رسول الله ﷺمیفرمایند:
هرکس نزد فالگیری برود و از او در مورد چیزی پرس و جو کند
نمازش تا چهل شبانه روز پذیرفته نیست
(روایت مسلم)🌹
@FERDAOSE_BARIN
هرکس نزد فالگیری برود و از او در مورد چیزی پرس و جو کند
نمازش تا چهل شبانه روز پذیرفته نیست
(روایت مسلم)🌹
@FERDAOSE_BARIN
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صدای زیبای عبدالباسط
*نابینایی که تیر را به هدف زد*
*داستان توبهی بزرگترین دعوتگر جهان اسلام شیخ خالد راشد که حالا در زندان بسر می برد*
سی سال سن بیشتر نداشتم که فرزند اولم به دنیا آمد...
هنوز آن شب را به یاد دارم... تا آخر شب با تعدادی از دوستانم در یک مجلس نشسته بودیم...
یک شب نشینی آکنده از حرف مفت... و بلکه غیبت و سخنان حرام...
مجلس دست من بود و بیشتر، من آنها را به خنده میآوردم... غیبت مردم را میکردم و صدای قهقههی آنان بلند بود...
یادم هست از حرفهای من روده بُر شده بودند...
استعداد عجیبی در تقلید دیگران داشتم...
میتوانستم چنان صدای افراد را تقلید کنم که کاملا شبیه کسی شود که مسخرهاش میکردم...
بله... مسخرهی این و آن را میکردم... هیچکس از تمسخر من در امان نبود... حتی دوستانم...
بعضی از مردم برای آنکه از زبانم در امان باشند از من دوری میکردند...
یادم هست آن شب نابینایی را که داشت در بازار گدایی میکرد مسخره کردم... بدتر اینکه پایم را جلوی پای او گذاشتم که باعث شد سرپا بزند و به زمین بیفتد... در حالی که روی زمین افتاده بود چیزهایی میگفت... و صدای خندههای من در بازار میپیچید...
طبق معمول دیر به خانه آمدم...
همسرم منتظرم بود... حال و روز خوبی نداشت...
با صدای ضعیفی گفت: راشد... کجا بودی؟
با تمسخر گفتم: مریخ بودم... خوب معلوم است پیش دوستام بودم!
معلوم بود حالش خوب نیست...
در حالی که بغض گلویش را میفشرد، گفت: راشد... من حالم خوب نیست... فکر کنم وقت زایمانم نزدیک باشه...
قطرهی اشکی بر گونهاش غلتید...
حس کردم در حقش کوتاهی کردهام...
باید بیشتر به او اهمیت میدادم... باید شب نشینیهایم را در این مدت کم میکردم...
سریع او را به بیمارستان رساندم...
او را به اتاق عمل بردند... ساعتها با درد دست و پنجه نرم میکرد...
بیصبرانه منتظر به دنیا آمدن فرزندمان بودم... اما هر چه صبر کردم خبری نشد... شمارهام را به آنها دادم و خودم به خانه رفتم...
بعد از مدتی با من تماس گرفتند و مژدهی تولد فرزندم را دادند...
فورا خودم را به بیمارستان رساندم... تا به آنجا رسیدم شمارهی اتاق همسرم را پرسیدم... اما آنها از من خواستند به پزشک همسرم مراجعه کنم...
گفتم: کدام دکتر؟ من میخواهم فرزندم را ببینم...
گفتند: اول برو پیش دکتر...
پیش خانم دکتر رفتم... دربارهی صبر و رضایت به تقدیر خداوند با من حرف زد... بعد گفت: فرزندت دچار مشکلی در چشمانش هست و ظاهرا نابینا است!
سرم را پایین انداختم... در حالی که اشک میریختم به یاد آن گدای نابینا افتادم که در بازار او را به زمین انداختم و باعث شدم مردم به او بخندند...
سبحان الله... از همان دست که بدهی از همان دست میگیری... مدتی بهت زده ماندم... نمیدانستم چه بگویم... ناگهان یاد همسر و فرزندم افتادم... از خانم دکتر برای لطفش تشکر کردم و پیش همسرم رفتم...
همسرم اما چندان ناراحت نبود... به قضای خداوند ایمان داشت و راضی بود...
او همیشه مرا نصیحت میکرد که دست از مسخره کردن مردم بردارم...
همیشه میگفت: پشت سر مردم حرف نزن...
از بیمارستان بیرون آمدیم در حالی که پسرمان «سالم» نیز همراه ما بود...
راستش را بگویم خیلی به او توجه نمیکردم... فکر میکردم اصلا نیست...
وقتی گریه میکرد به پذیرایی پناه میبردم و آنجا میخوابیدم...
اما همسرم به او بسیار اهمیت میداد و واقعاً دوستش داشت...
من اما از او بدم نمیآمد... ولی نمیتوانستم دوستش داشته باشم!
سالم کم کم بزرگ میشد... به تدریج چهار دست و پا راه میرفت... هر چند حرکاتش عجیب بود...
یک سالش که شد کم کم توانست راه برود... اما دانستیم که کمی لنگ میزند... این باعث شد بیشتر حضورش را برای خود سنگین بدانم...
همسرم بعد از آن دو پسر به دنیا آورد: عمر و خالد...
سالها گذشت و سالم و برادرانش بزرگ شدند...
اما من دوست نداشتم در خانه بمانم... همیشه با دوستانم بودم...
در واقع من مانند بازیچهای در دست دوستانم بودم...
همسرم از اصلاح من ناامید نشده بود... همیشه برایم دعای هدایت میکرد... از رفتارهای بچهگانهام عصبانی نمیشد... اما وقتی میدید به سالم کم محلی میکنم و به دو برادرش بیشتر توجه میکنم ناراحت میشد...
سالم بزرگ شد، و همراه او غم من هم بزرگتر شد...
وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس کودکان استثنایی ثبت نام کنم مخالفتی نکردم...
گذر سالها را احساس نمیکردم... روزهایم مانند هم بودند... یکنواخت: کار و خواب و خوردن و شب نشینی با دوستان...
یک روز جمعه ساعت یازده ظهر از خواب بیدار شدم... به نظر من هنوز زود بود! جایی دعوت بودم... لباس پوشیدم و عطر زدم و خواستم از خانه بزنم بیرون...
*داستان توبهی بزرگترین دعوتگر جهان اسلام شیخ خالد راشد که حالا در زندان بسر می برد*
سی سال سن بیشتر نداشتم که فرزند اولم به دنیا آمد...
هنوز آن شب را به یاد دارم... تا آخر شب با تعدادی از دوستانم در یک مجلس نشسته بودیم...
یک شب نشینی آکنده از حرف مفت... و بلکه غیبت و سخنان حرام...
مجلس دست من بود و بیشتر، من آنها را به خنده میآوردم... غیبت مردم را میکردم و صدای قهقههی آنان بلند بود...
یادم هست از حرفهای من روده بُر شده بودند...
استعداد عجیبی در تقلید دیگران داشتم...
میتوانستم چنان صدای افراد را تقلید کنم که کاملا شبیه کسی شود که مسخرهاش میکردم...
بله... مسخرهی این و آن را میکردم... هیچکس از تمسخر من در امان نبود... حتی دوستانم...
بعضی از مردم برای آنکه از زبانم در امان باشند از من دوری میکردند...
یادم هست آن شب نابینایی را که داشت در بازار گدایی میکرد مسخره کردم... بدتر اینکه پایم را جلوی پای او گذاشتم که باعث شد سرپا بزند و به زمین بیفتد... در حالی که روی زمین افتاده بود چیزهایی میگفت... و صدای خندههای من در بازار میپیچید...
طبق معمول دیر به خانه آمدم...
همسرم منتظرم بود... حال و روز خوبی نداشت...
با صدای ضعیفی گفت: راشد... کجا بودی؟
با تمسخر گفتم: مریخ بودم... خوب معلوم است پیش دوستام بودم!
معلوم بود حالش خوب نیست...
در حالی که بغض گلویش را میفشرد، گفت: راشد... من حالم خوب نیست... فکر کنم وقت زایمانم نزدیک باشه...
قطرهی اشکی بر گونهاش غلتید...
حس کردم در حقش کوتاهی کردهام...
باید بیشتر به او اهمیت میدادم... باید شب نشینیهایم را در این مدت کم میکردم...
سریع او را به بیمارستان رساندم...
او را به اتاق عمل بردند... ساعتها با درد دست و پنجه نرم میکرد...
بیصبرانه منتظر به دنیا آمدن فرزندمان بودم... اما هر چه صبر کردم خبری نشد... شمارهام را به آنها دادم و خودم به خانه رفتم...
بعد از مدتی با من تماس گرفتند و مژدهی تولد فرزندم را دادند...
فورا خودم را به بیمارستان رساندم... تا به آنجا رسیدم شمارهی اتاق همسرم را پرسیدم... اما آنها از من خواستند به پزشک همسرم مراجعه کنم...
گفتم: کدام دکتر؟ من میخواهم فرزندم را ببینم...
گفتند: اول برو پیش دکتر...
پیش خانم دکتر رفتم... دربارهی صبر و رضایت به تقدیر خداوند با من حرف زد... بعد گفت: فرزندت دچار مشکلی در چشمانش هست و ظاهرا نابینا است!
سرم را پایین انداختم... در حالی که اشک میریختم به یاد آن گدای نابینا افتادم که در بازار او را به زمین انداختم و باعث شدم مردم به او بخندند...
سبحان الله... از همان دست که بدهی از همان دست میگیری... مدتی بهت زده ماندم... نمیدانستم چه بگویم... ناگهان یاد همسر و فرزندم افتادم... از خانم دکتر برای لطفش تشکر کردم و پیش همسرم رفتم...
همسرم اما چندان ناراحت نبود... به قضای خداوند ایمان داشت و راضی بود...
او همیشه مرا نصیحت میکرد که دست از مسخره کردن مردم بردارم...
همیشه میگفت: پشت سر مردم حرف نزن...
از بیمارستان بیرون آمدیم در حالی که پسرمان «سالم» نیز همراه ما بود...
راستش را بگویم خیلی به او توجه نمیکردم... فکر میکردم اصلا نیست...
وقتی گریه میکرد به پذیرایی پناه میبردم و آنجا میخوابیدم...
اما همسرم به او بسیار اهمیت میداد و واقعاً دوستش داشت...
من اما از او بدم نمیآمد... ولی نمیتوانستم دوستش داشته باشم!
سالم کم کم بزرگ میشد... به تدریج چهار دست و پا راه میرفت... هر چند حرکاتش عجیب بود...
یک سالش که شد کم کم توانست راه برود... اما دانستیم که کمی لنگ میزند... این باعث شد بیشتر حضورش را برای خود سنگین بدانم...
همسرم بعد از آن دو پسر به دنیا آورد: عمر و خالد...
سالها گذشت و سالم و برادرانش بزرگ شدند...
اما من دوست نداشتم در خانه بمانم... همیشه با دوستانم بودم...
در واقع من مانند بازیچهای در دست دوستانم بودم...
همسرم از اصلاح من ناامید نشده بود... همیشه برایم دعای هدایت میکرد... از رفتارهای بچهگانهام عصبانی نمیشد... اما وقتی میدید به سالم کم محلی میکنم و به دو برادرش بیشتر توجه میکنم ناراحت میشد...
سالم بزرگ شد، و همراه او غم من هم بزرگتر شد...
وقتی همسرم خواست او را در یکی از مدارس کودکان استثنایی ثبت نام کنم مخالفتی نکردم...
گذر سالها را احساس نمیکردم... روزهایم مانند هم بودند... یکنواخت: کار و خواب و خوردن و شب نشینی با دوستان...
یک روز جمعه ساعت یازده ظهر از خواب بیدار شدم... به نظر من هنوز زود بود! جایی دعوت بودم... لباس پوشیدم و عطر زدم و خواستم از خانه بزنم بیرون...
از کنار پذیرایی رد میشدم که سالم را دیدم... اما آن صحنه توجهم را جلب کرد... سالم داشت به شدت میگریست!
اولین باری بودم که به صحنهی گریستن سالم توجه میکردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم... خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... صدایش را میشنیدم که مادرش را صدا میزد و خودم همانجا بودم...
به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه میکنی؟!
صدایم را که شنید گریهاش متوقف شد... همین که احساس کرد نزدیک اویم با دستان کوچکش اطراف را پایید... یعنی چه میخواهد؟ فهمیدم میخواهد از من در شود...
انگار میخواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی؟!
دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود...
اول نخواست سبب گریهاش را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم...
سالم سبب گریهاش را به من گفت... و من به حرفهایش گوش میدادم... بهتم زد... میدانید چرا گریه میکرد؟!
برادرش عمر که همیشه او را به مسجد میبرد دیر کرده بود و چون وقت نماز جمعه بود میترسید صف اول نماز را از دست بدهد...
عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه میکرد... نگاهی به اشکهایش که از چشمان نابینای او سرازیر بود انداختم...
نتوانستم بقیه حرفهایش را تحمل کنم...
دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی گریه میکردی؟!
گفت: بله...
دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم:
سالم غصه نخور... میدانی امروز چه کسی تو را به مسجد میبرد؟
گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر میکند!
گفتم: نه... من تو را به مسجد خواهم برد...
سالم بهتش زده بود... باور نمیکرد... فکر کرد دارم مسخرهاش میکنم...
اشکهایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و خواستم او را سوار اتوموبیل کنم... اما قبول نکرد و گفت: مسجد نزدیک است... میخواهم تا مسجد پیاده بروم!
یادم نبود آخرین بار کی به مسجد رفته بودم! اما مطمئن بودم این نخستین باری بود که برای این همه سال سهلانگاری و کوتاهی، ترسیده بودم و پشیمان شده بودم...
مسجد پر بود از نمازگزاران... اما برای سالم جایی در صف اول پیدا کردم...
خطبه را همراه هم گوش دادیم و کنار من نماز خواند... یا بهتر بگویم، من کنار او نماز خواندم...
پس از پایان خطبه از من خواست قرآنی را به او بدهم...
تعجب کردم! او که نابینا است؛ چطور میخواهد بخواند؟
میخواستم بیخیال این خواستهاش شوم، اما برای اینکه ناراحت نشود مُصحَفی به او دادم...
از من خواست سورهی کهف را برایش باز کنم...
فهرست قرآن را نگاه کردم و سورهی کهف را یافتم...
مصحف را از من گرفت و در برابر خود گذاشت و شروع به خواندن کرد... در حالی که چشمانش بسته بود...
خدایا! او سورهی کهف را کاملا حفظ بود!
از خودم خجالت کشیدم... مصحفی را برداشتم...
احساس کردم دست و پاهایم دارد میلرزد... خواندم... باز هم خواندم... از خداوند خواستم مرا بیامرزد و هدایتم کند...
اما طاقت نیاوردم و مانند بچهها زدم زیر گریه...
هنوز بعضی از مردم برای خواندن سنت در مسجد بودند... از آنها خجالت کشیدم و سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم... گریهام تبدیل به ناله و ضجه شد...
احساس کردم دست کوچکی دارد چهرهام را لمس میکند... بعد شروع کرد به پاک کردن اشکهایم...
سالم بود... او را به سینهی خودم فشردم...
به او نگاه کردم... با خودم گفتم: تو نیستی که کوری... کور منم... کور منم که در پی اهل گناه افتادم تا مرا با خود به سمت آتش جهنم بکشند...
به خانه برگشتیم... همسرم نگران سالم بود... اما همین که دید من همراه با سالم به نماز جمعه رفتهام نگرانیاش تبدیل به اشک شادی شد!
از آن روز به بعد هیچ نماز جماعتی را در مسجد از دست ندادم... دوستان بد را ترک کردم و دوستان خوبی را در مسجد یافتم... همراه با آنان طعم ایمان را احساس کردم...
از آنان چیزهایی یاد گرفتم که دنیا را از یاد من برد... هیچ حلقهی ذکر یا نماز وتری را ترک نکردم... هر ماه چند بار قرآن را ختم میکردم...
آنقدر خود را مشغول ذکر خداوند کرده بودم که شاید غیبتها و مسخره کردنهایم را ببخشد... احساس کردم بیش از پیش به خانوادهام نزدیک شدهام...
دیگر خبری از نگاههای نگران همسرم نبود... و پسرم سالم، همیشه خندهرو و خوشحال بود... هر کس او را میدید فکر میکرد همهی دنیا را صاحب شده!
خدا را برای این همه نعمتش شکر گفتم...
یک روز دوستان صالحم تصمیم گرفتند برای دعوت به سوی خداوند، به یکی از مناطق دور بروند...
اولین باری بودم که به صحنهی گریستن سالم توجه میکردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم... خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... صدایش را میشنیدم که مادرش را صدا میزد و خودم همانجا بودم...
به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه میکنی؟!
صدایم را که شنید گریهاش متوقف شد... همین که احساس کرد نزدیک اویم با دستان کوچکش اطراف را پایید... یعنی چه میخواهد؟ فهمیدم میخواهد از من در شود...
انگار میخواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی؟!
دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود...
اول نخواست سبب گریهاش را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم...
سالم سبب گریهاش را به من گفت... و من به حرفهایش گوش میدادم... بهتم زد... میدانید چرا گریه میکرد؟!
برادرش عمر که همیشه او را به مسجد میبرد دیر کرده بود و چون وقت نماز جمعه بود میترسید صف اول نماز را از دست بدهد...
عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه میکرد... نگاهی به اشکهایش که از چشمان نابینای او سرازیر بود انداختم...
نتوانستم بقیه حرفهایش را تحمل کنم...
دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی گریه میکردی؟!
گفت: بله...
دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم:
سالم غصه نخور... میدانی امروز چه کسی تو را به مسجد میبرد؟
گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر میکند!
گفتم: نه... من تو را به مسجد خواهم برد...
سالم بهتش زده بود... باور نمیکرد... فکر کرد دارم مسخرهاش میکنم...
اشکهایش را پاک کردم و دستش را گرفتم و خواستم او را سوار اتوموبیل کنم... اما قبول نکرد و گفت: مسجد نزدیک است... میخواهم تا مسجد پیاده بروم!
یادم نبود آخرین بار کی به مسجد رفته بودم! اما مطمئن بودم این نخستین باری بود که برای این همه سال سهلانگاری و کوتاهی، ترسیده بودم و پشیمان شده بودم...
مسجد پر بود از نمازگزاران... اما برای سالم جایی در صف اول پیدا کردم...
خطبه را همراه هم گوش دادیم و کنار من نماز خواند... یا بهتر بگویم، من کنار او نماز خواندم...
پس از پایان خطبه از من خواست قرآنی را به او بدهم...
تعجب کردم! او که نابینا است؛ چطور میخواهد بخواند؟
میخواستم بیخیال این خواستهاش شوم، اما برای اینکه ناراحت نشود مُصحَفی به او دادم...
از من خواست سورهی کهف را برایش باز کنم...
فهرست قرآن را نگاه کردم و سورهی کهف را یافتم...
مصحف را از من گرفت و در برابر خود گذاشت و شروع به خواندن کرد... در حالی که چشمانش بسته بود...
خدایا! او سورهی کهف را کاملا حفظ بود!
از خودم خجالت کشیدم... مصحفی را برداشتم...
احساس کردم دست و پاهایم دارد میلرزد... خواندم... باز هم خواندم... از خداوند خواستم مرا بیامرزد و هدایتم کند...
اما طاقت نیاوردم و مانند بچهها زدم زیر گریه...
هنوز بعضی از مردم برای خواندن سنت در مسجد بودند... از آنها خجالت کشیدم و سعی کردم جلوی گریهام را بگیرم... گریهام تبدیل به ناله و ضجه شد...
احساس کردم دست کوچکی دارد چهرهام را لمس میکند... بعد شروع کرد به پاک کردن اشکهایم...
سالم بود... او را به سینهی خودم فشردم...
به او نگاه کردم... با خودم گفتم: تو نیستی که کوری... کور منم... کور منم که در پی اهل گناه افتادم تا مرا با خود به سمت آتش جهنم بکشند...
به خانه برگشتیم... همسرم نگران سالم بود... اما همین که دید من همراه با سالم به نماز جمعه رفتهام نگرانیاش تبدیل به اشک شادی شد!
از آن روز به بعد هیچ نماز جماعتی را در مسجد از دست ندادم... دوستان بد را ترک کردم و دوستان خوبی را در مسجد یافتم... همراه با آنان طعم ایمان را احساس کردم...
از آنان چیزهایی یاد گرفتم که دنیا را از یاد من برد... هیچ حلقهی ذکر یا نماز وتری را ترک نکردم... هر ماه چند بار قرآن را ختم میکردم...
آنقدر خود را مشغول ذکر خداوند کرده بودم که شاید غیبتها و مسخره کردنهایم را ببخشد... احساس کردم بیش از پیش به خانوادهام نزدیک شدهام...
دیگر خبری از نگاههای نگران همسرم نبود... و پسرم سالم، همیشه خندهرو و خوشحال بود... هر کس او را میدید فکر میکرد همهی دنیا را صاحب شده!
خدا را برای این همه نعمتش شکر گفتم...
یک روز دوستان صالحم تصمیم گرفتند برای دعوت به سوی خداوند، به یکی از مناطق دور بروند...
برای رفتن تردید داشتم... استخاره کردم و از همسرم نظر خواستم... فکر میکردم قبول نخواهد کرد، اما برعکس، خیلی خوشحال شد و مرا برای رفتن تشویق کرد... وقتی فکر میکنم قبلا بدون مشورتش برای گناه سفر میکردم، سبب خوشحالیاش را دانستم...
پیش سالم رفتم... به او گفتم دارم به سفر میروم... مرا میان آغوش کوچک خود گرفت و با من خداحافظی کرد...
سه ماه و نیم از خانه دور بودم...
در آن مدت هر گاه فرصتی میشد به خانه زنگ میزدم و با همسر و فرزندانم حرف میزدم... به شدت دلم برایشان تنگ شده بود... خدای من! چقدر دلم برای سالم لک میزد! آرزو داشتم صدایش را بشنوم... او تنها کسی بود که از وقتی به مسافرت آمده بودم صدایش را نشنیده بودم... هر وقت تماس میگرفتم یا مدرسه بود، یا مسجد...
هر بار از شوقم به سالم حرف میزدم همسرم از خوشحالی میخندید... اما بار آخری که تلفنی با او صحبت کردم از آن خندههایش خبری نبود... صدایش تغییر کرده بود... به او گفتم: سلامم را به سالم برسان... گفت: ان شاءالله... و چیزی نگفت...
بالاخره بعد از مدتها با خانه برگشتم... در زدم... آرزو داشتم سالم در را باز کند...
اما جا خوردم... فرزندم خالد که چهار سال بیشتر نداشت در را باز کرد... او را بغل کردم و او میگفت: بابا! بابا!
نمیدانم چرا تا داخل خانه شدم احساس بدی کردم...
از شیطان به خدا پناه بردم...
همسرم آمد اما چهرهاش تغییر کرده بود... انگار داشت به زور لبخند میزد... خوب به او نگاه کردم و گفتم: چه شده؟
گفت: هیچی...
ناگهان به یاد سالم افتادم... گفتم: سالم کجاست؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت... اشکهای گرمش بر چهرهاش روان شد...
فریاد زدم: سالم... سالم کجاست؟
فقط صدای خالد را شنیدم که با لهجهی کودکانهاش میگفت: «بابا... سالم لَفت بهشت... پیش خدا»...
همسرم دیگر نتوانست طاقت بیاورد... به شدت گریست... نزدیک بود به زمین بیفتد...
از اتاق بیرون آمدم...
بعدها دانستم سالم دو هفته پیش از آمدن من دچار تب شده و همسرم او را به بیمارستان برده، اما تبش پایین نیامد و جان به جان آفرین تسلیم کرده...
(داستانهای توبه کنندگان محمد العریفی)
پیش سالم رفتم... به او گفتم دارم به سفر میروم... مرا میان آغوش کوچک خود گرفت و با من خداحافظی کرد...
سه ماه و نیم از خانه دور بودم...
در آن مدت هر گاه فرصتی میشد به خانه زنگ میزدم و با همسر و فرزندانم حرف میزدم... به شدت دلم برایشان تنگ شده بود... خدای من! چقدر دلم برای سالم لک میزد! آرزو داشتم صدایش را بشنوم... او تنها کسی بود که از وقتی به مسافرت آمده بودم صدایش را نشنیده بودم... هر وقت تماس میگرفتم یا مدرسه بود، یا مسجد...
هر بار از شوقم به سالم حرف میزدم همسرم از خوشحالی میخندید... اما بار آخری که تلفنی با او صحبت کردم از آن خندههایش خبری نبود... صدایش تغییر کرده بود... به او گفتم: سلامم را به سالم برسان... گفت: ان شاءالله... و چیزی نگفت...
بالاخره بعد از مدتها با خانه برگشتم... در زدم... آرزو داشتم سالم در را باز کند...
اما جا خوردم... فرزندم خالد که چهار سال بیشتر نداشت در را باز کرد... او را بغل کردم و او میگفت: بابا! بابا!
نمیدانم چرا تا داخل خانه شدم احساس بدی کردم...
از شیطان به خدا پناه بردم...
همسرم آمد اما چهرهاش تغییر کرده بود... انگار داشت به زور لبخند میزد... خوب به او نگاه کردم و گفتم: چه شده؟
گفت: هیچی...
ناگهان به یاد سالم افتادم... گفتم: سالم کجاست؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت... اشکهای گرمش بر چهرهاش روان شد...
فریاد زدم: سالم... سالم کجاست؟
فقط صدای خالد را شنیدم که با لهجهی کودکانهاش میگفت: «بابا... سالم لَفت بهشت... پیش خدا»...
همسرم دیگر نتوانست طاقت بیاورد... به شدت گریست... نزدیک بود به زمین بیفتد...
از اتاق بیرون آمدم...
بعدها دانستم سالم دو هفته پیش از آمدن من دچار تب شده و همسرم او را به بیمارستان برده، اما تبش پایین نیامد و جان به جان آفرین تسلیم کرده...
(داستانهای توبه کنندگان محمد العریفی)
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
غار حرا❤️
❤️️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ وَ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبرَاهیم وَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِيْمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ❤️
@FERDAOSE_BARIN
❤️️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ وَ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبرَاهیم وَ عَلَی آلِ إِبْرَاهِيْمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ❤️
@FERDAOSE_BARIN
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
زه مانی زوو
وه ئارامی ده روون😢
وه ئارامی ده روون😢
💫مردی از حسن بصری رحمه الله پرسید:
💫آیا ابلیس میخوابد؟
💫بصری گفت: اگر میخوابید دمی
💫میآسودیم!!!
(تلبیس ابلیس صفحه ۳۶)🌹
@FERDAOSE_BARIN
💫آیا ابلیس میخوابد؟
💫بصری گفت: اگر میخوابید دمی
💫میآسودیم!!!
(تلبیس ابلیس صفحه ۳۶)🌹
@FERDAOSE_BARIN
خانم عزیز تو فقط با این سه روش بهشتی هستی🌹
و در بهشت را خودت انتخاب خواهی کرد😍
پس کوتاهی نکن👍
((قال رسول الله صَلَّ اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ : اذا صلَّتِ المرأةُ خَمْسَها ، و صامَت شهرَها، وحصَّنَتْ فرجَها ، وأطاعَت زوجَها ، قيلَ لها : ادخُلي الجنَّةَ مِن أيِّ أبوابِ الجنَّةِ شئت ))
(صحيح الجامع ـ ۶۶۰)🌹
اگر زن نمازهای پنجگانه را بجا آورد و روزە رمضان را بگیرد و از زنا دوری کرده و از شوهرش اطاعت کند به او گفته میشود از هر دری از درهای بهشت که میخواهی داخل شو
@FERDAOSE_BARIN
و در بهشت را خودت انتخاب خواهی کرد😍
پس کوتاهی نکن👍
((قال رسول الله صَلَّ اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ : اذا صلَّتِ المرأةُ خَمْسَها ، و صامَت شهرَها، وحصَّنَتْ فرجَها ، وأطاعَت زوجَها ، قيلَ لها : ادخُلي الجنَّةَ مِن أيِّ أبوابِ الجنَّةِ شئت ))
(صحيح الجامع ـ ۶۶۰)🌹
اگر زن نمازهای پنجگانه را بجا آورد و روزە رمضان را بگیرد و از زنا دوری کرده و از شوهرش اطاعت کند به او گفته میشود از هر دری از درهای بهشت که میخواهی داخل شو
@FERDAOSE_BARIN
وقتی خواب بد دیدی
عن جابر عن رسول الله ﷺ قال: ((إذَا رَأى أحَدُكُم الرُّؤيا يَكْرَهُها فلْيبصُقْ عَن يَسَارِهِ ثَلاَثاً، وْليَسْتَعِذْ بالله مِنَ الشَّيَطانِ ثَلاثاَ، وليَتَحوَّل عَنْ جَنْبِهِ الذي كان عليه))
( رواه مسلم۲۲۶۲ )🌹
از جابر روایت شده است که پیامبر ﷺ فرمودند: وقتی یکی از شما خوابی دید که آن را دوست نداشت، از طرف چپ خود (بدون آب دهن)سه بار تف و فوت کند و سه بار از شر شیطان به خدا پناه ببرد و از پهلویی که خوابیده است، بر پهلوی دیگر بیفتد.
@FERDAOSE_BARIN
عن جابر عن رسول الله ﷺ قال: ((إذَا رَأى أحَدُكُم الرُّؤيا يَكْرَهُها فلْيبصُقْ عَن يَسَارِهِ ثَلاَثاً، وْليَسْتَعِذْ بالله مِنَ الشَّيَطانِ ثَلاثاَ، وليَتَحوَّل عَنْ جَنْبِهِ الذي كان عليه))
( رواه مسلم۲۲۶۲ )🌹
از جابر روایت شده است که پیامبر ﷺ فرمودند: وقتی یکی از شما خوابی دید که آن را دوست نداشت، از طرف چپ خود (بدون آب دهن)سه بار تف و فوت کند و سه بار از شر شیطان به خدا پناه ببرد و از پهلویی که خوابیده است، بر پهلوی دیگر بیفتد.
@FERDAOSE_BARIN
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اعجاز قرآن
دو دریا در کنار هم، یکی شور و یکی شیرین
که باهم قاتی نمیشن
دو دریا در کنار هم، یکی شور و یکی شیرین
که باهم قاتی نمیشن
همسفرم تا فردوس برین❤️
اعجاز قرآن دو دریا در کنار هم، یکی شور و یکی شیرین که باهم قاتی نمیشن
همون خدایی که دو دریای شور و شیرین را در کنار هم قرار داده و نمیزاره با هم قاتی بشن
همون خدا، خدای ماست
مارو تنها نمیزاره
و صدامونو میشنوه و بهمون کمک میکنه
هر مشکلی داری فقط به او( الله) بگو
و هر کس به الله توکل کند، الله برایش کافی است.
همون خدا، خدای ماست
مارو تنها نمیزاره
و صدامونو میشنوه و بهمون کمک میکنه
هر مشکلی داری فقط به او( الله) بگو
و هر کس به الله توکل کند، الله برایش کافی است.
همسفرم تا فردوس برین❤️
اعجاز قرآن دو دریا در کنار هم، یکی شور و یکی شیرین که باهم قاتی نمیشن
یا الله!
ای کسی که از چیزهای پنهان و آشکار خبر داری
ای کسی که از راز درون سینه ها با خبری
به دادمون برس
و مشکلات ما را حل و آسان کن
و ما را کمک کن و ما را به آرزوهای پر از خیر و برکت برسان
و ما را به راه جنت هدایت کن
اللهم آمین
ای کسی که از چیزهای پنهان و آشکار خبر داری
ای کسی که از راز درون سینه ها با خبری
به دادمون برس
و مشکلات ما را حل و آسان کن
و ما را کمک کن و ما را به آرزوهای پر از خیر و برکت برسان
و ما را به راه جنت هدایت کن
اللهم آمین
🎀فضیلت نیمه شعبان ازنگاه سنت🎀
🌸در مورد ۱۵ شعبان هم فضائل زیادی بیان شده است از جمله روایتی که طبرانی و ابن حبان در صحیحش از معاذبن جبل روایت می کند که پیامبر فرمودند:
🔆قوله عليه الصلاة والسلام- فيما رواه الطبراني وابن حبان في صحيحه وحسنه الألباني في صحيح الجامع عن معاذ بن جبل: "يطلع الله إلى جميع خلقه ليلة النصف من شعبان فيغفر لجميع خلقه ليلة النصف إلا لمشرك أو مشاحن.
🔆خداوندمتعال در شب نیمه شعبان به مخلوقاتش می نگرد و همه را مورد عفو خود قرار می دهد مگر مشرک و بخیل.
🔱همه مسلمانان از عهد صحابه تا الان اجماع دارند بر اینکه شب ۱۵ شعبان، شب نیک و بزرگی است و منزلتی در نزد 🔆خداوندمتعال دارد و خداوند متعال به این ماه کرامت و فضلی بزرگ اختصاص داده است.
🔆این ماه، ماه گشایش خیرات، نیکی ها، ترک گناهان، درود بسیار بر پیامبر[علیه الصلاه والسلام] و بخشش گناهان است.
🌼مناسب است برای هر مومن خردمند که از این ماه غافل نشود و این را هدیه ای بداند برای استقبال از ماه رمضان و پاک شدن از گناهان و توبه از آنچه که از اعمال صالحه فوت شده و در این ایام به پیشگاه خداوند متعال تضرع کند و بسوی او روی بیاورد.
🔆و این کار را برای فردا نگذارد چرا که روزها از سه حالت خالی نیستند:
دیروز که گذشت و امروز که باید عمل کرد و فردا که آرزویی بیش نیست و نمی دانی که آن را درخواهی یافت یا نه!!!
🔆و ماه ها هم از سه حالت خالی نیست: رجب که گذشت و بر نخواهد گشت و رمضان که منتظرباید بمانی در حالی که نمی دانی آیا او را در می یابی یا نه!!!؟؟؟
و شعبان وسط این دو ماه است پس به طاعت خداوندمتعال روی آور و این فرصت استثنایی را از دست نده!
🔆در مورد احادیث نیمه شعبان بعضی از آنها صحیح هستند و مورد استناد و بعضی ضعیف اند که صلاحیت استناد ندارند.
🔆در تخصیص این شب به نماز یا دعایی از پیامبر [علیه الصلاه و السلام] و نه هیچ یک از اصحاب پیامبر[رضی الله عنهم] ثابت باشد روایت نشده است.
🌸 علامه ابن تیمیه [رحمه الله]می فرماید: واما شب نیمه شعبان فضیلتی بزرگ دارد و از سلف صالح منقول است که در آن شب به کثرت نماز می خواندند، اما اجتماع در آن شب در مساجد برای احیای آن بدعت است.
🌼امام شافعی [رحمه الله]فرمودند:
🔆به ما نقل شده است که دعا در پنچ شب مستجاب می شود: شب جمعه ، عیدین ، اول رجب ، نیمه شعبان و روزه روز ۱۵ شعبان سنت است از اینکه از ایام سه گانه [بیض] است:۱۳،۱۴،۱۵ نه بخاطر اینکه روز ۱۵شعبان است.زیرا حدیث روزه در این روز باطل است و صلاحیت دلیل قرار گرفتن را ندارد.
🌹نــتــیــجـــه:
در این که این شب فضیلت دارد هیچ شکی در آن نیست، از احادیث و اقوال بزرگان ثابت شد که نیمه شعبان برای عبادتی مخصوص وضع نشده؛ لذا سعی کنیم افعال خیری را که در این ماه انجام می دهیم مطابق با سنت صحیح باشد و از اسراف و زیاده روی پرهیز کنیم و در این ایام فقراء و مستمندان را دستگیری کنیم تا اعمال ما به درگاه رب العالمین
مقبول واقع شود.
🌸در مورد ۱۵ شعبان هم فضائل زیادی بیان شده است از جمله روایتی که طبرانی و ابن حبان در صحیحش از معاذبن جبل روایت می کند که پیامبر فرمودند:
🔆قوله عليه الصلاة والسلام- فيما رواه الطبراني وابن حبان في صحيحه وحسنه الألباني في صحيح الجامع عن معاذ بن جبل: "يطلع الله إلى جميع خلقه ليلة النصف من شعبان فيغفر لجميع خلقه ليلة النصف إلا لمشرك أو مشاحن.
🔆خداوندمتعال در شب نیمه شعبان به مخلوقاتش می نگرد و همه را مورد عفو خود قرار می دهد مگر مشرک و بخیل.
🔱همه مسلمانان از عهد صحابه تا الان اجماع دارند بر اینکه شب ۱۵ شعبان، شب نیک و بزرگی است و منزلتی در نزد 🔆خداوندمتعال دارد و خداوند متعال به این ماه کرامت و فضلی بزرگ اختصاص داده است.
🔆این ماه، ماه گشایش خیرات، نیکی ها، ترک گناهان، درود بسیار بر پیامبر[علیه الصلاه والسلام] و بخشش گناهان است.
🌼مناسب است برای هر مومن خردمند که از این ماه غافل نشود و این را هدیه ای بداند برای استقبال از ماه رمضان و پاک شدن از گناهان و توبه از آنچه که از اعمال صالحه فوت شده و در این ایام به پیشگاه خداوند متعال تضرع کند و بسوی او روی بیاورد.
🔆و این کار را برای فردا نگذارد چرا که روزها از سه حالت خالی نیستند:
دیروز که گذشت و امروز که باید عمل کرد و فردا که آرزویی بیش نیست و نمی دانی که آن را درخواهی یافت یا نه!!!
🔆و ماه ها هم از سه حالت خالی نیست: رجب که گذشت و بر نخواهد گشت و رمضان که منتظرباید بمانی در حالی که نمی دانی آیا او را در می یابی یا نه!!!؟؟؟
و شعبان وسط این دو ماه است پس به طاعت خداوندمتعال روی آور و این فرصت استثنایی را از دست نده!
🔆در مورد احادیث نیمه شعبان بعضی از آنها صحیح هستند و مورد استناد و بعضی ضعیف اند که صلاحیت استناد ندارند.
🔆در تخصیص این شب به نماز یا دعایی از پیامبر [علیه الصلاه و السلام] و نه هیچ یک از اصحاب پیامبر[رضی الله عنهم] ثابت باشد روایت نشده است.
🌸 علامه ابن تیمیه [رحمه الله]می فرماید: واما شب نیمه شعبان فضیلتی بزرگ دارد و از سلف صالح منقول است که در آن شب به کثرت نماز می خواندند، اما اجتماع در آن شب در مساجد برای احیای آن بدعت است.
🌼امام شافعی [رحمه الله]فرمودند:
🔆به ما نقل شده است که دعا در پنچ شب مستجاب می شود: شب جمعه ، عیدین ، اول رجب ، نیمه شعبان و روزه روز ۱۵ شعبان سنت است از اینکه از ایام سه گانه [بیض] است:۱۳،۱۴،۱۵ نه بخاطر اینکه روز ۱۵شعبان است.زیرا حدیث روزه در این روز باطل است و صلاحیت دلیل قرار گرفتن را ندارد.
🌹نــتــیــجـــه:
در این که این شب فضیلت دارد هیچ شکی در آن نیست، از احادیث و اقوال بزرگان ثابت شد که نیمه شعبان برای عبادتی مخصوص وضع نشده؛ لذا سعی کنیم افعال خیری را که در این ماه انجام می دهیم مطابق با سنت صحیح باشد و از اسراف و زیاده روی پرهیز کنیم و در این ایام فقراء و مستمندان را دستگیری کنیم تا اعمال ما به درگاه رب العالمین
مقبول واقع شود.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
باسی روح کیشان
ماموستا محمدامین
ماموستا محمدامین
أمام شافعي رحمه الله میفرماید:
سیری و پرخوری، جسم را سنگین میکند، قلب را سخت می گرداند، تیز هوشی را از بین می برد، خواب را زیاد خواهد کرد و انسان را در عبادت ضعیف خواهد کرد.
( تاريخ دمشق لابن عساكر)🌹
@FERDAOSE_BARIN
سیری و پرخوری، جسم را سنگین میکند، قلب را سخت می گرداند، تیز هوشی را از بین می برد، خواب را زیاد خواهد کرد و انسان را در عبادت ضعیف خواهد کرد.
( تاريخ دمشق لابن عساكر)🌹
@FERDAOSE_BARIN
💞فضیلت صلوات درشب وروز جمعه💞
پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات میفرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖
💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕
پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات میفرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖
💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