هر از گاهی عاشق آنم که
همچون پرندگانِ ماه آغازینِ پاییز
گموگور شوم.
میخواهم دنبال وطن جدیدی بگردم
که هیچکس ساکن آن نیست.
دنبال خدایی باشم کز خویش نمیتارانَدَم
و
میهن و سرزمینی را سراغ گیرم
که به دشمنیام نمیخیزد.
میخواهم کز پوست خود هم کَنده شوم
از صدا و زبان خود هم بگریزم.
چون نکهتِ باغ و شمیم بستانها آواره و سرگردان باشم.
از سایهی خویش هم بگریزم و
نفور و رمنده باشم ازین عناوین و القاب خویش.
از این شرقِ خرافات و دیوْماراناش
متواری گردم
زین خلیفگان و امیران و
همهی شاهان و سلاطینش.
میخواهم که به سان پرندگانِ اکتبر عاشقی کنم..
ألا ای... شرقِ آکنده از چوبههای دار و دشنه و خنجرها...
ای مشرق اعدامها و دارآویزها..
.
این شعر نزار قبانی «یومیات» نام دارد.
یعنی از روزنگاشتهای اوست که ملال و خستگیهایش را صمیمانه در آنها منعکس میکرده که مربوط به زمان اقامت او در سوریه است...
همچون پرندگانِ ماه آغازینِ پاییز
گموگور شوم.
میخواهم دنبال وطن جدیدی بگردم
که هیچکس ساکن آن نیست.
دنبال خدایی باشم کز خویش نمیتارانَدَم
و
میهن و سرزمینی را سراغ گیرم
که به دشمنیام نمیخیزد.
میخواهم کز پوست خود هم کَنده شوم
از صدا و زبان خود هم بگریزم.
چون نکهتِ باغ و شمیم بستانها آواره و سرگردان باشم.
از سایهی خویش هم بگریزم و
نفور و رمنده باشم ازین عناوین و القاب خویش.
از این شرقِ خرافات و دیوْماراناش
متواری گردم
زین خلیفگان و امیران و
همهی شاهان و سلاطینش.
میخواهم که به سان پرندگانِ اکتبر عاشقی کنم..
ألا ای... شرقِ آکنده از چوبههای دار و دشنه و خنجرها...
ای مشرق اعدامها و دارآویزها..
.
این شعر نزار قبانی «یومیات» نام دارد.
یعنی از روزنگاشتهای اوست که ملال و خستگیهایش را صمیمانه در آنها منعکس میکرده که مربوط به زمان اقامت او در سوریه است...
..
این تاریکی، طرح وجودم را روشن میکرد.
..
..
همه رشتههایی که مرا به من نشان میداد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمیگذشت.
شور برهنهای بودم.
..
..
سهراب سپهری
این تاریکی، طرح وجودم را روشن میکرد.
..
..
همه رشتههایی که مرا به من نشان میداد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمیگذشت.
شور برهنهای بودم.
..
..
سهراب سپهری
با یک قلب
و دو پلکِ دورپرواز
کنار سایهات مینشینی و اندوه
تکهتکهات میکند...
هوشنگ آزادیور
و دو پلکِ دورپرواز
کنار سایهات مینشینی و اندوه
تکهتکهات میکند...
هوشنگ آزادیور
Forwarded from 👾👾👾👾illusion🎃🎃🎃🎃🎃🎃🎃
هر چه با چشمهایم تو را بخورم سیر نمیشوم
بسیرانم
بگو بپرانَندَم و دور تو چرخانَندم
و دامنهایت را بتکان بریزانم
من میوه هایم را
که پیش مرگ تو باشم
که بوی گردن آهو را بپیچانم به جانم
که پیش پیش مرگ تو باشم
«ب»ی شکسته با «الفِ» قد تو میرقصد
حالا همه کلمه، آن تو، میان من، بالای ما
چقدر و چند از این چیزها بغلت داری
چقدر و چند...
بسیرانم
بگو بپرانَندَم و دور تو چرخانَندم
و دامنهایت را بتکان بریزانم
من میوه هایم را
که پیش مرگ تو باشم
که بوی گردن آهو را بپیچانم به جانم
که پیش پیش مرگ تو باشم
«ب»ی شکسته با «الفِ» قد تو میرقصد
حالا همه کلمه، آن تو، میان من، بالای ما
چقدر و چند از این چیزها بغلت داری
چقدر و چند...
Forwarded from 👾👾👾👾illusion🎃🎃🎃🎃🎃🎃🎃
برو، به هوا
به هوای این که من از پشت پا نگرانت شوم
و آمدی که بیایی، بیا
و چنگوارِ منحنیام را بگیر و باز بغل کن
بزن، که بخواند
بِدَم به من
پهلوهایت را و شانههایت را
بتوفانم و برنگردانم و هیچم کن
هیچکس نداندمان
و شهر را خبر نکن
که این که میگویم جنون نداند
و یادگارم کن به دیوارهای هیچ و بنویسانم
و بگو دیوارها را به زیر پاهایت دراز کنند
خود را به سوی آسمان مثل همیشهها بِدِرازان
کسی نداندمان
من آمادهام!
به هوای این که من از پشت پا نگرانت شوم
و آمدی که بیایی، بیا
و چنگوارِ منحنیام را بگیر و باز بغل کن
بزن، که بخواند
بِدَم به من
پهلوهایت را و شانههایت را
بتوفانم و برنگردانم و هیچم کن
هیچکس نداندمان
و شهر را خبر نکن
که این که میگویم جنون نداند
و یادگارم کن به دیوارهای هیچ و بنویسانم
و بگو دیوارها را به زیر پاهایت دراز کنند
خود را به سوی آسمان مثل همیشهها بِدِرازان
کسی نداندمان
من آمادهام!
-برای مهر پارسال، مهر ۱۴۰۲ که هر روز با خودم میگفتم زندگی شگفتانگیزه و پشت پیشونیم چیزی میخارید...
۱. مگرندیدهای درختهای پیر شکوفههایشان را راحتتر از دست میدهند؟
-
۲. یک روز صبحِ مهرماه با نور گمشدهی خورشید، من هم گم شدم. پشت ابرها...
و سوگ، بهای دوست داشتن بود.
-
۳. حالا که به گذشته نگاه میکنم، حقیقت این است که چیزی برایم وجود ندارد. این در حد و اندازههای فراموشی نیست، من به یک فرمول ساده رسیده بودم، لحظهپرستیام تا جایی پیش میرفت که مفهوم زندگی نهایتش را با یک مرگ تصادفی در چند ساعت آینده بهم نشان میداد. و این افسار من بود که از دست زندگی درآمده بود. او هر چقدر خلاقتر میشد، من بیشتر با خلاقیتش زندگی میکردم.
-
۴. از دستشویی بیرون میآید، بهم نگاه میکند. میخواهد از اینجا برود. معلوم است...
-
۵. کف حمام نشستم و در خودم شاشیدم. آب که به پوستم میخورد فکر می کردم چقدر خوب می شود اگر همینطور که میرود، اشتباهات مرا هم ببرد. غمهایم را، تنهاییها را، آن لحظههای کثیف معمولی که انسان خودش را میفروشد و فکر میکند حالا زندگی همین است دیگر. چه جنگها کرده بودم در صف انسانیت و فکر و روشنایی. حالا شدهام یک لکه تاریکی.
که خود تاریکی بودم و تاریکی از من ساطع میشد. یا بهتر بگویم، نور را میبلعیدم. احوال خوبی نیست. میل هوسانگیزی به خودکشی دارم. از همیشه بیشتر به خط نزدیک شدهام.
آب که میرفت گریه میکردم که چرا من هم با آب نمیروم....
-
۶. دردناکتر از همه این بود که زمان با بیرحمی پیش میرفت، اهمیتی نداشت نوید مرده بود یا مادرم مریض شده بود، فرقی نداشت بابا داشت میرفت و سیدی اسکن ریه در دستان من با انگشتانم میلرزید یا وقت عاشقی کردن تنها گذاشته شده بودم، زمان بیاعتنا به همهچیز جلو میرفت. خب، کسی هم نگفته بود قرار است اتفاق خاصی بیافتد؛ اما منِ سادهدل باورم نشده بود که همهچیز انقدر قرار است تند و تیز باشد.
از کسرا پرسیدم خوش گذشت؟ گفت: هنوز نگذشته، داره میگذره. و من به اعماق بشر پرتاب شدم، بهش گفتم بهترین روزهای زندگیات است، نفهمید، شاید هم نباید میگفتم. مثل کسرا، مثل کودکی با دل صاف و روحی بیخش خیال کرده بودم زندگی قرار است قشنگ باشد.
البته که روی خوبش را هم دیده بودم؛ اما مثل گریهی آن شب قبل از جابجا کردن وسایل خانهام، برای اسارت دوباره غمگینم. روزهای زیادی را در رنج میگذرانی و روزهای بسیار بسیار کمی را حالت خوب است. و تو بدون هر کدام از اینها معنی دیگری را نمیفهمی؛ اما باز هم رنج بیشتر است.
-
۷. مینوشتم: رهایی در پرواز روح است. و کتاب میخواندم و شبها فکرهای رنگی برای دنیای آدمها داشتم. بعد، شب محل گذر شد. انتقاد وسواسی از میانمایگی مرا خِفت کرد و همان بلایی را سرم آورد که سرزنش میکردم. گندی که در خودم بالا آوردهام، همهی آن چیزهایی بوده که خودم را از آنها جدا میدیدهام. پله کردن. پله شدن. پله دیدن. پله پله. این آخرها کاملن خشک شده بودم. احساس میکردم روزانه بافت مغزم دارد خشک میشود و در خودش میپیچد و مچاله میشود. یک شب خیال کردم آنقدر کوچک میشود که بعد هیچ شود. و بعد منفجر شود. همان شب، به چشمانش نگاه کردم که در فاصلهی کمی از صورتم، در چشمانم نگاه میکرد. او و چشمانش و خندهاش، سنجاقی که اتفاقات زندگی مرا بهم وصل کرده ......
-
-
۲. یک روز صبحِ مهرماه با نور گمشدهی خورشید، من هم گم شدم. پشت ابرها...
و سوگ، بهای دوست داشتن بود.
-
۳. حالا که به گذشته نگاه میکنم، حقیقت این است که چیزی برایم وجود ندارد. این در حد و اندازههای فراموشی نیست، من به یک فرمول ساده رسیده بودم، لحظهپرستیام تا جایی پیش میرفت که مفهوم زندگی نهایتش را با یک مرگ تصادفی در چند ساعت آینده بهم نشان میداد. و این افسار من بود که از دست زندگی درآمده بود. او هر چقدر خلاقتر میشد، من بیشتر با خلاقیتش زندگی میکردم.
-
۴. از دستشویی بیرون میآید، بهم نگاه میکند. میخواهد از اینجا برود. معلوم است...
-
۵. کف حمام نشستم و در خودم شاشیدم. آب که به پوستم میخورد فکر می کردم چقدر خوب می شود اگر همینطور که میرود، اشتباهات مرا هم ببرد. غمهایم را، تنهاییها را، آن لحظههای کثیف معمولی که انسان خودش را میفروشد و فکر میکند حالا زندگی همین است دیگر. چه جنگها کرده بودم در صف انسانیت و فکر و روشنایی. حالا شدهام یک لکه تاریکی.
که خود تاریکی بودم و تاریکی از من ساطع میشد. یا بهتر بگویم، نور را میبلعیدم. احوال خوبی نیست. میل هوسانگیزی به خودکشی دارم. از همیشه بیشتر به خط نزدیک شدهام.
آب که میرفت گریه میکردم که چرا من هم با آب نمیروم....
-
۶. دردناکتر از همه این بود که زمان با بیرحمی پیش میرفت، اهمیتی نداشت نوید مرده بود یا مادرم مریض شده بود، فرقی نداشت بابا داشت میرفت و سیدی اسکن ریه در دستان من با انگشتانم میلرزید یا وقت عاشقی کردن تنها گذاشته شده بودم، زمان بیاعتنا به همهچیز جلو میرفت. خب، کسی هم نگفته بود قرار است اتفاق خاصی بیافتد؛ اما منِ سادهدل باورم نشده بود که همهچیز انقدر قرار است تند و تیز باشد.
از کسرا پرسیدم خوش گذشت؟ گفت: هنوز نگذشته، داره میگذره. و من به اعماق بشر پرتاب شدم، بهش گفتم بهترین روزهای زندگیات است، نفهمید، شاید هم نباید میگفتم. مثل کسرا، مثل کودکی با دل صاف و روحی بیخش خیال کرده بودم زندگی قرار است قشنگ باشد.
البته که روی خوبش را هم دیده بودم؛ اما مثل گریهی آن شب قبل از جابجا کردن وسایل خانهام، برای اسارت دوباره غمگینم. روزهای زیادی را در رنج میگذرانی و روزهای بسیار بسیار کمی را حالت خوب است. و تو بدون هر کدام از اینها معنی دیگری را نمیفهمی؛ اما باز هم رنج بیشتر است.
-
۷. مینوشتم: رهایی در پرواز روح است. و کتاب میخواندم و شبها فکرهای رنگی برای دنیای آدمها داشتم. بعد، شب محل گذر شد. انتقاد وسواسی از میانمایگی مرا خِفت کرد و همان بلایی را سرم آورد که سرزنش میکردم. گندی که در خودم بالا آوردهام، همهی آن چیزهایی بوده که خودم را از آنها جدا میدیدهام. پله کردن. پله شدن. پله دیدن. پله پله. این آخرها کاملن خشک شده بودم. احساس میکردم روزانه بافت مغزم دارد خشک میشود و در خودش میپیچد و مچاله میشود. یک شب خیال کردم آنقدر کوچک میشود که بعد هیچ شود. و بعد منفجر شود. همان شب، به چشمانش نگاه کردم که در فاصلهی کمی از صورتم، در چشمانم نگاه میکرد. او و چشمانش و خندهاش، سنجاقی که اتفاقات زندگی مرا بهم وصل کرده ......
-
۸. همه چیز در یک لحظه از بین رفته بود. تمام شوق و رنج زندگی را میگویم، تمام آنچه که با آن زیاد خوابیدهام و بیدار شدهام و خوردهام و رفتهام و نشستهام و نگاه کردهام. و البته بغضی که همیشه در سینهام نگه داشته بودم. خواستم بنویسم مثل مشتی که از شنهای ساحل و آب دریا در دستت میگیری و میبینی چقدر ساده از لای انگشتانت، هر چقدر که سفتتر مشتت بسته باشد، راحت تر فرار میکند؛ اما همین حالا یاد کلاس استاد جنگی افتادم که داشتم گریهام را پنهان میکردم؛ چون گفته بود تمام زندگی برای عشق است و ما بدون عشق هیچ چیز نیستیم و من فکر کرده بودم که هیچ چیز نیستم و به بچههای کلاس نگاهی انداخته و دیده بودم که هیچکدام این بچهها، نه خندهها و شوخیها و تعریفهای بامزه و کلاس نرفتنها و حتی حرفهای جدی و وزندار درست حسابی که به زور پیشان میگشتم و [گاهی پیدا میشد و بیشتر اوقات نه و ناراحتم هم نمیکرد چون فکر میکردم همین گشتن است که خودِ پاسخم است] نه حتی موسیقی گوش دادنها و درس خواندنهای هیجانانگیز در مترو و بیآرتی و بحثهای ادبی و فلسفی و نقل قولها از شوپنهاور و چخوف و هدایت و سارتر، نه ایستادن مقابل ایدئولوژی با تمام قلبم، نه حتی گپ زدنها و قهوههای اشکان و چای نباتها و سیگارها در آفتاب بیجان زمستان در کوچه کنار دانشکده؛ نه هیچکدام اینها نمیتوانست برایم عشق باشد. من که سرم را بالا نگه داشته بودم و فکر می کردم چه افتخار بزرگیست و زندگی اصلن همین است، اگر تکه شعری را وسط یک روز معمولی پیدا کنم و دلم را خوش کنم که به قول علی خدامی "این بار سنگین رو سرسخت میکشه"، یا پلههای سرد متروی توحید بعد از یک ساعت پیاده روی که میشد محلی امن برای بغضهای طولانی و نگاه کردن به مردمی که میگذرند و فکر کردن به اینکه هیچکدام اینها نمیدانند من چه مرگم است، و حتی خودم هم نمیدانستم. پس کجا بود این عشق؟ این لعنتیِ خواستنی... این شب شراب که نوشته بودند نمیارزد به صبح خمار... که میارزید....
-
۹. "و راز دوست داشتنت را
مثل جنازهای که هنوز گرم است
در خاک باغچه پنهان کردم"
-
۱۰. چشمانم را میبندم و آرزو میکنم دیگر باز نشوند.
بدنم تمیز است و خوشبو. لاغر هم شدهام. زحمت زیادی ندارد دفنم...
بگذار ریشهی درختی شوم و به زندگی برگردم.....
-
۱۱. و لبخندی نخواهم زد.
و سرانگشتان کسی به شانهام نوک نخواهد زد.
و به بوسهای، از اشک برنخواهم گشت.
و دیگر رها بر موجهایم را کسی از من نخواهد گرفت.
و دیگر هیچچیز را لعنت نمیکنم و برای همهچیز دعایی در دلم نخواهم داشت...
-
۱۲. صدای براهنی در خانه میپیچید:
و دامنهایت را بتکان، بریزانم...
آن روز در کلاس جنگی فکر کردم هرگز دیگر عشق را نمییابم. آن روز فکر کردم دارم بیهوده میگردم و امروز خستهتر از همیشه قرار است به خانه برگردم.
و اینها همه خاطرهی یک تک لحظهی ناب است که احتمالن قرار نیست فراموشم شود و مرا به اعماقی پرت می کند که چند روز گذشته، زندگی کردهام. آن لحظه که دیدم وسایلش را جمع کرده فهمیدم تحمل دوری از عشق را دیگر ندارم. چقدر و چند... بعد خندیدم.
فهمیدم هر چقدر هم بگویند زندگی بدون عشق هیچ چیز نیست، میپذیرم و رنج میبرم بر شانه، برای عشقی که دیگر ندارم؛ اما حالا دیگر برایم خنده و بغض معنی ندارد. نبودن عشق، یعنی تباهی. رفتنت از کنارم، یعنی تباهی، یعنی سیاهی. و این، آن حجم از "هیچچیز بودن" است که نور را میبلعد. سیاهیای که همه چیز را می بلعد. ابتدا همه چیز را، بعد مرا، بعد حتی خودش را...
و همهچیز در یک لحظه از بین رفته بود، تمام شوق و رنج زندگی.
-
-
۹. "و راز دوست داشتنت را
مثل جنازهای که هنوز گرم است
در خاک باغچه پنهان کردم"
-
۱۰. چشمانم را میبندم و آرزو میکنم دیگر باز نشوند.
بدنم تمیز است و خوشبو. لاغر هم شدهام. زحمت زیادی ندارد دفنم...
بگذار ریشهی درختی شوم و به زندگی برگردم.....
-
۱۱. و لبخندی نخواهم زد.
و سرانگشتان کسی به شانهام نوک نخواهد زد.
و به بوسهای، از اشک برنخواهم گشت.
و دیگر رها بر موجهایم را کسی از من نخواهد گرفت.
و دیگر هیچچیز را لعنت نمیکنم و برای همهچیز دعایی در دلم نخواهم داشت...
-
۱۲. صدای براهنی در خانه میپیچید:
و دامنهایت را بتکان، بریزانم...
آن روز در کلاس جنگی فکر کردم هرگز دیگر عشق را نمییابم. آن روز فکر کردم دارم بیهوده میگردم و امروز خستهتر از همیشه قرار است به خانه برگردم.
و اینها همه خاطرهی یک تک لحظهی ناب است که احتمالن قرار نیست فراموشم شود و مرا به اعماقی پرت می کند که چند روز گذشته، زندگی کردهام. آن لحظه که دیدم وسایلش را جمع کرده فهمیدم تحمل دوری از عشق را دیگر ندارم. چقدر و چند... بعد خندیدم.
فهمیدم هر چقدر هم بگویند زندگی بدون عشق هیچ چیز نیست، میپذیرم و رنج میبرم بر شانه، برای عشقی که دیگر ندارم؛ اما حالا دیگر برایم خنده و بغض معنی ندارد. نبودن عشق، یعنی تباهی. رفتنت از کنارم، یعنی تباهی، یعنی سیاهی. و این، آن حجم از "هیچچیز بودن" است که نور را میبلعد. سیاهیای که همه چیز را می بلعد. ابتدا همه چیز را، بعد مرا، بعد حتی خودش را...
و همهچیز در یک لحظه از بین رفته بود، تمام شوق و رنج زندگی.
-
من رفتهرفته همهچیز را کم میآورم
خورشید را از خودش
زمین را از خودش
و در مییابم که اندوهم دارایی من نیست
بدهیِ اجباریِ من است
و نوشتن، جعلکردنِ پرداختِ این بدهیست
شهرام شیدایی
خورشید را از خودش
زمین را از خودش
و در مییابم که اندوهم دارایی من نیست
بدهیِ اجباریِ من است
و نوشتن، جعلکردنِ پرداختِ این بدهیست
شهرام شیدایی
...
حیف! اما...
دیو سرسختی است
هر چه میکوبم به گامش داس
هر چه میبندم به چشم سختبنیادش، که نیرنگ است
رودِ نسیان را فراوانتر
سختخوتر میفشارد پا.
...
-فریدون گیلانی
حیف! اما...
دیو سرسختی است
هر چه میکوبم به گامش داس
هر چه میبندم به چشم سختبنیادش، که نیرنگ است
رودِ نسیان را فراوانتر
سختخوتر میفشارد پا.
...
-فریدون گیلانی
حرفم از شعرهایم این است که این شعرها حرفهای من است. من چشمانداز لحظههای تعمق و تنهایی خود را به شما نشان میدهم.
مقدمه آهنگ دیگر
منوچهر آتشی
مقدمه آهنگ دیگر
منوچهر آتشی
"من از خانوادهای هستم که شغل آنها عاشقیست. همچنان که شیرینی با سیب زاده میشود، عشق نیز با اطفال ما تولد مییابد. ما در یازدهسالگی عاشق میشویم و در دوازدهسالگی از عشق ملول میگردیم. در سیزدهسالگی بار دیگر عاشق میشویم و در چهاردهسالگی از نو احساس ملال میکنیم. طفل در خانوادهی ما، در پانزدهسالگی از عمر خویش پیرکی شود و طریقتی در عشق پیدا می کند…
جدم چنین بود و پدرم نیز…
همهی برادرانم نخستین چشمان درشتی که میبینند دل از کف می دهند و به آسانی عاشق میشوند و نیز آسان از دریا بیرون میآیند…
همهی افراد خانواده تا پای جان عشق میورزند و در تاریخ خانواده ما آن شهادت شگفتانگیزی که اتفاق افتاد، موجبش عشق بود. آن شهید وصال خواهر بزرگم بود. وی به آسانی و به صورتی شاعرانه و بینظیر خودکشی کرد؛ زیرا نتوانست با معشوق خود ازدواج کند. تصویر خواهرم که در راه عشق جان میسپرد در وجودم نقش شده است. هنوز چهرهی فرشتهآسا و رخسار نورانی و لبخندهای زیبایش را هنگام مرگ به یاد دارم. هنگام مرگ از رابعه عدویه و کلئوپاترای مصری نیز زیباتر بود.
وقتی که پانزده ساله بودم و در تشییع جنازه خواهرم گام برمیداشتم، عشق نیز در کنارمان راه میرفت و بازویم را گرفته بود و میگریست. هنگامی که خواهرم را در خاک کاشتند و روز بعد برای زیارتش بازگشتیم، دیگر قبر نبود و به جای آن گلی دیدیم."
نزار قبانی
ترجمه یوسفی و بکار
جدم چنین بود و پدرم نیز…
همهی برادرانم نخستین چشمان درشتی که میبینند دل از کف می دهند و به آسانی عاشق میشوند و نیز آسان از دریا بیرون میآیند…
همهی افراد خانواده تا پای جان عشق میورزند و در تاریخ خانواده ما آن شهادت شگفتانگیزی که اتفاق افتاد، موجبش عشق بود. آن شهید وصال خواهر بزرگم بود. وی به آسانی و به صورتی شاعرانه و بینظیر خودکشی کرد؛ زیرا نتوانست با معشوق خود ازدواج کند. تصویر خواهرم که در راه عشق جان میسپرد در وجودم نقش شده است. هنوز چهرهی فرشتهآسا و رخسار نورانی و لبخندهای زیبایش را هنگام مرگ به یاد دارم. هنگام مرگ از رابعه عدویه و کلئوپاترای مصری نیز زیباتر بود.
وقتی که پانزده ساله بودم و در تشییع جنازه خواهرم گام برمیداشتم، عشق نیز در کنارمان راه میرفت و بازویم را گرفته بود و میگریست. هنگامی که خواهرم را در خاک کاشتند و روز بعد برای زیارتش بازگشتیم، دیگر قبر نبود و به جای آن گلی دیدیم."
نزار قبانی
ترجمه یوسفی و بکار
...مشیری در مقدمه کتاب خود مینویسد:
"اکثر این قطعات بیان احساس و چکیده آلام و رنجهایی است که در عرصه زندگی مرا به آغوش گرفته است و به همین دلیل جنبه حزن و اندوه آن بیشتر است. مثلا نویسنده محترم جناب آقای دشتی انتظار داشتند قطعه آسمان طور دیگری پایان پذیرد. در پاسخ ایشان و عدهای دیگر باید بگویم: درحالیکه از میان امواج ماهتاب ظهور افسانهمانندی نشد، چگونه بگویم شد؟! یا درحالیکه یک دنیا امید آخر به ناامیدی انجامید، چگونه انتظار دارید از دلی پر درد نغمههای نشاطانگیز بشنوید؟!"
"اکثر این قطعات بیان احساس و چکیده آلام و رنجهایی است که در عرصه زندگی مرا به آغوش گرفته است و به همین دلیل جنبه حزن و اندوه آن بیشتر است. مثلا نویسنده محترم جناب آقای دشتی انتظار داشتند قطعه آسمان طور دیگری پایان پذیرد. در پاسخ ایشان و عدهای دیگر باید بگویم: درحالیکه از میان امواج ماهتاب ظهور افسانهمانندی نشد، چگونه بگویم شد؟! یا درحالیکه یک دنیا امید آخر به ناامیدی انجامید، چگونه انتظار دارید از دلی پر درد نغمههای نشاطانگیز بشنوید؟!"
-گزاف-
...مشیری در مقدمه کتاب خود مینویسد: "اکثر این قطعات بیان احساس و چکیده آلام و رنجهایی است که در عرصه زندگی مرا به آغوش گرفته است و به همین دلیل جنبه حزن و اندوه آن بیشتر است. مثلا نویسنده محترم جناب آقای دشتی انتظار داشتند قطعه آسمان طور دیگری پایان پذیرد.…
...بهخصوص آنجا که علی دشتی از مشیری میپرسد چرا پایان اشعارش ناامیدانه بوده است؛ اخوانثالث با اظهار تعجب از مقدمه علی دشتی به عنوان یک فرد فاخر و متشخص و غیره میگوید: "این ناله او نیست، نالهی مردم است که از حلقوم شاعر برآمده است."