Telegram Web
اول، کنار مدیترانه در ساحل کروآست قدم می‌زنیم. توی پیاده‌رو نور قرمز انداخته‌اند و خیابان و دیوار ساحل با رنگ از هم جدا شده. بادِ آرام مدیترانه که می‌وزد، شرجی هوا را یک لحظه با خودش می‌برد و ناگهان پوستت یاد هوای نوزده درجه می‌افتد. «گرما و سرما در تعادل محض است» به قول آقای شاملو. خیابان را نگاه می‌کنم و یاد انزلی می‌افتم. بدون پنجاه و هفت، احتمالا هیچ جای جهان به اندازه انزلی به کن شباهت نداشت. فکر کن مثلا فستیوال فیلم انزلی می‌داشتیم و بانو زندایا توییت می‌کرد که من آمده‌ام انزلی، بچه‌ها اینجا صدایم می‌کنند زندایا آبای. می‌روم‌ توی فکر. همه روزگار آدمی، نه من، نه شمای خواننده، همه روزگار بشر از زمان نئاندرتال‌ها، تمام پیچ و‌ شیبش و همه راه آمده، همه درست و غلطش، در این فکرها خلاصه شده که چه می‌توانست باشد و چه شد و چه می‌تواند بشود.

دوم، رفیقم می‌گوید که فلانی، بریم‌ بپریم توی آب. خودش هوس شنا کرده و دلش می‌خواهد که من پیشقدم شوم‌. می‌گویم که برادر، یه دوربین به گردنم است و یه لنز توی جیبم، ساعت دوازده شب بپرم توی آب؟ دزد هم نزند شن فردا برای ما لنز باقی نمی‌گذارد‌. غر می‌زند، استدلال می‌کنم. هوای دریاست، هوای سر موج‌شکن است، همیشه می‌گفتیم دریا توی شب خیلی می‌چسبد. همیشه لنز همراهمان نبود. 

سوم، بار اول آمده بودم کن کجا بودم؟ پنج سال بود از ایران مهاجرت کرده بودم. سفر دور مدیترانه تقریبا بزرگترین رویای محقق شده زندگی جوان سی و یک ساله بود. امسال یک ایمیل زدم که بچه‌ها من رفتم کن کنفرانس، درباره فلان موضوع سوال داشتید به فلانی مراجعه کنید، درباره بهمان موضوع به بهمانی، موضوع سوم هم نفر سوم. عوض شده زندگی. روزگار آدمی، من، شمای خواننده، و همه ابنای بشر از زمان نئاتدرتالها در این فکرها خلاصه شده که این کار را بکنم تا یک روزی آن شود و آن کنم که یک روزی بشود این. بعد، چه بشود چه نه، به این فکر کند که چه می‌توانست باشد و چه شد و حالا چه می‌تواند بشود.

چهارم، دو تا پسر جوان نشسته‌اند کنار آب و سیگار می‌کشند. زن و شوهر سالخورده‌ای نشسته‌اند روی صندلی‌های آبی پیاده‌رو و مدیترانه را نگاه می‌کنند. آدمها پراکنده ایستاده‌اند روی پیاده‌رو. ده بیست متر جلوتر، صدای شوخی چند تا دختر جوان می‌آید. شاید هجده نوزده ساله. نگاهشان می‌کنم. چهار تایی می‌دوند و می‌پرند توی آب‌. صدای خنده‌هایشان کن را گرفته، صدای جوانیشان جهان را. دوستم آن تاییدی که لازم داشت گرفت. گفت فلانی من رفتم توی آب‌. میل خودت، اگر خواستی بیا. از پله‌ها رفت پایین و روی شنها ایستاد و دریا را نگاه کرد، پیراهنش را در آورد و رفت توی آب. یک لحظه مکث کرد و بعد شروع کرد به شنای کرال. توی فکر، چرخیدم به ده بیست متر جلوتر. سه تا از دخترها توی آب بودند. از زیبایی مدیترانه و جوانیشان عکس گرفتم و برگشتم به سمت خیابان. تا پانزده سال بعد.

@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
سلام دوستان، 

هفته‌ی پیش یکی از دوستان در اینستاگرام پرسید که چطور میشه هم سخت کار کرد و هم از زندگی لذت برد. در جوابشون مطالب پایین رو نوشتم که توی تلگرام هم شیر می‌کنم. 

اول، بزرگترین تفاوت زندگی مدرن با زندگی اجدادمون در مفهوم انتخابه. اگر ما هزار سال پیش زندگی می‌کردیم به احتمال بسیار زیاد کشاورز می‌شدیم. کار دیگری نبود که بکنیم. یا برای خان کار می‌کردیم یا پدرمون یه ذره زمین داشت و اداره اون زمین با ما بود. با اینکه مفهوم لذت بردن از زندگی، بخش بزرگی از تجربه زیستی امروز ما رو تشکیل میده، چنین ایده‌ای در اون زمان کاملا مفهوم غریبه‌ای بود. یا شاید به جای کشاورز تنها امکانی که داشتیم ارتشی شدن بود. بعد کم کم با گسترش اقتصاد امکان تجارت، بنا و نجار و آهنگر شدن هم داشتیم. امروز اما، ما رشته دانشگاهی رو انتخاب می‌کنیم و براساس این انتخاب، مسیر زندگیمون رو تغییر میدیم. مهندس صنایع و کامپیوتر می‌شیم، دکتر و پرستار و جراح می‌شیم. با وجود تمام نابرابری‌های جهان، عرصه دانش کم و بیش هنوز برای اکثریت افراد زمینی یک‌شکله. عرصه ورزش هم کم و بیش همینطوره.

از طرفی انتخاب مثل هر تصمیم دیگری یک توقع به وجود میاره: انتظار برای نتیجه خوب. وقتی تنها مسیر پیش‌رو کار کردن روی زمین پدری بود، درباره محل زمین و میزان بارندگی و خشکسالی حرفی به جز «قسمت ما این بود» نمی‌شد زد. انتخاب اما طرح کلی و نگرش ما به زندگی رو عوض کرده و الگوی جدیدی در زندگی ما با مفهوم رضایت از زندگی بوجود آورده. وقتی شما تصمیم به چیزی می‌گیرید، ازش نتیجه می‌خوایید.

مشکل اینه که انتخاب تمام جنبه‌های موجود رو پوشش نمی‌ده. فرض کنید که شما زیست‌شناسی رو دوست داشتید، با درآمد رشته پزشکی هم مشکل خاصی نداشتید، و بعد از زحمات بسیار دانشگاه قبول شدید، ‌ بعد از هزار ساعت اینترنی و کشیک و طرح و غیره، پزشک حاذقی هم شدید. حالا باید از زندگی رضایت داشته دیگه، نه؟ خب راستش نه. پزشکی رو دوست داشتید، ولی انتخاب مطب، توسعه کار، مدیریت کارمندان، و انتخاب بیمار با شما نیست. در بیشتر اینها نه تنها آموزش ندیدید، که علاقه خاصی هم ممکنه به بعضیهاشون نداشته باشید. شما ممکنه هر روز صبح با عشق برید سر کار، ولی مجبور باشید هر روز صبح با منشی مطب بحث کنید که چرا دیر کردی و با اعصاب خرد روز رو شروع کنید. حالا رضایت از زندگی رو چطور می‌شه سنجید؟ با علاقه به پزشکی یا با اعصاب خرد؟ چطور می‌شه جنبه‌های بیشتری از این انتخاب رو دید؟ 


دوم، آدم می‌تونه هزار‌و یک نوع تحقیق کنه تا نسبت به عواقب انتخابش آگاهی بیشتری داشته باشه. مشکل اینجاست که اونچه‌ آدمیزاد معمولا بهش جذب می‌شه تعالیه و این کار رو به شدت سخت می‌کنه. منظورم از این جمله چیه؟ تا الان شده برید یه کنسرتِ مثلا پیانو و وقتی اومدید بگید من دیگه می‌رم کلاس پیانو؟ یا شده آدم باسوادی رو ببینید و بگید از این به بعد دیگه هر روز چند صفحه کتاب می‌خونم؟ چند میلیون نفر دنبال استیو جابز و بیل گیتس یا شرکت زدن، و یا تا روز آخر کارشون در حسرت زدن شرکت خودشون موندن؟ 

ما آدمها موقع انتخاب یک چیز رو می‌بینیم - زیبایی، پول، موقعیت اجتماعی، مهارت.‌ به علاوه وقتی از اون چیزی که می‌خوای دوری و با تلسکوپ نگاهش می‌کنی، دید تلسکوپی اجازه دیدن اطراف رو نمی‌ده. بعضی وقتها، در موقعیت‌ و یا زمان محدود این مسأله مشکل خاصی نداره، اما در بلندمدت کم‌کم اجزای دیگه داستان خودشون رو نشون می‌دن. همه می‌شینن و قصه چگونه موفق شدن این و اون رو در بیزنس‌ می‌خونن، پادکستهاشون رو گوش می‌دن، قصه‌هاشون رو می‌گن. این آدم‌ها اون جنگجویان زمان قدیم هستند که می‌جنگیدند تا روزی اسمشون توی شعر و قصه موندگار بشه و خنیاگرها این طرف و آن طرف تکرارش کنن، فقط امروز نبرد سر توسعه است و اینکه چه کسی سهم بزرگتری از رشد می‌بره. اما خطرات زندگی جنگجوها مشخص بود و خطرات این نوع زندگی کاملا پنهانه. مثل اینکه تقریبا هیچکدوم از مدیرعاملهای شرکتهای بزرگ بین‌المللی زندگی خانوادگی مرتبی ندارن. بیل و ملیندا گیتس یک زمانی سمبل زن و شوهر فداکار رسانه‌ها بودن تا گند رابطه آقای گیتس در اومد، جف بزوس و همسر به همچنین، آقای سرگی برین که جمعه به جمعه سر و گوشش می‌جنبه. لیست صد شرکت بزرگ دنیا رو گوگل کنید و ببینید چند نفر از مدیرعاملها در یک رابطه متعادل طولانی‌مدت هستند. 

کنار همه تحقیق و صحبت و همه این حرفها، درک اینکه هر چیزی هزینه داره به شخص من بیشتر از همه‌چی کمک کرده. یک خط‌هایی هم تعریف کردم که سعی می‌کنم ازشون نگذرم. جدای مسافرت‌های گاه بیگاه،‌ سعی می‌کنم ساعت خوابم رو با کار به هم نزنم، حداقل روزی دو ساعت برای ورزش وقت بذارم، و برنامه‌های دخترک رو مقدم بدونم. با همه این حرفها، برای رسیدن به مسابقه شنای دخترک هفته پیش مجبور شدم چنان ژانگولری بزنم که آخرش خودم هم باورم نشد رسیدم.
هر چیزی هزینه داره، موفقیت گاهی بیشتر از همه چی.

 سوم، و اما سوال اصلی. این سوال که آدمیزاد می‌تونه سخت کار کنه و از زندگی لذت ببره یا نه؟ وقتی این سوال رو استوری کردم، تعداد زیادی جواب گرفتم که آره، اگه کارت رو دوست داشته باشی حتما. مسأله اینجاست که داستان به این سادگی‌ها نیست. اگر کار شما این باشه که از صبح تا شب به تنهایی کد بزنید، شاید. اگر کار شما این باشه که در خلوت خودتون نقاشی کنید، شاید. کارها‌ ولی خیلی به ندرت انفرادی هستن. رییس مستقیم، همکارها، موکلها، مشاورها همه روی رضایت آدمیزاد از کار موثرن. روندی که من در خودم و در دیگران دیدم، معمولا اینطوریه که در شروع کار، رییس مستقیم و یک شبکه حمایتی بیشترین تاثیر رو در رضایت انسان از کار داره. اینکه آدمی که تازه کاری رو شروع کرده بدونه تنها نیست. حرف از هدف در کار زیاد زده می‌شه و بخشش یقینا هم‌راستایی اهداف شخصی با اهداف محل کاره، ولی بخش بزرگترش دیدن خویش به عنوان جزیی از یک تصویر بزرگ‌تره.

علاوه بر اون خیلی کم می‌شه که شما رییسی داشته باشید که از بام تا شام به هر کارتون گیر بده، و بعد بگید من مثلا مهندسی خیلی دوست دارم. اول به این دلیل که کلا اعتماد بنفس رو ازتون می‌گیره و دوم اینکه احساس گرفتار شدن در یک باتلاق و نداشتن کوچکترین خودمختاری بزرگترین عامل ناامیدی و در نتیجه لذت نبردن از زندگیه. 

آقای دنیل پینک مهربان در کتاب «انگیزه» برای انگیزه داشتن حرف از تسلط، هدف، و خودمختاری می‌زنه. شاید تسلط رو بشه تا حدی مربوط به داستان عاشق کار بودن دونست ولی هر سه تا بیشتر از اونکه به شخص وابسته باشن به محیط و اطرافیانش وابسته هستند، و این فکر هم زیباست و هم یاد آدمیزاد می‌ندازه که «رشد شخصی» برخلاف اونچه که فکر می‌کنه واقعا فقط مربوط به شخص نیست. برای لذت بردن از زندگی همراه لازمه، و این همراه لزوما به معنای معشوق و معشوقه نیست، معنیش همونه که نیاکان ما در خود کلمه گنجوندن: هم‌مسیر، حالا بسته به مسیر.

من همه این حرفها رو زدم اما دوست دارم یک چیزی آخرش بنویسم. لازمه فکر کردن به «رضایت»، یک درآمد حداقلی و یه حداقل ثبات در زندگیه. خیلی وقتها هست که آدمیزاد باید سرش رو بندازه پایین و کار کنه، برای پول، برای ویزا، برای خانواده، برای بیمه.‌ در این موارد لذت بردن همزمان از زندگی و انگیزه و رشد لزوما اولویت انسان نیستند. اگر در این شرایط هستید، امیدوارم که توفان‌ زودتر بگذره و شرایطتون سرمایه‌ای بشه برای فردای بهتر. از همراهیتون ممنونم.

@Farnoudian
اول، سالیان سال پیش یک روز آقای پدر داشت می‌رفت افتتاح کارخانه بزرگی و به من گفت که دیدن این شرکت و کارخانه تازه تاسیسش احتمالا خالی از لطف نیست. بنده که تازه به فکر کارشناسی ارشد و دکترا و مهاجرت و این صحبتها افتاده بودم اولش خیلی دلیل خاصی برای رفتن ندیدم، ولی اینکه روی چه حسابی قانع شدم و یک جمعه صبحی شال و کلاه کردم، الان بعد از سال‌ها از یادم رفته. راستش انتظار خاصی هم از دیدن کارخانه نداشتم، ولی یادم هست که عظمتش چنان من جوان بیست ساله را گرفته بود که تمام مدت به دهان سخنرانان چشم دوخته بودم که بفهمم چنین عملیات عریض و طویلی را چطور اداره می‌کنند. توی راه برگشت، چشم‌دوخته به شانه‌های اتوبان به مشاهداتم فکر کردم. از تماشای اندرکنش مدیرها فهمیده بودم که لازمه مدیریت چنین جایی حضور یک عده آدم قابل‌اعتماد و باجربزه است که بدانی هرکدام یک طرف کار را گرفته‌اند. آن روز یک دیدار دو ساعته و یک ناهار پرچرب، برای منِ درگیر درس و دانشگاه و تحلیل سازه و هزار آرزوی دور و دراز درس مدیریت شد.

دوم، دو سالی گذشت. بی‌ربط به قصه اول، بی‌ربط به کارخانه، حتی بی‌ربط به ایده‌های تجاری، آقای پدر و یکی از دوستانش دو تا یخچال خریده بودند و آقای پدر به بنده گفت که بروم پیش این آقای دوست که دفترش کنار یخچال‌فروشی بود و بعد با وانتی یخچال خودمان را بار بزنم و ببرم خانه. آقای دوست مسوول امور مالی شرکت بزرگی بود و توی نیم ساعتی که توی دفترش بودم و چایی می‌خوردیم و گپ می‌زدیم، یک سری نمودار نشانم داد. گفت که برای مدیران شرکت صحبت می‌کرده و توضیح می‌داده که از کجا قرار است به کجا برسند و ادامه داد که «می‌‌دونی، توضیح اینکه امروز درآمد ما فلانقدره و فردا باید بشه فلانقدر برای جمع خیلی سخته. بهترین راه اینه که یه نمودار داشته باشی که خیلی ملموس نشون بده الان اینجا هستیم، بعد با یه رنگ دیگه نشون بده کجا می‌خوایم برسیم. بعد هر ماه این رو تکرار کنی و پیشرفت رو نشون بدی.»

سوم، از این داستانها نزدیک سه دهه گذشته ولی این چند روزه ناگهان یادشان افتادم. من درس خواندم و آن آرزوی ارشد و دکترا را تمام کردم و از ایران مهاجرت کردم و بعد از فارغ‌التحصیلی در آمریکا وارد بازار کار شدم و تا الان هزار جور آموزش و کلاس و دوره‌ی مدیریت تیم و اداره بیزنس و فلان دیده‌ام. اما اول و آخرش، تمام فلسفه مدیریت و راهبری من برمی‌گردد به این دو قصه بالا: هر چقدر که هدف بزرگ باشد و هر جا که بخواهی برسی، اول و آخرش باید یک تیم خوب جنم‌دارِ قابل‌اعتماد داشته باشی و باید قادر باشی رسیدن از نقطه آ به نقطه ب را به طور مشخص و واضح برایشان بیان کنی. فلسفه من نه در چهل و چند سالگی که در بیست سالگی تدوین شد. زمانی که قادر به تصور امروز خودم هم نبودم. همه زندگی ما این برخوردهای به ظاهر تصادفی با جهان اطراف است. صرفا در لحظه نمی‌دانیم که چطوری دارند خمیرمان را ورز می‌دهند. 

@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
اول، توی باشگاه با رفقا خوش و بش می‌کردم که یک خانمی رد شد و دیدم که تی‌شرت شرکت فلان تنش است. شرکت فلان یک کارفرمای فسقلی شرکت ما بود که در سال فلانقدر مثقال با شرکت ما کار می‌کرد و به عنوان یکی از کوچکترین کارفرماهای شرکت داده بودندش دست من تازه‌کار. با کار خوب و شناختن این و آن و جلب اعتماد و دو سال این در و آن در زدن، فلانقدر مثقال شده بود سالی شش رقم و به خاطرش یک ترفیع هم گرفته بودم و دروغ چرا؟ نه من انتظار رشد بیشتر داشتم و نه همکارها و نه روسا. خودم را به خانم تی‌شرت شرکت فلان پوشیده معرفی کردم. خودش جای دیگری کار می‌کرد و شرکت فلان، شرکت آقای همسر بود. دو هفته بعد به آقای همسر معرفی شدم. سر صحبت گفت والیبال دوست دارد و قاطی لیگ چهارشنبه شبها شد. دو سه ماهی گذشت تا یک روز که پای میز کار کاسه چینی به روم می‌بردم و دیبای رومی به هند، آقای همسر زنگ زد که «راستی هم‌والیبالی جان، شرکت شما خدمات مهندسی ایمنی هم دارد؟ چند جا زنگ زدم نداشتند، گفتم از تو هم بپرسم.» داشتیم. چند هفته بعد فلانقدر مثقالی که شده بود سالی شش رقم، تبدیل شد به سالی هفت رقم. بعد یک روز تلفن بی‌هوا زنگ خورد که گل کاشتی برادر، بلند شو بیا مصاحبه. موقع ترفیع بعدی رسیده. 

دوم، سر این داستان فهمیدم که کاربلدی و مهارت و علم و دانش و تجربه کار موجود را نگه می‌دارند و امکانِ برداشتن قدم بعدی را ایجاد می‌کنند، خود قدم بعدی اما معمولا بیرون این دایره است. رشد از آنجا شروع می‌شود که «از خانم حداقل بیست سال بزرگتر از خودم بپرسم که داستان لوگوی تی‌شرت چیست یا نه.» رشد یک ذره ناراحتی با خودش دارد، یک ذره شرم، یک نمه دودلی. اما روند تقریبا همیشه همین است.‌ شروع کردم به پرس و جو کردن: بزرگترین کارفرمای دفتر ما از یک سوال آمده بود. در سال یک بار زنگ می‌زدند که فلان گزارش را برای ما بنویسید، همکارم رفته بود کارخانه‌شان و گزارش کذایی را نوشته بود و وقتی کارش تمام شده بود به جای یک خداحافظی ساده، پرسیده بود که راستی فلانی، چند وقته می‌خوام بپرسم، برای کار دیگری احتیاج به ما ندارید؟ جواب داده بودند که چرا اتفاقا، تا الان سالی یک روز می‌آمدید اینجا، از این به بعد هفته‌ای دو روز بیایید. بعد بزرگترین کارفرمای کل تاریخ شرکت از یک تلفن آمده بود. بیست سال قبل یکی از همکارها گفته بود باداباد، زنگ بزنیم و خودمان را معرفی کنیم و بگوییم که ما در کار خودمان واقعا خوبیم، با شرکت ما کار می‌کنید؟ آقای آن طرف خط گفته بود حالا بیایید اینجا صحبت کنیم ببینم کارتان را بلدید یا نه، و قصه رفته بود تا بیست سال بعدش. 

سوم، هزار حرف توی دل ماست که نمی‌زنیم. هزار سوال که نمی‌پرسیم. هزار تصمیم که به خاطر دو دلی نمی‌گیریم. هر کسی ممکن است با حساب هزینه و فایده به این نتیجه برسد که حرفی را نزند، یا به دلیل اخلاقی تصمیمی را نگیرد، یا به خاطر محدودیتهای خانوادگی فعلا دنبال همان قانون اینرسی باشد. اینها همه دلایلی هستند قابل قبول و احترام.‌ آنچه قابل قبول نیست، حرکت نکردن به خاطر آن یک لحظه دودلی است. می‌دانم که یک چسب غریبی دارد این «وضعیت موجود»، ولی آدمها معمولا بیشتر از آنچه فکر می‌کنیم پذیرنده ریسکهای ما هستند و دودلی بیشتر از آنکه در عالم واقع وجود داشته باشد توی سر ماست. آقای توماس هاکسلی یک زمانی فرمود که «تصمیمت رو بگیر و با عواقبش زندگی کن. خیری در این جهان از دودلی به دست نیامده.» اینکه خانواده هاکسلی بعد از نسلها درست از زمان ایشان تبدیل به «خانواده هاکسلی» شدن شاید از همین تفکر آمده باشد.

@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
هیچ چیز را روی سنگ نساخته‌اند. بنیان همه چیز بر ماسه است، ولی ما باید چنان بسازیم که انگار ماسه سنگ است. - خورخه لوییس بورخس

اول، هر روز قبل از شروع کار، بعد از صبحانه و دو و وزنه و راهی کردن دخترک به مدرسه، دو بار با دست می‌زنم روی میز کار و به خودم یادآوری می‌کنم که جهان سست‌بنیان است و همه این چیزها که ساخته‌ایم ممکن است نیم ساعت دیگر نباشد. بعد یک مدیتیشن پنج دقیقه‌ای دارم و بین نه تا ده ساعت با تمام وجودم کار می‌کنم. انگار نه انگار که فکر اول این بود که جهان سست‌بنیان است. این داستان سالهاست که هست. دو سال و نه ماه بود کار می‌کردم که به من گفتند موقع این است که دفتر خودت را داشته باشی و اولین صبحی که وارد دفتر خودم شدم، زدم روی میز و یاد سست‌بنیانی جهان افتادم. یک سال بعد از آن روز هم جمله آقای بورخس را خواندم. 

دوم، دلیل برای نبودن همه این چیزها که ساخته‌ام راستش زیاد است. ممکن است دکترت یک روز بی‌هوا زنگ بزند و بگوید یک چیزی توی خونت یک ذره بالا و پایین است، ممکن است مدیرعامل شرکت یک روز صبح بیدار شود و فکر کند که این خدمات آلودگی هوا دو تا عددش کم و زیاد شده بدهیم برود، ممکن است اقتصاد جهان از هم بپاشد، ممکن است مجبور شوی ناگهان همه‌چیز را بگذاری کنار که مدتها از عزیزی مراقبت کنی، یا ممکن است یک روز صبح بیدار شوی و بگویی دیگر بس است. جهان هر چقدر خواست تلاش کند، این دو روز عمر من باشد برای علایق شخصی. 

سوم، دو سال و اندی پیش که آقای پدر فوت کرده بود و من دوربین به دست دور جهان دنبال ریستارت کردن ویندوزم می‌گشتم، بچه‌های شرکت فکر کرده بودند که از مرخصی برنمی‌گردم. برگشتم. به لطف همین که همیشه فکر کرده‌ام بنیان جهان از ماسه است و از زندگی انتظار بیشتری نمی‌شود داشت. یعنی کلا از زندگی انتظاری نمی‌شود داشت، بیشترش بخورد توی سرش. دیگر مایی که یک سالگیمان انقلاب شد و توی ایران دهه شصت وسط جنگ بزرگ شدیم و هنوز بعد از سالها ناگهان متوجه می‌شویم که در حال راه رفتن داریم ناخودآگاه تم «انجزه انجزه انجزه‌ وحده»ی اخبار آن زمان را زمزمه می‌کنیم باید بدانیم که بنیان جهان بر ماسه است. هزار بلای دیگر که زندگی سر خودمان آورده بماند. هیچ‌کدام اینها ولی دلیل نیست که آدمیزاد همه وجودش را توی کارش، باورش، تصمیمش، یا لحظه لحظه زندگیش نریزد. شاید، فقط شاید، ماسه‌ جهان برای خودش و دیگران کمی پرملات‌تر شود. یک رفیقی یک زمانی نوشته بود که آدمهای دهه شصت قهرمان واقعی بودند که وسط آن همه ناپایداری جنگیدند و عشق ورزیدند و زندگی کردند. موافقم. حرف آقای بورخس را زندگی می‌کردند.

@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
یکم. اگر اشتباه نکنم منیریه بود که کتاب را دیدم: «آیکیدو، نوشته برایان رابینز». آقای برادر نوجوان بود و کاری داشت مربوط به امور کنکور و من برده بودمش آنجا و تا کارش تمام شود قدم می‌زدم. توی ویترین مغازه بود، از اینکه چرا اسم نویسنده به خاطرم ماند هم بی‌خبرم. مغز آدمیزاد از آن چیزهای عجیب دنیاست. هرچند عجیبترش شاید این باشد که چند سال بعد که آمدم آمریکا و تصمیم گرفتم بروم آموزش ورزشهای رزمی، هنوز اسم نویسنده را به خاطر داشتم. یا از آن هم عجیبتر اینکه نویسنده، استاد تربیت‌بدنی دانشگاهمان بود و وقتی ایمیل زدم، دعوتم کرد که در کلاسش شرکت کنم. خلاصه که یک چهارشنبه شبی شال و کلاه کردیم و رفتیم خدمت استاد، و پنج سالِ بعد از آن هفته‌ای دو بار یادمان داد که چطور مشت بزنیم و لگد، و چطور از نیروی حریف علیه خودش استفاده کنیم.

دوم. از استاد خیلی چیزها آموختم. مثالش اینکه دانشگاه سالن ورزش جدیدی احداث کرد و استفاده‌اش برای دانشجویان رایگان بود، ولی برای آن رفقایی که از بیرون دانشگاه میامدند پولی. یک شنبه صبحی استاد آمد و گفت «دیشب خیلی فکر کردم. سالن ورزش برای بچه‌های بیرون گرونه و باشگاه ما برای دانشجوها. از امروز همه کلاسها مجانی.» مثال دومش اینکه داشتم به استاد می‌گفتم که دارم از تکزاس می‌روم مینسوتا و خداحافظی می‌کردم. گفت «جوون بودم شیرجه می‌زدم. عمویی داشتیم مینسوتا خانه‌اش استخر داشت. می رفتیم آنجا و من شیرجه می‌زدم و پدرم خیلی ذوق می‌کرد. از مینسوتا خاطره لبخند پدر رو دارم.». چند سال بعد که اسم استاد را در تالار افتخارات شیرجه تکزاس حک کردند، از ویدیوی سخنرانی فهمیدم که «جوون بودم شیرجه می‌زدم» شامل‌ پنج بار قهرمانی شیرجه منطقه، سه بار قهرمانی آمریکا، دو بار مربیگری تیم المپیک، و یک بار مربیگری تیم ملی آمریکا در مسابقات جهانی بوده. دان هفت تکواندو و دان سه آیکیدو و کمربند مشکی کاراته و آیکی‌جوجیتسو و مربیگری یوگا بماند.

سوم. امشب چند ساعتی رفتم عکاسی، با رفقا رفتم بیرون، برگشتم عکاسی، با دو تا از عزیزان فالوئر این صفحه آشنا شدم، دوباره رفتیم بیرون، و توی راه برگشت توی مترو دیدم یکی از بچه‌ها پست کرده که استاد چند ساعت پیش فوت کرده. آه از نهادم برآمد که حضرت کجا رفتی و رفتم توی فکر. فکر مردی که یک زمانی کتابی نوشت و باشگاهی راه انداخت که روزی برای یک تازه مهاجر کلاس دوستی و آشنایی با فرهنگ شد. یادت گرامی استاد. پانزده سال است که بی آنکه خودت بدانی یادم داده‌‌ای که وقتی به خودم غره می‌شوم، توی ذهنم بگویم «جوونی شیرجه می‌زدم.» رقصت با فرشتگان مستدام.

@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
عکسهای استاد در طول سالیان
ایلان خان ماسک توی کارخانه‌هایش یک اصطلاح جالبی دارد به نام «ضریب بلاهت». ضریب بلاهت قیمت تمام‌شده را به قیمت مواد خام تقسیم می‌کند و اگر عدد خیلی زیاد باشد، آقای ماسک انتظار دارد که همه مهندسین کارخانه بروند دنبال دلیل و علت داستان. یعنی فرض بفرمایید که قیمت آهن لازم برای یک قطعه از موشک اسپیس اکس صد دلار است ولی بعد از هزار جور تراشکاری و جوشکاری و این و آن قسمت تمام شده پنج‌هزار دلار در می‌آید. بعد آقای ماسک در می‌آید که چرا اینکارها را توی کارخانه خودمان نمی‌کنیم و می‌فرستیم یک کارگاه تراشکاری؟ چرا طراحی قطعه این شکلی است و آیا راهی برای بهینه‌سازی این طراحی هست؟ و کلا آیا این قطعه لازم هست یا می‌شود موشک‌ رو طوری طراحی کرد که لزوم وجود قطعه از بین برود. همین داستان را تعمیم می‌دهد به تمام قطعات لازم و بر اساس ضریب بلاهت طبقه‌بندی می‌کند و یکی یکی به اجزا نگاه می‌کند تا هم بهینه‌سازی کند و هم قیمت را پایین بیاورد و هم تا حد ممکن کارها را داخل کارخانه انجام دهد.

همین داستان را درباره زندگی آدمیزاد هم می‌شود پیاده کرد. اینکه وقت و انرژی و پولمان را کجا صرف می‌کنیم و صرف و فایده‌اش برایمان چیست و ضریب بلاهت داستان چقدر است. بگو فلانقدر هزینه کردن برای خرید بنز مدل فلان برای آدمی که کلا از خانه کار می‌کند و بقالی هم بغل گوشش هست و در هفته یک روز می‌نشیند پشت ماشینش تا دو کیلومتر برود آنطرف‌تر، یا هزار جور انرژی عاطفی گذاشتن برای شخصی که بود و نبودش هیچ تاثیری در زندگی آدمی ندارد، یا ساعتها وقت گذاشتن برای شبکه‌های اجتماعی وقتی می‌دانیم که تاثیرش روی زندگیمان منفی است. 

آدمیزاد البته کارخانه و ماشین نیست و همه چیز هم سود و ضرر نیست و آدم همیشه به «بهینه‌سازی» احتیاج ندارد. شاید اگر انرژی عاطفی را برای فلانی صرف می‌کند، هزار فایده دیگر از این رابطه می‌گیرد که لزوما با یک تقسیم ساده قابل تشریح نیست، یا شاید علت خرید ماشین فلان لزوما فاصله طی شده نیست و قصد خریدار بیانِ موقعیت اجتماعیش است. در هر حالی اما بد نیست که آدم یادش باشد که وقت و انرژی و مالش توی این جهان محدود است و چندی یک بار یک حساب هزینه فایده‌ای روی وقت و انرژیش بکند. ‌آخر داستان حالا یا ضریب بلاهت برنده می‌شود یا ضریب حکمت.

پ.ن. یه توضیح کوچیکی درباره آقای ماسک بدم، هر چند شاید بدیهی باشه: اینکه یک حرفی که زده به نظرم کاربردی اومده به این معنی نیست که از شخصیتش خوشم اومده. در مقام مقایسه، استیو جابز در بدترین و بی‌رحم‌ترین حالتش باز انسان بود، و ماسک در بهترین حالت شبیه ماشینیه که دست و پا داره. برای هیچ ارزشی که من سالها اینجا تبلیغ کردم و می‌کنم هم اهمیتی قائل نیست. معتقده که همه باید از رییسشون و بیشتر از همه از ایشون بترسند و رابطه با همه کاری باشه. برای من رابطه با آدم‌های دنیا اساس زندگیه، و برای ماسک ماموریتی که برای خودش تعریف کرده و این دو تا از بن با هم در تضادن. جالبه که فکر می‌کردم استعدادش در تجارت باشه ولی عمیقا مهندسه و این بخشش جالبه.

@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
از جبر و از اختیار

یکم، امپراتورهای روم از یک طرف دنبال زمینهای قبایل ژرمن بودند و از اون طرف علاقه‌ای به ورود به جنگلها برای مبارزه با ژرمنها نداشتند. در نه سالگی مسیح، شکست بدی از قبایل ژرمن خورده بودند و حفظ آبرو می‌کردند. این وسط، فرانکها با بقیه قبایل تفاوت داشتند. یک نفر از روسای قبایل فرانک یک زمانی تصمیم گرفته بود که با امپراتوری روم دوست باشه و قصه هنوز همین بود. فرانکها از فوئدراتیهای مورد علاقه روم بودن و به همین دلیل ارتش منظم داشتند و لژیونرهای رومی تمرینشون می‌دادن. 

دوم، روم غربی که افتاد، قبایل ژرمن در طول سیصد سال به هزار طرف مهاجرت کردن. به جز فرانکها که با ارتششون خیالشون راحت بود. قبایل ساکن لهستان امروزی که فشار آوردن، کلی آدم قلع و قمع شدن، اما فاصله با فرانکها زیاد بود و آسیبی بهشون نرسید. قحطی و رکود که شد، عده زیادی مردن، ولی فرانکها نزدیک دریا بودند و با انگلستان امروزی بده بستون داشتن و سر و مر و گنده و چاق و تپل موندن. هر چه که جاده روزگار پیچید، فرانکها هم پیچیدن. انگار روزگار خواسته بود که این جماعت رو بگذاره روی پر قو.

سوم، قصه این بود تا قرن هشتم. اعراب مسلمان رسیدن به آندلس و اسپانیا رو فتح کردن و تمام قبایل ساکن رو یکی یکی شکست دادند. همینطور رفتن بالا تا رسیدن به فرانکهای چاق و تپل و سر و مر و گنده و ارتش‌ منظم‌دار، و چنان شکستی از فرانکها خوردند که دیگه هوس جهانگشایی در اروپا به سرشون نزد‌. تاریخ جهان در اون لحظه یک طور دیگه نوشته شد. 

چهارم، جبر بود؟ کسی از کسانی که سالها بعد جنگیدند در تصمیم هشتصد سال قبل روسای قبایل فرانک برای رفاقت با روم نقشی نداشتند، اما ارتش منظم رو به ارث برده بودند. یادشون نبود که روسای قبایلی که با روم بسته بودن چقدر از سایر ژرمنها فحش خورده بودن ولی نتیجه‌اش رو دیدند. در تصمیم هزاران سال قبل اجدادشون برای ساکن شدن در اون قسمت جهان هم نقشی نداشتند ولی از مزایای دوری از لهستان و نزدیکی به انگلستان استفاده کردند و در جنگ پیروز شدند. 

پنجم، پس جبر بود؟ شاید. زمان حمله مسلمانان، سلسله مروونژی در قدرت بودند و پادشاه فرانکها شیلدریک سوم بود و هزار رحمت به سلطان حسین صفوی. سر و مر و گنده و چاق ‌و تپل بودن مروونژی‌ها معروف بود و شیلدریک از همه این دوستان بی‌خیال‌تر و بی‌عرضه‌تر بود. مسلمانان که رسیدن، شیلدریک خیلی اگر همت می‌کرد تا لحظه‌ای که بکشنش دعا می‌خوند. فقط یک اتفاق افتاد که فرانکها موندن و لشکر مسلمانان رو شکست دادن: در زمان حکومت شیلدریک، وزیر دربار شارل مارتل، معروف به چکش، متوجه وخامت اوضاع شد و به جای پادشاه فرماندهی جنگ رو به عهده گرفت و با مهارتش در جنگ و استراتژی جنگی، نبرد رو به نفع فرانکها خاتمه داد. 

ششم، حرکت آقای چکش اختیار بود؟ یقینا. مسأله اینجاست که هر کدوم از اجداد آقای چکش یک پلک اضافه زده بودند، ایشون به دنیا نیومده بود و به جای ایشون شخص دیگه‌ای در اون زمان وزیر دربار بود. نقش پیروزی فرانکها در زندگی من و شما چقدر بوده؟ برای مایی که هرگز اطلاعی نه از فرانکها داشتیم و نه از سلسه مروونژی‌. 

هفتم، جبر، مجموعه‌ای است از اتفاقات و تصمیمات قبل از ما و همزمان با ما، از جدا شدن زمین از خورشید، از تصمیم اون ماهی که یک روزی تصمیم گرفت از دریا بیرون بیاد و روی زمین خودش رو بکشه، از میلیاردها جهش ژنتیکی، از تصمیم جد هفتم ما برای باز کردن در حیاط به جای در آشپزخانه. آخر این داستان ماییم که اینجای جهانیم و در جهانی زندگی می‌کنیم که ناشی از حرکت آقای شارل چکش است و پسرش پپین کوتاه‌قد، و البته نوه‌اش شارلمانی.

هشتم، در اولین فیلم ارباب حلقه‌ها، فرودو می‌گوید که «ایکاش این حلقه سراغ من نیامده بود. ایکاش این اتفاقات در زندگی من نیفتاده بود». آقای گندالف می‌فرماید که «من هم همین‌طور. همه کسانی که چنین روزگاری رو می‌بینن هم همین‌طور. ولی تصمیم خودشون که نیست. تنها تصمیمی که ما باید بگیریم اینه که با عمری که به ما داده شده چه کنیم.»

نهم، و ما همچنان دوره می‌کنیم شب را و روز را، هنوز را.

@Farnoudian
Instagram: @Farnoudian
بیست تا از بچه‌های شرکت رو جمع کردم برای یه کلاس آموزشی. مدیر دفتر مسوول اتاق کنفرانس و گرفتن صبحونه و ناهار بود. دزد زد به ماشینش و شیشه رو شکست و چیزی هم نبرد. ماشین رو گذاشته بود که شیشه رو درست کنه و ماشین حاضر نبود که بیاد دفتر شرکت و خونه‌اش اون طرف شهره. پنج صبح اتوبوس گرفت اومد، پیاده رفت و صبحونه رو برداشت و آورد، و وقتی بچه‌ها ساعت هفت و نیم رسیدن همه‌چیز آماده بود. 

می‌تونست یه پیغام بده که ماشینم رو دزد زده و نمی‌تونم بیام. می‌تونست یه پیغام بده که ماشینم رو دزد زده و دیر می‌رسم و صبحونه رو شما بردارید. نه گفت، نه به شرایطش اعتراضی کرد، نه غری زد. من دو ساعت بعد از یکی از بچه‌های دفتر شنیدم. می‌خواستم بهش بگم که من می‌تونستم صبحونه رو بردارم یا حداقل براش تاکسی بگیرم که مجبور نشه صبح زود بیاد، ولی به قدری همه‌چیز مرتب و منظم بود که ترجیح دادم نگم. یک انسانی برای کارش انقدر ارزش قائله که اجازه نداده چیزی مثل دزدی حتی یک ساعت کارش رو عقب بندازه، و ترجیح داده که خودش مسأله رو حل و فصل کنه و چیز دیگه‌ای نخواد. دیگه حرف اضافه نداره. ابتدای فیلم «مرد جدی» برادران کوهن با این جمله شروع می‌شه که «اونچه برات اتفاق می‌افته رو به سادگی دریافت کن». نه با افتادگی، به سادگی، و نه که بپذیر، دریافت کن. به سلامتی مدیر دفتر مسوول ما.

@farnoudian
Instagram: https://www.instagram.com/farnoudian/
اول) سال دوهزار و هشت، مینسوتا. روزهای اول کار است و از تلفن زدن اضطراب می‌گیرم. کار را تازه شروع کرده‌ام و  از یک طرف محاسبات را یاد می‌گیرم و از طرف دیگه قوانین را، و نگرانم که پای تلفن نتوانم استدلال کنم. به جای استدلال برای طرف پای تلفن، مدام برای خودم استدلال می‌کردم: چونکه زبان دوم است، چون از دبیرستان اینجا نبودم، چون باید به جای دکترا کار می‌کردم، چون باید کار مذاکره و بحث را به کسی سپرد که زبان زبان مادریش است و فقط نشست پای کامپیوتر و طراحی مهندسی کرد، و هزار دلیل دیگر. دیگران باتجربه‌تر بودند و کارشان را بلد بودند و یاد گرفتن ازشان سخت‌تر بود. اما روزی یک شازده‌ای به عنوان مهمان از یک دفتر دیگر آمد دفتر ما و چند وقتی ماندگار شد. مثل من کار را تازه شروع کرده بود ولی بی‌نهایت پای تلفن خوب حرف می‌زد. اول توی ذهنم گذاشتم به حساب آمریکایی بودنش، بعد فکر کردم از این می‌شود یاد گرفت. به حرفهایش دقت کردم و به اینکه شمرده حرف می‌زند و هزار چیز. اولین مربی سر کار از نقشش بی‌خبر بود ولی تقلید از راهنمای بی‌خبر کارم را راه انداخت. 

دوم) سال دوهزار و هجده، مریلند. منتظر ماشین اجاره‌ای هستم که بروم پنسیلوانیا بازدید یک کارخانه.  آدمهای اطراف را نگاه می‌کنم که همه نشسته و ایستاده منتظر ماشین و نوبتشان هستند و همه توی فکر. خبر بیماری رفیقم توی ذهنم سنگینی می‌کند و فکر می‌کنم که آدمیزاد توی این دنیا از داخل بدن خودش هم خبر ندارد، چه برسد به افکار دیگران. بعد فکر می‌کنم که همان بهتر که آدمیزاد نداند توی سر دیگران چه می‌گذرد. بعضی چیزها را خام نبینی بهتر است.

سوم) سال دوهزار و بیست و پنج، مریلند. با شازده هفده سال پیش، همان مربی ناخواسته و ندانسته، پای تلفن داریم صحبت می‌کنیم و از مربیگری برای تازه‌کارها حرف می‌زنیم. حرف می‌زنیم که چقدر از این آموزش باید موقع کار باشد و چقدرش باید توی کلاسهای آموزشی باشد و چه مقدارش تماشای دیگران. میخواهد مثال بزند از مشکلات معمول تازه‌کارها، می‌گوید که «مثلا من موقع شروع کار به قدری از تلفن زدن وحشت داشتم که انگار فلج شده باشم. بارها فکر کردم که عطای این کار رو به لقاش ببخشم.» من وا رفتم. تمام آن مدت مربی بی‌خبر من خودش بیشتر از من مضطرب بود. قبل از اینکه برود جمله بعدی، گفتم فلانی، حرف را دو دقیقه نگهدار، برایت یک قصه دارم، و برگشتیم به چند روز سرد در مینسوتای سال دوهزار و هشت.

@Farnoudian
Instagram: https://www.instagram.com/farnoudian/
از نوشته‌های ولنتاین سال ۱۳۹۶:

۱. ایران یک روز سرد زمستان، دقیقا یک بیست و پنج بهمن سال هزار و سیصد و هشتاد و یک شمسی، حدود ساعت سه ربع کم بعد از ظهر عاشق شد. یادم هست که نشسته بودم توی شرکت که تلفن زنگ زد و دوستم پرسید که "برای ولنتاین چی کار می‌کنی؟" اول سعی کردم تظاهر کنم می‌دانم که ولنتاین چیست، بعد خواستم بپرسم، ولی آخرش به جز یک "ها؟" چیزی از دهانم درنیامد. انگار کن که کل ایران یک چیز جدیدی را در یک روز یاد گرفته بودند و من نه، بعد هم آموزش ولنتاین دریافت شد و به درجه سلوک رسیدم و من هم در این دانش سهیم شدم.

۲‌. آدمِ روزها نبودم هیچ‌وقت. ولنتاین که هیچ، روز پدر و مادر و معلم و این اخیرا دختر را هم هیچ‌وقت درک نکردم. مناسبتها معنی دارند، چهارشنبه سوری و عید و سیزده‌بدر و هزار چیز دیگر. روزهای بزرگداشت مادر و پدر و عزیزان ولی نه. بگو مثلا مادرها که زمان حاملگی رسما کلسیم استخوانهای خودشان را می‌دهند که استخوان بچه‌هایشان ساخته شوند. تربیت و ادب و تحصیل و کار و زندگی بماند، هر تار و‌ پود و سلول و بافتِ وجودمان مدیونشان است. اگر واقعا صبر کرده‌ایم که در سال یک روز بیاید که در آن یک روز یک مقدار بیشتر اظهار اخلاص و ارادت کنیم و بگوئیم که می‌دانیم هر ذره وجودمان از کجا آمده، راستش یک‌جای کار خیلی می‌لنگد. روز عاشقِ کسی بودن که عاشقش هستیم را هم به دلایل مشابه نمی‌فهمم. ایرادی ولی ندارد. پایه‌های جهان به فهم من استوار نیست. بعد هم‌ آن رنگرز تولید کننده رنگ قرمز و بافنده و فروشنده لباس قرمز باید نان بخورند و باید یک چند شبی باشد که رستورانها بدانند که غذایشان حتما فروش می‌رود و گل‌فروشها بدانند که کمی بیشتر سود می‌کنند و باید یک شبی باشد که دست‌فروش پیر پمپ‌بنزین در خانه ما دسته‌گلهایش را به راننده‌ها می‌فروشد و با لبخند می‌رود خانه. یک سری عاشق هم شاید همه قدرت روانیشان را جمع کنند و کلمات زیبا پیدا کنند و دل معشوق را شاد کنند و شادی دل هرگز چیز بدی نیست. سالها بعد چه یارِ امروز باشد چه نه، شاید قصه ولنتاین ۹۶ یک لبخندی بنشاند.

۳. ولنتاین دوم آمریکا بودم. درست سه هفته بود. بار اولی که توی این مملکت رفتم سلمانی. برف هم آمده بود که توی تکزاس واقعه بزرگی است. آقا ویلیِ پیرایشگر با آن کلاه کابوی و چکمه‌های پاشنه‌دارش تنها کسی بود که آن روز از ولنتاین حرف نزد و از برف حرف زد. من هم که هنوز به لهجه تکزاسی که یک چیزی شبیه سیم تلفنِ تلفنهای سیمی قدیمی موقع گره خوردنشان‌ است عادت نکرده بودم، هر بار لغت برف می‌شنیدم یک جمله در جواب می‌گفتم. بالاخره زجر کوتاه کردن مو در حال نفهمیدن حرف آقای پیرایشگر تمام شد و برگشتم خانه. لباس قرمزها فراوان بودند. همه تکزاسیها که آقا ویلی نیستند. بیشترشان به جای آن مدالیونِ روی سینه دل دارند.  

۴. سال سوم باور عکسهای رسیده از ایران سخت بود. تلگرام و اینستایی نبود و ایمیل بود که فوروارد می‌شد. مغازه‌ها در حال تبلیغ ولنتاین و فروش شکلات و عطر و مردمی که همه توی وبلاگستان از ولنتاین حرف می‌زدند. سخت بود که یک رابطه‌ای برقرار کنی با آن ایرانی که دو سال قبلش تازه عاشق شده بود. 

۵. سال چهارم ولنتاین نبود و سپندارمذگان بود. از یک جا کشف شده بود که یک روزی در ایران سپندارمذ داشتیم و حالا آنچه خود داریم ز بیگانه تمنا می‌کنیم. همه‌جای وبلاگستان دیده می‌شد که جوانان امروز ما بی‌خبرند که ما خودمان سه‌هزار سال پیش سپندارمذگان داشتیم. چرا ده روز صبر نکنیم و همان پنج اسفند جشن اسفندگان بگیریم؟ جوانان آن روز ولی زیاد نگران این داستان نبودند. کلا سرزمینی به قدمت سرزمین ما برای همه‌چیز یک مذگانی دارد، اما خوب پهلوان زنده را عشق است. این شد که راستش از سال پنجم قضیه دیگر عادی شد. نه خیلی صدای تعجبی از روبانهای قرمز مغازه‌ها آمد، نه سپندارمذگان به شدت سال قبلش شنیده شد، نه دیگر ولنتاین برای‌ کسی چیز عجیبی بود. 

۶. حدود ساعت سه ربع کمِ امروز به وقت تهران پانزده سال شد که ایران عاشق شده. آنها که روز عاشقیِ ایران کوچولو بودند امسال برای خودشان ولنتاین داشتند و باورشان نمی‌شد که روزی بود یک جوان بیست و‌ پنج ساله در جواب "برای ولنتاین چی کار می‌کنی" می‌گفت "ها؟" جوان بیست و پنج ساله آن روز، امروز ساعت سه ربع کم به وقت تهران رفته بود بنزین بزند که یاد تاریخچه ولنتاین در ایران افتاد و رفت توی فکر. بعد ناگهان باران شروع شد و قطره‌های باران که روی صورتش نشست، یاد آهنگ ولنتاین آقای پل مک‌کارتنی افتاد که "اگر باران گرفت چطور؟ برای ما مهم نیست. به من گفت که یک روزی همین روزها آفتاب باز خواهد درخشید" و لبخندی به لبش نشست. هنوز هم آدم روزها نیست، ولی به وجود ولنتاین توی سالهایش عادت کرده. 

@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
دوستان در تبریک سال نو یک قدم عقبم‌. امیدوارم برای همه‌تون سال بسیار قشنگ و مبارکی باشه به اون سمتی برید که زندگیتون رو پربارتر کنه. و البته که امیدوارم برای همه‌مون سالی باشه پر از خبرهای خوب :)

به شادی و سلامتی،

علی
Channel photo updated
«بیایید چنان معیاری برپا کنیم که پناه خردمندان و درستکاران شود.» آقای جورج واشنگتن گفته بود، در آن روزهای اول استقلال آمریکا و تشکیل قانون اساسی. آن زمان که ایده قوه مقننه و قوه مجریه و قوه قضاییه‌ی مستقل تازه از مغز آقای مونتسکیو تراوش کرده بود و از مرگش سی سالی بیشتر نمی‌گذشت و کشور آمریکا تازه از زیر حکومت انگلستان درآمده بود و بزرگان جمع شده بودند که بر اساس یک نظریه محض قانون اساسی بنویسند، آقای جورج واشنگتن در جلسه اختتامیه قانون اساسی با آن قد بلندش ایستاد و سخنرانی غرایی کرد. یعنی همانقدر غرا که از مرد آرام و کم‌صحبتی چون آقای جورج واشنگتن انتظار دارید. آقای جورج واشنگتن از قانون اساسی جدید حرف زد و حرف زد و حرف زد، و آخر داستان گفت «بیایید چنان معیاری برپا کنیم که پناه خردمندان و درستکاران شود.» و خب حضار که همه بزرگان گذشته و حال و آینده آمریکا بودند، آقای جفرسون و آقای همیلتون و آقای آدامز و سایرین نعره‌ها همی‌زدند.  نعره‌ها همی‌زدند که هیچ، جامه‌ها هم دریدند و در طی سالیان جمله را تبدیل به یکی از معروفترین جمله‌های آقای جورج واشنگتن کردند و سالها بعد از مرگش، در همه پاسپورتهای این مملکت چاپ کردند.

اینکه مفهوم حرف آقای جورج واشنگتن در زمان برده‌داری و درباره اهالی بومی آمریکا و جنگ مکزیک و جنگ فیلیپین و جنگ جهانی اول و دوم و الی آخر تا روز ریاست‌جمهوری آقای ترامپ برقرار شد یا نه، بحثی است که قضاوتش با شماست. اما، یک واقعیت قشنگی در حرف آقای واشنگتن هست و آنهم اینکه مهمترین بخش زندگی آدمیزاد تعریف کردن معیار برای خودش است، یا برای تیمش، یا خانواده‌اش، یا برای ایده‌اش، یا برای فعالیتش. به این معنی، اینکه «من خیلی کمالگرا هستم»، حرف بی‌ربطی است. اگر فعالیت شما جراحی مغز است، همان بهتر که معیار شما کمالگرا بودن باشد، ولی اگر همان جراح مغز بعد از عمل نشسته و گیتارش را دست گرفته و دو تا نوت می‌نوازد، دلیل خاصی برای کمالگرایی ندارد. بعد همان جراح مغز از اول تا آخر زندگی برای خودش معیاری تعریف می‌کند که من در زندگی انسانِ مثلا قابل اعتمادی خواهم بود، و برای تیمش معیار دیگری تعریف می‌کند که مثلاً موقع یک عمل جراحی طولانی قابل اتکا باشند، و اگر نتوانستند و نبودند، راهشان را بکشند و بروند.

در پاسپورت اهالی آمریکا فقط بخش اول جمله آقای جورج واشنگتن نوشته شده، ولی جمله بخش دومی هم دارد: «بیایید چنان معیاری برپا کنیم که پناه خردمندان و درستکاران شود. بقیه دست خداست.» حرف آقای جورج واشنگتن زمانی گفته شده که هنوز‌ زیگ زیگلر و آنتونی رابینز نیامده بودند به آدمها بگویند که «تلاش کنی حله» و «هرگز کوتاه نیا» و «آدمی یعنی قدرت اراده». هنوز هم آمریکا پیروز جنگ جهانی دوم نشده بود و فرهنگ فروتنی توی جامعه رواج داشت. از اعتقاد آقای جورج واشنگتن به وجود خدا بی‌خبرم، اما به طور خلاصه دارد می‌گوید که تمام کاری که آدمی می‌تواند بکند همین تعریف معیار است. تعریف خودش. اگر «هدف» به ما می‌گوید که کجا می‌خواهیم برویم، «معیار» به ما می‌گوید که چه کسی هستیم، و آخر قصه همین است. ما تعیین می‌کنیم که هستیم و سعی می‌کنیم در گرد و خاک و توفان وقایع این دنیا، به اصالت خودمان پایدار بمانیم. ما مسوول خودمانیم. آنچه دست ما نیست، نیست.

@Farnoudian
Instagram: Farnoudian
2025/03/31 19:27:52
Back to Top
HTML Embed Code: