Telegram Web
طعم پیروزی (۱)

امروز سومین سالگرد یکی از بزرگ‌ترین پیروزی‌های جمعی فلسطینی‌هاست. در شش سپتامبر ۲۰۲۱، شش اسیر فلسطینی از زندان فوق امنیتی گیلبوآ از طریق یک تونل فرار کردند. آن‌ها این تونل را در طول چندماه و با قاشق غذای خود کنده بودند. محمود العارضة و پنج رفیق مبارزش این کار را انجام دادند تا نشان دهند اِشغال همچون گرد خاک، سرابی بیش نیست.

اولین دستگیری محمود العارضة در سال ۱۹۹۱ و در ۱۵ سالگی او اتفاق افتاده بود. او با وجود سن کمُ به چهار سال زندان محکوم شد و دو سال را در زندان سپری کرد. او در سال ۱۹۹۶ دوباره دستگیر و این بار به حبس ابد محکوم شد.

فلسطینی‌ها از این فرار به‌عنوان نشانه‌ای از امید جمعی یاد کردند. زیرا از سال ۱۹۶۸ تا به امروز بیش از یک میلیون فلسطینی یعنی ۲۰ درصد از جمعیت فلسطین و ۴۰ درصد از جمعیت مردان فلسطینی در مقطعی از زندگی خود حداقل یک بار توسط رژيم صهیونیستی به اسارات گرفته شده‌اند.

پس از فرار آن شش اسیر، نیروهای مسلح ارتش اشغالگر به سلول‌های زندان گاز اشک‌آور شلیک کردند، زندانیان -ازجمله خردسالان و کودکان زندانی- را با باتوم مورد ضرب‌وشتم قرار دادند و سه سلول زندان را سوزاندند. آن‌ها همچنین تمام اردوگاه‌ها و محله‌ها را در منطقه جنین و طولکرم مورد حمله قرار دادند و خانواده‌های شش اسیر فراری را به بازداشتگاه نظامی بردند و به‌طرز وحشیانه‌ای مورد شکنجه قرار دادند.

این کارزار تروریستی، نه‌تنها علیه خانواده‌های اُسرای فراری، بلکه علیه امید فلسطینی‌ها برای رهایی موفقیت‌آمیز سلطه استعماری اسرائیل بود. پس از فشارهای بسیار و قتل برخی از اعضای خانواده‌هایشان آن شش مرد به زندان بازگشتند. در زندان، آن‌ها از یکدیگر جدا شدند و در سلول انفرادی، تحت شکنجه قرار گرفتند.

پس از آن واقعه، کسی از پدر فؤاد کمامجی -یکی از آن شش اسیر زندانی- پرسید: چرا آن‌ها با وجود این‌که می‌دانستند در نهایت دستگیر، زندانی و دوباره شکنجه خواهند شد، به فرار دست زدند؟
پدر کمامجی با خشم پرسید: کدام فرد عادی نمی‌خواهد از زندان فرار کند؟ شما باید به‌خاطر داشته باشید که چرا کسی در چنین موقعیتی قرار می‌گیرد و باید کسی سرکوب را عادی جلوه می‌دهد، سرزنش کنید.
این همان سوالی بود که فلسطینی‌ها در روز هفت اکتبر از دیگرانی که زیستن در زندانی به‌نام یک اردوگاه اجباری را عادی جلوه می‌دادند، پرسیدند: کدام فرد عادی است که نمی‌خواهد از زندان فرار کند؟

@ideaofpalestine
دربارهٔ صورت‌بندی مسائل جنبش زنان (۱)

صبا قدیمی دوستِ خوبِ همیشه‌دغدغه‌مندم در حوزه آسیب‌های اجتماعی در صفحه اینستاگرامش نوشته بود:
«در جریان زن، زندگی، آزادی، خودم را در پیوند عمیق‌تری با مردمی می‌دیدم که برای اعتراض به ظلم و سرکوب و بی‌عدالتی و تبعیض جنسیتی و قومی بیشتر پا به میدان گذاشته‌اند. رفته‌رفته این احساس پیوند کمرنگ شد و بعد از موج افغان‌هراسی و هفت اکتبر پایم را به زمین چسباند. من هر روز بیشتر از آن خوش‌خیالی‌ها فاصله می‌گیرم(...). در این روزها که آمار کشته‌شدگان فلسطینی حتی دیگر کنتور نمی‌اندازد و کار به جایی کشیده است که استادان و هنرمندان افغانستانی کارگر شده‌اند و باز هم نمی‌توانند پسران و دختران‌شان را هم در مدارس ثبت‌نام کنند، با این حال ردی از همراهی و هم‌سرنوشتی در بین مردم نمی‌بینم.»

این مقدمه را نوشتم تا به دغدغه این روزهایم اشاره کنم: ما بعد از این آزمون‌وخطاها دقیقا باید چطور مسائل مربوط به زنان را صورت‌بندی کنیم؟ آیا جنبش زنان در صورت‌بندی مسائل مربوط به خودش، باید گوشه‌چشمی هم به بخش‌ها و اقشار مختلف جامعه داشته باشد یا صرفا متمرکز بر دغدغه‌های خودش باشد؟

جواب به این پرسش‌ها، حالا برای خودم واضح و مبرهن است:
جنبش‌های زنان و هر اقدام کنشگرانه و فعالیتی که برای تحقق همبستگی اجتماعی و قد علم کردن در برابر نابرابری‌های نهادینه‌شده انجام می‌شود، باید منافع و بهره‌مندی خودش را در گروِ منافع سایر اقشار و طبقات تجربه‌کننده تبعیض و نابرابری بداند. از طبقات کارگر گرفته تا اقلیت‌های مذهبی و زندانیان سیاسی و... .

رفع هرگونه تبعیض و کنارزدن نابرابری و بی‌عدالتی (حتی اگر بخشی از آن‌ها به‌طور مستقیم جزو دغدغه‌ها و مسائل زنان نباشد) پیروزی برای جنبش‌های زنان و مطالبه‌گری آن‌ها نیز محسوب می‌شود. جنبش زنان نمی‌تواند به جنبش‌های دیگر و تمام طبقاتی که براساس ساختارهای تبعیض‌آمیز به فرودست تبدیل شده‌اند، بی‌تفاوت باشد. جنبش زنان و فعالیتِ جمعی زنان در راستای مطالبه‌هایش طعم پیروزی را نمی‌چشد؛ جز این‌که بتواند خودش و دغدغه‌هایش را در نسبت با همه طبقات فرودست جامعه -وحتی جهان- صورت‌بندی کند.

در راستای چنین دیدگاهی است که در این مقطع زمانی، معتقدم که بخشی از منفعتِ جنبش زنان در گروِ «دفاع از ایده فلسطین» در ساحت فرامرزی و «مخالفت با هرگونه مهاجرستیزی» در ساحت داخلی است. منفعتِ من به‌عنوانِ زنِ ایرانی، در دفاعِ همیشگی از همه افرادی است که ساختارهای تبعیض‌آمیز، هویت و تشخص فردی‌شان را نشانه گرفته و آنان را به طبقه فرودست، حاشیه و مستحقِ نادیده‌گرفته‌شدن فرو کاسته است.


#زن_اندیشی
دربارهٔ یک موهبت قدرنادیده: دانشگاه


از همان بچگی که یادم می‌آید، آباجانم همیشه از یک حسرتِ بزرگ حرف می‌زد: «درس نخواندن». دخترِ کدخدای روستا بود اما زخمیِ محدودیت‌ها و محرومیت‌هایی که نصیب دخترها می‌شود. با این‌که قلبِ مهربان و رقیقی دارد، اما همیشه به این معترف بوده پدرش را به‌خاطر این‌که نگذاشت درس بخواند و باسواد شود، هیچ‌وقت نمی‌بخشد. آرزوی درس‌خواندن و پزشک‌شدن در یک خانواده مردسالار روستایی، برای آباجانم زیادی بلندپروازانه به‌نظر می‌رسید. با این حال، همین چندسال پیش در کلاس‌های نهضت شرکت کرد و تا جایی که می‌شد، یاد گرفت؛ اما همین موفقیت هم هیچ‌وقت راضی‌اش نکرد. سوداهای بزرگ‌تری در سر داشت.

حسرت‌ها هم اگر موروثی باشند، «حسرت برای درس» در هر شکل‌وشمایلی که باشد خودش را لابه‌لای حرف‌ها و درددل‌های زنانِ خانواده ما نشان می‌دهد.

من آدمِ پرحسرتی نیستم. گاهی فکر می‌کنم بعضی چیزها می‌توانستند، بهتر باشند، اما هیچ‌وقت حسرت‌های عمیقی نداشتم که اندوهگینم کند؛ اما روزهاست که دارم حسرت کوچکی را تجربه می‌کنم: چرا بیشتر و بهتر درس نخواندم!؟ چرا بیشتر از این‌ها قدردانِ حضور در دانشگاه نبودم!؟

برای دوستی که آزمون کارشناسی شرکت کرده بود، نوشته بودم درست است که دانشگاه‌رفتن نسخه همه ما نیست یا قرار نیست همه آدم‌ها تجربه حضور در مسیر دانشگاهی را داشته باشند، اما اگر علاقه‌مند دانشگاه هستی، هر وقت که شنیدی آدم‌ها دانشگاه‌رفتن در ایران را کاری بیهوده و وقت‌تلف‌کردن می‌دانستند، با دیده تردید نگاه‌شان کن.

من روشنیِ گاه‌وبی‌گاه مسیر انتخابی علاقه‌مندی‌هایم را مدیونِ دانشگاهم. اگر شانس آشنایی با چند استاد و هم‌دانشگاهی دغدغه‌مند و صاحب‌نظر را نداشتم، زندگی‌ام بیشتر از این حسرت‌برانگیز می‌شد. دانشگاه همه‌چیز نیست؛ اما چیزِ مهمی است. احتمالا می‌رسی به سن‌وسال حالایِ من، به مسیر آمده نگاه می‌کنی و مطمئن می‌شوی که دانشگاه نقشِ مهمی در «آنچه هستی» و «آنچه شدی» داشت. اشکالی ندارد اگر به‌عنوان یک دانشجو، انگیزه‌ات کم‌وزیاد شد؛ اجازه بده روشنی امیدت به یک کورسوی کم‌رمق برسد، اما به خاموشی نه. این فرصت را به چشم موهبت ببین. در هر سه مقطع، تحصیل کن. معاشرت و تعامل با استادها و دانشجوهای دیگر را جدی بگیر. از پژوهشکده‌ها پروژه تحقیقی بگیر. غذای سلف بخور و از دانشجوبودن خوشحال باش.


قلبم برای مهر می‌تپد. برای دانشجوبودن در آخرین مقطع تحصیلی. برای این‌که درِ اتاق استاد خاتمی را باز کنم. استاد دوباره با تاکید بگوید «دیر نشه رساله». برای پله‌های نفس‌گیر دانشکده ادبیات. و برای همه‌چیزهایی که از من یک دانشجو می‌سازد.
قلبم برای مهر می‌تپد. برای شانس معلمی کوچک بودن. برای مرور همه آن نام‌های عزیز و جان‌های امیدوار از روی لیست حضوروغیاب دروس اختیاری.

قلبم برای این موهبت همیشه و همه‌جا تپیده
و باز هم خواهد تپید.

#ما
رسانه‌ها نوشتند که «۲۰ مرد هزاره در روستایی در دایکندی توسط افراد ناشناس به رگبار گلوله بسته شدند‌. ۱۴تن از این افراد کشته شدند و ۶ تن شان زخمی.» خبر در حد همین یک و دو جمله خلاصه شد. عمق فاجعه اما جای دیگر بود: آن‌جا که پیرمردی از همین روستا کنار جنازه‌های مردان و جوانان اهل آبادی‌ و پسر و‌ نواسه‌اش نشسته بود، با اشاره به دو پیرمرد دیگر گفت «فقط ما سه پیرمرد زنده مانده‌ایم. تمامی مردان و جوانان روستا کشته شدند.» صدایش به سختی شنیده می‌شد و اشک چشمانش برای لحظه‌ای متوقف نمی‌شد.

آن ۲۰ هزاره و شیعه رفته بودند از زائران علی‌اکبر و امام حسین پذیرایی کنند ولی خود شان هم‌چون علی‌اکبر و امام حسین قربانی شدند. با این تفاوت که آن‌ها سال‌ها پیش در کربلا با شمشیر و کمان جان شات را از دست دادند ولی هزاره‌ها در قرن ۲۱ و در سرزمین آبایی شان -دایکندی- با تفنگ و گلوله.

#StopHazaraGenocide
ترسناک‌تر از برخی طرفداران جنبش زن، زندگی، آزادی که به‌خیالشان بر علیه تبعیض شوریدند و حالا نان و یک زندگی معمولی را بر زن و کودک و مرد افغانستانی روا ندارند، ارزشی‌های طرفدار حکومت‌اند. همان‌ها که برای کتاب شهدای لشکر فاطمیون نشست و رونمایی برگزار کردند. برای این موضوع، بودجه‌های تبلیغاتی کلان گرفتند. آن‌ها را خانواده شهدا نامیدند. بهره‌های سیاسی‌شان را بردند و حالا بر آتش این مهاجرستیزی می‌دمند.

پروژه‌بگیرها بالاخره توانستند طرفداران و مخالفان حکومت را بر سر یک سفره بنشانند: مهاجرستیزی و اخراج اتباع.


[سه سال پیش همین موقع‌ها بود که داشتیم به‌خاطر سقوط کابل و قدرت‌گرفتن دوباره طالبان در افغانستان، با مردم این سرزمین همدردی می‌کردیم.]

#ما
در بی‌انتظاری نوعی آسودگی و سعادتمندی است که آن را عمیقاً دوست دارم. آدم در مسیر بی‌انتظارشدن از دیگران است که اول از همه، تمام تلاشش را مصروف این می‌کند تا اسبابِ زحمتی برای دیگری نباشد. درخواست‌ها و انتظارهایش را به حداقلی‌ترین حالتِ ممکن می‌رساند و توقعاتش را نه از سرِ اجبار و اکراه، که با گشودگی و از رویِ خواست شخصی به حاشیه می‌برد. چون معتقد است، ذاتِ زیستنِ به‌خودی خود باعث می‌شود ما نسبت به خودمان آدم‌های پرتوقعی باشیم، حداقل با توقع از دیگری، رنجی بر او تحمیل نکنیم.

اما اصلِ احساسِ سعادتمندی در این بی‌انتظاری لحظه‌ای است که تمامِ لطف و محبت‌های دریافتی از آدم‌ها را می‌گذاری پایِ لطف‌؛ نه وظیفه‌شان. بنابراین اگر لطف و محبتی به‌سمتت روانه نشد، غمگین نمی‌شوی. اما اگر در مواجهه موهبتِ توجه دیگری قرار بگیری، بی‌گمانم احساس خوشی بزرگی را تجربه می‌کنی. انجام‌ندادن‌ها تو را غمگین نمی‌کند، اما چون به لطفِ دیگران به چشمِ وظیفه نگاه نمی‌کنی، در مواجهه با آن احساس نیک‌بختی بیشتری خواهی داشت.

آیا بی‌انتظاری در خودش نوعی انفعال ندارد؟ در مسیر بی‌انتظاری از دیگری همان‌قدر که تلاش می‌کنی تا انتظارتت را به حاشیه ببری، اما برای مراقبت از خودت هم قوانین سفت‌وسختی وضع می‌کنی: درست است که از دیگران انتظارات و خواسته‌های زیادی ندارم، اما انتظارِ این را هم ندارم که به من آسیب بزنند یا مراعات‌کننده حریمم نباشند.

برای همین، وقتی حریمت ناامن شد، می‌توانی به گلایه بگویی عقبت‌تر بایست، اما دیگر از نشنیدن تبریک تولد و ازدواج و آرزوی خوشبختی و چیزهای مشابه این‌چنینی مکدر نمی‌شوی یا این‌که اگر دیگران چیزهایی را فراموش کردند یا برایت انجام ندادند، درست به‌اندازه تمام بدیهیات دنیا، آن را در جهان فکری‌ و دایره مراوده‌هایت ساده و پذیرفته‌شده در نظر می‌گیری.
«باید»هایی که از خود و دیگران انتظار داری جایِ خودش را می‌دهد به «خوب می‌شد اگر...» و همین، نهایتِ احساس سعادتمندی است؛ چراکه «توقع»، عمر آدمی را می‌سوزاند.

#خویشتن_نویسی
درباره یک موهبت قدرنادیده دیگر: دوره‌هایی با کیفیتِ بین‌المللی در ایران


زمانی که تصمیم به یادگرفتن زبانِ ترکی عثمانی گرفتم، خوب می‌دانستم کارِ راحتی نیست. عملاً منابع زیادی وجود ندارد و مثل خود زبان ترکی استانبولی پراستقبال نیست. طبیعی هم بود؛ چندنفر دوست دارند زبانی فراموش‌شده یا به‌حاشیه‌رفته را یاد بگیرند؟ زبانی که حالا فقط با یادگرفتنش می‌شود، متن خواند و برای مکالمه، شنیدن یا نوشتن نیست. بااین‌حال، بعد از پرس‌وجوهای زیاد، فهمیدم یک موسسه وقفی در ترکیه، دوره‌های ترکی عثمانی برگزار می‌کند. ثبت‌نام کردم، ترم‌ها را با اشتیاق زیاد پشت سر گذاشتم و مدرک گرفتم.

دوره‌ها را که تمام کردم، فهمیدم مرکز دایرةالمعارف بزرگ اسلامی هم دوره ترکی عثمانی برگزار کرده است. با تدریس استاد تُرکی که حوزه پژوهش‌هایش، ایرانِ صفوی و قاجار بود. با این‌که تا حدودی زبان عثمانی را یاد گرفته بودم، محدودیت زمانی داشتم و می‌دانستم باید آموزش از اول را صبوری کنم، اما باز هم ثبت‌نام کردم و دوره را پشت‌سر گذاشتم.

یادگرفتن این زبان که به‌قول استادم، هنوز خیلی از اهالی ترکیه هم نمی‌توانستند یک خط از متن عثمانی را بخوانند، برایم شبیه اقامت در جزیره‌ای بود با اندک‌ساکنانی که اتفاقی یا آگاهانه راه‌شان به آنجا افتاده است؛ همین‌قدر دلچسب و دل‌خوش‌کُنک.

به‌قول دوستان افغانستانی‌ام این همه قصه کردم تا بگویم بعد از دوره کرونا که منجر به رونق مدرسه‌های آنلاین و موسسه‌های علمی‌ای شد که کیفیت دوره‌های آن‌ها هیچ کم از دانشگاه ندارد (چه بسا حتی باکیفیت‌تر از دانشگاه هستند)، عملا یادگرفتنِ هیچ‌چیز دشوار یا دور از دسترس نیست. یکی همین مدرسه زبان‌شناسی و زبان‌های سامی.

کی فکرش را می‌کرد که روزی بتواند زبان عبری یا زبان یونانی کتاب مقدس را یاد بگیرد؟ اصلا آدم گاهی با خودش فکر می‌کند کسی هم هست که بخواهد توی این دوره‌ها شرکت کند؟ این را همان‌وقتی که می‌خواستم در کلاس عبری کتاب مقدس شرکت کنم، از خودم هم پرسیدم. و خب، بله. همیشه آدم‌های زیادی هستند که بخواهند جزو ساکنان یک جزیره متروک باشند؛ حالا یا به‌خاطر حوزه پژوهش‌هایشان یا به‌خاطر علاقه‌مندی‌هایشان.

متاسفانه من در حالِ مدیریت علاقه‌مندی‌ها و خویشتن‌داری‌ام تا بتوانم یک پروژه مهم درباره جنگ، پروژه‌های شخصی خودم، کتابم و سروسامان‌دادن به خانهٔ تازه را به سرانجام برسانم؛ وگرنه دلم برای همه این‌ها رفته است.
شما ثبت‌نام کنید و از ورود به یک جزیره دورافتاده لذت ببرید.


از همین‌جا به رفیقم که تازه یادگرفتن زبانِ هندی و زبانِ چکی را شروع کرده و می‌دانم دلش برای زبان یونانی رفته، سلام می‌کنم.


https://www.tgoop.com/inekas/515
پیرزن رفته بود که از نبیِ خدا دربارهٔ بهشت‌رفتن بپرسد. نبی‌ خدا پاسخ می‌دهد پیرزن‌ها که به بهشت نمی‌روند. پیرزن غصه‌دار به‌گریه می‌افتد‌. نبی‌خدا (احتمالا به‌لبخند) می‌گوید اول جوان می‌شوی و بعد رهسپار بهشت. گل از گل پیرزن می‌شکفد.


تصویر متعلق است به:
• مینیاتوری از سبحة‌الابرارِ
• عبدالرحمن جامی
• به‌سالِ ۱۵۳۰
• محل نگهداری در بنیاد مرجانی مسکو


خوشا بر ما که رَحۡمَةࣰ لِّلۡعَٰلَمِين پدرِ ماست و این عید از هر عیدی، بر ما مبارک‌تر 🌱🕊

#ما
در یک مهمانی زنانه فهمیدم که مادر همسرم و خاله‌ها بلدِ هنرِ پته‌دوزی کرمان‌اند. از موهبت‌های تازه‌واردی هم، شاید یکی، همین، کشف‌های کوچک باشد برای فهم DNA خانواده تازه که خودش را در غذاها، خلق‌وخو و دست‌آفریدها و... نشان می‌دهد.

دلم برای همه آن پتک‌های روی پارچه و رومیزی‌های پته رفته بود که فهمیدم این هنر را در روزهای جنگ یاد گرفته‌اند؛ روزهایی که با عده‌وعُده کم، تشکیلات کوچک زنانه‌ای برای پشتیبانی از جنگ در تهران ساخته‌اند، هنر پته‌دوزی را یاد گرفته‌اند و دست‌آخر، دست‌آفریدهایشان را برای کمک به جبهه فروخته‌اند.

شاید قصه‌ پشت این پته‌دوزی‌ها -که خودش را از کرمان به تهران رسانده تا بخشی از یک تشکیلات زنانه در دوره جنگ باشد- این‌همه مشتاقم کرد تا از هر سه نفرشان قول بگیرم پته‌دوزی را یادم بدهند؛ به این امید که دی‌ان‌اِی دگرخواهی، انجام‌دادن کاری برای وطن و خلق‌کردن (آن‌هم از نوع زنانه‌اش که ظرافتش را فقط می‌توان در زنان این دیار پیدا کرد) از سرانگشتان آن‌ها به من برسد تا امیدوارتر و مشتاق‌تر به این فکر کنم، مگر نه‌این‌که عروس‌ها هم می‌توانند ادامه‌دهنده میراث‌های معنوی خانواده تازه‌شان باشند؟

#ما
Allah Mazar
Alireza Ghorbani
وقت‌هایی هست که غصه‌ها و دلهره‌های کوچکِ خودم در مقابل اندوه‌های بزرگ‌تری رنگ می‌بازد. از صبح، زنی کنار گوشم به مویه، ترانه پراندوه «الله مزار» را می‌خواند.

به یاد (حداقل) 🕊
۵۰ جانِ عزیز
۵۰ مرد هموطن
۵۰ کارگر شریف معدن طبس

که آفتاب اول مهر را ندیدند، این شعرم به خاطرم آمد:

کارگری همین است
دست ما کوتاه است
چقدر سگدو می‌زنیم
و گویا قرار نیست برسیم
کسی چه می‌داند
ریز ریز می‌ریزیم توی خودمان
و ته می‌کشیم
عمرمان
کوتاه و بلندش فرقی نمی‌کند
زندگی رنده‌مان می‌کند
و روزی
لقمه‌های خوبی برای زمین می‌شویم
سهراب دلش زیادی خوش بود
سر سوزن ذوقی داشت
و خرده‌نانی
روزگارش دروغ می‌گفت
اینکه بد نیست
کوه خوب آموخته چگونه فرو نریزد
و من کوه بودن را هر روز تمرین می‌کنم
کارگری دیده‌اید
نتواند فرو نیفتد؟
کوه‌ماندن جرئت می‌خواهد
در زندگی‌ای که کاش مفت هم می‌ارزید

[فخرالدین احمدی]

#ما
فکر می‌کنم به این خستگی مفرط نشسته بر جانم که در لحظه‌هایی خودش را تمام‌وکمال نشانم می‌دهد. زیاد همه‌چیز را بالا و پایین می‌کنم تا بفهمم این خستگی از کجا آب می‌خورد. می‌بینم خوب خوابیده‌ام، این روزها شیوه رفت‌وآمدهایم را کمی تسهیل کرده‌ام، فشارم پایین نیست و...؛ پس چطور می‌شود در دومین روز از فصلِ تازه، احوالم شبیه به یک دونده نزدیک به خط پایان است بدون امید به برنده شدن؟

جوابش ساده است: تجربه چند حسِ هم‌زمان باهم.

می‌آیی محل کار و جایِ خالی دوتا از همکارهایت – آن‌که امروز مهاجرت کرد و آن‌که استعفا داد- تو را به گوشه‌ای می‌کشاند تا از سرِ غم با خودم کمی خلوت کنی. بقیه لحظه‌هایت به‌ احساس غربت می‌گذرد. یک‌جور تک‌افتادگی در سازمانی که هیچ‌وقت نشد خودت را تمام‌وکمال جزئی از آن بدانی.

همان لحظه‌هایی که می‌خواهی بابت سفرهای پیشِ رو خوشحال باشی، تشویش و اضطراب کارهایی که مسئولیت‌شان را برعهده گرفته‌ای و به‌کندی پیش می‌روند، ضربان قلبت را می‌برد روی هزار یا در خوشیِ دیدن عکس فرش‌های طرح قشقایی برای خانه تازه‌ات است که یادت می‌افتد باید برای جابه‌جایی، کارتن خالی، کلی روزنامه باطله و ابزارهای این‌چنینی داشته باشید.

می‌خواهی کمی آرام بگیری و از تیک خوردن چند کار کوچک روزانه نفس راحتی بکشی که خبرها از درز لحظه‌ها، خودشان را می‌رسانند به تو: پسر ده ساله‌ای را در آلمان به جرم حمل پرچم فلسطین دستگیر می‌کنند، هنوز پیکر برخی از کارگران معدن طبس پیدا نشده، بسیاری از دانش‌آموزان اتباع امسال هم از تحصیل بازماندند و.... .

می‌خواهی اشتیاقِ شروع مهر را مزه‌مزه کنی که این اشتیاق با هشدارهای استاد راهنما، جایِ خودش را می‌دهد به یک اضطراب کُشنده برای آزمون زبان و آزمون جامع و مطالعه‌ کامل‌نشده که لازم‌ترین جنبه آمادگی درست‌ودرمان برای حضور سر کلاس‌هاست.

عکس‌ها و سندهایی که برای پژوهشت آرشیو کرده‌ای، تو را صدا می‌کنند. می‌خواهی حداقل دو-سه ساعت با تمرکز به پژوهشت برسی که باید هزارتا کار ریزودرشت را با همکارها و خانواده و مدیر و... هماهنگ کنی. و هزارتا چیز دیگری که اگر بخواهی بنویسی، حوصله خودت از طولانی‌بودنش سر می‌رود.

گاهی آدم بابت انجام‌دادن نیست که این همه خسته می‌شوند. عمده‌ی خستگی این روزهایِ همه ما شاید به‌خاطر تجربه چندین احساس متضاد به‌طور هم‌زمان باشد. مدت‌هاست که دیگر مرزی بین خوشی و غم، آسودگی و اضطراب و... نیست. هنوز تجربه دیگری را به‌طور کامل سپری نکرده‌ای که باید خودت را در احساس دیگری فهم کنی.

همگی ارتش‌های تک‌نفره‌ای شده‌ایم که باز هم برای تجربه و پشت‌سر گذاشتنِ همه این‌ها کمیم. برای همین است که فکر می‌کنم چه خوب می‌شد اگر آدم می‌توانست سرش را با همه فکرهای انبوه و تمام‌نشدنی‌اش بسپارد به کسی یا جایی تا کمی نفس تازه کند و بعد برگردد به خودش. چه خوب می‌شد بی‌این‌که بخواهیم یک اعلان عمومی درباره خستگی به دست بگیریم، آدم‌ها کمی مدارایِ بیشتری در مواجهه با ما به‌خرج می‌دادند یا اصلا چه خوب می‌شد آدم مدتی از خودش مرخصی بگیرد و دوباره به خودش برگردد.

#خویشتن_نویسی
نشسته‌ام در فاصله‌ای نزدیک به ضریح. چشمم به آن دست‌های مشتاق است و گوشم به زمزمه‌های آرام زنِ عربی که کنارم نشسته.

مثل همهٔ وقت‌هایی که نمی‌دانم باید چه به امامم بگویم، ساکتم و فقط به زائرها نگاه می‌کنم. زن عرب به پهنای صورت اشک می‌ریزد و چیزهایی زمزمه می‌کند که من نمی‌فهمم. دست‌های من بلاتکلیف‌اند. دست‌های زن رو به ضریح.

زن نگاهم‌ می‌کند. بعد، دست‌های بلاتکلیف من را می‌گیرد، اشاره می‌کند به ضریح امام رئوف و با همان لهجهٔ عزیز، سه بار می‌گوید:
فلسطین... فلسطین... فلسطین...

زن، یک پیامبر مبعوث‌شدهٔ معمولی است برای آدم بلاتکلیفی مثل من. چیزی که باید بگویم را می‌گذارد کفِ دست‌هایم. همهٔ آن چیزهایی که می‌توانستم بگویم، به حاشیه می‌رود.
رو به ضریح، سه بار می‌گویم:
فلسطین... فلسطین... فلسطین...

رو برمی‌گردانم به طرف زن که بگویم، تکلیفم را انجام دادم. مثل دختربچه‌ای‌ خوشحال از کاری که به‌درستی انجامش داده.

تا می‌خواهم چیزی بگویم، زن می‌رود. شاید باید پیامبر آدم بلاتکلیف دیگری باشد با نسخه یادآوری و تذکر دائمی‌اش:
فلسطین... فلسطین... فلسطین...


#فلسطین
Forwarded from مَد
🌱«روی پیشانی‌ات نوشته سفر»

فکرش را نمی‌کردم شهادت سیدحسن نصرالله را ببینم؛ هرچند آن‌هایی که می‌جنگند برایشان طبیعی است که در جنگ هم کشته شوند. نوجوان که بودم، به او ارادت داشتم. در آن فضای فکری و عقیدتی که بودم، برایمان عادی بود که دربارهٔ پیوستن به حزب‌الله و شهید شدن خیالبافی کنیم. جنگ بازی ذهنی ما بود و واقعیت زندگی آن‌ها.

به باورم آن‌هایی که واقعا می‌جنگند از خمیرهٔ دیگری هستند. آن‌ها با امر عظیم مواجه‌اند، نه امر روزمره، مثل من و ما. ما در خانه‌های امن‌مان، با اذهانی معتاد به تنزه‌طلبی اخلاقی، خیال می‌کنیم داور آن‌ها می‌توانیم باشیم. آن‌هایی که واقعا می‌جنگند، داوری‌شان از ما جداست.

خدایش او را بیامرزد، به عهدش وفا کرد*. من و ما کی عهدی بسته‌ایم و کی به عهدی وفا کرده‌ایم که زبان به داوری کسی مثل او دراز کنیم. جهان پس از او جهان ترسناک‌تری است. شاید آن امواج شرارت که او سال‌ها حایل‌شان بود، حالا پیش‌تر و پیش‌تر بیایند. بادا که استوار باشیم.

* فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ (احزاب، ۲۳)

@madsigns
مخاطبی یک پیغامِ بلندبالای سراسر ناسزا نوشته و بعد گفته که کانالم را ترک می‌کند؛ آن هم بعد از بازنشر یک نوشته. لبخند می‌زنم. چرا فکر کرده است، دلواپسِ ترک‌شدن یا نخوانده‌شدنم؟

سی‌سالگی را پشتِ سر گذاشته‌ام و از خامی ایدئولوژی و جهانِ ذهنی بیرون آمده‌ام. ادعا ندارم که به ثبات اندیشگانی رسیده‌ام یا در مسیر آزمون و خطا نیستم، اما از آن نوسان‌ها یا تغییر عقاید صفر و صدی هم عبور کرده‌ام. آدم یک جایی به خودش می‌آید و می‌بیند از ابرازکردن اِبایی ندارد و آدم مگر چیزی جز همین «باورها» و «آرمان‌ها» و «آنچه می‌اندیشد» است؟ این‌ها را اگر از آدم بگیرند و همین تنِ کوچکِ در معرضِ همیشگی تغییر و زوال بماند، آدم چه معنایی خواهد داشت؟

از شبِ ترور رهبر حزب‌الله، بیش از غم و مچاله‌شدن دلم، تجربه ترس دارم. ترسیده‌ام بی‌اندازه. نه از وقوع جنگ. چراکه ما اگر طرفدار پروپاقرص پرهیز از جنگ و امنیت مرزهای این جغرافیای پرزخمیم، اما در خانه‌ی کهنه‌سربازهای جنگ ایران و عراق تنفس کرده‌ایم. جنگ یا مقابله برای ما آن‌قدر شوخی و کودکانه نیست که در توییتر و رسانه‌هایمان با هشتگ‌هایی که هیچ‌وقت به ساحت عمل نرسیدند، خواستارش باشیم، اما ما همیشه غم‌هایمان را زیر پرچم سیاه مکتبی تازه کردیم که یادمان داد اگر دین ندارید، آزاده باشید. ترسیده‌ام اما نه از جنگ؛ چراکه بدون عینکِ باورهای دینی، اگر با نگاه تمدنی هم، تاریخ را زیرورو کنیم، می‌بینیم در خاورمیانه هر خونِ ریخته‌شده‌ای با خونِ دیگری تازه‌تر می‌شود. جنگ و خاورمیانه درهم‌تنیده‌اند. می‌شود آن‌ها را از هم جدا کرد؟

برای همین است که هشتگ نه به جنگ و یا شعارهای سانتی‌مانتال مربوط به صلح یا انداختن تقصیر بر گردن دست‌اندرکاران هفت اکتبر، مثل همان گزاره‌های استقبال از جنگ، از معنا و منطق تهی است. از جنگ نترسیده‌ام؛ چراکه به‌گاهِ اجتناب‌ناپذیری، مگر جان چه ارزشی دارد دربرابر مبارزه؟

هیچ تردیدی نیست که مُردن در راهِ مبارزه علیه استعمار نیک‌بختی است. خوشا مبارزبودن و خوشا ثابت‌قدمی در دفاع از باورهایی که ریشه در مقاومت علیه یک سلطه جهانی دارد. چه بخواهیم، چه نخواهیم، حسابِ آن‌هایی که زندگی‌شان مبارزه است و مبارزه را زندگی می‌کنند، از ما که هیچ‌وقت جز کلمه‌هایمان، از جان‌مان برای میدان مایه نگذاشتیم، جداست.

و اما بعد...
فکر کردن به فلسطین، همان‌اندازه که به جای ناصبوری‌ها و بی‌قراری‌هایم، جانِ پرقوتی می‌بخشد که اندیشدن به لبنان؛ کوچکِ پرزخمی که نیروهایش بیش از این‌که فقط نیروهای نیابتی باشند/شوند، نیروهای بومی‌ای بودند که توانستند یک کابوس را به «توانستن» تبدیل کنند و قوت تازه‌ای به جان‌های خسته ببخشند. هر کجای تاریخ خاورمیانه را که بخوانی، نمی‌توانی رویِ این «توانستن» خط بکشی!

اما چرا ترسیده‌ام؟ به آینده اینجا فکر می‌کنم. به این سرزمین و حوزه تمدنی ایران فرهنگی. زیادی خودخواهانه است آدم در شرایطی که آدم‌هایی دیگر در مرزهای دیگر، نمی‌دانند آیا صبح فردا را خواهند دید یا نه، من به چیزهای دیگر فکر کنم: به نبودِ آن مایِ جمعی جان‌دار علیه هر نوع استعمار، به آینده جنبش‌های مدنی و مقابله با سلطه -هم نوع داخلی و خارجی‌اش- در همین سرزمین و... .

شاید از سرِ بی‌دردی و امنیت است که دارم به دشواری ادامه هم‌زیستی با مردمانی فکر می‌کنم که هلهله‌کشِ کشتار بیرحمانه زنان و کودک و رهبران آن‌ها می‌شوند و در شعارهایشان از «آزادی» و «زندگی» حرف می‌زنند. دارم به دشواری ادامه هم‌زیستی با همان‌ آدم‌های پشتِ توییت‌ها و استوری‌هایی فکر می‌کنم که مثل نقل و نبات از جنگ علیه اسرائیل حرف می‌زنند یا به‌جای این‌که بر شر مطلق بشورند، خشم‌های سطحی‌‌شان را که تا دو روز دیگر تمام می‌شود، بر دولت جدید و نیروهای امنیتی و نظامی پرتاب می‌کنند؟

این روزها از هر طرف که بروی مصداقِ «جز وحشتم نیفزود» است. اندک‌ و انگشت‌شمارند آن‌هایی که بشود سر روی شانه‌هایشان گذاشت و برای غمی مشترک گریست. بااین‌حال، مردم فلسطین و لبنان -چه با رهبران خود، چه بدون رهبران‌شان- در مسیر مقاومت گام برمی‌دارند. آن‌ها پیروزِ این میدان‌اند، حتی اگر مناسبات نظامی، چیزِ دیگری به ما بگوید.


اینجا را ترک می‌کنید؟! خوشحالم می‌کنید. در مقابل اخراج و دستگیری آن‌همه جانِ آزادی‌خواه در سرتاسر جهان، کم‌شدن یک عدد از عددهای بالای این خانه مجازی، شاید به آدمی مثل من این حس را بدهد که آن‌قدرها هم در حاشیه امن نیستم، کلمه‌هایی برای بیرون آمدن از موضعی منفعلانه دارم و مطئنم می‌کند که قرار است تمام زندگی‌ام را پشت همه آن آزادی‌خواهان دور و نزدیک -کُرد و بلوچ، فلسطینی و لبنانی، آفریقایی و یمنی و...- قدم بردارم.
بااین‌حال، نه به‌خشم اما به‌گلایه از مردمان هم‌سرنوشتم می‌نویسم که به‌گفته کسی در توییتر، خودشان را در پایان صفی نمی‌بینند که ممکن است بالاخره نوبت‌شان برسد، اما خشمم را، آن کلافِ پرگره بازنشدنی را نگه می‌دارم برای جایی که باید... برای وقتی که باید...
این روزها، این غصه و خشم، بیش از هر وقتِ دیگری قرار است به کار ما بیاید.

والسلام

#فلسطین
#ما
نمی‌دانم آزاده ثبوت را می‌شناسید یا نه؟ شکلِ تازه اندیشیدن به فلسطین را از او آموختم، وگرنه همچنان داشتم با همان عینکِ تیره به فلسطین و مقاومت فکر می‌کردم. درحالی‌که فضای رسانه‌های فارسی‌زبان پر شده بود از نوشته‌ها و واکنش‌های کلیشه‌ای، او با یادداشت‌ها و ترجمه‌های ارزشمندش، توانست فلسطین را با رویکرد تازه‌ای به مخاطب فارسی‌زبان بشناساند.

آزاده سال‌های سال با فلسطینیان اردوگاه‌ها هم‌زیستی داشته است، شنونده تاریخ و خاطرات تکان‌دهنده آن‌ها از روز نکبت و مسیر پرفرازونشیب مقاومت‌شان بوده است. علاوه بر تجربه ارزشمند زیستن با مردمان اردوگاه‌ها و همیشه‌امیدوارِ بازگشت به وطن، تجربه تعامل و زیستن با آزادی‌خواهانی که دست بریتانیا را از ایرلند کوتاه کردند، نگاهی چندساحتی به او بخشیده است. تجربه‌ زیسته غنی او، مطالعات متنوع و متکثرش، قلم درخشان، موضوع رساله و از همه مهم‌تر آزادگی و وسعت قلبش در نوشته‌هایش بازتاب دارد.


آزاده ثبوت به‌طور جدی در صفحه‌های اینستاگرامش فعالیت دارد، اما به‌تازگی نوشته‌هایش در کانال «فلسطین به‌مثابه یک ایده» برای دسترسی بهتر و مطالعه عمیق‌تر هم بازنشر می‌شود:

https://www.tgoop.com/ideaofpalestine
دل‌خوشی زیادی ندارم در محل کارم. یکی از دل‌خوشی‌هایم، دو همکارم بودند که رفتند.
به‌‌مشقت لحظه‌هایم را می‌گذرانم اما چیزی که نگهم می‌دارد، همه محتواهایی است که برای مخاطبان کوچک‌مان منتشر می‌شود؛ مخاطبانی که آمار نشان می‌دهد ساکن شهرهای کوچک و روستاهایی هستند که ما حتی نام‌شان را هم نشنیده‌ایم.

این تصویر مربوط به محتوایی است با عنوان «چطور با یک ناشنوا دوست شویم». دیروز منتشر شد. با یک نامه از طرف بچه‌های ایران به کودکان فلسطینی و لبنانی که برای پرهیز از کلیشه و سفارشی‌شدن خیلی تراشیده شد و صیقل پیدا کرد.

امروز هم قرار است محتوایی درباره سالمندها بخوانند. محتوایی که خوش‌سلیقگی و نوع نگاه نویسنده‌اش به بچه‌ها توضیح می‌دهد که چرا دوستی آن‌ها با سالمندان می‌تواند معنادار باشد. به این‌ها دل‌خوشم. به این مرکززدایی و توجه تمام‌وکمال به آن‌ها که پایتخت‌نشین نیستند و با همه دوربودن‌شان برای ما زیادی عزیزند. دل‌خوشم به همین کلمه‌هایی که عصاره جانِ زلال و نگاه رقیق نویسندگانی است که از «دیگری»‌هایی حرف می‌زنند که باید از حاشیه به بطن کوچ کنند. به بطنِ توجه ما، به بطنِ جامعه و به بطنِ هر چیزی که آن‌ها را کنار زده.
.
مخاطبی برایم کپشن پُستی در اینستاگرام را فرستادند با این تیتر: «نه! نابودی اسرائیل جز با مدل جمهوری اسلامی محقق نمی‌شود.»


متن کامل آن فرستهٔ اینستاگرامی را کامل خواندم و حالا نظرم دربارهٔ متن:

نویسنده این نوشته، به‌شکلِ خطرناکی در تلاش برای ترویج یک گفتمان قیم‌مآبانه است: جریانِ مقاومت، هرچه دارد از ما دارد!

چطور می‌شود با نگاهی یک‌طرفه، جریان مردمی مقاومت دو سرزمین فلسطین و لبنان که قدمتی بیش از تشکیل حکومت ایران دارند، طُفیلی آن دانست؟ چطور می‌شود عاملیت و فاعلیت مردمان بومی سرزمین‌های تحت استعمار، آزمون و خطا، فداکاری‌، سازماندهی، تاب‌آوری‌های آنان و... را نادیده گرفت و نسخه خود را به آنان تحمیل کرد؟

اگرچه نمی‌توان تاثیر گفتمان انقلاب ایران در جریان مقاومت، کمک به سازماندهی نظامی و حمایت تسلیحاتی و تکنولوژی و بسیاری از حمایت‌های دیگر را نادیده گرفت، اما شکل دیگر استعمار، شاید همین عاملیت‌زُدایی از مردمان این دو سرزمین باشند.

مسئله خطرناک‌تر این دیدگاه، منوط کردن پیروزی مقاومت زیر پرچم ج.ا است. یعنی نویسنده حتی گفتمان اسلامی و باورهای دینی را که شاکله جهان ذهنی بسیاری از فلسطینیان است، به حاشیه می‌برد و نادیده‌اش می‌گیرد تا نسخه ج.ا را جایِ آن بنشاند.

ازطرفی در یک اشتباه شناختی، غیرمسلمانان فلسطینی و لبنانی، گروه‌های چپ و حتی مسیحیان و یهودیان ضدصهیونیست را که همگی بخش‌های تاثیرگذاری از یک کل منسجم در مقابله با استعمار ساختارمند هستند، نادیده می‌گیرد. چنین گفتمانِ قیم‌مآبانه‌ای این‌طور می‌تواند یک‌تنه، همه‌چیز را نادیده بگیرد.

#فلسطین
اگر دانشجوی ادبیات فارسی نبودم و مشغول به تحصیل در یکی از گرایش‌های جامعه‌شناسی، انسان‌شناسی و... بودم، بدون معطلی موضوع رساله‌م رو با عنوان «بررسی توییت‌ و کلیپ‌های طنز بعد از دو حمله ایران به اسرائیل» (احتمالا از منظرهای مختلف) تصویب می‌کردم و با خاطرجمعی، هم بیست می‌گرفتم و هم چندتا مقاله خوب ازش استخراج می‌کردم! :)

جدا از بازی‌های زبانی خارق‌العاده، کافیه جوک‌ها رو مرور کنیم تا ببینیم هر کدوم چطور بیش از معنای ظاهری، در خودشون جنبه‌ها و معانی دیگه هم دارند که نشون‌دهنده هوش و شوخ‌طبعی ایرانیان به‌عنوان راهی برای تاب‌آوری در زمان بحرانه.

مثلا این بازی زبانی رو ببینید:
• ‏این جوکاتون در مورد جنگ خیلی بی غزه‌س لطفا دیگه نفلسطین

یا استفاده از یک موضوع تکراری با پرداختی تازه:
• موشکای ما رفتناشونو گذاشته بودند برای پاییز!

استفاده و اشاره به کلمات و موضوعاتی که پشت‌سر گذاشته شده، مثل مدرسه یا دوره کرونا:
• این همه جلد پفک و چیپس شستیم زنده بمونیم این روزا رو ببینیم
• دست و جیغ و هورا بزنید فکر کنن سنگر ما بیشتر خوش می‌گذره

یا بهره گرفتن از جملات کلیشه‌ای و پرتکرار در زمان‌های خاص:
• اگر انتقاما رو تو طول ترم گرفته بودی، همه‌ش جمع نمی‌شد یک شب.

توی همین نمونه آخر، مگه می‌شه اون رو فقط یه توییت خنده‌دار دید و متوجه لایه‌های دیگه‌ی اون نشد؟ یا جنبه انتقادی، تحسین‌، دل‌نگرانی و... رو از معناهای ضمنی اون‌ متن‌های طنز فهم نکرد؟


ضمیمه:
فایل صوتی دربارهٔ طنز در بحران با تکیه بر جریان مقاومت

#This_is_us
مدارای بیشتر با خود، باید تمرینِ همیشگی مردمان خاورمیانه باشد. ما باید همیشه کمتر از آن چیزی که می‌توانیم عهده‌دارش باشیم، برای خودمان دغدغه و دل‌نگرانی بتراشیم. بخشِ زیادی از توانِ ما باید بماند برای روز مبادا. بخش زیادی از قدرت تاب‌آوری در بحران‌ها باید دست‌نخورده بماند تا در بزنگاه‌هایی که هیچ نقشه‌ای برایش نداشتیم و در هیچ کجای زندگی، جایی برایش متصور نبودیم، به یاریِ ما بیاید. تا جای ممکن برای غصه‌های کوچک، سوگواری خلاصه و مفیدی کنیم و قائله‌اش را ببندیم، چون احتمالا، به روزهایی می‌رسیم که به‌خاطر خستگی مفرط اندوه‌های خرد و کوچک، در مقابل دل‌نگرانی‌های کلان‌تر به مرحله سِرشدگی رسیده باشیم. باید بدانیم زیادکارکردن فضیلت نیست. خوب‌کارکردن ارزشمند و اخلاقی است. دست از کارهای خردِ پراکنده برداریم و گاهی از بیکاربودن واهمه نداشته باشیم، چون در آینده به روزهایی خواهیم رسید که باید به‌جبر یا به‌اختیار آن‌قدر کار کنیم که در خواب هم نمی‌دیدیم که بتوانیم دست‌تنها عهده‌دار همه این‌ها باشیم.


این روزها به سرعت لاک‌پشتی خودم در انجام کارها فکر می‌کنم. به شوقِ نوشتنِ فقط هزارکلمه از مقدمه سه‌هزارکلمه‌ای کتاب بعد از مدت‌ها و به همه انجام‌شدن‌های پرمشقت در روزهایی که گذشت و روزهایی که از پسِ هم می‌آید. صدای سرزنش‌گری، بابت همه آن چیزهایی که لازم نبود در گذشته و حالا انجام‌شان بدهم، موعظه‌ام می‌کند. بابت گذاشتن بارهای زیادی که خیال کردم به‌قدر توان شانه‌هایم است، اما در طولانی‌مدت فرسوده‌کننده‌اند. صدای مهربان‌تری می‌گوید تو در هر زمانی، هر کاری که فکر کردی درست است را انجام دادی. از طرفی، این روزها هم روزهای معمولی‌ای نیستند که انتظار داشته باشی روی تردمیل همیشگی سرعت باشی. بی‌انصافی است اگر آدم از خودش با این حجم از دست‌تنهابودن توقع‌های زیادی داشته باشد.

با این‌که دلم می‌خواد طرف صدای دوم مهربان بایستم، اما آن صدای اول هم بیراه نمی‌گوید. آدم یکهو چشم باز می‌کند و می‌بیند دیگر برای کارهایی که تماما به خودش تعلق دارد و دلش در گروِ آن‌هاست، جان و توانی ندارد. شوقش را دارد. شوقی که لازم است، اما کافی نیست. باید قوتی برای ادامه مسیر داشته باشد که دیگر به سختی حفظ و تقویتش کند. ما که هیچ نمی‌دانیم دنیا قرار است چه خوابی برای ما ببیند و به سرتیتر خبرهای جهان تبدیل شده‌ایم، نباید مدارا با خود را بیش از هر وقت دیگری تمرین کنیم؟

#خویشتن_نویسی
2025/02/19 23:11:23
Back to Top
HTML Embed Code: