اعتراف می کنم که غرق شدم
میان عشقی ،
گلی ،
شایدم پیچکی
که دور
دوست داشتنم ،
احساساتم ،
عشقم ،
پیچید و پیچید و پیچید
تا دیگر نای زندگی کردن نداشته باشم...
#محمــدبشیـرے
میان عشقی ،
گلی ،
شایدم پیچکی
که دور
دوست داشتنم ،
احساساتم ،
عشقم ،
پیچید و پیچید و پیچید
تا دیگر نای زندگی کردن نداشته باشم...
#محمــدبشیـرے
مرگ را بارها تجربه کرده ام
یکبار برای آن روز
که سر قرار نیامده ای
و هزار بار برای روزهای بعدش ...
#محمــدبشیـرے
یکبار برای آن روز
که سر قرار نیامده ای
و هزار بار برای روزهای بعدش ...
#محمــدبشیـرے
حالم را نپرس
که گریه امانم نمی دهد
این حوصله ام دگر جواب دلم را نمی دهد
شاید ، به خیالت
تکیه دهم از سر ناچاری
اما این خیال هم دگر بوی تو را نمی دهد
#محمـد_بشیرے
که گریه امانم نمی دهد
این حوصله ام دگر جواب دلم را نمی دهد
شاید ، به خیالت
تکیه دهم از سر ناچاری
اما این خیال هم دگر بوی تو را نمی دهد
#محمـد_بشیرے
نیمه جانی ام
از جنسِ خیال و غبار
سطر به سطر
دل نوشته ام را
بر آینههای شکسته
ریخته ام
و هر تکه اش
جهتی ست
به سمت هیچ جا....
#ترنج
از جنسِ خیال و غبار
سطر به سطر
دل نوشته ام را
بر آینههای شکسته
ریخته ام
و هر تکه اش
جهتی ست
به سمت هیچ جا....
#ترنج
من هنوزم نفس می کشم
هنوزم میام تنهایی هایم زنده ام
من هنوز با لالایی های خودم خوابم می بَرد
هنوزم عشق لای قلب شکسته ام
ضربانش را عاشقانه تر می کند
هنوزم غروب ها سر قرار حاضر می شوم
و تو را در آغوش میگیرم
و تا ساعت ها با تو حرف می زنم
آنقدر که نگهبان پارک
مرا به بیرون هدایت می کند
من هنوزم دوستت دارم
و چقدر خوب است
تویی که عاشقم نبودی
دوستم نداری
چون ،
من در کنار تو تنهاتر از الانم بودم
#محمـد_بشیرے
هنوزم میام تنهایی هایم زنده ام
من هنوز با لالایی های خودم خوابم می بَرد
هنوزم عشق لای قلب شکسته ام
ضربانش را عاشقانه تر می کند
هنوزم غروب ها سر قرار حاضر می شوم
و تو را در آغوش میگیرم
و تا ساعت ها با تو حرف می زنم
آنقدر که نگهبان پارک
مرا به بیرون هدایت می کند
من هنوزم دوستت دارم
و چقدر خوب است
تویی که عاشقم نبودی
دوستم نداری
چون ،
من در کنار تو تنهاتر از الانم بودم
#محمـد_بشیرے
تمامِ شب
به صدای افتادنِ نور
بر شانه ی دیوار
گوش خواهم داد...
اما انگار
کسی
در من
دست از نفس کشیدن برداشته است....
#ترنج
به صدای افتادنِ نور
بر شانه ی دیوار
گوش خواهم داد...
اما انگار
کسی
در من
دست از نفس کشیدن برداشته است....
#ترنج
خسته ام
از این روزها
از زندگی
از نرسیدن ها
از خودم
از خنده های الکی
من خیلی خیلی خسته ام از خستگی هایم
کاش راه فراری بود
کاش...
#محمــدبشیـرے
از این روزها
از زندگی
از نرسیدن ها
از خودم
از خنده های الکی
من خیلی خیلی خسته ام از خستگی هایم
کاش راه فراری بود
کاش...
#محمــدبشیـرے
وقتی که #تـــو نیستی
شعر با هیچ
واژه ای شروع نمی شود
فقط
نقطه چین هایی هستند
که ردپای تو را دنبال می کنند...
#محمــدبشیـرے
شعر با هیچ
واژه ای شروع نمی شود
فقط
نقطه چین هایی هستند
که ردپای تو را دنبال می کنند...
#محمــدبشیـرے
کف دستم را ببین
خطی نیست
که بتو نرسد
تو آن جایی
در جغرافیای رگ هایم
همان جایی که نقشه کش ها فراموشش کرده اند...
#ترنج
خطی نیست
که بتو نرسد
تو آن جایی
در جغرافیای رگ هایم
همان جایی که نقشه کش ها فراموشش کرده اند...
#ترنج
چمدانی از تاریکی را
زیر تخت خوابم گذاشته ام
گاهی وقتی با کابوس نبودنت بیدار میشوم
خود را در آن جا پیدا میکنم...
#ترنج
زیر تخت خوابم گذاشته ام
گاهی وقتی با کابوس نبودنت بیدار میشوم
خود را در آن جا پیدا میکنم...
#ترنج
یادت که نرفته است؟
روزی عاشق هم بودیم
تو را نمی دانم
من خوب یادم هست
و هنوزم از آن عشق سر مستم
و آن لحظات ،
یادگاری ها ،
آن دوستت دارم ها و
قدم زدن ها را
جیره بندی کرده ام
برای باقی مانده ی عمرم....
#محمــدبشیـرے
روزی عاشق هم بودیم
تو را نمی دانم
من خوب یادم هست
و هنوزم از آن عشق سر مستم
و آن لحظات ،
یادگاری ها ،
آن دوستت دارم ها و
قدم زدن ها را
جیره بندی کرده ام
برای باقی مانده ی عمرم....
#محمــدبشیـرے
چشمانم را که میبندم
پنجره ها صدایم میزنند..
باران با انگشتان لال
خاطره ای را روی شیشه مینویسند
ومن در تنهایی شب
سایه ام را فروخته ام
به پروانه ای که در جمجمه ی یک رویا میرقصد...
#ترنج
پنجره ها صدایم میزنند..
باران با انگشتان لال
خاطره ای را روی شیشه مینویسند
ومن در تنهایی شب
سایه ام را فروخته ام
به پروانه ای که در جمجمه ی یک رویا میرقصد...
#ترنج
دود سیگار روی خیابان خیس
مثل رویایی که در مه گم شده است نقش میبندد
من ایستاده ام و نفس هایم
در هاله ی خاکستری تو گم میشود
هر پُک
مثل فریادی خاموش است
که فقط خیابان آن را میشنود....
#ترنج
مثل رویایی که در مه گم شده است نقش میبندد
من ایستاده ام و نفس هایم
در هاله ی خاکستری تو گم میشود
هر پُک
مثل فریادی خاموش است
که فقط خیابان آن را میشنود....
#ترنج
چشمانش را نشناخته بودم
سالها بود که گذرش
به پنجره ی ما نخورده بود
راستی
آن وقت ها که تاریکی
مرا محاصره کرده بود کجا بودی...
#محمـد_بشیرے
سالها بود که گذرش
به پنجره ی ما نخورده بود
راستی
آن وقت ها که تاریکی
مرا محاصره کرده بود کجا بودی...
#محمـد_بشیرے
فقط سیاهی چشمانش معلوم بود
همان اندازه نوری
که برای جنگیدن لازم بود
او ثانیه ای
از وقتش را هدر نمی داد
حتی به اندازه ی تمیز کردن صورتش....
#محمـد_بشیری
همان اندازه نوری
که برای جنگیدن لازم بود
او ثانیه ای
از وقتش را هدر نمی داد
حتی به اندازه ی تمیز کردن صورتش....
#محمـد_بشیری
نمی توانم ادامه دهم
اما حسی از درونم
پیام های عاشقانه می دهد
تو باید ادامه دهی
چیزهای زیادی برایت مانده است
مثل همین انتظار
می توانی از آن لذت ببری
چون عشق را انتظار می کشی...
#محمــدبشیـرے
اما حسی از درونم
پیام های عاشقانه می دهد
تو باید ادامه دهی
چیزهای زیادی برایت مانده است
مثل همین انتظار
می توانی از آن لذت ببری
چون عشق را انتظار می کشی...
#محمــدبشیـرے