Telegram Web
💔فرشته ی نجات💔
نویسنده:مریم دغاغله
قسمت اول(فصل یک)
حسابی خسته شده بودیم،از صبح که نازنین بنا به درخواستم به خانه مان آمد یکسره پشت کامپیوتر نشسته بودیم و درحال جستجو کردن آگهی های شهر بودیم،هرکاری که بود یا مدرک بالا میخواست یا سابقه کار،درحالی که داشتم آخرین سایت را جستجو میکردم نازنین گفت:نگین حالا تو چه اصراری به کار کردن داری بزار دانشگاهت تموم بشه بعد با مدرکت بهترین کارا رو پیدا میکنی،الان که تعطیلات تابستونه میتونی کارای دیگه انجام بدی و استراحت کنی.
-جدی نمیگی که؟میخوای چهار سال منتظر بمونم تا درسم تموم بشه،بعد از اون چه تضمینی هست که کار پیدا کنم؟حالا این به کنار میخوام خودم کار کنم و تجربه کسب کنم و یه کمکی به وضع مالیمون کرده باشم.
-خودت که میبینی از صبح اینجا نشستیم و هیچ خبری نیست.
-بزار یه سری به آگهی های دیوار بزنیم.
نازی آهی کشید:بازهم امیدداری؟
لبخندی زدم:اگه نداشتم که اینجا نبودم.
کامپیوتر را خاموش کردم و گوشیم رو از روی میز برداشتم و در قسمت استخدامی شروع به گشتن کردم،حضور نازنین را کنارم احساس کردم،دراثنای جستجوی دسته بندی ها نازنین گفت:کدوم دسته بندیو انتخاب میکنی؟
با سردرگمی جواب دادم:نمیدونم بزار کلی بزنم چی درمیاد.
اگهی های مختلف بودند و تقریبا بیست دقیقه در استخدامی ها گشتیم ولی کار مناسبی نیافتیم.
نازنین با عصبانیت خودش را روی تخت انداخت و با غرولند گفت:لعنت به این آگهی ها و شرایط مسخرشون!یه چیز خوب پیدا نمیشه ما رو سه ساعته علاف کردن...
بقیه ی حرف هاش رو نشنیدم چون حواسم به آگهی ها بود،تصمیم گرقتم یه آگهی را باز کنم و بعد بیخیال آگهی ها شوم،یک آگهی توجهم را جلب کرد،بعد از خواندن آگهی نزدیک بود از خوشحالی پرواز کنم،با خوشحالی گفتم:نازی
نازی که هنوز داشت حرف میزد گفت:نازیو کوفت وای به حالت اگه باز بخوای دنبال آگهی بگردی...
دیگر کنترل صدایم را نداشتم به این دلیل با فریاد گفتم:نازی پیداش کردمم!اون چیزی رو که میخواستم پیدا کردم.
نازنین با گیجی روی تخت نشست و گفت:چی؟
-کار پیدا کردم.
-چه کاری؟
داخل یه خونه به عنوان پرستار بچه تو کیانپارسه
-جدی میگی؟
-آره مدرک خاصی هم نخواسته تازه پاره وقت هم هست.
-خوبه پس زنگ بزن.
شماره را از قسمت اطلاعات تماس تو گوشیم نوشتم و با بسم الله روی دکمه ی تماس فشردم...
قسمت دوم(فصل یک)
تقریبا نزدیک بود تلفن رو قطع کنم که صدای یک زن تو گوشم پیچید:الو؟
صدام را صاف کردم و با اضطراب گفتم:الو سلام‌ببخشید که مزاحم شدم برای آگهی زنگ زدم...برای پرستار بچه
برای چند لحظه صدایی نشنیدم،مثل اینکه در فکر فرو رفته بود.
-خانم؟
-بله
-هنوز به پرستار نیاز دارین؟
-اومم بله میتونید فردا ساعت نه بیاین به ادرسی که میگم واسه هماهنگی؟
-البته ادرس رو بفرمایید.
سریع ادرس را روی یک تکه کاغذ نوشتم و پس از آن گوشیو قطع کردم،به نازنین که تمام وقت کنجکاوانه به من نگاه میکرد،نگاه کردم بیش از این منتظرش نگذاشتم و درحالی که روی تخت مینشستم گفتم:فردا قراره واسه هماهنگی برم خونه ی ایشون.
-خب به خانوادت گفتی میخوای بری سرکار؟
-آره که گفتم مردم تا قانعشون کردم.
-خانمه چیزی نگفت دیگه اسمی چیزی...
-نه ولی مرموزانه رفتار میکرد.
-فکر نمیکنی باید کنسلش کنی یا حداقل کسیو با خودت ببری؟
چشم غره ای به او رفتم:البته که نه!اصلا آدرسو همه چیزو میدم مامان اگه دیر کردم خدمت میرسه خوبه؟
-پووف باشه حالا ساعت چند میری؟
-نه
-ولی یه بگم،خیلی مشکوک میزنن به هر حال مواظب باش...
Forwarded from قصر متروکه خون آشام (Mary)
رمان فرشته نجات(قسمت سوم،فصل یک)
از صبح زود برای قراره کاریم بلند شدم،تصمیم گرفتم یک مانتو شلوار رسمی بپوشم و معمولی باشم،بعد از اتمام کارها با دعای خیر مادرم ساعت هشت نیم بسمت مکان توافق شده به راه افتادم،نزدیک نه به مجتمع واقع در خیابان پنج کیانپارس رسیدم،مجتمع لوکس و زیبایی بود ولی برایم مهم نبود،مهم کار بود به طبقه ی سوم رفتم،نفسی کشیدم و زنگ را فشردم...نمیدانستم با چه واکنشی رو به رو خواهم شد و اینکه چگونه باید حرف بزنم،استرس تمام حرف هایم را از ذهنم پاک کرده بود در این اثنا در بازشد و خانمی تقریبا میانسال پشت در ظاهر شد،او شلوار نخی سیاه با یک بلوز زیبا که تا بالای زانوانش بود پوشیده بود که رویش منجوق کاری شده بود،پوستش مانند شیربرنج بود، و چشمان سیاه با موهای کوتاه داشت او با جدیت نگاهم و گفت:بفرمایید؟
دستپاچه شدم:اممم ببخشید من برای...
-برای کار اومدین؟
لبخند نصف و نیمه ای زدم:بله
-بیا تو
سپس در را باز گذاشت و بسمت داخل راه افتاد،من هم به ناچار دنبالش به راه افتادم،واقعا که خانه ی بزرگ و شیکی بود،نمای آن مملو از رنگ های قهوه ای،کرم و طلایی بود و روی دیوار ها تابلو های شیکی نصب شده بود،بی تفاوت همراه آن خانم که تاکنون نامش را هم نمیدانستم وارد پذیرایی شدم،روی مبلی نشست و اشاره کرد رو به رویش بشینم،مرا پایید و گفت:نشد پشت تلفن خوب درباره ی کار حرف بزنیم بنابراین الان توضیحات لازم رو میگم ولی اول کمی درباره ی خودت بهم بگو...
-من نگین احمدی هستم،دانشجوی سال دوم روانپزشکی دانشگاه چمران،راستش با اینکه تجربه ی زیادی درباره ی بچه ها ندارم ولی از پسش درمیام...
مشتاقانه مرا نگاه کرد و زیر لب گفت:روانپزشک،دانشجوی روانپزشک...
سپس ادامه داد:تو وظیفت این خواهد بود که از پسرم کیامرز مراقبت کنی،اون ۶سالشه و تایمت از ساعت۸تا۱۴خواهد بود خوبه؟در ضمن حقوقت۶۰۰هزارتومان ماهیانه خواهد بود.
داشتم شاخ در میوردم،اینقدر بالا؟
-ولی خانم حقوقش زیاد نیست...
-برای پسرم هیچ‌چیز زیاد نیست،درضمن از فردا میتونی شروع کنی...
هیچ کاری از من بر نمی آمد جز اینکه با تکان دادن سرم،موافقتم را اعلام کنم با آنکه پاک گیج شده بودم!
Forwarded from قصر متروکه خون آشام (Deleted Account)
قسمت چهارم فصل یک
فرشته نجات
با اتوبوس ساعت هفت و نیم به خونه ی خانم سهرابی رفتم،وقتی وارد خونشون شدم خانم سهرابی لباس بیرونی پوشیده بود و مثل اینکه قصد بیرون رفتن داشت،منو که دید با لبخند سلامی کرد و گفت:خانم احمدی خوش اومدی،کیامرز تو سالن داره صبحونه میخوره بیا بهم معرفیتون کنم.
-چشم خانم
جایی که صبحانه میخوردند از اتاق های دیگرشان جدا بود یه اتاق که وسط ان یک میز دوازده نفره بود،این همه صندلی برای دو نفر؟یک پسر کوچک و ناز نشسته یود و به ارامی صبحانه اش را میخورد او کپی مادرش و به زیبایی او بود،خانم سهرابی با با لحن دلنشینی رو به پسرش کرد و گفت:پسر عزیزم نفس مامان
کیامرز به مادرش و سپس به من نگاه کرد،مادرش ادامه داد:این همون خانمیه که دربارش بهت گفتم،به من اشاره کرد:اون قراره پیشت بمونه اون خانم مهربون و شیرینیه و تا وقتی که من ظهر ازکاربرگردم پیشت میمونه خوبه پسرم؟
کیامرز سری تکان داد،خانم سهرابی سر پسرش را بوسید و سپس به من نگاه کرد:خانم احمدی امیدوارم از پسرم خوب مراقبت کنی.
-حواست جمع خانم سهرابی من تمام سعی ام رو میکنم که کارم رو بخوبی انجام بدم قول میدم.
-میدونم که میتونی خوب من دیگه برم،ظهر میبینمتون
داشت از در بیرون میرفت که یکدفعه ایستاد:خانم احمدی؟
-بله؟
اینجا اگه کاری داشتی از اقدس خانم بپرس اون خدمتکار اینجاست.
چشم خانم
درضمن،ممکنه پسر بزرگم کیارش بیاد،۲۵سالشه ولی عموما زیاد هم نمیمونه برادرش رو میبینه و میره
-باشه خانم سهرابی خیالتون راحت
خانم سهرابی خداحافظی کرد و سپس رفت...اما یک دلشوره عجیب در دلم بوجود امد،از نام پسرش احساس کردم او قرار است زندگی را برایم جهنم کند!با انکه نه میشناختمش و نه دلیلی برای این کارش پیدا میکردم....
Forwarded from عکس نگار
رمان فرشته نجات
ژانر:عاشقانه،فانتزی
قصه ی یه دختریه که دنبال کار میگرده که بلاخره در یک خانه پرستار یه بچه ی۶ساله میشه،اون با اومدنش خیلی چیزا رو میفهمه،مثلابرادر کیامرز،کیارش پسری سنگدل و عیاشه که به هیچ اخلاقیاتی پایبند نیست،نگین به عنوان دانشجوی روانپزشکی کیارش برای او یک انسانیه که باید روی او مطالعه کرد و هسته ی مغزش را شکافت!پس او تصمیم میگیرد او را کشف کند...
Forwarded from عکس نگار
  پارت پنجم فصل اول
بعد اینکه خانم سهرابی رفت،صندلی کنار کیامرز را بسمت خود کشیدم و روی ان نشستم كیامرز در حالی که لقمه اش را به ارامی میجوید،معصومانه به من خیره شده بود،حالت چهره اش مانند کسانی بود که کار بدی انجام داده اند و الان منتظر مجازات خود هستند!لبخند زدم و سعی کردم رسمی نباشم،زیرا بچه ها از رسمیات متنفرند و دوست دارند فرد مقابلشان مهربان و بامزه باشد پس از کمی تأمل گفتم:سلام کیامرز،من نگین هستم دوست جدید تو قراره تا وقتی مامان برگرده من هر روز پیشت بمونم باشه عزیزم؟
کیامرز با لحن کودکانه اش گفت:ولی ما هنوز دوست نشدیم!
با تعجب گفتم:واسه اینکه کسی با تو دوست بشه باید چیکار کنه تا دوست بشید؟
-باید با هم بازی کنیم،نقاشی بکشیم و کارتون نگاه کنیم...
احساس کردم اشک در چشمانم جمع شده است،بچه ها چقدر تفکرات شیرین و زیبایی درباره ی زندگی دارند ای کاش میتوانستم همانند انها به زندگی بنگرم...
به خود که امدم دیدم که کیامرز منتظر به من نگاه میکند.
-امممم خب اگر من هر روز باهات بازی کنم،باهات نقاشی کنم و کارتون نگاه کنم میتونیم باهم دوست باشیم!
-اره
-میخوای از امروز شروع کنیم؟
-باشه
-خب پسر خوب پس زود صبحونتو تموم کن و بیا با اسباب بازیات اشنام کن نباید هم بازیام رو بشناسم؟
کیامرز با شوق از جایش پرید و گفت:جانمی جان من تموم کردم میرم دستامو بشورم و بیام همینجا منتظرم باش،وسپس به او درحالی که بسمت بیرون سالن میدوید نگاه میکردم...
Forwarded from عکس نگار
‌ پارت ششم فصل یک فرشته نجات
صندلی کنارم را کشیدم و روی آن نششتم و منتظر کیامرز ماندم،درحالی که با ناخنهایم بازی میکردم چیزی روی دیوار توجهم را جلب کرد،به بالا نگاه کردم روی دیوار یک تابلوی بزرگ نصب شده بود که به آن توجه نکرده بودم در تابلو عکس خانوادگی خانم سهرابی بود به نظر میرسید این عکس در جنگل های شمال گرفته شده،این را از درختان قطور و سبزه زار های اطراف فهمیدم عکس را کنار یک خانه ی چوبی بزرگ گرفته بودندو در عکس خانم سهرابی کنار همسرش ایستاده بود همسر خانم سهرابی دستش را دور کمر خانم سهرابی گرفته بود و دو پسر انها نیز کنار انها ایستاده بودند،کیامرز کوچکتر از الانش بود شاید دو یا سه ساله و یک پسر جوان که کیامرز را در اغوش گرفته بود و لبخند میزد،حدس زدم او کیارش باشد باوجود زیبایی که از مادرش بیشتر به ارث برده بود و صورت ارامی داشت تا چشمم به او افتاد قلبم تند زد احساس کردم بدنم یخ زده یک احساس اضطراب دقیقا مثل همانی که هنگام گفتن اسم کیارش به جانم افتاده بودنمیدانم چرا ولی این پسر اصلا به دل من نمی نشست،معلم ادبیاتم همیشه به من میگفت وقتی نسبت به کسی احساس بدی داشته باشی یا ادم بدی است یا با روح تو سازگاری ندارد،به هر حال مهم نبود من که قرار نیست برای همیشه اینجا بمانم و او را ببینم اصلا برای چه من نگرانم شاید اینطوری که من احساس میکنم نباشد و فقط یک احساس پوچ باشد؟
-اینو وقتی بابا و کیارش با ما زندگی میکردن گرفتیم.
با صدای غمگین کیامرز به خود امدم و به او نگاه کردم،صورت اون غمگین بود و با حالت خاصی به عکس نگاه میکرد.
-خیلی قشنگه حتما شما همدیگه رو خیلی دوست دارین مگه نه عزیزم؟
-نه
با تعجب گفتم:چی؟
-نه ما همدیگرو دوست نداریم.
-این حرفا چیه عزیزم،همین که‌ پدر و مادرت پیشتن و بهت اهمیت میدن یعنی اینکه خیلی دوستت دارن.
-ولی من چهار ساله که بابامو ندیدم.
-چرا امم حتمارفته مسافرت یا...
-نه اون و مادرم از هم جدا شدن و پدرم مارو ول کرد و رفت تهران از اون موقع اون رو ندیدم.
مکثی کرد و ادامه داد:بعد از اون کیارش هم رفت دیگه با ما زندگی نکرد والان در یک خونه دیگه زندگی میکنه و فقط هر چند روز میاد دیدنم،مامان میگه از وقتی که زندگیمون از هم پاشید برادرم هم عوض شد و مثل قبلا نیست...
او نتوانست ادامه دهدچون بغض گلویش را گرفت و چانه اش لرزید اورا بغل کردم و گفتم:نه عزیزم با اینکه اونا نیستن ولی مطمئنم که به یادتن و بهت فکر میکنن و هرچه زودتر به دیدنت میان.
خودم نیز از حرفی که زدم اطمینان نداشتم ولی نمیتوانستم او را به حال خود ول کنم،برای بچه ای به سن او خیلی سخت است که این اطلاعات راهضم کند و به مرور برای او یک کمبود میشود،ایا خانواده اش به این فکر نکردند که با کارها و بی فکری هایشان سبب نابودی فرزندشان میشوند؟حق با کیامرز بود کسی به او اهمیت نمیداد و باید هرچه زودتر این موضوع حل شود،میبایست در اولین فرصت دراین باره با خانم سهرابی حرف میزدم،من باید به این بچه ی بی گناه کمک میکردم...
Forwarded from عکس نگار
💛هوالحق 💛

پیچ و تاب افڪارت ....

مرا از من دور ساختہ .....

آن نگاھ سنگے دلم را بہ جنون ڪشانیدھ .....

رنگ نگاهت زیباست ...

اما دلِ پر از تلخے هایت ...

ذرّھ ذرّھ بہ ویرانگے ام میبرد .....

و بہ تہ درّھ ے خلقیاتت میڪشاند ....

بگذار....

دوباره از تو ....تو بسازم ....

توے را ڪہ با دنیا سر جنگ ندارد .....

تو را اندڪے مهرباڹ تر .....

تو راڪہ سوسوے چشمانت ....

دلم را بہ لرزھ و اندامم را بہ رعشہ نیندازد .....

تورا اندڪ ذرّہ اے آشنا تر.....

نزدیڪ تر.....

خواستنے تر.....

و آنگاھ مڹ ....باشم ...و ما ....

این تو بودڹ جدیدت ....

چقدر بہ ما شدنماڹ مے ارزد ....
و دلم خوش میشود ......

ڪہ فرشتہ اے برایت باشم ....

فرشته اے از جنس نجات ....

اثرے شگفتانہ بہ قلم خاص و زیباے ....

💜مریم دغاغله💜

با ژانرے :عــاشــقــ❤️انـہ
و اجــتــمـاعــے .....

آیـدے ڪانـــال

https://www.tgoop.com/joinchat-CIla6T2Ds5eFt8ejIqqs_A
http://romanmary.mihanblog.com
کافه تک رمان
@cafeetakroman
Forwarded from عکس نگار
پارت هفتم🌷رمان💟
فرشته نجات
دفتر خاطرات عزیزم؛
واقعا جای تعجبه که هیچ کدوم از چیزهایی که فکرمیکردم،نشد امروز صبح با کیامرز بازی کردم و سعی کردم حرف هامونو فراموش کنه،ظاهرا ازمن خوشش اومده چون ازمن خواست که باز بیام و با هم بازی کنیم،علاوه بر بازی با هم کارتون هم نگاه کردیم،ساعت دو ربع کم خانم سهرابی اومد و من فکرمو تونستم عملی کنم،یعنی با ایشون درباره ی پسرشون حرف زدم:خانم سهرابی ببخشید میدونم تازه یه روز هم نشده که شروع به کار کردم اما یه مسئله ای رو باید بهتون بگم،نمیدونم مشکل خانوادگیتون چیه و نمیخوام دخالت کنم،اما هرچی که هست داره به وضعیت روحی فرزندتون صدماتی رو وارد میکنه که قابل جبران نیستن...و یک سری حرفای دیگه که مربوط به کیامرز میشد،تعجب کردم که خانم سهرابی به جای اینکه عصبانی بشه،با لبخند ملیحی در تمام مدت داشت به حرفهام گوش میداد،وقتی حرفام تموم شد گفت:وقتی اومدی و گفتی دانشجوی روانپزشکی هستی،تو فرشته ی نجات من شدی،به علاوه تو دختر ساده ای به نظر میرسی با اینکه برای قضاوت زوده ولی تو دلم نشستی ازت میخوام کمکم کنی نگین...کمکم کن تا این پسرم رو هم از دست ندم سعی کن کمکش کنی این همه چیزیه که ازت میخوام...الان هم میتونی بری‌.به ساعت اشاره کرد:ساعت دویه
من در حالی که از حرفهایش در حیرت رفته بودم از او خداحافظی کردم و به خونه برگشتم و شروع به نوشتن کردم،منظور خانم سهرابی رو از اینکه«به پسرم کمک کن تا اینو هم از دست ندم چی بود؟»به هر حال نباید فعلا بهش فکر کنم باید حواسم به کیامرز باشه...
-نگین...
سرم را از دفترم بلند کردم و گفتم:بله مامان؟
-بیا دخترم ناهار بخور الان سرد میشه.
-اومدم.
دفترم‌ را بستم و از پشت میزبلند شدم و با قدم های ارام بسمت نشیمن رفتم...
https://www.tgoop.com/joinchat-CIla6T2Ds5eFt8ejIqqs_A
Forwarded from عکس نگار
پارت هشتم رمان فرشته نجات
صبح فردا طبق معمول بیدار شدم و به سر کار رفتم،خانم سهرابی هم کمی بعد از اینکه رسیدم خداحافظی کرد و رفت،فهمیدم که خانم سهرابی چند سالن ارایشگاه معروف رو تو چند قسمت استان رو مدیریت میکنه،شغل جالبی بود،اما هنوز نتوانسته بودم چیزی درباره ی پدر کیامرز و پسرشون بفهمم،ادم فضولی نبودم اما کنجکاو بودم خب نمیتونستم کنجکاویمو سرکوب کنم گرچه سعی کردم،سعی کردم به چیز دیگه ای فکر کنم کیامرز با شادی از امدنم استقبال کرد،او پسر باادب و خوبی بود و اذیتم نمیکرد من کل دیشب را به فکر این گذرانده بودم که چه کارهایی برای سرگرمی او انجام بدم،چند ایده داشتم ولی باید نظر کیامرز را میپرسیدم،بعد از اینکه کیامرز صبحانشو خورد به اتاقش رفتیم و روی زمین نشستیم به کیامرز لبخندی زدم:کیامرز نگاه کن برات چی اوردم.سپس پازل رو از کیفم در اوردم و بهش دادم،نگاهش کرد و با خوشحالی گفت:این برای منه؟
سرش را ناز کردم:اره عزیزم،ماله بت منش رو خریدم چون فکر میکنم دوستش داشته باشی،من و تو قراره با هم بچینیمش،دوستش داری؟
-اره خیلی بیا درستش کنیم.
نمیدونم چقدر گذشت که یکدفعه زنگ در به صدا در امد،به ساعت مچی ام نگاه کردم حدود ساعت ده بود:کیامرز من ببینم کی در میزنه باشه گلم؟
از جایم بلند شدم و بسمت سالن رفتم و به در نزدیک شدم،با خودم فکر کردم:اگر کسی بود ردش میکنم میگم که خانم نیستن.‌..
در رو باز کردم و با یک پسر جوان روبه رو شدم،اول نشناختمش چون عینک زده بود،عینکشو در اورد و من تونستم صورتشو ببینم،شناخمتش خودش بود..برادر کیامرز..کیارش
با نگاهی متعجب و در عین حال مغرور از سر تا پام رو برانداز کرد،این چه طرز نگاه کردنه؟
صدام رو صاف کردم،خواستم تمومش کنم چون مشخص بود تا فردا قصد نداشت حرفی بزنه:خانم سهرابی نیستن.
با پوزخند صداداری که در ان تمسخر زار میزد گفت:مگه خانمت اهمیتی هم داره؟
داخل اومد و من مجبور شدم که کنار برم،خواستم اعتراض کنم اما من حق نداشتم اون برادرش بود،رفت داخل و بی هیچ حرفی بسمت اتاق برادرش رفت..درو بستم میخواستم به اتاق کیامرز بروم که راهم را کج کردم و به اشپزخانه رفتم،صدای خنده ی کیامرز و حرفهای انها از تو اتاق می اومد،انها رو باید تنها میذاشتم،فکر کردم خوبه یه چیزی برای خوردن اماده کنم،فکر نکنم اشکالی داشته باشه،با اینکه عذاب وجدان داشتم ولی این برای کیامرز بود،یخچالو بازکردم و یه موز،سیب و پرتقال برداشتم و با کمک چاقو توی یه بشقاب قاچ کردم،واقعا باورم نمیشه،این کیارش چطور درباره ی مادرش اینطوری حرف میزد؟من تو عمرم جرئت نمیکردم رو حرف پدر و مادرم حرف بزنم چه برسه به..نه حتما یه چیزی بوده که باعث شده همچین اخلاقی داشته باشه،وگرنه دلیلی وجود نداره که ادم به والدینش توهین کنه،یه پاکت شیرموز هم پیدا کردم،داشتم یه لیوان از کابینت ظرفا برمیداشتم که احساس کردم یه نفر توی چهارچوب در ایستاده و داره منو نگاه میکنه...
Forwarded from عکس نگار
پارت نهم فرشته نجات💟
رویم را بسمت در اشپزخانه برگرداندم...کیارش با دست های گره خورده با کنجکاوی مرا میپایید،ته نگاهش یه چیز دیگری هم بود اما نمیدانستم چه‍..یا شاید میدانستم و خودم را به کوچه علی چپ میزدم...با جدیت به کارم ادامه دادم و وسایل را به جایشان برگرداندم..یک سینی از کابینت پایین پیدا کردم و بشقاب و لیوان شیرموز را توی آن گذاشتم و با سینی‌ به طرف در به راه افتادم،هنوز سرجایش بود،نگاهش سرگرم به نظر میرسید...فکرم به من میگفت چندتا حرف حسابی نثارش کنم و حتی اگر لازم باشد لیوان شیر را روی سرش خالی کنم،اما برعکس فقط جایم ایستادم و به او با جدیت نگاه کردم یعنی اینکه برو کنار بزار رد شم..اما این کارم بیشتر باعث شد تا پوزخندش پررنگتر شود.
-میشه برین کنار
-اخماتونو باز کنید خانم..حیف نیست این چشمای قهوه ای نازتون رو با این اخم و عصبانیت خراب کنید.
عصبانیتم اوج گرفت،طوری که توانستم گرم شدن سرم احساس کنم:مواظب حرف زدنتون باشید اقا این چه طرز حرف زدنه..
-شما دخترا خیلی خوب بلدین ادای ادمای محترم و ساده لوح رو در بیارین اما مارمولک تر از خودتون پیدا نمیشه.
-نمیدونم از چی حرف میزنید و این هذیونایی که میزنید چیه ولی اگه نرید کنار خودم میدونم چیکارتون کنم‌.
با سرخوشی سرش را تکان داد:مشتاقم ببینم چیکار میتونی در برابر من انجام بدی خانم پرستار..کلمه ی پرستار را طوری کشید که بوی تحقیر شدن میدادو درحالی که یک قدم جلو می آمد افزود:چه کاری در برابر کیارش محسنی میتونی انجام بدی،اگه یکم عقل داشتی سعی نمیکردی تهدیدم کنی..
دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود و اوضاع غیر قابل تحمل شده بودباید این از خود راضی را سرجایش مینشاندم،لحظه ای به عواقب کاری که میخواستم انجام دهم فکر کردم اما ارزشش را داشت... سپس در دو ثانیه ی بعدی صورت و پیراهن کیارش محسنی پر از شیر موز شده بود!...
https://www.tgoop.com/joinchat-CIla6T2Ds5eFt8ejIqqs_A
Forwarded from عکس نگار
💟پارت دهم رمان فرشته نجات
کیارش چشمانش را از خشم بسته بود و وهنگامیکه چشمانش را باز کرد،به رنگ خون بودند دستانش را مشت کرده بود طوری که فکر کردم الان است از خشم رام نشده اش مرا بزند داشتم به صورت عصبانی اش نگاه میکردم که یکدفهه دست مشت شده اش را بلند کرد و محکم به چارچوب در که کنار سرم بود کوبید طوری که من دو متر از جایم پریدم...
با خشم از پشت دندان هایی که به هم فشار میداد گفت:دختره احمق چطور جرئت کردی...اسمم کیارش نیست اگه از این کارت پشیمونت نکردم،احساس کردم سردم شده نباید پس می افتادم نه الان..
اما پیش از آنکه حرفی بزنم کیارش از انجا رفته بود چند لحظه بعد صدای محکم بسته شدن در را شنیدم..با بی رمقی روی زمین نشستم،مطمئنا وقتی خانم سهرابی از کاری که کردم مطلع شود مرا بیرون خواهد کرد..کدام مادر از حمایت فرزندش سرباز میزند؟اما من هنوز نمیدونم که قصدش چیه و میخواد چیکار کنه..یا شاید هم نگه اما مطمئنم انتقام میگیره چون بهش توهین کردم اما حقش بود او برام مزاحمت ایجاد کرده بود و من جوابش رو داده بودم..اما میترسیدم از اینکه چه اتفاقی در اخر میوفته اون خیلی عصبانی بود خدا میدونه چی تو کلشه..حضور شخصی رو در کنارم احساس کردم..نکنه برگشته؟بالا رو نگاه کردم کیامرز با نگاه پاک کودکانه اش صورت مرا کاوید سپس سوالی پرسید که باعث شد خشکم بزند:برادرم باهات دعواکرده؟
اشک هایم را که ازچشمانم سرازیر شده بود را پاک کردم:نه عزیزم چرا باید باهام دعوا کنه؟
-میدونم این کارو کرده..قبلا زهرا هم پیشم میموند برادرم باهاش دعوا اونم رفت مامان هم با کیارش دعوا کرد.
احتمالا منظور کیامرز این بودکه برادرش برای دخترک ایجاد مزاحمت کرده بود اما چرا شاید مریضه..ولی‌کیامرز بیشتر از سنش میفهمید:نگاه کن عزیزم برادرت باهام دعوا نکرد.
-پس چرا گریه میکنی؟
-خوب میدونی عزیزم این یه رازه که فقط به تو میگم..گریه برا چشما خوبه میشورتشون.
-پس منم الان باید گریه کنم؟
-نه چرا؟
-برای اینکه چشمام شسته بشه دیگه
با دستم گونه او را نوازش کردم:نه هیچ وقت اینکارو نکن باشه؟چون گریه فقط مال دنیای ادم بزرگاست که اونم از دست ادما رخ میده،ولی در عوض باید بچه های خوب یه کاری بکنن.
-چه کاری؟
باید همیشه بخندن اینجوری..دست هامو جلو بردم و قلقلکش دادم و اون شروع کرد به خندیدن-نگاه باید بچه ها اینجوری بخندن اینجوری.
-بسه بسه
از قلقلک دادنش دست کشیدم:خوب بیا یه مسابقه هرکی زودتر رفت تو اتاق و نشست برندس..بیا یک...دو..سه
کیامرز سریع بسمت اتاقش دوید از همان جا داد زدم:مواظب باش نیوفتی و خودم ارام بطرف اتاقش رفتم سعی کردم بیخیال اتفاق های امروز شوم..هر چه باداباد!
Forwarded from فرشته نجات من
این کانال پس از اتمام رمان قصر متروکه خون آشام فعالیت خواهد کرد
2025/02/05 13:30:13
Back to Top
HTML Embed Code: