ادامه داستان🌱
استادم مرا ترک کرد دگه هیچ تماس نه او گرفت و نه من گرفته توانستم، بعدأ خیلی دلم درد داشت، و تصمیم خودک.شی گرفتم، ۲۰ دانه تابلیت خواب خوردم، وقتی صبح شد خیلی پندیده بودم و از خواب بیدار شده نتوانستم، پدرم وقتی مرا دید، فهمید که دوا خوردیم، بسیار به وارخطایی و عجله مرا شفاخانه بورد و معده مرا شستوشو کرد، بعد هیچ به آسانی به درستی به هوش نمی امدم، تمام بدنم پندیده بود، پس مرا آورد خانه و جوس شیر بسکیت برایم گرفته بود، خدا را شکر که بهترین پدر و مادر روی زمین دارم. بعدأ بسیار به مشکل از پوهنتون هم فارغ شدم و از نام مرد نفرت داشتم، به هیچ کس اعتماد نمیکردم، بسیار دختر جدی شده بودم. بعد ختم پوهنتون استاد انگلیسی در یکی از کورس ها شدم، که ریس کورس از من خوشش آمده بود، چندین ماه زیر تعقیب گرفته بود، وقتی فهمید از دختر های خوبی هستم، بدون اینکه به خودم بگوید، خواستگاری امدند، پدرم اول از خودم پرسید که چی جواب بدهیم، من برایش گفتم خودت تحقیق کن اگر به نظر شما انسان خوب است، و رضایت شما باشد، من هم مشکل ندارم، در سن قرار گرفتم که باید ازدواج میکردم سنم شد ۲۶، چون تمام همصنفی های مکتب و پوهنتونم و دختر های کاکا مامایم همه شان عروسی کردن، همیشه مره میگفت چی وقت پلو تره بخوریم! از گپ زیاد مردم مجبور بودم عروسی کنم.من هم قبول کردم و در ظرف سه هفته آمادگی عروسی گرفته شد. سه روز به عروسیم مانده بود که استادم برم زنگ زد!!!!!!!
چون چند سال گذشته بود، من هم تغیر کرده بودم، و بسیار با ادب همرایش گپ زدم، گفتم نشناختم شما را آقا! گفت من استاد …… هستم، خوب او محبت خو برش دگه نه مانده بود، بسیار عادی همرایش گپ زدم، خبر نداشت که سه روز بعد عروسیم است، قصه را شروع کرده، گفت تو چقه بزرگ شدی، تو واقعأ زیاد تغیر کردی، فعلا چی کار میکنی، گفتم انگلیسی درس میدهم، گفت خیلی خوب. ناگفته نه ماند که ما هیچ وقت در او زمان قصه های فامیل خود را نمیکردیم یعنی که خواهران و برادران ما مصروف چی کار ها هستن. او برایم گفت من تازه فهمیدم که خودت خواهر ……فلانی… هستی، برادرم یک شخصیت بزرگ در دولت بود، همه برایش احترام داشت، و در گوگل یوتیوب بحث هایش خیلی زیاد بود. او از چهره و تخلص ما فهمیده بود که برادر مه است.
برای من گفت تو چقه از یک فامیل بزرگ هستی من تازه فهمیدم برادرت یک آدم خیلی کلان است. و شماره تره بسیار به مشکل پیدا کردم تا همرایت به تماس شوم.
گفت میخواهم خواستگاری بیایم. به این حرف اش اصلا خوش نشدم، و گفتم سه روز بعد عروسی من است، دگه حیران ماند، هیچ چیز گفته نتوانست، به یک چند دقیقه سکوت کرد بعد پس گفت آیا مرا دعوت میکنی به عروسیت؟
گفتم نخیر
بعد خدا حافظی کرد، گفت مزاحم نمیشم، خوش آرام باشی. نوش جان کسیکه نصیب اش شدی🥺
بعد ریس کورس شد همسرم و بهترین عروسی در یکی از هوتل های نامدار کابل برم گرفت، فعلا دو پسر دوگانه و دو دختر دو گانه گی داریم، زیاد با هم خوش هستیم، من بهترین زن و بهترین مادر به اولاد هایش شدیم و او بهترین مرد زندگیم شده. وسنم شده حالی ۳۵
بعدأ یکی از همصنفی کورس پاکستانم که تا حال همرایش به تماس هستم، و در جرمنی زندگی میکند، برادرش دوست صمیمی استادم بود. یک روز به من گفت که استاد …… هم با دختر خاله اش ازدواج کرد، و فعلا دو اولاد داره.
به نظر من اگر در نصیب یک انسان نکاح باشد حتما یک روز با کسیکه خداوند میخواهد، عروسی میکند، این عاشقی سن های ۱۵،۱۶، ۱۷، ۱۸، الی ۲۲ سال هیچ به درد نمیخوره. خواهر های عزیز منتظر قسمت نصیب تان باشید، هیچ وقت فریب عشق دروغین یک مرد را نخورید. و اگر عاشق هم شدین، لطفا تا خواستگاری نکرده، تسلیم نشوید، ملاقات نکنید، با یک ملاقات زندگی تان را به همیشه تباه میکند، همینکه ملاقات کنی ارزش تو پیش او هیچ میشه، و همین فکر به ذهن اش میایه تو که به من اقدر زود تسلیم شدی، خدا میفهمد با چقه بچه های دیگر بودی، خبر نی که زن خودش هم حتما یک سر گذشت با کسی داشته.
پایان
که خواندی حتما لایک کن
استادم مرا ترک کرد دگه هیچ تماس نه او گرفت و نه من گرفته توانستم، بعدأ خیلی دلم درد داشت، و تصمیم خودک.شی گرفتم، ۲۰ دانه تابلیت خواب خوردم، وقتی صبح شد خیلی پندیده بودم و از خواب بیدار شده نتوانستم، پدرم وقتی مرا دید، فهمید که دوا خوردیم، بسیار به وارخطایی و عجله مرا شفاخانه بورد و معده مرا شستوشو کرد، بعد هیچ به آسانی به درستی به هوش نمی امدم، تمام بدنم پندیده بود، پس مرا آورد خانه و جوس شیر بسکیت برایم گرفته بود، خدا را شکر که بهترین پدر و مادر روی زمین دارم. بعدأ بسیار به مشکل از پوهنتون هم فارغ شدم و از نام مرد نفرت داشتم، به هیچ کس اعتماد نمیکردم، بسیار دختر جدی شده بودم. بعد ختم پوهنتون استاد انگلیسی در یکی از کورس ها شدم، که ریس کورس از من خوشش آمده بود، چندین ماه زیر تعقیب گرفته بود، وقتی فهمید از دختر های خوبی هستم، بدون اینکه به خودم بگوید، خواستگاری امدند، پدرم اول از خودم پرسید که چی جواب بدهیم، من برایش گفتم خودت تحقیق کن اگر به نظر شما انسان خوب است، و رضایت شما باشد، من هم مشکل ندارم، در سن قرار گرفتم که باید ازدواج میکردم سنم شد ۲۶، چون تمام همصنفی های مکتب و پوهنتونم و دختر های کاکا مامایم همه شان عروسی کردن، همیشه مره میگفت چی وقت پلو تره بخوریم! از گپ زیاد مردم مجبور بودم عروسی کنم.من هم قبول کردم و در ظرف سه هفته آمادگی عروسی گرفته شد. سه روز به عروسیم مانده بود که استادم برم زنگ زد!!!!!!!
چون چند سال گذشته بود، من هم تغیر کرده بودم، و بسیار با ادب همرایش گپ زدم، گفتم نشناختم شما را آقا! گفت من استاد …… هستم، خوب او محبت خو برش دگه نه مانده بود، بسیار عادی همرایش گپ زدم، خبر نداشت که سه روز بعد عروسیم است، قصه را شروع کرده، گفت تو چقه بزرگ شدی، تو واقعأ زیاد تغیر کردی، فعلا چی کار میکنی، گفتم انگلیسی درس میدهم، گفت خیلی خوب. ناگفته نه ماند که ما هیچ وقت در او زمان قصه های فامیل خود را نمیکردیم یعنی که خواهران و برادران ما مصروف چی کار ها هستن. او برایم گفت من تازه فهمیدم که خودت خواهر ……فلانی… هستی، برادرم یک شخصیت بزرگ در دولت بود، همه برایش احترام داشت، و در گوگل یوتیوب بحث هایش خیلی زیاد بود. او از چهره و تخلص ما فهمیده بود که برادر مه است.
برای من گفت تو چقه از یک فامیل بزرگ هستی من تازه فهمیدم برادرت یک آدم خیلی کلان است. و شماره تره بسیار به مشکل پیدا کردم تا همرایت به تماس شوم.
گفت میخواهم خواستگاری بیایم. به این حرف اش اصلا خوش نشدم، و گفتم سه روز بعد عروسی من است، دگه حیران ماند، هیچ چیز گفته نتوانست، به یک چند دقیقه سکوت کرد بعد پس گفت آیا مرا دعوت میکنی به عروسیت؟
گفتم نخیر
بعد خدا حافظی کرد، گفت مزاحم نمیشم، خوش آرام باشی. نوش جان کسیکه نصیب اش شدی🥺
بعد ریس کورس شد همسرم و بهترین عروسی در یکی از هوتل های نامدار کابل برم گرفت، فعلا دو پسر دوگانه و دو دختر دو گانه گی داریم، زیاد با هم خوش هستیم، من بهترین زن و بهترین مادر به اولاد هایش شدیم و او بهترین مرد زندگیم شده. وسنم شده حالی ۳۵
بعدأ یکی از همصنفی کورس پاکستانم که تا حال همرایش به تماس هستم، و در جرمنی زندگی میکند، برادرش دوست صمیمی استادم بود. یک روز به من گفت که استاد …… هم با دختر خاله اش ازدواج کرد، و فعلا دو اولاد داره.
به نظر من اگر در نصیب یک انسان نکاح باشد حتما یک روز با کسیکه خداوند میخواهد، عروسی میکند، این عاشقی سن های ۱۵،۱۶، ۱۷، ۱۸، الی ۲۲ سال هیچ به درد نمیخوره. خواهر های عزیز منتظر قسمت نصیب تان باشید، هیچ وقت فریب عشق دروغین یک مرد را نخورید. و اگر عاشق هم شدین، لطفا تا خواستگاری نکرده، تسلیم نشوید، ملاقات نکنید، با یک ملاقات زندگی تان را به همیشه تباه میکند، همینکه ملاقات کنی ارزش تو پیش او هیچ میشه، و همین فکر به ذهن اش میایه تو که به من اقدر زود تسلیم شدی، خدا میفهمد با چقه بچه های دیگر بودی، خبر نی که زن خودش هم حتما یک سر گذشت با کسی داشته.
پایان
که خواندی حتما لایک کن
🥺..👇..
انسان به سه حالت گناه..😥 میکنه...🥀
یا از روی تکبره...❤️🔥
یا از روی جهل نادانیست🤞
یا از روی ضعف اراده و.🥺 غفلت است... 💔😥
.احمدی
انسان به سه حالت گناه..😥 میکنه...🥀
یا از روی تکبره...❤️🔥
یا از روی جهل نادانیست🤞
یا از روی ضعف اراده و.🥺 غفلت است... 💔😥
.احمدی
رسول الله ﷺ فرمايې:
چا چې د سورہ بقرہ دوه آخری آیتونه د شپې تلاوت کړي نو دغې کس لپاره به د هر آفت د بچ کيدو لپاره به کافی شي💫🌸🫀
📖📖 صحیح بخاری: 5009
چا چې د سورہ بقرہ دوه آخری آیتونه د شپې تلاوت کړي نو دغې کس لپاره به د هر آفت د بچ کيدو لپاره به کافی شي💫🌸🫀
📖📖 صحیح بخاری: 5009
دوستانی که علاقه به رومان خواندن دارید رومان داخل کانال برایتان نشر کنم ؟
Anonymous Poll
100%
آره خیلی خوب میشود🥰
0%
نخیر نمایه😊
داستان کوتاه
زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد
پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. !
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش.
زنی زیبا که صاحب فرزند نمیشد
پیش پیامبر میرود و میگوید از خدا فرزندی صالح برایم بخواه.
پیامبر وقتی دعا میکند ، وحی میرسد او را بدون فرزند خلق کردم.
زن میگوید خدا رحیم است و میرود.
سال بعد باز تکرار میشود و باز وحی می آید که بدون فرزند است.
زن این بار نیز به آسمان نگاه میکند و میرود.
سال سوم پیامبر زن را با کودکی در آغوش می بیند.
با تعجب از خدا میپرسد: بارالها، چگونه کودکی دارد او که بدون فرزند خلق شده بود. !
وحی میرسد: هر بار گفتم فرزندی نخواهد داشت، او باور نکرد و مرا رحیم خواند.
رحمتم بر سرنوشتش پیشی گرفت. با دعا سرنوشت تغییر می کند...
از رحمت الهی ناامید نشوید اینقدر به درگاهی الهی بزنید تا در باز شود...
ميان آرزوی تو و معجزه خداوند، ديواري است به نام اعتماد.
پس اگر دوست داري به آرزويت برسي با تمام وجود به او اعتماد کن.
هيچ کودکی نگران وعده بعدی غذايش نيست ! زيرا به مهربانی مادرش.
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
📌س281: پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم در جنگ احد پرچم خزرجيان را به دست چه كسي داد؟ 🔍ج281: حباب بن منذر. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📌س282: پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم در جنگ احد پرچم اوسيان را به دست چه كسي داد؟ 🔍ج282: اسيد بن حضير. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📌س283: مسلمانان…
📌س291: تعداد تيراندازان در ارتش پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم در غزوه احد چند نفر بودند؟
🔍ج291: (50 )مرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س292: پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم تيراندازان را در غزوه احد در كجا مستقر فرمود؟
🔍ج292: در پشت ارتش در بالاي كوه.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س293: پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به تيراندازان در غزوه احد چه فرمود؟
🔍ج293: چه پيروز شديم چه بر ما غلبه يافتند محل خود را ترك نكنيد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س294: هنگامي كه ابوبكر با پسرش ميخواست مبارزه كند پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به او چه فرمود؟
🔍ج294: تو اي ابوبكر نزد ما بمان.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س295: حمزه بن عبدالمطلب چگونه به شهادت رسيد؟
🔍ج295: وحشي با نيزه او را به شهادت رساند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س296: جنگ در لحظات ابتدائي احد به سود كدام ارتش بود؟
🔍ج296: مشركان به عقب گريختند و زنانشان آنان را به جنگ فرا ميخواندند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س297: هنگامي كه مشركين در لحظات آغاز جنگ در هم شكستند مسلمانان چه كردند؟
🔍ج297: آنان را تعقيب كردند و به جمع آوري غنايم پرداختند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س298: هنگامي كه تيراندازان بالاي كوه شكست مشركين را ملاحظه نمودند دست به چه كاري زدند؟
🔍ج298: اكثر آنها موضع خويش را ترك كردند و به دنبال جمع آوري غنايم رفتند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س299: هنگامي كه مشركين دريافتند تيراندازان بالاي كوه را ترك كردهاند چه كار كردند؟
🔍ج299: بقيه تيراندازان را كشتند و از پشت به مسلمانان حمله كردند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س300: مسلمانان وقتي ديدند كه مشركين در پشت سر آنها قرار دارند چه كردند؟
🔍ج300: سراسيمه شدند و آرايش نظامي خود را از دست دادند و بعضي بعض ديگر را زدند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔍ج291: (50 )مرد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س292: پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم تيراندازان را در غزوه احد در كجا مستقر فرمود؟
🔍ج292: در پشت ارتش در بالاي كوه.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س293: پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به تيراندازان در غزوه احد چه فرمود؟
🔍ج293: چه پيروز شديم چه بر ما غلبه يافتند محل خود را ترك نكنيد.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س294: هنگامي كه ابوبكر با پسرش ميخواست مبارزه كند پيامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم به او چه فرمود؟
🔍ج294: تو اي ابوبكر نزد ما بمان.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س295: حمزه بن عبدالمطلب چگونه به شهادت رسيد؟
🔍ج295: وحشي با نيزه او را به شهادت رساند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س296: جنگ در لحظات ابتدائي احد به سود كدام ارتش بود؟
🔍ج296: مشركان به عقب گريختند و زنانشان آنان را به جنگ فرا ميخواندند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س297: هنگامي كه مشركين در لحظات آغاز جنگ در هم شكستند مسلمانان چه كردند؟
🔍ج297: آنان را تعقيب كردند و به جمع آوري غنايم پرداختند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س298: هنگامي كه تيراندازان بالاي كوه شكست مشركين را ملاحظه نمودند دست به چه كاري زدند؟
🔍ج298: اكثر آنها موضع خويش را ترك كردند و به دنبال جمع آوري غنايم رفتند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س299: هنگامي كه مشركين دريافتند تيراندازان بالاي كوه را ترك كردهاند چه كار كردند؟
🔍ج299: بقيه تيراندازان را كشتند و از پشت به مسلمانان حمله كردند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📌س300: مسلمانان وقتي ديدند كه مشركين در پشت سر آنها قرار دارند چه كردند؟
🔍ج300: سراسيمه شدند و آرايش نظامي خود را از دست دادند و بعضي بعض ديگر را زدند.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✨#رمان : #سرنوشت_دردناک✨
#قسمت_اول
تازه چهل روز از شهادت پدرم میگذشت همه ظرف ها را شستم خانه را جمع کردم هیچ حسی نداشتم غیر از مرگ😭
یعنی ما دیگه پدر نداریم فقط من مادرم و خواهرم، خدایا این چه بلای بود که سر ما آمد.
توان بلند شدن را نداشتم اما بخاطر انرژی دادن به مادرم مجبور بودم تا حرکت کنم
یک هفته گذشت عموی بزرگم با عموهای کوچک ام آمدن خانه ما یک مقدار مواد غذایی هم آوردن
با همه احوال پرسی کردم بلند شدم چای گذاشتم
وقتی برگشت از آشپزخانه خانه حرف های عموی بزرگم مانع رفتن به کنار مادرم شد
عمو بزرگم: نگاه کن گلثوم جان من و برادرانم دشمن تو نیستم تو خودت جوان هستی دخترت هم حالا ۱۵ساله شده دو خانم جوان خوب نیست در یک خانه تنها باشد
مه جای پدرت میشم ابراهیم هم دو خانه داره در یک خانه تو باش یکی دیگه خانم اش مریم میباشد ابراهیم تو قبول داری
عمویم وسطی من ابراهیم: بله برادر
مادرم : نه برادر من قبلاً هم تنها بودم بردار خدا بیامرز تان همیشه سر وظیفه بود الان هم من شوهر نمیکنم خودم دخترا هایم را نان میدم وبزرگ میکنم الان شرایط فرق داره
خودم کار میکنم شما هم لازم نیست کدام لطف از خودتان نشان دهید
عمو بزرگم: خوب گلثوم جان من حرفمم را زدم خودت ابراهیم را قبول کن فاطمه را هم به پسرم قربان بیدی بیگانه نشین.
دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم با صدای بلند گفتم عمو بس کن من و مادرم نیاز به دلسوزی تان نداریم خجالت بکش پدرم تازه شهید شده شما آمدین خواستگاری من ومادرم از خدا بترسید
همه شان بلند شدن رفتن
پلاستیک ها را گرفتم از پشت شان انداختم بیرون
عمویم وسطی ام برگشت با سیلی زد واز مویم کشید آورد پیش مادرم عموی وسطی ام : من هم تو را هم دخترت را آدم درست میکنم فقط خاک برادرم خشک شود
بخاطر تو حسین از ما دور شد
وقتی رفت سریع دروازه را قفل کردم پیش مادرم گریه کردم خیلی درد داشتم جسمم درد نداشت قلبم درد میکرد
پدر جان حالا میفهمم چرا میگفتی از برادر هایم فاصله بگیرد 😭
گلثوم مادرم: فاطمه جان گریه نکن دخترم خداوند مهربان هست بلند شو برو زهرا را بگیر من برمیگردم تا جای میرم زود میایم.
چای را خاموش کردم با زهرا کارتونی نگاه میکردم بخاطر زهرا هم که شده باید من ومادرم قوی باشیم
مادرم یک خانم محجبه بود وخیلی مهربان وزیبا بود و پدرم عاشق مادرم شد بخاطر مادرم از همه فامیل خود دست کشید فامیل پدرم خیلی پولدار بود اما با اعتقاد خیلی ضعیف مادرم یک خانم با اعتقاد مذهبی بود وفامیل پدرم قبولش نداشت میگفت ما دختر شیخ نمیگریم.
اما بعد چند سال همه به خوبی ، مهربانی و صداقت مادرم پی بردن ولی دیگه دیر شده بود پدرم از همه شان جدا شد وبرای مادرم و خودش زندگی جدیدی را ساخت.
اما حالا پدرم رفته آنها به من ومادرم حمله کردن😔
زهرا خیلی گریه میکرد دروازه را آرام باز کردم باز دوباره قفل کردم دست زهرا را گرفتم خواستم طرف دوکان حرکت کنم ولی قربان سمت خانه ما میآمد.
سریع برگشتم خانه دروازه را قفل کردم
قربان : فاطمه دروازه را باز کن من تو را کار ندارم بخدا من تو را جای خواهر خورد خود میبینم من به این کلانی خجالت میکشم راجب تو فکر کنم من بیست دو ساله هستم تو هنوز پانزده ساله هستی دروازه باز کن من کارت دارم....
فاطمه: تو هم مثل پدرت هستی برو مادرم نیست
قربان: باشه من منتظر مادرت هستم تا بیاید ولی چرا زهرا گریه میکنه
فاطمه: گرسنه شده
دیگه صدای نشیندم فکر کنم رفت زهرا هم گریه میکرد هم نان میگفت خدا حالا کسی نیست بیرون شوم یا نه ولی مادرم گفت بیرون نروید
باز صدای دروازه بلند شد فکر کردم مادرم هست ولی قربان بود
قربان: فاطمه خواهر بیا این میوه ها را بگیر واین کیک و بیسکویت را به زهرا بیدی
فاطمه: لازم نکرده ما خودمان پول داریم میخریم،
قربان : به خاک شهید حسین عمویم قسم من نیت بد ندارم من را مثل برادر خود بدان به حرف های پدرم توجه نکن.
صدای مادرم آمد که با قربان صحبت میکرد دروازه را باز کردم قربان زهرا را بغل کرد وبا مادرم آمد داخل
مادرم : فاطمه من تصمیم گرفتم که از کابل بریم به هرات اینجا برای ما خوب نیست قربان میگه عمو هایت تو را دوزی میکنه از زور با قربان عقدت میکنه
قربان را من میشناسم قربان نسرین را دوست دارد چند سال هست کار میکند پولسی میکند تا پول جمع کنه عروسی کنه
فردا با قربان برو کار های مکتب خود را درست کن انتقال بیدین به هرات مه هم وسایل خانه را جمع میکنم برای انتقال دادن.
قربان : زن عمو من به نسرین زنگ میزنم تا به کمک شما بیاید با گلبهار خداوند خودش ببخشد 😔
ادامه دارد ان شاءالله
#قسمت_اول
تازه چهل روز از شهادت پدرم میگذشت همه ظرف ها را شستم خانه را جمع کردم هیچ حسی نداشتم غیر از مرگ😭
یعنی ما دیگه پدر نداریم فقط من مادرم و خواهرم، خدایا این چه بلای بود که سر ما آمد.
توان بلند شدن را نداشتم اما بخاطر انرژی دادن به مادرم مجبور بودم تا حرکت کنم
یک هفته گذشت عموی بزرگم با عموهای کوچک ام آمدن خانه ما یک مقدار مواد غذایی هم آوردن
با همه احوال پرسی کردم بلند شدم چای گذاشتم
وقتی برگشت از آشپزخانه خانه حرف های عموی بزرگم مانع رفتن به کنار مادرم شد
عمو بزرگم: نگاه کن گلثوم جان من و برادرانم دشمن تو نیستم تو خودت جوان هستی دخترت هم حالا ۱۵ساله شده دو خانم جوان خوب نیست در یک خانه تنها باشد
مه جای پدرت میشم ابراهیم هم دو خانه داره در یک خانه تو باش یکی دیگه خانم اش مریم میباشد ابراهیم تو قبول داری
عمویم وسطی من ابراهیم: بله برادر
مادرم : نه برادر من قبلاً هم تنها بودم بردار خدا بیامرز تان همیشه سر وظیفه بود الان هم من شوهر نمیکنم خودم دخترا هایم را نان میدم وبزرگ میکنم الان شرایط فرق داره
خودم کار میکنم شما هم لازم نیست کدام لطف از خودتان نشان دهید
عمو بزرگم: خوب گلثوم جان من حرفمم را زدم خودت ابراهیم را قبول کن فاطمه را هم به پسرم قربان بیدی بیگانه نشین.
دیگه نتوانستم خودم را کنترل کنم با صدای بلند گفتم عمو بس کن من و مادرم نیاز به دلسوزی تان نداریم خجالت بکش پدرم تازه شهید شده شما آمدین خواستگاری من ومادرم از خدا بترسید
همه شان بلند شدن رفتن
پلاستیک ها را گرفتم از پشت شان انداختم بیرون
عمویم وسطی ام برگشت با سیلی زد واز مویم کشید آورد پیش مادرم عموی وسطی ام : من هم تو را هم دخترت را آدم درست میکنم فقط خاک برادرم خشک شود
بخاطر تو حسین از ما دور شد
وقتی رفت سریع دروازه را قفل کردم پیش مادرم گریه کردم خیلی درد داشتم جسمم درد نداشت قلبم درد میکرد
پدر جان حالا میفهمم چرا میگفتی از برادر هایم فاصله بگیرد 😭
گلثوم مادرم: فاطمه جان گریه نکن دخترم خداوند مهربان هست بلند شو برو زهرا را بگیر من برمیگردم تا جای میرم زود میایم.
چای را خاموش کردم با زهرا کارتونی نگاه میکردم بخاطر زهرا هم که شده باید من ومادرم قوی باشیم
مادرم یک خانم محجبه بود وخیلی مهربان وزیبا بود و پدرم عاشق مادرم شد بخاطر مادرم از همه فامیل خود دست کشید فامیل پدرم خیلی پولدار بود اما با اعتقاد خیلی ضعیف مادرم یک خانم با اعتقاد مذهبی بود وفامیل پدرم قبولش نداشت میگفت ما دختر شیخ نمیگریم.
اما بعد چند سال همه به خوبی ، مهربانی و صداقت مادرم پی بردن ولی دیگه دیر شده بود پدرم از همه شان جدا شد وبرای مادرم و خودش زندگی جدیدی را ساخت.
اما حالا پدرم رفته آنها به من ومادرم حمله کردن😔
زهرا خیلی گریه میکرد دروازه را آرام باز کردم باز دوباره قفل کردم دست زهرا را گرفتم خواستم طرف دوکان حرکت کنم ولی قربان سمت خانه ما میآمد.
سریع برگشتم خانه دروازه را قفل کردم
قربان : فاطمه دروازه را باز کن من تو را کار ندارم بخدا من تو را جای خواهر خورد خود میبینم من به این کلانی خجالت میکشم راجب تو فکر کنم من بیست دو ساله هستم تو هنوز پانزده ساله هستی دروازه باز کن من کارت دارم....
فاطمه: تو هم مثل پدرت هستی برو مادرم نیست
قربان: باشه من منتظر مادرت هستم تا بیاید ولی چرا زهرا گریه میکنه
فاطمه: گرسنه شده
دیگه صدای نشیندم فکر کنم رفت زهرا هم گریه میکرد هم نان میگفت خدا حالا کسی نیست بیرون شوم یا نه ولی مادرم گفت بیرون نروید
باز صدای دروازه بلند شد فکر کردم مادرم هست ولی قربان بود
قربان: فاطمه خواهر بیا این میوه ها را بگیر واین کیک و بیسکویت را به زهرا بیدی
فاطمه: لازم نکرده ما خودمان پول داریم میخریم،
قربان : به خاک شهید حسین عمویم قسم من نیت بد ندارم من را مثل برادر خود بدان به حرف های پدرم توجه نکن.
صدای مادرم آمد که با قربان صحبت میکرد دروازه را باز کردم قربان زهرا را بغل کرد وبا مادرم آمد داخل
مادرم : فاطمه من تصمیم گرفتم که از کابل بریم به هرات اینجا برای ما خوب نیست قربان میگه عمو هایت تو را دوزی میکنه از زور با قربان عقدت میکنه
قربان را من میشناسم قربان نسرین را دوست دارد چند سال هست کار میکند پولسی میکند تا پول جمع کنه عروسی کنه
فردا با قربان برو کار های مکتب خود را درست کن انتقال بیدین به هرات مه هم وسایل خانه را جمع میکنم برای انتقال دادن.
قربان : زن عمو من به نسرین زنگ میزنم تا به کمک شما بیاید با گلبهار خداوند خودش ببخشد 😔
ادامه دارد ان شاءالله
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
✨#رمان : #سرنوشت_دردناک✨ #قسمت_اول تازه چهل روز از شهادت پدرم میگذشت همه ظرف ها را شستم خانه را جمع کردم هیچ حسی نداشتم غیر از مرگ😭 یعنی ما دیگه پدر نداریم فقط من مادرم و خواهرم، خدایا این چه بلای بود که سر ما آمد. توان بلند شدن را نداشتم اما بخاطر انرژی…
✨#رمان :#سرنوشت_دردناک✨
#قسمت_دوم
قربان رفت من ومادرم تا ساعت دوازده شب وسایل ها را جمع کردیم بعضی وسایل ها را گذاشتیم تا به همسایه های فقیر بدهیم ثواب میشه
از برکت قربان کار مکتب من تا شب خلاص شد وقتی برگشتن قربان تیکت گرفت که قرار شد فردا ساعت چهار عصر حرکت کنیم.
قربان هم فقط فردامرخص بود دیگه باید میرفت به مزار شریف چون آنجا وظیفه داشت
همه وسایل ها جمع شده بود خیلی ترس داشتیم برای اینکه عمو هایم خبر نشن
وسایل ها را به باربری زدیم، خانه را به صاحبش تحویل دادیم
رفتیم سمت قبرستان برای آخرین بار به دیدین خاک پدرم رفتیم مادرم خیلی بیقراری میکرد هر سه تای ما گریه میکردم بعد یک ساعت بلند شدیم و حرکت کردیم سمت ترمینال.
ساعت چهار رسیدم به ترمینال وسوار ماشین شدیم
قربان:فاطمه این موبایل را بگیرموبایل مادرت خاموش است چون تا نرسیدین به هرات باید کسی نفهمدکه شما رفتین به هرات به کسی هم چیزی نگو این موبایل هم شماره من ذخیره شده هم از مادرت دیگه نت اینا هم فعال کن وازش استفاده درست کن درس هایت را بخوان هیچ وقت احساس نکنی که بی سرپرست هستین
چون من خودم را برادر بزرگ تو وزهرا میدانم ، تو باید صبور، قوی و مثل نور بدرخشی مراقب خودت و خانواده باش
مادرم: قربان پسرم چطور این لطف تو را ادا کنم، خداوند ازت راضی باشه.
در پناه خداوند متعال باشی.
قربان: زن عمو به داوود زنگ بزن او میآید دنبال شما و وسایل ها را هم خانه او پایین میکند باز خانه پیدا کنید خداوند مهربان هست از دست من فقط همین کار بر آمد باز هم شرمنده خداوند آنها را هدایت کند که باعث این همه جنجال شده خداحافظ
مادرم خیلی حالش خراب بود هم این چند روز چیزی نخورده بود هم زهرا بیقراری میکرد مادرم خیلی اذیت میشد
بعداز بیست چهار ساعت به هرات رسیدم
به شماره داوود دوست قربان زنگ زدیم آمد دنبال ما تقریباً یک نیم ساعت در راه بودیم هرات خیلی زیباست
داوود پسری خوش اخلاق سر به زیر وخیلی با احترام صحبت میکرد
همه پیاده شدیم ،سرم خیلی گیچ میرفت اصلا توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم.
به خانه داوود رفتیم کسی نبود بس یعنی تنها زندگی میکنه ما را به یک اتاق بزرگ راهنمای کرد چای آورد و تنها گذاشت ما هم خیلی خسته بودیم سریع خواب رفتیم. با صدای موبایل خود بیدارشدم قربان بود
احوال پرسی کرد و همه چیز را گفتم راجب راه و آمدن به خانه داوود.
یک خانم جوان یک پسر بچه بغلش آمد با ما احوال پرسی کرد فهمیدم که خانم داوود هست ،داوود همسنگر قربان بوده ولی داوود بعد ازبه دنیا آمدن طفلش دیگه ادامه نداده
وحالا هم زندگی خوبی دارن ، دو روز گذشت وما دنبال خانه بیرون شدیم روز اول فیروزه (خانم داوود) با ما رفت روز دوم خود داوود تنها رفت دنبال خانه ،شب آمد
داوود: یکی از دوستان من که در حوزه درس میخوانه یک خانه سراغ داردکه بیدون کرایه هست حقیقت اش خانه نیست یک باغ بزرگ هست ولی جایش خوب هست نزدیک بازار وبه مکتب تان هم نزدیک هست
صبح رفتیم با مادرم خانه را دیدیم خیلی خراب بود نم داشت ولی صاحبش گفت تعمیر کنید هر قدر خرج برداشت جمع پول پیش حساب میکنم.....
به آن خانه رفتیم مکتب من هم درست شد مادرم داخل باغ سبزی کشت کرد درختان میوه داشت ولی اجازه فروش نداشتیم هر قدر میخوردیم کاری نداشت ولی فروش اجازه ندادن.
خانه را کم کم تعمیر کردیم خیلی پاک کاری کردیم مرتب شده بود هر همسایه که میآمد میگفت اینجا جای آدم نبود ولی خیلی تمیز و مرتب کردین
داوود زنگ زدگفت میخواهم بیایم خانه تان برای دیدن خانه تان در لیست همکاری مواد غذایی برایتان میدهد
نمیدانم چرا ولی دلم گرفت یعنی خیلی بیچاره شدیم که بایدکمک بخوریم😭
ولی از یک طرف خوشحال بودم که مادرم کمتر اذیت میشود
چند نفر از علمابا داوود آمدن میان همه آنها داوود ویک مرد که حدوداً سی پنچ ساله بود آقای حسینی خیلی با احترام رفتار میکرد
آقای حسینی:ببخشید خانم اسم تان
مادرم :گلثوم
حسینی:چند ساله ؟چند طفل دارید ؟شوهر تان چند وقت شده شهید شده ؟
مادرم :سی ساله ،دو تا طفل دارم ،دو ماه میشه شوهرم شهیدشده😔
حسینی:تشکر انشاءالله خداوند برایتان صبر دهد🤲
این چهار هزار هدیه بنده برای طفل های تان مصرف کنید ،وفردا دفتر تشریف بیارید با آقای نجفی( داوود)
مادرم: تشکر لطف دارید
بعد رفتن شان مادرم گوشه ای نشست وگریه میکرد وقتی نزدیک او شودم
با خودش میگفت
خدایا احساس شرم میکنم پیش خودم پیش اولاد هایم نمیدانم چرا هر جا که زنی بیدون شوهر شود مردم فکر میکند نمیتواند مثل مرد کار کند ، چرا اینقدر مردم پست شده به زنی که تازه شوهر خود را از دست داده پیشنهاد
ادامه دارد انشاالله
#قسمت_دوم
قربان رفت من ومادرم تا ساعت دوازده شب وسایل ها را جمع کردیم بعضی وسایل ها را گذاشتیم تا به همسایه های فقیر بدهیم ثواب میشه
از برکت قربان کار مکتب من تا شب خلاص شد وقتی برگشتن قربان تیکت گرفت که قرار شد فردا ساعت چهار عصر حرکت کنیم.
قربان هم فقط فردامرخص بود دیگه باید میرفت به مزار شریف چون آنجا وظیفه داشت
همه وسایل ها جمع شده بود خیلی ترس داشتیم برای اینکه عمو هایم خبر نشن
وسایل ها را به باربری زدیم، خانه را به صاحبش تحویل دادیم
رفتیم سمت قبرستان برای آخرین بار به دیدین خاک پدرم رفتیم مادرم خیلی بیقراری میکرد هر سه تای ما گریه میکردم بعد یک ساعت بلند شدیم و حرکت کردیم سمت ترمینال.
ساعت چهار رسیدم به ترمینال وسوار ماشین شدیم
قربان:فاطمه این موبایل را بگیرموبایل مادرت خاموش است چون تا نرسیدین به هرات باید کسی نفهمدکه شما رفتین به هرات به کسی هم چیزی نگو این موبایل هم شماره من ذخیره شده هم از مادرت دیگه نت اینا هم فعال کن وازش استفاده درست کن درس هایت را بخوان هیچ وقت احساس نکنی که بی سرپرست هستین
چون من خودم را برادر بزرگ تو وزهرا میدانم ، تو باید صبور، قوی و مثل نور بدرخشی مراقب خودت و خانواده باش
مادرم: قربان پسرم چطور این لطف تو را ادا کنم، خداوند ازت راضی باشه.
در پناه خداوند متعال باشی.
قربان: زن عمو به داوود زنگ بزن او میآید دنبال شما و وسایل ها را هم خانه او پایین میکند باز خانه پیدا کنید خداوند مهربان هست از دست من فقط همین کار بر آمد باز هم شرمنده خداوند آنها را هدایت کند که باعث این همه جنجال شده خداحافظ
مادرم خیلی حالش خراب بود هم این چند روز چیزی نخورده بود هم زهرا بیقراری میکرد مادرم خیلی اذیت میشد
بعداز بیست چهار ساعت به هرات رسیدم
به شماره داوود دوست قربان زنگ زدیم آمد دنبال ما تقریباً یک نیم ساعت در راه بودیم هرات خیلی زیباست
داوود پسری خوش اخلاق سر به زیر وخیلی با احترام صحبت میکرد
همه پیاده شدیم ،سرم خیلی گیچ میرفت اصلا توان ایستادن روی پاهایم را نداشتم.
به خانه داوود رفتیم کسی نبود بس یعنی تنها زندگی میکنه ما را به یک اتاق بزرگ راهنمای کرد چای آورد و تنها گذاشت ما هم خیلی خسته بودیم سریع خواب رفتیم. با صدای موبایل خود بیدارشدم قربان بود
احوال پرسی کرد و همه چیز را گفتم راجب راه و آمدن به خانه داوود.
یک خانم جوان یک پسر بچه بغلش آمد با ما احوال پرسی کرد فهمیدم که خانم داوود هست ،داوود همسنگر قربان بوده ولی داوود بعد ازبه دنیا آمدن طفلش دیگه ادامه نداده
وحالا هم زندگی خوبی دارن ، دو روز گذشت وما دنبال خانه بیرون شدیم روز اول فیروزه (خانم داوود) با ما رفت روز دوم خود داوود تنها رفت دنبال خانه ،شب آمد
داوود: یکی از دوستان من که در حوزه درس میخوانه یک خانه سراغ داردکه بیدون کرایه هست حقیقت اش خانه نیست یک باغ بزرگ هست ولی جایش خوب هست نزدیک بازار وبه مکتب تان هم نزدیک هست
صبح رفتیم با مادرم خانه را دیدیم خیلی خراب بود نم داشت ولی صاحبش گفت تعمیر کنید هر قدر خرج برداشت جمع پول پیش حساب میکنم.....
به آن خانه رفتیم مکتب من هم درست شد مادرم داخل باغ سبزی کشت کرد درختان میوه داشت ولی اجازه فروش نداشتیم هر قدر میخوردیم کاری نداشت ولی فروش اجازه ندادن.
خانه را کم کم تعمیر کردیم خیلی پاک کاری کردیم مرتب شده بود هر همسایه که میآمد میگفت اینجا جای آدم نبود ولی خیلی تمیز و مرتب کردین
داوود زنگ زدگفت میخواهم بیایم خانه تان برای دیدن خانه تان در لیست همکاری مواد غذایی برایتان میدهد
نمیدانم چرا ولی دلم گرفت یعنی خیلی بیچاره شدیم که بایدکمک بخوریم😭
ولی از یک طرف خوشحال بودم که مادرم کمتر اذیت میشود
چند نفر از علمابا داوود آمدن میان همه آنها داوود ویک مرد که حدوداً سی پنچ ساله بود آقای حسینی خیلی با احترام رفتار میکرد
آقای حسینی:ببخشید خانم اسم تان
مادرم :گلثوم
حسینی:چند ساله ؟چند طفل دارید ؟شوهر تان چند وقت شده شهید شده ؟
مادرم :سی ساله ،دو تا طفل دارم ،دو ماه میشه شوهرم شهیدشده😔
حسینی:تشکر انشاءالله خداوند برایتان صبر دهد🤲
این چهار هزار هدیه بنده برای طفل های تان مصرف کنید ،وفردا دفتر تشریف بیارید با آقای نجفی( داوود)
مادرم: تشکر لطف دارید
بعد رفتن شان مادرم گوشه ای نشست وگریه میکرد وقتی نزدیک او شودم
با خودش میگفت
خدایا احساس شرم میکنم پیش خودم پیش اولاد هایم نمیدانم چرا هر جا که زنی بیدون شوهر شود مردم فکر میکند نمیتواند مثل مرد کار کند ، چرا اینقدر مردم پست شده به زنی که تازه شوهر خود را از دست داده پیشنهاد
ادامه دارد انشاالله
تا باران نباشد رنگین کمانی نیست
تا تلخی نباشد شیرینی نیست
تا غمی نباشد لبخندی نیست
تا مشکلات نباشند
آسایشی وجود نخواهد داشت
پس همیشه به خاطر داشته باش
هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی
هرگز مشکلی نداشته باشی
هرگز تلخی را نچشیده باشی...
همین دشواریها هستند که از ما
انسانی نیرومندتر و شایستهتر میسازد
و لذت و شادی را برای ما معنا میکنند
تا تلخی نباشد شیرینی نیست
تا غمی نباشد لبخندی نیست
تا مشکلات نباشند
آسایشی وجود نخواهد داشت
پس همیشه به خاطر داشته باش
هدف این نیست که هرگز اندوهگین نباشی
هرگز مشکلی نداشته باشی
هرگز تلخی را نچشیده باشی...
همین دشواریها هستند که از ما
انسانی نیرومندتر و شایستهتر میسازد
و لذت و شادی را برای ما معنا میکنند
*{ أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ }*
*﴿تنهایادالله متعال آرام*
*بخش دلهای ماست﴾🥹🤍*
.
احمدی
*﴿تنهایادالله متعال آرام*
*بخش دلهای ماست﴾🥹🤍*
.
احمدی
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
✨#رمان :#سرنوشت_دردناک✨ #قسمت_دوم قربان رفت من ومادرم تا ساعت دوازده شب وسایل ها را جمع کردیم بعضی وسایل ها را گذاشتیم تا به همسایه های فقیر بدهیم ثواب میشه از برکت قربان کار مکتب من تا شب خلاص شد وقتی برگشتن قربان تیکت گرفت که قرار شد فردا ساعت چهار عصر…
✨#رمان : #سرنوشت_دردناک✨
#قسمت_سوم
آقای حسینی طلبه هست و کارمند ولی مردی هست که سر اش به کار خوداش هست و غیر از حقیقت چیزی دیگری نمیبنید، خداوند مهربان هست زن عمو دنیا همین هست انسان های هستن که در ظاهر انسان و در باطن مثل گرگ درنده هست ولی شما اهل ایمان هستین ، در دین ما کار کردن زن ننگ نیست ، خودتان میدانید آدم های خوب وبد هم هست فقط دست شما هم که کدام اشخاص را اجازه میدهید تا با شما هم کلام شود ،
مادرم : درست هست پسرم داوود باز هم تشکر که به داد ما رسیدی
بعد رفتن داوود مادرم را بغل کردم با هم گریه کردیم
دلمان که خالی شد نماز خواندم غذا خوردم رفتم مکتب ، مکتب ما بهترین مکتب بود تمیز مرتب اساتید با تجربه وخیلی هم جدی بودن در یک صنف پنجاه نفر بودیم چند تا دوست هم پیدا کردم
من همیشه شاگرد دوم و چهارم بودم ......
مادرم در یک آموزشگاه کار میکرد من هم آنجا برای آموزش خیاطی رفتم ، چند مدت بعد ریس آنجا من را کاملاً ریگان معرفی کرد به استاد وپارچه هم خودشان میداد برای اینکه بی سر پرست بودم ، زهرا را هم مهد کودک بردیم در همان آموزشگاه
زندگی ما خیلی سخت شده بود مادرم مریض شده بود و کار نمیتوانست من را هم اجازه نداد که جایش کار کنم میگفت تو جوان هستی ومن اجازه نمیدهم پیش کسی خورد شوی ،
آقای حسینی خودش مواد غذایی میآورد و همیشه دست زهرا یک هزار میداد .
حتا داخل حیاط هم نمیآمد ، مادرم همیشه میگفت آقای حسینی خیلی آقا هست با شرف و با غیرت هست....
قربان زنگ زد بعداز احول پرسی گفت ،
قربان: فاطمه جان پدرم تازه فهمیده شما از خانه بیرون شدین ولی خبر نداره ده کابل نیستن ، خداروشکر که فرار کردین آه...😭
فاطمه: چرا گریه میکنی قربان!!!!
قربان : گوشی را دست زن عمو بیدی
گلثوم: قربان چرا گریه میکنی
قربان: زن عمو من ونسرین میخواهیم فرار کنیم هر شب عمو ابراهیم نسرین را لت میکنه تا جعفر ( خواستگار نسرین) را قبول کند من دیگه تحمل ندارم زن عمو نه مادرم نه پدرم قبول میکنه هیچ کسی قبول نمیکند من ونسرین ازدواج کنیم ، من در هرات زمین خریدم و داوود کم کم او را میسازد چون من پول کم دارم ، تصمیم داشتم با نسرین به هرات بیایم ولی حالا او را میکشد ومن هم هر روز میمرم چیکار کنم شما بگوید
گلثوم: قربان فرار کاری درست نیست ما مسلمان هستیم درست نیست چنین کاری اشتباه کنید ، برو پیش دوست عمو حسین خدا بیاموزت و شکایت کن بعد با چند تا از ریش سفید ها برو خانه عمو ابراهیم به آنها بگو که همدیگر را قبول دارید و....
اگر هم خانواده ها قبول نکرد ولی شما دو نفر پا بند هم دیگر بودین آن وقت دیگه کسی نمیتواند به شما چیزی بگوید وعلما چه با رضایت وچه بیدون رضایت خانواده ها عقد شما را میبنده.
من و عمو تو همین کار را کردیم ، به هیچ وجه فرار نکن تو مرد هستی غیرت ، همت و شرف خود را زیر سوال نبر.
قربان: تشکر زن عمو ، پدرم میگفت شما را پیدا میکند و فاطمه را به پسر ابراهیم میدهد و شما را با خود ابراهیم عقد میکنه تا دیگه فرار نتوانید .
گلثوم: من خدارو دارم تو کار های خود را بکن انشاءالله همه چی درست میشود...
باورم نمیشود که عموهایم اینقدر پست باشد...
هر روز سخت تر از روز دیگر شده بود ده مکتب پیش همه میگفتم هر کسی خواست لباس به خیاط بدهد من میتوانم بدوزم وارزان هم میگرم ، خداروشکر مشتری زیاد داشتم ، ولی به درس هایم رسیده نمیتوانستم 😔
قربان میگفت همه دنبال تان گشتن ولی نفهمیدن که شما کجا رفتین ، قربان با نسرین نامزاد شده بود اما عموم پیش کش نسرین را شش لگ گفته بود طلا وخانه را هم تکمیل گفته بود ، وقربان مجبور بود دیگه شبانه درس نخوانه بجایش پاک کاری کند و روز ها سربازی 😭
از آمدن ما به هرات چهار ماه گذشته بود چند بار همسایه ها خواستگار برای مادرم روان کرده بود ، اما مادرم میگفت من اجازه نمیدهیم دخترانم بخاطر من اذیت شود.
#ادامه_دارد
#قسمت_سوم
آقای حسینی طلبه هست و کارمند ولی مردی هست که سر اش به کار خوداش هست و غیر از حقیقت چیزی دیگری نمیبنید، خداوند مهربان هست زن عمو دنیا همین هست انسان های هستن که در ظاهر انسان و در باطن مثل گرگ درنده هست ولی شما اهل ایمان هستین ، در دین ما کار کردن زن ننگ نیست ، خودتان میدانید آدم های خوب وبد هم هست فقط دست شما هم که کدام اشخاص را اجازه میدهید تا با شما هم کلام شود ،
مادرم : درست هست پسرم داوود باز هم تشکر که به داد ما رسیدی
بعد رفتن داوود مادرم را بغل کردم با هم گریه کردیم
دلمان که خالی شد نماز خواندم غذا خوردم رفتم مکتب ، مکتب ما بهترین مکتب بود تمیز مرتب اساتید با تجربه وخیلی هم جدی بودن در یک صنف پنجاه نفر بودیم چند تا دوست هم پیدا کردم
من همیشه شاگرد دوم و چهارم بودم ......
مادرم در یک آموزشگاه کار میکرد من هم آنجا برای آموزش خیاطی رفتم ، چند مدت بعد ریس آنجا من را کاملاً ریگان معرفی کرد به استاد وپارچه هم خودشان میداد برای اینکه بی سر پرست بودم ، زهرا را هم مهد کودک بردیم در همان آموزشگاه
زندگی ما خیلی سخت شده بود مادرم مریض شده بود و کار نمیتوانست من را هم اجازه نداد که جایش کار کنم میگفت تو جوان هستی ومن اجازه نمیدهم پیش کسی خورد شوی ،
آقای حسینی خودش مواد غذایی میآورد و همیشه دست زهرا یک هزار میداد .
حتا داخل حیاط هم نمیآمد ، مادرم همیشه میگفت آقای حسینی خیلی آقا هست با شرف و با غیرت هست....
قربان زنگ زد بعداز احول پرسی گفت ،
قربان: فاطمه جان پدرم تازه فهمیده شما از خانه بیرون شدین ولی خبر نداره ده کابل نیستن ، خداروشکر که فرار کردین آه...😭
فاطمه: چرا گریه میکنی قربان!!!!
قربان : گوشی را دست زن عمو بیدی
گلثوم: قربان چرا گریه میکنی
قربان: زن عمو من ونسرین میخواهیم فرار کنیم هر شب عمو ابراهیم نسرین را لت میکنه تا جعفر ( خواستگار نسرین) را قبول کند من دیگه تحمل ندارم زن عمو نه مادرم نه پدرم قبول میکنه هیچ کسی قبول نمیکند من ونسرین ازدواج کنیم ، من در هرات زمین خریدم و داوود کم کم او را میسازد چون من پول کم دارم ، تصمیم داشتم با نسرین به هرات بیایم ولی حالا او را میکشد ومن هم هر روز میمرم چیکار کنم شما بگوید
گلثوم: قربان فرار کاری درست نیست ما مسلمان هستیم درست نیست چنین کاری اشتباه کنید ، برو پیش دوست عمو حسین خدا بیاموزت و شکایت کن بعد با چند تا از ریش سفید ها برو خانه عمو ابراهیم به آنها بگو که همدیگر را قبول دارید و....
اگر هم خانواده ها قبول نکرد ولی شما دو نفر پا بند هم دیگر بودین آن وقت دیگه کسی نمیتواند به شما چیزی بگوید وعلما چه با رضایت وچه بیدون رضایت خانواده ها عقد شما را میبنده.
من و عمو تو همین کار را کردیم ، به هیچ وجه فرار نکن تو مرد هستی غیرت ، همت و شرف خود را زیر سوال نبر.
قربان: تشکر زن عمو ، پدرم میگفت شما را پیدا میکند و فاطمه را به پسر ابراهیم میدهد و شما را با خود ابراهیم عقد میکنه تا دیگه فرار نتوانید .
گلثوم: من خدارو دارم تو کار های خود را بکن انشاءالله همه چی درست میشود...
باورم نمیشود که عموهایم اینقدر پست باشد...
هر روز سخت تر از روز دیگر شده بود ده مکتب پیش همه میگفتم هر کسی خواست لباس به خیاط بدهد من میتوانم بدوزم وارزان هم میگرم ، خداروشکر مشتری زیاد داشتم ، ولی به درس هایم رسیده نمیتوانستم 😔
قربان میگفت همه دنبال تان گشتن ولی نفهمیدن که شما کجا رفتین ، قربان با نسرین نامزاد شده بود اما عموم پیش کش نسرین را شش لگ گفته بود طلا وخانه را هم تکمیل گفته بود ، وقربان مجبور بود دیگه شبانه درس نخوانه بجایش پاک کاری کند و روز ها سربازی 😭
از آمدن ما به هرات چهار ماه گذشته بود چند بار همسایه ها خواستگار برای مادرم روان کرده بود ، اما مادرم میگفت من اجازه نمیدهیم دخترانم بخاطر من اذیت شود.
#ادامه_دارد
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
✨#رمان : #سرنوشت_دردناک✨ #قسمت_سوم آقای حسینی طلبه هست و کارمند ولی مردی هست که سر اش به کار خوداش هست و غیر از حقیقت چیزی دیگری نمیبنید، خداوند مهربان هست زن عمو دنیا همین هست انسان های هستن که در ظاهر انسان و در باطن مثل گرگ درنده هست ولی شما اهل ایمان…
✨#رمان : #سرنوشت_دردناک✨
#قسمت_چهارم
یک روز آقای حسینی آمد مواد ها را تحویل داد ولی خیلی بی حال بود گفت آب میخواهم ولی داخل نیآمد،مادرم ومن اصرار کردیم آمد داخل چای دادیم،چیزی نمیگفت اما خیلی ناراحت بود.
داخل حیاط تکیه داد به درخت.
آقای حسینی:هیچ انسان را خداوند محتاج بنده خود نکند،
چند سال هست خانمم فوت کرده طفل هایم را خواهرش بزرگ میکند اما چند مدت میشود خواستگار دارد طفلی دخترم گریه میکند که نمیخوام عروسی کنم چون خواهر وبردارنم کوجک هست.
از یک طرف هم آقا پسرخوبی هست هم هر دو نفر همدیگر را دوست دارد هم اگر برود طفل هایم را چیطوربزرگ کنم به پسرم زنگ زدم بیا عروسی کن ولی قبول نمیکند.دلم به حال همه شان میسوزد،همه مرد ها میگویند ازدواج کن اماطفل هایم خورد هست نمیخواهم بی مهری بکشه هیچ کسی جای پدر ومادر واقعی راگرفته نمیتواند.
خانم گلثوم شما اگر به چیزی لازم داشتین در جریان بگذارید،
گلثوم:تشکر خداوند به شما صبر دهد انشاءالله تلاش کنید برای اولاد های تان هم مادر باشید هم پدر قسمی که خودتان گفتید کسی جای پدرومادر را گرفته نمیتواند من هم خودم چنین مشکلی را دارم اما خداروشکر تا حالا مبارزه کردم انشاءالله همه چی درست خواهد شد
فاطمه:نمیدانم چرا یک لحظه با خودم گفتم اگر آقای حسینی بامادرم ازدواج کند حتماً هر دو خانواده خوشبخت میشوم ولی نه امکان ندارد خدایا من راببخش با این افکار
آقای حسینی بلند شد آماده رفتن شد یک لحظه خیره شدبه مادرم نمیدانم چرا ولی در نگاه او غم بود نمیدانم چی غمی ولی با چشم پر از اشک بیرون شد از خانه ما
اززبان آقای حسینی از روزی که گلثوم خانم را دیدم خانم آرام با وقار بود وتا الان هم همانطورهست یک غمی دروجود او هست اما نمیدانم چی هست
همیشه در دفتر سرم جنجال میکنه چرازود به زودمواد را میبری،چرا عکس نمیگری ولی گلثوم با همه خانم ها فرق میکند زحمت کش هست دنبال کمک نیست ومن هم نمیخواهم غرور خانمی را بشکنم.
کاش مثل گلثوم خانم کسی پیدا میشد تا پرستاری از طفل هایم را کند،اما افسوس که چنین آدمی سر راه من قرار نمیگیرد
آه طیبه( همسر قبلی آقای حسینی) خیلی زود رفتی ومن را تنها گذاشتی.
فاطمه:مادر آقای حسینی خیلی آقای خوبی هست من خیلی از ایشان سپاسگزار هستم هیچ وقت عکس نمیگیرد و خودش مواد غذایی را میآورد
گلثوم:خوب دختر دردنیا هم آدم های بد زیاد هست هم آدم های خوب ولی آقای حسینی خیلی جالب هست آقای سربه زیر محترم وخیلی هم با شخصیت
فاطمه:مادرکاش آن مرد ها مثل آقای حسینی میبود،
گلثوم:فاطمه مگر شما وزهرا چیزی کم دارید که احساس بی پدری میکنید؟
فاطمه: نه مادر من فقط.
گلثوم: هرگز چینین فکری هم نکنی
مادرم از حرفم ناراحت شد ولی من هم دوست ندارم پدری دیگه داشته باشم اما دوست ندارم کسی به مادرم مثل زن های بیوه نگاه کنه وپشنهاد های خراب بدهد ، هر جا میروم من را یتیم میگوید چون پدر ندارم دوست زیاد ندارم چون فقیر هستم کسی همراه من دوستی نمیکند درسته بزرگ شدم اما گاهی احساس میکنم کسی را ندارم.
مادرم هرروز حالش خرابتر شده میرفت ومن کوشش میکنم روزانه لباس زیاد بدوزم
داکتر گفته بود مادرت نباید کار سنگین کند باید غذا های مقوی بخورد داوود برای مادرم دارو گرفت و گاهی هم میوه میآورد و گاهی قربان پول روان میکرد آقای حسینی هم یک هزار دو هزار میداد گاهی هم اوآخر ماه نان خشک میخوردیم
امتحانات من تمام شد به اندازه بود که فقط میدانستم قبول میشوم صنف دهم
سه ماه زمستان هم رسید ما سوخت نداشتیم غیر از برگ های درختان خیلی سردبود همه ما سرماخوردیم
خیلی فکر کردم دیگه راهی نداشتم به آقای حسینی زنگ زدم گفت فردا بعداز صنف خیاطی بیا منزل بنده صحبت میکنم
به مادرم گفتم یکم کار دارم دیر میایم
به زبان حسینی:خیلی دلم میخواهد به خانواده گلثوم خانم کمک کنم ولی میترسم فکری بد کند خودم ماندم من را چی شده هر وقت آنهارا میبینم یک حس عجیب میکنم نمیدانم خدایا چرا خودت کمکم کن نماز شام باید بخوانم وگرنه دیر میشودسحر دخترم اول نماز بخوان بعد برو درس بخوان
سحر:باشه پدر
وقتی نمازم تمام شدخیلی خواب داشتم میان مسجده شکر خواب رفتم در عالم خواب متوجه شدم یک خانم با چادر و کنار او هم سیاهی هست ویک طرف من هستم درکنار من هم سیاهی هست
ولی وسط ماسفیدی هست چهار تا دختر و دوتا پسر دور و بر آنها فقط نور سفید است دقت کردم دیدم آن خانم گلثوم هست سمت او حرکت کردم نوربیشتر شد وسیاهی کمتر گلثوم عقب میرفت نور کم شد وسیاهی بیشتر شد آخر هر دو نفر به سوی همدیگر آمدیم نور درخشان ترمیشود با صدای سحر بیدار شدم
فاطمه هست و میخواست بامن صحبت کند برایش گفتم فردابعد صنف خیاطی بیایدچون همه خانه بودو او احساس تنهایی نکند دست صورتم را شستم امامعنی خواب من چی هست چند آیه قرآن کریم خواندم
فاطمه:از صنف زودرخصت گرفتم سمت آدرسی که آقای حسینی داده بود حرکت کردم سوال کرده پیدا کردم
#قسمت_چهارم
یک روز آقای حسینی آمد مواد ها را تحویل داد ولی خیلی بی حال بود گفت آب میخواهم ولی داخل نیآمد،مادرم ومن اصرار کردیم آمد داخل چای دادیم،چیزی نمیگفت اما خیلی ناراحت بود.
داخل حیاط تکیه داد به درخت.
آقای حسینی:هیچ انسان را خداوند محتاج بنده خود نکند،
چند سال هست خانمم فوت کرده طفل هایم را خواهرش بزرگ میکند اما چند مدت میشود خواستگار دارد طفلی دخترم گریه میکند که نمیخوام عروسی کنم چون خواهر وبردارنم کوجک هست.
از یک طرف هم آقا پسرخوبی هست هم هر دو نفر همدیگر را دوست دارد هم اگر برود طفل هایم را چیطوربزرگ کنم به پسرم زنگ زدم بیا عروسی کن ولی قبول نمیکند.دلم به حال همه شان میسوزد،همه مرد ها میگویند ازدواج کن اماطفل هایم خورد هست نمیخواهم بی مهری بکشه هیچ کسی جای پدر ومادر واقعی راگرفته نمیتواند.
خانم گلثوم شما اگر به چیزی لازم داشتین در جریان بگذارید،
گلثوم:تشکر خداوند به شما صبر دهد انشاءالله تلاش کنید برای اولاد های تان هم مادر باشید هم پدر قسمی که خودتان گفتید کسی جای پدرومادر را گرفته نمیتواند من هم خودم چنین مشکلی را دارم اما خداروشکر تا حالا مبارزه کردم انشاءالله همه چی درست خواهد شد
فاطمه:نمیدانم چرا یک لحظه با خودم گفتم اگر آقای حسینی بامادرم ازدواج کند حتماً هر دو خانواده خوشبخت میشوم ولی نه امکان ندارد خدایا من راببخش با این افکار
آقای حسینی بلند شد آماده رفتن شد یک لحظه خیره شدبه مادرم نمیدانم چرا ولی در نگاه او غم بود نمیدانم چی غمی ولی با چشم پر از اشک بیرون شد از خانه ما
اززبان آقای حسینی از روزی که گلثوم خانم را دیدم خانم آرام با وقار بود وتا الان هم همانطورهست یک غمی دروجود او هست اما نمیدانم چی هست
همیشه در دفتر سرم جنجال میکنه چرازود به زودمواد را میبری،چرا عکس نمیگری ولی گلثوم با همه خانم ها فرق میکند زحمت کش هست دنبال کمک نیست ومن هم نمیخواهم غرور خانمی را بشکنم.
کاش مثل گلثوم خانم کسی پیدا میشد تا پرستاری از طفل هایم را کند،اما افسوس که چنین آدمی سر راه من قرار نمیگیرد
آه طیبه( همسر قبلی آقای حسینی) خیلی زود رفتی ومن را تنها گذاشتی.
فاطمه:مادر آقای حسینی خیلی آقای خوبی هست من خیلی از ایشان سپاسگزار هستم هیچ وقت عکس نمیگیرد و خودش مواد غذایی را میآورد
گلثوم:خوب دختر دردنیا هم آدم های بد زیاد هست هم آدم های خوب ولی آقای حسینی خیلی جالب هست آقای سربه زیر محترم وخیلی هم با شخصیت
فاطمه:مادرکاش آن مرد ها مثل آقای حسینی میبود،
گلثوم:فاطمه مگر شما وزهرا چیزی کم دارید که احساس بی پدری میکنید؟
فاطمه: نه مادر من فقط.
گلثوم: هرگز چینین فکری هم نکنی
مادرم از حرفم ناراحت شد ولی من هم دوست ندارم پدری دیگه داشته باشم اما دوست ندارم کسی به مادرم مثل زن های بیوه نگاه کنه وپشنهاد های خراب بدهد ، هر جا میروم من را یتیم میگوید چون پدر ندارم دوست زیاد ندارم چون فقیر هستم کسی همراه من دوستی نمیکند درسته بزرگ شدم اما گاهی احساس میکنم کسی را ندارم.
مادرم هرروز حالش خرابتر شده میرفت ومن کوشش میکنم روزانه لباس زیاد بدوزم
داکتر گفته بود مادرت نباید کار سنگین کند باید غذا های مقوی بخورد داوود برای مادرم دارو گرفت و گاهی هم میوه میآورد و گاهی قربان پول روان میکرد آقای حسینی هم یک هزار دو هزار میداد گاهی هم اوآخر ماه نان خشک میخوردیم
امتحانات من تمام شد به اندازه بود که فقط میدانستم قبول میشوم صنف دهم
سه ماه زمستان هم رسید ما سوخت نداشتیم غیر از برگ های درختان خیلی سردبود همه ما سرماخوردیم
خیلی فکر کردم دیگه راهی نداشتم به آقای حسینی زنگ زدم گفت فردا بعداز صنف خیاطی بیا منزل بنده صحبت میکنم
به مادرم گفتم یکم کار دارم دیر میایم
به زبان حسینی:خیلی دلم میخواهد به خانواده گلثوم خانم کمک کنم ولی میترسم فکری بد کند خودم ماندم من را چی شده هر وقت آنهارا میبینم یک حس عجیب میکنم نمیدانم خدایا چرا خودت کمکم کن نماز شام باید بخوانم وگرنه دیر میشودسحر دخترم اول نماز بخوان بعد برو درس بخوان
سحر:باشه پدر
وقتی نمازم تمام شدخیلی خواب داشتم میان مسجده شکر خواب رفتم در عالم خواب متوجه شدم یک خانم با چادر و کنار او هم سیاهی هست ویک طرف من هستم درکنار من هم سیاهی هست
ولی وسط ماسفیدی هست چهار تا دختر و دوتا پسر دور و بر آنها فقط نور سفید است دقت کردم دیدم آن خانم گلثوم هست سمت او حرکت کردم نوربیشتر شد وسیاهی کمتر گلثوم عقب میرفت نور کم شد وسیاهی بیشتر شد آخر هر دو نفر به سوی همدیگر آمدیم نور درخشان ترمیشود با صدای سحر بیدار شدم
فاطمه هست و میخواست بامن صحبت کند برایش گفتم فردابعد صنف خیاطی بیایدچون همه خانه بودو او احساس تنهایی نکند دست صورتم را شستم امامعنی خواب من چی هست چند آیه قرآن کریم خواندم
فاطمه:از صنف زودرخصت گرفتم سمت آدرسی که آقای حسینی داده بود حرکت کردم سوال کرده پیدا کردم
میدونید شاد کردن دل یه مسلمان گاهی اوقات ثوابش از حج هم بیشتر است 🧐
الآنم اگر میخواهید این ثواب بزرگ رو بدست آورید فقط کافیه با یک کلیک بر روی مطالب کانال یک ریکشن بزارید 😁😁
دل منم خوش بشه و ازتون راضی باشم ثوابه ها خودتون رو ازین ثواب محروم نکنید گفته باشم😍
❤️Princess_Rasooli
الآنم اگر میخواهید این ثواب بزرگ رو بدست آورید فقط کافیه با یک کلیک بر روی مطالب کانال یک ریکشن بزارید 😁😁
دل منم خوش بشه و ازتون راضی باشم ثوابه ها خودتون رو ازین ثواب محروم نکنید گفته باشم😍
❤️Princess_Rasooli
گران باش،
گاهی برای خودت هم خط و نشان بکش
رژیمِ ارزشمندی و غرور بگیر
به دلت اجازه نده هر کار که دلش خواست بکند
و با منتِ هرکس را کشیدن ،
تمامِ هویت و ارزشت را لگدمال کند.
خودت را تحمیل نکن، بگذار انتخابت کنند
یاد بگیر اگر کسی تو را نادیده گرفت
بی هیچ حرف و سوالی، مسیرت را جدا کنی.
خودت را از دوست داشتن و
احترام هایِ یک طرفه تحریم کن.
آدم هایِ این زمانه ظرفیتِ
بیش از حد دوست داشته شدن را ندارند،
آدم هایِ این زمانه، عجیبند،
هر چقدر متواضع تر باشی،
بیشتر تو را لِه میکنند
با ارزش باش ،
بگذار شبیهِ یک گنجینه، دنبالت بگردند،
خودت را پشت هیچ ویترینی عرضه نکن،
اگر هم کردی، لااقل گران باش🌱 ᥫ᭡
🤍🤍
گاهی برای خودت هم خط و نشان بکش
رژیمِ ارزشمندی و غرور بگیر
به دلت اجازه نده هر کار که دلش خواست بکند
و با منتِ هرکس را کشیدن ،
تمامِ هویت و ارزشت را لگدمال کند.
خودت را تحمیل نکن، بگذار انتخابت کنند
یاد بگیر اگر کسی تو را نادیده گرفت
بی هیچ حرف و سوالی، مسیرت را جدا کنی.
خودت را از دوست داشتن و
احترام هایِ یک طرفه تحریم کن.
آدم هایِ این زمانه ظرفیتِ
بیش از حد دوست داشته شدن را ندارند،
آدم هایِ این زمانه، عجیبند،
هر چقدر متواضع تر باشی،
بیشتر تو را لِه میکنند
با ارزش باش ،
بگذار شبیهِ یک گنجینه، دنبالت بگردند،
خودت را پشت هیچ ویترینی عرضه نکن،
اگر هم کردی، لااقل گران باش🌱 ᥫ᭡
🤍🤍
🦋 هدايت به سوى " نور " 🦋
گران باش، گاهی برای خودت هم خط و نشان بکش رژیمِ ارزشمندی و غرور بگیر به دلت اجازه نده هر کار که دلش خواست بکند و با منتِ هرکس را کشیدن ، تمامِ هویت و ارزشت را لگدمال کند. خودت را تحمیل نکن، بگذار انتخابت کنند یاد بگیر اگر کسی تو را نادیده گرفت بی هیچ حرف…
خدایا شکرت🥰
امروز را هم به لطف تو
به شب رساندیم
ای خدای مهربانم،
یاریمان ده،
تحملمان را افزون،
قولمان را صدق ، و
قلبمان را پاک گردان ،
الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش...
دوستان شب بخیــــر🍃💫
التماس دعا 🤲
امروز را هم به لطف تو
به شب رساندیم
ای خدای مهربانم،
یاریمان ده،
تحملمان را افزون،
قولمان را صدق ، و
قلبمان را پاک گردان ،
الهی تو یگانه ی ، پناهمان باش...
دوستان شب بخیــــر🍃💫
التماس دعا 🤲