Telegram Web
سردسته ها - ماریو بارگاس یوسا.pdf
5.6 MB
‌مجموعه‌ داستان‌های کوتاه

سردسته‌ها

نویسنده #ماریو_بارگاس_یوسا
برگردان: «آرش سرکوهی»

(شروعِ داستان #برادر_کوچک در صفحۀ ۳۹ این مجموعه‌ است.)
@Fiction_12
برادر کوچک
@greataudiobook
#داستان_صوتی

«برادر کوچک»

نویسنده #ماریو_بارگاس_یوسا
برگردان: «آرش سرکوهی»
راوی: «بهروز رضوی»
@Fiction_12
بیماریِ روانیِ خطرناک

نوشتۀ #م_سرخوش

زنِ من، روان‌شناسه. از اونجا که روان‌شناسا به تمومِ زوایای روح و روانِ آدما تسلط دارن! من هیچ‌وقت روی حرفای زنم حرف نمی‌زنم. از وقتی با هم ازدواج کردیم، اون مدام منو شگفت‌زده می‌کنه. همیشه با روشای روان‌شناسانه و صددرصد علمی، گوشه‌های تاریکی از شخصیتم‌و برام روشن می‌کنه که خودم اصلاً به اونا دقت نکرده بودم.
مثلاً اوایلِ زندگیِ مشترکمون، ازش می‌خواستم که دستِ‌کم هفته‌ای یه مرتبه خونه رو جارو و گردگیری کنه. اما اون به‌جای این‌که مثِ بقیۀ زنای معمولی و بی‌سواد بگه: «چشم آقا»، با استفاده از علمِ روان‌شناسی و از روی شواهدِ بالینی و ریشه‌یابیِ دورانِ کودکیم، ثابت کرد که من در خطرِ ابتلا به روان‌پریشیِ وسواس هستم. حق با اون بود، و من غافل بودم. از اون به بعد هرازگاهی با احساسِ انجامِ کاری ممنوعه و لذت‌بخش، و البته وقتی زنم خونه نیست، همه‌جا رو تمیز می‌کنم. به‌خصوص توالت‌و حسابی برق می‌ندازم. وقتی خونه میاد و نتیجۀ کارم‌و می‌بینه، با نگرانی می‌گه: «وااای خدای من! گمونم بازم وسواست عُود کرده...»
البته این کوچیک‌ترین مشکل از مشکلاتِ زیادِ روانیِ منه.
زنم عادت داره شبا تا دیروقت بیدار بمونه و سریالای تلویزیون‌و ببینه. درعوض روزا تا نزدیک ظهر خوابه. من ازش خواهش کردم صبح زودتر بیدار شه و قبل از رفتنم به سرِ کار، با هم صُبحونه بخوریم. زنم سراغِ کتابای قطور و جزوه‌های دانشگاهش رفت، و کمی بعد با استفاده از مطالب دقیقِ علمی ثابت کرد که من از نوعی روان‌رنجوری به‌نامِ سادیسم رنج می‌برم. بازم حق با اون بود. تازه وقتی براش اعتراف کردم که می‌خواستم بگم صبحِ زود قبل از صُبحونه بریم پارک با هم ورزش کنیم، وحشت‌زده متوجه شد که توی این فکرِ بیمارگونۀ من رگه‌هایی از مازوخیسم هم هست. اون البته از اصطلاحاتِ خارجی و پیچیدۀ علمیِ زیادی برای تفهیمِ وخامتِ اوضاعِ روانیم استفاده کرد، ولی من که به زور دیپلم گرفتم، همین چندتا اسم‌و تونستم کم‌وبیش بفهمم.
چند تا دیگه از اصطلاحاتی که زنم دربارۀ من به‌کار برده - یعنی درواقع بیماری‌هایی که در من کشف کرده - ازین قراره:
نارسیسیسم؛ وقتی پی به این مرض برد، که داشتیم توی بازار قدم می‌زدیم. پیرهنِ قدیمم خیلی رنگ‌ورو‌رفته شده بود. یه پیرهن دیدم و رفتم پرُو کردم. خیلی بهم می‌اومد. همین‌جور که توی آینۀ قدی خودمو با ذوق‌وشوق نگاه می‌کردم، به زنم گفتم: «خوش‌تیپ شدم نه؟!»
چیزی نگفت. اون هم یه کفش صورتی دیده بود که با مانتوی صورتیش سِت می‌شد. ناراحت بود که مانتوی صورتیش - چون کفش مناسب نداره - مدتیه توی کمد کنار بقیۀ مانتوهاش داره خاک می‌خوره. می‌ترسید فصل عوض بشه و دیگه صورتی مُد نباشه. من فقط اندازۀ یکی از این دوتا پول داشتم. دوراهیِ سختی بود، ولی مثِ همیشه اون کمکم کرد تا از افتادن به دامِ بیماریِ خودشیفتگی نجات پیدا کنم...
عقدۀ اودیپ؛ این‌و زمانی کشف کرد که من اصرار داشتم آخر هفته‌ها، یه هفته‌درمیون، یه هفته بریم خونۀ مامانِ من و یه هفته خونۀ مامانِ اون...
خلاصه بعد از چند سال زندگیِ مشترک، به لطف همسرِ نازنینم فهمیدم که قدّ‌ِ یه تیمارستانِ کامل در روانِ من ناهنجاریای جورواجور هست که قبلاً ازشون بی‌خبر بودم.
اما بیماریای روانیِ من وقتی به اوجِ خودشون رسیدن، که یه جلدِ استفاده شدۀ کاندوم زیرِ تختِ‌خوابمون پیدا کردم. پوستِ بدنِ من از بچگی به هر نوع پلاستیکی حساسیت داشته، برای همین هیچ‌وقت نمی‌تونستم از این چیزا استفاده کنم. وقتی با خشم و نفرت و عصبانیت موضوع‌و به زنم گفتم، خیلی ساده و خون‌سرد جواب داد که نمی‌دونه اون جلدِ استفاده شده از کجا رفته زیرِ تخت! گفت شاید مستأجرِ قبلی اون‌و جا گذاشته، یا شاید لای پتوی جدیدی که خریدیم بوده، یا شاید بچۀ کوچیکمون اون‌و از خیابون پیدا کرده و با خودش آورده خونه، یا شاید باد از پنجره انداخته تو و...
من تقریباً قانع شده بودم. داشتم خودم‌و برای ابرازِ پشیمونی از این‌که دربارۀ زنم فکرای احمقانه به سرم راه دادم، آماده می‌کردم. اما زنم دوباره رفت سروقتِ کتاباش. این‌بار قضیه خیلی جدی بود. من مشکوک به ابتلا به روان‌گسیختگیِ پارانوئید بودم. زنم بهم حالی کرد که این نوع بیمارا به کسی اعتماد ندارن و به همه‌چیز و همه‌کس بدگمان هستن. به زبونِ ساده‌تر، آدمایی مثل من مدام خیال می‌کنن کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه است. وقتی خوب فکر کردم، دیدم بازم زنم حق داره. از خودم خجالت کشیدم. بغلش کردم و همین‌طور که اشک می‌ریختم بهش گفتم خیلی آدمِ خوش‌بختی هستم که با وجودِ این‌همه مشکل و ناهنجاریِ روانی، یه زنِ روان‌شناس نصیبم شده.

پایان.
@Fiction_12
#کاریکلماتور

در جوانی خطر خاطره می‌شود، در پیری خاطره خطر!

#م_سرخوش
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «ابرِ صورتی» از نویسندۀ ایرانی «علی‌رضا محمودی ایرانمهر» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. متنِ این داستان در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید در گپ‌وگفتی صمیمانه دربارۀ داستان شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
ابر صورتی
(بخش اول)

نویسنده: #علیرضا_محمودی_ایرانمهر

آن صبحِ سردِ سوم دی ۱۳۶۰، فقط دوست داشتم به تكه ابری كه در لحظۀ طلوع صورتی شده بود نگاه كنم. ما پشتِ سرِ هم از شیبِ تپه‌ای بالا می‌رفتیم و من به بالا نگاه می‌كردم كه ناگهان رگبارِ گلوله از روی سینه‌ام گذشت. من به پشت روی زمین افتادم، شُش‌هایم داغ و پر از خون شدند و بعد از سه دقیقه،‌ در حالی كه هنوز به ابرِ نارنجی و صورتی نگاه می‌كردم، مُردم. هیچ وقت كسی را كه از پشتِ صخره‌های بالای تپه به من شلیك كرده بود، ندیدم. شاید سربازی بیست ساله بود؛ چون اگر كمی تجربه داشت، میان سه استوار و دو ستوان كه در ستونِ ما بود، یك سرباز صفر را انتخاب نمی‌كرد.
پدرم آرزو داشت مثلِ برادرِ پزشكم به استرالیا بروم. اما شاید من استعدادش را نداشتم. آخرِ تابستان به‌محض این‌كه دیپلم گرفتم، فرودگاهِ تهران بمباران شد. جنگ شروع شده بود. مادر نُه ماه در خانه حبسم كرد. هر روز برایم روزنامه و گاهی كتاب می‌خرید. بالاخره یك روز خسته شدم و با پروانه در پارك قرار گذاشتیم. پروانه را از سالِ دومِ دبیرستان می‌شناختم و سالِ چهارم قول داده بودیم برای همیشه به هم وفادار باشیم. پروانه موهای نارنجیِ قشنگی داشت و همیشه رُژِ مسیِ براق می‌زد. سالِ سومِ دبیرستان وقتی برای اولین و آخرین بار بعدازظهری یواشكی به خانه‌شان رفته بودم، موهایش را دیدم.
هنوز شیشۀ عطرِ كادوشده‌ای را كه سرِ راه خریدم و نامه‌ای را كه در نُه ماه حبسِ خانگی، نوشتنش را تمرین می‌كردم، به پروانه نداده بودم كه گشتی‌های داوطلب ما را گرفتند. تا وقتی ما را عقبِ استیشن سوار می‌كردند، هنوز نفهمیده بودم چه اتفاقی افتاده است. بعداز آن هم فقط به ناخن‌هایم نگاه می‌كردم كه چشمم به چشمِ پروانه نیفتد.
او را با سر و صدا تحویلِ خانواده‌اش دادند، و من را به بازداشتگاهی بردند كه جنوب شهر بود، اما درست نمی‌فهمیدم كجاست. وقتی پروانه را جلوی خانه‌شان از استیشن پیاده كردند، یكی از همسایه‌ها پنجره‌اش را باز كرده بود و ما را نگاه می‌كرد. تا وقتی راه افتادیم هنوز آن‌جا بود. داخلِ سلولم قلبِ بزرگی را با چیزی نوك‌تیز روی دیوار كنده بودند. یك طرفِ قلب كج شده بود. دو روز پاهایم را دراز كرده بودم و به در نگاه می‌كردم. بالاخره آمدند و من را به پاسگاهی بیرون شهر بردند. پاسگاه دیوارهای آجری داشت كه بالای سرشان سیم خاردار كشیده بودند. آن‌جا با عده‌ی زیادی كه سرهاشان را تراشیده بودند سوار اتوبوس شدیم و به پادگانِ آموزشی رفتیم. شانزده ساعت بعد كه جلوی دروازۀ پادگان پیاده شدیم، گروهبانی ما را به خط كرد و آن‌قدر دوُرِ پادگان دواند كه تا یك هفته بعد می‌لنگیدم. همه سربازانِ فراری بودیم. شب، بعد از این‌كه آبگوشتِ رقیقی به ما دادند، دوباره به خط‌مان كردند و لباس‌هایی بینِ همه تقسیم كردند كه مثلِ كیسه گشاد بود.
آخرین باری كه پدر و مادرم را دیدم، لحظه‌ای بود كه اتوبوسِ ما دُورِ میدانِ آزادی می‌چرخید تا به طرفِ پادگانِ آموزشی برویم. آن دو كنارِ یكی از باغچه‌های دُورِ میدان ایستاده بودند و وقتی من را دیدند برایم دست تكان دادند. سربازهای دیگر هم با سرهای تراشیده از پشتِ شیشه برای آن دو دست تكان دادند. پدر و مادرم خندیدند و جلوتر آمدند و برای همۀ ما دست تكان دادند. ما هم از جایمان نیم‌خیز شدیم و برای پدر و مادرم دست تكان دادیم. نمی‌دانم از كجا می‌دانستند اتوبوسِ ما آن ساعت از میدان آزادی می‌گذرد. پنج ماه بعد كه گلوله‌ها سینه‌ام را سوراخ كردند، نامه‌ای كه نُه ماه برای نوشتنش فكر می‌كردم، هنوز در جیبِ شلوارم بود. شیشۀ كادوشدۀ عطر را همان موقع در بازداشتگاه گرفته بودند.
من ساعت‌ها كنارِ بوتۀ خشكی كه شبیهِ سرِ اسب بود، و سنگِ بزرگی كه رنگِ سبزِ عجیبی داشت، ماندم. ابرِ صورتی كم‌كم نارنجی و زرد شد، و بعد به‌كلی از میان رفت. ستونِ ما در عمقِ خاكِ دشمن راهش را گم كرده بود و وقتی رگبار گلوله ها شلیك شد، هیچ كس نتوانست من را با خود عقب ببرد. بعدازظهر عراقی‌ها آمدند و من را با استیشن به سردخانه بردند. آن‌ها من را لخت كردند و همه‌جایم را گشتند. حتماً من را با جاسوس یا كسِ دیگری اشتباه گرفته بودند، چون تصمیم گرفتند دفنم نكنند.
چهار هفته داخلِ كشوی فلزیِ بزرگی كه سقفش لامپِ مهتابی داشت، ماندم. هربار كشور را بیرون می‌كشیدند لامپ روشن می‌شد. بارها چند نفر را آوردند تا من را ببینند. بعضی‌ها دستبند داشتند و بعضی‌ها هم دست‌هاشان آزاد بود. از آخر هیچ كس من را نشناخت. همه سرشان را تكان می‌دادند و می‌رفتند. روزهای آخر بود كه دو نفر دیگر را آوردند و داخلِ كشوهای كناری گذاشتند. ناخن‌های دست هر دوشان را كشیده بودند و پوست‌شان پُر از لكه‌های آبیِ سوختگی بود.

ادامه دارد...
@Fiction_12
ابرِ صورتی
(بخش دوم)

نویسنده: #علیرضا_محمودی_ایرانمهر


سه روز بعد هر سۀ ما را با آمبولانسی كه شیشه‌هایش را رنگ زده بودند به گورستانِ خلوتی بردند. جای ما از قبل آماده شده بود. من را داخل قبر انداختند و دو اسیر ایرانی كه لباس زرد تن‌شان بود، رویم خاك ریختند. بعد كپۀ خاكی به اندازۀ قدم درست كردند كه كنارِ كپه‌های بی‌شمارِ دیگری بود.
هیچ یك از كپه‌های خاكی اسم نداشت. فقط یك پلاكِ سبز كه رویش شماره‌های سفیدی حك شده بود، بالای هر كپه فرو كرده بودند. در امتدادِ قبرهای بی‌ نام، ردیفی از درختان اوكالیپتوس سایه می‌انداختند. برادرم در نامه‌هایی كه می‌فرستاد همیشه می‌نوشت، استرالیا پُر از درختان اوكالیپتوس است و هیچ ایرانیِ دیگری این‌جا نیست.
آن‌طرفِ درختانِ باریكِ اوكالیپتوس یك ساختمانِ دو طبقۀ سیمانی بود. كسانی كه گاهی از پنجره‌های ساختمان سرك می‌كشیدند، احتمالاً‌ می‌توانستند پلاك‌های سبزِ روی هر كپۀ خاكی را ببینند. آن سوی دیگرِ گورستان، مزرعۀ بزرگی بود كه در دور دست‌هایش، خطِ باریك و درازی از سیم‌های خاردار حریم  آن را نشان می‌داد. صبح‌ها عده‌ای را با تریلر می‌آوردند تا روی مزرعه كار كنند و بعدازظهرها كه از كنارِ گورستان می‌گذشتند، جمله‌های فارسیِ بریده‌بریده‌ای شنیده می‌شد. غروبِ هشتاد و هفتمین روز كه سایۀ اوكالیپتوس‌ها تا انتهای گورستان می‌رسید، سه نفر كه برای كندنِ قبرهای تازه آمده بودند، پنهانی سرِ قبرِ من آمدند و یك پیازِ لاله را كنارِ پلاكِ فلزی كاشتند. معلوم نبود آن پیاز را از كجا آورده‌اند، اما مسلماً من را با كسِ دیگری اشتباه گرفته بودند. آدمی كه حتماً خیلی مهم بوده، و با كاشتنِ گلِ لاله سرِ قبرش احساسِ رضایت و افتخار می‌كردند. از فردا اسیرانی كه با لباس‌های زرد به مزرعه می‌رفتند، به كپۀ خاكیِ من خیره می‌شدند و با حركتِ آرامِ تریلر، سرهاشان با هم به این سو می‌چرخید.
پیازِ لاله آرام‌آرام ریشه دواند و ساقه‌اش از خاك جوانه زد. هفت روز بعد، سه افسرِ عراقی كه بند پوتین‌ها‌شان را دُورِ ساقِ شلوارشان گره زده بودند، آمدند و بالای كپۀ خاك ایستادند. آن‌ها پیازِ گل، و حتی پلاكِ سبز را از خاك بیرون كشیدند. شاید برای پاك كردنِ اثرِ پرستش‌گاهِ اسیران بود كه دستور دادند بولدوزرها درختان اوكالیپتوس را هم از ریشه در‌آوردند. بیلِ آهنی حتی ما را هم از خاك بیرون كشید و روی هم ریخت. در تمامِ این مدت از سمتِ ساختمانِ سیمانی صدای فریادهای فارسی و عربی كه از هم بلندتر می‌شدند، شنیده می‌شد. از آخر ما را با بیلِ مكانیكی پشتِ چند كامیون ریختند. وقتی كامیون راه افتاد، هنوز صدای حركت ماشین‌هایی كه آرامگاهِ ما را صاف می‌كردند، شنیده می‌شد. انگشتانِ دستِ چپم برای همیشه آن‌جا زیرِ خاك‌ها باقی ماند.
كامیون‌ها تا بعدازظهر یكسره می‌رفتند، قبل‌از غروب به جایی رسیدیم كه كوه‌های بلندی داشت. كامیون‌ها در حیاطِ پاسگاهِ دورافتاده‌ای پارك كردند. دیوارهای حیاط را با دوغآب سفید كرده بودند. آفتابِ غروب از دروازۀ پاسگاه داخل می‌تابید و مربعِ سرخی روی دیوارِ حیاط درست كرده بود. دو روز همان‌جا ماندیم و مربعِ سرخ هر غروب روی دیوارِ پاسگاه نقش بست. صبحِ روزِ سوم دوباره راه افتادیم. جاده پرشیب و سنگلاخی بود و ما گاهی از الاغ‌هایی كه از كنار جاده می‌گذشتند، عقب می‌ماندیم. نزدیكِ ظهر به درۀ عمیقی رسیدیم كه میانِ كوه‌های جنگلی محصور بود. آن‌جا ما را داخلِ گودالِ درازی كه شبیهِ كانال بود ریختند. گودال از پیش آماده شده بود. عصرِ همان روز كامیون‌های دیگری آمدند و عده‌ای را كه تازه تیرباران شده بودند روی ما ریختند. لباس‌های گشادِ آن‌ها خون‌آلود و سوراخ‌سوراخ بود، و از بعضی‌ها هنوز خونِ تازه بیرون می‌زد. بعد بولدوزرها آمدند و كانال را با خاك پوشاندند.
درست روی گردنم، سرِ زنی افتاده بود كه موهای خرماییِ بلندش دُورِ صورتش پیچیده بود و چشمانش را می‌پوشاند. پاهای لاغر و سفیدِ مردی روی سینه‌ام افتاده بود، و دهانِ باریكِ دیگری به شكمم چسبیده بود. من هم با كمر روی سینۀ مردی افتاده بودم كه استخوان‌های دنده‌اش خورد شده بود. این آشفتگی خیلی طول نكشید. شصت و پنج روز بعد گروهی سرباز و درجه‌دار آمدند و باعجله خاك‌ها را كنار زدند تا جای ما را پیدا كنند. آن‌ها كه دستمال‌هایی دور دهانشان بسته بودند، همه را به‌سرعت پشتِ كامیون‌ها ریختند. شاید كسی آن‌جا را به سازمانی لو داده بود و حالا باید اثرش پاك می‌شد.
راه كه افتادیم سربازها داشتند گودالِ دراز و خالی را با تایرهای كهنه پُر می‌كردند و رویش را با خاك می‌پوشاندند.

ادامه دارد...
@Fiction_12
ابرِ صورتی
(بخش سوم)

نویسنده: #علیرضا_محمودی_ایرانمهر

آن شب كه كامیون‌ها از جاده‌های كوهستانی می‌گذشتند بوی خوبی می‌آمد. چوپانِ شب‌گردی در دامنۀ كوه آتش روشن كرده بود، جلوتر ردیفِ كندوهای چوبی در دامنۀ دیگری زیر نور مهتاب بودند. هوا پُر از بوی گیاهانِ وحشی و حشرات بود. اگر پروانه آن‌جا بود تا صبح نمی‌خوابیدیم. روی تختی كه ملافه‌های تمیز داشته باشد دراز می‌كشیدیم، و به سوسك‌های شب‌تابی نگاه می‌كردیم كه از پنجرۀ باز توی اتاق می‌آیند و خاموش‌روشن می‌شوند. كمی بعد هوا ابری شد و باران گرفت. من روی بقیه بودم و استخوان‌هایم خیس شد. صبح وقتی شفق از پشتِ درختانِ نوكِ كوه بالا می‌آمد، رسیدیم به جایی كه منتظرمان بودند. كامیون از تپه‌‌ای پایین پیچید، و دشت در نورِ كمرنگِ آسمان پیدا شد. دشت با سوراخ‌های بی‌شماری كه در آن كنده بودند، شبیه شانۀ عسل بود.
آفتاب كه بالا می‌آمد، مردانی كه ماسك زده بودند آمدند و ما را داخلِ قبرها ریختند. از این‌كه به ما دست بزنند نفرت داشتند، بیل‌های درازی داشتند و ما را هل می‌دانند تا توی یك قبر بیفتیم. داخلِ قبرِ من، دستِ دیگری را هم انداختند كه دُورِ انگشتش حلقه‌ای زنگ‌زده بود. دندان‌های مصنوعیِ مردی كه در كامیون كنارم بود، از دهانش بیرون افتاده بود. یكی از سربازها كه به‌سرعت می‌گذشت، با نوكِ پا آن را توی قبرِ من انداخت. دندان‌ها سیاه شده بودند و رویشان خونِ خشك‌شده چسبیده بود. ناخن‌های دستی كه حلقه داشت كبود بود. كمی بعد استخوانِ درازِ ساقِ پای كسِ دیگری را هم پایین انداختند. وسطِ ساق، بر‌آمدگیِ كوچكی وجود داشت: انگار آن را از وسط به هم چسبانده بودند. حتماً قبلاً پایش شكسته بوده، اما من هیچ‌وقت جایم نشكسته است؛ چون مادرم وسواس داشت و از بچگی مواضب بود بازی‌های خطرناك نكنم.
پیدا بود قبرها را شتاب‌زده كنده‌اند. دیوارِ قبرِ من كاملاً كج در آمده بود و كفِ آن بر‌آمدگی داشت. اگر زمین را دو سه بیل عمیق‌تر كنده بودند، حتماً گورستانِ باستانی را كه فقط دو وجب پایین‌تر بود كشف می‌كردند. درست زیرِ قبرِ من، گورِ شاهزاده‌ای آشوری بود كه شمشیرِ درازِ مفرغی‌اش را با دو دست روی سینه‌اش گرفته بود، و اگر آن را كمی بالا می‌آورد، نوكِ شمشیر میانِ دو استخوانِ لگنم فرومی‌رفت. مثلِ بارِ اولی كه دفن شدم، روی قبرم كپه‌خاكی به اندازۀ قدم درست كردند و روی آن پلاكی با چند شمارۀ سفید فروكردند. روزِ بعد باران گرفت و دو هفته بعد زمین سبز شد. علف‌های وحشی بارها خشك شدند و فروریختند و دوباره سبز شدند. دو هزار و هشتصد و شصت و چهار روز آن‌جا ماندم. ریشه‌های گیاهانِ وحشی از دیوارۀ قبر آویزان شده بودند و شاهزادۀ آشوری هم‌چنان شمشیرش را دودستی گرفته بود. یك روز باز هم عده‌ای با بیل‌هاشان آمدند و قبرها را باز كردند و ما را داخلِ كیسه‌های سفید ریختند. روی هر كیسه شماره‌ای می‌چسباندند. كیسه‌ها را بارِ كامیونِ زردی كردند و تا شب می‌راندند. ما بر‌می‌گشتیم. هنوز در خاكِ دشمن بودیم ولی در دوردست‌ها آسمانِ ایران دیده می‌شد. وقتی به مرز رسیدیم هوا تاریك شده بود. در پاسگاهی كه داخلِ خاكِ ایران بود، چند كامیونِ بزرگ زیرِ نورافكن‌های بلند منتظرمان بودند. اگر پدر و مادر یا پروانه می‌دانستند برگشته‌ام، حتماً آن‌جا منتظرم بودند. اما هیچ‌كس نبود. مثلِ چهارشنبه‌سوریِ سالی بود كه از دو روز پیش برای آتش‌بازی چوب جمع می‌كردیم، اما عصر باران گرفت و چوب‌ها خیس شدند؛ همه به خانه‌هاشان برگشتند و هیچ‌كس نماند.
ما را داخلِ كامیون‌ها چیدند و به فرودگاه بردند، آن‌جا من را، با همۀ بارِ اضافه‌ای كه از استخوان‌های بیگانه داشتم، سوارِ هواپیما كردند و پرواز كردیم. وقتی در تهران به زمین نشستیم هوا ابری بود. آن‌ها ما را داخلِ یكی از انبارهای بزرگِ فرودگاه مهر‌آباد بردند؛ همان‌جایی كه وقتی دیپلم گرفتم بمباران شد. آن‌ها درِ بزرگِ انبار را بستند و ما را از كیسه‌های شماره‌دار، بیرون آوردند. كفِ انبار پُر از تابوت‌های یك‌شكل بود و ما را به‌دقت داخلِ تابوت‌ها می‌چیدند. بعضی‌ها دورتر ایستاده بودند و گریه می‌كردند. وقتی كارشان تمام شد، روی هر تابوت پرچمِ بزرگی انداختند و جلوی آن یك عكس چسباندند. رویِ تابوتِ من عكسِ جوانی را چسبانده بودند كه سبیلِ نازك داشت. من در عمرم هیچ‌وقت سبیل نداشتم، پیدا بود كه جایی در خاك دشمن شمارۀ من اشتباه شده است.
سربازهایی كه لباس‌هاشان گشاد نبود و واكسیل‌های سرخ از شانه‌شان آویزان بود، تابوت‌ها را یكی‌یكی بلند كردند و در محوطۀ باز و بزرگِ بیرونِ انبار چیدند. جمعیتِ زیادی اطرافِ محوطه جمع شده بود. خیلی‌هاشان گریه می‌كردند و بعضی‌ها عكسِ قاب‌گرفتۀ جوانی را سر دست‌شان بلند كرده بودند. پدر و مادرم بینِ آن‌ها نبودند. اثری هم از پروانه نبود.

ادامه دارد...
@Fiction_12
ابرِ صورتی
(بخش چهارم)

نویسنده: #علیرضا_محمودی_ایرانمهر

اگر چهره‌ای داشتم، شاید كسی پیدا می‌شد كه من را بشناسد. فیلم‌بردارهای زیادی داخلِ محوطه كه سربازها آن را محاصره كرده بودند، می‌آمدند و از همه‌چیز فیلم می‌گرفتند. كسی هم پشتِ تابوت‌ها بر جایگاهِ بلندی ایستاده بود و برای مردم سخنرانی می‌كرد.
وسطِ جمعیت یك چهرۀ آشنا بود. عكسِ جوانی بود كه موهای خرمایی داشت و لبخند زده بود. عكسِ خودم بود.
پیر‌زنی كه روسریِ قهوه‌ای داشت آن را بالای سرش گرفته بود. مادرم بود. خودش بود. خیلی پیر شده بود. پدر نبود، آن‌ها وقتی دُورِ میدانِ آزادی برایم دست تكان می‌دادند با هم بودند. مادر كوچك شده بود. حتماً پدر مرده، اگر نه نمی‌گذاشت مادر تنها بیاید.
بعد‌از آن‌كه سخنرانی و فیلم‌برداری تمام شد، هر عكس را سوارِ استیشن كردند و از محوطه بیرون رفتند. وقتی دُورِ میدانِ آزادی می‌چرخیدیم، مردم گاهی كنارِ باغچه‌ها می‌ایستاند و به ردیفِ ماشین‌های استیشن نگاه می‌كردند. من را به خانه‌ای قدیمی بردند كه حیاط و حوض داشت. آن‌جا تختی از قبل برایم آماده كرده بودند و اطرافش آن‌قدر گلدانِ شمعدانی چیده بودند كه زنبورها را گیج می‌كرد. تا شب عده‌ای می‌آمدند، پیشانی‌شان را به تابوت می‌چسباندند، گریه می‌كردند و می‌رفتند. تمامِ مدت فقط پیرزنی مانده بود. بینیِ بزرگِ پیرزن از گریه سرخ شده بود. بی شباهت به مادرم وقتی گریه می‌كرد، نبود. شاید هم همۀ آدم‌ها وقتی گریه می‌كنند شبیه هم می‌شوند. هر پنج دقیقه یك‌بار بلند می‌شد و گوشه‌ای از تابوتم را می‌بوسید. اما هر بار می‌خواست درِ تابوت را باز كند،‌ چند نفر می‌گرفتندش و دوباره روی صندلیِ چرمیِ سیاه می‌نشاندند.
صبحِ روزِ بعد، تابوتِ من را داخلِ همان استیشن گذاشتند و بالای تپۀ زیبایی خارج شهر بردند. اطراف تپه پُر از درخت‌های قدیمی بود. آن‌جا چند قبرِ بزرگ و باشكوه برای ما كنده بودند. وقتی می‌خواستند من را سرِ جایم بگذارند، در تابوت را باز كردند. هنوز هم چند نفر پیرزن را گرفته بودند، اما احتیاجی نبود، او اصلاً تكان نمی‌خورد. به حلقۀ زنگ‌زده‌ای كه دُورِ استخوانِ انگشتِ آن دستِ دیگر بود، خیره نگاه می‌كرد. او حتی گریه هم نمی‌كرد.
آن‌ها من‌را با دقت دفن كردند؛ سنگِ سیاهِ زیبایی كه هم‌قدِ خودم بود روی قبر گذاشتند، و بالای آن عكسِ جوانِ سبیل‌نازك را نصب كردند. پیرزن هنوز به سنگ خیره مانده بود. برایش صندلی‌ای گذاشته بودند كه بنشیند؛ حتماً روماتیسم داشت. مثلِ دیروز عدۀ زیادی جمع شده بودند و فیلم‌بردارها از همه‌چیز فیلم می‌گرفتند. آن‌جا هم سكویی گذاشته بودند و كسی سخنرانی می‌كرد. هوا ابری بود و فلاشِ دوربین‌ها مثلِ برق در آسمان می‌درخشید. بعد همه رفتند و پیرزن را هم با خودشان بردند.
از این بالا تهران تا دور دست‌ها پیداست. آن‌قدر دور است كه نمی‌توانم خانۀ پروانه را پیدا كنم. نامه‌ای كه نُه ماه برای نوشتنش تمرین می‌كردم شاید هنوز جایی در بایگانی‌های عراق باشد. شیشۀ عطر هم حتماً با زباله‌ها دفن شده است. اگر پروانه یك روز برای هواخوری این اطراف بیاید، می‌فهمم هنوز از همان رُژِ مسیِ براق می‌زند یا نه. فصلِ خوبی است. هوا گاهی آفتابی می‌شود و گاهی باران می‌گیرد. در آسمان تكه ابرِ بزرگی است كه بالای آن صورتی شده است. پروانه‌ای نارنجی روی علف‌هایی كه گل‌های زرد دارند نشسته است. حالا بلند می‌شود و به طرفِ درخت‌های قدیمی می‌رود.

پایان.
@Fiction_12
شیطانک‌ها

نوشتۀ #م_سرخوش

روزی از روزهای قرنِ بیست‌ویکم بود که شیطان رفت پیش خدا و با درماندگی گفت: «می‌دانم دیر شده‌است، اما قبول! من به آفریدۀ خاکیِ شما با تمام وجود تعظیم می‌کنم. الحق که شایستۀ تعظیمِ من است. دیگر از این جنگِ بی‌پایان خسته‌ام. بیایید صلح کنیم و بگذاریم دنیا در آرامش باشد. خودمان هم برویم در بهشت و افلاک دوری بزنیم و دیداری تازه کنیم.»

خدا هم چون مهربان و بخشنده بود، و می‌دید شیطان حقیقتاً پشیمان است، قبول کرد. آن‌ها عهدی آسمانی بستند که دیگر چیزی به‌نام شرّ و بدی وجود نداشته باشد؛ البته انبیاء الهی هم - با کمی دلخوری - پای عهدنامه را امضاء کردند. سپس به‌ همراه عده‌ای از فرشتگانِ بسیار نزدیک به پروردگار، که شاهدانِ این صلح‌نامه بودند، رفتند تا گشتی در بهشت بزنند. خاطرات بسیاری از این قرن‌ها دشمنی برای هم تعریف کردند و قرارهای زیبایی برای آیندۀ زمین و ساکنانش گذاشتند. گرمِ گفتگو بودند، که صدای انفجارِ مهیبی سکوت افلاک را شکست. دودِ قارچی‌شکلِ عظیمی از زمین بلند شد. خدا نگاه چپ‌چپی به شیطان کرد. شیطان شانه بالا انداخت و گفت: «چه عرض کنم والاحضرت! من که تمام وقت در بارگاه شما بودم. باید اعتراف کنم درواقع برای همین بود که پیشنهادِ صلح دادم. می‌دیدم اغلب من این وسط هیچ‌کاره‌ام!»

@Fiction_12
دست‌ها

نویسنده: #م_سرخوش

محل کار جدیدم، شهرک صنعتی‌ای خارج از شهر است. هرروز صبح آفتاب‌نزده در اولین ایستگاه سوار مینی‌بوس می‌شوم، و آخرین ایستگاه پایین می‌آیم. بیشتر روزها آن‌قدر خسته‌ و خواب‌آلوده‌ام که در ردیف‌های نزدیک به آخر می‌نشینم و تا مقصد می‌خوابم. آن روز هم روی یکی از صندلی‌های‌ سمتِ راننده، پهلویِ پنجره، نشستم و چشم‌هایم را بستم. بیرون هوا سرد بود و در گرمای داخل مینی‌بوس چُرت‌زدن می‌چسبید. چند ایستگاه بعد که ماشین پُر شده بود، و کم‌کم داشت از شهر خارج می‌شد، یک‌آن چشم باز کردم و خواستم از پنجره بیرون را نگاه کنم. دیدم نفر پُشتِ‌سرم دستش را از کنارِ صندلیِ من رد کرده و روی لبۀ پنجره گذاشته است. دستش تا صورتم کمتر از یک‌وجب فاصله داشت. انگشتانش کشیده و پوستش سفید بود. روی پوستش کمی چروکیدگی داشت؛ نه از آن چروک‌هایی که در اثر پیری ایجاد می‌شود، از چروک‌هایی که از زیاد ماندن در آب، یا زیاد ماندن در دست‌کش‌‌هایِ کار روی پوست می‌اُفتَد. موی‌رگ‌های ظریف از زیرِ پوستِ نازُکش دیده می‌شد. ناخن‌هایش کمی بلند بود و لاکِ صورتی خورده بود. معلوم بود لاک مالِ چند روز قبل است، چون انگشتِ شست و وسطی لاک‌شان خراشیده شده، و گوشۀ ناخن انگشت کوچک شکسته بود. دست می‌توانست مال دختری بیست ساله، یا زنی چهل ساله باشد. هیچ انگشتری نداشت.
نَفَسم را از دهان به‌طرفِ دست «ها» کردم. با خودم گفتم اگر دستش را اتفاقی آن‌جا گذاشته باشد، با این کار حتماً آن را برمی‌دارد. اما دست همان‌جا ماند. فقط خیلی خفیف لرزید. بعد انگشت شست حرکت کرد؛ بالا آمد و شروع کرد آرام‌آرام کنارِ انگشتِ اشاره را نوازش کردن. دیدم که کُرک‌های طلاییِ روی دست سیخ شدند. همین‌وقت مینی‌بوس در دست‌انداز افتاد و تکانِ شدیدی خورد. حالتِ بدی بود، چون رویم به‌سمتِ دست بود و لب‌هایم یک‌لحظه به آن مالیده شد. با خودم گفتم «تقصیر خودش است که دستش را این‌جا گذاشته. حالا حتماً آن را برمی‌دارد». اما دست فقط مُشت شد، و کمی بعد، آرام‌آرام مانند غنچه‌ای که بشکفد، باز شد. مُشتَش را جوری باز کرد که این‌بار کُفِ دست به‌طرفِ صورتم بود. دوباره نَفَسم را به کَفِ دست «ها» کردم. چهار انگشت کمی جمع، و بعد باز شدند. به اطرافم نگاه کردم. بیشتر مسافرها یا چرت می‌زدند، یا از پنجره بیرون را نگاه می‌کردند. گونه‌ام را کمی نزدیک‌تر بردم و منتظرِ تکانِ بعدیِ ماشین شدم. در اولین دست‌انداز گونه‌ام را به کفِ دست چسباندم و چند ثانیه نگه ‌داشتم. چه‌قدر کفِ دستش داغ بود. وقتی گونه‌ام را برداشتم، دست شروع کرد با کنارِ انگشتِ اشاره‌اش یواش‌یواش صورتم را نوازش کردن. اول خیلی نامحسوس با تکان‌های ماشین بالا و پایین می‌رفت. بعد با سَرانگشتانِ سه انگشتش گونه‌ام را ناز کرد. قلبم شروع کرده بود به تند زدن. انگشتانش روی ته‌ریشِ زبرم کشیده می‌شد. بعد گوشم را ناز کرد و من نفسِ خیلی عمیقی کشیدم. وقتی انگشت‌هایش را روی گردنم گذاشت، شاه‌رگم زیرِ انگشتانش مثلِ گنجشکی که در مشت بگیری، دِل‌دِل می‌زد. مینی‌بوس ایستاد. به ایستگاهِ کارخانۀ نساجی رسیده بودیم. دست رفت. چند زن و دختر با هم از صندلی‌های پشتِ سرم بلند شدند و از مینی‌بوس پایین رفتند. به‌دقت نگاه‌شان کردم. چهرۀ همه‌شان دمق و خواب‌آلود بود. در صورتِ هیچ‌کدام نشانه‌ای از آشنایی ندیدم. صاف نشستم و دستم را به صورتم کشیدم. به دست‌های زبر و زمختم که سیاهیِ روغن لای تَرَک‌های ریز و درشتش نفوذ کرده بود نگاه کردم. تا کارخانه راهی نمانده بود. دستم را روی گردنم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. دلم می‌خواست مدتِ خیلی‌خیلی طولانی بخوابم و به آن دستِ چروک‌خوردۀ نوازش‌گر فکر کنم.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «بولداگ» از نویسندۀ آمریکایی «آرتور میلر» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید در گپ‌وگفتی صمیمانه دربارۀ داستان شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
بولداگ (آرتور میلر).pdf
311.5 KB
داستان کوتاه

بولداگ

نویسنده: #آرتور_میلر

برگردان: «سیما اهدایی»
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «مار بوآ» از نویسندۀ فرانسوی «مارگریت دوراس» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید در گپ‌وگفتی صمیمانه دربارۀ داستان شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
مارگریت_دوراس_ویکی‌پدیا،_دانشنامهٔ_آزاد.PDF
156.8 KB
معرفیِ نویسنده #مارگریت_دوراس

از امروز تا پایان خرداد ماه، در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم رمان «عاشق» از این نویسنده را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این کتاب به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
نزدیک، خیلی دور

نوشتۀ #م_سرخوش

خورشیدنزده پشت فرمان نشسته‌ای و حالا ساعتِ ماشین 14:25 را نشان می‌دهد. زانوی راستت تیر می‌کشد. ساق و مچ پایت گرفته‌است. هر بار که پایت را بین گاز و ترمز جابه‌جا می‌کنی، سیاتیک از کمر و لگن تا ران و ساق پایت را آتش می‌زند. دندان‌ها را به هم می‌فشاری و ادامه می‌دهی. پشت تیشرتت خیسِ خیس شده و به تنت چسبیده‌است. سرت را به چپ و راست تکان می‌دهی و با پلک‌هایت مبارزه می‌کنی که روی چشم‌هایت پایین نیایند. دلت یک لیوان، نه نه، سه لیوان آب خنک می‌خواهد. رفتن زیرِ دوش می‌خواهد. دلت می‌خواهد از حمام که بیرون آمدی، همان طور لخت بیفتی روی تخت و چهل سال بخوابی؛ عوضِ چهل سالی که این همه کار کرده‌ای. دلت خانه می‌خواهد. داری به سمت خانه می‌رانی. حالا در محلۀ خودتان هستی. این مسیر را می‌شناسی؛ دست‌اندازها، میان‌بُرها، مغازه‌ها و خانه‌ها همه برایت آشنا هستند. این خیابانِ شماست. به کوچه‌تان می‌پیچی، خانه‌ات فقط چند متر جلوتر است. پا را از روی گاز برمی‌داری. حتی اشارۀ کوچکی هم به ترمز می‌کنی. فقط برای چند ثانیه. بعد دوباره پدال گاز را فشار می‌دهی؛ محکم‌تر فشار می‌دهی. از کوچه رد می‌شوی، از خیابان هم، از چهارراه و محله‌تان هم. چند کیلومتر دورتر، صدایی از گوشیِ موبایلت می‌گوید «پایانِ سفرِ تپسی». مسافر را پیاده می‌کنی و برای مسافرِ بعدی، چشم می‌دوزی به صفحۀ موبایل.

پایان.
@Fiction_12
Parandeh
Masoud Fardmanesh

ای کاش پرنده‌ام را داشتم
حتی در قفس...
@Fiction_12
#مسعود_فردمنش
🌱به فرهنگ باشد روان تندرست🌱


🌱ایران سرزمینی کهن با فرهنگ باستانی است. سرزمین نیکی‌ها و مردمان نجیبی که ستایشگر داد و راستی و دوستی و نکوهشگر ظلم و دروغ و دشمنی‌اند. باید تا می توان از ایران گفت و نوشت. چرا که ظرف و محتوای توسعه کشور است. باید زبان فارسی را دوست داشت و در جهت ترویج آن از هیچ اقدامی دریغ نکرد. باید تا حد ممکن فرزندان کشور را با حافظ و سعدی، با فردوسی و مولوی و نظامی آشنا کرد. اگر ایده ایران از جمع معدودی نخبگان خارج شود و در میان مردم و سیاستگذاران شکل خودآگاهانه بگیرد معنای امنیت، مصلحت و منافع ملی شکل خواهد گرفت. حقیقت این است که امروزه ایران مورد غفلت قرار گرفته است و بدون وطن، کشور و ایراندوستی هیچ تحول مهمی رقم نمی‌خورد.

🌱فهرست زیر از کوشاترین و معتبرترین رسانه ها و نهادهای فرهنگیِ مستقل تشکیل شده است که جملگی در گستره‌یِ گسترده‌یِ تاریخ و ادبیات و فرهنگِ زرینِ ایران زمین می‌کوشند.
با پیوستن به این رسانه ها و نهادها به توسعه فرهنگی در جامعه یاری رسانیم.

                     
   🌱پـــــــایــنده ایــــــــــران🌱


🌳کتاب گویا (لذت مطالعه با چشمان بسته).

🌳زین قند پارسی
(درست بنویسیم، درست بگوییم).


🌳دکتر محمّد‌علی اسلامی‌نُدوشن

🌳مولانا و عاشقانه شمس(زهرا غریبیان لواسانی)

🌳رسانه رسمی استاد فریدون فرح اندوز
(گوینده و مجری رادیو و تلویزیون ملی ایران).


🌳رازها و نمادها و آموزه‌های شاهنامه

🌳بهترین داستان‌های کوتاه جهان

🌳رمانهای صوتی بهار

🌳کتابخانهٔ ادب و فرهنگ

🌳حافظ // خیام ( صوتی )

🌳خردسرای فردوسی
(آینه‌ای برای پژواک جلوه‌های دانش و فرهنگ ایران زمین).


🌳بنیاد فردوسی خراسان
(كانون شاهنامه فردوسی توس‏).


🌳سرو سایـه‌فکن
(رسانه ای برای پاسداشت زبان و ادبیات فارسی).


🌳شرح غزلیات سعدی با امیر اثنی عشری

🌳چراغداران (دایرةالمعارف بزرگ صوتی ایران، صداهای نایاب فرهنگ و ادب و هنر)

🌳حافظ‌خوانی با محمدرضاکاکائی

🌳کتابخانه بزرگ ادیان و فرهنگ باستان

🌳شرح بوستان سعدی با امیر اثنی عشری

🌳شاهنامه کودک هما

🌳مأدبه‌ی ادبی، شرح کلیله و دمنه و آثار ادبی فارسی (رسانه دکتر محمّدامین احمدپور).

🌳ستیغ، خوانش اشعار حافظ و سعدی و...(رسانه سهیل قاسمی)

🌳تاریخ، فرهنگ، هنر و ادبیات ایران زمین

🌳شاهنامه برای کودکان
(قصه های شاهنامه و خواندن اشعار برای کودکان و نوجوانان).


🌳گاهگفـت
(دُرُست‌خوانیِ شعرِ کُهَن).


🌳کتاب گویای ژیگ

🌳سفر به ادبیات
(مرزبان‌نامه و گلستان، تک‌بیت‌های کاربردی )

🌳ملی‌گرایی ایرانی/شاهنامه پژوهی

🌳تاریخ نگار (روایتی متفاوت از تاریخ ایران)

🌳کانون پژوهش‌های شاهنامه
(معرفی کتاب‌ها و مقالات و یادداشت‌ها پیرامون شاهنامه).


🌳انجمن دوستداران شاهنامه البرز (اشا)


🌳فرهنگ یاریگری، توسعه پایدار و زیست بوم‌داری

🌳رهسپر کوچه رندان
(بررسی اندیشه حافظ).


🌳آرخش، کلبه پژوهش حماسه‌های ایرانی
(رسانه دکتر آرش اکبری مفاخر).


🌳کتابخانهٔ نسخ خطی سپهسالار

🌳تاریخ روایی ایران

🌳سخن و سخنوران
(سخنرانی و گفتگوهای نایاب نام آوران وطن فارسی).


🌳کتاب و حکمت

🌳تاریخ میانه

🌳زبان شناسی و فراتر از آن (درگاهی برای آموختن درباره زبان‌ها و فرهنگ‌ها).

🌳خواندن و شرح تاریخ عالم‌آرای عبّاسی (میلاد نورمحمدزاده).

🌳شرح کلیات سعدی
(تصحیح و طبع شادروان محمدعلی فروغی).


🌳انجمن شاهنامه‌خوانی هما
(خوانش و شرح بیتهای شاهنامه).


🌱کانال میهمان:


🌳دکتر احمد بستانی، استاد فلسفه سیاسی دانشگاه خوارزمی


🌱فـــرِّ ایــــران را می سـتایـیـم
.🌱


🌱هماهنگی جهت شرکت در تبادل



🌱
@Arash_Kamangiiir
2025/05/30 08:51:25
Back to Top
HTML Embed Code: