ساقیا این می از انگور کدامین پشتهست
که دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن باده اول که مبارک بادهست
مگسل آن رشته اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانه دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانه دل یک خشتهست
بادهای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۱
@ghaz2020
که دل و جان حریفان ز خمار آغشتهست
خم پیشین بگشا و سر این خم بربند
که چو زهرست نشاط همگان را کشتهست
بند این جام جفا جام وفا را برگیر
تا نگویند که ساقی ز وفا برگشتهست
درده آن باده اول که مبارک بادهست
مگسل آن رشته اول که مبارک رشتهست
صد شکوفه ز یکی جرعه بر این خاک ز چیست
تا چه عشقست که اندر دل ما بسرشتهست
بر در خانه دل این لگد سخت مزن
هان که ویران شود این خانه دل یک خشتهست
بادهای ده که بدان باده بلا واگردد
مجلسی ده پر از آن گل که خدایش کشتهست
تا همه مست شویم و ز طرب سجده کنیم
پیش نقشی که خدایش به خودی بنوشتهست
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۲۱
@ghaz2020
❤8👍4👏3
به مبارکی و شادی بستان ز عشق جامی
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
چه بود حیات بیاو هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی
به میان دلق مستی به قمارخانه جان
بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
@ghaz2020
که ندا کند شرابش که کجاست تلخکامی
چه بود حیات بیاو هوسی و چارمیخی
چه بود به پیش او جان دغلی کمین غلامی
قدحی دو چون بخوردی خوش و شیرگیر گردی
به دماغ تو فرستد شه و شیر ما پیامی
خنک آن دلی که در وی بنهاد بخت تختی
خنک آن سری که در وی می ما نهاد کامی
ز سلام پادشاهان به خدا ملول گردد
چو شنید نیکبختی ز تو سرسری سلامی
به میان دلق مستی به قمارخانه جان
بر خلق نام او بد سوی عرش نیک نامی
خنک آن دمی که مالد کف شاه پر و بالش
که سپیدباز مایی به چنین گزیده دامی
ز شراب خوش بخورش نه شکوفه و نه شورش
نه به دوستان نیازی نه ز دشمن انتقامی
همه خلق در کشاکش تو خراب و مست و دلخوش
همه را نظاره میکن هله از کنار بامی
ز تو یک سؤال دارم بکنم دگر نگویم
ز چه گشت زر پخته دل و جان ما ز خامی
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
@ghaz2020
👍7❤5👏2
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گَه که یادِ رویِ تو کردم جوان شدم
شکرِ خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر مُنتهایِ همَّتِ خود کامران شدم
ای گُلبُن جوان بَرِ دولت بخور که من
در سایهٔ تو بلبلِ باغِ جهان شدم
اول ز تحت و فوقِ وجودم خبر نبود
در مکتبِ غمِ تو چُنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چُنین شدم و آن چُنان شدم
آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد
کز ساکنانِ درگهِ پیرِ مغان شدم
در شاهراهِ دولتِ سرمد به تختِ بخت
با جامِ مِی به کامِ دلِ دوستان شدم
از آن زمان که فتنهٔ چشمت به من رسید
ایمن ز شرِّ فتنهٔ آخرزمان شدم
من پیرِ سال و ماه نیَم، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیرِ از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفوِ گناهت ضمان شدم
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱
@ghaz2020
هر گَه که یادِ رویِ تو کردم جوان شدم
شکرِ خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر مُنتهایِ همَّتِ خود کامران شدم
ای گُلبُن جوان بَرِ دولت بخور که من
در سایهٔ تو بلبلِ باغِ جهان شدم
اول ز تحت و فوقِ وجودم خبر نبود
در مکتبِ غمِ تو چُنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چُنین شدم و آن چُنان شدم
آن روز بر دلم درِ معنی گشوده شد
کز ساکنانِ درگهِ پیرِ مغان شدم
در شاهراهِ دولتِ سرمد به تختِ بخت
با جامِ مِی به کامِ دلِ دوستان شدم
از آن زمان که فتنهٔ چشمت به من رسید
ایمن ز شرِّ فتنهٔ آخرزمان شدم
من پیرِ سال و ماه نیَم، یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیرِ از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفوِ گناهت ضمان شدم
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱
@ghaz2020
👍7❤5👏1
Instagram.com/reza.firouzi9
https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w
پیج اینستاگرامی ما، آموزنده👌👆👆
حتما دنبال کنید تشکر❤️
https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w
پیج اینستاگرامی ما، آموزنده👌👆👆
حتما دنبال کنید تشکر❤️
ز تجلی جمالش از دو کون بستم
به صمد نمود راهم صنمی که میپرستم
به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم
به امید عهد سستش همه عهده شکستم
پی دیدن خرامش سر کوچهها ستادم
پی جلوهٔ جمالش در خانهها نشستم
منم اولین شکارش به شکارگاه نازش
که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم
پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر
چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم
همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته
دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم
به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم
ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم
به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا
تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم
همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش
به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم
#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱
@ghaz2020
به صمد نمود راهم صنمی که میپرستم
به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم
به امید عهد سستش همه عهده شکستم
پی دیدن خرامش سر کوچهها ستادم
پی جلوهٔ جمالش در خانهها نشستم
منم اولین شکارش به شکارگاه نازش
که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم
پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر
چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم
همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته
دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم
به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم
ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم
به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا
تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم
همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش
به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم
#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱
@ghaz2020
❤3👍3👏2
شکوه از گردش گردون ز بصیرت دورست
گوی چوگان قضا در حرکت مجبورست
ساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرم
آب تیغ تو هم ای کان ملاحت شورست!
خصم بیجا به زبردستی خود می نازد
زودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورست
گوهر شوخ، گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذورست
شوربختی چه کند با دل صد پاره ما؟
زخم ما در جگر تیغ قضا ناسورست
غور کن غور، که چون آینه بی زنگار
زره جوهر ما زیر قبا مستورست
از دم صبح چو اوراق خزان انجم ریخت
همچنان شمع به تاج زر خود مغرورست
بیشتر گشت سیه کاریم از موی سفید
حرص را گرمی هنگامه ازین کافورست
زر میندوز که چون خانه پر از شهد شود
آن زمان وقت جلای وطن زنبورست
حسن را ملک ز بیماری چشم آبادست
عشق را خانه ز ویرانی دل معمورست
تابع مطرب تردست بود وجد و سماع
چرخ در گرد بود تا سر ما پرشورست
معنی روشن و خورشید، گل یک چمنند
فکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
@ghaz2020
گوی چوگان قضا در حرکت مجبورست
ساخت هر زخم تو لب تشنه زخم دگرم
آب تیغ تو هم ای کان ملاحت شورست!
خصم بیجا به زبردستی خود می نازد
زودتر پاره کند زه، چو کمان پرزورست
گوهر شوخ، گریبان صدف پاره کند
چرخ اگر تربیت ما نکند معذورست
شوربختی چه کند با دل صد پاره ما؟
زخم ما در جگر تیغ قضا ناسورست
غور کن غور، که چون آینه بی زنگار
زره جوهر ما زیر قبا مستورست
از دم صبح چو اوراق خزان انجم ریخت
همچنان شمع به تاج زر خود مغرورست
بیشتر گشت سیه کاریم از موی سفید
حرص را گرمی هنگامه ازین کافورست
زر میندوز که چون خانه پر از شهد شود
آن زمان وقت جلای وطن زنبورست
حسن را ملک ز بیماری چشم آبادست
عشق را خانه ز ویرانی دل معمورست
تابع مطرب تردست بود وجد و سماع
چرخ در گرد بود تا سر ما پرشورست
معنی روشن و خورشید، گل یک چمنند
فکر صائب نتوان گفت چرا مشهورست
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
@ghaz2020
👍6❤5
ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمیآید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمیآید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمیآید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمیآید
کمال اهل معنی در غریبی میشود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمیآید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هرکه با خود برنمیآید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمیآید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلتان شود خودداری از گوهر نمیآید
به تمکینی به آغوش من بیتاب میآیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمیآید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بیانجم
ز اقبال آنچه میآید ز صد لشکر نمیآید
ز خودداری نشد کم گریهٔ بیاختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمیآید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمیآید
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
@ghaz2020
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمیآید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمیآید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمیآید
کمال اهل معنی در غریبی میشود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمیآید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هرکه با خود برنمیآید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمیآید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلتان شود خودداری از گوهر نمیآید
به تمکینی به آغوش من بیتاب میآیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمیآید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بیانجم
ز اقبال آنچه میآید ز صد لشکر نمیآید
ز خودداری نشد کم گریهٔ بیاختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمیآید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمیآید
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
@ghaz2020
👍8❤3👏2
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
@ghaz2020
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
@ghaz2020
👍4❤3👏2
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه میرود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۳
@ghaz2020
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری
ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری
آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری
گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری
ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری
دانی چه میرود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری
بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری
یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری
تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده میدری
سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری
#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۵۴۳
@ghaz2020
❤5👍2🔥1
دل بیلطف تو جان ندارد
جان بیتو سر جهان ندارد
عقل ار چه شگرف کدخداییست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیمست
این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستارهها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم
مینالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواهست
و اشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جانست
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۹۷
@ghaz2020
جان بیتو سر جهان ندارد
عقل ار چه شگرف کدخداییست
بی خوان تو آب و نان ندارد
خورشید چو دید خاک کویت
هرگز سر آسمان ندارد
گلنار چو دید گلشن جان
زین پس سر بوستان ندارد
در دولت تو سیه گلیمی
گر سود کند زیان ندارد
بی ماه تو شب سیه گلیمست
این دارد و آن و آن ندارد
دارد ز ستارهها هزاران
بی ماه چراغدان ندارد
بی گفت تو گوش نیست جان را
بی گوش تو جان زبان ندارد
وان جان غریب در تظلم
مینالد و ترجمان ندارد
لیکن رخ زرد او گواهست
و اشکی که غمش نهان ندارد
غماز شوم بود دم سرد
آن دم که دم خران ندارد
اصل دم سرد مهر جانست
کان را مه مهر جان ندارد
چون دل سبکش کند بهارت
صد گونه غمش گران ندارد
آن عشق جوان چو نوبهارت
جز پیران را جوان ندارد
تا چند نشان دهی خمش کن
کان اصل نشان نشان ندارد
بگذار نشان چو شمس تبریز
آن شمس که او کران ندارد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۹۷
@ghaz2020
👍6❤4
مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم
در حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامم
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم
وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
شبهای فراق آخر بر آتش دل پختم
داد از مه بیمهرم، آه از طمع خامم
خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش
بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم
گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم
ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم
هم حلقهٔ گیسویت سررشتهٔ امّیدم
هم گوشهٔ ابرویت سرمایهٔ آرامم
آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم
آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم
تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم
تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم
در عالم زیبایی تو خواجهٔ معروفی
در گوشهٔ تنهایی من بندهٔ گمنامم
گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد
هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود رامم
دی باز فروغی من دلکش غزلی گفتم
کز چشم غزال او شایستهٔ انعامم
#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۶۰
@ghaz2020
در حلقهٔ میخواران، نیک است سرانجامم
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم
وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
شبهای فراق آخر بر آتش دل پختم
داد از مه بیمهرم، آه از طمع خامم
خیز ای صنم مهوش از زلف و رخ دلکش
بگسل همه زنارم، بشکن همه اصنامم
گر طره نیفشانی، کی شام شود صبحم
ور چهره نیفروزی کی صبح شود شامم
هم حلقهٔ گیسویت سررشتهٔ امّیدم
هم گوشهٔ ابرویت سرمایهٔ آرامم
آسوده کجا گردم تا با تو نیاسایم
آرام کجا گیرم تا با تو نیارامم
تا با تو نپیوندم کی میوه دهد شاخم
تا با تو نیامیزم کی شاد شود کامم
در عالم زیبایی تو خواجهٔ معروفی
در گوشهٔ تنهایی من بندهٔ گمنامم
گر آهوی چشم تو سویم نظر اندازد
هم شیر شود صیدم، هم چرخ شود رامم
دی باز فروغی من دلکش غزلی گفتم
کز چشم غزال او شایستهٔ انعامم
#فروغی_بسطامی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۶۰
@ghaz2020
❤7🔥4👍3
تا نقش خیال دوست با ماست
ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
وان جا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیزاب سیماست
قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه که عشق روی بنمود
اینها همه از میانه برخاست
خامش که تمام ختم گشتهست
کلی مراد حق تعالاست
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۶۴
@ghaz2020
ما را همه عمر خود تماشاست
آن جا که وصال دوستانست
والله که میان خانه صحراست
وان جا که مراد دل برآید
یک خار به از هزار خرماست
چون بر سر کوی یار خسبیم
بالین و لحاف ما ثریاست
چون در سر زلف یار پیچیم
اندر شب قدر قدر ما راست
چون عکس جمال او بتابد
کهسار و زمین حریر و دیباست
از باد چو بوی او بپرسیم
در باد صدای چنگ و سرناست
بر خاک چو نام او نویسیم
هر پاره خاک حور و حوراست
بر آتش از او فسون بخوانیم
زو آتش تیزاب سیماست
قصه چه کنم که بر عدم نیز
نامش چو بریم هستی افزاست
آن نکته که عشق او در آن جاست
پرمغزتر از هزار جوزاست
وان لحظه که عشق روی بنمود
اینها همه از میانه برخاست
خامش که تمام ختم گشتهست
کلی مراد حق تعالاست
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۶۴
@ghaz2020
❤8👍4
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است
جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم
جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن
پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است
دل خود بر دل چون شیشه من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابسته گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزه این نفس خمار ابد است
هین مرا تشنه این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
@ghaz2020
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غمخوار بسی است
جان و سر قصد سر این دل غمخواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارگیم
جز تو ار چاره گری هست مرا چاره مکن
پیش آتشکده عشق تو دل شیشه گر است
دل خود بر دل چون شیشه من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم می دهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پربند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابسته گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بسته این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزه این نفس خمار ابد است
هین مرا تشنه این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
ز آنچ یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
@ghaz2020
👍5❤3👏2
خنک آن کس که چو ما شد همگی لطف و رضا شد
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد
بشری بود ملک شد مگسی بود هما شد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۶۳
@ghaz2020
ز جفا رست و ز غصه همه شادی و وفا شد
ز طرب چون طربون شد خرد از باده زبون شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
نظر عشق گزیدش همه حاجات روا شد
به سفر چون مه گردون به شب چارده پر شد
به نظرهای الهی به یکی لحظه کجا شد
چو زمین بود فلک شد همگی حسن و نمک شد
بشری بود ملک شد مگسی بود هما شد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۶۳
@ghaz2020
👍8❤5👏1
Instagram.com/reza.firouzi9
https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w
پیج اینستاگرامی ما، بسیار آموزنده👌👆👆
براى يك شروع جديد نياز به يك روز جديد ندارى، نياز به يك طرز فكر جديد دارى❤️
https://www.instagram.com/reza.firouzi9/?utm_source=qr&igsh=cWFpdGc1bWVvN29w
پیج اینستاگرامی ما، بسیار آموزنده👌👆👆
براى يك شروع جديد نياز به يك روز جديد ندارى، نياز به يك طرز فكر جديد دارى❤️
ساقی بیار باده که ایام بس خوشست
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست
بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است
امروز غیر توبه نبینی شکستهای
امروز زلف دوست بود کان مشوش است
هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است
آن صورت نهان که جهان در هوای او است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
امروز جان بیابد هر جا که مردهای است
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است
شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است
منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است
در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود که دلارام در کش است
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بیدهان دل و جانم شکرچش است
خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۴۴
@ghaz2020
امروز روز باده و خرگاه و آتش است
ساقی ظریف و باده لطیف و زمان شریف
مجلس چو چرخ روشن و دلدار مه وشست
بشنو نوای نای کز آن نفخه بانواست
درکش شراب لعل که غم در کشاکش است
امروز غیر توبه نبینی شکستهای
امروز زلف دوست بود کان مشوش است
هفتاد بار توبه کند شب رسول حق
توبه شکن حق است که توبه مخمش است
آن صورت نهان که جهان در هوای او است
بر آب و گل به قدرت یزدان منقش است
امروز جان بیابد هر جا که مردهای است
چشمی دگر گشاید چشمی که اعمش است
شاخی که خشک نیست ز آتش مسلم است
از تیر غم ندارد سغری که ترکش است
در عاشقی نگر که رخش بوسه گاه او است
منگر بدانک زرد و ضعیف و مکرمش است
بس تن اسیر خاک و دلش بر فلک امیر
بس دانه زیر خاک درختش منعش است
در خاک کی بود که دلش گنج گوهر است
دلتنگ کی بود که دلارام در کش است
ای مرده شوی من زنخم را ببند سخت
زیرا که بیدهان دل و جانم شکرچش است
خامش زنخ مزن که تو را مرده شوی نیست
ذات تو را مقام نه پنج است و نی شش است
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۴۴
@ghaz2020
👍6❤4👏1
من نمی آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه می ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار
از خمار می گرانی می کند سر بر تنم
تا سبک کردم سبوی باده بر دوشم گذار
کرده ام قالب تهی از اشتیاقت عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هوشیاری حجاب حسن مانع می شود
در سرمستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش
پنبه ای بر لب از آن صبح بنا گوشم گذار
می چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۵۷۱
@ghaz2020
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار
گفتگوی توبه می ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر مینا و در گوشم گذار
از خمار می گرانی می کند سر بر تنم
تا سبک کردم سبوی باده بر دوشم گذار
کرده ام قالب تهی از اشتیاقت عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار
گر به هوشیاری حجاب حسن مانع می شود
در سرمستی سری یک بار بر دوشم گذار
شرح شبهای دراز هجر از زلف است بیش
پنبه ای بر لب از آن صبح بنا گوشم گذار
می چکد چون شمع صائب آتش از گفتار من
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۵۷۱
@ghaz2020
❤7👍4🔥2
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بیغرامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکتههای او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۶
@ghaz2020
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت
گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت
دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت
گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت
گفتا گواه جرحست تردامنست چشمت
گفتم به فر عدلت عدلند و بیغرامت
گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت
گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت
گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت
گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت
گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت
گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت
خامش که گر بگویم من نکتههای او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۳۶
@ghaz2020
👍7❤2👏2
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۱۰
@ghaz2020
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
چون بهار سرمدی حق رسید
شاخ خشک و شاخ تر آمیختند
رافضی انگشت در دندان گرفت
هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه
بلک خود در یک کمر آمیختند
هم شب قدر آشکارا شد چو عید
هم فرشته با بشر آمیختند
هم زبان همدگر آموختند
بی نفور این دو نفر آمیختند
نفس کل و هر چه زاد از نفس کل
همچو طفلان با پدر آمیختند
خیر و شر و خشک و تر زان هست شد
کز طبیعت خیر و شر آمیختند
من دهان بستم تو باقی را بدان
کاین نظر با آن نظر آمیختند
بهر نور شمس تبریزی تنم
شمع وارش با شرر آمیختند
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۸۱۰
@ghaz2020
❤8👍7
ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
ستاره شب هجران نمیفشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۹۷
@ghaz2020
هوای مجلس روحانیان معطر کن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
ستاره شب هجران نمیفشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
#حافظ
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۹۷
@ghaz2020
👍5❤3👏1