Telegram Web
گوهرِ مخزنِ اسرار همان است که بود
حُقِّهٔ مِهر بدان مُهر و نشان است که بود

عاشقان زُمرهٔ اربابِ امانت باشند
لاجرم چشمِ گهربار همان است که بود

از صبا پرس که ما را همه شب تا دمِ صبح
بویِ زلفِ تو همان مونسِ جان است که بود

طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
همچنان در عملِ معدن و کان است که بود

کشتهٔ غمزهٔ خود را به زیارت دریاب
زانکه بیچاره همان دل‌نگران است که بود

رنگِ خونِ دلِ ما را که نهان می‌داری
همچنان در لبِ لعلِ تو عیان است که بود

زلفِ هندویِ تو گفتم که دگر رَه نزند
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود

حافظا بازنما قصه خونابهٔ چشم
که بر این چشمه همان آبِ روان است که بود

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۳

@ghaz2020
12👍5👏1
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد
نشانی ده اگر یابیم وان اقبال ما باشد

تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی
تو خود این را روا داری وانگه این روا باشد

نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد

بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد

در این آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد

دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
بگرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد

بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن ز آتش پرکین دل من گفت تا باشد

فروبستست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کشنا باشد

خود او پیدا و پنهانست جهان نقش است و او جانست
بیندیش این چه سلطانست مگر نور خدا باشد

خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد

خریدی خانه دل را دل آن توست می‌دانی
هر آنچ هست در خانه از آن کدخدا باشد

قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصی سگ مرده چرا باشد

مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد

که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسی
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفی باشد

برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد

زند آتش در این بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد

خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۶۷

@ghaz2020
👍103👏1
ساقیا این می از انگور کدامین پشته‌ست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشته‌ست

خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشته‌ست

بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشته‌ست

درده آن باده اول که مبارک باده‌ست
مگسل آن رشته اول که مبارک رشته‌ست

صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشق‌ست که اندر دل ما بسرشته‌ست

بر در خانه دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانه دل یک خشته‌ست

باده‌ای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشته‌ست

تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشته‌ست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۱

@ghaz2020
7👍5
چون من به نفس خویشتن این کار می‌کنم
بر فعل دیگران به چه انکار می‌کنم

بلبل سماع بر گل بستان همی‌کند
من بر گل شقایق رخسار می‌کنم

هر جا که سرو قامتی و موی دلبریست
خود را بدان کمند گرفتار می‌کنم

گر تیغ برکشند عزیزان به خون من
من همچنان تأمل دیدار می‌کنم

هیچم نماند در همه عالم به اتفاق
الا سری که در قدم یار می‌کنم

آن‌ها که خوانده‌ام همه از یاد من برفت
الا حدیث دوست که تکرار می‌کنم

چون دست قدرتم به تمنا نمی‌رسد
صبر از مراد نفس به ناچار می‌کنم

همسایه گو گواهی مستی و عاشقی
بر من مده که خویشتن اقرار می‌کنم

من بعد از این نه زهد فروشم نه معرفت
کان در ضمیر نیست که اظهار می‌کنم

جان است و از محبت جانان دریغ نیست
اینم که دست می‌دهد ایثار می‌کنم

زنار اگر ببندی سعدی هزار بار
به زان که خرقه بر سر زنار می‌کنم

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۴۲۱

@ghaz2020
👍97🔥1🥰1
شاگرد تو می باشم گر کودن و کژپوزم
تا زان لب خندانت یک خنده بیاموزم

ای چشمه آگاهی شاگرد نمی‌خواهی
چه حیله کنم تا من خود را به تو دردوزم

باری ز شکاف در برق رخ تو بینم
زان آتش دهلیزی صد شمع برافروزم

یک لحظه بری رختم در راه که عشارم
یک لحظه روی پیشم یعنی که قلاوزم

گه در گنهم رانی گه سوی پشیمانی
کژ کن سر و دنبم را من همزه مهموزم

در حوبه و در توبه چون ماهی بر تابه
این پهلو و آن پهلو بر تابه همی‌سوزم

بر تابه توام گردان این پهلو و آن پهلو
در ظلمت شب با تو براقتر از روزم

بس کن همه تلوینم در پیشه و اندیشه
یک لحظه چو پیروزه یک لحظه چو پیروزم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۳

