Telegram Web
«اوخشاما: آیین سوگواری زنانه، یک میراث فرهنگی»

در تعریف اوخشاما آمده است:
اوخشاما یکی از فرم‌های شعر فولکلوریک ترکی است که از سبک‌های آن می‌توان به لالایی‌های کودکان و نازناز کردن کودکان اشاره کرد.

اوخشاما را به این دو چیز می‌شناسند، اما فقط این‌ها نیست. معنای اوخشاما را وصف‌کردن دانسته‌اند و راستش را بخواهید اوخشاما، ذکرِ مصیبت است. یک‌جور روایتِ شخصی از سوگ و فقدان. توصیفِ لحظه‌ای، آنی و پرغصه برای دیگران که «ببین چه بر سرم آمد» در مراسم‌های عزاداری یا همان آغلاشما.

وقتی گریه کفاف نمی‌دهند، جایی از سینه‌ات می‌سوزد و غم، راهِ نفست را می‌بندد، کلمه‌ها سروشکل اوخشامایی به خود می‌گیرند تا مصیبتی را که بر سرت آوار شده، روایت کنند. برای همین است که سوزناک‌اند و پرگریه. هر کسی نمی‌تواند از پسِ اوخشاما بربیاد؛ اما آن کسی که توانست مصیبش را در غمگینانه‌ترین حالت به اوخشاما تبدیل کند، احتمالا مخاطبانش را به‌نوعی کاتارسیس یا روان‌پالایی می‌رساند.

اوخشاما ذکر مصیبتی است در دو حالت: استفاده از شعرهای قالبی و مرسومِ عزاداری‌ تُرک‌زبان‌ها یا بداهه‌خوانی.
مادرم و خاله‌ها بی‌اینکه بدانند، شروع کردند به بداهه‌خوانی. اوخشاما را برای اولین بار تمرین کردند و آغلاشما راه انداختند. هر بار که یکی‌شان شروع می‌کرد به روایتِ پرگریه‌ی توصیف مهربانی‌ها و شفقت‌های آقاجان و آنچه در رابطه پدرودختری‌شان تجربه کرده بودند، هر کدام نوعی اوخشامای تماماً مخصوص خود را می‌ساختند. در همان ریتم اوخشاماها اما با محتوایی تازه و کاملاً شخصی.
اوخشامایی که گرچه شخصی و جزئی بود، اما امکان هم‌ذات‌پنداری بیشتری به افراد حاضر در مجلس عزا می‌داد.

من هم از این میراث عزاداری زنانه دور نماندم. ابر و باد و مه و خورشید و فلک را به هم دوختم تا از نوکِ سرانگشتانِ مردِ باغبانی بگویم که قلبش تا همان روز آخر، برای همان مرغ و خروس‌های پیر حیاط می‌تپید و بعدِ از او، درخت‌های باغ بیش از هر کس دیگری یتیم شدند.

اوخشاما همچنین چیزی است؛ مدد گرفتن از کلمه‌هایی که اشک‌بارند و سوز و غصه زیادی به جان آدم می‌اندازد. برای ما که روستانشینی تُرک‌زبان در مسیر همدان-کرمانشاه هستیم، ترکی‌خواندن امری مرسوم است. همان‌طور که کردی رقصیدن در شادی‌ها. این بار اما هر بار که زنان خانواده اوخشامای ترکی خواندند، زنانی کُرد، از اقوام و آشنایان دور و نزدیک، لالایی کردی را با لای‌لای خاڵوو گیانم شروع کردند تا هر بار کلمه‌هایی تازه، امکان سوگواری بیشتری برای آن‌ها فراهم کند.

اوخشاما را فقط زنان می‌خوانند. این‌طور عزاداری کردن، زنانه است. جز در مجالس عزای زنان نمی‌توان از عهده آن برآمد. جز زنان، کس دیگری نمی‌تواند آن‌طور به قامت یک سوگواری عمومی، رنگ و بوی شخصی ببخشد.

اوخشاماهای امروزی را بازمانده همان مرثیه‌سرایی ترکی باستان دانسته‌اند که در سوگ امیران و پادشاهان خوانده می‌شده است.
من اما می‌خواهم آن را به عقب‌تر ببرم. به نبودنِ آن لشکر کوچک ۷۲ تن. به غروبی که زنان مانده بودند و کوه‌کوه غم روی شانه‌هایشان هوار شده بود.
می‌خواهم این میراث برجای‌مانده را ارثیه زنی بدانم که برای اولین بار، مصیبت برادرش را کلمه کرد تا نهضت آزادی‌خواهی‌شان، جز با خون، با کلمه‌ها نیز ادامه‌دار شود. از اوست که به ما اوخشاما رسیده است؛ چه اوخشاما برای روضه‌های کوچک‌مان، چه برای مراسم سوگِ عزیزان‌مان.

.
جداافتادگی در یک چشم‌برهم‌زدن اتفاق می‌افتد؛ بازگشت اما آغشته به آهستگی، نرم‌نرمک و طولانی‌مدت است. یکهو چشم باز می‌کنی و می‌بینی، خواسته و ناخواسته از چیزهایی که نقطه اتصال تو به زندگی بوده‌اند یا فاصله گرفته‌ای یا جدا شده‌ای.

تجربه سوگ و احساس فقدان در هر چیزی، به این جداافتادگی ضریب بیشتری می‌دهد. خیال می‌کنی هیچ‌کس شبیه تو این فقدان را تجربه نکرده است. برای همین فاصله می‌گیری، به خودت پناه می‌بری و اجازه می‌دهی تنهایی، تو را بیشتر از قبل در خودش بگیرد.

بعد از دمی آسودن، بعداز مدتی اقامت در لاکِ خودت، عزیمت شروع می‌شود: عزیمت به زندگی و همه آن چیزهایی که نقطه اتصال تو به زندگی بوده‌اند.
نقطه عزیمت به هر چیزی، به گمانم، بعد از «بازگشت به خود» رقم می‌خورد. تا به خودت برنگردی، چطور می‌شود که دوباره فاصله جداافتادگی‌ات را کم کنی و بازگشت به زندگی را برای خودت راحت‌تر کنی؟

چیزهای زیادی ته‌نشین شده‌اند. سنگینی غالبِ روزهای گذشته جایِ خودش را به فضای سبکِ رقیقی داده‌اند و عزیمت با فاصله‌گرفتن از آن تنهایی خودخواسته شروع شده است. خیلی چیزها دیگر مثل گذشته‌شان نیستند، اما سبک‌اند و آرام. هیاهو ندارند و همه‌چیز شبیه نبض تپنده کوچکی است که شتاب ندارد، اما در خودش زندگی و حیات دارد.

#خویشتن_نویسی
دختر، اهل پاوه است. بی‌قراری درونی‌اش نیروی محرکه می‌شود تا دوربین و لپ‌تاپش را بردارد و رهسپارِ سوریهٔ درحالِ جنگ شود.

دنبال خودش می‌گردد انگار و هویتی که او را می‌سازد. وارد گروه ی.پ.ژ می‌شود تا زنانی را روایت کند که در خط مقدم مبارزه با داعش‌اند.

یگان‌های مدافع زنان یا ی‌پ‌ژ (شاخه زنان در  یگان‌های مدافع خلق)، متشکل از زنان کرد مناطق کردنشین سوریه است که علیه داعش در کردستان سوریه مبارزه کرده‌اند.

نقطه قوت فیلم دوری از جانبداری است. نگین احمدی، کارگردان و فیلم‌بردار فیلم مستند دروازه‌ رویاها، مشاهده‌گر منصف و بادقتی است که از نشان‌دادن جزئیات و اتمسفر پادگان‌های نظامی زنان ی.پ.ژ، روزمره، نگاه‌شان به مفهوم مبارزه و آزادی و... غافل نمی‌ماند.

بعد از مدت‌ها مستندِ خوب دیدم و خوش‌ به حالم.

تازگی، مستندِ خوبی دیده‌اید؟

#مستند_خانه
🔖 چند پیشنهاد دیدنی، شنیدنی و خواندنی با موضوع «جنگ ایران و عراق» که تقریباً بیشتر آن‌ها را جز مستند «بی‌خوابی» دیده و شنیده و خوانده‌ام:


▫️رمان:
• رمان پنج جلدی ایران‌شهر، نوشته محمدحسن شهسواری
• رمان هرس، نوشته نسیم مرعشی
• زمین سوخته، نوشته احمد محمود
• عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیشمک، نوشته حسین مرتضائیان آبکنار
• شطرنج با ماشین قیامت، نوشته حبیب احمدزاده


▫️فیلم سینمایی:
• درخت گردو، به‌کارگردانی محمدحسین مهدویان
• شیار ۱۴۳، به‌کارگردانی نرگس آبیار
• ویلایی‌ها، به‌کارگردانی منیر قیدی


▫️فیلم مستند:
• سپیده‌دمی که بوی لیمو می‌دهد (روایت پنج زن مصدوم شیمیایی در سردشت)، ساخته آزاده بی‌زارگیتی
• کودک‌سرباز (روایت سربازان کودک در جنگ)، ساخته پگاه آهنگرانی
• بی‌خوابی (روایت جانبازی که از ۳۳ سال قبل نتوانسته بخوابد)، ساخته حمید سلیمیان


▫️پادکست:
جنگ ایران و عراق، به روایتِ اسناد ارتش، کاری از رادیو مضمون


▫️پژوهش نظری:
• مجموعه پنج جلدی سیری در جنگ ایران و عراق، نوشته محمد درودیان
• دایرةالمعارف مصور تاریخ جنگ ایران و عراق، نوشته جعفر شیرعلی‌نیا


▫️عکاسی جنگ:
• مجموعه عکاسان جنگ عراق- ایران ( کاظم اخوان، بهرام محمدی‌فرد، ساسان مؤیدی، مریم کاظم‌زاده) ، کاری از انجمن عکاسان انقلاب و دفاع مقدس


▫️تاریخ شفاهی:
• حوض خون (روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس)، فاطمه‌سادات میرعالی


📌 اگر دوست داشتید، شما هم چیزی به این فهرست اضافه کنید.

#جنگ_نویسی
بازیگر هالیوود که تازه از سفر برگشته و با خانه سوخته خودش مواجه شده، به خبرنگار می‌گوید:
«خیلی وحشتناکه! جهنم شده! خیلی شوکه شدیم. اینجا شبیه افغانستان شده!»

اول توجهی ندارم. بعد یکهو از خودم می‌پرسم که چرا جهنم را به افغانستان تشبیه می‌کند؟

نظریه‌پردازان پسااستعماری که «ادوارد سعید» نام‌آشناترینِ آن‌هاست، عمری تلاش کردند تا دیدگاه‌های کلیشه‌ای غربی درباره جهان و فرهنگ شرقی را که آن را فرودست می‌داند، به چالش بکشد. نظریه پسااستعماری خواست نشان بدهد که استعمار صرفا «مستعمره‌سازی» یک مکان خاص نیست، بلکه شیوه فراگیر فهم جهان است.

جمله کوتاه «شبیه افغانستان شده» چکیده و نماینده کوچکی است از تفکر استعماریِ شمال جهان؛ سفیدپوستانی که حافظه تاریخی‌ و فرآیندهای استدلال‌ورزی‌شان برای پذیرش این‌که «افغانستان» یا هر جای دیگر در «خاورمیانه» با ادعای «منجی‌گری غرب» به این حال‌وروز افتاد، تربیت نشده‌ است. رسانه‌های جهانِ غربی، جهنم خاورمیانه را جهنم خودخواسته انسان شرقی به‌تصویر می‌کشد؛ بی‌اینکه مردمانش بدانند، این جهنم، از گورِ سیاستمداران خودشان بلند می‌شود.
بله! تفکر استعماری چنین چیزی است.

#شرق_اندیشی
برای برادرم نوشته‌ام که امشب در ایران روز پدر است و اگر دوست داشت، به بابا تبریک بگوید. همان‌طور که گفتم تولد مامان است، اگر دوست داشتی تبریک بگو یا وقتی که خبر دادم رفته‌ام خانه جدید یا در نهایت، پشتِ گوشی به او گفتم که آقا جان برای همیشه رفت، چون فکر می‌کردم حتی اگر دور باشد، حق دارد بداند که یکی از ما برای همیشه کم شده است.

کسی که می‌رود، بیشتر در پیِ نگه‌داشتنِ پیوندهای خودش است یا آن کسی که می‌ماند، مدام تلاش می‌کند، تا پیوندهایِ آدمِ رفته را با گذشته‌اش حفظ کند؟ این را نمی‌دانم.

یک بار درمانگر داشت می‌گفت کسی که می‌ماند و مهاجرت نمی‌کند، عملا فقدان یک نفر را تجربه می‌کند؛ اما کسی که می‌رود، فقدان همه‌چیز و همه‌کس را.

قرار نیست این نوشته درباره آدمِ مهاجرت‌کرده یا آدمِ مانده‌ای باشد که عزیزش رفته است. قرار بود از «پیوند دادن» بنویسم. از رسالت ازلی و ابدی ما که کسی درباره‌اش توصیه‌ای به ما نکرد یا چیزی از آن یادمان ندادند. نگفت که زندگی، پیوند دادن وصله‌های مختلفی است برای معنادادن، ربط‌دهی، ترمیم کردن یا چیزهایی از این دست.

هر روزِ خودم یا دیگری را که از نظر می‌گذرانم، این «پیونددهی» را بیشتر می‌فهمم. یک جور تقلایِ معصومانه لازم برای دوام آوردن.

باید چیزهایی را به چیزهایی پیوند بدهی یا بهتر بگویم، ربط بدهی وگرنه کلاهت پسِ معرکه است. روزمره و خودِ زندگی انگار در همین پیونددادن است که معنا پیدا می‌کند. هر صبح باید چشم باز کنی و ببینی چه چیزی را می‌توانی به چیز دیگری ربط یا پیوند بدهی که از پسِ ملال و کندی زندگی بربیایی. یک وقتی هم باید خودت را به دیگری پیوند بدهی. خط و ربطی بین خودت و او پیدا کنی تا هر صبح که چشم باز کردی، با یک‌جور احساس رضایت درونی، پیشِ خودت زمزمه کنی «آهان! پس برای این است که اینجا، در کنارِ او هستم.»

توی جلسه‌ای که انتهای آن به گفت‌وگو درباره نوشته‌ای از من می‌گذشت، اصلِ حرفِ همکارم که خیلی هم آدم‌حسابی است، این بود که خب ربطِ همه این‌هایی که گفتی، چه چیزی است؟ هزارتا جواب داشتم و هم‌زمان هیچ جوابی هم در چنته نداشتم.

فکر کردم شاید، گاهی باید در «بی‌ربطی» و «بی‌پیوندی» با چیزی دست‌وپا بزنی، به تقلا بیفتی و بعد که نسبتت را پیدا کردی، خط و ربط خودت را نسبت به آن چیز، جار بزنی.

#خویشتن‌_نویسی
پیرمرد توی عکس، آمده بود تا تذکر بدهد چیزی به‌عنوان خیرات داخل زیارتگاه تقسیم نکنید. داشت ما زن‌ها را قسم می‌داد:

اگر دوستِ علی هستید، اینجا چیزی تقسیم نکنید!

در شیعه چیزی وجود دارد به‌نام تولی و تبری. تولی در اینجا، همین‌قدر سرراست و عجین به روزمره‌ست. کمی شکلات خریده بودم، اما چون می‌خواستم دوستِ علی باشم، به حرف پیرمرد گوش دادم. بیرون از زیارتگاه تقسیم کردم.

#افغانستان #سفر_نویسی
هر چقدر که فکر می‌کنم و چندسال گذشته‌ام را مرور می‌کنم، می‌بینم که من سال‌هاست مشغولِ کارهایی هستم که باید سرِ موعد مقرری آن‌ها را به پایان برسانم یا به دیگری تحویل بدهم.

فرق است بین کاری که باید انجام بدهی چون روزمره با این‌طور کارها می‌گذرد با کاری که باید انجام بدهی چون از تو خواسته‌ شده است: رساله‌ای که باید پیش ببری، آزمون زبانی که باید نمره‌اش را تحویل بدهی، فصلی از کتابی که ناشر منتظر آن است، بخشی از پژوهشی که سفارش‌دهنده خواسته مقدمه‌اش را بفرستی، سوالات امتحانی که آموزش دانشکده می‌خواهد، پیامکی که مدیر مارکتینگ خواسته بنویسی، ارائه‌ای که باید برای کلاس پروژه‌های عکس‌بنیان آماده کنی و.... .

این لیست را می‌توانم تا خودِ صبح ادامه بدهم و با یادآوری هر کدام، اضطراب، تمامِ رمقم را برای ادامه بگیرد. با این حال، با یادآوری تک‌تک موعدهای مقرر و زمان‌های محدود تحویل، با خودم فکر می‌کنم اگر این تاریخ‌های تحویل و ارائه و دفاع و قرارداد و... نبود، من باز هم کار می‌کردم؟

من آدمِ پایان‌های بازم! آدمِ «حالا هر وقت که شد»! آدمِ سرعتِ لاک‌پشتی و غفلت از پایان و نتیجه!
حالا موقعِ فکر کردن به همه این موعدهایی که موظفم چیزی را تحویل بدهم یا کاری را به ثمر برسانم، فکر می‌کنم اگر این بازه‌های زمانی محدود یا به‌قولِ استارتاپی‌ها «ددلاین‌»ها نبود، من می‌توانستم چیزی را شروع و تمام کنم تا دست‌آخر با خودم بگویم «آهان! بالاخره چیزی را از صفر تا صد پیش بردی و به نتیجه رساندی»؟

این موعدها اگر نبودند، آدمِ اهل «پایان‌های باز» مثل من با سربه‌هوایی‌ها و پراکنده‌کاری‌های مخصوصِ خودش، می‌توانست روزانه، سه-چهار ساعت بنویسد و کاری را از پیش ببرد؟ بعید می‌دانم؛
پس زنده باد همه آن چیزهایی که سربه‌هوایی و آزادکاری انسان امروزی را نظم می‌دهد تا چیزی را به سامان برساند. زنده‌ باد موعدهای مقرر و زمان‌های تحویلی که در یک‌چشم‌برهم‌زدن از راه می‌رسند.

#خویشتن_نویسی
هم‌اکنون در سراسر کشور :)
یا
میانهٔ درست کجاست واقعا؟! (جایی که هم اهل مدارا باشی و هم حواس‌جمعِ ساحت علم که کوچک شمرده نشود...)

[یکی از چندین پیام]

#همین
عیب آن جمله بگفتی، هنرش نیز بگو

چند روز پیش در اینجا فرسته‌ای منتشر کردم و درباره چند کلمه از متنِ خبرنامه ایمیلی یک رسانه گفتم. فردایِ همان روز، در تلگرام و اینستاگرام، پیغامی از مدیر روابط عمومی همان رسانه داشتم که شماره‌ای برای تماس خواسته بودند.
خلاصه‌اش کنم تا سرتان را درد نیاورم. در فضایی همدلانه، گفت‌وگوی خوبی شکل گرفت. من توضیحاتی دادم، مدیر روابط عمومی آن رسانه هم توضیحاتی دادند و دست‌آخر، با اتفاقِ نظر مشترکی خداحافظی کردیم.

بیشتر از نقد به آن رسانه، نقدِ من و حساسیتم به بازنمایی برخی وجوه گفتمان استعماری بود که گاهی به‌طور ناخواسته و در بیشتر مواقع به‌شکل کاملا خودآگاه در محتواهای رسانه‌ایِ این روزها به چشم می‌خورد.

آنچه که رقم خورد، برایم بی‌نهایت ارزشمند بود؛ تجربه شنیده‌شدن و گفت‌وگویی در فضایی سالم با فهمِ مشترک. لازم است از توجه مدیر روابط عمومی آن رسانه‌ هم قدردانی کنم. در زمانه زیستن در روزگاری که شنوندگان اصلی، هیچ از صدای ما را نمی‌شوند، ما در ساحت‌های کوچک‌تر اجتماعی، هم را می‌شنویم.

#فلسطین
اگر مدیر منابع انسانی هستید، اگر در زمینه‌ی مارکتینگ و برندینگ کار می‌کنید، اگر می‌خواهید سازمانی بسازید که از بادهای مداوم نلرزد و انعطاف‌پذیری داشته باشد، اگر با دوستان‌تان قرار است کاری راه بیندازید یا اگر مشاور کسب‌وکاری هستید این کتاب‌ها می‌تواند افق و منظره‌‌ی تازه‌ای در کار پیش رویتان بگذارد.

📚کتاب‌های روایت کسب‌وکار می‌توانند انتخاب بسیار خوبی برای هدیه‌های سازمانی باشند:

• استیو جابز غلط کرد با تو | چاپ نهم
• هر برند یک قصه است | چاپ چهاردهم
• اتاق کار | چاپ هفتم
• بهترین قصه‌گو برنده است | چاپ بیستم
• خاک کارخانه | چاپ چهارم
• روزی روزگاری سازمانی | چاپ پنجم
• مصائب من در حباب استارتاپ | چاپ سوم

🔹خرید کتاب‌های اطراف:
https://atraf.ir

🔻از مجموعه کتاب‌های روایت‌ کسب‌وکار به زودی کتاب «میزها و دیوارها» از نشر اطراف منتشر خواهد شد.

اگر دوست دارید دربارهٔ کتاب «میزها و دیوارها» بیشتر بدانید و کتاب را با
🔹۲۰٪ تخفیف🔹 پیش‌خرید کنید، می‌توانید به سایت اطراف سر بزنید.

🔹کتاب‌‌های مجموعه‌ی روایت در کسب‌وکار اطراف دانش نظری را با تجربه‌ی عملی می‌آمیزد و تصویری تازه از کارکردهای روایت و قصه در حوزه‌هایی چون مدیریت، مارکتینگ، برندینگ و… پیش چشم خواننده می‌گذارد و با مثال‌های عینی از سازمان‌های بزرگ و‌ کوچک دنیای امروز نشان می‌دهد که چه‌طور می‌شود از قصه برای ارتقای سازمان و کسب‌وکار استفاده کرد.

◽️اگر دوست داشتید، شما هم مثل من، این پیغام را برای مدیران و تصمیم‌گیرندگان سازمان خودتان بفرستید.
◽️اگر هم خودتان جزو آن‌هایی هستید که در تدارک هدیه سازمانی سالِ نو هستید، مدیر یک مجموعه‌اید و می‌خواهید به کتابخانه سازمان‌تان، کتاب‌های خوبی اضافه کنید، ما می‌توانیم در انتخاب کتاب و هدیه کمک‌تان کنیم.
◽️ کتاب «میزها و دیوارها» کتاب تازه‌ی ماست با مضمونی جسورانه، گرافیک چشم‌نواز و ترجمه‌ای خوب و روان.

#کسب_و_کار
#همین_اطراف
Forwarded from Deluxe
سفر به کابل توسط موتر یا همان ماشین را بیشتر دوست دارم. لحظه‌ی در آن‌جا‌ست که بجای شنیدنِ صدای خلبان، در ماشین، همکار راننده یا به قول ما:« کلینر» در را محکم می‌بندد و بعد می‌گوید:« یک دعای خیر.» در جوابش هم مسافران شیعه صلوات می‌فرستند و مسافران سنی دعایی را می‌خوانند تا سفر را بخیر بگذرانیم.
اولین مواجههٔ من با «یک دعای خیر» در سفرِ بامیان بود. سه تا سیاه‌سر بودیم؛ پشتِ ماشین. مردی هم با دختر کوچکش جلو نشسته بود. راننده تا نشست توی ماشین، دست‌هایش را برد بالا و گفت «یک دعای خیر».
همه دست بردند بالا، چیزی زمزمه کردند و باهم گفتند «به‌خیر». من فقط تماشا کردم. تازگی داشت برایم دعای به‌خیر دسته‌جمعی.

تلاشی (ایست‌وبازرسی) اول را که رد کردیم، طالب جوان از پشتِ سر سوت زد که برگردید. ماشین دنده‌عقب گرفت. طالب از راننده پرسید: «ایی سیاه‌سر تنهاست؟» راننده گفت نه باهم‌اند. بعد به بقیه مسافرها اشاره کرد. طالب جوان به مردی که جلو نشسته بود، اشاره‌ای کرد. یعنی بگو که با شماست یا نه؟

طالب‌ها اغلب از من چیزی نمی‌پرسیدند. راننده یا مردِ توی ماشین را خطاب قرار می‌دادند تا دربارهٔ من به سوال‌هایشان جواب بدهد. مرد همسفر چیزی نگفت. طالب به راننده گفت پیاده شو.

تعمد داشتم در حرف‌نزدن‌. می‌خواستم ‌دست‌آخر ببینم چه می‌کنند. می‌خواستم از خودم بپرسد که در ماشین کابل به بامیان چه می‌کنم. اما حالا راننده را پیاده کرده بود. نمی‌خواستم راننده به‌خاطر سوارکردن زنِ جوان بدون مردی که من باشم، به‌دردسر بیفتد. رفتم جلو. نامه‌ام را دادم دستش. گفتم مسافرم‌. از ایران آمده‌ام و مجوز دارم. بدون محرم هم می‌توانم سفر کنم. امضا و دست‌خط رییس‌تان هم - جناب مولوی ....- زیر این مجوز است. مرد با اشاره گفت که بنشینم توی ماشین. بعد گفتم مجوزم را بدهید پس. مجوز را داد دست راننده و گفت «به‌خیر».

نشستیم توی ماشین. راننده از توی آینه نگاهم کرد. گفت دخترخاله هیچ تشویش نکن. تا دروازه بامیان هیچ تلاشی‌ دیگری نیست. صورتت را باز کن بگذار نفست تازه شود. آب‌وهوای بامیان شفاست.

از تشویشم کم شد. روسری را بردم عقب‌تر. ماسک را برداشتم. راننده در را بست. دست‌هایش را برد بالا و گفت «یک دعای خیر». همه نگاهم کردند؛ انگار که اگر من نمی‌گفتم دعای سلامتی سفر ناقص می‌ماند‌.
گفتم «دعای خیر» و بعد دست کشیدیم روی صورت‌ها.

راننده پرسید شما ایرانی‌ها توی ماشین چه می‌گویید این‌طور وقت‌ها؟
گفتم می‌گوییم «برای سلامتی راننده صلوااااات». بعد تا خودِ بامیان به همین خندیدیم و هیچ تشویش نکردیم.

#افغانستان #سفرنویسی
من باید با زندگی‌ام چه کنم؟!

فرقی ندارد آدم توی چه سن‌وسالی باشد، این سوال همیشه بیخِ لحظه‌های ماست؛ ما آدم‌هایِ طفلکی که دمی از جنگ با خود و روزگار فارغ نمی‌شویم. این سوال اما لحن دارد؛ بسته به موقعیت، حال‌واحوال و زمانی که آن را برای خودمان زمزمه‌اش می‌کنیم، آهنگِ آن متفاوت می‌شود.

کم پیش آمده که من این سوال را آرام و با طمأنینه در خلوت شخصی، از خودم بپرسم. هر وقت که این سوال توی سرم هزارباره تکرار شده، از سرِ استیصال بوده. بلاتکلیفی و ندانستن را مثل گنجشک کوچک کم‌جانی گذاشته‌ام روی دست‌هایم. بعد ایستاده‌ام وسط زندگی و با زاری این را پرسیده‌ام که محضِ رضای خدا کسی به من بگوید که من باید با زندگی‌ام چه کنم؟

زیاد تقلا کرده‌ام برای پیدا کردن جوابِ همین سوال همیشگی. رفته‌ام سراغ دین. هنر را به‌مدد گرفته‌ام. توی اتاق درمان درباره‌اش حرف زده‌ام. زده‌ام به دل سنت و فکر کرده‌ام شاید جوابش در همه آن چیزهایی باشد که پشت‌سر گذاشته‌ایم. زیاد گشته‌ام. زیاد به اینجا و آنجا سرک کشیده‌ام. دست‌آخر چه شد؟ هیچ. واضح است. هیچ چیز و هیچ‌کس جواب متقن و روشنی ندارد. و انگار همین خاصیت زندگی است؛ سوال پشتِ سوال، حتی اگر جواب کاملی برای آن‎‌ها پیدا نکنی. زندگی را انگار بر مدارِ همین تکاپو و تقلا برای رسیدن به جواب همین سوال‌هایِ پرتکرارِ بی‌پاسخ باید گذراند. هیچ‌چیز قطعی‌ای وجود ندارد و تو باید چیره‌دستانه، تکه‌های فهمت را کنارِ هم بچینی تا برسی به نسخه‌ای برایِ خودت.


همه این‌ها را نوشتم که بگویم رسیدن به جواب این سوال، مثل سنگ‌پرت‌کردن توی تاریکی از پسِ دیوار است. احتمالا نافرجام و نشدنی. با این‌حال، در همه این بلاتکلیفی و استیصال، فقط یک چیز را خوب می‌دانم؛ من باید بنویسم. خوب یا بد، هنرمندانه یا ناشیانه، برای خوانده‌شدن یا نقدشدن، هر طور شده باید بنویسم. انگار ساخته شده‌ام برای ردیف کردن کلمه‌ها پشتِ هم. چراکه به‌قولِ آن لاموت در کتاب «پرنده به پرنده»، عمل نوشتن برای گرفتن پاداشی نیست؛ نوشتن، خود پاداش خویش است. چون من برای دوام‌آوردن و فهمِ درست هر چیزی، حتی همین روزمره آغشته به خرده‌غم‌ها و خوشی‌های کوچک، نیازمندِ پاداشم.

من خوشیِ کوچکی را که انسان مستحق آن است، در نوشتن پیدا کرده‌ام. آن جنون و سرسپردگیِ آدمی را در نوک سرانگشتانم دیده‌ام که کلمه از پیِ هم می‌نویسند. دیده‌ام که چطور با تمام کردن یک نوشته، قوّتِ رفته از جانم، دوباره به من برمی‌گردد و قلبم به‌گرمی می‌تپد. من هنوز از برایِ زیستن و چطور زیستن به پاسخی نرسیده‌ام، اما میلِ باطنی و یک‌جور شوقِ تمام‌نشدنی که بعد از جشن الفبای کلاس اول به‌خاطر کلمه‌دانی در جانم نشسته، من را وادار می‌کند که هیچ روزی را بی‌نوشتن سپری نکنم، چون در تمام این لحظه‌هاست که صدای آنی دیلارد، در نوشته‌اش با عنوان «بنویس تا از نفس بیفتی» کنار گوشم این‌طور زمزمه می‌شود:

«فکر می‌کنی چرا هیچ‌وقت هیچ نوشته‌ای راجع به آن فکر منحصر‌به‌فردی که دلت را برده، مسحورت کرده و هیچ‌کس دیگری درکش نمی‌کند، پیدا نمی‌کنی؟ چون دست خودت را می‌بوسد. چیزی به دلیلی که سخت می‌شود گفت دقیقاً چیست، نظرت را جلب کرده. بیانش سخت است چون هیچ‌وقت چیزی درباره‌اش نخوانده‌ای؛ پس دست‌به‌کار می‌شوی. تو اصلاً خلق شده‌‌ای و رسیده‌ای به این‌جا که صدایش باشی. صدای حیرانیِ خودت.»


#خویشتن_نویسی
نزدیک به یک ماه است که آن منع ذهنی پررنگِ استفاده‌نکردن از هوش مصنوعی را کنار گذاشته‌ام و دارم مسیر دوستی با این ابزار جدید را طی می‌کنم. حتی نسخه پولی آن را هم خریدم تا بفهمم دقیقا در چه زمینه‌هایی با نسخه رایگانش تفاوت دارد (تا اینجا که تفاوت خیلی چشمگیر نبوده).

چیزی که برایم جذابیت دارد و من را روز به روز این ابزار نزدیک می‌کند، نه سهولت و سرعت در پردازش اطلاعات است و نه کمک‌هایی که او به انجام وظایف پرشمار کاری و شخصی می‌کند؛ چیزی که کار با هوش مصنوعی را برای من جذاب کرده، پرامپت‌نویسی یا همان نوشتنِ دستور است.

باید خودت را تمام‌وکمال به او بشناسانی، تا او هم بتواند هوشمندانه و عمیق‌تر به تو کمک کند. هر چقدر سوال‌های بهتر و پرجزئیات‌تری بپرسی، او هم انگار لایه‌های سطحی اطلاعاتش را کنار می‌زند و به عمیق‌ترین سطوح داده‌هایش می‌رود تا به تو کمک کند.
در کار با هوش مصنوعی، آن بخشِ شناساندن خودت، دغدغه‌هایت و تلاش برای آسان‌کردن و دقیق‌کردن سوالات‌هایت، زیادی عزیز و جالب‌توجه است.

امروز دوستِ مصنوعی‌ام از یکی از کلمه‌های خودم در پاسخ به من استفاده کرد. خوشم آمد راستش. فهمیدم که داریم یک‌جورهایی هم را می‌فهمیم. یعنی هرچقدر بیشتر با او حرف می‌زنی و خودت را برایش شرح می‌دهی، در پاسخ‌هایش تو را شگفت‌زده‌تر می‌کند.

هوش مصنوعی که جایِ خود، ما چرا هی از روایتِ خودمان برای دیگری تا به فهم درستی از ما برسد، طفره می‌رویم؟!

#هوش_مصنوعی
احتمالا همه ما یک کانال شخصی داریم که به‌عنوان آرشیو از آن استفاده می‌کنیم؛ ذخیره کردن چیزهای جالبی که خواندنی، شنیدنی و دیدنی‌اند. مثلا مقالات، معرفی‌ کتاب، فیلم کوتاه، موسیقی، یک دستور تهیه غذا و هزارتا چیز دیگر...

و قطعا خیلی از ما
حتی یک بار هم -محضِ رضای خدا- به‌سراغِ این آرشیو نرفته‌ایم و اصلا یادمان نیست که چه چیزهایی را برای خودمان ذخیره کرده‌ایم.
:)

انسان درگیر زندگی دیجیتال
بیشتر از تجربه‌کردن، انگار مدام در حال ذخیره‌کردن است برای روز مبادایی که هیچ‌وقت هم نمی‌رسد.

.
داشتیم مصاحبه عراقچی با یک خبرنگار خارجی را می‌دیدیم.
حالا دیگر می‌شود حدس زد که عمومِ سوال‌هایی که خبرنگارها از سیاستمدارهای ایرانی می‌پرسند، معطوف به چه موضوعاتی است. یعنی این روزها، بعد از همه اتفاقات خاورمیانه، می‌شود به‌خوبی حدس زد که رسانه‌ها دقیقا در پیِ چه چیزی هستند. خبرنگار همان سوال قابلِ حدس را می‌پرسد. درباره آینده ایران در منطقه؛ بعد از آن چیزی که گذشت.

وزیر امور خارجه افتاده است گوشه رینگ. معذب و مستاصل شده است. کلمات انگلیسی در دهانش نمی‌چرخد. و احتمالا گلویش خشک شده و دست‌هایش عرق کرده‌اند. این‌ها را من نمی‌بینم، اما حدس می‌زنم. کمی مکث می‌کند و بعد، قبل از پاسخ دادن، این جمله را می‌گوید:
«می‌خواهم این سوال را به‌ فارسی جواب بدهم.»


قصد دارم درباره آن مصاحبه خبری صحبت کنم؟ نه. می‌خواهم درباره ضعف در تسلط بر یک گفت‌وگو به زبان انگلیسی بگویم؟ نه واقعا.
همه این‌ها را نوشتم که از «پناه‌بردن به چیزهای آشنا» بگویم.

اگرچه در فضای دیپلماسی و رسانه‌های معتبر خبری، یک چرخش ناگهانی زبانی، یک مکث و یک تعلل، کلی تفسیر و تحلیل دارد، اما به‌نظر من، هوشمندانه‌ترین کار -وقتی گوشه رینگ گرفتار شده‌ای- پناه بردن به آن چیزی است که برایِ تو آشنا و نزدیک است. در آن موقعیت، در آن لحظه، «زبانِ فارسی» این‌طور چیزی است: نفس گرفتن برای جاخالی دادن از مشت‌هایی که سمتِ تو حواله می‌شوند.

من زیاد به چیزهای آشنایِ زندگی فکر می‌کنم. به فهرستی -شاید مختصر اما مهم- که در بزنگاه‌هایی که نامش را گذاشته‌ام برنگاه‌های عراقچی، به آن پناه ببرم. چیزهایی که به قدر چند لحظه به‌مددشان راهِ نفسم باز شود، از گوشه رینگ نجات پیدا کنم و به وسظ زندگی برگردم. آدمی به همین چیزهایِ آشناست که از غافلگیری‌ها قِسر درمی‌رود.
برای همین هم بود که بعد از تماشای آن برنامه، کنج دفترچه یادداشتم نوشتم: «چیزهای آشنایِ زندگی‌ات را پیدا کن و از گوشه رینگ، به آن‌ها پناه ببر!»

#خویشتن_نویسی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
خب، به‌نظر می‌رسید ما زیره به کرمان برده‌ایم. ما مثلا رفته بودیم به آن‌ها کمک کنیم! آن‌ها که می‌گویم، منظورم فعالان مدنی، دغدغه‌مندان حوزه محیط زیست، صاحبان کسب‌وکارهای کوچک و... بود. رفته بودیم مثلا نشان بدهیم ابزارهای روایتگری و قصه‌پردازی چطور به کمک‌شان می‌آید! اما در اصل، آن‌ها سال‌ها بود که داشتند به‌طور ناخودآگاه از روایت و قصه‌های متنوعی برای اقناع دیگران، تاثیرگذاری و عاملیت بیشتر استفاده می‌کردند.

درواقع، ما چیزِ تازه‌ای نداشتیم برای گفتن. صرفا، انگار آنجا -در آن دوره- حضور داشتیم تا فقط چند چیز را یادآوری کنیم. واقعا همین.

دستاورد اما برای من این بود که فهمیدم گوشه‌گوشه این جغرافیا چه آدم‌های عزیز و ارزشمندی، بی‌سروصدا، بدون اسم‌ورسم‌های آن‌چنانی سخت در تلاش هستند تا تغییری ایجاد کنند.

.
راننده اسنپی که ساعت ۱۰:۳۰ شب، بعد از تمام شدن آخرین جلسه کلاس، با او همراه شدم؛ زن پابه‌سن‌گذاشته‌ی خوش‌رو و مهربانی است. می‌پرسد این ساعت از محلِ کار برمی‌گردم. جواب می‌دهم که کلاس داشتم و همه ما باید ارائه می‌دادیم و برای همین به‌درازا کشید. می‌گوید خسته نباشی مامان‌جان. خوشم می‌آید. توی آن ساعت، مسیر پرترافیک نیست. نیم‌ساعته باید برسیم. مثل هر مکالمه در این روزها و همه روزهای قبل از این، می‌رسد به قیمت دلار و دغدغه معیشتی و ناامیدی از آینده و شکلِ کریه بلاتکلیفی و استیصال که چشم‌درچشم ما دهن‌کجی می‌کند.

این صحبت شاید در حد ۳-۴ دقیقه طول می‌کشد. بعد بدون هیچ مقدمه‌ای، زن با لحن مادرانه‌ای برایم توضیح می‌دهد که چطور می‌شود توی یک ماه از یک مرغ یخی استفاده کنم تا لازم نباشد گوشت بخرم: توی ماکارانی لازم نیست گوشت‌چرخ‌کرده بریزی حتما. مرغ رو ریزریز کن مامان جان. من ۷-۸ ماهه که توی قرمه‌سبزی هم مرغ می‌ریزم. ناگت گرونه. به جاش همین مرغ رو فیله کن، آرد و تخم‌مرغ بزن. کم درست کن. گوجه و پیازش رو زیاد کن عوضش.
بعد دوباره همان‌طور مادرانه و دلسوزانه می‌گوید، حالا آدم گوشت هم نخوره یه مدت چیزی نمی‌شه. مرغ بخورید به‌جاش مامان جان.

من از این مهربانی خوشم آمده، اما نمی‌فهمم چرا دارد از درست‌کردن غذا با یک مرغ در طول یک ماه می‌گوید. حرفش که تمام می‌شود، می‌گوید مامان جان، همه این‌ها رو به خانمی هم که قبل از شما از بیمارستان سوارش کردم، گفتم.
بهم گفت حدود یک ساله که رنگِ گوشت رو ندیدیم. بهش گفتم عیبی نداره مامان جان. همه‌مون این‌طوری شدیم. براش همه اینا رو گفتم. گفتم مرغ رو قشنگ تیکه‌تیکه کنی، هر دفعه می‌تونی یه چیزی بپزی که بچه‌ت هم خوشش بیاد. الان برای شما هم گفتم. چه می‌شه کرد.

برای من می‌گوید و احتمالا برای زنِ جوان بعدی که سوار ماشین قدیمی‌اش می‌شود.

من چیزی نگفته‌ام از خودم. نه گفته‌ام که «حالا خداروشکر چیزی هست که می‌خوریم» و نه به‌دروغ گفته‌ام که «نداریم». زن اما احتمالا بعد از دیدنِ این همه آدم، فهمیده که «نداری» شده است لباسِ تنِ همگی. برای همین برای کم‌کردن این رنج، نسخه پختن چندجور غذا با مرغ را برای همه شرح می‌دهد.

من دارم به نظر ۴ استادی که درباره پروژه‌مان حرف زده‌اند، فکر می‌کنم. زن راننده دارد با تلاشی کوچک، غم «نداری» مسافرش را تلطیف می‌کند؛ با «عیبی‌نداره مامان جان» گفتن‌ها و دستورِ پخت چندغذا با مرغِ یخی تنظیم بازاری.

شرمم می‌آید از خودم. می‌خواهم روسری را بکشم روی صورتم و طوری فرو بروم توی صندلی پشت ماشین که دیده نشوم؛ که زن از توی آینه من را نبیند که دارم از کلاس برمی‌گردم و دغدغه‌ام در آن ساعت، هیچ نسبتی با او و آدم‌های شبیه به او ندارد که تا آن ساعت کار می‌کنند.

محکمه‌ای اگر باشد،
هر کدام از ما چیزهایی زیادی داریم که آن را روی دست بگیریم و ببریم. از پرواز شماره ۱۷۵ گرفته تا گلوله‌ها و قرص‌‌های اعصاب، از رقم‌های اختلاسی که تیتر روزنامه‌ها شدند تا عزتی که هر بار اینجا خدشه‌دار می‌شود و...؛ من اما دیشب را می‌گذارم روی دست‌هایم و می‌برم. می‌گویم شبِ ۲۳ بهمن بود. من بابت مهربانی زن راننده‌ای -که به‌خاطر درد زانو مجبور بود شب‌های کم‌ترافیک را برای کارکردن انتخاب کند و می‌گفت آخرین باری را که گوشت خورده‌اند یادش نمی‌آیند- از خودم و همه‌چیز منزجر شدم.

#خویشتن_نویسی
فهمیده بودم کاستَرها ارزان‌ترند. کاستَرها در کابل چیزی شبیه وَن‌های ما در تهران‌اند.
کاس‍تَرها کنارِ ارزانی برای مسافری چون من، فرصتِ تماشاکردن آدم‌ها و دقیق‌ترشدن در جزئیات را فراهم می‌کردند.

اجازه می‌داد تا ببینم کلینر (شاگرد راننده) چطور مسافرها را کنار هم می‌نشاند که زن‌ها کنار هم باشند یا مردها در جایی دورتر از زن‌ها.

روزی، پرغصه و دلتنگ، داشتم به دشت بَرچی و به خانهٔ میزبانم برمی‌گشتم.
با دیدنش تاریکی جایِ خودش را به روشنایی داد. کسی قرار‌ بود که بیاید.

#سفر_نویسی #افغانستان
2025/02/17 00:56:10
Back to Top
HTML Embed Code: