FICTION_12 Telegram 8472
چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

خوب به خاطر دارم جاده‌هایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابی‌ست، روزگاری هموار بود برای رژه‌رفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. فقط آسمان مثلِ گذشته‌ها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. این‌جا و آن‌جا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانه‌ها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه می‌روند تا در آن رژۀ سلامت‌بخش و شاد شرکت کنند، و هم‌چنین بعضی از عرق‌فروشی‌ها می‌نمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازه‌شان بیاویزند؛ علامتی بر روی ورقه‌ای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگ‌های قهوه‌ای روشن، قوه‌ای تیره، قهوه‌ای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر می‌کرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژه‌شان را رفته‌اند و پس از آن‌که دِین ملی‌شان را ادا کردند، می‌توانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم می‌گساریِ پس‌از رژه.
تمام کسانی که در راه با آن‌ها برخورد می‌کردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهره‌شان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهره‌شان شاد و تازه. هنگامی‌که چشم‌شان به پلیس می‌افتاد، خود را چابک‌تر و شادتر از پیش نشان می‌دادند. سریع از کنارمان می‌گذشتند. زنانی که از مغازه‌ها بیرون می‌آمدند سعی می‌کردند تا حالت صورت‌شان نشان‌دهندۀ شادیِ رضایت باشد، گویا طبق اعلامیۀ منتشرۀ دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند، اما تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی می‌کردند سر راه ما قرار نگیرند. مثل این‌که وجود آن‌ها نمایندۀ زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله. آن‌ها برای این‌که مجبور نباشند با ما برخورد کنند، از این مغازه به آن مغازه می‌رفتند یا این‌که پشت در خانۀ ناشناسی می‌ایستادند، وانمود می‌کردند که می‌خواهند به آن خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان می‌ایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامی‌که ما از خیابانی عبور می‌کردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان می‌داد معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافل‌گیر شده بود. بعد از این‌که طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانی‌اش زد که نشانه‌ی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفه‌اش را انجام دهد. وظیفه‌ای که همه موظف به انجامش بودند، یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن».
او خوب نشانه گرفت اما مثل این‌که هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم، ولی از آن‌جا که از مفاد اعلامیه بی‌اطلاع بودم، همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم، که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکم‌تر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند. حتی یک بار در کنار سربازخانه‌ای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم، درحالی‌که پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجه این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراح‌های عمومیِ میان راه در روزنامه خوانده بودم: «باید به لجام‌گسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم می‌زند.» (قسمت‌هایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» متأسفانه پاره شده بود. خوش‌بختانه به پاسگاه رسیدیم، زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش می‌رسید؛ صدا در خیابان طنین می‌انداخت، در خیابان‌هایی که مملوء از مردمان بود با چهره‌های خوش‌بخت و راضی - زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابان‌ها اجتماع کنند برای این‌که پشتیبانی خود را از قانون قیافه‌های شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است، لیکن با چهرۀ شاد و بشاش می‌توان مشکلات را از بین برد.
تمام جماعتی که جلوی محوطۀ پلی بودند، طبق قانون باید به من تف می‌انداختند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون می‌آمد، ده دقیقه مانده به پایان کار را اعلام می‌کرد، زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شست‌وشو نمایند - در این موقع هیچ کس حق ندارد خود را شاد نشان دهد، زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار دشوار است، اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند!

ادامه دارد…
@Fiction_12



tgoop.com/fiction_12/8472
Create:
Last Update:

چهرۀ غمگینِ من

نویسنده: هاینریش بُل

خوب به خاطر دارم جاده‌هایی که اکنون نمودار ناهمواری و خرابی‌ست، روزگاری هموار بود برای رژه‌رفتن نگهبانان وطن در روزهای شنبه، دوشنبه و چهارشنبه. فقط آسمان مثلِ گذشته‌ها بود و هوا مانند آن روزهایی که قلب من سرشار از آرزوها. این‌جا و آن‌جا به هنگام عبور دیدم که بر سردر بعضی از سربازخانه‌ها، آرمی رسمی آویخته شده است، برای کسانی که روزهای چهارشنبه به رژه می‌روند تا در آن رژۀ سلامت‌بخش و شاد شرکت کنند، و هم‌چنین بعضی از عرق‌فروشی‌ها می‌نمود که مختارند تا علامت نوشیدن را بر سردر مغازه‌شان بیاویزند؛ علامتی بر روی ورقه‌ای از آهن به شکل لیوان آبجو و به رنگ‌های قهوه‌ای روشن، قوه‌ای تیره، قهوه‌ای روشن.
شادی به طور حتم قلبشان را تسخیر می‌کرد. قلب کسانی را که روز چهارشنبه رژه‌شان را رفته‌اند و پس از آن‌که دِین ملی‌شان را ادا کردند، می‌توانند لبی تر کنند؛ شادی شرکت در مراسم می‌گساریِ پس‌از رژه.
تمام کسانی که در راه با آن‌ها برخورد می‌کردیم، نشانی بارز و آشکار از غایت اشتیاق در چهره‌شان نمایان بود. حرکاتشان حاکی از شتاب بود و چهره‌شان شاد و تازه. هنگامی‌که چشم‌شان به پلیس می‌افتاد، خود را چابک‌تر و شادتر از پیش نشان می‌دادند. سریع از کنارمان می‌گذشتند. زنانی که از مغازه‌ها بیرون می‌آمدند سعی می‌کردند تا حالت صورت‌شان نشان‌دهندۀ شادیِ رضایت باشد، گویا طبق اعلامیۀ منتشرۀ دولت، همه موظف بودند خود را شاد و راضی جلوه دهند، اما تمامی آن افراد با مهارتی غیر قابل توصیف سعی می‌کردند سر راه ما قرار نگیرند. مثل این‌که وجود آن‌ها نمایندۀ زندگی و حیات بود، منتهی با فاصله. آن‌ها برای این‌که مجبور نباشند با ما برخورد کنند، از این مغازه به آن مغازه می‌رفتند یا این‌که پشت در خانۀ ناشناسی می‌ایستادند، وانمود می‌کردند که می‌خواهند به آن خانه داخل شوند. رو به در و پشت به خیابان می‌ایستادند تا ما بگذریم…
تنها یک بار، هنگامی‌که ما از خیابانی عبور می‌کردیم، پیرمردی را دیدیم، علامتی که بر سینه داشت نشان می‌داد معلم مدرسه است. نتوانسته بود به موقع از سر راه ما کنار برود. بیچاره غافل‌گیر شده بود. بعد از این‌که طبق دستورالعمل به پلیس سلام کرد (سپس با کف دست سه مرتبه به پیشانی‌اش زد که نشانه‌ی خواری و خفت محض بود) سعی کرد وظیفه‌اش را انجام دهد. وظیفه‌ای که همه موظف به انجامش بودند، یعنی سه مرتبه به صورت من تف بیندازد و با صدای بلند فریاد بزند: «خوک خائن».
او خوب نشانه گرفت اما مثل این‌که هوا گرم باشد و او گلویش خشک، فقط گردی از تفش بر روی صورتم احساس کردم، ولی از آن‌جا که از مفاد اعلامیه بی‌اطلاع بودم، همان قطعات بسیار کوچک آب دهانش را که به صورتم پریده بود با دست پاک کردم و یا سعی کردم پاک کنم، که لگد محکم پلیس که بر کفلم نشست، تمام وجودم را داغ کرد و بعد مشت محکم‌تر از لگدش بر پشتم، نفسم را بند آورد.
معلم مدرسه با عجله راهش را پیش گرفت و رفت. غیر از او، همه موفق شدند از ما دوری جویند. حتی یک بار در کنار سربازخانه‌ای زن موبوری با دست بوسه به سویم فرستاد و من با تشکر، لبخندی زدم، درحالی‌که پلیس سعی داشت وانمود کند که متوجه این قضیه نشده است؛ به یاد جملاتی افتادم که دیروز در یکی از مستراح‌های عمومیِ میان راه در روزنامه خوانده بودم: «باید به لجام‌گسیختگی زنان پایان داد. آزادی بیش از حد زنان، نظام اجتماعی را برهم می‌زند.» (قسمت‌هایی را به خاطر پارگی روزنامه نتوانستم بخوانم)…
نظرات فیلسوف معروف، دکتر «بلای گوت» متأسفانه پاره شده بود. خوش‌بختانه به پاسگاه رسیدیم، زیرا از بلندگوهای اطراف آن صداهایی به گوش می‌رسید؛ صدا در خیابان طنین می‌انداخت، در خیابان‌هایی که مملوء از مردمان بود با چهره‌های خوش‌بخت و راضی - زیرا امر شده بود تا بعد از اتمام کار، کارگران در خیابان‌ها اجتماع کنند برای این‌که پشتیبانی خود را از قانون قیافه‌های شاد ابراز دارند؛ قبول که کار آسان است، لیکن با چهرۀ شاد و بشاش می‌توان مشکلات را از بین برد.
تمام جماعتی که جلوی محوطۀ پلی بودند، طبق قانون باید به من تف می‌انداختند. شانس آوردم هنوز کسی نیامده بود و صدایی که از بلندگوها بیرون می‌آمد، ده دقیقه مانده به پایان کار را اعلام می‌کرد، زیرا مقرر شده بود که کارگران باید بعد از اتمام کار، شست‌وشو نمایند - در این موقع هیچ کس حق ندارد خود را شاد نشان دهد، زیرا شادی چنین تعبیر خواهد شد که طرف، از پایان کار شاد است، یعنی کار دشوار است، اما افراد هنگام شروع کار اجازه دارند شاد باشند و سرود بخوانند!

ادامه دارد…
@Fiction_12

BY کاغذِ خط‌خطی


Share with your friend now:
tgoop.com/fiction_12/8472

View MORE
Open in Telegram


Telegram News

Date: |

Matt Hussey, editorial director of NEAR Protocol (and former editor-in-chief of Decrypt) responded to the news of the Telegram group with “#meIRL.” With Bitcoin down 30% in the past week, some crypto traders have taken to Telegram to “voice” their feelings. Telegram Android app: Open the chats list, click the menu icon and select “New Channel.” So far, more than a dozen different members have contributed to the group, posting voice notes of themselves screaming, yelling, groaning, and wailing in various pitches and rhythms. The SUCK Channel on Telegram, with a message saying some content has been removed by the police. Photo: Telegram screenshot.
from us


Telegram کاغذِ خط‌خطی
FROM American