Telegram Web
دخترخاله‌ها
(بخش نهم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«لیک ورت، فلوریدا»
۱۹سپتامبر ۱۹۹۹
فریدای عزیز؛

چه‌قدر در مراسمِ اهدای جوایزِ واشینگتن زیبا و محکم بودی. من آنجا بودم، در کتابخانۀ «فالجر»، بینِ تماشاچیان. فقط به‌خاطر تو به آن‌جا سفر کردم. همۀ نویسندگانی که جایزه گرفته بودند خیلی خوب صحبت می‌کردند، ولی هیچ‌کس مثل «فریدا مورگن اشترن» حسابی همه را با شوخ‌طبعی و حرف‌های غیرمنتظره‌اش به شوق نیاورد، و شور و ولوله برنینگیخت. با کمالِ شرمندگی باید بگویم هر کاری که کردم نتوانستم خودم را آماده کنم و با تو حرف بزنم. با خیلی‌های دیگر که می‌خواستند کتابِ «بازگشت از مرگ» را برایشان امضا کنی در صف ایستادم. وقتی نوبتم شد، تو نیم‌نگاهی به من کردی. از دستِ دخترِ جوانی که دستیارت بود، و با دستپاچگی با کتاب وَر می‌رفت عصبانی بودی. فقط زیر لب گفتم «ممنون»، و با عجله دور شدم. فقط یک شب در واشینگتن ماندم و بعد به خانه پرواز کردم. تازگی‌ها خیلی زود خسته می‌شوم. کاری که کردم دیوانگیِ محض بود. اگر شوهرم می‌دانست به کجا می‌خواهم بروم حتماً جلویم را می‌گرفت. در مدت سخنرانی‌ها روی صحنه بی‌قرار بودی، چشم‌هایت را دیدم که این‌طرف و آن‌طرف را می‌پاییدند. نگاهت را روی خودم حس کردم. در ردیف سومِ آمفی‌تئاتر نشسته بودم. فکر می‌کنم در این دنیا باید زیبایی‌های زیادی وجود داشته باشد که ما ندیده‌ایم. الآن دیگر تقریباً خیلی دیر است که بخواهیم به آن زیبایی‌ها دست یابیم. من آن زنِ تقریباً بی‌مو بودم که عینک سیاهی نصف صورتم را پوشانده بود. کسانِ دیگری که در موقعیتِ من هستند یا کلاه سرشان می‌گذارند، یا کلاه‌گیس می‌پوشند. صورت‌هاشان را با شجاعت آرایش می‌کنند. سرِ بدونِ مویم در هوای گرم، و وقتی با غریبه‌ها هستم، اذیتم نمی‌کند. طوری به من نگاه می‌کنند که انگار نامرئی هستم. تو اول به من خیره شدی، ولی تند سرت را برگرداندی. بعد از آن هر کاری کردم نتوانستم بیایم و با تو صحبت کنم. وقتش نبود، تو را برای مواجه‌شدن با خودم آماده نکرده بودم. از دل‌سوزیِ مردم احساسِ حقارت می‌کنم، و حتی تحملِ هم‌دردی آن‌ها برایم سخت است. تا صبحِ روزِ مسافرت نمی‌دانستم که بی‌پروا دست به آن سفر خواهم زد. چون همه چیز بستگی به آن دارد که صبح‌ها چه حالی دارم؛ وضعیتِ جسمانی‌ام قابلِ پیش‌بینی نیست. روزبه‌روز فرق می‌کند.
هدیه‌ای برایت آورده بودم، ولی نظرم عوض شد و دوباره برش گرداندم. با این همه سفر خیلی عالی بود؛ توانستم دخترخاله‌ام را از نزدیک ببینم. البته از ترسو بودنِ خودم پشیمانم، ولی الآن دیگر خیلی دیر است و پشیمانی سودی ندارد. دربارۀ پدرم پرسیده بودی. من همان چیزی را که می‌دانم به تو می‌گویم. نامِ واقعیِ او را نمی‌دانم. «ژاکوب شوارد» نامی بود که خودش روی خودش گذاشته بود، و به همین دلیل من شدم «ربکا شوارد». ولی این نام خیلی وقت است که از صفحۀ روزگار محو شده است. در حال حاضر نامی دارم که بیشتر با فرهنگِ آمریکایی هماهنگی دارد، و هم‌چنین نامِ فامیلِ شوهرم را هم دارم؛ «ربکا شوارد» فقط برای تو دخترخاله‌ام شناخته‌شده است. خوب بگذار یک چیز دیگر را هم برایت بگویم. در ماه مه ۱۹۴۹ پدرم، که آن موقع گورکن بود، خاله‌ات آنا را به قتل رساند. می‌خواست مرا هم بکشد، ولی موفق نشد. لولۀ تفنگ را به‌طرفِ خودش برگرداند و خودش را کُشت. من ۱۳ ساله بودم. برای گرفتنِ تفنگ با او کلنجار رفتم. خاطرۀ واضحی از آن حادثه در مغزم نقش بسته است؛ صورت او در ثانیه‌های آخر، و چیزی که از صورتش باقی ماند، جمجمه‌اش، و مغزش، و گرمیِ خونش که روی من پاشیده شد. فریدا، هیچ‌وقت برای هیچ‌کس این ماجرا را تعریف نکرده‌ام. خواهش می‌کنم اگر باز هم برایم نامه نوشتی هیچ‌وقت از این موضوع حرف نزن.

دخترخاله‌ات؛
ربکا

پی‌نوشت: وقتی این نامه را شروع کردم به‌هیچ‌وجه قصد نداشتم که ماجرایی به این وحشت‌ناکی را برایت بنویسم.

ادامه دارد...
@Fiction_12
دخترخاله‌ها
(بخش دهم)

نویسنده: #جویس_کارول_اوتس
برگردان: #طناز_تقی‌زاده

«شیکاگو، ایلینوی»
۲۳ سپتامبر ۱۹۹۹
ربکای عزیز؛

حیرت کردم که این‌قدر به من نزدیک بودی و با من حرف نزدی. همچنین دربارۀ چیزهایی که برایم تعریف کردی؛ آن‌چه در ۱۳ سالگی بر سرت آمد. نمی‌دانم چه بگویم؛ واقعاً مبهوت شده‌ام. عصبانی و آزرده‌ام. نه از دست تو، که از دست خودم عصبانی‌ام. تلاش کردم به تو تلفن کنم. در دفتر راهنمای تلفنِ لیک ورت نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. البته خودت به من گفته بودی که چیزی به نام «ربکا شوارد» وجود ندارد. آخر چرا هیچ‌وقت نام فامیل شوهرت را به من نگفتی؟ چرا این‌قدر کم‌رو و خجالتی هستی؟ چرا آن‌قدر بازی درمی‌آوری؟! من از بازی متنفرم و اصلاً وقتش را ندارم. بله، از دست تو عصبانی‌ام. هم ناراحتم، هم عصبانی که تو حالت خوش نیست. آیا باید حرفت را دربارۀ «ژاکوب شوارد» باور کنم؟ به این نتیجه می‌رسیم که زشت‌ترین و محال‌ترین چیزها هم ممکن است درست باشند. در خاطراتم این طوری نیست. وقتی کتاب را نوشتم، فقط متنی بود نوشته شده از واژه‌هایی که برای «تأثیرگذاری» بر مردم انتخاب شده بود. واقعیت‌های درستی هم در بازگشت از مرگ هست. ولی واقعیات اگر توضیح داده نشود، صحت ندارد. من می‌دانم چه‌طور دست روی نقاطِ حساسِ آدم‌ها بگذارم. در خاطرات، درد و تحقیرشدنِ راوی جدی گرفته نشده است. درست است، من احساس نمی‌کردم که یکی از آن‌ها هستم که باید بمیرد. خیلی جوان بودم، و در مقایسه با بقیۀ اعضای خانواده خیلی سالم. الزبیتا، خواهرِ بزرگِ موطلایی‌ام که همه تحسینش می‌کردند، خیلی زود موهایش را از دست داد و خون بالا آورد. بعدها فهمیدم که لئون هم زیرِ مشت‌ و لگد جان سپرده. چیزهایی که دربارۀ مادرم، سارا مورگن اشترن گفتم فقط قسمت اولش صحت دارد. مادرم خائن نبود، فقط قصد داشت با همکاری با نازی‌ها به خانواده‌اش کمک کند. گردانندۀ خیلی خوبی بود، و خیلی قابل اعتماد بود. ولی هیچ‌وقت مثل چیزهایی که در خاطراتم نوشته‌ام قوی نبود. مادرم آن حرف‌های خیلی ظالمانه را نزده بود؛ اصلاً به غیر از هوارهایی که مسئولانِ کمپ بر سر ما می‌کشیدند چیز دیگری از گفته‌های دیگران به یاد ندارم. ولی کتابِ خاطرات باید گفتار داشته باشد.
این روزها خیلی معروف شده‌ام، معروفِ رسوا و بدنام. در فرانسه این ماه کتابِ من از پرفروش‌ترین کتاب‌های جدید شده است. در انگلیس، که مردم به‌طرزی آشکار ضدیهودی هستند، باز هم کتابم فروش دارد. ربکا، باید با تو صحبت کنم. شمارۀ تلفن‌ام را ضمیمه می‌کنم. منتظر تلفن‌ات هستم. شب‌ها بعد از ساعت ده خیلی عالی است؛ من خیلی هم سرد و جدی و بداخلاق نیستم.

دخترخاله‌ات؛
فریدا

پی نوشت: شیمی‌درمانی می‌کنی؟ الآن در چه وضعیتی هستی؟ لطفاً جواب بده.
...........

«لیک ورت، فلوریدا»
هشتم اکتبر
فریدای عزیز؛

از دست من عصبانی نباش. خیلی دلم می‌خواست به تو تلفن کنم، ولی به دلایل زیادی نتوانستم. شاید به‌زودی دوباره سرحال شوم و قول می‌دهم که تلفن بزنم. خیلی برایم مهم بود که ببینمت، و صدایت را بشنوم. خیلی به تو افتخار می‌کنم. خیلی زجر می‌کشم وقتی می‌بینم که دربارۀ خودت آن‌قدر بی‌رحمانه حرف می‌زنی. امیدوارم که دیگر این کار را نکنی. «به هر دومان رحم کن». نیمی از اوقات را در رؤیا به‌سر می‌برم، و خیلی خوش‌حالم. یادم می‌آید که چه‌قدر منتظرت بودم که از آن‌طرفِ اقیانوس بیایی. دو تا عروسک داشتم؛ مگی که قشنگ‌ترین عروسک بود مال تو بود، و عروسک من، مینی، ساده و پاره پوره بود ولی من خیلی دوستش داشتم. برادرم عروسک‌ها را در زباله‌دانیِ ملبورن پیدا کرده بود. خیلی چیزهایِ به‌دردبخور در زباله‌دانی پیدا می‌کردیم. ساعت‌ها با مگی و مینی و تو، فریدا، بازی می‌کردم. همۀ ما با هم وراجی می‌کردیم. برادرهایم به من می‌خندیدند. دیشب خواب عروسک‌ها را دیدم؛ آن‌قدر روشن و سرزنده که انگار نه انگار پنجاه و هفت سال است که حتی نگاهی هم به آن‌ها نینداخته‌ام. ولی خیلی عجیب بود. فریدا، تو در خوابم نبودی. خودم هم نبودم. بعداً باز هم برایت نامه می‌نویسم. دوستت دارم.

دخترخاله‌ات؛
ربکا
............

«شیکاگو، ایلینوی»
دوازدهم اکتبر
ربکای عزیز؛

حالا دیگر من عصبانی هستم. تو نه به من تلفن کرده‌ای، نه شماره تلفنت را به من داده‌ای. آخر من چه‌طور می‌توانم پیدایت کنم؟ من از تو فقط اسمِ خیابان و نامِ «ربکا شوارد» را دارم. سرم خیلی شلوغ است، در موقعیتِ بدی هستم. انگار که سرم با پتک خرد شده است. وای دخترخاله، خیلی از دستت عصبانی هستم. بااین‌همه فکر می‌کنم باید به لیک‌ورت بیایم و تو را ببینم.
واقعاً بیایم.

پایان.
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «ماجرای کوگلماس» از نویسندۀ آمریکایی #وودی_آلن را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
ماجرای کوگلماس (وودی آلن).pdf
4.7 MB
داستان کوتاه

ماجرای کوگلماس

نویسنده: #وودی_آلن
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «تجاوز قانونی» از نویسندۀ ژاپنی «کوبو آبه» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
تجاوز قانونی کوبو آبه.pdf
1.8 MB
مجموعه داستان کوتاه

تجاوز قانونی

نویسنده: کوبو آبه
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «قوانینِ بازی» از نویسندۀ آمریکاییِ چینی‌تبار «ایمی تن» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
Ghavanine_Bazi.pdf
12.5 MB
داستان کوتاه

قوانینِ بازی

نویسنده: اِیمی تن
@Fiction_12
Forwarded from کاغذِ خط‌خطی


مادرم که عاشق شد، پدرش فریاد زد: «زبانت را گاز بگیر دختر».
این است که در زبان مادری من، همیشه واژۀ عشق با لکنت ادا می‌شود ــ اگر بشود...

#م_سرخوش
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «بازگشت» از نویسندۀ فرانسوی «اریک امانوئل اشمیت» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
کنسرتویی_به_یاد_یک_فرشته_اریک_امانوئل_اشمیت.pdf
3.4 MB
مجموعه داستان کوتاه

کنسرتویی به یاد یک فرشته

نویسنده: اریک امانوئل اشمیت
@Fiction_12
#یادداشت‌های_روزمره

م.سرخوش

به آدم‌ها که نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر تنها هستند. البته اغلب نمی‌دانند و این تنهاییِ عمیق را حس نمی‌کنند. فکر می‌کنند چون ازدواج کرده‌اند، چون بچه‌هایی دارند، چون پدر و مادر و خواهر و برادر و فامیل و دوست و آشنا و... دارند، تنها نیستند. از همه غم‌انگیزتر این‌که بعضی‌ها فکر می‌کنند چون پول و امنیت مالی دارند و می‌توانند هر زمان خواستند با پولشان آدم‌ها را اطراف خودشان جمع کنند، تنها نیستند. حتی دلم می‌گیرد از دیدن کسانی که خودشان را اهلِ یک چیز خاص می‌دانند - مثلاً اهل کتاب، اهل موسیقی، اهل طبیعت‌گردی، اهل ورزش و غیره - و به واسطۀ همین اهلِ چیزی بودن و عضویت در گروه‌های هم‌فکر و هم‌سلیقه، تنهایی‌شان را نمی‌بینند. می‌دانم این خودش نعمت بزرگی‌ست؛ همین ندانستن. تصور کن اگر همه این را می‌دانستیم، دنیا چه جای وحشتناکی می‌شد؛ صادقانه وحشتناک. کاش می‌توانستم خودم را به ندیدن، به ندانستن، به نفهمیدن بزنم. کاش می‌شد من هم خودم را به چیزی، به جایی، به کسی بچسبانم و خیال کنم دیگر تنها نیستم. اما سایۀ غلیظی همیشه دنبالم است - نیرویی قدرتمندتر از هر آن چه می‌شناسم و می‌توانم تصور کنم - که مدام من را مثلِ سیاه‌چاله‌ای بی‌انتها به سمت خودش می‌کشاند و از آدم‌ها و دنیا و دل‌مشغولی‌هاشان دور می‌کند. آدم‌ها می‌بینند که لبخند می‌زنم، راه می‌روم، صحبت و شوخی می‌کنم، اما چیزی که شیرۀ جانم را می‌مکد، نمی‌بینند. کاش من هم نمی‌دیدم که آن چیز دارد هم‌زمان شیرۀ جان همه‌مان را می‌مکد. منصفانه نیست، این تنهاییِ شفاف و هولناک را آدم فقط باید در دقایق پایانیِ زندگی‌اش حس کند، اما انگار من از همان کودکی‌ام در چند دقیقه مانده به مرگ، ساکن بوده‌ام.

@Fiction_12
#دیالوگ

- تو چرا هیچ وقت لبخند نمی‌زنی مومو؟

- لبخند زدن فقط مال آدمای پول‌داره مسیو ابراهیم، من وسعم نمی‌رسه.

#اریک_امانویل_اشمیت

از داستان #مسیو_ابراهیم
@Fiction_12
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «قلبِ افشاگر» از نویسندۀ آمریکایی «ادگار آلن پو» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان به‌صورت فایل پی‌دی‌اف در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید همراه با گروه بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
داستان قلب افشاگر از ادگار آلن پو.pdf
310.7 KB
داستان کوتاه

قلبِ افشاگر

نویسنده: ادگار آلن پو
@Fiction_12
قلب افشاگر نوشته : ادگار آلن پو
خوانش : آزیتا .م
#داستان_کوتاه (صوتی)

📚 #قلب_افشاگر
#ادگار_آلن_پو
🎙 #آزیتا

اگر از شنیدن این داستانِ صوتی راضی بودید، برای شنیدن داستان‌ها و رمان‌های بیشتر، می‌توانید در این کانال عضو شوید: 👇
@AziNilooreadbooks
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
انیمیشن

قلبِ افشاگر (1953)

نویسنده: ادگار آلن پو

@Fiction_12
Forwarded from Matnook | ﻣﺘﻨﻮک (سید محمد بصام)
🎁 دورۀ رایگان ویرایش، هدیۀ ما به شما!
🎞 ۲۳۰ دقیقه ویدیو + ۵۰۰ فایل کمک‌آموزشی

📚 فهرست دورۀ رایگان ویرایش
💎 مقدمه
💎 ۵ اصطلاح در ویرایش
💎 انواع ویرایش
💎 در ویرایش صوری چه می‌کنیم؟‌‏
💎 در ویرایش زبانی چه می‌کنیم؟‌‏
💎 بخش اول: ویرایش زبانی
💎 ۲ رکن اصلی و اساسی در ویرایش زبانی
💎 ۱) درست‌نویسی
💎 ۲) ساده‌نویسی
💎 جمله‌های «دیریاب» و «زودیاب»
💎 ملاک ترجیح واژه‌های فارسی بر غیرفارسی
💎 درازنویسی
💎 نقد دو مدخل کتاب غلط‌ ننویسیم
💎 ۱) ساخت «اگرچه ... اما / ولی»
💎 ۲) حرف اضافۀ «دراثرِ»
💎 بخش دوم: ویرایش صوری
💎 تفاوت «املا» و «رسم‌الخط»
💎 ۳ منبع مفید و معتبر برای اهل قلم
💎 ۹ ویژگی مجموعه‌فرهنگ‌های سخن
💎 شیوۀ نگارش ضمیرهای شخصی پیوسته (۱)
💎 شیوۀ نگارش ضمیرهای شخصی پیوسته (۲)
💎 ۵ قاعدۀ ویرگول‌گذاری
💎 ۱۰ قاعدۀ پرکاربرد فاصله‌گذاری
💎 انواع فاصله
💎 ۱) فاصله‌گذاری «آن» و «این»
💎 ۲) فاصله‌گذاری «هر»
💎 ۳) فاصله‌گذاری «هیچ»
💎 ۴) فاصله‌گذاری «همه»
💎 ۵) فاصله‌گذاری «چه»
💎 ۶) فاصله‌گذاری حروف ربط مرکب
💎 ۷) فاصله‌گذاری «ابن» و «بنت»‏
💎 ۸) فاصله‌گذاری فعل‌های فارسی
💎 ۹) فاصله‌گذاری عدد و معدود
💎 ۱۰) دو الگوی فاصله‌گذاری عدد و معدود
💎 ۶ قاعدﮤ درصدنویسی

🔰 شناسۀ ورود به کانال «دورۀ رایگان ویرایش متنوک»: 👇
@Matnook_FreeWorkshop

شما هم این فرسته را برای دوستان خود بفرستید و این دوره را به آن‌ها هدیه دهید. قلمتان جاوید. 😊

✍️ سید محمد بصام
(مدرس ویرایش و مدیر گروه آموزشی متنوک)
@Matnook_com
www.matnook.com
این هفته در گروه #خط‌به‌خط_باهم می‌خواهیم داستان‌کوتاهِ «صبحِ روزِ کریسمس» از نویسندۀ آمریکایی «فرانک اوکانر» را بخوانیم و درباره‌اش صحبت کنیم. این داستان در ۵ بخش (روزی یک قسمت) در کانال گذاشته می‌شود، اما اگر دوست دارید داستان را یک‌جا بخوانید و در گپ‌وگفتی صمیمانه شرکت کنید، می‌توانید از طریق آدرس زیر در گروهِ متصل به کانال عضو شوید.
@Fiction_11
صبح روز کریسمس
(بخش اول)

نویسنده: #فرانک_اوکانر
برگردان: #سرورالسادات_جواهریان

هرگز برادرم «سانی» را از ته دل دوست نداشتم. از همان روز تولدش سوگلی مادر بود و هميشه با خبرچينی از شيطنت‌های من باعث می‌شد مادر از من سخت برنجد. خودمانيم، من هم بچۀ خيلی سربه‌راهی نبودم. تا وقتی نُه يا دَه‌ساله شدم در مدرسه شاگرد چندان خوبی نبودم. درواقع معتقدم كه ساعی بودن برادرم در درس‌هايش بيشتر به‌خاطر لجبازی با من بود. شايد فهمیده بود كه به‌دليل همين ذكاوتش، قلب مادر را تسخير كرده است، و می‌شد گفت در پناه محبت‌های مادر خودش را كمی‌ لوس كرده بود. مثلاً می‌گفت: «مامان، برم بگم «لاری» بياد تو چااايیی بخوره؟» يا: «مامان كترررییی داررره می‌جوشه».

و البته هروقت حرفی را غلط به زبان می‌آورد، مادر زود تصحيحش می‌كرد و دفعۀ بعد سانی درستش را می‌گفت و هيچ هم مكث نمی‌كرد. بعد می‌گفت: «مامان، من خوب می‌تونم كلمه‌ها رو هجی كنم، نه؟»

به‌خدا هركس ديگری هم به‌جای او بود با اين وضع می‌توانست علامۀ دهر شود. بايد خدمتان عرض كنم كه من بچۀ كودنی نبودم، فقط كمی ‌بازيگوش بودم و نمی‌توانستم افكارم را برای مدتی طولانی روی يک مطلب متمركز كنم. هميشه درس‌های سال قبل يا سال بعد را مطالعه می‌كردم. چيزی كه اصلاً تحملش را نداشتم، درس‌هايی بود كه در همان زمان بايد می‌خواندم. آن‌وقت‌ها غروب كه می‌شد از خانه می‌زدم بيرون تا با بروبچه‌های دارودستۀ «دوهرتی» بازی كنم. البته اين كارها به‌دليل خشونت من هم نبود، بیشتر به اين دليل بود كه از هيجان خوشم می‌آمد. هركار می‌كردم نمی‌توانستم بفهمم چرا مادر اين‌قدر به درس خواندن ما پيله می‌كند.
مادر كه از فرط خشم رنگش را باخته بود می‌گفت: «نمی‌تونی اول درسات رو بخونی بعد بری بازی؟ بايد خجالت بكشی كه بردار كوچیكت بهتر از تو می‌تونه كتاب بخونه».

شايد متوجه اين موضوع نمی‌شد كه از نظر من دليلی برای خجالت كشيدن وجود ندارد. چون به نظر من خرخوانی كاری نبود كه قابل ستايش باشد. اين فكر در ذهن من جا گرفته بود كه كارِ روخوانی براي بچه‌ننری مثل «سانی» مناسب‌تر است.
مادر می‌گفت: «هيچ‌كس نمی‌دونه آخرعاقبت كار تو به كجا می‌كشه، اگه يه‌كم به درسات دل بدی اون‌وقت ممكنه صاحب يه شغل آبرومند بشی، مثلاً كارمند ادراه يا مهندس».

بعد «سانی» با لحن ازخودراضي می‌گفت: «مامان، من هم كارمند ادراه می‌شم».

من هم فقط برای اين كه اذيتش كنم می‌گفتم: «‌دلش می‌خواد يه كارمندِ مفلوکِ اداره بشه؟! من می‌خوام سرباز بشم».

مادر آرام آهی می‌كشيد و اضافه می‌كرد: «كی می‌‌دونه، می‌ترسم تنها كاری كه لياقتش رو داشته باشی همين باشه».

گاهی پيش خودم فكر می‌كردم نكند عقل مادر پاره‌سنگ می‌برد؛ آخر مگر كاری بهتر از سربازی هم وجود داشت كه آدم بتواند انجام دهد؟!

هر چه به كريسمس نزديک‌تر می‌شديم، روزها كوتاه‌تر و تعداد جماعتی كه برای خريد می‌رفتند انبوه‌تر می‌شد. من كم‌كم به فكر چيزهايی افتادم كه احتمالاً می‌شد از بابانوئل عيدی گرفت.
بچه‌های دارودستۀ «دوهرتی»  می‌گفتند كه بابانوئلی وجود ندارد، و هديه‌ها را فقط پدر و مادرها می‌خرند، اما اين بچه‌ها از دارودستۀ اوباش بودند و نمی‌شد انتظار داشت که بابانوئل سراغ‌شان برود. من سعی كردم از هر جا كه امكان داشت اطلاعاتی راجع به بابانوئل پيدا كنم، اما گويا هيچ‌كس چيز زيادی دربارۀ او نمی‌دانست. من قلم خوبی نداشتم، اما اگر نامه نوشتن به بابانوئل می‌توانست كار را چاره كند، حاضر بودم دل به دريا بزنم و اين كار را ياد بگيرم. ازقضا نيروی ابتكارِ زيادی داشتم.
مادر با لحن نگرانی می‌‌گفت: «راستش، اصلاً نمی‌دونم امسال بابانوئل مياد يا نه. می‌گن خيلی كار داره، چون بايد مواظب باشه بدونه چه بچه‌هايی تو درساشون جدی هستن. ديگه مجال نمی‌كنه سراغ مابقی بره».

سانی گفت: «مامان، بابانوئل فقط سراغ بچه‌هايی می‌ره كه می‌تونن كلمه‌ها رو خوب هجی كنن، نه؟»

مادر با لحنی قاطع گفت: «راستش سراغ بچه‌ای می‌ره كه حداكثر كوشش خودش رو كرده باشه، حالا چه خوب هجی كنه، چه نكنه».

خدا شاهد است كه من حداكثر كوشش خودم را كرده بودم. تقصير من نبود كه درست چهار روز پيش از تعطيلات، خانمِ «فلوگرداوْلی» مسأله‌هايی داد كه نمی‌‌توانستيم حل كنيم. بعد «پيتر دوهرتی» و من مجبور شديم از مدرسه جيم بشویم. اين كار به‌دليل تمايل ما به فرار از مدرسه نبود؛ باور كنيد ماه دسامبر موقعِ ول‌گشتن نيست، و ما بيشتر وقت‌مان را صرف اين می‌كرديم كه از شر باران خلاص بشويم و به انباریِ بارانداز پناه ببريم. تنها اشتباه‌مان اين بود كه تصور می‌كرديم می‌توانيم اين كار را تا موقع تعطيلات ادامه بدهيم بی‌آن‌كه گير بيفتيم. همين خودش نشان می‌داد كه ما ابداً اهل دورانديشی و اين‌جور چيزها نبوديم.

ادامه دارد...
@Fiction_12
2025/03/09 02:33:50
Back to Top
HTML Embed Code: