام در گوشهای نشست و به سخنان عالم گوش سپرد.
چهره و هیئت این مرد ناشناس، هیچ شباهتی به دانشطلبان نداشت، اما از همان نگاه نخست، چیزی در وجودش آشکار بود: او مردی محترم بود که فراز و نشیبهای زندگی، قامتش را خمیده و سیمایش را تکیده کرده بود.
پس از ورود، با احترام سلام کرد، در انتهای مجلس نشست و با رعایت ادب و سکوت، به سخنان شیخ گوش سپرد. در دستش قمقمهای بود که به نظر میرسید درون آن چیزی شبیه آب باشد.
شیخ، که عالمی باتجربه بود، ناگهان سخنش را قطع کرد، نگاهی دقیق به غریبه انداخت و با لحنی مهربان پرسید:
— «آیا حاجتی داری که بتوانم برایت برآورده کنم؟ یا سؤالی داری که پاسخش دهم؟»
مرد ناشناس گفت:
— «هیچکدام. من تاجرم. از علم، اخلاق و جوانمردی تو بسیار شنیدهام و به همین دلیل آمدهام تا این قمقمه را به تو بفروشم. قسم خوردهام که آن را به کسی نفروشم مگر به کسی که ارزش آن را بداند، و تو بیشک شایستهی آن هستی!»
شیخ گفت:
— «قمقمه را بیاور.»
مرد آن را تقدیم کرد. شیخ با دقت به آن نگاه کرد و با تعجب سری تکان داد، سپس پرسید:
— «بهایش چند است؟»
مرد پاسخ داد:
— «صد دینار.»
شیخ لبخندی زد و گفت:
— «این مبلغ برای چنین چیزی کم است. من آن را به صد و پنجاه دینار از تو میخرم!»
اما غریبه قاطعانه گفت:
— «نه، فقط صد دینار؛ نه کمتر، نه بیشتر.»
شیخ پسرش را صدا زد و گفت:
— «نزد مادرت برو و صد دینار بیاور، و بلافاصله آن را به مهمان بده.»
مرد ناشناس، پس از گرفتن پول، شکرکنان از مجلس خارج شد.
کلاس به پایان رسید و شاگردان، همچنان در شگفتی، مجلس را ترک کردند. همگی با خود میاندیشیدند که چگونه استادشان، مقداری آب را به صد دینار خریده است!
شیخ به خانهاش رفت تا اندکی استراحت کند. اما پسر، که کنجکاویاش تحریک شده بود، از فرصت استفاده کرد تا ببیند راز این قمقمه چیست. آن را برداشت، درونش را بررسی کرد و با حیرت دریافت که چیزی جز آب معمولی در آن نیست!
وحشتزده و با شتاب نزد پدرش دوید و فریاد زد:
— «ای پدر! آن مرد غریبه تو را فریب داد! او چیزی جز آب معمولی را به صد دینار به تو نفروخت!
نمیدانم از نیرنگ و فریبکاری او تعجب کنم یا از سادگی و زودباوری تو!»
شیخ با لبخندی آرام، دستی بر شانهی پسرش گذاشت و گفت:
— «پسرم، تو با چشمانت دیدی که در قمقمه چیزی جز آب نبود، اما من با بصیرت و تجربهام چیزی فراتر از آن دیدم.
من مردی را دیدم که قمقمهای از آبرویش را به همراه داشت؛ مردی که عزت نفسش اجازه نمیداد نیازش را آشکارا بیان کند و در برابر دیگران دست نیاز دراز کند.
آن صد دینار، که حتی بیشتر از آن را هم قبول نمیکرد، همان مبلغی بود که برای رفع نیازش لازم داشت. و الحمدلله که الله به من توفیق داد تا نیازش را برآورده کنم، بدون آنکه آبرویش در برابر دیگران بریزد.
پسرم، اگر روزی نیاز برادرت را در نگاهش دیدی، پیش از آنکه بر زبان آورد، آن را برطرف کن. زیرا چنین کاری زیباتر و ارزشمندتر است.
چه نیکو گفتهاند:
اگر نتوانی سکوت برادرت را بفهمی، هرگز نخواهی توانست سخنش را آنطور که باید، درک کنی...
@𝚍𝚊𝚏𝚝𝚊𝚛𝚌𝚑𝚎𝚑_𝚝𝚌𝚑 | دفترچه
ᴡᴇʙꜱɪᴛᴇ - ɪɴsᴛᴀɢʀᴀᴍ - Fᴀᴄᴇʙᴏᴏᴋ
غریبهای وارد کلاس درس یکی از علما شد، در حالی که شیخ مشغول تدریس برای شاگردان و حاضرین بود. او آرام در گوشهای نشست و به سخنان عالم گوش سپرد.
چهره و هیئت این مرد ناشناس، هیچ شباهتی به دانشطلبان نداشت، اما از همان نگاه نخست، چیزی در وجودش آشکار بود: او مردی محترم بود که فراز و نشیبهای زندگی، قامتش را خمیده و سیمایش را تکیده کرده بود.
پس از ورود، با احترام سلام کرد، در انتهای مجلس نشست و با رعایت ادب و سکوت، به سخنان شیخ گوش سپرد. در دستش قمقمهای بود که به نظر میرسید درون آن چیزی شبیه آب باشد.
شیخ، که عالمی باتجربه بود، ناگهان سخنش را قطع کرد، نگاهی دقیق به غریبه انداخت و با لحنی مهربان پرسید:
— «آیا حاجتی داری که بتوانم برایت برآورده کنم؟ یا سؤالی داری که پاسخش دهم؟»
مرد ناشناس گفت:
— «هیچکدام. من تاجرم. از علم، اخلاق و جوانمردی تو بسیار شنیدهام و به همین دلیل آمدهام تا این قمقمه را به تو بفروشم. قسم خوردهام که آن را به کسی نفروشم مگر به کسی که ارزش آن را بداند، و تو بیشک شایستهی آن هستی!»
شیخ گفت:
— «قمقمه را بیاور.»
مرد آن را تقدیم کرد. شیخ با دقت به آن نگاه کرد و با تعجب سری تکان داد، سپس پرسید:
— «بهایش چند است؟»
مرد پاسخ داد:
— «صد دینار.»
شیخ لبخندی زد و گفت:
— «این مبلغ برای چنین چیزی کم است. من آن را به صد و پنجاه دینار از تو میخرم!»
اما غریبه قاطعانه گفت:
— «نه، فقط صد دینار؛ نه کمتر، نه بیشتر.»
شیخ پسرش را صدا زد و گفت:
— «نزد مادرت برو و صد دینار بیاور، و بلافاصله آن را به مهمان بده.»
مرد ناشناس، پس از گرفتن پول، شکرکنان از مجلس خارج شد.
کلاس به پایان رسید و شاگردان، همچنان در شگفتی، مجلس را ترک کردند. همگی با خود میاندیشیدند که چگونه استادشان، مقداری آب را به صد دینار خریده است!
شیخ به خانهاش رفت تا اندکی استراحت کند. اما پسر، که کنجکاویاش تحریک شده بود، از فرصت استفاده کرد تا ببیند راز این قمقمه چیست. آن را برداشت، درونش را بررسی کرد و با حیرت دریافت که چیزی جز آب معمولی در آن نیست!
وحشتزده و با شتاب نزد پدرش دوید و فریاد زد:
— «ای پدر! آن مرد غریبه تو را فریب داد! او چیزی جز آب معمولی را به صد دینار به تو نفروخت!
نمیدانم از نیرنگ و فریبکاری او تعجب کنم یا از سادگی و زودباوری تو!»
شیخ با لبخندی آرام، دستی بر شانهی پسرش گذاشت و گفت:
— «پسرم، تو با چشمانت دیدی که در قمقمه چیزی جز آب نبود، اما من با بصیرت و تجربهام چیزی فراتر از آن دیدم.
من مردی را دیدم که قمقمهای از آبرویش را به همراه داشت؛ مردی که عزت نفسش اجازه نمیداد نیازش را آشکارا بیان کند و در برابر دیگران دست نیاز دراز کند.
آن صد دینار، که حتی بیشتر از آن را هم قبول نمیکرد، همان مبلغی بود که برای رفع نیازش لازم داشت. و الحمدلله که الله به من توفیق داد تا نیازش را برآورده کنم، بدون آنکه آبرویش در برابر دیگران بریزد.
پسرم، اگر روزی نیاز برادرت را در نگاهش دیدی، پیش از آنکه بر زبان آورد، آن را برطرف کن. زیرا چنین کاری زیباتر و ارزشمندتر است.
چه نیکو گفتهاند:
اگر نتوانی سکوت برادرت را بفهمی، هرگز نخواهی توانست سخنش را آنطور که باید، درک کنی...
@𝚍𝚊𝚏𝚝𝚊𝚛𝚌𝚑𝚎𝚑_𝚝𝚌𝚑 | دفترچه
ᴡᴇʙꜱɪᴛᴇ - ɪɴsᴛᴀɢʀᴀᴍ - Fᴀᴄᴇʙᴏᴏᴋ
dftrcheh.ir
آبرو : :: | دفترچه
غریبهای وارد کلاس درس یکی از علما شد، در حالی که شیخ مشغول تدریس برای شاگردان و حاضرین بود. او آرام در گوشهای نشست و به سخنان عالم گوش سپرد. چهره و هیئت این مرد ناشناس، هیچ شباهتی به ...
فانوس
#استوری💫 و انسان گروگانِ اعمال خویش است @fanus9 | فانوس
.
كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ
كُلُّ نَفْسٍ بِمَا كَسَبَتْ رَهِينَةٌ