@ghaz2020
👍84👏2
ما که سطر کهکشان از لوح گردون خوانده ایم
در خط دیوانی زنجیر، عاجز مانده ایم

در سر بازار محشر دست ما خواهد گرفت
در مصاف آرزو دستی که بر دل مانده ایم

رنجش بیجا گل خودروی باغ دوستی است
ورنه ما کی دشمن خود را ز خود رنجانده ایم؟

عقده می افتد به کار غنچه گل از نسیم
در گلستانی که ما سر در گریبان مانده ایم

چشم کوته بین تمنای قیامت می کند
ما ز پشت این نامه را نوعی که باید خوانده ایم

این زمان در ضبط اشک خویش صائب عاجزیم
ما که از دریا عنان سیل را پیچانده ایم

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۵۱

@ghaz2020
8👍4🔥2👏2🥰1
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او آشفته گردد خوی او

معشوق را جویان شود دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود چون آب اندر جوی او

در عشق چون مجنون شود سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد نایافت شد داروی او

جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او

عشقش دل پردرد را بر کف نهد بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او

بس سینه‌ها را خست او بس خواب‌ها را بست او
بسته‌ست دست جادوان آن غمزه جادوی او

شاهان همه مسکین او خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین پیش سگان کوی او

بنگر یکی بر آسمان بر قلعه روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او

شد قلعه دارش عقل کل آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او

ای ماه رویش دیده‌ای خوبی از او دزدیده‌ای
ای شب تو زلفش دیده‌ای نی نی و نی یک موی او

این شب سیه پوش است از آن کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه‌ای جامه سیه در خاک رفته شوی او

شب فعل و دستان می‌کند او عیش پنهان می‌کند
نی چشم بندد چشم او کژ می‌نهد ابروی او

ای شب من این نوحه گری از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او

آن کس که این چوگان خورد گوی سعادت او برد
بی‌پا و بی‌سر می‌دود چون دل به گرد کوی او

ای روی ما چون زعفران از عشق لاله ستان او
ای دل فرورفته به سر چون شانه در گیسوی او

مر عشق را خود پشت کو سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود جز رو نباشد سوی او

او هست از صورت بری کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری زیرا نه‌ای یک توی او

داند دل هر پاک دل آواز دل ز آواز گل
غریدن شیر است این در صورت آهوی او

بافیده ی دست احد پیدا بود پیدا بود
از صنعت جولاهه‌ای وز دست وز ماکوی او

ای جان ما ماکوی او ، وی قبله ی ما کوی او
فراش این کو آسمان وین خاک کدبانوی او

سوزان دلم از رشک او گشته دو چشمم مشک او
کی ز آب چشم او تر شود ای بحر تا زانوی او

این عشق شد مهمان من زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین بر دست و بر بازوی او

من دست و پا انداختم وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من در پیش جست و جوی او

من چند گفتم های دل خاموش از این سودای دل
سودش ندارد های من چون بشنود دل هوی او

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۳۰

@ghaz2020
👍127🔥2👏2
هر زمان کز غیب عشق یار ما خنجر کشد
گر بخواهم ور نخواهم او مرا اندرکشد

همچو پره و قفل من چون جفت گردم با کسی
همچو مرغ کشته آن دم پرم از من برکشد

کفر و دین عاشقانش هم رقوم عشق اوست
حاش لله کان رقم بر طایفه دیگر کشد

چون گشاید باگشادم چون ببندد بسته‌ام
گوی میدان خود کی باشد تا ز چوگان سر کشد

همچو ابراهیم گاهم جانب آتش برد
همچو احمد گاهم از آتش سوی کوثر کشد

گویی آتش خوشتر آید مر تو را یا کوثرش
خوشترم آنست کان سلطان مرا خوشتر کشد

آب و آتش خوشتر آمد رنج و راحت داد اوست
زین سبب‌ها ساخت تا بر دیده‌ها چادر کشد

دوست را دشمن نماید آب را آتش کند
مؤمنی را ناگهان در حلقه کافر کشد

سرخوشان و سرکشان را عشق او بند و گشاست
سرکشان را موکشان آن عشق در چنبر کشد

بر حذر باید بدن گر چه حذر هم داد اوست
آن حذر او داد کز بهر بچه مادر کشد

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۵۱

@ghaz2020
9👍4👏2
خنده از لطفت حکایت می‌کند
ناله از قهرت شکایت می‌کند

این دو پیغام مخالف در جهان
از یکی دلبر روایت می‌کند

غافلی را لطف بفریبد چنان
قهر نندیشد جنایت می‌کند

وان یکی را قهر نومیدی دهد
یأس کلی را رعایت می‌کند

عشق مانند شفیعی مشفقی
این دو گمره را حمایت می‌کند

شکرها داریم زین عشق ای خدا
لطف‌های بی‌نهایت می‌کند

هر چه ما در شکر تقصیری کنیم
عشق کفران را کفایت می‌کند

کوثر است این عشق یا آب حیات
عمر را بی‌حد و غایت می‌کند

در میان مجرم و حق چون رسول
بس دوادو بس سعایت می‌کند

بس کن آیت آیت این را برمخوان
عشق خود تفسیر آیت می‌کند

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۲۱

@ghaz2020
12👍4👏1
سخت خوش است چشم تو و آن رخ گلفشان تو
دوش چه خورده‌ای دلا راست بگو به جان تو

فتنه گر است نام تو پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو بانمک است نان تو

مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی که می فاش کند نهان تو

بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من
بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو

بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو

خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره‌ای خوبی بی‌کران تو

بازبدید چشم ما آنچ ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بیخود و سرگران تو

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

مشرق و مغرب ار روم ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی تا نرسد نشان تو

زاهد کشوری بدم صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو

از می این جهانیان حق خدا نخورده‌ام
سخت خراب می‌شوم خائفم از گمان تو

صبر پرید از دلم عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو

شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی پس چه شد این ضمان تو

ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کاین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۵۲

@ghaz2020
👍63👏2🤩1
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد

گفت من گفتش برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست

خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق

رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر

پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت

حلقه زد بر در بصد ترس و ادب
تا بنجهد بی‌ادب لفظی ز لب

بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان

گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو من را در سرا

نیست سوزن را سر رشتهٔ دوتا
چونک یکتایی درین سوزن در آ

رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست در خور با جمل سم الخیاط

کی شود باریک هستی جمل
جز بمقراض ریاضات و عمل

دست حق باید مر آن را ای فلان
کو بود بر هر محالی کن فکان

هر محال از دست او ممکن شود
هر حرون از بیم او ساکن شود

اکمه و ابرص چه باشد مرده نیز
زنده گردد از فسون آن عزیز

و آن عدم کز مرده مرده‌تر بود
در کف ایجاد او مضطر بود

کل یوم هو فی شان بخوان
مر ورا بی کار و بی‌فعلی مدان

کمترین کاریش هر روزست آن
کو سه لشکر را کند این سو روان

لشکری ز اصلاب سوی امهات
بهر آن تا در رحم روید نبات

لشکری ز ارحام سوی خاکدان
تا ز نر و ماده پر گردد جهان

لشکری از خاک زان سوی اجل
تا ببیند هر کسی حسن عمل

این سخن پایان ندارد هین بتاز
سوی آن دو یار پاک پاک‌باز

گفت یارش کاندر آ ای جمله من
نی مخالف چون گل و خار چمن

رشته یکتا شد غلط کم شو کنون
گر دوتا بینی حروف کاف و نون

کاف و نون همچون کمند آمد جذوب
تا کشاند مر عدم را در خطوب

پس دوتا باید کمند اندر صور
گرچه یکتا باشد آن دو در اثر

گر دو پا گر چار پا ره را برد
همچو مقراض دو تا یکتا برد

آن دو همبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زان و زین

آن یکی کرباس را در آب زد
وان دگر همباز خشکش می‌کند

باز او آن خشک را تر می‌کند
گوییا ز استیزه ضد بر می‌تند

#مثنوی_مولانا
- دفتر اول

@ghaz2020
👍10👏42🔥1🙏1
نیم ز کار تو فارغ همیشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزیزتر دارم

به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم به لطف بردارم

رخ تو را ز شعاعات خویش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم

هزار ابر عنایت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم

ببسته‌ست میان لطف من به تیمارت
که دیده برکات وصال و تیمارم

هزار شربت شافی به مهر می جوشد
از آن شبی که بگفتی به من که بیمارم

بیا به پیش که تا سرمه نوت بکشم
که چشم روشن باشی به فهم اسرارم

ز خاص خاص خودم لطف کی دریغ آید
که از کمال کرم دستگیر اغیارم

تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان
که یافت شد به جوال تو صاع انبارم

تو خیره در سبب قهر و گفت ممکن نی
هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم

نه ابن یامین زان زخم یافت یوسف خویش
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم

به خلوتش همه تأویل آن بیان فرمود
که من گزاف کسی را به غم نیازارم

خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولی مبر تو گمان بد ای گرفتارم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۷۲۳

@ghaz2020
7👍5🔥1
من از کجا غم و شادی این جهان ز کجا
من از کجا غم باران و ناودان ز کجا

چرا به عالم اصلی خویش وانروم
دل از کجا و تماشای خاکدان ز کجا

چو خر ندارم و خربنده نیستم ای جان
من از کجا غم پالان و کودبان ز کجا

هزارساله گذشتی ز عقل و وهم و گمان
تو از کجا و فشارات بدگمان ز کجا

تو مرغ چارپری تا بر آسمان پری
تو از کجا و ره بام و نردبان ز کجا

کسی تو را و تو کس را به بز نمی‌گیری
تو از کجا و هیاهای هر شبان ز کجا

هزار نعره ز بالای آسمان آمد
تو تن زنی و نجویی که این فغان ز کجا

چو آدمی به یکی مار شد برون ز بهشت
میان کژدم و ماران تو را امان ز کجا

دلا دلا به سررشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا

شراب خام بیار و به پختگان درده
من از کجا غم هر خام قلتبان ز کجا

شرابخانه درآ و در از درون دربند
تو از کجا و بد و نیک مردمان ز کجا

طمع مدار که عمر تو را کران باشد
صفات حقی و حق را حد و کران ز کجا

اجل قفس شکند مرغ را نیازارد
اجل کجا و پر مرغ جاودان ز کجا

خموش باش که گفتی بسی و کس نشنید
که این دهل ز چه بام‌ست و این بیان ز کجا

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۵

@ghaz2020
👍92
سرو ایستاده به چو تو رفتار می‌کنی
طوطی خموش به چو تو گفتار می‌کنی

کس دل به اختیار به مهرت نمی‌دهد
دامی نهاده‌ای که گرفتار می‌کنی

تو خود چه فتنه‌ای که به چشمان ترک مست
تاراج عقل مردم هشیار می‌کنی

از دوستی که دارم و غیرت که می‌برم
خشم آیدم که چشم به اغیار می‌کنی

گفتی نظر خطاست تو دل می‌بری رواست
خود کرده جرم و خلق گنهکارمی‌کنی

هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف
با دوستان چنین که تو تکرار می‌کنی

دستان به خون تازه بیچارگان خضاب
هرگز کس این کند که تو عیار می‌کنی

با دشمنان موافق و با دوستان به خشم
یاری نباشد این که تو با یار می‌کنی

تا من سماع می‌شنوم پند نشنوم
ای مدعی نصیحت بی‌کار می‌کنی

گر تیغ می‌زنی سپر اینک وجود من
صلح است از این طرف که تو پیکار می‌کنی

از روی دوست تا نکنی رو به آفتاب
کز آفتاب روی به دیوار می‌کنی

زنهار سعدی از دل سنگین کافرش
کافر چه غم خورد چو تو زنهار می‌کنی

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۶۲۱

@ghaz2020
👍42🔥1🙏1
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۲۱۹

@ghaz2020
👍74
بیا ای آنک بردی تو قرارم
درآ چون تنگ شکر در کنارم

دل سنگین خود را بر دلم نه
نمی‌بینی که از غم سنگسارم

بیا نزدیک و بر رویم نظر کن
نشانی‌ها نگر کز عشق دارم

بسوزم پرده هفت آسمان را
اگر از سوز دل دودی برآرم

خزان گر باغ و بستان را بسوزد
بخنداند جهان را نوبهارم

جهان گوید که بازآ ای بهاران
که از ظلم خزان صد داغ دارم

بگردان ساقیا جام خزانی
که از عشق بهار اندر خمارم

بده چیزی که پنهان است چون جان
به جان تو مده بیش انتظارم

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۵۱۱

@ghaz2020
👍54🔥1
هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند
هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی

دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست
کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد با قامت زیبایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری
گویم که سری دارم درباخته در پایی

زنهار نمی‌خواهم کز کشتن امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

در پارس که تا بوده‌ست از ولوله آسوده‌ست
بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد از دوست تمنایی

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۱۱

@ghaz2020
👍106👏1
دیدم به خوابِ خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود

چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت
تدبیرِ ما به دستِ شرابِ دوساله بود

آن نافهٔ مراد که می‌خواستم ز بخت
در چینِ زلفِ آن بتِ مشکین کُلاله بود

از دست برده بود خمارِ غمم سحر
دولت مساعد آمد و مِی در پیاله بود

بر آستان میکده خون می‌خورم مدام
روزی ما ز خوانِ قَدَر این نَواله بود

هر کو نکاشت مِهر و ز خوبی گُلی نچید
در رهگذار باد نگهبانِ لاله بود

بر طَرْفِ گلشنم گذر افتاد وقتِ صبح
آن دَم که کارِ مرغِ سحر آه و ناله بود

دیدیم شعرِ دلکش حافظ به مدحِ شاه
یک بیت از این قصیده بِه از صد رساله بود

آن شاهِ تندحمله که خورشیدِ شیرگیر
پیشش به روزِ معرکه کمتر غزاله بود

#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۱۴

@ghaz2020
👍112👏2🔥1
چون کسی در دل خیال آن کمر پنهان کند؟
نیست ممکن رشته را کس در گهر پنهان کند

می نماید تلخی بادام آخر خویش را
گرچه شیرین کار او را در شکر پنهان کند

نیست ایمن هیچ سرسبزی ز چشم شور خلق
روی خود چون خضر از مردم مگر پنهان کند

از خم چوگان گردون گوی بیرون برده است
در گریبان تأمل هر که سر پنهان کند

صبر و طاقت برنمی آید به کوه درد و غم
قاف را عنقا چسان در زیر پر پنهان کند؟

خودنمایی لازم افتاده است درد عشق را
لاله نتوانست داغی در جگر پنهان کند

حال ما دردی کشان بر هیچ کس پوشیده نیست
بحر چون از دیده ها دامان تر پنهان کند؟

خرده راز محبت پرده سوز افتاده است
سنگ نتوانست در دل این شرر پنهان کند

می تراود گریه از رخسار اهل درد را
آب هیهات است خود را در گهر پنهان کند

می شود روشن زآتش بوی هر هیزم که هست
نیست ممکن عیب خود کس در سفر پنهان کند

از فریب خال او ایمن مشو صائب که حسن
در دل هر دانه ای دام دگر پنهان کند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۵۳۲

@ghaz2020
6👏2👍1
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو

پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید

پنبهٔ آن گوش سر گوش سرست
تا نگردد این کر آن باطن کرست

بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید

تا به گفت و گوی بیداری دری
تو زگفت خواب بویی کی بری

سیر بیرونیست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما

حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد

سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد

چونک عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا گاه دشت

آب حیوان از کجا خواهی تو یافت
موج دریا را کجا خواهی شکافت

موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکرست و فناست

تا درین سکری از آن سکری تو دور
تا ازین مستی از آن جامی نفور

گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن هوش‌دار

#مثنوی_مولانا
- دفتر اول

@ghaz2020
👍83👏1
2025/07/14 15:11:49
Back to Top
HTML Embed Code: