Telegram Web
بار دیگر یار ما هنباز کرد
اندک اندک خوی از ما بازکرد

مکرهای دشمنان در گوش کرد
چشم خود بر یار دیگر باز کرد

هر دم از جورش دل آرد نو خبر
غم دل ترسنده را غماز کرد

رو ترش کردن بر ما پیشه ساخت
یک بهانه جست و دست انکاز کرد

ای دریغا راز ما با همدگر
کو دگر کس را چنین همراز کرد

ای دل از سر صبر را آغاز کن
زانک دلبر جور را آغاز کرد

عقل گوید کاین بداندیشی مکن
او از آن ماست بر ما ناز کرد

می‌دهد چون مه صلاح الدین ضیا
کارغنون را زهره جان ساز کرد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۱۴

@ghaz2020
عیبی نباشد از تو که بر ما جفا رود
مجنون از آستانه لیلی کجا رود

گر من فدای جان تو گردم دریغ نیست
بسیار سر که در سر مهر و وفا رود

ور من گدای کوی تو باشم غریب نیست
قارون اگر به خیل تو آید گدا رود

مجروح تیر عشق اگرش تیغ بر قفاست
چون می‌رود ز پیش تو چشم از قفا رود

حیف آیدم که پای همی بر زمین نهی
کاین پای لایقست که بر چشم ما رود

در هیچ موقفم سر گفت و شنید نیست
الا در آن مقام که ذکر شما رود

ای هوشیار اگر به سر مست بگذری
عیبش مکن که بر سر مردم قضا رود

ما چون نشانه پای به گل در بمانده‌ایم
خصم آن حریف نیست که تیرش خطا رود

ای آشنای کوی محبت صبور باش
بیداد نیکوان همه بر آشنا رود

سعدی به در نمی‌کنی از سر هوای دوست
در پات لازمست که خار جفا رود

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۶۲

@ghaz2020
تیز دوم تیز دوم تا به سواران برسم
نیست شوم نیست شوم تا بر جانان برسم

خوش شده‌ام خوش شده‌ام پاره آتش شده‌ام
خانه بسوزم بروم تا به بیابان برسم

خاک شوم خاک شوم تا ز تو سرسبز شوم
آب شوم سجده کنان تا به گلستان برسم

چونک فتادم ز فلک ذره صفت لرزانم
ایمن و بی‌لرز شوم چونک به پایان برسم

چرخ بود جای شرف خاک بود جای تلف
بازرهم زین دو خطر چون بر سلطان برسم

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا
در دل کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم

آن شه موزون جهان عاشق موزون طلبد
شد رخ من سکه زر تا که به میزان برسم

رحمت حق آب بود جز که به پستی نرود
خاکی و مرحوم شوم تا بر رحمان برسم

هیچ طبیبی ندهد بی‌مرضی حب و دوا
من همگی درد شوم تا که به درمان برسم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۰۰

@ghaz2020
ای سنایی گر نیابی یار یار خویش باش
در جهان هر مرد و کاری مرد کار خویش باش

هر یکی زین کاروان مر رخت خود را رهزنند
خویشتن را پس نشان و پیش بار خویش باش

حس فانی می‌دهند و عشق فانی می‌خرند
زین دو جوی خشک بگذر جویبار خویش باش

می‌کشندت دست دست این دوستان تا نیستی
دست دزد از دستشان و دستیار خویش باش

این نگاران نقش پرده آن نگاران دلند
پرده را بردار و دررو با نگار خویش باش

با نگار خویش باش و خوب خوب اندیش باش
از دو عالم بیش باش و در دیار خویش باش

رو مکن مستی از آن خمری کز او زاید غرور
غره آن روی بین و هوشیار خویش باش

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۲۴۴

@ghaz2020
ای ساقی جان پر کن آن ساغر پیشین را
آن راه زن دل را آن راه بر دین را

زان می که ز دل خیزد با روح درآمیزد
مخمور کند جوشش مر چشم خدابین را

آن باده انگوری مر امت عیسی را
و این باده منصوری مر امت یاسین را

خم‌ها است از آن باده خم‌ها است از این باده
تا نشکنی آن خم را هرگز نچشی این را

آن باده به جز یک دم دل را نکند بی‌غم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را

یک قطره از این ساغر کار تو کند چون زر
جانم به فدا باشد این ساغر زرین را

این حالت اگر باشد اغلب به سحر باشد
آن را که براندازد او بستر و بالین را

زنهار که یار بد از وسوسه نفریبد
تا نشکنی از سستی مر عهد سلاطین را

گر زخم خوری بر رو رو زخم دگر می‌جو
رستم چه کند در صف دسته گل و نسرین را

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۱

@ghaz2020
پادشاهی می کنم تا بنده ام
روز و شب در بندگی پاینده ام

روشنم از آفتاب عشق او
همچو ماهی بر همه تابنده ام

در هوای گلشن وصل نگار
بر لب غنچه خوشی در خنده ام

تا مگر بادی به خاکی بگذرد
خویشتن بر خاک ره افکنده ام

جان فدای عشق جانان کرده ام
تا قیامت زین کرم شرمنده ام

تا همه رندان من مستان شوند
در خرابات مغان و امانده ام

ساقی رندان بزم وحدتم
سید سرمست خود را بنده ام

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۰۶۱

@ghaz2020
چندان بنالم ناله‌ها چندان برآرم رنگ‌ها
تا برکنم از آینه هر منکری من زنگ‌ها

بر مرکب عشق تو دل می‌راند و این مرکبش
در هر قدم می‌بگذرد زان سوی جان فرسنگ‌ها

بنما تو لعل روشنت بر کوری هر ظلمتی
تا بر سر سنگین دلان از عرش بارد سنگ‌ها

با این چنین تابانیت دانی چرا منکر شدند
کاین دولت و اقبال را باشد از ایشان ننگ‌ها

گر نی که کورندی چنین آخر بدیدندی چنان
آن سو هزاران جان ز مه چون اختران آونگ‌ها

چون از نشاط نور تو کوران همی بینا شوند
تا از خوشی راه تو رهوار گردد لنگ‌ها

اما چو اندر راه تو ناگاه بیخود می‌شود
هر عقل زیرا رسته شد در سبزه زارت بنگ‌ها

زین رو همی‌بینم کسان نالان چو نی وز دل تهی
زین رو دو صد سرو روان خم شد ز غم چون چنگ‌ها

زین رو هزاران کاروان بشکسته شد از ره روان
زین ره بسی کشتی پر بشکسته شد بر گنگ‌ها

اشکستگان را جان‌ها بستست بر اومید تو
تا دانش بی‌حد تو پیدا کند فرهنگ‌ها

تا قهر را برهم زند آن لطف اندر لطف تو
تا صلح گیرد هر طرف تا محو گردد جنگ‌ها

تا جستنی نوعی دگر ره رفتنی طرزی دگر
پیدا شود در هر جگر در سلسله آهنگ‌ها

وز دعوت جذب خوشی آن شمس تبریزی شود
هر ذره انگیزنده‌ای هر موی چون سرهنگ‌ها

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۲

@ghaz2020
هوسی است در سر من که سر بشر ندارم
من از این هوس چنانم که ز خود خبر ندارم

دو هزار ملک بخشد شه عشق هر زمانی
من از او به جز جمالش طمعی دگر ندارم

کمر و کلاه عشقش به دو کون مر مرا بس
چه شد ار کله بیفتد چه غم ار کمر ندارم

سحری ببرد عشقش دل خسته را به جایی
که ز روز و شب گذشتم خبر از سحر ندارم

سفری فتاد جان را به ولایت معانی
که سپهر و ماه گوید که چنین سفر ندارم

ز فراق جان من گر ز دو دیده در فشاند
تو گمان مبر که از وی دل پرگهر ندارم

چه شکرفروش دارم که به من شکر فروشد
که نگفت عذر روزی که برو شکر ندارم

بنمودمی نشانی ز جمال او ولیکن
دو جهان به هم برآید سر شور و شر ندارم

تبریز عهد کردم که چو شمس دین بیاید
بنهم به شکر این سر که به غیر سر ندارم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۶۲۰

@ghaz2020
طوق جنون سلسله شد باز مکن سلسله را
لابه گری می‌کنمت راه تو زن قافله را

مست و خوش و شاد توام حامله داد توام
حامله گر بار نهد جرم منه حامله را

هیچ فلک دفع کند از سر خود دور سفر
هیچ زمین دفع کند از تن خود زلزله را

می‌کشد آن شه رقمی دل به کفش چون قلمی
تازه کن اسلام دمی‌خواجه رها کن گله را

آنچ کند شاه جفا آبله دان بر کف شه
آنک بیابد کف شه بوسه دهد آبله را

همچو کتابیست جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسئله را

شاد همی‌باش و ترش آب بگردان و خمش
باز کن از گردن خر مشغله زنگله را

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۰

@ghaz2020
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد

بر هر چه همی‌لرزی می‌دان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد

آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد

آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد

سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد

بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد

جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹

@ghaz2020
کاش می‌داد خدا هر نفسم جانی چند
تا به گام تو می‌کردم قربانی چند

چشم بد دور ز حسن تو پریچهره که کشت
حسرت خاتم لعل تو سلیمانی چند

چه غم از کشمکش گردش دوران دارد
هر که با چشم تو ساغر زده دورانی چند

ساقی چشم تواش باده به پیمانه نکرد
هر که بشکست در این میکده پیمانی چند

کسی از کافر چشم تو نپرسید آخر
کز چه روی ریخته‌ای خون مسلمانی چند

آه اگر دامن پاک تو نیارند به دست
خستگانی که دریدند گریبانی چند

از سر زلف پریشان تو معلومم گشت
که چرا جمع نشد حال پریشانی چند

بر نمی‌خورد دل از عمر گران‌مایهٔ خویش
که نمی‌خورد ز مژگان تو پیکانی چند

ای دریغا که به دامان تو دستم نرسید
با وجودی که زدم دست به دامانی چند

مژده ای دل که ز دیوان محبت امروز
از پی قتل تو صادر شده فرمانی چند

تا فروغی هوس چهرهٔ نیر دارد
پای تا سر شده آمادهٔ نیرانی چند

#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۸

@ghaz2020
Audio
خبری است نورسیده تو مگر خبر نداری
جگر حسود خون شد تو مگر جگر نداری

قمری است رونموده پر نور برگشوده
دل و چشم وام بستان ز کسی اگر نداری

عجب از کمان پنهان شب و روز تیر پران
بسپار جان به تیرش چه کنی سپر نداری

مس هستیت چو موسی نه ز کیمیاش زر شد
چه غم است اگر چو قارون به جوال زر نداری

به درون توست مصری که تویی شکرستانش
چه غم است اگر ز بیرون مدد شکر نداری

شده ای غلام صورت به مثال بت پرستان
تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری

به خدا جمال خود را چو در آینه ببینی
بت خویش هم تو باشی به کسی گذر نداری

خردانه ظالمی تو که ورا چو ماه گویی
ز چه روش ماه گویی تو مگر بصر نداری

سر توست چون چراغی بگرفته شش فتیله
همه شش ز چیست روشن اگر آن شرر نداری

تن توست همچو اشتر که برد به کعبه دل
ز خری به حج نرفتی نه از آنک خر نداری

تو به کعبه گر نرفتی بکشاندت سعادت
مگریز ای فضولی که ز حق عبر نداری

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
با صدای دلنشین اعضای کانال

@ghaz2020
شبی را با من ای ماه سحرخیزان سحر کردی
سحر چون آفتاب از آشیان من سفر کردی

هنوزم از شبستان وفا بوی عبیر آید
که چون شمع عبیرآگین شبی با من سحر کردی

صفا کردی و درویشی بمیرم خاکپایت را
که شاهی محشتم بودی و با درویش سر کردی

چو دو مرغ دلاویزی به تنگ هم شدیم افسوس
همای من پریدی و مرا بی بال و پر کردی

مگر از گوشه چشمی وگر طرحی دگر ریزی
که از آن یک نظر بنیاد من زیر و زبر کردی

به یاد چشم تو انسم بود با لاله وحشی
غزال من مرا سرگشته کوه و کمر کردی

به گردش‌های چشم آسمانی از همان اول
مرا در عشق از این آفاق‌گردی‌ها خبر کردی

به شعر شهریار اکنون سر افشانند در آفاق
چه خوش پیرانه سر ما را به شیدایی سمر کردی

(شهریار)
- گزیدهٔ غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۰ - مرغ بهشتی
۱۱ دی ماه زادروز شهریار شعر ایران
استاد محمدحسین بهجت تبریزی🌸

@ghaz2020
چند گویی که چه چاره‌ست و مرا درمان چیست
چاره جوینده که کرده‌ست تو را خود آن چیست

چند باشد غم آنت که ز غم جان ببرم
خود نباشد هوس آنک بدانی جان چیست

بوی نانی که رسیده‌ست بر آن بوی برو
تا همان بوی دهد شرح تو را کاین نان چیست

گر تو عاشق شده‌ای عشق تو برهان تو بس
ور تو عاشق نشدی پس طلب برهان چیست

این قدر عقل نداری که ببینی آخر
گر نه شاهیست پس این بارگه سلطان چیست

گر نه اندر تتق ازرق زیباروییست
در کف روح چنین مشعله تابان چیست

چونک از دور دلت همچو زنان می‌لرزد
تو چه دانی که در آن جنگ دل مردان چیست

آتش دیده مردان حجب غیب بسوخت
تو پس پرده نشسته که به غیب ایمان چیست

شمس تبریز اگر نیست مقیم اندر چشم
چشمه شهد از او در بن هر دندان چیست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۰۶

@ghaz2020
ای آن که دل به دولت بیدار بسته ای
در راه برق، سد خس و خار بسته ای

ای بی خبر که تقویت نفس می کنی
غافل مشو که گرگ به پروار بسته ای

در پیش هر که غیر خدا بسته ای کمر
زنهار پاره ساز که زنار بسته ای

یک سو فکنده ای ز نظر پرده حیا
بر دل هزار پرده زنگار بسته ای

سازی روان ز هر مژه صد کاروان اشک
گر وا کنند آنچه تو در بار بسته ای

سیلاب حادثات ترا می کند ز جا
دامن اگر به دامن کهسار بسته ای

تاج زرست جای تو کوتاه بین و تو
دل بر صدف چو گوهر شهوار بسته ای

خواهی به باد داد سر سبز خود چو شمع
زینسان که دل به طره طرار بسته ای

جز شکوه حرفی از تو تراوش نمی کند
از شکر یک قلم لب اظهار بسته ای

نقد حیات داده ای از دست رایگان
چون سکه دل به درهم و دینار بسته ای

غیر از سیاه کردن اوراق عمر خویش
صائب دگر چه طرف ز گفتار بسته ای؟

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۸۹۰

@ghaz2020
به هر طرف که نظر می کنم توئی منظور
که دیده است چنین فاش این چنین مستور

ز لطف تو نظری یافتم شدی ناظر
چه جای من که توئی ناظر و توئی منظور

چو نیست در دو جهان جز یکی کراست وصال
عجب بود که یکی از یکی بود مستور

به نور طلعت او روشن است دیدهٔ من
ببین که در همه عالم جز او که دارد نور

ز ذوق گفته ام این شعر بشنو از سر ذوق
کسی که ذوق ندارد ز بزم ما گو دور

مقام اهل دلانست صحبت جانم
چه جای روضهٔ رضوان چه قدر حور و قصور

حریف سیدم و ساقی خراباتم
مدام عاشق مستم نه عاقل مخمور

#شاه_نعمت_الله_ولی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۹۰

@ghaz2020
Forwarded from لیست چاووش️

🔴 گلچین موسـیقی پاپ و سنتی ☟︎︎︎
◾️فول‌آلبوم قدیمی ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

♦️آهنـگ‌های لـری ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️کلکسیون یاد ایام ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️۱۰۰۰۰ نـوستالژی ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️مازنـدرانـی‌ها ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️انـجمن بـزرگان ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️گـلچین 1403 ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️یادش‌‌ بخیری‌ها ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️همایـون شجریان ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️جملات ناب !! ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️هزار پند مولانا ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️باغ موسـیقی ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️ویدئو استوری ‌‏ ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️تاریخ ممنوعه ! ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️زنگخور موبایل ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️اشـعار ماندگار ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️طب گـیاهـی   ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️کتابــPDFـخانه ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️غزل" غزل" غزل ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️درخواسـت رمان ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️موسیقی محلّی ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️نایاب؛ ممنوعه! ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️علیرضا قربانی   ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️ریمیکس شـاد ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️آهنگشاد ماشین ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️قدیمی؛ اما طلا ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️هایده ، مهستی ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

◾️تاریـخ و آگاهی! ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
♦️روانشناسی عشق ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍
◾️آثار « مـعیـن » ┄ا𑁍𑁍 ʟɪᴋᴇ 𑁍

𓎆➡️ دسترسی آسان ⬅️𓎆
ما در شکست گوهر یکدانه خودیم
سنگ ملامت دل دیوانه خودیم

چون بلبل از ترانه خود مست می شویم
ما غافلان به خواب ز افسانه خودیم

در خون نشسته ایم ز رنگینی خیال
چون لاله دل سیاه ز پیمانه خودیم

از پاس آشنایی احباب فارغیم
ممنون وحشت دل بیگانه خودیم

گیریم گل در آب به تعمیر دیگران
هر چند سیل گوشه ویرانه خودیم

چون تاک در بریدن خود فتح باب ماست
باران طلب ز گریه مستانه خودیم

ما را غرور راهنما نیست راهزن
بیت الحرام خلق و صنمخانه خودیم

چون غنچه نیست از دگران فتح باب ما
منت پذیر همت مردانه خودیم

دست فلک کبود شد از گوشمال و ما
مشغول خاکبازی طفلانه خودیم

ما چون کمال ز گوشه نشینی درین بساط
هر جا رویم معتکف خانه خودیم

صائب شده است برق حوادث چراغ ما
تا خوشه چین خرمن بی دانه خودیم

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۸۷۶

@ghaz2020
2025/01/04 13:20:06
Back to Top
HTML Embed Code: